0

فلسفه و عرفان در اين تايپك

 
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




ديدگاه فلسفي و روانشناختي علامه جعفري

آيا موسيقي از شايستگي‌هاي جان انسان است؟

آيا موسيقي آن‌چنان كه براي ما در حال طبيعي خوشايند بوده و به احتمال بعضي صاحبنظران در حالات غيرطبيعي از نظر روانپزشكي به عنوان مسكن ضروري به نظر مي‌رسد، در واقع هم چنين است؟ يعني واقعاً موسيقي يكي از بايستگي‌ها يا شايستگي‌هاي جان ما انسان‌هاست؟
به گزارش گروه "فضاي مجازي " خبرگزاري فارس، نادرند انديشمنداني چون مرحوم علامه محمدتقي جعفري كه بصراحت خود را پيرو دين و مذهب بخصوصي معرفي كنند، اما پيوسته در عطش آموختن بسوزند، دينداري را بهانه‌اي براي سر باز زدن از جهد و تلاش عاشقانه در جهت شناخت و معرفت قرار ندهند، براي انديشه اصالت محض قائل شوند و براي مقوله سوال و پرسش تعريفي اينچنين ارائه كنند: "سوال، اشتياق به تحصيل معرفت درباره يك مجهول است.
معناي واقعي سوال اين است كه سوال‌كننده مي‌گويد من در حركت به سوي معرفت، با مجهول و تاريكي روبه‌رو شده‌ام و مشتاق حل آن مجهول و برطرف شدن تاريكي هستم لذا، عبور از پل‌ها و گردنه‌هاي متنوع ترديد و احتمال و ظن كه پديده سوال را ايجاب مي‌كند، جرياني كاملاً طبيعي است بلكه مي‌توان گفت در جريان طولاني معرفت، هر اندازه كه يقين‌هاي حاصل از آن پل‌ها و گردنه‌ها بيشتر عبور كنند، ناب‌تر و مستحكم‌تر خواهند بود. اين جريان، مقتضي رويارويي مستمر انسان‌ها با علامت سوال است. "
علامه جعفري در موضوعات متنوعي به تامل و ارائه نظريه‌ پرداختند و فلسفه را صرفا محدود به بحث درباره جوهر و عرض نساختند. موسيقي و فلسفه موسيقي از مباحثي است كه اين فيلسوف مسلمان معاصر مباحثي را بدان اختصاص دادند. نويسنده مقاله‌اي كه اكنون مي‌خوانيد باتوجه به كتاب "موسيقي از ديدگاه فلسفي و رواني " به تبين نظريات علامه پرداخته است.
كتاب "موسيقي از ديدگاه فلسفي و رواني " تأليفي متفاوت در ميان آثار علامه جعفري است. بديهي است دين و مذهب، تخصص اصلي علامه جعفري است، اما بررسي ماهيت موسيقي در اين كتاب عمدتاً فقط از دو ديدگاه فلسفي و رواني صورت پذيرفته و نگارنده خود بر اين گزينش آگاهانه تصريح دارد.
ورود به مبحث در اين مقاله با 4‌مقدمه صورت مي‌گيرد. در مقدمه نخست، ايده فلسفي خاص علامه جعفري يعني حيات معقول مورد اشاره قرار گرفته و درباره روش تأليف متفاوت اين كتاب چنين توضيح داده شده است: "برخلاف رسم معمول در تأليفات تحقيقي كه مؤلفان به طرح قضايا و اظهارنظر و استدلال در اثبات و نفي‌هاي مطلوب در آن قضايا مي‌پردازند، اغلب مباحث مورد تحقيق در اين كتاب اگرچه به صورت قضاياي خبري و علمي‌مطرح مي‌شوند، ولي از مطالعه‌كنندگان و دانش‌پژوهان تقاضا مي‌شود آن مباحث را به عنوان سوالات روياروي خود قرار دهند، درباره آنها بينديشند و نتيجه‌گيري نمايند. "
از همين‌جا مي‌توانيم مطمئن شويم كه با يك قضاوت قطعي و لازم‌الاجرا مواجه نيستيم، بلكه چنانچه ولقاريس گفته علامه جعفري قاضي نيست، معلم است. توجه به اين اشاره مهم اوليه براي مواجهه با مباحث اين كتاب ضروري است، چراكه با قرار گرفتن در سير مباحث مطرح شده پي مي‌بريم كه مؤلف نه تنها موسيقي را عاملي در جهت كمال نفس و لطافت روح نمي‌داند، بلكه معتقد است اشتغال به آن منافي حيات معقول انساني است.
مشخص است كه اين نظر مخالفان بسياري حتي در ميان فلاسفه و حكماي اسلامي‌ دارد، اما آنچه مهم است نخست، صداقت و شهامت نگارنده در بيان عقيده‌اش است و اين‌كه آنچه را حقيقت پنداشته به بهانه عدم پذيرش عمومي‌ كتمان نكرده است و ديگر اين‌كه چنانچه پيشتر اشاره شد مؤلف، نه همچون قاضي كه چون معلمي ‌خود تشنه و دوستدار شناخت حقيقت، به بحث و بررسي موضوع مي‌پردازد: "اميد آن‌كه اين طرز تحقيق (پرسش مدار) بر تلاش‌ها و دقت كاري‌هاي ما بيفزايد و نگذارد حيات پر معناي خود را دستخوش احساسات زودگذر كرده و با دلايل بي اساس درباره مدعاهايي از پيش پذيرفته شده آن را تفسير و توجيه نماييم. "
مسأله موسيقي يك مسأله نظري و مورد اختلاف است كه هر عالم و صاحب معرفت و كمالي از آن استنباط مخصوص و معيني دارد. البته همان‌گونه كه در شناخت ديگر مسائل نظري و حتي بديهي، اخلاص و صفا [و دوري از هوي و هوس و خودكامگي[ شرط اساسي است، در حل مساله موسيقي نيز كه هم از نظر موضوعي و هم از نظر حكمي ‌و ارزشي يك امر نظري است، اساسي‌ترين شرط، به دست آوردن آگاهي‌ها و اطلاعات لازم همراه با اخلاص و صفاي قلبي مي‌باشد.
در مقدمه دوم، نگارنده روش تحقيقي كتاب را اين‌گونه توضيح مي‌دهد: "مباحث اين كتاب را مي‌توان به عنوان مقدمه‌اي براي بررسي‌ها و تحقيقات كامل‌تر در نظر گرفت، بخصوص از ديدگاه علم‌النفس به معناي آن كه از جهتي عميق‌تر و گسترده‌تر از اكثر روان‌شناسي‌هاي معاصر به مسائل رواني مي‌نگرد، زيرا بيشتر روان‌شناسي‌هاي دوران معاصر، عمدتاً روش تجزيه‌اي و تحليلي (آناليتيك) را پيش مي‌گيرند و روش تركيبي و كل‌نگري (سنتتيك) را مورد اهميت قرار نمي‌دهند، در صورتي كه علم‌النفس در شناخت مسائل رواني، هم از روش تجزيه‌اي و تحليلي و هم از روش تركيبي استفاده مي‌كند. "
فتني است روش تجزيه‌اي و تحليلي روان‌شناسي معاصر، امروزه از سوي روان‌شناسان پست‌مدرن مورد چالش قرار گرفته است. اگرچه آنها هم راه حل عملي بهتري نسبت به روش قبل ارائه نكرده‌اند و موضعشان فقط موضع انتقاد نظري است. شايد اين مشكل در نبود نگرشي جامع به مسائل مرتبط با روان انسان باشد و دنباله‌اي بر همان رويكرد تخصص مدار انسان مدرن.
امروزه ديگر ثابت شده است كه فلسفه و روان‌شناسي امتزاجي عميق با يكديگر دارند و بررسي موسيقي از اين هر دو نگاه در كتاب مورد بحث، نشان از هوشمندي نگارنده و آگاهي او از اين مهم دارد.
مقدمه سوم و چهارم اختصاص دارد به مباحثي در ارتباط با مشكلات موجود بر سر راه تعريف موسيقي و همچنين معرفي اجمالي انواع و اشكال موسيقي و معناي اصطلاحاتي همچون مقام، دستگاه، گوشه، سنفوني، موومان، سونات، سوئيت، اپرا، اپرت و فولكور.
در بخش‌هاي بعدي مقايسه‌هايي ميان موسيقي با گل، عموم مناظر طبيعي، شعر، نقاشي و خوشنويسي صورت مي‌گيرد تا روش شناختي اجمالي از ماهيت موسيقي به دست آيد.
عبارت كليدي كتاب كه به نوعي تمام مباحث، حول اين نظريه مي‌گردد اين پاراگراف نخست بخش چهارم است: "موسيقي آن تأثرات و عواطف را بر مي‌انگيزد كه مربوط به آن سطح نفس آدمي ‌است كه مجاور برون‌ذات است و اكثريت قريب به اتفاق اين پديده‌ها محصول محيط فرهنگ [به معناي عام آن] در اقوام و ملل دنياست و ذاتاً جنبه ماوراي طبيعي ندارد. "
مؤلف با اشاره به موافقت ابوحامد غزالي با سماع، در اينجا اين سخن او را در تأييد مدعاي خود شاهد مي‌آورد: "بدانيد كه دل‌ها و درون آدميان خزينه‌هاي اسرار و معادن جواهر است. جواهر اسرار در دل‌ها همان‌گونه پيچيده است كه آتش در ميان آهن و سنگ و آب در زير خاك و گل و هيچ راهي براي برانگيختن پنهاني‌هاي دل‌ها نيست مگر به وسيله سماع.
پس نغمه‌هاي موزون كه لذت‌آور است آنچه را كه در دل‌ها وجود دارد بيرون مي‌آورد و نيكي‌ها يا بدي‌هاي آنها را آشكار مي‌سازد. پس آشكار نمي‌شود از دل در موقع تحريك آن مگر آنچه را كه دل در خود دارد. چنان كه (از كوزه همان برون تراود كه در اوست) پس سماع محك راستين و معيار گويا براي دل است، در نتيجه خود سماع به قلب نمي‌رسد مگر آنچه در دل غلبه دارد، در آن تحريك شود. "
در ادامه، جنبه ماوراي طبيعي موسيقي توسط نگارنده اين‌گونه مورد سوال قرار مي‌گيرد:
"كساني كه مي‌خواهند براي نغمه‌هاي موسيقي جنبه ملكوتي و ماوراي طبيعي در نظر بگيريم، بايد اين مسأله را حل كنند كه با توجه به اين‌كه جنبه ملكوتي و ماوراي طبيعي در همه نفوس انساني يكي است، اين همه اختلاف در نغمه‌ها و نواهاي موسيقي اقوام و ملل دنيا چيست؟ اختلاف مزبور به حدي است كه گاهي بعضي موسيقي ‌هاي يك جامعه، براي ديگري نفرت‌انگيز و موجب ناراحتي اعصاب آنان مي‌گردد.
اين اختلاف در نغمه‌ها و نواها از بهترين دلايل اين مدعاست كه تأثرات و عواطف و هيجاناتي كه به وسيله موسيقي‌ها برانگيخته مي‌شود مربوط به آن سطح نفس آدمي‌ است كه مجاور برون‌ذات (طبيعت به معناي عام آن) است. "
اين نقل قول‌ها هم در ادامه به عنوان مؤيدات مستقيم نظر مؤلف مطرح مي‌شوند: ابوسليمان دارابي: "هر دل كه به آواز خوش از جاي در آيد، آن دل ضعيف بود، به مداواش حاجت بود تا قوي گردد... آواز خوش هيچ چيز در دل زيادت نكند، بلي اگر در دل چيزي بود آن را بجنباند ".
علي هجويري غزنوي: "گروهي گفتند سماع آلت غيبت است، و دليل آوردند كه اندر مشاهدت، سماع محال باشد كه دوست اندر محل وصل دوست، اندر حال نظر بدو مستغني بود از سماع، از آنچه [زيرا] سماع خبر بود و خبر اندر محل عيان دوري و حجاب و مشغولي باشد ". عبد الكريم قشيري به نقل از جنيد: "چون مريد را بيني كه سماع دوست دارد، بدان كه از بطالت بقيتي با وي مانده است. "
در پاسخ به سوال مفروض در خصوص موسيقي‌هاي روحاني هم چنين پاسخ داده شده است: "عمده جذابيت و لذت موسيقي و انبساط آوردن آن، معلول سلب هشياري به واقعيت‌هاي درون ذات و برون ذات و همچنين سلب اختيار به معناي سلطه و نظارت شخصيت به دو قطب مثبت و منفي كار يا هر موقعيتي است كه شخصيت آدمي‌ در آن قرار مي‌گيرد و بايد با روشنايي و احساس بايستگي يا شايستگي آن موقعيت را برگزار نمايد، در حالي كه موسيقي‌ها حتي روحاني‌ترين آنها با دو حقيقت مزبور (هشياري و اختيار) سازگار نيست و اين اصل را همه ما مي‌دانيم كه هيچ حركت ناهشيارانه و جبري نمي‌تواند تكاملي باشد، اگرچه با نظر به عوامل گوناگون داراي لذت و جذابيت بوده باشد ".
مستملي بخاري به اين قضيه اعتراف نموده و گفته است: "گروهي از اين طايفه، سماع را بر آن وجه روا داشته‌اند كه بي‌اختيار باشد، اما چون اختيار پديد آيد، آن سماع را معلول (مضر) داشته‌اند [يا دانسته‌اند[. "
ه طور كلي چنانچه پيداست تعقل و خردورزي براي فهم و درك مسائل در نظر علامه محمدتقي جعفري ارزشي قطعي دارد و وي در جايي از اين كتاب هم تصريح كرده است كه دريافت‌هاي ذوقي را قابل اعتنا براي اثبات مدعاها نمي‌داند. از اين‌رو ترديدي نيست در اين‌كه استدلالات علامه در اين كتاب تنها براي آنهايي معتبر و پذيرفتني خواهد بود كه همچون او براي دريافت‌هاي ذوقي ارزش اثباتي قائل نباشند.
در بخش چهاردهم كتاب استناد به لذت بار و نشاط آور بودن موسيقي براي اثبات ضرورت آن در زندگي اين‌گونه رد مي‌شود: "اگر علت عظمت و شايستگي موسيقي را براي ارواح آدميان، لذت تلقي كنيم، قطعي است كه به جهت متهم ساختن انسان به حيوان لذت پرست (هدونيست) او را تا حد جانواران پست، پايين آورده‌ايم. "
اين مدعا در كتاب، آراسته شده به اين عبارت جاوداني ويكتور هوگو: "زندگي انساني بيش از آن كه به نان بسته باشد، به ايجاب بسته است. ديدن و نشان دادن كافي نيست، فلسفه بايد به منزله يك انرژي باشد. بايد عملش و اثرش به كار بهبود جان بشر آيد. سقراط بايد در آدم وارد شود و مارك اورل به وجود بياورد، به عبارت ديگر از مرد سعادت، مرد عقل حاصل دارد... تلذذ؟ چه هدف ناچيز و چه جاه‌طلبي بي مقداري است! تلذذ كار جانوران است. "
مؤلف، اين بخش از كتاب را اين‌گونه به پايان مي‌برد: "مطلبي كه بسيار اهميت دارد، اين است كه آيا موسيقي آن‌چنان كه براي ما در حال طبيعي خوشايند بوده و به احتمال بعضي صاحبنظران در حالات غيرطبيعي از نظر روانپزشكي به عنوان مسكن ضروري به نظر مي‌رسد، در واقع هم چنين است؟ يعني واقعاً موسيقي يكي از بايستگي‌ها يا شايستگي‌هاي جان ما انسان‌هاست؟ "
سخن را با نقل اين جمله كنايه‌آميز و دوپهلوي شوپنهاور كه در مقدمه كتاب ذكر شده و به نظر، هم قابليت موافقت و هم مخالفت با نظريه مؤلف را دارد به پايان مي‌بريم: "موسيقي چيز خوبي است، ولي متأسفانه به آن اندازه كه بايد، ما را از واقعيت دور نمي‌سازد! "

خبرگزاري فارس

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:44 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



تاثيرات فلسفه اسلامي بر مكاتب فلسفي غرب فلسفه جديد اروپايي از دوره رنسانس تا قرن نوزدهم، در مسيري دور از فلسفه اسلامي سفر مي كرد و هنوز هم مي كند. و اگر چه رويه و مسلك آن كاملا از فلسفه اسلامي به دور است، در طرح بسياري از مسائل، نفوذ برخي متفكران اسلامي ديده مي شود.
فلسفه ي اسلامي دريايي است عظيم مركب از مشارب و مكتب هاي فكري و عقلي كه از امتزاج تعاليم دين مبين اسلام و تفكرات فلسفي يونان و ايران باستان و هند به وجود آمد و خود به صورت نهضت مستقلي در آمد و به نوبه ي خود اثري عميق در فلسفه و عرفان اروپايي و هندي به جاي گذاشت.
فلسفه ي اسلامي پس از نهضت ترجمه ي كتب يوناني و سرياني در درجه ي اول، و كتب سنسكريت و پهلوي در مرحله ي ثاني، به زبان عربي، و پيدايش گروهي از دانشمندان اسلامي كه توجه خود را به اين كتب معطوف داشتند و در محضر برخي استادان مسيحي و يهودي كه خود در علم منطق و فلسفه ي يوناني صاحب نظر بودند به تحصيل پرداختند، آغاز شد.
در قرن سوم هجري، ابويعقوب كندي، و پس از او فارابي، و ابوالحسن عامري، و ابن سينا، مكتب مشايي را به اوج كمال رسانيدند در حاليكه در همان دوره مكتب هاي ديگر فلسفي مانند مكتب اسماعيليه و مشرب هرمسي و افلاطوني و نوفيثاغوري نيز تعقيب و ترويج مي شد.
از قرن ششم به بعد، مكتب بزرگ اشراقي به دست شيخ اشراق شهاب الدين سهروردي تاسيس يافت و قرني بعد، مكتب ابن سينا به دست خواجه نصير طوسي احيا شد و سرانجام تمام اين مشارب فكري توام با مكتب عرفاني، مخصوصا به طريق ابن عربي، در دامن تشيع با يكديگر به تدريج امتزاج يافت و به دست ميرداماد و صدرالدين شيرازي كه الحق اجل حكماي الهي اسلام است، به صورت مكتب نويني در آمد. درعين حال در طول اين سير پيوسته ي حكمت اسلامي مكتب هاي كلامي از يك سو و مشارب عرفاني از سوي ديگر همچنان ادامه داشت و ثمرات مهم علمي و فلسفي و ادبي به بار آورد.
با در نظر گرفتن اين پيكر و سازمان فلسفه اسلامي، بايد به طريق نفوذ آن در مغرب زمين توجه كرد. در اروپاي غربي كه زبان رسمي علمي و ديني لاتيني بود، به علت انقراض سريع مراكز علمي دنياي قديم رم و يونان و حملات قبايل شمال اروپا و از بين رفتن مدارس قديم و نيز به علل ديني و اجتماعي گوناگون كه ذكر آن مقدور نيست، اكثر كتب فلسفي يوناني به زبان لاتيني ترجمه نشد و در عين حال در محافل علمي اروپا آشنايي با زبان يوناني منسوخ شد.
آشنايي اروپاييان از آغاز قرون وسطي تا قرن يازدهم ميلادي، مطابق با قرن پنجم هجري، با فلسفه ي يوناني منحصر به چند كتاب منطقي ارسطو، يكي دو رساله ي افلاطون و برخي آثار مكتب هاي ديرين فلسفي بود، كه بوئسيوس و ديگران به زبان لاتيني برگردانده بودند، و نيز آن قسمت از فلسفه ي قديم كه در نوشته هاي آباي مسيحيت، مخصوصا قديس اگوستين واوريژن و كلمنت اسكندراني با افكار مسيحي تركيب يافته بود لكن از الهيات و طبيعيات ارسطو و مفسران او و اكثر آثار مكتب افلاطوني و نوافلاطوني آگاه نبود.

ترجمه آثار فلسفي مسلمانان به زبان هاي اروپايي

در قرن پنجم هجري در حاليكه شبه جزيره ي ايبري (اسپانيا و پرتغال فعلي) نيمي در دست مسلمانان و نيم ديگر تحت سلطه ي مسيحيان بود، نهضت دامنه داري بين مسيحيان جهت ترجمه ي معارف اسلامي از زبان عربي آغاز شد كه بيشتر در شهر طليطله تمركز داشت و باني آن در بدو امر، اسقف طليطله دومينيكوس گونديسالووس بود، و يوحناي اسپانيايي، و ژراردوكرمونا از مترجمان مهم اين نهضتند.
البته بايد به خاطر داشت كه فلاسفه ي يهودي در اين امر، قبل از مسيحيان پيشقدم بودند و در واقع حلقه ي رابط بين مسلمين و مسيحيان به شمار مي آيند. بسياري از كتب عربي، اول به عبري و سپس به لاتيني ترجمه شد و تا به امروز، اسامي اسلامي مانند ابن سينا و ابن رشد به تلفظ عبري در زبان لاتيني و زبان هاي جديد اروپايي باقي مانده است (مانند اوسينا و اوروئس). برخي مترجمان يهودي مانند ابن داود، كه مخصوصا به ترجمه ي آثار ابن سينا پرداخت، شهرت بسزايي به دست آوردند. نتيجه فلسفي اين نهضت ترجمه كه در قرن پنجم و ششم هجري، مطابق با قرون يازدهم و دوازدهم ميلادي، انجام يافت به دست آمدن آثار كندي و فارابي و ابن سينا و غزالي و برخي از اشاعره و حكماي اندلس مانند ابن باجه و ابن طفيل و ابن رشد به زبان لاتيني بود.
از آثار ابن سينا بيشتر نوشته هاي مشايي او مانند شفا و نجات به زبان لاتيني برگدانده شد در حاليكه به آثار غير مشايي، و مي توان گفت مشرقي او، از قبيل الحكمة المشرقية و الاشارات و التنبيهات و حي بن يقظان و رسالة الطير و سلامان و ابسال توجهي نشد.
در مورد ابن رشد اكثر كتب او مخصوصا تفاسيري كه بر آثار ارسطو نگاشته بود، به عبري و لاتيني ترجمه شد، تا حدي كه امروز آثار موجود او به اين زبان ها بيشتر از آثار عربي اوست، كه اصل بيشتر آن ها دستخوش حوادث روزگار و معروض تطاول ايام شده است. ضمنا بايد توجه داشت كه در اين نهضت ترجمه، آثار سهروردي هيچ گاه مستقيما به لاتيني ترجمه نشد و به اين جهت او و افكار مكتب اشراقي به طور مستقيم در مغرب زمين شناخته نشد. نيز اگر چه غير مستقيم، مخصوصا توسط انجمن هاي سري، برخي از صوفيه ي مغرب زمين با افكار متصوفه و عرفاي اسلامي آشنا شدند، ليكن از آثار ابن عربي و ديگر عرفايي كه علم عرفان نظري را بيان داشته اند در زبان لاتيني اثر مستقلي ديده نمي شود، بلكه نفوذ اين مكتب ها در ضمن آثار ديگر به مغرب زمين رسيده است. سرانجام بايد از اهميت ترجمه ي كتب كيميايي، مخصوصا آثار منسوب به جابربن حيان و ابن اميل و ابوالقاسم مجريطي غافل نبود، چون اين آثار علاوه بر اين كه باعث پيدايش مكتب كيميا در مغرب زمين شد، فلسفه ي هرمسي را نيز در آن ديار علم كرد و نفوذ فوق الوصفي در مكتب هاي سري و باطني مغرب زمين به جا گذاشت.

اثرات فلسفه اسلامي بر مكاتب فلسفي مهم اروپايي

نتيجه ي مستقيم نهضت ترجمه در قرن پنجم و ششم در مغرب زمين، آن چنان بود كه باب نويني در تاريخ آن ديار گشود و مكتب هاي چندي به وجود آورد كه نفوذ آن ها تا به امروز باقي است. در قرن هفتم هجري، مطابق با قرن سيزدهم ميلادي، كه عصر طلايي فلسفه و كلام و حكمت الهي مسيحي است نفوذ فلسفه ي اسلامي در سه مكتب مهم ديده مي شود:
الف- مشرب جديد مكتبي يا اسكولاستيك، كه بانيان اصلي آن مانند قديس توماس آكويناس و قديس بوناوانتور سخت تحت تاثير آثار ابن رشد و ابن سينا و غزالي و متكلمين اسلامي بودند و مساله ي تلاقي دين و فلسفه و عقل و ايمان را با توجه به آراي حكماي اسلامي مي نگريستند. نه تنها افكار بلكه اصطلاحات فلسفي اين مكتب، كه اساس اكثر اصطلاحات فلسفي جديد اروپايي است، با اصطلاحات فلسفي عربي و فارسي رابطه ي مستقيم دارد به همين جهت آنان كه امروزه در صدد ترجمه ي كتب فلسفي اروپايي هستند نمي توانند به هيچ وجه از مصطلحات فلسفه ي اسلامي بي اطلاع باشند.
ب- مكتب پيروان ابن رشد كه برخي دانشمندان جديد آن را مكتب ابن رشدي لاتيني خوانده اند و سرآمد آن ها سيژردوبرابانت است. گر چه نمي توان اين مكتب را كاملا پيرو آراي ابن رشد دانست، بدون شك سخت تحت تاثير آثار او بود و پيروان آن كوشش مي كردند دين و فلسفه را جداگانه بررسي كنند و به آثار ارسطو اتكايي خاص داشتند، چنان كه ابن رشد خود كوشش مي كرد افكار ارسطو را به طور خالص و بدون تلفيق با آراي ديني بيان كند.
ج- مكتب متمايل به اشراق كه نمايندگان آن مانند راجر بيكن و رابرت گروستست تحت تاثير افكار اشراقي ابن سينا بودند، و در عين حال گمان مي رود كه از طريقي نيز با افكار سهروردي تا حدي آشنايي حاصل كرده بودند. لكن اين مكتب به اندازه ي مكتب ابن رشدي لاتيني رواج نيافت و مي توان گفت روي هم رفته نفوذ ابن سينا در مغرب زمين در اين دوره به مقدار نفوذ ابن رشد نبود.

تاثير تصوف اسلامي بر مشرب هاي صوفيانه اروپا

گذشته از نفوذ علني و رسمي متفكران اسلامي در مكتب هاي فلسفي و كلامي، رابطه ي عميقي در اين دوره بين مشرب هاي صوفيانه ي اروپا و تصوف اسلامي محسوس است. اين رابطه بيشتر در دوره ي جنگ هاي صليبي در بيت المقدس توسط سلحشوران مذهبي متعلق به فرقه تامپيليير به وجود آمد. در بسياري از آثار ادبي قرون وسطي، آثار ادبيات عرفاني اسلامي ديده مي شود و طرح بزرگ ترين شاهكار ادبي و عرفاني اروپا يعني كمدي الهي دانته براساس معراج نامه سنائي و آثار ابن عربي ريخته شده است. حتي برخي اصطلاحات تصوف اسلامي در مكتب هاي سري و عرفاني اروپايي اين دوره و عصر رنسانس ديده مي شود. در دوره ي رنسانس به علت تعصبي كه ضد فلسفه و كلام قرون وسطي وجود داشت، نيز با فلسفه و علوم اسلامي معاندت خاصي اظهار مي شد و حتي المقدور اروپاييان كوشش داشتند كلمات مشتق از زبان عربي از اصطلاحات علمي بيرون كشيده شود. البته در اين امر كاملا موفق نشدند، لكن وجود اين تمايل در مساعي آن ها مشهود است. با وجود اين حس بي توجهي و عدم علاقه در دوره ي رنسانس، دومين نهضت ترجمه ي آثار فلسفه ي اسلامي از زبان عربي، در اين موقع انجام پذيرفت. مترجمان كه بيشتر ايتاليايي و اسپانيولي و نيز برخي يهودي بودند، بار دگر بسياري از آثار ابن سينا و ابن رشد و ديگران را ترجمه كردند. بعضي از اين ترجمه ها از آنچه در قرون قبلي انجام گرفته بود، كامل تر و صحيح تر بود و ضمنا چون اين عصر مصادف بود با اختراع چاپ در اروپا بيشتر همين ترجمه ها انتشار يافت و شهرت زياد به دست آورد.

تاثير فلسفه اسلامي در برخي افكار فلسفه جديد غرب

فلسفه ي جديد اروپايي از دوره ي رنسانس تا قرن نوزدهم، در مسيري دور از فلسفه ي اسلامي سفر مي كرد و هنوز هم مي كند. و اگر چه رويه و مسلك آن كاملا از فلسفه ي اسلامي به دور است، در طرح بسياري از مسائل، نفوذ برخي متفكران اسلامي ديده مي شود. مثلا شك معروف دكارت را مي توان در آثار غزالي يافت، گرچه غزالي بعد از اين شك به نتايجي غير از نتايج دكارت نايل آمد. عدم امكان علم به ذوات اشيا و نقض عليت و رابطه ي بين علت و معلول، كه در فلسفه ي هيوم و كانت مطرح است، بدون شك مستقيما يا غير مستقيم از مباحث متكلمين اشعري سرچشمه گرفته و حتي برخي از مثال هايي كه اين فلاسفه ي اروپايي آورده اند، همان هايي است كه در كتب اسلامي ديده مي شود. در قرن نوزدهم با پيدايش نضهت رمانتيك و احساس فقر و ناتواني فلسفه ي استدلالي قرن هجدهم، علاقه ي نويني نسبت به حكمت شرقي در اروپا احساس شد. آثار عرفاني مشرق زمين به زبان هاي اروپايي ترجمه شد كه مهم ترين آن ها يكي ترجمه ي شعراي عرفاني فارسي زبان و ديگر ترجمه ي اوپانيشادهاي هندو، از فارسي داراشكوه به لاتيني و سپس به زبان هاي جديد اروپايي بود. اين ترجمه ها اثر عميقي در فلاسفه ي آن دوره، مخصوصا فلاسفه و ادباي آلمان باقي گذاشت، چنان كه از آثار گوته و شلينگ و شوپنهاور برمي آيد. به دنبال همين نهضت و با توجه به احتياج تفكر اروپايي به حكمت ذوقي و عرفان شرقي است كه در اين قرن نهضت ترجمه ي قرن نوزدهم كه دست كم سومين دوره ي ترجمه ي متون اسلامي به زبان هاي اروپايي است بسط يافته و به صوت يك امر اساسي در آمده است و در برنامه هاي دانشگاهي و فرهنگ عمومي ملل غربي، آثار خود را تاكنون به جا گذاشته و نفوذ آن روز افزون است.
در اين دوره براي بار اول توجهي به مكتب هاي بعدي فلسفي اسلامي شده است، يعني آثار حكماي متاخر از سهروردي تا ميرداماد و صدر الدين شيرازي و سرانجام تا حاجي ملاهادي سبزواري و حكماي معاصر. در اين نهضت پيشقدمان، عده ي معدودي بيش نيستند. اشخاصي مانند گوبينو، كه در قرن اخير به اين امر توجه كرد و محمد اقبال، كه رساله ي دكتري خود را درباره ي توسعه ي حكمت در ايران نگاشت تا حدي تاريخ اين دوره را روشن كردند. از اين لحاظ، هانري كربن است كه عمر خود را براي معرفي مكتب عظيم حكمت اسلامي كه ناشناخته مانده است مصروف ساخته است و برخي از آثار متاخرين را براي بار اول به زبان اروپايي ترجمه كرده است.
نفوذ حكمت اسلامي در دوران جديد بين فلاسفه ي معاصر اروپايي هنوز چندان محسوس نيست و فقط پس از طي زمان مي توان آن را سنجيد، لكن در اين كه از هم اكنون بين برخي از برجسته ترين متفكران غربي، اين تفكر مورد توجه قرار گرفته و در بعضي از آن ها اثر عميقي از خود باقي گذاشته است شكي نيست. آنچه اميد مي رود اين است كه خود مسلمانان، مخصوصا ايرانيان، كه همواره مروج و حافظ اين مكتب عظيم حكمت بوده اند بيشتر به آن توجه كرده، آن را رواج دهند و از گزند زمانه مصون دارند، تا با حفظ و اتكا به آن بتوانند مسائل فلسفي و فكري جديد را طرح و حل كنند. چون اين حكمت يكي از گرانبهاترين گنجينه هايي است كه از پيشينيان به نسل فعلي رسيده و حفاظت آن تنها ضمانت حفظ استقلال فكري و عقلي مسلمانان به طور كلي و ايرانيان به طور خاص خواهد بود. هيچ تفكر اصيل در ايران و ساير ممالك اسلامي امكان پذير نيست، مگر با توسل به اين مكتب بزرگ حكمت كه آثار آن در افق فكري شرق و غرب هويداست.

منبع: كتاب معارف اسلامي در جهان معاصر، صفحه 147 تا 154

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:44 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



حكمت متعاليه و تدوين فلسفه سياسي اسلامي

چكيده:

فلسفه سياسي به عنوان دانشي مشتمل بر سه ضلع اصلي (تحليلي، توصيفي و تجويزي) مجال آن را دارد كه در چارچوب مباني و ارزش‌ها و انسان‌شناسي اسلامي تدوين يابد و مقوله‌اي به نام «فلسفه سياسي اسلامي» امكان ظهور دارد. حكمت متعاليه كه مرحله تكامل يافته سنت فلسفه ي اسلامي است و از زمان صدرالمتألهين شيرازي تا زمان حاضر، امتداد دارد، به طور منقح، مشتمل بر عناصر محتوايي يك فلسفه سياسي جامع نيست؛ هر چند مي‌تواند در طريق تكوين چنين فلسفه‌اي، ايفاي نقش نمايد. مقاله حاضر، ضمن تبيين مراد از فلسفه سياسي و فلسفه سياسي اسلامي بر آن است كه جايگاه واقعي حكمت متعاليه را در تدوين فلسفه سياسي اسلامي تا حدّي روشن سازد.
واژه‌هاي كليدي: حكمت متعاليه، فلسفه سياسي، فلسفه سياسي اسلامي، انسان‌شناسي فلسفي.

نقش حكمت متعاليه در تدوين فلسفه سياسي اسلامي

بي‌شك پيروزي انقلاب اسلامي ايران و تشكيل جمهوري اسلامي كه از يك سو داعيه‌دار حكومتي ديني و پاسداري از شريعت و همنوايي با اصول و ارزش‌هاي ديني است و از طرف ديگر با مقوله ي جمهوريت، و حاكميت مردمي و دموكراسي كه در شكل متعارف كنوني آن پديده‌اي مدرن است، كنار مي‌آيد، مايه ي رونق و گرمي بازار مباحث انديشه سياسي گشته است و چالش‌ها و ابهام‌هاي فراواني را به ارمغان آورده است. در روزگار ما كه تفكر سياسي سكولار در سيماي، ليبرال دموكراسي، رويكرد غالب در حوزه انديشه‌ورزي سياسي است، طرح ايده ي حكومت ديني، آن هم در قالب مردم‌سالاري ديني به طور طبيعي انكارها و چالش‌هاي نظري فراواني را به سوي خود جلب مي‌كند. اگر چالش‌هاي «درون‌ديني» با مقوله ي حكومت ديني و نظام سياسي اسلام با تمسك به بحث‌هاي فقهي و كلامي چاره مي‌شود، ابهام‌ها و چالش‌هاي «برون‌ديني» نسبت به اين نظريه سياسي، يقيناً با تنقيح يك فلسفه سياسي جامع و قويم برطرف مي‌گردد. اگر فقه سياسي، عهده‌دار ترسيم ساختار و نحوه ي نظام سياسي مورد نظر اسلام و اثبات وجه شرعي و مشروعيت ديني آن است، معقوليت و موجّه بودن آن مرهون تدوين و تنقيح فلسفه سياسي متناسب با آن نظام سياسي است. بنابراين، تأمل در محتواي فلسفه سياسي اسلامي به همان اهميت و ضرورت تأمل در محتواي فقه سياسي اسلام است.
مقاله حاضر با تمركز بر فلسفه سياسي، بر آن است كه نشان دهد حكمت متعاليه به عنوان مرحله ي تكامل يافته ي سنت فلسفي اسلامي چه انتظاراتي را در مقوله تنقيح فلسفه سياسي اسلامي برآورده خواهد كرد؟ به تعبير ديگر آيا حكمت متعاليه مشتمل بر عناصر بنيادين و اساسي تدوين يك فلسفه سياسي جامع و مورد نياز در فضاي فرهنگ اسلامي معاصر مي‌باشد؟ آيا مي‌توان ادعا كرد كه بازخواني وجه سياسي انديشه فلسفي فيلسوفان حكمت متعاليه به تدوين فلسفه سياسي اسلامي مي‌انجامد؟ وصول به پاسخي واقع‌بينانه به اين پرسش، هدفي است كه اين مقاله تعقيب مي‌كند.
پيش از ورود به محور اصلي مقاله، لازم است مباحثي مقدماتي ايضاح گردد كه عمده ي آن معطوف به ماهيت فلسفه سياسي، جايگاه آن در فضاي مطالعات آكادميك به عنوان يك رشته و مراد از فلسفه سياسي اسلامي است.

فلسفه سياسي به عنوان يك رشته آكادميك

ما از گذشته‌هاي دور، فيلسوفان سياسي داشته‌ايم، اما فلسفه سياسي به عنوان يك رشته آكادميك تاريخ درازي ندارد. انديشمندان بزرگ حوزه ي سياست، نظير افلاطون، ارسطو، فارابي، هابز و لاك، همگي فيلسوف سياسي بوده‌اند؛ گرچه در زمانه ي آنان فلسفه سياسي به رشته‌اي رسمي و آكادميك بدل نشده بود. مي‌توان گفت فلسفه سياسي به عنوان يك رشته ي رسمي آكادميك، سه دوران را از سر گذرانده است. دوره ي نخست در واقع به تاريخ انديشه سياسي اختصاص داشته است و تحت عنوان فلسفه سياسي، تاريخ انديشه فيلسوفان سياسي و رهاورد فكري آنان بررسي مي‌شده است. دوران دوّم مقارن با بي‌مهري عام نسبت به فلسفه و غلبه ي پوزيتويسم به ويژه پوزيتويسم منطقي است. دوراني كه به قول لئواشتراوس با طرد فلسفه سياسي به عنوان مشغله‌اي غير علمي همراه است.(1) بر صدر نشستن تحقيقات تجربي و كم‌ارزش و بي‌معنا تلقي كردن كاوش‌هاي فلسفي و هنجاريnormative موجب آن گرديد كه كار فلسفي به حوزه ي تحليل مفاهيم فرو كاسته شود. از اين رو فلسفه سياسي در اين دوران به تحليل و ايضاح مفهومي واژگان و مفاهيم كليدي سياست نظير قدرت، حاكميت، اقتدار، دولت، الزام سياسي و مانند آن اكتفا كرد. دوران سوّم كه به ربع اخير قرن بيستم برمي‌گردد، فلسفه سياسي را درگير اين پرسش كهن و اساسي مي‌كند كه جامعه سياسي مطلوب واقعاً بايد چه سيما و محتوايي داشته باشد، يعني همان پرسشي كه فيلسوفان كلاسيك سياست را به خود مشغول كرده بود.
فلسفه سياسي در جلوه ي آكادميك خود، اين امكان را فراهم مي‌آورد كه هم ما دسته بندي جامعي از محورهاي اصلي و كلان حوزه ي فلسفيدن سياسي داشته باشيم و فهرست ريز مباحث مطرح و موجود حول هر محور را در اختيار گيريم؛ هر چند براي فيلسوف سياسي بودن، پرداختن به برخي از اين محورها و فهرست بلند بالاي مسائل كافي است، يعني چنين نيست كه فيلسوفان سياسي به طرح همه مسائل و پرداختن به همه ي محورهاي كلان فلسفه سياسي مقيّد باشند. اين اتفاق در مورد تطابق فضاي آكادميك ديگر شاخه‌هاي فلسفه با دغدغه و اشتغال فيلسوفان آن شاخه‌ها نيز صدق مي‌كند. چنين نيست كه فيلسوفان اخلاق تك به تك به همه ي مسائل مطروحه در فلسفه اخلاق به عنوان يك رشته آكادميك بپردازند. و براي همه آنها مقاله و كتاب و تحقيق عرضه كرده باشند.
فيلسوفان سياسي معمولاً مسائل خاصي از حوزه ي فلسفه سياسي را گزينش كرده و بر محور آن به تأمل مي پردازند، خواه مبحث عدالت باشد يا آزادي و يا دموكراسي و حقوق شهروندي، يك نگاه ساده به قلمرو پژوهش فيلسوفان سياسي شناخته شده ي معاصر نظير جان رالز، رابرت نوزيك، رابرت دال، آيزايا برلين و فردريك هايك، شاهد روشن مدعاي ما است كه قلمرو فلسفه سياسي به عنوان يك رشته آكادميك، بسي فراتر از مشغله ي فلسفي يك فيلسوف سياسي است.
نكته ي فوق در ترسيم نسبت حكمت متعاليه و رهاورد سياسي فيلسوفان مسلمان با فلسفه سياسي اسلام و ابعاد آن راهگشا خواهد بود كه در موقع خود به آن خواهيم پرداخت.

چيستي فلسفه سياسي

براي فلسفه سياسي، تعاريف متنوعي ارائه شده است. براي نمونه، آدام سويفت، چنين تحليلي از ماهيت فلسفه سياسي عرضه مي‌دارد.
فلسفه سياسي، فلسفه‌اي در خصوص يك موضوع خاص، يعني سياست است... فلسفه سياسي، اين است كه حكومت، چگونه بايد عمل كند، كدام اصول اخلاقي بايد بر شيوه ي رفتار آن يا شهروندانش حكمفرما باشد و بايد در پي ايجاد چه نوع نظم سياسي باشد. همان طور كه اين بايدها نشان مي‌دهند، فلسفه سياسي، شاخه‌اي از فلسفه اخلاق است كه به موجّه‌سازي و به اين كه حكومت چه بايد بكند، علاقه‌مند است.(2)
تعريف فوق به جنبه ي هنجاري و ارزشي و دستوري فلسفه سياسي متمركز شده است؛ حال آن كه برخي تعاريف ديگر به ابعاد توصيفي و معرفتي فلسفه سياسي، توجه بيشتري نشان مي‌دهند. براي نمونه به دو مورد از اين گونه تعاريف اشاره مي‌كنم:
فلسفه سياسي بحث در خصوص چيستي و ماهيت پديده‌ها است كه با اتكاء به مباني و بنيان‌هاي هستي‌شناختي و معرفت‌شناختي صورت مي پذيرد.(3)
فلسفه سياسي، كوششي است براي فهم ماهيت امور سياسي.(4)
نگارنده بر آن است كه فلسفه سياسي، سه ضلع اصلي دارد: ضلع نخست آن، تحليل مفاهيم كليدي سياست از قبيل قدرت، دولت، اقتدار، حاكميت و مانند آن است همان‌طور كه قبلاً اشاره شد در برهه‌اي محدود در قرن بيستم به عنوان يگانه مشغله ي متصور از فلسفه سياسي قلمداد مي‌شد. ضلع دوّم آن كه مي‌توان آن را جانب «توصيفي» فلسفه سياسي ناميد به مباحثي نظير تحليل ماهيت دولت و جامعه سياسي، سرّ تكوين جامعه سياسي، سرشت آدمي و نسبت ميان فرد و اجتماع، منشأ حقوق سياسي و اساسي آدمي، موضوعه يا طبيعي بودن حقوق بشر، مبدأ مشروعيت قدرت سياسي، سرّ التزام به الزامات سياسي و مانند آن مي‌پردازد. يك فيلسوف سياسي در اين قسم مباحث در حقيقت مي‌خواهد پاسخي براي اين پرسش‌ها بجويد و گزاره‌هايي معرفت‌بخش در اين موارد ارائه نمايد. اين پرسش‌ها گرچه در اكثر موارد، پرسش‌هايي سياسي است، اما در دايره ي هستي‌هاي غيرمقدور دور مي‌زند و پرسش از «هست‌ها» را پاسخ مي‌گويد، نه پرسش از «بايدها و نبايدها» كه هستي‌هاي مقدورند. طبيعي است كه در اين تلاش توصيفي و معرفت‌بخش، فيلسوف سياسي بر بنيان‌هاي هستي‌شناختي و معرفت‌شناختي خود تكيه مي‌كند و وام‌دار دستگاه معرفتي و هستي‌شناختي خويش است.
ضلع سوّم كه به اعتقاد من مهم‌ترين بخش فلسفه سياسي است، عهده‌‌دار مباحث هنجاري و ارزشي مربوط به سياست است. اين ضلع كه مشتمل بر تلاش براي تشخيص نظام سياسي مطلوب و نحوه ي موجّه كردن آن است، در واقع در جست‌و‌جوي پاسخ به اين پرسش است كه جامعه انساني واقعاً بايد به چه شكلي باشد و مناسبات سياسي بايد چگونه سامان يابد تا وضع مطلوب حيات اجتماعي حاصل آيد. بنابراين، مباحثي نظير مدل مطلوب نظام سياسي، فضايل جامعه سياسي و سلسله مراتب احتمالي اين فضايل، حيطه ي اختيارات دولت، عدالت اجتماعي و اصول عدالت توزيعي، قلمرو آزادي‌ها و حقوق فردي، نسبت ميان اخلاق و سياست (حوزه ي نفوذ اخلاق در سياست) غايات جامعه سياسي و نحوه ي ارضاء و به سازي آنها جانب هنجاري و تجويزيnormative فلسفه سياسي را تشكيل مي‌دهد.
فلسفه سياسي گرچه نام فلسفه را يدك مي‌كشد، اما چنين نيست كه فلسفه‌هاي سياسي شناخته شده و متعارف تماماً دانشي برهاني و عقلاني محض باشند. به تعبير ديگر، تاريخ فلسفه سياسي از گذشته تا به حال، گوياي اين واقعيت است كه فلسفه سياسي به لحاظ روش‌شناختي، منحصراً بر روش استنتاج عقلي و اقامه ي قياسات برهاني يقيني متكي نبوده است، بلكه كاملاً برعكس، نمونه‌هاي فراواني وجود دارد كه فيلسوفان سياسي در تأييد مدعيات خويش صراحتاً از اقامه استدلال عقلي و برهاني طفره رفته‌اند. اين امر در فلسفه‌هاي سياسي معاصر و شكل گرفته در دوران مدرن، نمود و ظهور بيشتري دارد.
جان رالز در كتاب «نظريه عدالت» خويش به صراحت تأكيد مي‌كند كه محتواي اصول عدالت را از روش قرار داد گرايانه به دست مي‌آورد و از روش استنتاج عقلي سود نمي‌جويد.(5) و فيلسوف سياسي مشهور معاصر رابرت نوزيك در كتاب «دولت‌ستيزي» دولت و مدينه فاضلة فلسفه سياسي اختيارگرايانهlibertarianism خود را بر پايه ي پذيرش سه حق اصلي، يعني مالكيت خصوصي، حق حيات و حق آزادي به عنوان سه حق انساني غير قابل خدشه و تضييع‌ناپذير استوار مي‌كند و در پاراگراف اوّل كتاب بر خدشه‌ناپذيري اين حقوق تأكيد مي‌كند؛ بي آن كه در سرتاسر كتاب، برهان و استدلالي بر وجود اين حقوق و منشأ اعتبار آنها اقامه كرده باشد.

مراد از فلسفه سياسي اسلامي

پس از تعيين مراد از فلسفه سياسي و اضلاع دروني آن لازم است توضيحي پيرامون اصطلاح «فلسفه سياسي اسلامي» ارائه گردد؛ زيرا مقاله حاضر بر اين فرض بنا شده است كه حكمت متعاليه مي‌تواند در خدمت تنقيح فلسفه سياسي اسلامي قرار گيرد.
واقعيت اين است كه اسلام به عنوان ديني كه هم برخوردار از جهات و آموزه‌هاي معرفت‌بخش راجع به انسان و ارتباطات وجودي او است و هم مشتمل بر ارائه نظام ارزشي و هنجاري درباره ي زندگي مطلوب آدمي در حيات فردي و اجتماعي است، ظرفيت آن را دارد كه در دو ضلع از اضلاع سه گانه فلسفه سياسي، حضوري پررنگ و سرنوشت‌ساز داشته باشد. فلسفه سياسي اسلامي بر اين مبنا استوار شده است كه اسلام، مشتمل بر تعاليمي است كه مي‌توان از آنها دست كم و در پاسخ‌يابي به برخي پرسش‌هاي جانب توصيفي فلسفه سياسي و نيز ترسيم حيات سياسي اجتماعي مطلوب (جانب هنجاري فلسفه سياسي) سود جست. التزام به اسلام و حركت در افقي كه اين دين براي حيات تكامل يافته و سعادت‌آميز فردي و اجتماعي ترسيم مي‌كند به مدد معارفي كه راجع به آدم و عالم عرضه مي‌نمايد، فضايي از تفكر فلسفي، اخلاقي و سياسي را رقم مي زند كه در آن فضا مي‌توان به فلسفه‌اي سياسي متفاوت با فلسفه‌هاي سياسي حال و گذشته واصل شد. نقل معتبر، يعني كتاب و سنت در كنار عقل، در منبع اصلي تنقيح فلسفه سياسي اسلامي را تشكيل مي‌دهند.
البته ايده ي امكان تأسيس فلسفه سياسي اسلام يا اسلامي(6) با مخالفت‌هايي روبه رو شده است و برخي امكان آن را زير سؤال برده‌اند. منكرين امكان فلسفه سياسي اسلامي معمولاً به يكي از سه دليل ذيل متمسك مي شوند.
برخي برآنند كه فلسفه سياسي، دانشي عقلي و برهاني است؛ نظير رياضيات و همچنان كه بي‌معنا است رياضيات را به اسلامي و غيراسلامي تقسيم كنيم، دانش عقلي اي به نام فلسفه سياسي را نيز نمي‌توان به اسلامي و غيراسلامي تقسيم كرد. برخي ديگر با تفكيك نهادن ميان اسلام و مسلمين تأكيد مي‌كنند كه آن چه ميسّر است، فلسفه سياسي مسلمين است، اما وجهي براي انتساب فلسفه سياسي به اسلام وجود ندارد. و گروه سوّم، كساني هستند كه ديالوگ عقلانيت را از مقوّمات فلسفه سياسي برمي‌شمارند و به علت اين كه اسلام به عنوان يك دين، مروّج گفت‌وگو و عقلانيت نبوده است؛ لذا از دل آن چيزي به نام فلسفه سياسي برنمي‌آيد. گرچه توضيحات قبلي تا حدودي زمينه پاسخ‌گويي به اين انكارها را فراهم آورده است، اما ورود تفصيلي در اين بحث و پاسخ‌گويي جامع به ادله آنان ما را از غرض اصلي نوشتار دور مي سازد.

نسبت حكمت متعاليه ي موجود با فلسفه ي سياسي

پس از ذكر مباحث مقدماتي به بررسي اين نكته مي پردازم كه آيا حكمت متعاليه موجود كه در آثار حكيمان اين نحله ي فلسفي از ملاصدرا گرفته تا علامه طباطبايي و شاگردان ايشان متبلور است، مشتمل بر ارائه يك فلسفه سياسي منسجم مي‌باشد؟ اگر از فلسفه سياسي در اين پرسش، معناي آكادميك از فلسفه سياسي كه جامع ابعاد و مسائل تفصيلي آن است اراده شده باشد، يقيناً پاسخ منفي است. هيچ يك از فيلسوفان حكمت متعاليه به طور مستقيم و به عنوان يك مشغله اصلي فلسفي به تنقيح يك فلسفه سياسي جامع‌الاطراف اقدام نكرده‌اند. براي مثال در فلسفه سياسي، مبحث «توجيه»Justification از اهميت خاصي برخوردار است. به اين معنا كه هر فيلسوف سياسي بايد بتواند نظام سياسي مطلوب خويش يا نظريه خاص خود در يكي از محورهاي فلسفه سياسي (مثلاً عدالت يا آزادي و يا دموكراسي) را معقول و موجّه نشان دهد و طبعاً براي اين منظور از مباني انسان‌شناختي، جامعه‌شناختي و معرفت‌شناختي و اخلاقي سود مي‌جويد. حال آن كه در ميان كتب فيلسوفان حكمت متعاليه حتي آن جايي كه به نوعي به سياست مربوط مي شود، مثل مباحث صدرالمتألهين در مبدأ و معاد و شواهد الربوبيه جز مباحث مختصر و اجمالي درباره ي لزوم و پيروي افراد مدينه ي فاضله از اغراض رئيس خود و صفات و كمالات رئيس اوّل كه نفس كامل و عقل مستفاد است، نظريه‌اي سياسي مشاهده نمي شود.(7)
افزون بر اين كه اين مطالب مشترك ميان صدرالمتألهين و ديگر فلاسفه ي مشاء پيش از وي يعني فارابي و ابن سينا است؛ به اين معنا كه وي از مباحث خاص خود در امور عامه فلسفه كه وي را از فلاسفه مشاء متمايز مي‌كند (مباحثي نظير حركت جوهري، تشكيك در وجود، اتحاد عقل و عاقل و معقول) براي توجيه ديدگاه خود در سياسات استفاده نمي‌كند. از اين مطلب هرگز نبايد عجولانه نتيجه‌گيري كرد كه حكماي حكمت متعاليه، متعرض سياست نبوده‌اند و در باب حكمت عملي كه سياست، بخشي از آن است، هيچ مطلبي ارائه نكرده‌اند. سخن در اين است كه فلسفيدن سياسي، مشغله ي جدّي و دست كم، يكي از مشغله‌هاي اصلي آنان نبوده است تا انتظار داشته باشيم جا به جا در نكته‌پردازي‌هاي سياسي خود مستندات نظري و فلسفي آن را براساس مباني خود به طور منقح بيان نمايد. آيه‌الله‌جوادي آملي به عنوان يكي از برجستگان حكمت متعاليه در روزگار ما به ايجاز و صراحت، اين نكته را آشكار مي‌نمايد:
هر جهان‌بيني و حكمتي در دل خود حكمت عملي به همراه دارد. ما بايد با قدرت اجتهاد، فروع را از مباني استخراج كنيم. فلسفه سياسي، يك فلسفه مضاف است و خود سياست از فروع حكمت عملي است. از فلسفه مطلق نه مي‌توانيم فلسفه مضاف برداشت كنيم و نه آن مواد سياسي را- ما به دو دليل نمي‌توانيم به طور مستقيم سراغ حكمت متعاليه برويم: 1- حكمت متعاليه، فلسفه مطلق و فلسفه سياسي، فلسفه مضاف است و هيچ فلسفه مطلقي جز در ارائه مباني، پاسخ‌گوي نياز فلسفه‌هاي مضاف نيست؛ 2- از ميدان عميق و وسيع حكمت متعاليه نبايد توقع داشت كه مواد جزئي سياست را تبيين كند.(8)
براي ايضاح بيشتر مطالب حضرت استاد، كافي است كه به مجموعه مباحث سياسي صدرالمتألهين در كتب مختلف وي مراجعه‌اي صورت پذيرد.(9) تا روشن شود كه درصد بسيار كمي از مطالب ايشان صبغه ي فلسفه سياسي به معناي مصطلح آن را دارد و غالباً راجع به خصوصيات نبّي و امام (به عنوان رئيس اوّل) ضرورت نبوت و امامت و مطالبي انتقادي راجع به اوضاع سياسي اجتماعي عصر خويش است.

حكمت متعاليه در سيماي مبناي عقلي فلسفه سياسي اسلامي

اگر بپذيريم كه عقل در كنار نقل (كتاب و سنت) منبع معرفت ديني است و شناخت ما از اسلام به مدد اين دو منبع صورت مي پذيرد، زمينه براي اين ادّعا فراهم مي‌آيد كه تنقيح فلسفه سياسي اسلام، يعني فلسفه‌اي سياسي كه قابل انتساب و استناد به اسلام باشد و معرفت ديني به معناي وسيع آن (برخاسته ي از مجموع عقل و نقل) پشتيبان آن قرار گيرد، نيازمند بينش فلسفي، به معناي عام و حكمت متعاليه به طور خاص است. اين ادّعا بر اين پايه استوار است كه هر فلسفه سياسي به ناچار بر انسان‌شناسي خاصيtheory of self استوار است و اين كه چه تحليل و نگاهي به فرد و انسان وجود دارد، نقش مهمي در كلان نظريه‌پردازي سياسي برعهده دارد؛ همچنان كه هر فلسفه سياسي به طور ضروري بر مباني معرفت‌شناختي و مباني اخلاقي و ارزشي خاصي تكيه زده است. حتي اگر يك فلسفه سياسي به لزوم بي‌اعتنايي و بي‌طرفي حوزه ي سياست نسبت به اخلاق و ارزش‌هاي اخلاقي فتوا دهد، باز هم اين نظر بر ديدگاه فلسفي خاصي راجع به ارزش‌هاي اخلاقي استوار بوده است. بنابراين، فلسفه سياسي هر چه باشد نيازمند فلسفيدن راجع به انسان، فرد و جامعه، ارزش‌هاي حيات انساني و فلسفه اخلاق است؛ از اين رو فلسفه سياسي اسلامي نيز از چنين مباني و پايه‌هاي فلسفي بايد برخوردار باشد و فلسفه اسلامي به طور عام و حكمت متعاليه به طور خاص، عهده‌دار تأمين چنين مباني‌اي خواهند بود.
اين سخن در عين صحت و استحكام نبايد موجب اين توهم گردد كه مباني و مسائل مطروحه در حكمت متعاليه و فلسفه متعارف اسلامي با اندكي تأمل و اجتهاد، پاسخ‌گوي مسائل جاري فلسفه سياسي هستند و عناصر لازم جهت تكوين جامع فلسفه سياسي اسلامي را در اختيار مي‌نهند، بلكه صحيح‌تر آن است كه گفته شود عناصر لازم براي تكوين فلسفه سياسي اسلام بايد با توجه به مباني موجود در حكمت متعاليه تدارك شود و اين ظرفيت و توان در حكمت متعاليه وجود دارد كه در مواردي پشتيبان و مبناي مباحثي از فلسفه سياسي اسلامي قرار گيرد. سرّ مطلب، آن است كه موضوعات و مسائل محورهاي فلسفه سياسي، گاه آن قدر خاص است كه مطالب نظري و فلسفي مطرح در امور عامه فلسفه نمي‌تواند به طور مستقيم، آن مباحث خاص را به عنوان فرع و نتيجه به دست دهد، بلكه بايد براي خصوص آن مباحث خاص با عنايت به آن مباني نظري چاره‌انديشي شود و نظريه‌پردازي صورت گيرد.
براي توضيح بيشتر اين مدّعا بر يكي از مباحث فلسفه سياسي اسلامي، يعني مبناي انسان‌شناختي اين فلسفه سياسي متمركز مي شوم و ضمن ارائه فهرستي از مباحث بايسته ي اين محور نشان مي‌دهم كه مباني حكمت متعاليه در عين سودمندي و ضرورت نمي توانند به تنهايي عهده‌دار پاسخ به انبوه مباحث انسان شناختي مربوط به فلسفه سياسي اسلامي باشند و كارهاي عميق و جدّي جديدي لازم است به انجام رسد. مراد از انسان‌شناسي اسلامي، بررسي آن بخش از ديدگاه اسلام راجع به انسان است كه در حوزه ي سياست، بازتاب دارد و نظريه‌پردازي سياسي در ابعاد مختلف را تحت‌تأثير خود قرار مي‌دهد. در ذيل به طور اجمال به فهرستي از مباحث انسان شناختي مطرح در حوزه ي سياست، فارغ از ترتيب منطقي مباحث اشاره مي‌كنيم:
1. آيا آدميان، ذات و طبيعت مشتركي دارند؟ آيا انسان يك ذات است يا چند ذات كه اگر چندگانگي ذاتي ميان آدميان در يك عصر يا در طول اعصار حاكم باشد، ديگر وجهي براي تعميم‌گرايي universalism در حوزه ي نظريه‌پردازي اخلاقي، سياسي و تربيتي باقي نمي‌ماند. اگر آدميان داراي ذات و طبيعت مشترك نباشند، طبعاً نمي‌توانند ارزش‌ها، غايات، فضايل و نظام حقوقي مشترك داشته باشند و در نتيجه نمي‌توان از نظم سياسي خاصي به عنوان مدل سياسي مطلوب و عام سخن راند.
2. خير و شر ذاتي انسان. نيك سرشتي و بدسرشتي انسان، مبحثي انسان‌شناختي است كه دست مايه اوليه و بنيادين برخي نظريه‌پردازان حوزه ي فلسفه سياسي نظير هابز قرار گرفته است. اين بحث در مباحثي نظير حدود و قلمرو آزادي فردي، حيطه ي اختيارات و وظايف دولت نيز بازتاب دارد.
3. آيا آدميان ذاتاً برابرند. تأثير بحث برابري ذاتي انسان‌ها در مبحث عدالت، اصول عدالت توزيعي، نسبت بحث برابري ذاتي انسان‌ها با بحث "اصل عدم ولايت انساني بر انسان ديگر است. "
4. آيا هر فردي نسبت به خويشتن، مالكيت و اختيار تام دارد؟ تأثير اين مبناي انسان شناختي در مباحثي نظير اصل عدم ولايت، امكان اعطاي ولايت سياسي به فرد يا افراد خاص چنان چه در دموكراسي متعارف وجود دارد، دفاع از فردگرايي در برابر جمع‌گرايي، مبحث آزادي‌هاي فردي قابل بررسي است.
5. آيا انسان، موجودي تك ساحتي است يا چند ساحتي؟ آيا صحيح است چنان چه در انسان‌شناسي ليبراليسم معمول است به انسان به عنوان فرد صاحب حقوق بنگريم يا آن كه در بينش اسلامي انسان فرديت تركيبي دارد و اضلاع اين فرديت تركيبي شامل فرديت اخلاقي، فرديت عبادي و معنوي در كنار فرديت حقوقي است؟ نگرش جامع‌نگر اسلامي به انسان بر چه ساحت هايي تكيه دارد و چنين نگرشي چه بازتابي در حوزه ي كلان سياست خواهد داشت؟
6. قلمرو استقلال و خود آئين بودنself autonomous بشر چيست؟ ليبرال دموكراسي به طور آشكار بر استقلال فردي و خود آئيني تمام عيار تأكيد مي‌كند؛ از اين رو هيچ مرجع بيرون بشري را در تقنين و تصميم‌گيري سياسي و اجتماعي دخالت نمي‌دهد. در بينش اسلامي با توجه به مربوبيت انسان و عبوديت او نسبت به خداوند چه ميزان از استقلال و خودآئيني در قلمرو اجتماع و سياست پذيرفته شده است.
برقراري تعادل ميان مربوبيت انسان و نفي خودآئيني تمام عيار بشر از يك سو و پذيرش حجيت عقل و اختيار آدمي در تمشيت منطقه‌الفراغ تشريعي از طرف ديگر از مباحث مهم فلسفه سياسي اسلامي است كه منعكس‌ كننده ي ميزان بشري و الهي دانستن ساحت سياست و قلمرو دخالت عقل و تجربه بشري در تنظيم مناسبات اجتماعي است.
7. رابطه ي فرد و اجتماع و اين كه آيا هويت فردي، مستقل از هويت جمعي ملحوظ است، از مباحث مهمي است كه آثار متعددي در حوزه‌هاي مختلف مباحث اجتماعي و سياسي دارد و از منظر اسلامي بايد اين مسئله مورد مداقّه قرار گيرد.
8. غايات و فضايل انساني چيست و اين غايات و فضايل فردي و جمعي چه سهمي در نظريه‌پردازي كلان اجتماعي ايفا مي‌نمائيد. آيا صحيح است كه تصور شود نظريه سياسي اسلامي، فضيلت محور است و همان طور كه سنت اخلاق فضيلت محور virtue Ethics كه ميراثي يوناني و ارسطويي است، در فضاي اديان ابراهيمي تلقي به قبول شده است و شاكله اصلي آن در انديشه اخلاق ابن‌ميمون (فيلسوف يهودي) و آكويناس (متأله مسيحي) و ابن‌رشد و خواجه نصير طوسي با اندك اضافاتي محفوظ مانده است، از سياست فضيلت محور، سخن به ميان آوريم؟
اين فهرست اجمالي، گرچه مشتمل بر استقصاي تمام مباحث مطرح در انسان‌شناسي اسلامي نيست، اما مي‌تواند تا حدودي، سيماي آن بخش از مباحث انسان‌شناختي كه پشتوانه نظريه‌پردازي سياسي و فلسفه سياسي اسلامي است را مشخص سازد. ناگفته پيداست كه رهاوردهاي خاص حكمت متعاليه در امور عامه فلسفه نظير «حركت جوهري» جسمانيه‌الحدوث و روحانيه‌البقاء بودن نفس، النفس في وحدتها كل القوي، اتحاد نفس ناطقه در سير صعودي با عقل فعال، مختلف الحقيقه بودن انسان به حسب باطن كه همگي از مباحث انسان‌شناختي است نمي‌تواند به طور مستقيم دربردارنده ي پاسخ به فهرست مباحث مذكور در اين بند باشد؛ گرچه اين مباحث عميق فلسفي، مباني بعيد بخشي از پاسخ‌هاي اين مسائل خواهد بود. اين سخن به معناي آن است كه نبايد به اين مباني عميق و مستحكم انسان‌شناختي در فلسفه صدرايي به عنوان قاعده ي كلي و عام قابل تطبيق بر مصاديق (آن گونه كه به قواعد فقهي مي‌نگريم) و يا مباني قريب نسبت به حلّ موضوعات و مسائل انسان‌شناختي فلسفه سياسي نگريست كه تنها نيازمند عمليات استنتاج و تفريع و تطبيق كلي بر فرد و مصداق هستند، بلكه حلّ مباحث انسان شناختي فلسفه سياسي اسلام نيازمند مبناسازي استقلالي، مفهوم‌سازي، نظريه‌پردازي در خصوص حلّ اين مشاكل است كه البته اين مبناسازي‌ها و نظريه‌پردازي‌ها در چارچوب و با لحاظ آن مباني كلان فلسفي صدرايي صورت مي پذيرد.
اين بحث تفصيلي در خصوص مباحث انسان‌شناختي فلسفه سياسي اسلام در ديگر محورهاي آن نظير مباحث روش شناختي، معرفت شناختي، حقوق و آزادي‌هاي فردي، فضايل جامعه سياسي و مانند آن نيز ساري و جاري است.
خلاصه اين كه تنقيح جامع فلسفه سياسي اسلامي، محتاج جدّ و جهد عالمانه فراواني است كه بي‌شك، حكمت متعاليه در اين تلاش عالمانه، سهمي جدّي بر دوش دارد؛ گرچه اين حكمت نه به طور صريح دربردارنده ي چنين فلسفه سياسي‌اي است و نه به تنهايي در سيما و قالبي كه دارد براي تنقيح چنين فلسفه‌اي كفايت مي‌كند.

پي نوشتها :

1. لئواشتراوس، فلسفه سياسي چيست؟ ترجمه فرهنگ رجايي، (تهران: شركت انتشارات علمي فرهنگي، 1373)ص13.
2. آدام سويفت، فلسفه سياسي، ترجمه پويا موحد (تهران: انتشارات ققنوس، 1385) ص22.
3. منصور انصاري، دموكراسي گفتگويي (تهران: نشر مركز، 1384)ص6.
4. لئواشتراوس، پيشين، ص8.
5. براي توضيح بيشتر به منبع ذيل مراجعه شود:
احمدواعظي، جان رالز؛ از نظريه عدالت تا ليبراليسم سياسي (قم: بوستان كتاب، 1386) ص 89-103.
6. از نظر نگارنده، اصطلاح «اسلام» و «اسلامي» به عنوان پسوند فلسفه سياسي، مشعر به تفاوتي محتوايي نيست. بعد هستي‌شناختي اسلام، يعني آن چه به عنوان دين توسط خداوند براي بشر قرار داده شده است (مجموعه‌اي از امور اعتقادي و احكام شرعي و اخلاقيات) امري محفوظ و خارج از دسترس ماست و آن چه فرا چنگ آدمي در مي‌آيد، بعد معرفت‌شناختي دين است. هر فهم و معرفتي نسبت به محتواي دين (كه مجعول الهي است) اگر روش‌مند و مضبوط باشد، يعني برخوردار از حجيت و اعتبار باشد، قابل انتساب به خداوند است، يعني از زمره ي عقايد اسلام يا احكام اسلام يا اخلاقيات اسلام محسوب مي‌گردد و به همين قياس مي‌تواند از عنوان اسلامي بودن نيز برخوردار شود. اگر مجتهدي به اجتهاد صحيح به وجوب نماز جمعه رسيد، اين وجوب حكم اسلام و حكمي اسلامي در حق رواست. بنابراين، فلسفه سياسي‌اي كه بر بنيان معارف و باورها و ارزش‌ها و توصيه‌اي اسلام بنا مي شود، هم به وجهي «فلسفه سياسي اسلام» است و هم به وجهي، فلسفه سياسي اسلامي.
7. به كتاب مبدأ و معاد صدرالمتألهين، فصل هفتم و هشتم فنّ دوّم (معاد و نبوت) مراجعه شود.
8. عبدالله جوادي آملي، بحثي در امكان نظريه پردازي در علوم سياسي مبتني بر حكمت متعاليه، بعثت، ش 29 0آبان 1387).
9. نجف لكزايي در پيوست شماره يك اثر ذيل، گزيده‌اي از مباحث سياسي صدرالمتألهين را از مجموع آثار وي فهرست كرده‌اند:

منبع: انديشه سياسي صدرالمتألهين، بوستان كتاب قم، 1381، نوشته احمد واعظي، ص153 تا 217

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:45 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



من فكر مي كنم!

اين نظريه زيربناي تفکر دکارت را تشکيل مي¬دهد زيرا بر اساس اين نگاه همه چيز در دکارت ذيل نفس من معنا پيدا مي¬کند
« ارشميدس، براي از جا کندن کره خاکي و انتقال آن به مکان ديگر، تنها خواستار يک نقطه ثابت و ساکن بود، من هم اگر بخت ياري کند و تنها به يک امر يقيني و ترديد ناپذير دست يابم حق دارم عاليترين اميد را داشته باشم. »[1]
نظريه کوجيتو توسط رنه دکارت(1650-1596م) فيلسوف فرانسوي مطرح شده است. واژه کوجيتو برگرفته از عبارت فرانسوي cogito ergo sum به معناي من فکر مي کنم پس هستم، است. اين نظريه زيربناي تفکر دکارت را تشکيل مي¬دهد زيرا بر اساس اين نگاه همه چيز در دکارت ذيل نفس من معنا پيدا مي¬کند و اين در تاريخ فلسفه مهم تلقي مي شود و جاي تامل بسيار دارد. در ذيل به شرح اين نظريه و آثار و تفاسيري که بر آن مترتب شده است مي¬پردازيم.

من فکر مي کنم پس هستم

دکارت با شک فلسفه¬اش را آغاز مي¬كند و به دنبال آن به نظريه کوجيتو نائل مي شود. او در اصل اول اصول معرفت انساني، شک کردن در همه چيز را لازم مي¬داند و بيان مي¬کند «در اينکه براي آزمون حقيقت هرکس بايد در طول زندگي خود، تا آنجا که ممکن است، يک بار در مورد همه چيز شک کند.»[2]
دکارت خود بر اين اصل بسيار پايدار است و همه چيز را از ديده شک مي¬گذراند. و در تامل دوم اظهار مي¬دارد که: « بنابراين فرض مي¬کنم تمام آنچه مي¬بينم باطل است، خود را قانع مي¬کنم که از تمام آنچه حافظه سرشار از خطاي من به من نشان مي¬دهد چيزي وجود ندارد فرض مي¬کنم که هيچ اندام حسي ندارم و جسم، شکل، امتداد، حرکت و مکان چيزي جز پندار ذهن من نيست. در اين صورت چه چيزي را مي¬توان حقيقي دانست؟ شايد تنها يک چيز و آن اينکه هيچ چيز يقيني در عالم وجود ندارد.
اما از کجا که غير از آنچه هم اکنون مشکوک شمردم چيز ديگري وجود نداشته باشد که هيچ کس را مجال کمترين ترديدي در آن نباشد؟ آيا خدايي و يا قدرت ديگري وجود ندارد که اين انديشه¬ها را در ذهن من قرار دهد؟ البته چنين فرضي لازم نيست، زيرا شايد خود من بتوانم آنها را ايجاد کنم. در آن صورت، آيا خود من دست کم چيزي نيستم؟ اما من پيش از اين هر گونه عضو حسي يا بدني را از خود نفي کردم، با اين همه، مرددم زيرا نتيجه چه خواهد بود؟ آيا قيام من به بدن و به حواس به حدي است که بدون آنها نمي توانم موجود باشم؟ اما من پيش از اين خود را قانع کردم که اصلا چيزي در عالم وجود ندارد. نه آسماني، نه زميني، نه نفوسي و نه ابداني ولي آيا اطمينان يافتم که خودم وجود ندارم؟ هرگز! اگر من درباره چيزي اطمينان يافته باشم يا صرفا درباره چيزي انديشيده باشم، بي گمان مي بايست وجود داشته باشم. اما نمي دانم کدام فريبکار بسيار توانا و بسيار تردست است که همواره تمام مهارت خود را در راه فريفتن من به کار مي¬برد. در اين صورت وقتي اين فريبکار مرا فريب مي¬دهد، بدون شک من وجود دارم و هر قدر در فريفتن من بکوشد هرگز نمي¬تواند کاري کند که من در همان حال که فکر مي کنم چيزي هستم معدوم باشم. بنابراين، بعد از امعان نظر در تمام امور و بررسي کامل آنها سرانجام بايد به اين نتيجه رسيد و يقين کرد که اين قضيه «من هستم»، «من وجود دارم» هر بار که آن را بر زبان آورم يا در ذهن تصور کنم بالضروره صادق است.»[3]
«من هستم» کيست؟ داراي چه صفاتي است؟ صفات را يکي يکي بر مي شمريم تا ببينيم آنها چيزي هستند که در «من» موجود باشد. دکارت نخستين صفات غذا خوردن و راه رفتن را بر مي¬شمرد اما اين صفات به بدن انسان تعلق دارد و اگر بدن وجود نداشته باشد طبعا اين صفات نيز وجود ندارند. صفت ديگري که به «من» مي توان اطلاق کرد احساس کردن است اما احساس هم صفتي ست که به جسم تعلق دارد و بدون وجود جسم، وجود ندارد. صفت «فکر کردن» است که به «من» تعلق دارد. فکر کردن صفتي ست که تا وقتي که هستم به من اطلاق مي شود. صفتي که وجود و عدمش متکي بر اجسام نيست و در هم تنيده با وجود و هستي «من» است.
دکارت در اصل نهم کتاب اصول فلسفه¬اش در توضيح فکر مي¬گويد: «منظور من از فکر تمام آن چيزي است که در ما مي¬گذرد و ما وجود آن را بي¬واسطه در خودمان ادراک مي¬کنيم. به اين دليل نه فقط فهميدن، خواستن، خيال کردن، بلکه حس کردن نيز چيزي جز فکر و انديشه نيست. اگر بگويم: من مي-بينم يا راه مي¬روم پس وجود دارم و اگر مقصودم از ديدن يا راه رفتن کار چشم يا پاي من باشد، نتيجه¬اي که از آن مي¬گيرم، چنان استوار نيست که نتوان در آن شک کرد. زيرا چنانکه گاهي در خواب اتفاق مي-افتد، شايد من فکر کنم که مي¬بينم يا راه مي¬روم و حال آنکه چشمانم بسته است و از جاي خود حرکت نکرده¬ام و شايد اگر بدني هم نداشتم، باز هم ممکن بود چنين چيزي رخ دهد. اما اگر مقصود من اين است که فقط از احساس خود يا از اينکه آگاهانه در مي يابم که مي¬بينم يا راه مي¬روم، سخن بگويم، اين نتيجه¬گيري چنان اعتبار مطلقي دارد که ترديدي در آن نمي¬توان کرد زيرا اين حالت ديگر به نفس من بر مي¬گردد که تنها با احساس من يا با فکر من در اينکه مي بينم يا راه مي روم مربوط است.»[4]
بنابراين «من فکر مي کنم پس هستم» حقيقتي ست ترديدناپذير که دکارت فلسفه خويش را بر آن بنا مي¬کنند و من به اين نتيجه رسيدم که مي¬توانم بي تامل آن را در فلسفه¬اي که در جستجوي آنم به عنوان نخستين اصل بپذيرم و اين نتيجه يعني من فکر مي کنم پس هستم نخستين و يقيني¬ترين چيزي است که به ذهن کسي که به روش منظم فلسفي مي¬پردازد، خطور مي¬کند.
اولين و يقيني¬ترين حکم وجودي است. دکارت قصد آن ندارد که فلسفه خويش را بر مبناي يک اصل منطقي انتزعي بنا کند. علي رغم چيزهايي که بعضي از منتقدان وي گفته همّ او صرفا متوجه ذوات يا ماهيات ممکن، نيست بلکه همّ او بيشتر معطوف به واقعيت موجود است و اصل اوليه او قضيه اي وجودي است.[5]

تفاسير و نتايج حاصل از کوجيتو

دکارت به عنوان موسس فلسفه جديد است و نظريه کوجيتو اش سرآغاز مباحث جديدي در فلسفه است و اين نظريه تفاسير مختلفي را بدنبال داشته است، که به اختصار به آن مي پردازيم.
برخي از مفسيرين روح قضيه کوجيتو و پيام فلسفي آن را دست يابي به استقلال در تفکر دانسته¬اند. گويي دکارت با اين نظريه خودش را از بند انديشه تقليدي و به عبارتي مرجعيت کليسايي رها کرده است. زيرا که بدون تکيه بر امر خارجي و با تکيه بر خود، خود را اثبات کرده است و يقيني ترين اصل فلسفه¬اش را در درون خود قرار داده و سرمنشا هر چيز من انسان دانسته است.
تفسير قابل توجه ديگري که توسط يکي از مفسران دکارت يعني ماگنوس ارائه شده است تقدم فکر بر حيات و هستي عيني است. با قضيه کوجيتو تفکر از حيات و هستي مستقل مي شود. مضمون قضيه کوجيتو اين است که فکر يا شعور و ادراک در راس قله هستي قرار مي گيرد. اينکه در راس همه چيز تفکر و شعور انسان قرار دارد.
تفسير مهم ديگري که بر کوجيتو وجود دارد نگاه هيدگر به کوجيتو است اينکه بنا بر راي هيدگر انسان پس از قضيه کوجيتو انسان به عنوان مفسر هستي قلمداد شده است. هيدگر در جلد چهارم کتابي که در شرح فلسفه نيچه نوشته مي گويد: در قضيه کوجيتو سوژه و ابژه مقابل هم قرار مي¬گيرند. سوژه در اصل لاتيني به معني زيربنا و بنياد و اساس هستي است از زمان دکارت به بعد، من متفکر تبديل به موضوع مي شود و اين آغاز اومانيزم جديد است. [6]
هيدگر تفسير خود را چنين ادامه مي¬دهد که موضوعيت انسان در فلسفه دکارت به يک نتيجه مهم مي-رسد و آن اينکه همه چيز از ديدگاه انسان معنا پيدا مي¬کند. همه چيز ابژه و مورد توجه و متعلق شناخت انسان مي¬شود. فقط انسان سوژه و موضوع و تعيين کننده است در اين نگرش موجودات جهان، تصوير و تمثلي از طرز تلقي انسان نسبت به آنهاست. معناي موجودات همان است که انسان در مي يابد و عالم هستي همان مي¬شود که انسان مي¬خواهد. اين مطلب به معني نفي حقيقت و واقعيت موجودات نيست بلکه به اين معناست که حقيقت موجودات همان است که انسان براي آنها تعيين مي-کند.[7]

پی نوشتها :

. دکارت، رنه. تاملات در فلسفه اولي. ترجمه دکتر احمد احمدي. تهران: مرکز نشر دانشگاهي ، 1369. ص24.[1]
. دکارت، رنه. اصول فلسفه. ترجمه منوچهر صانعي دره بيدي. تهران: انتشارات بين المللي الهدي، 1371. ص39.[2]
3. دکارت، رنه. تاملات در فلسفه اولي. ترجمه دکتر احمد احمدي. تهران: مرکز نشر دانشگاهي ، 1369.صص 24، 25 و26.[3]
4. دکارت، رنه. اصول فلسفه. ترجمه منوچهر صانعي دره بيدي. تهران: انتشارات بين المللي الهدي، 1371. صص45-44.[4]
5. کاپلستون، فردريک. تاريخ فلسفه(ج4). ترجمه دکتر غلامرضا اعواني. تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1380. ص121.
. دکارت، رنه. فلسفه دکارت. ترجمه منوچهر صانعي دره بيدي. تهران: انتشارات بين المللي الهدي، 1376.ص84.[6]
. همان، صص85-84.[7]

منبع: پژوهشکده باقرالعلوم
Snn.ir
سعيده سادات موسوي ايرايي

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:46 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



علامه طباطبايي پايه گذار فلسفه اسلامي جديد در تاريخ معاصر ايران علامه طباطبايي در اين دوره تاريخ معاصر ايران و جهان خوش درخشيد و پايه گذار انديشه هاي جديد فلسفه اسلامي شدند و به بركت خودسازي توحيدي كه انجام داده بود و بر اساس تكليف و وظيفه اي كه عمل كرده بود از حاصل عمر پر بركتش دو اثر ماندگار بر جاي گذاشت.
اين ايام مصادف با سالروز رحلت شخصيت هاي علمي و فقهي دوره معاصر يعني علامه سيدمحمد حسين طباطبايي در روز 24 آبان 1360 و همچنين علامه محمد تقي جعفري در 25 آبان سال 77 علامه مي باشد.
چندي پيش رهبر معظم انقلاب در سفر 9 روزه خود به قم طي سخناني بر تقويت دروس كلام، عقايد، فلسفه اسلامي در حوزه هاي علميه قم تأكيد نمودند. بحث معظم له خود به خود ياد و خاطره بزرگان علم و معرفت ديني به خصوص چهره درخشان علامه طباطبايي و استاد محمد تقي جعفري را در اذهان بيدار مي كند به همين مناسبت توضيح فشرده اي از روزگاري كه در حوزه علميه قم بر درس فلسفه علامه طباطبايي گذشت به نقل از كساني كه شاهد عيني ماجرا بوده اند، مرور مي كنيم.
حوزه علميه قم در دوران اختناق رضاخان تأسيس گرديد و روزهاي سختي را مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائري يزدي متحمل شد كه حوزه علوم ديني قم پايدار بماند. او همواره تلاش و همت مضاعف را به كار بست تا ساختار و بستر درس و بحث و تدريس و ترويج و تبليغ آموزش و پژوهش علوم ديني جريان داشته باشد، اما اين مركز از توطئه هاي دشمن به خصوص از دست روس، انگليس و بعدها آمريكا و غرب در امان نماند و همواره عوامل فريب خورده ساده انديش غائله اي برپا مي كردند به خصوص پس از سقوط رضاخان و ماجراي شهريور، عوامل شوروي موسوم به «حزب توده» و عناصري ديگر كه در دانشگاه جا خوش كرده بودند از تهاجم به حوزه و علماي قم دست بردار نبودند تا اينكه كم كم زمينه ورود آيت العظمي بروجردي به قم رسميت يافت و او به درس و بحث حوزه و طلاب و مدرسين گرمي بخشيد و در اندك فرصتي رهبري و زعامت بلامعارض و بلامنازع او درخشش و حياتي به حوزه و دروس حوزوي داد. و در چنين فضايي بود كه علامه طباطبايي به قم مهاجرت كرد و درس و بحث او در علم تفسير و مباحث كلام و فسلفه و عرفان رونق گرفت و موضوع فلسفه اسلامي طرح گرديد و شور و هيجان در بين اهل علم ايجاد كرد. گر چه قبل از درس علامه طباطبايي حضرت امام راحل بحث درس و فلسفه را داشت كه با دسيسه هاي مخالفان آن را تعطيل كردند، اما روند درس علامه طباطبايي فضاي عمومي را تغيير داد.
مرحوم استاد علي دواني در مصاحبه اي در اين رابطه اظهار داشته اند: «پس از امام خميني، رضوان الله عليه، استاد بزرگ فلسفه و حكمت، استاد علامه، مرحوم سيد محمد حسين طباطبايي بودند، تعداد شاگرداني كه در درس «اسفار» ايشان كه در همان مسجد سلماسي تدريس مي شد شركت مي كردند و روز به روز افزوده مي شد. در همان روزها، چاپخانه هاي قم هم شروع كرده بودند به چاپ و انتشار كتاب هاي فلسفه، از جمله «اشارات»، «اسفار»، «شرح منظومه»، «شوارق» و غيره. خلاصه آنكه جو فلسفه گويي و فلسفه خواني در حوزه سخت بالا گرفته بود.»
افراد فريب خورده يا ساده انديش و بي بصيرت كه به اوضاع روز آگاهي نداشته و از علم فلسفه چيزي درك نمي كردند، هر روز عليه جلسه علامه جوسازي و اقدام به فضاسازي مسموم مي كردند، به عبارتي قصد داشتند اين درس پرشور ديني كه مورد استقبال جوانان طلبه قرار گرفته بود و دشمنان تاب تحمل آن را نداشتند و هر روز عليه آن شايعه اي راه مي انداختند، تعطيل كنند. استاد علي دواني در ادامه مصاحبه اش مي گويد: «به مرحوم آيت الله بروجردي گفته اند كه آقاي طباطبايي با اين درس مفصلي كه براي حكمت و فلسفه خود به راه انداخته به حوزه علميه ضربه مي زند، چرا كه حوزه اساسش بر تدريس و نشر علوم ديني، فقه، اصول و حديث گذاشته شده است. جوسازي عليه مرحوم علامه طباطبايي به لحظه هاي بحراني اي رسيده بود. از اين رو، من و چند نفر ديگر تصميم گرفتيم كه در حمايت از علامه طباطبايي دست به كار شويم.»
اين افراد تصميم مي گيرند كه به نزد امام خميني بروند و چاره كار را از ايشان بخواهند تا با آيت الله العظمي بروجردي ملاقات داشته باشند و به معظم له بگويند كه با توجه به اوضاع ايران و ورود انديشه هاي مكتب مادي و الحادي و در اين شرايط حساس، تدريس فلسفه بيش از هر وقت ديگر در حوزه لازم است. امام راحل پس از شنيدن سخنان اين جماعت مي فرمايند: «آقاي بروجردي خودشان اهل معقول هستند و شخصاً با فلسفه مخالف نيستند. وقتي بروجرد بودند و خبر به قم رسيد كه گذشته از خارج فقه و اصول، فلسفه تدريس مي كنند، چند نفر از افراد مقدس هم از قم بلند شدند، رفتند بروجرد و كاري كردند كه ايشان را واداشتند كه تدريس فلسفه را ترك كنند. مبادا به حوزه علميه سرايت كند و كار به جاي باريكي بكشد. ايشان هم از ترس هو و جنجال مقدسان آن را ترك كردند. آقاي طباطبايي مرد بزرگي است، حفظ ايشان با اين مقام علمي لازم است. ولي من شنيده ام كه اين روزها خيلي ها به درس فلسفه ايشان مي روند.» البته فضاي بدگويي و اعتراضات به درس فلسفه علامه طباطبايي به جايي رسيد كه علامه مجبور گرديد مدتي درس را تعطيل كند و به مسافرت برود تا فضاي عمومي از التهاب بيفتد. خود علامه از اين ماجرا دل پر دردي داشت كه آيت الله حسن زاده آملي در گفت وگويي در اين باره اظهار داشته اند كه: «روزي مرحوم علامه طباطبايي را در خيابان زيارت كردم و در معيت ايشان، تا درب منزلشان رفتم. به درب منزل كه رسيديم ايشان تعارف كردند. عرض كردم مرخص مي شوم. ايشان در پله بالا ايستاده بودند و من پايين بودم و رو به من كردند و گفتند: «حكماي الهي اين همه فحشها را شنيدند، سنگ حوادث را خوردند، قلم ها به دشنام و بدگويي آنها پرداختند. اين همه فقر و فلاكت و بيچارگي را از تبليغات سوء كشيدند گاهي به «كهك» بسر مي بردند گاهي ... تا اين همه حقايق را در كتاب هاي شان نوشتند و گفتند: آقايان كه به ما بد گفتيد و فحش داديد و زندگي را در كام ما تلخ كرديد و مردم را عليه ما شورانيديد، حرف اين است و حق اين است كه نوشته ايم و براي شما گذاشته ايم حال هر چه مي خواهيد بگوييد.» استاد شهيد مطهري در مقدمه جلد اول اصول فلسفه و روش رئاليسم كه در سال 1332 نوشته اند درباره خصوصيات علامه مي نويسد: «سال ها از عمر خويش را صرف تحصيل و مطالعه و تدريس فلسفه كرده اند و از روي بصيرت به آراء و نظرات فلاسفه بزرگ اسلامي از قبيل فارابي و بوعلي و شيخ اشراق و صدرالمتألهين و غيره هم احاطه دارند و به علاوه از روي عشق فطري و ذوق طبيعي افكار محققين فلاسفه اروپا را نيز به خوبي از نظر گذرانيده اند و در سنوات اخير علاوه بر تدريسات فقهي و اصولي و تفسيري يگانه مدرس حكمت الهي در حوزه علميه قم مي باشند و خود اينجانب قسمتي از تحصيلات فلسفي خود (الهيات شفاي بوعلي) را از محضر ايشان استفاده كرده است. سال ها است در اين فكر هستند كه به تأليف يك دوره فلسفه بپردازند كه هم مشتمل بر تحقيقات گرانمايه هزار ساله فلسفه اسلامي باشد و هم آرا و نظرات فلسفي جديد مورد توجه قرار گيرد.
اما در انتها مي توان گفت: علامه طباطبايي در اين دوره تاريخ معاصر ايران و جهان خوش درخشيد و پايه گذار انديشه هاي جديد فلسفه اسلامي شدند و به بركت خودسازي توحيدي كه انجام داده بود و بر اساس تكليف و وظيفه اي كه عمل كرده بود از حاصل عمر پر بركتش دو اثر ماندگار بر جاي گذاشت. يكي از آثار علمي وي كه حاوي محتواي آموزشي، تبليغي و پژوهشي او مي باشد، كتاب «تفسير الميزان» است كه در واقع يك دائره المعارفي از بحث هاي اعتقادي، تاريخي، فلسفي، اجتماعي و ... با تكيه بر قرآن كريم مي باشد. اين كتاب ثمره اي كم نظير است كه علامه بيست سال تلاش شبانه روزي براي آن وقت صرف كرد كه به تعبير شهيد مطهري: «100 سال ديگر زمان درك و عمق و ارزش اين كتاب را مي داند.» علاوه بر اين اثر مهم، آثار علمي ديگر ايشان حدود 50 جلد را شامل مي گردد. يكي از موثرترين آثار در عرصه علم و فرهنگ جهان اسلام ايشان، كتاب «بدايه الحكمه» است كه يك دوره تدريس فشرده فلسفه براي دوستداران علوم عقلي در قم و سپس دانشگاه هاي كشور گرديد و همچنين كتاب «نهايه الحكمه» كه براي تدريس فلسفه با توضيحي بيشتر براي سطحي عالي تر تدوين شده است. كتاب «شيعه در اسلام» كه دوره اي كامل از اعتقادات و معارف شيعه در اين اثر نفيس به چشم مي خورد و در كنار آن، مجموعه مذاكرات با پروفسور «هانري كرين» محقق فرانسوي است كه پيرامون چگونگي شيعه و مباحث اعتقادي و ... مذاكراتي با علامه داشته است. در اين كتاب آمده است: آثار قلمي و كتبي ديگر ايشان درباره مباحث اخلاقي، فقهي، زندگي ائمه، كلامي فلسفي و اجتماعي وجود دارد كه همگي آنها قوي ترين پشتوانه علمي و فكري جوانان در دوران مبارزه محسوب مي گردد. با نگاهي به خاطرات مبارزين سياسي كه مدت ها در زندان هاي رژيم پهلوي در اسارت بوده اند و با جريان هاي الحادي كمونيست ها و ماركسيست ها رو در ور مي شدند، نشان مي دهد كه قوي ترين تكيه گاه آنها براي دفاع از اسلام همين متن كتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم» علامه طباطبايي با پاورقي توضيحات شهيد مطهري بوده كه توسط آن به شبهات و سوالات اين گروه پاسخگويي مي كرده اند.
آثار پر بركت ديگر علامه تربيت كادر قوي براي حفظ و تداوم حوزه هاي علميه بوده كه مرتب از آن ياد مي كنند. شاگردان او هر يك شخصيت هايي هستند و يا بوده اند كه در هر كجا حضور داشته اند همگي از وجاهت علمي ، فلسفي، قرآني، در عرصه جهاني برخوردار شده اند. افرادي مانند شهيد مطهري كه آثار تحقيقي او را امام راحل بلااستثنا مورد تأكيد قرار دادند و از جمله كساني بود كه در مجامع علمي در تهران به خصوص دانشگاه ها از برجستگي خاصي برخوردار بود. شاگرد ممتاز ديگر علامه همچون امام موسي صدر كه از جايگاه يك رهبر در خاورميانه مطرح بود و اثرگذاري خاصي داشت. شهيد سيد محمد حسين بهشتي از شاگردان ديگر علامه بود كه از شخصيت هاي موثر در خارج از كشور به خصوص آلمان و در مسير جريان انقلاب اسلامي مديريت خيلي قوي مبتني بر دين را نشان داد.استاد علامه حسن زاده آملي كه از افتخارات علمي حوزه هاي علميه محسوب مي گردد. چهره درخشان ديگر آيت الله جوادي آملي است كه سال ها پاي درس علامه طباطبايي تلمذ داشته و اكنون يكي از چهره هاي شاخص علمي، فقهي، فلسفي، قرآني در جهان اسلام مطرح مي باشد. علما و آيات عظام آقايان نوري همداني، جعفر سبحاني، ناصر مكارم شيرازي و غيره از كساني بوده اند كه سال ها در كنار علامه بهره علمي برده اند.علاوه بر اينها چهره هاي ديگري از اساتيد حوزه علميه بوده و هستند و شخصيت هاي علمي، فرهنگي شيعه محسوب مي شوند مانند آيت الله ابراهيم اميني كه به مدت سي سال با علامه مأنوس بوده و خاطرات بسيار جالب و از او به يادگار دارد. وي در مصاحبه اي مي گويد: «من درس هاي فقه و اصول را خدمت امام مي خواندم و درس فلسفه را در خدمت مرحوم علامه طباطبايي و با اينكه به هر دو نفر بسيار علاقه مند بودم دوست داشتم بفهمم كه حضرت امام خميني (رضوان الله عليه) در بحث هاي فلسفي قوي تر هستند يا علامه طباطبايي؟ و در اين ارتباط هميشه منتظر فرصت مناسب بودم. سرانجام روزي اين دو استاد عزيز را براي صرف ناهار طلبگي به حجره مدرسه حجتيه دعوت كردم و خوشبختانه ايشان نيز قبول كردند. در روز موعود من كه منتظر فرصت بودم، مسئله اي فلسفي را مطرح كردم. هر دو نفر خوب گوش دادند، امام ساكت ماندند. بعد مرحوم علامه به حضرت امام نگاهي انداخت و امام هم تبسمي كردند و با آن تبسم جواب را به عهده علامه گذاشتند، در هنگامي كه استاد علامه جواب مسئله را مي داد، حضرت امام كاملاً گوش مي دادند، ولي چيزي نگفتند و به اصطلاح درگير بحث نشدند. بعد از آن سوالي فلسفي از حضرت امام كردم، ايشان نگاهي مودبانه به علامه كردند و سپس جواب دادند. علامه هم كاملاً گوش مي داد، ولي چيزي نگفت و ساكت بود. به هر حال نتوانستم اين دو استاد گرانمايه را به بحث هاي طلبگي بكشانم گويا هر دو نفر به هدف من پي برده بودند. آن روز هم براي من روز خوشي بود.»
بحث پيرامون رفتار و سيره عملي علامه طباطبايي داراي ابعاد وسيعي است كه توضيح آن در اين مختصر نمي گنجد.

نويسنده:محمدمهدى اسلامى
خبرگزاري فارس

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:46 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




زبان دین در فلسفه و کلام اسلامى و انگیزه‏هاى طرح آن در کلام مسیحى

فلسفه دین‏» دانش نو بنیادى است که از بررسى دین در قالب تفکر فلسفى پدید آمده است، و در این جهت‏با دیگر دانش‏هاى نو ظهور مانند «فلسفه اخلاق‏»، «فلسفه تاریخ‏»، «فلسفه حقوق‏» و یا «فلسفه هنر» همسو مى‏باشد، و قدر مشترک همگى یک چیز بیش نیست و آن این که مسائل هر یک از این علوم چهارگانه، با تفکر فلسفى مورد بررسى قرار گرفته و به صورت دانش خاص در آمده است. از آنجا که بحث ما در باره‏ى «فلسفه دین‏» است از وجود دو اصطلاح درباره‏ى آن یاد مى‏کنیم:

1. دفاع فلسفى از اعتقادات دینى

هر نوع دفاع عقلى و فلسفى از مسائل دینى، فلسفه دین است. در این اصطلاح، دین به صورت یک امر نقلى فرض شده که آورنده‏ى آن پیامبر است، سپس از طریق دلایل عقلى و فلسفى به اثبات مى‏رسد، و به هر نوع خرده‏گیرى در مسائل آن پاسخ داده مى‏شود.
در این اصطلاح، فلسفه دین معادل الهیات فلسفى و کلام عقلى متکلمان است که از طریق براهین عقلى، به استحکام دین پرداخته مى‏شود. این اصطلاح، گرچه در گذشته به کار مى‏رفت اما امروزه رواج ندارد و باید متروک شود; زیرا یک چنین مباحث، بحث فلسفى و کلامى بوده و ارتباط به فلسفه‏ى موضوعى ندارد.

2. مطالعه اعتقادات دینى در قالب تفکر فلسفى

هرگاه اعتقادات دینى از دیدگاه فلسفى مورد مطالعه قرار گیرد، و تجزیه و تحلیل شود«فلسفه دین‏» خواهد بود. در این بررسى، الهى و مادى و شکاک یکسان مى‏باشند; زیرا هدف، اثبات گزاره‏هاى دینى نیست که فقط از آن الهى باشد و لذا تمام طبقات بسان الهى درباره‏ى مسائل مربوط به ساختار دین اظهار نظر مى‏کنند.
جان هیک درباره‏ى این دو اصطلاح مى‏گوید:«زمانى فلسفه دین به دفاع فلسفى از اعتقادات دینى گفته مى‏شد، فلسفه دین به عنوان ادامه دهنده نقش و کارکرد الهیات عقلى که از الهیات «وحیانى‏» متمایز بود، شناخته مى‏گردید. هدف آن اثبات وجود خدا از طریق براهین عقلى بود و از این رو راه را براى مدعاهاى وارد در وحى هموار مى‏کرد.
ولى امروز فلسفه دین با قیاس به مشابه‏هاى آن نظیر: «فلسفه علم‏» و «فلسفه هنر» در معناى اخص آن یعنى تفکر فلسفى در باب دین به کار مى‏رود.
بنابر این، فلسفه دین وسیله‏اى براى آموزش دین نیست، اساسا ضرورى نیست که از دیدگاه دینى به آن نگاه کنیم کسانى که به خدا اعتقاد ندارند، لا ادریون، و افراد متدین به یکسان مى‏توانند به تفکر فلسفى در باب دین بپردازند و در واقع همین کار را مى‏کنند. از این رو، فلسفه دین شاخه‏اى از الهیات مدون نیست، بلکه شعبه‏اى از فلسفه است. (1)
شایسته بود که جان هیک به جاى این‏که بگوید:«شعبه‏اى از فلسفه است‏» مى‏گفت: «شعبه‏اى از تفکر فلسفى است‏»; زیرا هر تفکر فلسفى، جزء مسائل فلسفى نیست، مگر این‏که مؤلف در فلسفه اصطلاح به خصوصى داشته باشد.
«جان هیک‏»، تعریف «فلسفه دین‏» را چنین آورده است: مفاهیم و نظامهاى اعتقادى دینى و نیز پدیدارهاى اصلى، تجربه دین و مراسم عبادى و اندیشه‏اى را که این نظامهاى عقیدتى بر آن مبتنى هستند مورد مطالعه قرار مى‏دهد. بنابر این، فلسفه دین دانش ثانوى یا مع الواسطه است و از موضوع تحقیق خود استقلال دارد، خود فلسفه دین جزیى از قلمرو موضوعات دینى نیست. (2)
ما اگر بخواهیم گفتار ایشان را در ضمن مثال روشن کنیم باید بگوییم: کشتى‏اى را فرض کنید که مسافران خود را از نقطه‏اى به نقطه دیگر منتقل مى‏کند. مطالعه و بررسى آن از این نظر که انسان را به ساحل نجات مى‏رساند، بحث دینى است، ولى مطالعه ساختمان کشتى از نظر ماده و صورت شبیه فلسفه دین است. توجه الهى به دین از این نظر است که انسان را به مقصد هدایت مى‏کند، در حالى که نظر فلسفه دین، به ساختار دین است، براى او مسئله هدایت مطرح نیست، او همان طور که دیگر پدیده‏هاى روانى و اجتماعى را مورد تجزیه و تحلیل قرار مى‏دهد، دین را نیز از این زاویه بررسى مى‏کند.
«یکى از چیزهایى هم که باید آن را شناخت دین است منتهى این دین شناسى متفاوت است‏با آن شناختى که پیروان ادیان غالبا از درون ادیان پیدا مى‏کنند. پیروان ادیان یک شناختى همراه با علاقه و ایمان دارند ولى در دین شناسى جدید با قطع نظر از پیوندهاى عاطفى و ایمانى به بررسى دین پرداخته مى‏شود و به عنوان واقعیتى از واقعیات دنیاى انسانها مورد تحلیل قرار مى‏گیرد. براى بیان تفاوت این نگرش به دین با نوع قدیمى‏تر آن، به این مثال نظر مى‏افکنیم: اگر دین را یک کشتى فرض کنیم که در دریا عده‏اى بر آن سوار مى‏شوند آن انسانهایى که نگرش غیر جدید به دین دارند بیشتر دل نگران نجات و رسیدن به ساحل هستند و چشم امید به ساحل دارند که این کشتى آنها را به آن ساحل برساند و در این کشتى تامل و تردید نمى‏کردند بلکه فکرشان سعادت و نجات و رهایى از طوفان بود;ولى در نگرش جدید دین شناسى چنین شد که وقتى سوار کشتى شدند بیشتر به ساز و کار خود کشتى پرداختند که از چه ساخته شده و چه کسى گفته که حتما باید سوار این وسیله شد و آیا اصلا ساحل نجاتى وجود دارد؟ این نگرش، کشتى شناسى بود و فرق است‏بین این دو نگرش. البته این نگرش، نگرش غالب است وگرنه در قدیم هم ممکن است از نوع نگرش جدید بوده است و در جدید هم نگرش قدیمى وجود داشته است. (3)
پس از آشنایى با تعریف فلسفه دین، عناوین برخى از مسائل آن را که الهى و مادى و حتى گروهى لا ادرى درباره‏ى آن یکسان بحث مى‏نمایند، مطرح مى‏کنیم.

برخى از مسائل فلسفه دین

1. تعریف دین به صورت مطلق بى آن‏که آن را در قالب شریعت‏خاصى مانند شریعت موسى و یا عیسى وغیره بریزیم.
2. منشا پیدایش دین و این که آیا براى آن علت درونى وجود دارد و دین ندایى است که انسان آن را از درون مى‏شنود یا عامل خارجى مانند عامل اقتصادى و یا ترس و خوف از طبیعت، پدید آورنده‏ى آن است.
3. نقش دین در رفع نیازهاى فردى، اجتماعى، مادى و روانى انسان.
4. انتظار از دین چیست و باید چه نقشى در حیات انسانى داشته باشد؟
5. وجود شرور در جهان آفرینش و صدور آن از خداى یگانه خیر و نیکوکار چگونه متصور است؟
6. ارتباط علم و دین و این‏که آیا هر دو همسو مى‏باشند و یا این که گاهى ناهمسویى میان آنان پدید مى‏آید و در صورت تعارض چه باید کرد؟
7. معنا دارى گزاره‏هاى دینى و ملاک معنا دارى چیست؟
8. زبان دین و این‏که آیا گزاره‏هاى کلامى جنبه خبرى دارند و از واقعیت‏خارج از ذهن حکایت مى‏کنند یا فاقد معنى خبرى بوده و کاربرد دیگرى دارند، مانند سمبلیک و غیره که به طور تفصیل بیان مى‏شود.
اینها یک رشته مسائلى است که در فلسفه دین مطرح مى‏باشند، البته «جان هیک‏» در کتاب خود مسائلى همانند بقاى روح و تجرد آن را به عنوان جزیى از فلسفه دین مطرح کرده است که شاید به بحث‏هاى فلسفى شبیه‏تر باشد تا به بحث‏هاى فلسفه دین.
باید توجه نمود که هرچند، فلسفه دین، دانش نو ظهور است ولى برخى از مسائلى را که استخدام کرده است قرن‏ها پیش در فلسفه وکلام اسلامى(نه به این عنوان) مورد بررسى قرار گرفته‏اند مانند:
1. مسئله پیدایش دین در کتاب و سنت و کتابهاى فلسفى و کلامى ریشه یابى شده و به عنوان ندایى از درون معرفى شده و آمدن پیامبران و آموزگاران الهى به عنوان احیا کننده‏ى فطرت و پرورش دهنده‏ى آن معرفى گردیده‏اند.
2. مسئله شرور و ارتباط آن با خداى یگانه، عادل، دادگر، حکیم و توانا در کتب فلسفى، فصولى به خود اختصاص داده است.
3. مسئله تعارض دین و عقل سپس تعارض دین و فلسفه، و امروز به نام تعارض دین و علم یکى از بحثهاى مهم در کلام و اصول فقه است.
4. مسئله زبان دینى در مواردى مطرح مى‏باشد که در نوشتار حاضر به آنها اشاره مى‏شود.
بنابر این، فلسفه‏ى غنى اسلامى مى‏تواند ما را در پاسخگویى به این مسائل به خوبى یارى کند.

زبان دینى در فلسفه و کلام اسلامى

مباحث زبان دینى در فلسفه و کلام اسلامى و در موارد یاد شده در زیر مطرح مى‏باشند:
الف. به هنگام وصف خدا با یک رشته صفات ثبوتى به نام عالم و قادر.
ب. به هنگام توصیف خدا با یک رشته صفات خبرى مانند ید و عین.
ج. به هنگام تفسیر آیات متشابه که ظهور ابتدایى آنها با عقاید مسلم اسلامى مخالف مى‏باشد.
د. در اقسام تفسیر قرآن که برخى مقبول و برخى دیگر مردود مى‏باشند.
در این موارد چهارگانه مسئله زبان دینى مطرح مى‏شود و اینک هر لفظى به همان معنى عرفى در مورد خدا به کار مى‏رود، و یا به کارگیرى آنها درباره‏ى خدا در گرو تجرید از معنى لغوى، و یا کنایه و استعاره و یا به شکل دیگر است که به شرح موارد یادشده، مى‏پردازیم:

1. صفات ثبوتى

در وصف خدا با رشته صفات ثبوتى با سه مشکل روبه‏رو مى‏شویم:
الف. علم و قدرت که در مفهوم عالم و قادر نهفته‏اند هر دو کیف نفسانى هستند. در این صورت، چگونه خدا را با کیف که از اقسام عرض است توصیف مى‏کنیم در حالى که او برتر از جوهر و عرض مى‏باشد؟
ب. هرکجا موجودى را با این دو وصف توصیف کنیم مفهوم عرفى آن این است که موضوع داراى ذات و نیز وصفى به نام علم و قدرت است و لازمه‏ى چنین توصیف ترکیب خدا از ذات و صفت است و ترکب نشانه احتیاج، و احتیاج ملازم با امکان که ضد وجوب وجود مى‏باشد.
ج. برخى از صفات ثبوتى مانند سمیع و بصیر نیاز به ابزار مادى دارند چگونه خدا را با آن صفات توصیف مى‏کنیم حتى متکلم به کسى مى‏گویند که داراى دهان و زبانى باشد که از تموج هوا صوتى برخیزد و کلام او را تشکیل دهد و مسلما خدا از این ابزار منزه است.

2. صفات خبرى

در کلام اسلامى صفات خدا را به دو قسم تقسیم کرده‏اند، صفات خبرى و غیر خبرى. مقصود از صفات خبرى آن رشته از صفات است که خدا از آن در قرآن گزارش داده است مانند: ید و عین.
مسلما خدا منزه از داشتن دست و چشم است، در حالى که ظاهر آیات از وجود چنین اعضا و جوارح گزارش مى‏دهد چنان‏که مى‏فرماید:«یا ابلیس ما منعک ان تسجد لما لقت‏بیدی» (ص/75):«اى ابلیس! چه چیز تو را از سجده بر چیزى که آن را با دو دستم آفریده‏ام باز داشت؟».
در آیه دیگر مى‏فرماید:«واصبر لحکم ربک فانک باعیننا» (طور/48):«در طریق ابلاغ حکم پروردگارت پایدار باش; زیرا تو تحت نظر ما هستى‏».

3. آیات متشابه

قرآن مجید آیات خود را به محکم و متشابه تقسیم مى‏کند و مى‏فرماید:
«منها آیات محکمات و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاویله و ما یعلم تاویله الا الله و الراسخون فی العلم‏» (آل عمران/7).
«برخى از آیات محکم (دلالت آنها روشن) و برخى متشابه است(که مقصود واقعى به غیر آن شبیه مى‏باشد) آنان که در دلهاشان انحراف است‏به خاطر فتنه‏گرى و دستیابى به تاویل، از آیات متشابه پیروى مى‏کنند در حالى‏که تاویل آن را جز خدا و راسخان در علم کسى نمى‏داند».
در این موارد، سخن از زبان دینى پیش مى‏آید و آن این‏که چگونه باید صفات ثبوتى و خبرى و همچنین آیات متشابه را تفسیر کنیم. الفاظى که در این مورد به کار مى‏بریم، یا قرآن به کار برده است، اگر جنبه خبرى داشته و از واقعیتى جز اندیشه گزارش مى‏دهد گره مشکلات آنها چگونه گشوده مى‏شود و اگر جنبه خبرى نداشته و به مفهوم عرفى به کار نرفته‏اند، طبعا مقصدى غیر از اخبار خواهند داشت، آن مقصد غیر اخبارى چیست؟ و آیا این آیات جنبه تمثیلى دارند؟ و یا جنبه‏هاى دیگر.

4. تفسیر نقلى و عقلى

تفسیر قرآن به صورت‏هاى نقلى و عقلى، انجام مى‏گیرد و امروز به صورت علمى، زبان دینى کدام یک از شیوه‏ها را تایید مى‏کند؟
در باره‏ى این موارد چهارگانه، بحث‏هاى گسترده و وسیعى انجام گرفته که نمى‏توان جز قسمت کمى از آنها را بیان کرد و به قول گوینده:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگى باید چشید

نخستین مشکل صفات ثبوتى

متکلمان و مفسران اسلامى اتفاق نظر دارند که تمام آنچه که با آن خدا را وصف مى‏کنند جمله‏هاى معنى دار و حکایت کننده از واقع خارج از ذهن مى‏باشند. زبان دینى، همان زبان عرفى است، این جمله‏ها، نه لغز و معما هستند ونه جنبه شاعرانه و اسطوره‏اى دارند و اگر در این مسیر در ظاهر با مشکلى برخورد شود، با نیروى خرد، برطرف مى‏گردد. اینک نظر آنان درباره‏ى مشکل نخست در باب صفات ثبوتى را ملاحظه مى‏کنیم:
نخستین اشکال بر این مبتنى است که: در حد علم، «کیف نفسانى‏» نهفته و فارغ از این حد، نمى‏تواند وجود داشته باشد، درحالى که: «کیف نفسانى‏» از لوازم یکى از درجات علم است مانند علم انسان به موجودات خارج از ذات خویش، و اگر از این مورد بگذریم، علم گاهى به صورت‏«جوهر» و قائم به نفس‏» تجلى مى‏کند، مانند علم انسان به ذات خویش که حضورى بوده و جنبه کیف نفسانى ندارد.
از این بیان روشن مى‏شود، که در حد علم نه «کیف بودن‏» و نه جوهر بودن، اخذ نشده، بلکه واقعیت آن فارغ از این دو قید مى‏باشد، و به خاطر داشتن درجات به صورت‏هاى گوناگون خود را نشان مى‏دهد، و در واقعیت آن، جز حضور معلوم نزد علم به چیزى مدخلیت ندارد.
همین سخن در قدرت نیز حاکم است، از این جهت در هنگام توصیف خدا، به اوصافى مانند عالم و قادر، نباید تصور شود که علم و قدرت در آنجا نیز به صورت عرض و کیف نفسانى است، بلکه به خاطر تعالى وجود، علم و قدرت قائم به نفس بوده، و ذات حق جل‏و علا، سراسر علم و قدرت مى‏باشد.
گاهى تصور مى‏شود که این روش زبان دینى را به «زبانى متافیزیکال و تاملى مبدل مى‏نماید که تنها عده‏ى قلیلى از فیلسوفان از عهده‏ى فهم آن بر مى‏آیند». زبانى که هیچ تناسب و رابطه‏اى و نقشى در فعالیت‏هاى مذهبى مردم متدین ندارد و با خداى داراى چنین اوصافى چگونه مى‏توان ارتباط برقرار کرد، و او را با جان و دل پرستید؟ (4)
یک چنین تصور وجهى جز همسان گرفتن معرفت‏یک فیلسوف، با معرف یک فرد عوام ندارد.
فرد عوام زبان دینى را در همان مفهوم عرفى بدون توجه به اشکالات و کاستى‏هاى آن به کار مى‏برد، و فیلسوف نیز در مکالمات روزمره، راه عمومى را در پیش گرفته ولى در مقام برهان به معرفت‏خویش، برترى مى‏بخشد.
معرفت عمومى در ایجاد رابطه کافى است، و نقش آن در فعالیت‏هاى مذهبى نیاز به بیان ندارد; زیرا توده‏ى مردم همان معانى عرفى را، ملاک توصیف قرار داده و طبعا اعتقاد به چنین خداى، در زندگى مؤثر است و جاذبه‏ى پرستش دارد.
درباره‏ى مشکل دوم مى‏گویند: درست است که عالم و قادر در لغت عرب به معناى ذات همراه با علم و قدرت مى‏باشد ولى از آنجا که خرد گواهى مى‏دهد که خدا بسیط است و مرکب نیست و دوگانگى میان ذات و صفت وجود ندارد ناچار باید گفت وصف از نظر کمال به حدى رسیده است که قائم به نفس بوده و زاید بر ذات نمى‏باشد.
در این جا سؤالى مطرح مى‏شود که بنابر این، استعمال صفات مانند عالم و قادر در مورد خدا استعمال حقیقى نخواهد بود و معناى عرفى آن با آنچه که در جانب خدا متصور است مخالفت دارد; زیرا الفاظ عالم و قادر بر ذات همراه با وصف وضع شده در حالى که حقیقت درباره‏ى این دو بر خلاف است، پس زبان دینى در آنجا با زبان عرفى فاصله مى‏گیرد در حالى که قرآن مى‏فرماید: «نزل به الروح الامین...بلسان عربی مبین‏» (شعراء/193-195).
پاسخ سؤال این است که موحدان در وصف خدا با صفات ثبوتى، همان معنى عرفى را در نظر مى‏گیرند و با آن به وصف خدا مى‏پردازند، و اگر برهان مى‏گوید در مقام ذات، تعدد و دوگانگى وجود ندارد، اختلالى در استعمال ایجاد نمى‏کند; زیرا در مقام وصف او از همان معنى عرفى پیروى مى‏کنیم ولى در مقام عقیده از برهان پیروى مى‏نماییم، و حساب هر یک را از دیگرى جدا مى‏کنیم. زیرا اگر بنا باشد در مقام استعمال برهان عقلى را در نظر قرار دهیم باید در وصف الهى، از وضع دیگرى پیروى کنیم که متاسفانه چنین وضع و واضعى و لفظى در اختیار نداریم.
خلاصه، حکیم و فیلسوف خدا را بسان افراد عادى به همان معناى لغوى توصیف مى‏کنند بدون این که در معنا دخل و تصرف کنند چیزى که هست‏براهین عقلى در این مورد ما را به واقعیت‏برتر از مفاهیم عرفى رهبرى مى‏کند و ادراک برتر، سبب تصرف در استعمال لفظ نمى‏شود، چه بسا افراد، در مقام وصف بدون توجه به این‏که علم کیف است و زاید بر ذات مى‏باشد، خالق خود را توصیف مى‏کنند و توجهى به نتایج‏برهان ندارند آن‏گاه که بحث عقلى در مى‏گیرد، به چنین اشکالات برخورد مى‏نمایند.

بین التشبیه و التعطیل

روش حکیمان و متکلمان اسلامى در بیان اوصاف خدا روش بین التشبیه و التعطیل است، نه آن که علم و قدرت او را بسان علم و قدرت انسان بدانند; زیرا این تشبیه است و قرآن مى‏فرماید:«لیس کمثله شیء» و در مقام وصف، سکوت برگزیده و راه تعطیل را پیش مى‏گیرند.
اکنون که با واقعیت دو مشکل درباره‏ى صفات و کیفیت رفع آن آشنا شدیم، به رفع مشکل سوم در این زمینه سخن مى‏گوییم.
مشکل سوم صفات ثبوتى مانند سمیع و بصیر این است که حقیقت‏شنوایى و بینایى در انسان بدون ابزار مادى تحقق نمى‏پذیرد پس چگونه خدا را با نظیر این صفات وصف مى‏کنیم. و یکى از علل طرح مسئله زبان دینى در کلام مسیحى اختلاف کاربردى محمولات گزاره‏هاى کلامى; با گزاره‏هاى عرفى است. (5) و تفصیل آن را در بخش مربوط به زبان در کلام مسیحى خواهید خواند از این جهت در این جا به اجمال مطرح مى‏کنیم.
در پاسخ اشکال یادآور مى‏شویم خصوصیات موردى را نباید جزو حد و ماهیت این دو گرفت. درست است که در روز نخست این صفات درباره‏ى افرادى به کار مى‏رفت که داراى خصوصیات ویژه بوده‏اند اما این خصوصیات جنبه موردى دارند و مقوم معنى نمى‏باشند و واقعیت‏سمیع و بصیر جز این نیست که مسموع نزد شنونده، و مبصر نزد بیننده حاضر باشد هرچند در این وسط ادوات و ابزارى در کار نباشد. براى تبیین بیشتر مطلب به مثال زیر توجه شود:
واژه چراغ روز نخست‏به بوته‏هاى بیابان گفته مى‏شد که در تاریکى شب در بیابانها برافروخته مى‏شد تا اطراف خود را روشن کند سپس به مرور زمان این لفظ مصادیق دیگرى پیدا کرد که قابل قیاس با مصداق نخست نیست مانند چراغ موشى، چراغ نفتى و چراغ گاز و چراغ برق و نور افکن‏هاى قوى و نیرومند که همگى تحت عنوان چراغ مى‏گنجند ولى بوته‏هاى شعله‏ور شده در تاریکى‏هاى بیابان کجا و نورافکنهاى قوى و نیرومند امروز کجا که روشنى‏بخش دهها کیلومتر است. ولى در عین حال همه را «چراغ‏» مى‏نامیم. نکته اساسى آن این است که ویژگیهاى مورد نخست، مقوم معنى نبوده بلکه از قبیل: مقوم مصداق بوده است و حقیقت چراغ جز روشن‏گرى چیزى نیست و این حقیقت در همه مصادیق محفوظ مى‏باشد. نظیر این سخن را مى‏توان درباره سمیع و بصیر گفت. روزى که بشر با این دو لفظ و مفهوم آن دو آشنا شد، مورد استعمال از ویژگى مادى برخوردار بود ولى اگر علم و دانش ما را به مصداق بس برتر از آنچه که روز نخست‏با آن آشنا شدیم رهبرى کرد، نباید در کاربرد آنها در مورد دوم تردید به خود راه دهیم و باید بگوییم در مفهوم سمیع و بصیر جز حضور مسموع و مبصر نزد سامع و ناظر چیزى مدخلیت ندارد خواه این حقیقت از طریق ابزار و ادوات مادى تحقق پذیرد یا بدون آن.
تا این جا با مشکلات سه‏گانه موجود در صفات ثبوتى و کیفیت دفاع آشنا شدیم. اینک بار دیگر به خلاصه‏گویى مى‏پردازیم.
الف. علم و قدرت از مقوله کیف است و خدا برتر از کیف مى‏باشد.
ب. علم و قدرت زاید بر ذات است و ذات او بسیط است نه مرکب.
ج. تکلم و شنیدن و دیدن، با ادوات صورت مى‏پذیرد، و خدا منزه‏تر از آن است که داراى چنین ادواتى باشد.
در حل دو مشکل نخست گفته شد که در به کارگیرى از همان معناى عرفى پیروى مى‏شود و در حقیقت زبان دینى همان زبان عرفى است و داورى خرد درباره کیفیت صفات خدا، ربطى به مقام استعمال ندارد.
در حل مشکل سوم گفته شده ابزار و ادوات در واقعیت این دو مفهوم مدخلیت ندارد و این نوع صفات مفهوم گسترده‏ترى دارند که در سایه آن بر مصادیق گوناگون اطلاق مى‏شوند.

صفات خبرى و زبان دینى

بحث گسترده درباره‏ى صفات خبرى در این مقاله نمى‏گنجد; زیرا این نوع بحث ریشه هزار ساله دارد و از بحث‏هاى بس دیرینه میان سلفیها، اشاعره و معتزله است و آنها در تفسیر آیات مربوط به صفات خبرى به گروههاى مختلفى تقسیم شده‏اند و سلفى‏ها مى‏کوشند، معتزله را، «معطله‏» معرفى کنند در حالى که همه و یا گروهى از آنان معطله نبوده، و معطله گروهى است که آیات مربوط به صفات را مى‏خوانند، و به تلاوت اکتفا مى‏کنند. اینک آراى گذشتگان درباره‏ى صفات خبرى را از نظر مى‏گذرانیم:
الف. گروهى راه اثبات در پیش گرفته و این صفات را با همان معناى لغوى بر خدا ثابت مى‏کنند هرچند مستلزم تشبیه و تجسیم باشد و اینان همان گروه مشبهه هستند که اکثریت مسلمانان از آنها دورى مى‏جویند. (6)
ب. گروهى دیگر مى‏گویند ما مامور به تلاوت این آیات هستیم و تلاوت آنها تفسیر آنهاست و ما در این مورد اظهار نظر نمى‏کنیم و این گروه در نظر ما همان گروه معطله‏اند که عقل و خرد را از شناخت صفات خدا محروم ساختند.
سفیان بن عیینه مى‏گوید: هر چیزى که خدا خود را در قرآن،با آن توصیف کرده است تلاوت آن تفسیر آن است‏بدون آن که در کیفیت آن تحقیق کنیم. (7)
ج. گروه سوم نه راه اثبات را در پیش گرفته و نه راه تعطیل، بلکه مى‏گویند ما معانى این صفات را به خودخدا تفویض مى‏کنیم. غزالى و برخى دیگر از اشاعره این راه را برگزیده‏اند. (8)
د. گروه چهارم که گروهى از معتزله‏اند راه تاویل در پیش گرفته‏اند مثلا مى‏گویند «ید» در آیه خلقت آدم کنایه از قدرت است ولى سخن در اینجاست که آیا ما حق داریم آیات قرآن را از پیش خود تاویل کنیم؟ اگر مقصود این است که به خاطر فرار از اشکال در ظاهر کلام خدا تصرف کنیم، این جز تفسیر به راى چیز دیگرى نخواهد بود، لابد در این جا باید راه پنجمى را برگزید که نتیجه‏ى آن تصرف خودسرانه در کلام الهى نباشد.
ه.راه پنجم آن‏که قرآن کتابى است که براى فهم و تدبر فرود آمده است که از این جهت‏باید در آیاتى که در آنها صفات خبرى مانند: «ید» و «عین‏» در آنها وارد شده است دقت و تدبر کنیم. چیزى که در فهم این نوع آیات اهمیت دارد این است که نباید ظهور مفردات آیه مانند «ید» و یا «عین‏» در عضو، ما را بفریبد، بلکه باید چگونگى ظهور مجموع کلام را مورد توجه قرار داد. اگر این ضابطه در تمام موارد صفات خبرى در نظر گرفته شود مفاد آیات روشن مى‏گردد و بدون تصرف خودسرانه، مقصود آیه به دست مى‏آید.
اکنون این ضابطه را با مثالى روشن مى‏کنیم:
گوینده‏اى مى‏گوید:«رایت اسدا فی الحمام‏». لفظ اسد در لغت عرب بر همان حیوان درنده وضع شده; ولى مسلما حمام جایگاه چنین حیوانى نیست در این صورت واژه «حمام‏» قرینه بر این است که مقصود از «اسد» انسانى است که صفت‏بارز این حیوان را که شجاعت است، دارد. به عبارت دیگر: سخن ظهور تصورى و ظهور تصدیقى و به اصطلاح ظهور افرادى و ظهور جملى دارد و ضابطه در تفسیر کلام متکلم پیروى از ظهور تصدیقى و جملى آن است نه ظهور تصورى و افرادى، و ظهور تصدیقى وجملى آن، همان رجل شجاع است.
در تفسیر تمام آیات مربوط به صفات خبرى باید این راه را در پیش گرفت و با دقت در آیه که یکى از این صفات در آن وارد شده به ضمیمه آیات مشابه، به مقصود خدا پى برد و چه بسا از ظهور افرادى وتصورى دست‏برداشته و به ظهور تصدیقى وجملى بگراییم، براى نمونه دو لفظ یاد شده (ید و عین) را از این طریق تفسیر مى‏کنیم.
خدا در مقام توبیخ ابلیس چنین مى‏گوید:«چرا بر آدم که من آن را با دو دستم آفریده‏ام سجده نکردى‏» .
خدا با به کارگیرى «بیدی» مى‏خواهد عنایت‏خود را به آفرینش آدم برساند، و بگوید تصور نکنید که او مخلوق شخص دیگر بوده بلکه من شخصا مباشر خلقت او بوده‏ام و براى تفهیم این حقیقت مى‏گوید: او را با دو دستم آفریده‏ام، و علت این که، از واژه «یدی» بهره مى‏گیرد این است، که دست در انسان مظهر کار و فعالیت است، وچون انسان غالبا کارهاى خود را با دست انجام مى‏دهد، از این جهت هر کارى را که مباشر آن بوده، گرچه دست در آنجا هم مدخلیت نداشته است، نیز به دست‏خود نسبت مى‏دهد.
روز رستاخیز به مجریان گفته مى‏شود:
«ذلک بما قدمت‏یداک و ان الله لیس بظلام للعبید» (حج/10)
:«این کیفر به خاطر چیزى است که دو دست تو آن را از پیش فرستاده و خدا، بر بندگان ستم نمى‏کند».
چه بسا انسان گناه را با زبان و چشم و گوش انجام داده، ولى خدا همگى را به دست نسبت مى‏دهد و مى‏گوید: این چیزى است که دستهاى تو قبلا فرستاده‏اند.
با توجه به این ضابطه، باید گفت در مواردى که لفظ «ید» به کار مى‏رود، امکان این احتمال است که مقصود از آن بیان مباشرت فاعل به انجام کار باشد نه صدور فعل از این عضو و هرگاه قرینه‏اى این احتمال را تایید کند، کلام در این معنى ظهور پیدا مى‏کند، نه در معنى عضو.
تفسیر صفات خبرى از این طریق تفسیر معقول بوده و هرگز تاویل نخواهد بود; زیرا تاویل در اصطلاح ما این است که ظاهر کلام متکلم را رها کرده و خلاف آن را بگیریم در حالى که در این آیات آنچه ما مى‏گیریم ظهور تصدیقى وجملى آنهاست، و ظهور افرادى و تصورى محور تعیین مقصود و مراد متکلم نیست، و صرف نظر از ظهور افرادى و تصورى مشکلى تولید نمى‏کند.
درباره‏ى آیه دوم که مى‏فرماید:«فانک باعیننا» کنایه از این است که رسول گرامى صلى الله علیه و آله و سلم مورد مراقبت و حمایت ماست; زیرا انسان اگر بخواهد از حمایت و مراقبت‏خود درباره فردى سخن براند، مى‏گوید ما فلانى را زیر نظر گرفته‏ایم و گواه براین تفسیر، آغاز آیه است که مى‏فرماید:
«واصبر لحکم ربک‏»:« در راه ابلاغ احکام خدا صابر و بردبار باش‏».
امر به صبر حاکى از آن است که در این‏طریق مشکلات و مصایبى است که حتما نیاز به مراقبت و حمایت دارد و خدا مى‏فرماید:«فانک باعیننا»«تو زیر نظر ما هستى‏» ; یعنى مراقب و حامى تو مى‏باشیم.
از این طریق مى‏توان دیگر صفات خبرى را نیز تفسیر کرد.
بنابر این، هرگاه مقصود معتزله از تاویل صفات خبرى، ترک ظهور تصدیقى آیه باشد، یک چنین تاویل، باطل و تفسیر به راى خواهد بود و اگر مقصود، از آن، نادیده گرفتن ظهور تصورى وکلمه‏اى آیه، و اخذ به ظهور تصدیقى و جملى باشد این همان است که ما آن را تایید کردیم و زبان دینى در این موارد اخذ ظهور جملگى آیه است، نه کلمه‏اى از آن. (9)

3. مشکل آیات متشابه

درباره تعیین آیات متشابه در قرآن، اقوال متعددى است. به آیه‏اى متشابه مى‏گویند که مقصود واقعى شبیه غیر آن شود، در چنین شرایطى، گروهى از فتنه‏گران آنها را دست‏آویز قرار داده و به فتنه‏گرى مى‏پردازند.
راه تفسیر آیات متشابه و کلید آنها آیات محکم است که قرآن آنها را «ام الکتاب‏» نامیده و با توجه به محکمات و قرینیت آنها باید به تفسیر آنها پرداخت.
تا اینجا موقف متکلمان و مفسران اسلامى در موارد سه‏گانه در زبان دینى روشن گردید و از نظر آنها تمام گزاره‏هاى دینى داراى معنا بوده و از حقایق خارج از ذهن گزارش مى‏کنند خواه در مورد صفات ثبوتى و خواه در مورد صفات خبرى و یا در مورد آیات متشابه و همگى با همان مفاهیم عرفیه تفسیر مى‏شوند. چیزى که هست در برخى از موارد خرد ما را به برتر از این مفاهیم رهبرى مى‏کند، چنان‏که درباره صفات ثبوتى یادآور شدیم.

4. تفسیر باطنیها و متصوفه

قرآن به زبان عربى واضح نازل شده و مفسر باید با رعایت کلیه قواعد و رموز زبان به تفسیر قرآن بپردازد، و چیزى از خود بر آیه تحمیل نکند.
ولى برخى از مفسران در تفسیر آیات قرآن از حدود فهم عرفى گام فراتر نهاده و به تاویل آیات پرداخته‏اند مسلما یک چنین تفسیر تا آنجا که از خود آیه گواهى بر آن نباشد تفسیر به راى بوده و زبان دینى اجازه نمى‏دهد که به چنین تفسیرهایى اعتماد کنیم از باب نمونه:
تفسیر گروه باطنیه از تفسیرهاى نارواست آنجا که نماز را به رسول ناطق تفسیر کرده و مى‏گویند که مقصود خدا از صلاة در آیه: «ان الصلاة تنهى عن الفحشاءوالمنکر» همان رسول ناطق است هم‏چنان‏که غسل در قرآن به معنى تجدید عهد کسانى است که راز آیین را آشکار ساخته‏اند و همچنین است دیگر تاویلهاى باطنیه که در راس آنها برخى از فرق اسماعیلیه قرار دارند. (10)
از اینها که بگذریم تاویلات متصوفه است که تفسیر ابن عربى بر آن استوار است:
او مى‏گوید: مقصود از جبرئیل همان عقل، و مقصود از میکائیل روح فلک ششم، و مقصود از اسرافیل روح فلک چهارم و مقصود از عزرائیل روح فلک هفتم است. (11)
چنان‏که آیه مبارکه:«مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان‏» (الرحمن/2019) را چنین تاویل مى‏کنند که مراد، به هم آمیختن دریاى هیولاى جسمانى که شور و تلخ است‏با دریاى روح مجرد که شیرین و گوارا است در وجود انسان.
یک چنین تفسیرها از نظر زبان دینى باطل، و ارزش علمى ندارد.
البته در تفسیر قرآن راههاى دیگرى هست مانند تفسیر قرآن با علوم امروزه یا تفسیر اشاره‏اى که درباره آنها در جاى مستقل سخن گفته‏ایم. (12)
نتیجه این که قرآن به زبان عربى نازل شده و باید با توجه به قواعد زبان عربى و قراین موجود در خود آیه و آیات دیگر به تفسیر قرآن پرداخت و از آنجا که سنت پیامبر، بیانگر مقاصد قرآنى است اگر در سخنان پیامبر نسبت‏به آیه، به مخصص و مقیدى برخوردیم، طبعا از آن باید پیروى کنیم.
در پایان نکته‏ى لازم به تذکر این که اگر زبان عرفى بیانگر و آیینه تمام نماى موقعیت صفات خدا نیست، این نقص مربوط به وسیله است. انسان آلتى در اختیار دارد که توان نشان دادن واقعیت صفات خدا را ندارند; چگونه مى‏تواند داراى چنین مقام و منزلتى باشد در صورتى که زبان عرفى انسان از بیست و نه حرف تشکیل یافته، و یک چنین جامه مرقع با بیست و نه وصله شایسته مقام ربوبى نیست چه زیبا گفته شد:
الا ان ثوبا خیط من نسج تسعة
و عشرین حرفا من معانیه قاصر
وبه قول شاعر:
هرچه هست از قامت کوتاه بى اندام ماست
ورنه تشریف تو بر اندام کس کوتاه نیست
زبان دینى در کلام مسیحى و انگیزه‏هاى طرح آن
با خصوصیات و ویژگیهاى زبان دینى در فلسفه و کلام اسلامى آشنا شدیم، اکنون وقت آن رسیده است که با آنچه که متکلمان مسیحى در باره‏ى زبان دین مطرح مى‏کنند آشنا شویم نخست‏باید دید، اصولا چرا چنین مسئله‏اى را مطرح مى‏کنند، و انگیزه آنان در طرح آن چیست؟در این جا مى‏توان براى طرح مسئله زبان دینى سه انگیزه اندیشید و نوشته‏هاى غربیان نیز بر صحت این سه گواهى مى‏دهند.

الف. توجیه تعارض دین وعلم

در تحول اخیر علمى غرب، بسیارى از قضایاى مسلم، قطعیت‏خود را از دست داد، و چه بسا خلاف آن قطعى گردید در حالى که برخى از قضایاى دگرگون شده جزء مسلم آیین کلیسا، و محتواى کتاب مقدس بود.
مثلا داروینیسم ثبات انواع را انکار کرد و انسان را تحول یافته از موجود پست‏تر دانست و بدین‏وسیله خلقت انسان از آدم و حوا دستخوش ناباورى گردید. و یا سکون زمین که مدتها به عنوان محور جهان معرفى شده بود باطل اعلام گردید، و ابت‏شد که زمین بسان دیگر سیاره‏ها به گرد خورشید مى‏گردد.
متکلمان مسیحى در برخورد با این تعارضها، راهى جز این ندیدند که زبان دین را مطرح کنند، و آیات وارد در کتاب مقدس را ناظر به بیان واقع ندانند و از حالت‏خبرى بیرون آورند و براى آنها، یک رشته معانى انشایى، تخیلى و تمثیلى بیندیشند.
ایان باربور در این زمینه مى‏نویسد: «از نظر نص‏گرایان یعنى، کسانى که به ظاهر آیات کتاب مقدس تمسک مى‏کردند هیچ نوع سازش با تکامل امکان نداشت. سفر تکوین، آفرینش انواع را به همین هیات کنونى که دفعة واحده انجام گرفته، شرح مى‏دهد... نظر فیلیپ گوس این بود که خداوند به همه‏ى آن سنگواره‏ها، نقشى دو پهلو و غلط انداز داده تا ایمان انسان را بیازماید. دو قرن پیش اسقف اعظم اوشر، از روى سن اعقاب آدم محاسبه کرده بود که آفرینش مى‏بایست در 4004 سال پیش از میلاد مسیح رخ داده باشد دیگران خاطر نشان مى‏کردند که تکامل «صرفا یک نظریه است نه یک امر واقعى‏» و در هر حال، به اثبات نرسیده است، ولى بسیارى هم بودند که برداشتشان از کتاب مقدس اجازه قبول تکامل را مى‏داد بسیارى بین آرا و عقاید دینى سفر تکوین و هیات قدیم که محمل آن عقاید واقع مى‏شد فرق مى‏نهادند. ایشان روایت کتاب مقدس را «شاعرانه و کتابى‏» به معناى اذعان به اتکاى جهان به خداوند مى‏گرفتند. نو اندیشان از این نیز فراتر رفته و کتاب مقدس را سراسر یک سند و ساخته بشرى مى‏دانستند...». (13)
براى رهایى از تنگناى تعارض و آشتى با جهان علم، کتاب مقدس که قرآن در حق آن مى‏گوید:
«انا انزلنا التوراة فیها هدى و نور» (مائده/44)
ارزش واقعى خود را از دست داد و مفاهیم آن در فرضیه‏هاى کودکانه خلاصه گردید که در آینده درباره‏ى آنها گفتگو خواهیم کرد.
این افراد در سنگر مبارزه کاملا عقب نشینى کرده، و کلیه سرگذشتهاى وارد در کتاب را به یکى از این چهار صورت یا بیشتر تفسیر کرده‏اند و یکى از آن توجیه چهارگانه، تئورى تمثیلى و سمبولیکى داستانهاى قرآن است. بنابر این در زندگى بشر، هابیل و قابیل وجود نداشته، و این دو رمز نبرد قواى شیطانى، با قواى رحمانى است و هر یک از دو نام، بیانگر خصوصیات این دو نوع قوا مى‏باشند، و همچنین سجده فرشتگان بر آدم، و سرپیچى ابلیس از سجده بر او واقعیت‏خارجى نداشته و جنبه نمادین و سمبلیک دارد.
آنان به جاى این‏که بنشینند تعارض علم و دین را از راه دیگر رفع کنند، وحى را از ارزش انداختند و ما در فصل تعارض علم و دین در این باره به طور گسترده سخن گفته‏ایم، ویادآور شده‏ایم که تعارض میان آن دو امکان پذیر نیست و در صورت تعارض یا علم، علم قطعى و حقیقى نیست، و یا دین، دین دست نخورده نیست.

ب. دوگانگى در مفهوم محمول‏ها

عامل دوم براى طرح مسئله زبان دینى، مسئله اختلاف کاربردى محمولات گزاره‏ها، در مورد انسان و خداست.مثلامى‏گوید: انسان سخن گفت، سپس مى‏گوید: خدا سخن گفت، مسلما «سخن گفتن‏» در هر دو نمى‏تواند، یک معنى داشته باشد.
ویلیام الستون(1921) در این مورد مى‏گوید: در باب تفاوت در کاربرد محمولات در مورد خداوند و در مورد افراد انسانى، باید گفت: روش‏هاى مختلف است که به کمک آنها مى‏توان دریافت که این تعابیر نمى‏تواند در هر دو مورد دقیقا یک معنى داشته باشند; زیرا در کلام مسیحیت، خداوند به عنوان موجودى تصور مى‏شود که داراى وجود زمانى نیست، پس روشن است که عمل کردن خداوند به اعمالى همچون سخن گفتن، ایجاد کردن، ویا بخشیدن، به نحو جازم متفاوت از عمل زمانمند و متدرج در افراد انسانى است.«قدیس توماس اکویناس‏» در بحث مشهور خویش در مورد این مشکل، تمایز میان کاربرد محمولات در مورد انسان‏ها و کاربرد آن در مورد خدا را بر این اصل مبتنى ساخت که خداوند واحد على الاطلاق و من جمیع الجهات است، و از این رو صفات و افعال مختلف، آن گونه که در انسان قابل تمییز هستند در مورد خدا نیستند; حتى اگر ما بپذیریم که خداوند زمانمند و به نحوى صریح متعدد الوجوه است، باز هم با مسئله تفاوت موجود جسمانى یا غیر جسمانى مواجهیم. اگر خداوند فاقد جسم است واضح است که ایجاد سخن و یا بخشیدن در مورد خداوند نمى‏تواند، به همان مفهوم باشد که در مورد انسان هست. (14)
با توجه به آنچه که در بحث گذشته (زبان دینى در کلام اسلامى) یادآور شدیم، روشن مى‏گردد که لفظى مانند «متکلم‏» در مورد خدا و بشر یک کاربرد ندارد، تنها چیزى که لازم است‏باید از برخى از خصوصیات که در واقعیت معنى مدخلیت ندارند، صرف نظر کرد. این کارروز مره بشر در زبان مادى خویش است، و تکامل جامعه، چنین تطور و اغماض را ایجاب مى‏کند، خانه گلى و کپرى روستایى کجا و کاخهاى آسمان‏خراش صد طبقه‏اى جهان متمدن کجا مع الوصف اختلاف مصداقى مانع از آن نیست که هر دو در پوشش لفظ خانه قرار گیرند.
ما کلماتى را مانند خشنودى، خشم، سخن گفتن، بخشیدن، مهربانى در مورد خدا و بشر، یکسان به کار مى‏بریم ولى آنگاه که برهان ما را به پیراستگى او از ملابسات مادى رهبرى نمود، ناچاریم از خصوصیات موردى و از حالات انفعالى که در مورد انسان است صرف نظر کرده و عصاره و حاصل معنى را در نظر بگیریم، و به اصطلاح با گرایش به مشترک معنوى که جامع میان تمام مصادیق است، خود را از این مشکل برهانیم، بدون این‏که براى لفظ دو کاربرد متباین تصور کنیم. هرگاه خدا معنایى در ذهن مخاطب ایجاد کند، و یا با قدرت مطلقه خود کلامى در خارج خلق نماید و مخاطب، کلامى از درختى و یا کوهى بشنود (15) ، مى‏توان او را از نظر وحدت نتیجه «متکلم‏» خواند.
اگر طراحان این اشکالات مشترک معنوى را در وضع برخى از الفاظ تصویر مى‏کردند بسیارى از مشکلات رفع مى‏شد.
لفظ وجود و علم، و قدرت و دیگر صفات ذات و افعال در واجب و ممکن، یکسان به کار گرفته مى‏شود، درست است که ویژگى وجود در واجب الوجود، غیر از ویژگیهاى آن در ممکن، بالاخص ممکن مادى است; ولى لفظ بر یک معنى جامع وضع شده که موضوع له کلمه است، نه خصوصیات. مثلا«وجود» چیزى است که طرد عدم مى‏کند و این مفهوم عام بر واجب و ممکن یکسان صدق مى‏کند. و فلاسفه اسلامى در این باره به گستردگى سخن گفته‏اند. (16)
گاهى بر این نوع تجزیه و تحلیل انتقاد مى‏شود ابتدا مؤمنان معناى قابل مهمى براى اوصاف الهى بیان مى‏کنند، ولى با مطرح شدن اشکالات وموارد نقص، مرتب به آن قیود و شرایطى را اضافه مى‏نمایند تا جایى که در معناى اولیه چیزى باقى نمانده و این اوصاف عملا تهى و بى معنى مى‏شوند، و لذا با تمام شرایط ممکن سازگار مى‏افتند. (17)
ویلیام الستون نیز در مقاله زبان دین به این نوع تحلیل اعتراض مى‏کند و مى‏گوید: «طریقه مرسوم براى پرداختن به این مشکل این است که از معناى اصلى این تعابیر، بخش‏هایى که در مورد خداوند قابل اعتماد نیست، خلع کنیم وباقى مانده را براى کلام بگذاریم، لذا از آن جا که خداوند غیر جسمانى است کلام وى نمى‏تواند مشتمل بر ایجاد صوت از طریق بیرون راندن از مجراى تارهاى صوتى باشد.
آنگاه مى‏گوید: ممکن است این تقریر تا حدى گزاره‏هاى مربوط به خداوند را روشن کند اما اندیشوران به نحوى فزاینده از این تقریر ناخرسندند. (18)

ما نظر هر دو نویسنده را به دو مطلب جلب مى‏کنیم:

1. ما نمونه‏هایى از این تحلیل را در امور مادى داریم، و مثال روشن آن، اطلاق لفظ چراغ و اتاق، بر مصادیق کنونى که فاصله زیادى با مصادیق روز نخست دارند و هرگز در به کارگیرى آن دو در مصادیق کنونى نه مى‏گوییم که معنى نخستین چیزى باقى نمانده، و نه هرگز اظهار ناخرسندى مى‏کنیم.
2. معرفت و شناخت انسان به جهان برتر از طبیعت، به صورت تفصیلى امکان پذیر نیست و معرفت‏باید در صورت اجمالى و در حد امکان صورت بگیرد، و انتظار معرفت تفصیلى از موجود زندانى شده در طبیعت، انتظار محال است.
این گروه میان معرفت‏به کنه و معرفت‏به وجه فرقى نگذاشته‏اند ما با فکر محدود، و ابزار محدودتر نمى‏توانیم از موجود نامتناهى وصفى در خور شان و مرتبه وجودى او انجام دهیم، ولى در عین حال، در حد توان خود مى‏توانیم او را بشناسیم و چنین شناخت را در اصطلاح «معرفة بوجه‏» گویند.
امیر مؤمنان در یکى از خطبه‏هاى خود به این دو نوع معرفت که اولى ممتنع و دومى ممکن است اشاره مى‏کند:
«لم یطلع العقول على تحدید صفته، ولم یحجبها عن واجب‏معرفته‏» (19) خرد را به تحدید صفاتش مطلع نساخته و در عین حال او را از شناخت لازم، ممنوع ننموده است.
تا این جا با دو انگیزه از انگیزه‏هاى طرح مسئله زبان دین در کلام مسیحى و غیره آشنا شدیم، اکنون نوبت آن رسیده است که با انگیزه سوم آشنا شویم، ان شاء الله این قسمت از بحث را در مقاله آینده مى‏خوانید.

پى‏نوشت‏ها:

1و2. جان هیک، فلسفه دین، صص‏21-22.
3.اقتباس از سخنرانى آقاى حداد عادل در مؤسسه امام صادق علیه السلام و متن سخنرانى در شماره بیست و دوم مجله تخصصى کلام اسلامى منتشر شده است.
4. زبان دین، ص 30.
5.دائرة المعارف فلسفى، پل ادواردز،مقاله ویلیام آلستون(م‏1921) دین وچشم اندازهاى نو، ص 44.
6و7. ر.ک: بحوث فی الملل و النحل، ج‏1.
8. ر.ک: بحوث فی الملل و النحل، ج‏1.
9. ر.ک: بحوث فی الملل و النحل:1/11195.
10. مواقف: 8/309.
11.ابن عربى، تفسیر:1/150.
12. رسالة المناهج التفسیریة، ص 200-209، این رساله از نگارنده در ضمن کتاب الایمان والکفر چاپ شده است.
13.ایان باربور، علم و دین، فصل چهارم، بحث معارضه با کتاب مقدس، صص‏120-121.
14.دین در چشم‏اندازهاى نو، بخش مربوط به ترجمه مقاله «الستون‏» ص 44-45.
15.قصص/30.
16. صدر المتالهین: اسفار، ج‏6; مواقف، ج‏2.
17.زبان دین، امیر عباس على زمانى، ص 114، نقل از «ویزدام‏».
18. دین در چشم‏اندزهاى نو، ترجمه مقاله زبان دینى از «الستون‏» در دائرة المعارف پل ادواردز.
19. نهج البلاغه، خطبه 49.

آیة الله جعفر سبحانى

 

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:47 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك


سياست متعاليه و دولت هادي

قسمت دوم

4. سعادت: كار ويژه ي اصلي دولت هادي

غايت همه ي اين وظايف «سعادت» است، و وظيفه ي اصلي حكومت به سعادت رساندن مردم است. سعادت مراحل و مراتب مختلفي دارد، ضمن اين كه گاهي نيز سعادت حقيقي با غير حقيقي مشتبه مي شود و مردمان سعادت غيرحقيقي را حقيقي مي‌پندارند. هرگاه عدل در دستور كار دولت‌ها قرار گيرد. شهوات عقول را خدمت خواهند كرد، و مردمان به سعادت خواهند رسيد. اگر دولت بر محور ستم شكل گيرد، عقول در خدمت شهوات قرار خواهد گرفت و سعادت كه طلب آخرت است، از مردمان دور خواهد شد. صدرالمتألهين در اين زمينه سخن يكي از حكما را به عنوان مؤيّد آورده و چنين مي‌گويد:
هرگاه عدل قائم گردد شهوات عقول را خدمت مي‌كنند، و هرگاه جور برپا شود عقول شهوات را خدمت مي‌كنند؛ پس طلب آخرت اصل هر سعادت است و حبّ دنيا رأس هر معصيت. پس اين را مقياس گردان در جميع آن چه شرايع حقّه به آن وارد شده و بر سبيل اجمال تصديق كن به آن كه هر مأموربه برمي‌گردد به تقويت جنبه عاليه تو و حفظ جانب الله تعالي و اعلاء كلمه حق و رفض باطل و هر منهي عنه برمي‌گردد به اعراض از جنبه سافله و محاربه اعداءالله و اتباع شياطين داخلي و خارجي، به جهاد اكبر و اصغر(1).
صدرا سعادت را به دنيوي و اخروي تقسيم مي‌كند، و سعادت دنيوي را دو نوع مي‌داند: سعادت جسمي، از قبيل صحت و سلامتي و نيروي فراوان و شهامت، و سعادت خارجي، از قبيل فراهم بودن لوازم زندگي و تأمين مسايل مادي. بر همين سياق وي سعادت اخروي را نيز بر دو بخش تقسيم مي‌كند: سعادت علمي، از قبيل كسب معارف و حقايق، و سعادت عملي، از قبيل اطاعت الهي. حسن و جمال جسمي در حيطه ي سعادت دنيوي و آراستگي به فضايل و اخلاق زيبا در زمره ي سعادت اخروي است(2).
وي شقاوت و بدبختي را نيز هم‌چون سعادت به دنيوي و اخروي تقسيم مي‌كند. شقاوت دنيوي ممكن است جسمي باشد، از قبيل مريضي، و ضعف و ترسو بودن، و از سوي ديگر ممكن است خارجي باشد، از قبيل فراهم نبودن لوازم زندگي و عدم تأمين مسايل مادي. شقاوت اخروي نيز يا شقاوت علمي است، مانند محروميت از كسب معارف و حقايق، يا شقاوت عملي است، مثل محروميت و عدم توفيق در اطاعت خداوند و داشتن اوصاف رذيله و ناشايست(3).
چرا برخي از انسان‌ها و جوامع از سعادت دنيوي و اخروي محروم‌اند؟ به نظر صدرا، موانع و حجاب‌هايي كه اكثر مردم را از ادراك حقيقت، كسب علم الهي، مكاشفات و ساير ابعاد سعادت دنيوي و اخروي محروم مي‌كند، عبارت‌اند از: جهل به معرفت نفس كه حقيقت آدمي است؛ حبّ جاه و مال و ميل به شهوات و لذات و ساير تمتعات؛ و تسويلات نفس اماره و تدليسات شيطان كه بد را نيك و نيك را بد جلوه مي‌دهد(4).
به نظر صدرالمتألهين، «جهل به معرفت نفس [از] معظم‌ترين اسباب شقاوت و ناكامي عقبا است كه اكثر خلق را فرو گرفته در دنيا، چه هر كه معرفت نفس حاصل نكرده خداي را نشناسد [...] و هر كه خداي را نشناسد با دوابّ و انعام برابر باشد»(5). وي در نقد رفتار متصوفه نيز چنين مي‌گويد: «اگر ذره‌اي از نور معرفت در دل ايشان تابيده مي بودي، كجا در خانه ي ظلمه و اهل دنيا را قبله خود مي‌ساختند و هميشه با نفس و هوا نرد محبت مي‌باختند» (6).
از آن چه آمد نتيجه مي‌گيريم كه پي‌گيري امر دنيا و آخرت به تنهايي و مجرد از ديگري، انسان را به سعادت نمي‌رساند، بلكه چنين اقدامي به شقاوت خواهد انجاميد. آن چه امروزه با عنوان «توسعه» شناخته مي شود، در صورتي سعادت و خوشبختي انسان‌ها را به دنبال مي‌آورد كه دنيا را مقدمه ي آخرت بدانند؛ در غير اين صورت، انواع گرفتاري‌هاي اخلاقي، زيست محيطي و فرهنگي متوجه بشر خواهد شد.
يكي از وظايف دولت ديني كه دولت‌هاي غير ديني به آن اهتمام نمي‌ورزند، توجه توأمان به سعادت دنيوي و اخروي، يا به عبارت ديگر، توجه به سعادت حقيقي است. مي‌توان سعادت حقيقي را توسعه و تعالي حقيقي تلقي كرد؛ توسعه‌اي كه سامان‌دهي امور مادي و معنوي بشر را يك جا در نظر داشته باشد(7).
سعادت و توسعه ي ديني و حقيقي فقط از عهده ي حكومت ديني برمي‌آيد. صدرالمتألهين غير از اين ادعايي ندارد. ساير مؤلفه‌هاي انديشه ي سياسي وي نيز بر همين اساس شكل گرفته است. تقسيم‌بندي نظام‌هاي سياسي، نوعي تقسيم‌بندي ارزشي است؛ ويژگي‌ها و شرايطي كه صدرا براي رهبري در نظر گرفته، صبغه ي ارزشي دارد؛ غايت حكومت و نوع آن ارزشي است. همه چيز در سايه ي مكتب هدايت و ماهيت نفس انساني تفسير مي شود. بديهي است با مكتب قدرت و تنازع بقا و تلاش براي رسيدن به دنيا بدون آخرت هيچ يك از مباحث و مفاهيم فوق قابل تحليل و تفسير، و حتي قابل فهم نيست.

5. جاي‌گاه دولت هادي در طبقه بندي نظام‌هاي سياسي

در بحث از انواع نظام سياسي، صدرالمتألهين براساس پارادايم غالب در فلسفه ي سياسي اسلامي مشي كرده و هر كجا ابهام، ايهام يا نقصي ديده، به ايضاح، تكميل و بسط آن پرداخته است.
متفكران مسلمان نوعاً به نظام هاي اجتماعي دو روي‌كرد داشته‌اند. مبناي يكي از اين روي‌كردها، گستره و قلمرو جغرافيايي است و مبناي ديگري، اهداف و غايات نظام اجتماعي است كه وظيفه نظام سياسي نيز تأمين آن‌ها است. صدرالمتألهين نيز از اين دو منظر نظام هاي اجتماعي و سياسي را طبقه‌بندي كرده است. وي از نظر گستره و قلمرو شمول نظام‌هاي اجتماعي را به دو دسته ي كامل و غير كامل تقسيم مي‌كند.

نظام هاي كامل عبارتند از:

1. نظام سياسي جهاني: نظامي است كه تمامي كره ي زمين را تحت پوشش و سيطره ي خود دارد؛
2. نظام سياسي منطقه‌اي: نظامي كه امتي را تحت حاكميت خود دارد؛
3. نظام سياسي ملي: نظامي است كه شهروندان مشخص يك منطقه ي جغرافيايي را تحت حاكميت خود دارد، و شايد چيزي شبيه دولت‌هاي ملي امروز باشد.

نظام‌هاي اجتماعي غير كامل نيز عبارتند از:

1. نظام اجتماعي يك روستا؛
2. نظام اجتماعي يك محله؛
3. نظام اجتماعي يك كوچه؛
4. نظام اجتماعي يك خانه و خانواده.
از نظر تفكر منظومه‌اي و سلسله مراتبي صدرالمتألهين، روشن است كه نظام اجتماعي جهاني، نظامي كلان و بقيه زير مجموعه هستند. و به اين سبب بعضي از اجتماعات انساني كامل، و بعضي غير كامل‌اند. اجتماع كامل بر سه قسم است: يكي عُظمي كه شامل جميع افراد ناس است در معموره ي زمين؛ و دوم وسطي، مثل اجتماع امّتي در بخشي از معموره ي زمين؛ سوم صغري، مانند اجتماع اهل يك شهر در جزئي از مسكن يك امّت. نمونه ي اجتماع غير كامل نيز عبارت است از اجتماع اهل رده و اهل محلّه يا كوچه و خانه. فرق اين‌ها در آن است كه قريه مثل خادم مدينه است و محلّه جزء آن است. و كوچه جزء محلّه است؛ و جميع اهل مداين و مساكن امت‌ها اجزاي اهل معموره‌اند(8).
رويكرد ديگر در طبقه بندي نظام هاي سياسي كه از اهميت بيش تري برخوردار است و صدرالمتألهين نيز اهتمام ويژه‌اي به آن داشته است، تفكيك نظام‌هاي سياسي از لحاظ ارزش ها، غايات و اهداف هر نظام است. به نظر صدرا، هر اجتماع نظام سياسي متناسب خودش را دارد. بنابراين، هيئت حاكمه عملاً نمي‌تواند برخلاف عقايد و تمايلات اكثريت قدم بردارند. براساس انسان‌شناسي ويژه ي صدرا مي‌توان انتظار چنين نتيجه‌اي را داشت. وي به مختار بودن انسان‌ها اعتقاد راسخ دارد. بنابراين خود انسان‌هايي هستند كه تصميم مي‌گيرند چگونه زندگي كنند:
ثم اعلم ان كل ما في عالم الملك و الملكوت له طباع خاص [...] الّا الانسان فانّه مسخّر للاختيار، [...] فالمختارّيه مطبوعهٌ فيه، اضطراريهٌ له؛ بدان كه هر چه در عالم ملك و ملكوت است، داراي طبع ويژه اي است. [...] به جز انسان، زيرا انسان در اختيار نيروي خويش است، [...] بنابراين مختاريّت در طبع انسان قرار داده شده و اضطراري وجود او گشته است(9).
البته بديهي است كه خداوند براساس قاعده ي لطف و از طريق ارسال انبيا و رهبران الهي راه درست و هدايت و كمال را براي انسان‌ها روشن مي‌كند و آن‌ها مي‌توانند اين راه را برگزينند. سخن صدرا در باب تناسب نظام سياسي هر جامعه با خواست و تمايلات مردم آن چنين است:
از آن چه آمد اين معنا استفاده مي شود كه خداوند- تبارك و تعالي- به هر كسي ولايتي را داده است كه استحقاق آن را داشته است. در واقع، اين يك مسئله ذاتي و فطري است؛ ذاتي كه فرمان «كن» را شنيد و اطاعت كرد. بنابراين، كسي كه ولايت خدا را داشت و دوست‌دار ملاقات پروردگار بود و اوامر شرعي و تكاليف ديني را اجرا كرد، چنين كسي از ولايت الهي برخوردار است و البته خداوند به صالحان ولايت مي‌دهد. و كسي كه از تكاليف ديني و اوامر شرعي تجاوز كرد، طغيان كرده است و ولايت طاغوت ها را پذيرفته است و هواي نفس را پيروي كرده است. با توجه به اين كه براي هر نوع از هواي نفس، طاغوتي است خداوند به اين اشخاص، ولايتي را مي‌دهد كه خود خواسته‌اند. براي هر شخصي، معبودي است كه در دنيا و آخرت با آن قرين و هم‌نشين است. و ما علي الرسول إلّا البلاغ المبين. خداوند ما را از شرّ شياطين و پيروي هواي نفس نجات دهد و ما را از بندگان صالح خود قرار دهد؛ كساني كه در روز قيامت با رحمت خويش از آن‌ها سرپرستي خواهد كرد(10).
صدرالمتألهين معتقد است كه پذيرش ولايت الله يا طاغوت تابع خواست و اراده ي خود انسان‌ها است و طبيعي است كه در ديدگاه وي، فقط صالحان به ولايت الله گردن مي نهند. از همين پايگاه ارزشي است كه صدرالمتالهين نيز هم چون ساير فيلسوفان سياسي مسلمان، نظام‌هاي سياسي را به دو گروه فاضله و غيرفاضله تقسيم مي‌كند. نظام سياسي فاضله، در تمام انواع و اقسام خود، چنان كه در ادامه بيان خواهد شد، در پيوند با امت فاضله، مدينه ي فاضله، رياست فاضله و اجتماع فاضله شكل مي‌گيرد و همه اينها، در تعاون با يك ديگر به دنبال تحقق يك هدف و غايت‌اند؛ يعني وصول به خير افضل و كمال نهايي. اما نظام سياسي غير فاضله، اعم از جاهله، ظالمه فاسقه و غيره، در پيوند با امت غيرفاضله، مدينه ي غيرفاضله، رياست غيرفاضله و اجتماع غيرفاضله شكل مي‌گيرد، و همه ي اينها، در تعاون با يك‌ديگر به دنبال نيل به سعادت‌هاي پنداري و شرور هستند: «و خير افضل و كمال اقصي رسيده مي شود به مدينه ي فاضله و امت فاضله كه همه ي شهرهاي آن امت اعانت مي‌نمايند يك‌ديگر را بر نيل غايت حقيقيّه و خير حقيقي، نه در مدينه ي ناقصه و امت جاهله كه در رسيدن به شرور يك‌ديگر را اعانت نمايند»(11).
در واقع، تمام نظام هاي سياسي به دنبال تأمين سعادت هستند. تنها مسئله اين است كه در نظام‌هاي غير فاضله، سعادت حقيقي جاي خود را به سعادت هاي پنداري، توهمي و خيالي مي‌دهد. در فلسفه ي سياسي فارابي نظام‌هاي سياسي غيرفاضله نوعاً به سه دسته ي فاسقه، ضاله و جاهله و هر يك از اين‌ها نيز به شش نوع ضروريه، نذاله، خسيسه، كراميه، تغلبيّه و حريه تقسيم مي‌شدند(12). صدرالمتألهين، تا آن جا كه نگارنده تفحص كرده است، از نظام هاي سياسي غيرفاضله ي جاهله، فاسقه و ظالمه سخن گفته است. وي در آغاز فصل هشتم كتاب مبدأ و معاد چنين مي‌گويد: «[رئيس اول به] قوّه حسّاسه و محركه‌اش مباشر سلطنت گردد و احكام الهيّه را جاري گرداند، و با دشمنان خدا محاربه كند و دفع كند دشمن را از مدينه ي فاضله، و با مشركين و فاسقين از اهل مدينه ي جاهله و ظالمه و فاسقه مقاتله كند تا برگردند به سوي امر خدا»(13). نمي‌دانيم كه آيا «ظالمه» مترادف با همان «ضاله» كه در بيان فارابي بود، آمده است يا اين كه اساساً در نسخه ي اصلي ضاله بوده و به اشتباه ظالمه چاپ شده است؟
در اين جا ديدگاه صدرالمتدلهين در مورد نظام هاي سياسي فاضله را بررسي و تحليل مي‌كنيم. بديهي است در سايه ي تبيين نظام‌هاي فاضله، نظام‌هاي غير فاضله نيز تعيين خواهند شد.

6. دولت هادي، دولتي فضيلت‌گستر

صدرالمتألهين اشراق دهم از مشهد پنجم الشواهد الربوبيه را به بيان صفاتي اختصاص داده است كه به تعبير وي «ناچار شخص پيامبر به نام رئيس اول بايد داراي آن‌ها باشد». نگارنده با اين انگيزه كه طرح اين بحث‌ها و ويژگي‌ها هم مي‌تواند نافي ديدگاه كساني باشد كه حكومت و زعامت سياسي را از شئون پيامبري نمي‌دانند(14) و هم راهنما و الگويي براي صفات و شرايط ساير حاكمان و رهبران مسلمان(15) در عصر غيبت باشد، به بررسي و تحليل مختصر اين صفات مي‌پردازد. اين صفات دو دسته‌اند:

الف) كمالات و شرايط اوليه ي رئيس اول

1. از نظر قوه ي عاقله، رئيس اول بايد انساني باشد داراي نفسي كامل و در مرتبه ي عقل بالفعل؛
2. از نظر قوه ي متخيّله، لازم است به حسب طبع و قوّه در غايت كمال باشد؛
3. از نظر قوة حسّاسيه و محرّكه نيز در غايت كمال باشد.

صدرا چنين مي‌نويسد:

[رئيس اول] به قوّه حسّاسه و محرّكه‌اش مباشر سلطنت گردد و احكام الهيّه را جاري گرداند، و با دشمنان خدا محاربه كند و دفع كند دشمن را از مدينه ي فاضله، و با مشركين و فاسقين از اهل مدينه ي جاهله و ظالمه و فاسقه مقاتله كند تا برگردند به سوي امر خدا(16).

ب) كمالات و صفات ثانويه ي رئيس اول

صفات و كمالات ثانويه ي رئيس اول كه فطري و ذاتي هستند، عبارت‌اند از:
1. صاحب فهم و دركي نيكو و سريع و گيرنده باشد تا بتواند هر چه را مي‌شنود يا به او گفته مي شود، بدان گونه كه گوينده قصد دارد و طبع واقع و حقيقت امر درك كند. از آن جا كه پيامبر مبعوث از جانب خدا است، بالطبع عقلي بسيار روشن و قوي و نفسي نوراني دارد؛
2. داراي حافظه اي قوي باشد تا بتواند آن چه را مي‌فهمد يا احساس مي‌كند، در قوه ي حافظه ي خويش حفظ و ضبط كند و هرگز آن را فراموش نكند. نفس پيامبر چون متصل به لوح محفوظ است اين شرط را نيز دارد؛
3. داراي فطرتي صحيح، طبيعتي سالم، مزاجي معتدل و تام‌الخلقه و آلاتي نيرومند و قادر باشد بر انجام اعمالي كه در شأن او است؛
4. داراي زباني فصيح و بليغ باشد تا كه زبان او را در بيان آن چه در ضمير او است، ياري دهد. از آن جا كه وظيفه ي پيامبر تعليم و ارشاد بندگان به سوي خير و سعادت ابدي است، چنين شرطي ضرورت دارد؛
5. دوست‌دار علم و حكمت باشد تا بدان حد كه تأمل در معقولات، او را رنج ندهد و كوشش و جديت در راه فهم و ادراك آن‌ها به او آزاري نرساند؛
6. بالطبع حريص به شهوت‌راني و انجام اميال نفساني نباشد، بلكه از انجام آن‌ها و از لهو و لعب دوري گزيند و نسبت به لذايذ نفسانيه دشمن بدبين باشد، زيرا شهوات و لذات نفسانيه حجابي است بين او و عالم نور و وسيله‌اي است براي اتصال و تعلق او به عالم غرور؛
7. صاحب عظمت نفس و احتشام و دوست‌دار نزاهت و شرافت بوده و نفس او از هر امر زشت و ناپسند و ركيك و پليد بري باشد و از داشتن يا اتصاف به آن ابا و امتناع ورزد و نسبت به آن كبريا و ترفع داشته باشد و به اموري بالاتر و برتر از آن چه او را پست و خفيف كند، توجه نمايد و از هر جنسي نوع برتر و شرافت‌مندتر را اختيار كند و از قبول چيزهاي پست و حقير و از نظر افتاده و بي‌مقدار اجتناب ورزد، مگر به قصد رياضت دادن نفس و اكتفاي به كم‌ترين و خفيف‌ترين امور مربوط به عالم دنيا؛
8. نسبت به كليه ي خلايق رئوف و مهربان باشد و از مشاهده ي منكرات خشمگين نشود تا بتواند با لطف و مهرباني از اشاعه ي آن‌ها جلوگيري كرده، بدون داشتن قصد تجسس و تفحص از اوضاع و احوال و وقايع، اقامه ي حدود مقرر را از جانب خداوند متعال تعطيل نكند؛
9. داراي قلبي شجاع باشد و از مرگ بيم و هراس نداشته باشد، زيرا عالم آخرت بهتر از دنيا است؛
10. جواد، يعني بخشنده نعمت‌ها و عطايا، باشد؛ زيرا خزائن رحمت و نعمت الهي تا ابد باقي و بي‌خلل و نقصان‌ناپذير است؛
11. خوشحالي و بهجت او هنگام خلوت و مناجات با خدا از همه ي خلايق بيش‌تر باشد، زيرا او عارف به مقام حق و عظمت و جلال او است، و حق تعالي منبع حسن و جمال و در حسن و جمال از كليه ي موجودات اجل و ارفع است؛
12. سخت‌گير و لجوج نباشد و دعوت به اقامه ي عدل و انصاف را به آساني بپذيرد و در انجام آن به سرعت گام بردارد و در دعوت به اقامه ي ظلم و جور و عمل قبيح بسيار سخت‌گير باشد و از پذيرفتن آن امتناع ورزد(17).
به اعتقاد صدرا، همه ي اوصاف دوازده‌گانه از لوازم شرايط سه‌گانه‌اي است كه در بخش اول بيان شد. به نظر وي، اجتماع اين خصايص در شخص واحد بسيار نادر است مگر يكي بعد از ديگري(18).
هم چنين صدرالمتألهين در موارد متعدد از امامت و ولايت سياسي ائمه سخن گفته است. مهم‌ترين اثر وي در اين باب شرح اصول كافي، به ويژه بسط و توضيح احاديث كتاب الحجّه اين كتاب است. براي مثال، از حضرت امام صادق(ع) سؤال مي شود كه آيا ممكن است زمين باشد و امامي در آن نباشد؟ حضرت پاسخ مي‌دهد: خير. سؤال‌كننده ادامه مي‌دهد آيا ممكن است دو امام در يك زمان حضور داشته باشند؟ حضرت مي‌فرمايد: خير، جز آن كه يكي از آن‌ها خاموش باشد. صدرا به تفصيل به بيان آراي شيعه و غير شيعه در مسئله امامت پرداخته و ادله ي هر يك را نقد و بررسي كرده است. وي چنين مي‌نويسد:
زمين را ناگزير پس از منقضي شدن زمان نبوت، امامي است كه تمامي امت چه پيشينيان و چه پسينيان جز افرادي اندك كه در خور اعتنا نيستند با اختلاف‌شان در آن كه نصب و گماشتن او از جهت شنيدن (روايت) و يا از جهت عقل برعهده ما است و يا از جهت عقل بر عهده خداوند است، اتفاق و هماهنگي دارند: نخستين، مذهب تمامي اهل سنت و بيش‌تر از معتزليان است و دوم، مذهب جاحظ و كعبي و ابوالحسن بصري است و سوم، مذهب شيعه كه رحمت الهي بر آنان باد، مي‌باشد(19).
طبق تأكيد ايشان، استدلال عقلي شيعه در باب امامت، مبتني بر قاعده ي لطف است. البته اين قاعده در دو مرحله استفاده مي شود: مرحله ي اصل وجود امام است، خواه تصرف بكند يا نكند؛ مثل زماني كه امام در غيبت به سر مي‌برد. اما تصرف ظاهري امام، خود لطف ديگري است كه عدم آن به سبب بندگان و بدي اختيار آنان است، «به طوري كه او را كوچك شمرده و ياري‌اش را رها نمودند»(20). هم چنين، وي در همين بحث مسئله ي انتخاب و نصب امام را نيز بيان كرده است. به نظر وي، مردم در تعيين امام هيچ نقشي ندارند، اگر چه در ياري يا عدم ياري امام نقش دارند، و از اين لحاظ در كارآيي و مقبوليت اجتماعي صاحب نقش هستند.
امامت به منزله ي باطن نبوت تا قيامت باقي است، و هر زماني بعد از زمان رسالت ناگزير از وجود ولي‌اي است كه خداي را بر شهود كشفي پرستش كرده و علم كتاب الهي و ريشه ي علوم علما و مجتهدان نزد او باشد. او را رياست مطلق و امامت در امر دين و دنيا باشد، خواه عموم مردم او را اطاعت كنند يا سركشي نمايند، و مردمان او را قبول داشته باشند و يا انكارش نمايند. هم چنان كه رسول رسول است، اگر چه هيچ كس به رسالت او ايمان نياورد؛ هم چون حضرت نوح. هم چنين، امام هم امام است، اگر چه حتي يك نفر از مردم او را اطاعت ننمايند. اگر پزشك بيماران را معالجه نكرد و بهبودي نبخشيد مهارت پزشكي از او زايل نمي‌شود(21).
وي در پايان شرح مفصل خود بر حديث مذكور نتايجي به اين شرح آورده است: 1. دانش‌مند حقيقي و عارف رباني را ولايت بر دين و دنيا و رياست بزرگ است؛ 2. زنجيره ي عرفان الهي و ولايت مطلقه هيچ‌گاه قطع نمي‌شود؛ 3. آباداني جهان و بقاي انواع در آن به وجود عالم رباني بستگي دارد؛ 4. اين قائم به حجت الهي لازم نيست كه ظاهري مشهور مانند حضرت علي(ع) در هنگام عهده‌داري خلافت ظاهري داشته باشد، چه بسا كه پنهان و پوشيده باشد؛ 5. علم و دانش با بينايي حقيقي به يك باره از سوي خداوند متعال به ايشان عطا مي شود(22).
از ديد صدرا دليل اصلي بر زعامت سياسي مجتهدان در عصر غيبت داشتن تخصص و دانش است. وي در اين خصوص چنين مي‌نويسد:
آشكار است كه سياست‌مدار و پيشوا و امام، اين مقام [ولايت سياسي] را به خاطر تخصص و فنّي كه دارد، دارا است، خواه ديگران از او بپذيرند و سخن او را گوش فرا دهند و يا نپذيرند. و طبيب در اثر تخصص و دانش خود و توانايي كه در معالجه بيماران دارد، طبيب است، حال بيماري باشد و يا نباشد و طبيب بودن او را نبودن بيمار از ميان نبرد(23).
دليل ديگر، قاعده ي لطف است كه پيش‌تر از آن صحبت كرديم. صدرالمتألهين با تأكيد بر زعامت مجتهدين در عصر غيبت چنين مي‌گويد:
بدان كه نبوت و رسالت از جهتي منقطع مي‌گردد و از جهتي ديگر باقي است[...] ولي خداي متعال (پس از قطع نبوت و رسالت) حكم مبشرات و الهامات و حكم ائمه معصومين؛ و هم چنين حكم مجتهدين (و ارباب فتاوي را براي افتا و ارشاد عوام) باقي گذاشت، اما اسم و نام نبي و رسول را از آنان سلب فرمود، ولي حكم آنان را تأييد و تثبيت نمود و آنان را كه علم به احكام الهي ندارند، مأمور نمود كه از اهل علم و اهل ذكر سؤال كنند. [...] بنابراين مجتهدين، پس از ائمه معصومين (در مورد خصوص احكام دين) بدان گونه كه از طريق اجتهاد دريافته‌اند، فتوا مي‌دهند، هر چند در فتاوا با هم اختلاف داشته باشند. [...] هم چنين براي هر فردي از مجتهدين از طريق ادله تفصيليه‌اي كه در دست آنان است راه و روش و منهجي قرار داده است و آن راه و روش همان است كه دليل او آن را در اثبات حكم تعيين نموده و عدول و انحراف از آن راه را بر روي حرام كرده است(24).
ممكن است گفته شود كه در اين نقل قول طولاني بر بعد ولايت سياسي مجتهدين تأكيد نشده است، بلكه قول صدرا مي‌تواند در بُعد ولايت افتا ظهور داشته باشد. در پاسخ بايد گفت كه اوّلاً، سياق بحث رياست بر امور ديني و دنيوي و تعيين مصلحت اين دو است؛ ثانياً، از آن جا كه خلافت و حكومت براي پيامبر و امام بود، طبق قول فوق مي‌توان آن را براي مجتهدين هم كه جانشين پيامبر و ائمه هستند، استظهار كرد. ثالثاً، در عبارت مذكور به ولايت قضايي هم تصريح نشده است، اما مي دانيم كه در داشتن ولايت قضايي براي مجتهدين اتفاق نظر وجود دارد. رابعاً، فقراتي داريم كه در آن‌ها بر زعامت و ولايت سياسي دانايان در همه ي ادوار تأكيد شده است. طبيعي است كه اين مستندات شامل مجتهدين هم مي شود. به عبارت ديگر، تصريح صدرا در باب زعامت مجتهدين در فقدان نبي و امام، مفّسر مستنداتي است كه در آن‌ها از سروري حكما و دانايان سخن رفته است. برخي از اين مستندات پيش از اين نقل شد، و به برخي ديگر از آن‌ها در اين جا اشاره مي‌كنيم. صدرا چنين مي‌نويسد: «حكيم الهي و عارف رباني سرور عالم است و به ذات كامل خود كه منوّر به نور حق است و فروغ گيرنده از پرتوهاي الهي است، سزاوار است تا نخستين مقصود خلقت باشد و فرمان روا بر همگي خلايق، و مخلوقات ديگر به طفيل وجود او موجود و فرمان بردار اوامر اويند».
تذكر اين نكته ضروري است كه مراد صدرالمتألهين از «مجتهد»، كسي است كه داراي معرفت كامل به اسلام در تمامي ابعاد آن است، و علاوه بر اين انساني خود ساخته يا به تعبير وي «حكيم الهي و عارف رباني» است. وي در سراسر آثار خود متذكر شده است كه الفاظي چون «حكيم»، «فقيه» و «شيخ» لازم است در معناي اصلي خود به كار رود، نه در معاني جعلي و تحريف شده(25).
نظام سياسي هدايت‌گرا و فضيلت‌گستر نظامي مبتني بر مشروعيت الهي است. در نوشته اي از صدرالمتألهين چنين مي‌خوانيم:
چنان كه براي همه خليفه است كه واسطه است ميان ايشان و حق تعالي، بايد كه براي هر اجتماع جزئي، واليان و حكّامي باشند از جانب آن خليفه، و ايشان پيشوايان و علمااند و چنان كه ملك، واسطه است ميان خدا و پيغمبر، و پيغمبر واسطه است ميان ملك و اوليا، كه ائمه معصومين باشند، ايشان نيز واسطه‌اند ميان نبي و علما، و علما واسطه‌اند ميان ايشان و ساير خلق؛ پس عالم به وليّ قريب است و وليّ به نبي و نبي به ملك و ملك به حق تعالي و ملائكه و انبيا و اوليا و علما را در درجات قرب، تفاوت بسيار است(26).

نتيجه‌گيري

عناصر و اجزاي نظريه ي دولت هادي، مبتني بر ويژگي‌هاي مهم حكمت سياسي متعاليه و براساس افكار و آثار صدرالمتألهين به منزله ي مقدمه‌اي براي به فعليت رسيدن انديشه ي سياسي شيعه در قرون بعد از وي را مي‌توان به شرح ذيل خلاصه كرد:
1. مكتب حكمت سياسي متعاليه خدامحور است. در اين مكتب خداوند متعال حضور جدي و اصلي در متن زندگي فردي و اجتماعي دارد. عناصر جدي هستي در اين تفكر عبارت‌اند از: خدا، انسان و طبيعت. در اين مكتب همان‌گونه كه به رابطه ي انسان با انسان و انسان با طبيعت توجه مي شود، به رابطه ي انسان با خدا نيز توجه مي شود؛ از اين رو انسان خليفه ي خدا بر روي زمين قلم‌داد مي شود و حاكميت اصلي از آن خدا است.
2. در مكتب سياسي متعاليه انسان مسافري است كه از سوي خدا آمده، به سوي او در حركت است، و دنيا يكي از منازل و مراحل سفر انسان است.
3. پيامبران، امامان و مجتهدان براي هدايت و راهنمايي اين مسافر از سوي خداوند وظيفه دارند. برهان لطف و عنايت باري تعالي زمينه ساز استدلال‌هاي كلامي اين مدعا است. چنان كه خداوند متعال مثلاً با ارسال باران به زيست انسان در طبيعت كمك مي‌كند، كساني را كه صلاح دنيا و آخرت را به انسان‌ها معرفي كنند به سوي آنان مي‌فرستد.
4. رهبران الهي هدايت انسان را در زندگي دنياي وي برعهده دارند. بنابراين، دين و دنيا، دين و سياست، دنيا و آخرت و عالم ماده و معنا مكمّل يك‌ديگر، و بلكه لازم و ملزوم هم‌اند. سياست بدون شريعت هم چون جسد بدون روح است.
5. بنابراين دولت هادي به منزله ي دولت نمونه در مكتب حكمت سياسي متعاليه، دولتي غايت‌مدار است. در اين تفكر همه ي عناصر فكري و عملي به سوي خدا، قيامت و خير و سعادت و تكامل انسان تنظيم مي‌شوند. «خير» چيزي است كه انسان را به خدا برساند. هر كس به خدا نزديك‌تر است مي‌تواند سكان‌دار جامعه و رهبر و هادي آن باشد. مقصود اصلي از وضع قوانين و مقررات و تشكيل حكومت، سوق دادن آدميان به سوي باري تعالي است.
6. در مكتب حكمت سياسي متعاليه دنيا هدف نيست، بلكه ابزاري است ضروري براي رسيدن به آخرت. بر همين اساس، به نظر صدرا آن چه موجب حفظ حيات مي شود، از افضل اعمال دنيوي به حساب مي آيد. بنابراين، مكتب سياسي متعاليه به هيچ وجه به امور دنيوي بي‌توجه نيست، زيرا بر آن است كه بدون سامان‌دهي به امور دنيوي نمي‌توان به آخرت رسيد.
7. با توجه به اين شاخص‌ها، نظام سياسي مورد نظر صدرالمتألهين نظامي ديني است. در عصر رسالت پيامبر، و در عصر امامت امام معصوم در رأس نظام سياسي است. در عصر غيبت نيز حكيم الهي، مجتهد جامع‌الشرايط و عارف رباني سرور عالم و در رأس نظام سياسي قرار دارد.
8. نظام سياسي مبتني بر حكمت سياسي متعاليه تا زماني كه براساس قانون الهي عمل كند، از مشروعيت برخوردار است. ضامن اين رفتار، سير و سلوك و مراقبت دائمي حكيم مجتهد است. سه سفر نخست از اسفار اربعه، مقدمات لازم براي رسيدن به مرحله ي رهبري‌اند. پس از طي موفقيت‌آميز آن سه مرحله، نوبت به مرحله ي چهارم و هدايت و راهبري مردم مي‌رسد.

پي نوشتها :

1. همان، ص568-569.
2. همو، تفسير القرآن الكريم، ج6، ص268-269.
3. همان.
4.همو، رساله سه اصل؛ در اين رساله همين سه اصل به تفصيل بحث شده است.
5. همان، ص13.
6. همان، ص18.
7. اين توسعه از ديرباز مدنظر فيلسوفان سياسي مسلمان بوده است؛ چنان كه ابن‌باجه اندلسي در تدبيرالمتوحد مي‌گويد: «از خصوصيات مدينه كامله [جامعه توسعه‌يافته و سعادت‌مند] نبود. فنّ طبّ و قضا است. از آن جا كه مردم مدينه به امور بهداشتي و تغذيه صحيح آگاه‌اند [مجهز به علم و دانش هستند] و در عمل نيز رعايت مي‌كنند، به طب و طبيب نياز ندارند و چون درستي موجب اتحاد كليه ساكنان اين شهر مي شود و هيچ گونه مشاجره‌اي ميان آن‌ها وجود ندارد به قضاوت و قاضي نياز ندارند. در مدينه كامل هر شخصي اين امكان را دارد كه به بالاترين مدارجي كه توان آن را دارد، برسد. كليه آرا در اين شهر درست است و هيچ رأي خطا در آن راه ندارد، اعمالي كه در آن صورت مي‌گيرد. بدون قيد و شرط پسنديده است. [چون به منبع لايزال وحي الهي متصل‌اند]». ابن باجه اندلسي، تدبيرالمتوحد، تحقيق معن زياده، ص43-44.
8. ملاصدرا، مبدأ و معاد، ص560.
9. همو، تفسير القرآن الكريم، به كوشش و تصحيح محمد خواجوي، ج7، ص 180-181.
10. همان، ج5، ص46. متن ترجمه شده از اين قرار است: «والتولّي- الذي كلامنا فيه، انّ الحقّ سبحانه ما وليّ كلّ شيء ألا ما تولي بنفسه- هو الاستدعاء الذاتي الاولي، و السؤال الوجودي الفطري، الذي يسئله الذات القابله المطيعه السامعه لقول «كن» منه تعالي. [...] فمن تولي الله و أحبّ لقائه و جري علي ما جري عليه الأوامر الشّرعيه و التكاليف الدينيه، تولّا هم الحق، و هو يتولي الصالحين. و من تعدّي ذلك فقد طغي و تولي الطواغيت و اتبع الهوي- و لكل نوع من الهوي طاغوت- ولّاه الله ما تولاه، فلكل شخص معبود و وجه اليه، و هو قرينه في الدنيا و الآخره، و ما علي الرسول الّا البلاغ المبين [54/26] اعاذنا الله من متابعه الهوي و الشياطين، و جعلنا من عباده الصالحين الذين يتولاهم برحمته يوم الدين».
11. همو، مبدأ و معاد، ص561.
12. ابونصر فارابي ،السياسه المدنيه، ترجمه وشرح حسن ملكشاهي،ص 265-289.عبارت فارابي چنين است:«الفصل العاشر في بيان انحاءالسته من المدن اهل الجاهليه: من الضروريه،و النذايه و الخسيسه، و الكراميه ، و التغلبيه والحريه».
13. ملاصدرا،مبدا و معاد، ص 563.
14. مهدي حائري يزدي ، حكمت و حكومت، علي عبدالرازق، الاسلام و اصول الحكم،
محمد عماره، دراسه و وثائق.
15. طبق نص قرآن كريم، پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم اسوه همه مسلمانان و بلكه بشريت است: (لقد كان لكم في رسول الله اسوه حسنه). سوره احزاب (33)آيه 21.
16. ملاصدرا، مبدا و معاد، ص 563.
17. همو، الشواهدالبربوبيه، ص488-490.
18. همان،ص 490.
19. همو، شرح اصول كافي، پيشين، ص461.
20. همان،ص468.
21. همان، ص 469.
22. همان،ص471.
23. همو، عرفان و عارف نمايان (ترجمه كتاب كسر اصنام الجاهليه)، ترجمه محسن بيدارفر، ص69.
24. همو،شواهد الربوبيه، ص509-510.
25. همو، عرفان و عارف نمايان، ص61-63.
26. همو،مبدأ و معاد، ص 56

نويسنده: نجف لك‌زايي
منبع: فصلنامه علوم سیاسی شماره 43

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:55 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



اسناد اضلال و هدايت به خداوند با تأکيد بر نظر علامه طباطبايي

چکيده

بحث از مشيت خداوندي، مستلزم تبيين مسئله قضا وقدر است. اسباب اختلاف عقايد در مسئله قضا و قدر نيز به سبب اموري چون مذاق و مشرب، عقايد پيش از اسلام، نحوه معاشرت، علما و ... بوده است؛ ضمن آنکه بحث از اين مسئله به دوره خاصي محدود نمي شود و همواره طي دوره هاي مختلف مطرح بود و خواهد بود، تا به سبب آن «راسخان در علم» از مقلدان متمايز و نمايان گردند؛ بر اين اساس، هر کس از زاويه اي به اين مسئله نگريسته و بدين شکل، فرقه هايي ايجاد شده است.
در اين مقاله تعبير قرآني «من يشاء» در آياتي که به هدايت و اضلال بندگان اشاره دارد، با تأکيد بر نظر علامه طباطبايي مورد بررسي قرار گرفته و طي آن معلوم شد از اين منظر متعلق مشيت، خواست حقيقي بندگان است که در پرتو مشيت الهي تحت سلسه اي از سنن صورت مي پذيرد. از نظر وي نفوذ مشيت الهي گرچه از طريق سلسله مراتب علي و معلولي تبيين مي گردد ، مالکيت مطلق خداوند نسبت به کل هستي، بنده و فعل او را نيز به طور مستقيم در پيوند با مشيت الهي قرار ميدهد؛ اما اين مشيت براساس سنن الهي و متناسب با زمينه سازي بندگان به فعل آنان تعلق مي يابد و سبب جبر و تفويض نمي گردد.
کليد واژه ها: قضا و قدر، مشيت الهي، سنن الهي، اضلال و هدايت الهي، علامه طباطبايي.

مقدمه

يکي از مسائل مهم و اساسي در فلسفه، کلام و تفسير، مسئله مشيت و اراده ي الهي و نسبت آن با اختيار بندگان است؛ صورت ديگر اين مسئله قضا و قدر و صورت سوم آن، جبر و اختيار است. به رغم اهتمام انديشمندان در طول تاريخ در اين زمينه اين مسئله هنوز اعتبار خود را در حوزه پژوهش حفظ کرده است؛ از اين رو پرسش هايي از اين قبيل مطرح است: قضا و قدر چيست؟ آيا واقعاً سرنوشت آدمي را از سر نوشته اند؟ اگر قضا در سرنوشت معتبر است نقش اختيار چيست؟ آيا اراده خداوندي است که سرنوشت انسان را رقم مي زند يا اعمال و افکار خود او؟ اگر اراده خداوند بر سرنوشت انسان حاکم است چرا ضلالت و گمراهي به انسان نسبت داده مي شود؟
نوشتار حاضر از اين ميان، به اين پرسش توجه کرده است: مفسر نامدار عالم تشيع، علامه فقيد، طباطبايي «امر بين الامرين» را چگونه تعبير کرده است؟ در پرتو پاسخ به اين پرسش مسئله مشيت در هدايت و ضلالت تبيين خواهد شد؛ ضمن آنکه نوع مقاله بنيادي و روش آن توصيفي است.

تعريف قضا و قدر

نظر به پيوند وثيق مسئله مورد بحث، با مسئله قضاء الهي، نخست به بيان مفهوم قضا مي پردازيم: قضا در لغت به معناي حکم کردن و ادا کردن است (سياح، (بي تا)، ذيل قضي). «قضاءقاضي» به معناي ايجاب علمي امري است که به دنبال آن ايجاب خارجي مي آيد؛ و قضا آن گاه که به واجب تعالي نسبت مي يابد، بدين معناست که وجودات امکاني همراه با نظاماتشان، علم فعلي واجب را تشکيل مي دهند؛ پس ايجابي که در آنهاست در واقع، قضاي الهي است و فوق اين علم فعلي، علم ذاتي خداوند است که تفصيل عيني اشياء را در بر دارد (طباطبايي، 1381، ج3، ص 279-280).
لذا «قضا» حکم خداوند است درباره واقعيات و رويدادها به ترتيبي که مورد مشيت اوست؛ پس با قضا مواجهيم: قضاي ذاتي که خارج از علم و در مرتبه ي ذات واجب است و قضاي فعلي که همان خود عالم است (همان).
قدر از نظر لغوي به معناي حد و پايان هر چيز است (سياح، (بي تا)، ذيل «قدر»). تقدير تعيين علمي صفات وآثار يک شييء است که به دنبال آن فعل مي آيد؛ به عبارت ديگر «قدر» انعکاس آن مشيت در پهنه هستي است که در نوشتار حاضر در صدد تحقيق متعلق اين مشيت مي باشيم؛ همچنين به دنبال تبيين اين پرسش ايم که آيا تحقق مشيت از قانون خاصي پيروي مي کند يا خير؟

طرح اجمالي اقوال و برخي استنادات قرآني

جهت روشن شدن بستر تاريخي و زواياي مختلف بحث، لازم است تاريخچه آن، همراه با اقوال مختلف به اجمال ذکر شود. مشيت الهي در پيوند اساسي با مسئله قضا و قدر و به بياني، تعبير ديگري از همين مسئله است. تحقق آن نيز حتمي خواهد بود؛ چون مشيت خدا تخلف ناپذيراست. در چنين صورتي، چگونه مي توان افعال اختياري را به انسان نسبت داد؟ اولين بار مسئله جبر توسط شيطان مطرح شد؛ چه اينکه شيطان خطاب به خداوند، خود را مجبور تلقي مي کند و نداي «رب بما اغويتني» (حجر :39) سر مي دهد و گمراهي خود را نتيجه مشيت خداوند مي داند. در ادامه آيه، چيزي مبني بر انکار حرف شيطان نيامده و چنان است که گويي شيطنتي از شيطان سر نزده است؛ از اين رو عرفايي همچون مولانا، به قضاي الهي در لزوم وجود ابليس معتقدند و وجود وي را صادره از امر الهي مي دانند؛ و گرنه چگونه مي توان مجادله مخلوق با خالق را توجيه کرد؟
باز آن ابليس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رويم کرد زرد
رنگ رنگ توست، صباغم تويي
اصل جرم و طاقت و داغم تويي
لذا در اين ديدگاه، هيچ امري در عالم وجود بيرون از تقدير و مشيت الهي نيست. طبعاً وجود ابليس، افعال و احوال او نيز، همه، در حقيقت خواست خداست؛ لذا جبري مسلکان در توجيه آيه، چنين برآمده اند که: اسناد اغوا به خداي تعالي، اشکال ندارد و اصل صدورش از خدا جايز نيست (طباطبايي، 1360، ج 12، ص 238).
پس، از اين منظر، مشيت خداوندي است که به گمراهي شيطان تعلق گرفته است، چنانچه حلاج از زبان ابليس مي گويد: من ابليس، سرگذشت خويش را در کتاب مبين خوانده بودم که بر من چه خواهد گذشت؛ و اين حاکي از اعتقاد به قضاي الهي و سرنوشت محتوم است.
لکن پذيرش جبر و قضاي الهي درباره ابليس مستلزم اعتقاد به صدور شر از خير محض و اسناد اضلال ابتدايي به خداوند است؛ روشن است که اين امر، خلاف عدل و علم الهي است، اما اينکه خداوند حرف شيطان را انکار نفرمود، به اين دليل بود که اضلال، اضلال ابتدايي نبوده و خود شيطان آن را برگزيده است.
همچنين غيرجبري ها به مطلب اذعان دارند که استناد اغوا به خداي تعالي جايز نيست و اينجا اغوا به معناي نااميد کردن است (طبرسي، (بي تا)، ج 13، ص 189) و سنت ابتلاء و امتحان الهي است که به شيطان مهلت داده است نه اينکه اضلال ابتدايي شيطان، سبب اضلال بندگان شده باشد؛ چرا که در مقابل شيطان به ملائکه هم مهلت داده شده است؛ لذا مهلت دادن ابليس، از باب تقديم مرجوح بر راجح ويا ابطال قانون عليت نيست (طباطبايي، همان ،ص 237).
در اسلام، يکي از فرقه هاي مطرح طرفدار جبر، اشاعره بودند که به آياتي نيز استناد کرده اند؛ از جمله: »ما اصاب من مصيبه في الارض و لا في انفسکم الا في کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک علي الله يسير» (حديد ؛22): هر رنج و مصيبتي که در زمين يا از نفس خويش به شما مي رسد، پيش از آنکه آنها را در دنيا ايجاد کنيم همه در کتاب ثبت است و خلق آن بر خدا آسان است.
در جايي ديگر چنين مي فرمايد: »و عنده مفاتح الغيب لايعلمها الاهو ويعلم ما في البر والبحر و ما تسقط من ورقه الا يعلمها و لاحبه في ظلمات الارض و لا رطب و لايابس الا في کتاب مبين» (انعام: 59): کليد خزائن غيب، نزد خداست؛ کسي جز خدا برآن آگاه نيست و نيز آنچه در خشکي و درياست، همه را مي داند و هيچ برگي از درختي نيفتد مگر آنکه او آگاه است و هيچ دانه اي در زمين و هيچ تر و خشکي نيست، جز آنکه در کتاب مبين (قرآن) مسطور است.
در مقابل عقيده اشاعره، قول عدليه مبني بر تفويض قرار دارد، قاضي عبدالجبار از کبار اين طايقه، قائل به اختيار تام انسان در اعمالش بوده است .
صاحبان اين قول، به آياتي از قرآن استناد جسته اند؛ از جمله به اين دو آيه: «انا هديناه السبيل اما شاکرا و اما کفورا» (دهر:3): براستي ما راه حق و باطل را به انسان نموديم؛ خواهد هدايت پذيرد و شکر کند و يا کفران نعمت کند؛ و «فمن شاء فليومن و من شاء فليکفر» (کهف :29): پس هر که مي خواهد ايمان آورد و هرکه مي خواهد کفر پيشه سازد.
اما نظريه سوم در اين باره نظريه اماميه است؛ امام صادق(ع) فرمودند: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين»: نه جبر مطلق و نه اختيار تام، بلکه چيزي ميان اين دو.

سخن اشاعره و نقد آن

اشعري ها مي گويند: «الجبر هو نفي الفعل حقيقه عن العبد و اضافته الي الرب تعالي» (حسن زاده آملي،1369، ص 49): جبر همان نفي فعل حقيقي از بنده و انتساب فعل به خداي تعالي است.
اشعري منکر اصل عليت و معلوليت در سلسله موجودات بوده و احکام الهي را مبتني بر مصالح و مفاسد در اشياء نمي داند؛ او همه چيز را بدون واسطه به باري تعالي نسبت مي دهد. آنها درباره افعال انسان مي گويند: افعال انسان از خود انسان نيست، بلکه مکسوب آنان است؛ لذا ثواب و عقاب دارند و اين ثواب و عقاب از کسب بنده براو مترتب مي شود (همان). آنان دليل خويش را اين آيه مي دانند: «لها ما کسبت و عليها ما اکتسبت» (بقره: 286): هرکس آنچه از کارها (ي نيک) انجام دهد به سود خود انجام داده و آنچه از کارها (ي بد) کسب کرده به ضرر خود کرده است.
«کسب» تحصيل اعمال خير و «اکتساب» به دست آوردن چيزي از روي حيلت شيطاني است. در اين نظريه فاعليت انسان، پنداري بيش نيست.
نظريه ي کسب به اين معناست که خالق افعال بندگان، خداست، افعال بندگان، مکتسب از خود آنهاست و صدور آن افعال را خدا خواسته و خلق و اختراعي که خدا کرده، از روي احسان است، در وضع تکليف مالايطاق براي خدا، هيچ منعي وجود ندارد و جايز است خدا آدم بي گناه را عذاب کند؛ چرا که خدا پايبند مصالح عباد نيست (علامه شبلي، 1328، ص 43).
از ديدگاه اشعري، در افعال انسان فرقي ميان اختياري و اضطراري نيست و فعل بنده، به نحو جداگانه و بي واسطه مخلوق خداست؛ در صورتي که قضا وقدر ثابت شوند، اين نتيجه به دست مي آيد که اشيا در نظام ايجاد و خلقت، صفت وجوب و لزوم دارند؛ به اين معنا که هر موجودي از موجودات و هرحالتي که به خود مي گيرند، همه از ناحيه خدا ي سبحان معين و معلوم است و از نقشه اي که نزد خدا دارد، تخلف نمي کند (طباطبايي، همان، ج1، ص 147)؛ لکن اشکالي بر اين قول وارد است: با اين بيان که از يک طرف چون اراده الهي به برخي افعال تعلق گرفته است، تحقق و وجود اينگونه افعال، واجب و قطعي است؛ چرا که اراده الهي تخلف ناپذير است و براي هميشه در کتم باقي مي ماند؛ چون اراده الهي به هستي آن تعلق نگرفته است. نتيجه اينکه: آنچه هست، واجب الوجود، وآنچه نيست، ممتنع الوجود است و هيچ يک از اين د، ممکن الوجود نيستند. اگر اين قاعده کليت يافته، همه موجودات را شامل گردد، با چنين تصوري، قول به فعل اختياري انسان با اشکال مواجه مي شود؛ چون فعل اختياري اگر موجود شود، وجود آن ضروري و واجب است و اگر موجود نشود، ممتنع است. درهيچ يک از اين دوصورت جايي براي امکان واختيار باقي نمي ماند؛ درحالي که ما بالوجدان اختياري بودن افعال خود را مي يابيم (همان، ص 145).
نظريه جبر، علاوه بر مفاسد اجتماعي و علمي اي که در بردارد، نظام اساس و مسببات و رابطه علي و معلولي بين حوادث را- که ترديدي درآن نيست - مردود دانسته، به وادي شکاکيت گرفتار مي گردد؛ افزون برآن پذيرش اين نظريه مستلزم عبث و غيرحکيمانه بودن ثواب و عقاب الهي و يکسان بودن کفر و ايمان است. از ديگر لوازم فاسد اين نظريه، پذيرفتن تجدد و دگرگوني در اراده الهي و تنزل شأن الهي در سطح موجودات ممکن است؛ لذا اميرالمومنين در نتايج اعتقاد به جبر، در پاسخ به مرد شامي (در بازگشت از جنگ) که از حضرت سوال کرد: آيا رفتن ما به شام (براي جنگ وجهاد) برپايه قضا ء و قدر الهي بود؟ چنين فرمودند:
واي بر تو! شايد قضاي لازم و قدر حتمي را گمان کرده اي؟ اگرچنين بود، پاداش و کيفر، بشارت و تهديد الهي بيهوده بود! خداوند سبحان، بندگان را فرمان داد، در حالي که اختيار دارند و نهي فرمود تا بترسند؛ احکام آساني را واجب کرد و چيز دشواري را واجب نفرمود و پاداش اعمال اندک را فراوان قرار داد؛ با نافرماني بندگان، مغلوب نخواهد شد و با اکراه و اجبار اطاعت نمي شود و پيامبران را به شوخي نفرستاد و فرو فرستادن کتب آسماني براي بندگان بيهوده نبود وآسمان نو، زمين و آنچه بين آن است را بي هدف نيافريد (دشتي، 1379، حکمت 78).

سخن معتزله و نقد آن

خواجه نصيرالدين طوسي در رساله «جبر و اختيار» نظريه معتزله را چنين بيان مي دارد: معتزله گويند: هرچه مدح و ذم آن راجع به بنده است فعل بنده است و او فاعل آن است و به اختيار خود مي کند، اگر خواهد کند و آن را خداي تعالي به او بازگذاشته» (حسن زاده،آملي، همان ص 37).
بزرگ ترين دليل اين گروه، اين است که اگر اختيار نبود، تکليف و ارسال بي فايده بود؛ به عبارت ديگر اين گروه انسان را فاعل مستقل مي داند. او نظام عالم را براساس و قاعده اي مضبوط استوار ساخته که هيچ وقت خللي درآن راه نمي يابد. بنابراين نظر، سرنوشت هر موجودي به علت آن باز مي گردد؛ يعني به موجودي که آن را ايجاب کرده و به او ضرورت و حتميت داده است. در اين سلسله طولي علل (علل مافوق) درنظر گرفته نمي شود و صرفاً علل مادي و خواص آنهاست که مدنظر قرار دارد؛ اينگونه اعتقاد هم، نتايج فاسدي به همراه دارد از جمله: اين نظر مستلزم آن است که خداوند را دست بسته بدانيم؛ چنان که همين گروه، خدا را موجب مي دانند، به نحوي که خدا نظامي را آفريده و خود کنار رفته است؛ بدين ترتيب مسئله سنت هاي الهي از جمله نصرت نيکوکاران و دعا و صدقه - که در قرآن بدان تصريح شده است- زير سوال مي رود؛ ضمن آنکه آنچه هست وحقيقت محض است، خدا و همه ي تجليات اوست؛ لذا قول به تفويض، با توحيد افعالي و صفاتي خداوند منافات دارد. اعتقاد به قدرت مستقله ي انسان، اعتبار جهت احديت حقيقي و وجه خاص احدي را که رقيقه اي از رقايق احدي است، انکار کرده است.

تبيين مطلب در کلامه علامه طباطبايي

در اين مقام، ذکر سخني از امام فخر رازي مناسب به نظر مي رسد؛ سخني که تعبير آن در صحف گران سنگ تشيع، مانند تفسير شريف الميزان و الحکمه المتعاليه تحقق يافته است. رازي مي گويد: به طور کلي کمتر پيش مي آيد آيه اي بر يکي از دو مذهب دلالت کند و به دنبال آن، آيه ديگر بر مذهب ديگر دلالت نکند و اين، جز امتحاني از ناحيه خدا نيست تا بدين طريق راسخان در علم، از مقلدان متمايز گردند. هر دو آيه، حق است و لازمه حق بودن آن دو، ثبوت اختيار براي بندگان در اعمال و نيز اثبات سلطنت گسترده براي خداوند متعال در ملکش است که يکي از ملک هاي او، اعمال بندگان مي باشد و همين، مذهب امامان اهل البيت است (طباطبايي، همان، ج 13، ص 426). اين سخن بي ترديد مذهب اماميه و عمق تفقه ايشان و مسائل مورد اختلاف فرقه هاي ديگر را به طور آشکار نشان مي دهد.
اينکه با توجه به موضوع مقاله، به بيان و تحليل نظر علامه طباطبايي در رفع ابهام کساني چون فخر رازي مي پردازيم: بدون ترديد علامه طباطبايي از جمله کساني است که از سخنان راسخان در علم، نيک بهره جسته و از طريق آنان به وادي تفسير قرآن ره يافته است. او در تعبيري «امر بين الامرين» را تبيين کرده و مي گويد: انسان في نفسه حر و بالطبع مختار است اما اين حريت تا وقتي است که به دست خود و به اختيار خود سلب حريت از خود نکرده باشد و عمل خود را تمليک به غير ننموده باشد؛ ولي چون خداوند مالک مطلق هستي ذات و افعال انسان است،انسان نسبت به آنچه خداي تعالي به امر و يا نهي تشريعي و نيز نسبت به آنچه به مشيت تکويني از او بخواهد هيچ گونه اختياري ندارد؛ از اين رو قرآن مي فرمايد: «ما کان لهم الخيره»؛ پس اگر خداوند از انسان ها عمل و ترک عملي را بخواهد، انسان هاي ديگر در مورد خواست او اختياري ندارند تا بتوانند آنچه مي خواهند، براي خودشان اختيار کنند؛ اگرچه مخالفت آن چيزي باشد که خدا خواسته است (همان، ج 16، ص 97-98).
تعبير قرآني و «انه هو اضحک و أبکي» نيز مويد اين معناست به استناد اين آيه خداي تعالي تنها کسي است که خنده را در شخص خندان و گريه را در شخص گريان ايجاد مي کند و کسي در آن شريک خدا نيست؛ اما اين امر، با اسناد خنده وگريه به خود انسان منافات ندارد؛ نسبت خنده و گريه و هر کار ديگر به انسان از اين جهت است که در وجود انسان شکل مي گيرد و قائم به انسان است؛ ولي نسبت دادن آن به خداي تعالي از جهتي است که خدا آن را ايجاد کرده است؛ و بين اين دو نسبت فرق بسيار است.
همچنين بين اراده الهي به خنده وگريه انسان با اراده خود انسان به خنديدن و گريستن منافاتي نيست و اراده الهي باعث نمي شود اراده انسان باطل شود و شخص خندان مجبور به خنده باشد؛ زيرا اراده الهي به مطلق خنده ارادي و اختياري انسان تعلق گرفته است؛ پس اراده خود انسان سبب خنديدن اوست؛ سببي که در طول سببيت اراده ي خداي سبحان است و نه در عرض آن تا تزاحم و منافاتي پيش آيد و اشکال شود که دو سبب چگونه يک مسبب را ايجاد مي کنند؛ در نتيجه نمي توان مانند معتقدان به جبر گفت: افعال اختياري انسان هم مخلوق خداست و خود انسان در آن دخالتي ندارد؛ همان گونه که مانند معتزله نيز نمي توان گفت اين افعال مخلوق خود انسان است وخداي تعالي در آنها هيچ دخالتي ندارد (همان، ج19، ص 77-78).
نظر به تقسيم اين مسئله بر مباحث، لازم است در بخش هاي بعدي اين مقاله به نقل و بررسي سخنان علامه طباطبايي از منابع فلسفي بپردازيم. حکيم متأله صدرالدين شيرازي در تعبيري مي گويد: «فکل مختار غيرالواجب الاول مضطر في اختياره»: هر مختاري غير از واجب تعالي، در اختيار خود مضطر است. منظور از اين اضطرار چيست؟ آيا اين اضطرار با مختار بودن في الجمله انسان منافات دارد؟ علامه طباطبايي در تفسير صدرا مي گويد:
منظور از مضطر بودن انسان، در اختيار آن است که وي بدون خواست و اختيار خود مختار قرار داده شده است؛ بلکه اينگونه آفريده شده است و مراد از مجبور بودن انسان در افعال، آن است که ديگري در تتميم تأثير عامل مسخر يا داعي زائد نيست و افعال اضطراري و اختياري انسان از اين جهت يکسان است؛ پس اضطرار در مقابل تفويض و امر بين امرين واقع نمي شود (ملاصدرا، 1410 ق، ج 6، ص 312-313).
علامه در تفسير سخن صدرا به يک مسئله مهم، مربوط به نوع خلقت انسان اشاره کرده است؛ از اين منظر خلقت و موجوديت انسان به گونه اي رقم خورده است که تماميت فاعليت او نسبت به افعال خود- صرف نظر از دخالت غيرمحال است و همين امر محال است که سبب اختيار اضطراري او شده است؛ پس اين اختيار اضطراري در برابر تفويض و امر بين امرين واقع نمي شود.

علامه طباطبايي ذيل سخن ديگري از صدرا چنين مي گويد:

اسامي اي که بر موجودات خاص و افعال آنها اطلاق مي شود، منبعث از حدود علل ناقص آنها از قبيل موضوع ماده، زمان، مکان و غير آن است و اينها، جهات نقص و کاستي اينگونه موجودات است؛ اما آنچه به خداي تعالي نسبت داده مي شود، وجود عاري از نقص عيب و قصور آنهاست؛ ولي اسامي و مفاهيم ماهوي آنها از حد موضوعات دگرگون و ناپايدار مادي آنها نمي گذرد. اين مطلب را با نفس خويشتن بنگر! تو آن گاه انساني را که نان مي خورد يا شراب مسکر مي نوشد تصور مي کني، او و فعلش از معلول هاي [نفس] تو هستند و فعل او نسبتي با او و نسبتي با تو دارد؛ اما آن گاه که به او نسبت داده شود نام آن فعل و معناي آن بر آن نهاده مي شود و گفته مي شود: او نان مي خورد يا شراب مسکر مي نوشد؛ ولي وقتي به تو نسبت داده مي شود، گفته مي شود تو فعل او را همانند خود او ايجاد کردي و گفته نمي شود تو نان مي خوري يا شراب مسکر مي نوشي (همان، ص 374).
دو بيان مذکور از علامه فقيد، طباطبايي چگونگي و سبب اسناد فعل انسان به بنده و خداوند را به درستي نشان ميدهد؛ بر اين اساس مي توان متعلق مشيت را درآيات مربوط دريافت.
متعلق مشيت در آيات «تهدي من تشاء و تضل من تشاء»
در قرآن آياتي وجود دارد ناظر بر مشيت که دلالت بر هدايت و ضلالت دارد. با نگاهي گذرا به آيات قرآن شاهد آنيم که مشيت خداوندي در همه عالم جاري است: به خلق القاء روح، فضل حيات و موت، اجتباء و اصطفاء، مغفرت عذاب و رزق - اعم از ارزاق معنوي و مادي- هدايت و ضلالت، خير، رحمت و اختصاص رحمت، به ارث رسيدن زمين به عباد، نفع و ضرر، اعطاي ملک، صورت بخشي در ارحام و اعطاي فرزند؛ در اين ميان تعلق مشيت به بسط رزق و هدايت به صراط مستقيم وضلالت بيش از همه مورد توجه و تکرار و تأکيد قرار گرفته است.
برپايه سخنان مذکور از مرحوم طباطبايي همه رويدادها در جهان هستي اعم از رويدادهاي بد و خوب - مربوط به مشيت الهي است: افزون بر آن، حتي مشيت و خواست خود انسان ها نيز مانند ساير نيروهايي که در وجودشان به وديعت نهاده شده مربوط به مشيت خداوندي است. مقصود از مشيت الهي غير از اراده ي حتمي اوست که به معناي فعليت مشيت و مقدمه ي قطعي صدور کار است و به مجرد بروز آن، کار مفروض حتمي الوقوع مي گردد. مشيت الهي، تنها سلسله مطلقه الهي در جهان هستي را اثبات مي کند؛ به اين معنا که هرکس هرچه انجام دهد، در قلمرو حکومت مشيت الهي است (طباطبايي، همان ، ج12، ص 347 و ج 13 ص 114).

اقسام مشيت

با توجه به سخنان پيش گفته از صاحب الميزان که برگرفته از آيات و روايات است، مي توان اقسام مشيت را بدين صورت بيان کرد:
1-برخي از اين «يشاء ها»، تعابير بي واسطه اي هستند که به مشيت تکويني الهي اشاره دارند؛ مشيتي که تخلفي هم نمي پذيرد. اين کار را شئون الوهيت خداست (رعد ؛26)؛ مثل آنچه در اين آيه شريفه ذکر شده است: «الله يبسط الرزق لمن يشاء ويقدر» (بقره 142): خداوند براي هرکس که بخواهد روزي را گسترش ميدهد و (يا) تنگ مي گرداند.
2- دومين دسته، آياتي است که تنها به هدايت و اضلال نظر دارد مانند: «والله يهدي و من يشاء الي صراط مستقيم» (نور: 46) و «يهدي به کثيراً ويضل به کثيراً» (بقره 26). اينگونه الفاظ، مفيد معاني مختلف زير است:
الف) مالکيت مطبق خداوند نسبت به کل هستي. از اين منظر هر نوع تصرفي در موجودات متعلق به خداوند و از نوع تصرفي است که مالک حقيقي در مملوک خود دارد، علامه طباطبايي در اشاره به اين مطلب مي فرمايد:
مالکيت خداي تعالي نظير مالکيت انسان نسبت به خانه و اثاث خانه خود، اعتباري نيست، بلکه مانند مالکيت آدمي نسبت به قوا و افعالش، واقعي و حقيقي است؛ زيرا عالم و هرچه در آن است، همه فعل خداوند است و هيچ موجودي از خداوندي که عالم را آفريده و نظام آن را در دست دارد، بي نياز نيست نه در ذاتش و نه در توابع ذاتش و نه در قوا و نه در افعالش ، بي نياز نيست؛ و در هيچ حالي از خود استقلال ندارد، نه در حال انفرادش و نه در حالي که با ساير اجزاي عالم، اجتماع و ارتباط داشته و از آن اجتماع و امتزاج، اين نظام عام که مي بينيم، به وجود آمده است (طباطبايي، همان، ج7، ص 242).
بنابراين خدا تنها مالکي است که با ملک خود، هرچه بخواهد مي کند و غير از او، هيچ کس جز به اذن او چنين مالکي ندارد؛ اين امر برخاسته از ربوبيت اوست (همان، ج1، ص 149). اين، نگرشي عرفاني است و عارفان به مقتضاي اعتقاد خويش به وحدت وجود و نفي وجود مخلوق، فاعليت خود را نسبت به اعمالي که انجام مي دهند، از اساس انکار نموده اند؛ البته اين سخن دلرباي عرفا، تفسير نيکويي دارد که با ديدگاه شيعه سازگار است؛ به عبارتي چنين گرايشي ناشي از اعتقاد راسخ به آموزه متعالي «لا موثر في الوجود الاالله» است و به قول علامه طباطبايي نمي توان چنين اعتقادي را اعتقاد به جبر دانست، همان گونه که ابن عربي مي گويد: «پس کفر و ايمان، اطاعت و معصيت، همه از مشيت و حکمت و اراده اوست و او به طور ازلي متصف به اين اراده است (ابن عربي، فتوحات مکيه، به نقل از سايت alsh، ص 427).
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نيست معصيت و زهد بي مشيت او
زاهد شراب و حافظ پياله خواست
تا درميان خواست کردگار چيست
(حافظ)
براين اساس، آيات مورد بحث مفيد اين معناست که مطلقاً هدايت و ضلالت وابسته به مشيت الهي است.
ب) نظام طولي و مترتب علي و معلولي. برپايه اصل عليت، اراده خداوند در طول اراده انسان است و در نهايت، تنها موثر هستي اوست، و چون برپايه اصل «عله عله الشيي عله لذلک الشيئ» سببيت اسباب را خدا افاضه فرموده است، باز هم به اين نتيجه مي رسيم که تعابير مذکور صرفاً بر اراده و مشيت مطلقه ي او نظر دارد. با توجه به اين مطلب، آيات مذکور اينچنين معنا مي شود: مطلقاً هدايت و ضلالت به مشيت الهي وابسته است وآدمي از اين جهت، مختار علي الاطلاق نيست.
ج) در تعابير مذکور، مشيت، ابتدا به خواست انسان است و پس از آن به خواست خداوند تعلق مي گيرد. اين خواست هم مي تواند مورد رضايت خداوند واقع شود. به نحوي که خواست آن امر از ابتدا همچون هدايت مرادو مورد خواست خداوند بوده و نيز مي تواند همچون ضلالت، مورد رضايت حضرت حق قرار نگرفته باشد، لکن چون خواست حقيقي بنده براساس اختيارش به آن تعلق گرفته است، مشيت خداوندي هم بر آن تعلق مي گيرد، البته اين بدان معنا نيست که آدمي را در اعمال خود مختار علي الاطلاق بدانيم.
همچنين، چون از طرفي خداوند «فعال ما يشاء» است و از سوي ديگر او خود را در مقام تشريع و قانونگذاري قرار داده و عيناً مثل عقلا به حساب آورده است، کار نيک را نيک دانسته و مي ستايد و کار ناپسند را مذمت مي کند. خدا به عدل و احسان امر مي کند و فرامينش معلل به اغراض و مصالح است، لذا تشريع، بر اساس اجبار در افعال نيست و خدا کسي را مجبور به کاري نکرده و آنچه تکليف کرده، بر وفق مصالح خود بندگان و متوجه بندگان مختار است.
از طرفي آنچه خداي تعالي از ضلالت و خدعه و مکر و امداد در طغيان شيطان به خود نسبت داده، تمامي آنها به گونه اي که لايق ساحت او باشد و حاکي از نزاهت او از لوث نقص و قبح منکر باشد، به او نسبت داده مي شود. چون برگشت همه اين معاني به اضلال و فروع و انواع آن است، تمامي انحاي اضلال منسوب به خدا و لايق ساحت او نيست تا شامل اضلال ابتدايي و اغفال هم بشود؛ چرا که افعال او دو جهت دارد:
1- جهت ثبوت و وجود فعل: فعل از اين جهت به طاعت و معصيت متصف نمي شود.
2-انتساب به فاعل افعال: فعل از اين جهت، به طاعت و معصيت متصف مي شود، لذا عمل صرف نظر از اسناد وجودي به خدا، مستند به آدمي است (طباطبايي، همان، ج 1، ص 150-151) واگر اضلالي به خداوند نسبت داده مي شود، از باب مجازاتي است که افراد طالب ضلالت به آن مبتلا مي گردند. علامه طباطبايي در اشاره به اين مطلب مي فرمايد:
البته آيات ديگري هم هست که اضلال را نيز به خدا نسبت ميدهند، ليکن امثال آيه «وما يضل به الاالفاسقين» نيز در بين هست که آن آيات را تفسير نموده و بيان مي کند که آن ضلالتي که به خدا نسبت داده شده است، ضلالتي است که اشخاص به کيفر نافرماني هايشان و از جهت استحقاقي که دارند به آن مبتلا مي شوند، نه ضلالت ابتدايي (طباطبايي، همان ،ج 6 ،ص 464).
لذا خداوند علاوه بر آنکه مايشاست، عادل و عالم الاطلاق نيز هست و چنين نيست که اراده حقيقي انسان هاست. چون افعال خدا مبتني بر سنت است. از اين جهت خدا يکسري سنن عمومي حاکم بر عالم دارد که ارتباطي مستقيم و تنگاتنگ با مشيت الهي و نحوه تعلق آن به هدايت و ضلالت انسان ها دارد.

سنن حاکم برهدايت و ضلالت

معلوم شد که هدايت و اضلال، مبتني بر سنن الهي است و اين طور نيست که هر کس بدون زمينه و شرط لازم، مشمول آنها شود. اينکه به اجمال برخي سنن الهي حاکم بر هدايت و ضلالت را از نظر مي گذرانيم:
1-جنگ و نزاع، جزء نظام آفرينش است (بقره :235). با آنکه پيامبر (ص) با خود معجزه آشکار به همراه دارد ممکن نيست اختلاف مردم را که ناشي از کفر و ايمان است، برطرف سازد؛ زيرا اين خود مردم هستند که به اختيار خود، يا به سوي ايمان و يا به کفر گرويده، اختلاف پديد مي آورند؛ پس اين اختلاف، مستند به خود مردم است.
اگر خدا مي خواست، تکويناً از درگيري مردم و جنگ جلوگيري ميکرد؛ اما سنت الهي سببيت و مسببيت، همواره بين موجودات عالم جاري است و يکي از نتايج چنين علل و زمينه هايي اختلاف و جنگ است. تنها فعل مقدور در اين باره، دخالت تشريعي پروردگار از طريق وحي است (طباطبايي، همان، ج1، ص 470).
2- مردمي که رسول ندارند مواخذه نمي شوند؛ زيرا فرستادن رسول به اين منظور است که اهل دياري را تا [اتمام حجت نکرده و] غافل و جاهل نباشند، به ستم هلاک نگرداند (انعام 131).
سنت الهي چنين نيست که ساکنان قريه ها قبل از انذار خداوند و مخالفت با آن، دچار غضب گشته و هلاک شوند گرچه اينگونه هم نيست که از چنين کساني سلب قدرت و اختيار شده باشد؛ اين سنت خدا نيست که انذار نکرده، هلاک کند؛ زيرا هرچه خدا مي کند به مقتضاي سنت و صراط مستقيم است (طباطبايي، همان ،ج 7، ص 479).
3-خداوند براي همگان، ارائه طريق مي کند؛ يعني همان هدايت تشريعي. خداوند به کسي که هدايت تشريعي را با حسن اختيار پيموده، هدايت خاصه عطا مي کند؛ و نذير ارکان رسالت است (اعراف :188). رسالت، رکن تکليف است و تکليف، رکن بازخواست؛ هيچ کس جز به آنچه به دوش مي کشد، بازخواست نمي شود و مومنان با هلاک کردن کافران؛ عذاب نمي شوند (طباطبايي، همان، ج17، ص47). اين تفکيک، دليلي است بر اينکه هر که هرچه کند، خود خواسته است.قضاي حتمي در عذاب، تنها براي کساني است که ديگر اميد صلاح از ايشان منتفي شده است، لکن خدا در عذابش تعجيل نمي کند (همان، ج13، 463). سنت جاري و هميشگي خدا برانگيختن حق در جنگ با باطل و پيروزي هميشگي آن است (همان، ج 14، ص 368).
4- خدا نمي خواهد همه ي خلق از يک مذهب و يک امت باشند(هود :118). اگر مي خواست، با قدرت خويش همه را ناچار به پذيرش اسلام مي کرد، اما اين کار مخالف تکليف و هدف تکليف بود؛ زيرا غرض استحقاق ثواب است و پذيرش از روي اجبار، مستحق ثواب نيست.خدا خواسته است مردم از روي اختيار خود ايمان آورند(طبرسي، همان ج 12، ص 140)؛ خدا هيچ کس را تکليف ما لايطاق نمي کند و هر که را به قدر توانايي اش تکليف مي دهد (طلاق :7).
ايمان به خدا به جبر و اکراه نيست (يونس :99)؛ ايماني که از روي اجبار باشد، خواست خدا نيست، ايماني که خواست خداست، حسن اختيار است (طباطبايي، همان ،ج 10، ص 186) و آنکه فرموده: «اگر مي خواستيم، همه کس را هدايت مي کرديم، ولي اين سخن از من مقرر شده تا جهنم را از جن و انس پر کنيم» (سجده:13)؛ اين بدان معناست که: کاري مي کنم که کافران هم مثل مومنان از روي اختيار هدايت شوند؛ چون اگر پاي جبر به ميان بيايد، نتيجه ساقط مي شود؛ اين قضاي حتمي سابق است و لازمه اين قضاست که شيطان که از سجده امتناع ورزيد، به خاطر فسق و ظلم و خروج از عبوديت، مشمول هدايت الهي واقع نشود (طباطبايي، همان، ج16، ص 379).
5- کساني که در ايمان مداوم تغيير روش مي دهند، از رحمت الهي محرومند (نساء 137)؛ مگر آنان که توبه کنند و مفاسد خود را اصلاح نمايند و خود را براي خدا خالص گردانند (طباطبايي، همان، ج 5، ص 184). خداوند آنان را که دين را به بازي گرفته اند، پس از تذکار به حال خود وا مي گذارد (انعام :71)؛ به عبارتي بر پايه اين سنت، بين فريب خوردن از دنيا و بازيچه گرفتن دين خدا، ملازمه است. خداوند مي فرمايد: «آنان که متذکر آيات خدا شده و باز از او اعراض کرده و از اعمال زشت دست بر نمي دارند پس از اتمام حجت بر دلهايشان پرده مي اندازيم تا ديگر آيات را فهم نکنند و گوش آنها را از شنيدن سخن حق سنگين مي کنيم و اگر به هدايتشان بخواني، ديگر هدايت نمي يابند» (کهف 57).
در تفسير روح المعاني آمده است: جبري مذهبان اين آيه را استدلال خود گرفته اند؛ در صورتي که به تصريح قرآن، آنان که پس از علم به حقانيت اعراض مي کنند، جهل و قساوت نصيبشان مي شود؛ چون شأن فرستاده حق اجبار بر ايمان و اطاعت نيست، بلکه انذار و تبشير و ابلاغ است، لذا اين گروه از کساني هستند که ضلالت، براي آنها ثابت شده و آن ضلالت مجازات است. خداي تعالي در هيچ جاي کلام خود اضلال را به خود نسبت نداده، مگر آن اضلالي که مربوط به ظلم عبد يا فسق و کفر و تکذيب او و نظاير آن باشد. اين ضلالت، مجازات است و مستند به خداي تعالي است.
اما درباره تعلق مشيت به هدايت الهي بايد گفت: چنين هدايتي از اساس و در بدو خلقت، مراد و منظور خداوند بوده است. ايمان اختياري به خدا محتاج سببي است و اين سبب، هرچه باشد موثر واقع نمي شود و مسبب خود را پديد نمي آورد، مگر به اذن خدا و اين اذن تنها در خصوص انساني صادر مي شود که پذيراي حق باشد. اين حکمي عام و حقيقي است که لجوجان و معاندان از دايره هدايت خارجند ( طباطبايي، همان، ج 12، ص 252 و ج 10 ص 180).
6- ذکر و يادخدا سبب تقريب به ذات اقدس حق مي گردد؛ «مرا ياد کنيد تا شما را ياد کنم» ( بقره : 152)، هر کس خدا را ياد کند خدا او را ياد مي کند و هر کس خدا او را ياد کند رستگار مي شود. پيامبر (ص) فرمودند: «خدا بنده اش را همان قدر احترام مي گذارد که بنده، او را محترم شمارد و اين سنت الهي است (طباطبايي، همان، ج 1، ص 512). خداي متعال مي فرمايد: «اگر بفهمم (حتماً مي دانم) که اشتغال من بيشتر اوقات بنده ام را گرفته، شهوتش را به سوي دعا و مناجاتم برمي گردانم و چون بنده ام چنين شود آن گاه که بخواهد سهو کند، خودم ميان او و اينکه سهو کند، حائل مي شوم؛ چنين افرادي اولياي حقيقي من هستند. آنها براستي قهرمانند، آنها کساني هستند که اگر بخواهم اهل زمين را به خاطر عقوبتي هلاک کنم، به خاطر همين قهرمانان صرف نظر مي کنم»؛ (طباطبايي، همان ،ج 1 ص 513) اين يعني «يهدي من يشاء». در مجموع تعابير قرآني و روايي در اين باره فراوان است؛ از جمله:
-اگر خدا را ياري کنيد خدا هم شما را ياري مي کند و قدم هايتان را ثابت مي گرداند( محمد :7).
- هر کس خد را ياري کند، خدا او را ياري مي کند؛ هر کس خدا او را ياري کند؛ هدايت شده و قدم هايش ثابت مي گردد. تا عبد خود نخواهد و طلب نکند و قدمي برندارد، مشيت خداوند هم بر نصرت او تعلق نخواهد گرفت و از خداي باوفاتر به عهد کيست؟ (توبه 111).
- «براستي که با هر سختي اي، آساني اي است» (انشراح :5-6). اين آموزه قرآني به اين معناست که اين عمل خداي تعالي براساس سنتي است که در عالم به جريان انداخته و بعيد نيست «عسر» يا «يسر» از مصاديق سنت ديگري باشد که بنياد تحول حوادث و دگرگوني احوال و بي دوامي همه شئون زندگي دنياست.
خداوند اينگونه مقدر کرده است که نعمت ها و موهبت هايي که به انسان عطا مي کند، متناسب با حالات نفساني خود انسان باشد که اگر آن حالات موافق با فطرت جريان يافت، آن نعمت ها و موهبت ها هم جريان يابد. هرگاه مردمي در نصرت خدا استقامت کردند، تا زماني که حال خود را تغيير نداده اند، ياري خدا براي آنها دوام مي يابد (طباطبايي، همان، ج 20، ص 532 و ج 11، ص 414).
8- اصول قرآني ديگر با اين مضامين فراوانند که: «خدا ولي متقين است» (جاثيه: 19)، «خدا وکيل متوکلين است» (طلاق :3) «فلاح و رستگاري، خاص کساني است که تزکيه نفس کرده اند»(اعلي :14) «خدا تنها شفاعت کننده است و کساني که برتوحيد حق گواهي مي دهند» (زخرف :86)؛ پس مي توان گفت: خداوند با هدايت خود، هر يک از بندگانش را که طالب هدايت باشد، هدايت مي کند و آنها کساني اند که استعدادشان براي پذيرش هدايت باطل نگشته و سرگرم کارهايي چون فسق و ظلم- که مانع هدايت اند- نيستند (طباطبايي، همان،ج 17، ص 385)

نتيجه

از نظر علامه طباطبايي، نظر اماميه مستند به قرآن است و آيات قرآني مويد جبر وتفويض نيست. آنچه هست، حاکميت مشيت الهي بر هستي و افعال انسان است؛ ولي اين حاکميت به گونه اي نيست که بنده را در عملش مجبور سازد. او مختار آفريده شده و هر سنتي را که اختيار کند، فرآورده اي نصيبش مي شود تا اينکه او چه بگزيند؛ به تعبير ديگر اگرچه مشيت تکويني خداوند بر اين امر تعلق گرفته که آدمي مختار باشد، اما ثبوت اختيار، منافاتي با اختيار ندارد. از طرفي، تنها موثر هستي بودن و عله العلل بودن خداوند با مشيت تشريعي او قابل جمع است؛ به هر تقدير و با همه اوصاف، تنها خود انسان است که با تمسک به سنن الهي هدايت و ضلالت خود را رقم مي زند؛ در واقع مشيت خداوندي به نحو تشريعي به خواست حقيقي بنده تعلق مي گيرد و ثبوت هدايت يا ضلالت را برايش حتمي مي گرداند.
از آن جهت که فهم مسئله از طريق صغري و کبراي منطقي و چون و چراي فلسفي به تنهايي ميسور نيست، در اين نوشتار کوشش به عمل آمد، با نگاه از منظر کلام و با توسل به آيات نوراني قرآن، به تحقق آن همت گماريم. دريافتيم که تنها راه درک مسئله آن است که انسان در پرتو يک ارتباط قلبي با مبدأ هستي مي تواند به حقيقت نائل شود؛ لذا طلب، اولين گام هدايت است و آخر اينکه:
اگرچه طبيب عشق، مسيحادم است و مشفق، ليک
چو درد در تو نبيند که را دوا بکند؟
(حافظ)

منابع:
قرآن کريم
1- حسن زاده آملي، حسن؛ خيرالاثر در جبر والقدر،تهران؛ قبله 1369 ق.
2-دشتي، محمد، ترجمه نهج البلاغه، ج4، تهران: مشرقين، 1379ق.
3- سياح، احمد، فرهنگ سياح؛ (بي جا)، اسلام، (بي تا).
4-شيرازي، صدرالدين، الحکمه المتعاليه، الطبعه الثانيه، بيروت: دار احياء التراث العربي،1410 ق.
5-طباطبايي، محمدحسين؛ تفسير الميزان؛ ترجمه محمدباقر موسوي همداني؛ چ3، قم: نشر اسلامي، وابسته به جامعه مدرسين، 1360.
6-ــــــــــ، نهايه الحکمه، ترجمه و شرح علي شيرواني، چ5، قم: بوستان کتاب،1381.
7-طبرسي، شيخ ابوعلي، ترجمه و تفسير مجمع البيان، ترجمه دکتر سيد ابراهيم ميرباقري و ديگران؛ تهران: فراهاني، (بي تا).
8-علامه شبلي؛ تاريخ علم کلام: ترجمه سيد محمد تقي فخر داعي گيلاني، تهران: رنگين، 1328.
9- WWW.alsh.com
منبع: شيعه شناسي - 23
نويسنده: مريم السادات موسوي/ دکتر اسحاق طاهري
کارشناسي ارشد فلسفه و کلام اسلامي/ استاديار مجتمع عالي شهيد محلاتي قم

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:55 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



بوعلی ؛ توسعه‏بخش فلسفه در جهان اسلام است به جرأت می‏توان ادعا کرد که فلسفه سیاسی اسلامی مدیون تفکرات فلسفی فلاسفه بزرگی همچون فارابی و ابن‌سینا بوده است که هر یک به سهم خود، تأثیر عمده‏ای در تکوین و تطور این فلسفه داشته‏اند.
این نوشتار در پی آن است تا این مساله را در اینجا مورد بررسی قرار دهد که نقش ابن‌سینا در تکوین و تطور این فلسفه، چگونه بوده است.
زندگی و زمانه: ابن‌سینا در نیمه آخر سده چهارم هجری قمری و نیمه نخست سده پنجم(۴۲۸ـ۳۷۰ ه.ق) می‏زیست. عصری که وی در آن زندگی می‏کرد را می‏توان دوران طلایی و به عبارت دقیق‏تر عصر نوزایی اسلامی نامید؛ عصری که از نظر شکوفایی فکری، فرهنگی، علمی و برخی آزادی‏های اجتماعی، عصر طلایی و دوره رنسانس(نوزایی اسلامی) نامیده می‏شود.

بررسی نظریات مختلف در باب نقش ابن‌سینا در رابطه با فلسفه اسلامی

در رابطه با نقش ابن‌سینا در فلسفه سیاسی اسلامی و به عبارت بهتر، جایگاه او در این نظام فلسفی، نظریات گوناگونی از سوی محققان و نظریه‏پردازان مختلف بیان شده است که به طور خاص می‏توان سه نظر را در این رابطه مورد بررسی قرار داد. نظریه اول قائل به این است که ابن‌سینا نیز همچون خلف خود فارابی، دارای نقش تأسیسی در رابطه با فلسفه سیاسی اسلامی است و علت این مساله را همان مساله جمع میان فلسفه و دین از سوی ابن‌سینا همچون جمع دین و فلسفه از سوی فارابی عنوان می‏کند.
نظریه دوم بر این باور است که ابن‌سینا، ادامه‏دهنده و بسط دهنده فلسفه سیاسی اسلامی است؛ بنابراین، نقش وی ادامه نقش فارابی است و نمی‏توان ادعا کرد که وی در تأسیس فلسفه اسلامی نقش داشته و یا همردیف با استاد و خلف خود، فارابی بوده است. نظریه سوم به تفصیل معتقد است؛ بدین‏معنا که هم قائل به نقش تأسیسی برای وی در فلسفه سیاسی اسلامی است و هم نقش توسعه‏دهنده و تکامل‏بخش این فلسفه را برای وی قائل است. حال به برخی نظریات عمده در رابطه با این سه فرضیه می‏پردازیم.

نظریه اول؛ نقش تأسیسی

در واکاوی نظریات این دسته از نظریه‏پردازان می‏توان به این مساله دست یافت که بدون تردید، ابن‌سینا همانند سلف خود، فارابی در جمع و توفیق میان فلسفه و دین، نقش مهمی بر عهده داشته است و از همین طریق، جریان فکری بزرگی را به وجود آورده است که تحت عنوان فلسفه اسلامی مطرح می‏گردد؛ بدین معنا که اگر ما فلسفه اسلامی را جمع میان دین و فلسفه بدانیم، وی نیز همچون فارابی در این رابطه نقش مهمی داشته است و در جمع میان این دو موفق بوده است. البته و علی‏رغم این سخن، این مساله که آیا در پیدایش این جریان فکری بزرگ، نقش ابن‌سینا برجسته‏تر است یا نقش فارابی؛ همواره در هاله‏ای از ابهام باقی مانده است.
به باور این گروه از نظریه‏پردازان، کمتر کسی می‏تواند سهم دقیق و نقش اساسی هر یک از این دو فیلسوف بزرگ، یعنی فارابی و ابن‌سینا را در پیدایش اساس فلسفه اسلامی تعیین نماید. زیرا کسانی که فارابی را مؤسس فلسفه اسلامی معرفی می‏کنند این‏گونه می‏پندارند که آثار ابن‌سینا در شرح و تفصیل این فلسفه به رشته نگارش در آمده است، ولی واقعیت این است که اگر آثار ابن‌سینا به وجود نیامده بود، معلوم نبود که فلسفه اسلامی چه سرنوشتی داشت و هویت نظام آن در چه شکلی آشکار می‏گشت؛ بنابراین از این منظر می‏توان به نقش تأسیسی ابن‌سینا در رابطه با فلسفه اسلامی اشاره کرد.
در هر صورت، تفکیک نقش و نصیب هر یک از این دو فیلسوف بزرگ در پیدایش و رشد فلسفه اسلامی کار آسانی نیست (غلامحسین ابراهیمی دینانی، ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام، ص ۱۲۳ و ۱۲۴).

نظریه دوم؛ نقش توسعه‏دهندگی فلسفه اسلامی

برای تبیین دسته دوم از نظریات در باب جایگاه ابن‌سینا در منظومه فکری فلسفه اسلامی به برخی نظرات مطرح شده در این خصوص اشاره می‏کنیم.
دکتر حسن حنفی از اندیشمندان معاصر عرب در کتاب دراسات فلسفیه فی الفکر الاسلامی المعاصر، برای فلسفه اسلامی تا زمان ابن‌سینا، ۳ دوره را بیان می‏کند که عبارتند از:
▪ دوره اول: دوره پیدایش فلسفه؛ که مصادف است با ترجمه آثار یونانیان؛
▪ دوره دوم: دوره تطوّر فلسفه؛ از الکندی تا ابن‌سینا(تلفیق متون ترجمه‏ای و تألیف‏های جدید)؛
▪ دوره سوم: دوره وضع دستگاه فلسفی سه بخشی توسط ابن‌سینا(منطق، طبیعیات و الهیات)(ج ۱، ص ۱۰۵). بنابراین دیدگاه، بعد از زمان فارابی، ابن‌سینا با وضع دستگاه فلسفی خود، باعث توسعه و تکامل این فلسفه شده است.
کسانی که به این نظر تکیه می‏کنند به ادله دیگری همچون تأثیر ابن‌سینا بر فلاسفه و مکاتب بعد از خود و نیز توجه وی به مباحث نفس و الهیات و همچنین اخلاق و سیاست در نظام فلسفی وی اشاره می‏کنند. و اینها را دالّ بر نقش توسعه‏دهندگی وی در فلسفه اسلامی عنوان می‏کنند.

نظریه سوم؛ تفصیل میان این دو نظریه

از آنجا که در این خصوص، نظرات کم‏رنگ و غیر قابل اعتنایی مطرح شده است، به سبب عدم اطاله نوشتار از آنها می‏گذریم؛ چرا که دلایل آنها چندان قابل توجه به نظر نمی‏رسد؛ به گونه‏ای که در ادله خود، یا به نظریه اول نزدیکند و یا به نظریه دوم که همان نقش توسعه‏دهندگی ابن‌سینا در هرم فلسفه اسلامی است.

نتیجه

با توجه به مباحث مطرح شده در این نوشتار، می‏توان این‏گونه نتیجه‏گیری کرد که جایگاه ابن‌سینا در فلسفه سیاسی اسلامی، تأسیسی نیست، بلکه می‏توان این نظر را تقویت کرد و بر آن تکیه کرد که وی(ابن‌سینا)، فلسفه سیاسی- اسلامی را که فارابی آن را بنیانگذاری کرد، توسعه و تکامل بخشید؛ بنابراین، نقش ابن‌سینا در هرم فلسفه اسلامی، نقش توسعه‏دهندگی و تکامل‏بخشی این نوع فلسفه بوده است.

سید جواد میرخلیلی
روزنامه جام‌جم ( www.jamejamonline.ir )

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:55 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




از غربزدگي تا غربشناسي خبرگزاري فارس:يكي از مسائلي كه براي من بسيار جالب توجه بوده و اگر بگويم نزديك به بيست سال در مورد آن به تحقيق پرداختهام، اغراقگويي نخواهد بود، مساله نحوه آشنايي ما ايرانيها با فلسفههاي جديد غرب بوده است.
يكي از مسائلي كه براي من بسيار جالب توجه بوده و اگر بگويم نزديك به بيست سال در مورد آن به تحقيق پرداختهام، اغراقگويي نخواهد بود، مساله نحوه آشنايي ما ايرانيها با فلسفههاي جديد غرب بوده است. اين تحقيق را كه بعداً به صورت كتابي چاپ كردم، به اين منظور شروع كرده بودم كه ببينم بالاخره وضع ما ايرانيها در قبال اين قدرتهاي بزرگ غربي از چه نوعي بوده و به چه نوعي بايد باشد. در قبال اين جهاني كه عملاً قوي و قدرتمند است و ما را به ناچار مرعوب ميكند، چه كار بايد بكنيم. بالاخره مجبوريم تكليف خودمان را تعيين بنماييم. البته با شعار دادن صرف و صدا بلند كردن، مسائل حل نميشود و بهتر است كه ريشهيابي تاريخي بكنيم تا بلكه از اين رهگذر، وظيفه امروزي خودمان را نيز بفهميم. بايد ببينيم حداقل در اين 150 الي 200 سال پيش، چه برسر ما آمده و براي مشخص كردن وضع كنوني بايد به گذشته نزديك خود برگرديم و اين كار را با مطالعه تاريخ و تاريخنگاري و با دقت در حوادث خارجي و همچنين در جريانات فرهنگي و احوال دروني خودمان انجام دهيم و احتمالاً سرنخهايي به دست آوريم. شمهاي از آنچه در اين مدت درباره اين موضعها دستگيرم شده، عرض ميكنم.
اول از اصطلاح «غربزدگي» شروع بكنيم؛ شايد نزديك به 40 الي 50 سال باشد كه اين اصطلاح در نزد ما رايج شده است. ظاهراً مرحوم فرديد ابتدا آن را به كار برده و بعد مرحوم آلاحمد براساس آن كتابي نوشته است. از آن تاريخ به بعد اين اصطلاح زبانزد عام و خاص شده است؛ جوانها خود را غربزده ناميدهاند و يا برعكس خواستهاند با تهاجم غربيها به مقابله بپردازند؛ ولي معناي اين اصطلاح «غربزدگي» چيست؟ بعضي از افراد ميگويند كه اين فقط يك لفظ است، يك «منطوق» است؛ ولي در هر صورت معني و مفهوم اين «منطوق» چيست؟ در اين مورد به سهولت نميتوان يك جواب منفرد قطعي و منسجم پيدا كرد. جوابها متعدد خواهد بود.
قبل از اينكه اين اصطلاح در نزد ما رايج شود، از استعمار غربي و قدرت نظامي و اقتصادي غربي صحبت ميكرديم و ميگفتيم غربيها به كشورهايي كه به اصطلاح عقبافتاده ناميده ميشوند، به نحوي هجوم ميآورند و به دنبال منافع خود هستند و بدون آگاهي مردم، در كل جهان سرزمينهاي نفوذي براي خود تعيين مينمايند. به هر طريق ميتوان تصور كرد كه اولين مفهوم اين اصطلاح «غربزدگي» همان استعمار و صور مختلف آن باشد؛ يعني نوعي احساس ضعف در مقابل قدرتهايي كه در حال تهاجم هستند. البته اين مساله الزاماً امروزي نيست، حتي به قبل از دوره صفويه برميگردد كه فوقالعاده اهميت دارد، خاصه بدين جهت كه به كل مملكت ما وحدت بخشيده و از آن زمان به بعد، از لحاظ فرهنگي و اعتقادي، ما با هم سنخيت و نزديكي خاصي پيدا كردهايم و اعم از كرد و لر و ترك و بلوچ، افزون بر يك امت بالاخره به صورت يك ملت درآمدهايم. البته اين جنبه قبل از صفويه نيز تا حدودي بوده، ولي در آن عصر به مراتب استحكام بيشتري يافته است.
از طرف ديگر در مورد استعمار، اگر تاريخ را واقعاً خوب مطالعه بكنيم، نه اينكه فقط رئوس مطالب را در چند سطحي بخوانيم، متوجه خواهيم شد كه حتي در زمان مغول نقشههايي براي نفوذ در منطقه ما و كل آسيا بوده و دقيقا ميتوان نشان داد كه فرستادگان پاپ در جنگهاي صليبي قرون 12 و 13 ميلادي (اين جنگها دو قرن طول كشيد و حدود هفت الي هشت درگيري اصلي رخ داد) به منطقه آسيا آمدند و ميخواستند به قدرتي كه در پشت جبههها بود، دست بيابند. آنها اگر بشود گفت، در جستجوي نوعي ستون پنجم بودند. اين فرستادگان شناخته شدهاند و بيش از 30 الي 40 اسم از آنها باقي مانده كه در منطقه ما و افغانستان و هند و پاكستان تا چين فعاليت چشمگيري داشتند. آسيا در دوره مغول حالت يكدست داشت و تعداد مبلغان مسيحي در ايران نيز بسيار زياد بود. باور نكردني است وقتي كه شما يكي از بزرگترين آثار تاريخي فارسي را مطالعه ميكنيد مثلا جامعالتواريخ را و ميبينيد كه اشاره به اين موضوعها شده است و حتي از شهري به نام باريس (منظور پاريس است) و از مدرسه مشهور آن (منظور دانشگاه پاريس است) صحبت شده است! شهرت بعضي از اماكن غربي توأم با تبليغات مسيحي رايج بود و كلاً فرستادگان پاپ بيش از پيش سعي داشتند در پشت جبهههاي جنگهاي «مسيحي ـ اسلامي» مناطق نفوذي براي خود پيدا كنند.
اين وضعيت بعداً در جنگهاي ايران و عثماني در زمان صفويه و بعد حتي در دوره قاجار در جنگها با روسها تكرار شد. در اين دورهها نيز افراد زيادي از انگلستان و فرانسه و غيره براي حفظ منافع خود و يا به منظور دفع رقباي خود به ايران ميآمدند. البته اينها را هنوز نميتوان گفت غربزدگي؛ با اينكه در هر صورت جنبه هجمه سياسي و اقتصادي و نظامي آنها را نيز اعم از مستقيم يا غير مستقيم نميتوان به دست فراموشي سپرد. به هر ترتيب كمكم از بدو ورود غربيان به منطقه ما در نزد ما نوعي احساس خطر و مرعوب شدن و ترسيدن از افرادي كه قدرت بيشتري از ما دارند، به خوبي هويدا ميگردد.
غربزدگي در ايران از موقعي آغاز ميگردد كه ايراني فكر كند چارهاي ندارد و بالاستقلال ديگر كاري نميتواند بكند و براساس سنت موجود، راه حل واقعي نميتوان به دست آورد. از اين لحاظ غربزدگي نوعي بحران روحي است. خودباوري از بين رفته است و يأس هر نوع اراده مثبت را خنثي كرده است. اين حالت را ميتوان شبيه به آن چيزي دانست كه هگل در مجموعه بحثهاي فرهنگي و اجتماعياش كه در سطح بسيار بالايي است و واقعاً خواندني است، «شعور محروم» مينامد. گاهي به فارسي شعور اندوهبار، عذاب وجدان و يا روح معذب نيز گفته شده است؛ يعني احساس اينكه كار از كار گذشته و چارهجويي از دست شخص خارج شده است. غربزده از اين لحاظ كسي است كه گويي جوهر وجودي يعني اصالت خود را از دست داده است.
در دوره قاجاريه كمكم مساله دو جنبه متمايز پيدا ميكند؛ گروه اول عدهاي هستند كه اين حالت خاص روحي و عدم خودباوري آنها را عميقاً دچار سطحيانديشي كرده است و گروه دوم آنهايي كه در عين غربزدگي، حالت گروه اول را مورد استفاده يا بهتر است بگوييم مورد سوء استفاده همه جانبه قرار ميدهند. اين دو گروه هر دو به معاني مختلف غربزده هستند؛ اولي دچار نااميدي است و دومي در جهت بهرهبرداري از نااميدي او بيش از پيش فعال و در كار است. اولي غربزده شده ودومي در واقع به خدمت غرب درآمده است؛ يكي مورد استعمار است و ديگري به عمال استعمارگران پيوسته است. در هر صورت ما با دو چهره روبرو هستيم.
بارزترين چهرهاي كه ما در ايران آن دوره از عمال استعمارگران ميشناسيم، شخصي است به نام ميرزاملكمخان كه نه فقط به معنايي حرمانزده نيست و شعور اندوهبار ندارد، بلكه بسيار آگاه و كاملاً در خدمت غرب است. ما اگر حتي به اختصار، زندگينامه بسيار عجيب اين شخص را بخوانيم، خواهيم ديد كه كمتر كسي را تا به امروز در ايران ميتوان نام برد كه به اندازه ملكم از وضع غرب آگاه بوده باشد. در آن عصر اين شخص به دو زبان اروپايي كاملاً مسلط است؛ وقتي سفير ايران در انگلستان بود، در مهمانيها و محافل سرشناس لندن، اشعاري به زبان فرانسه ميخواند كه خيلي مورد توجه حضار قرار ميگرفت. او آدم بسيار با اطلاعي بود، بدون اينكه از اطلاعات او فايدهاي نصيب مملكت ما شده باشد.
كافي نيست كه ما از غرب اطلاع داشته باشيم. شخصي كه خائن است، اطلاعات او براي مملكت چه فايدهاي دارد؟ با گذشت زمان امروزه به خوبي معلوم ميگردد كه ملكم خان بيشتر يك دلال بينالمللي و در واقع يك دزد با چراغ بود! در اغلب نامههايي كه از او باقي مانده، او بيشتر از وضع مالي و امكانات درآمد بيشتر صحبت ميكند و سعي دارد به نحوي قراردادهاي مختلف از جمله لاتاري را كه چيزي از آن عايد ايران نميشود، بر مقامات تحميل نمايد. البته ملكم خان نمونه خاصي از غربشناس است كه از آن سودي عايد ما نميشود. غربشناس واقعي بايد كسي باشد كه مرحله حرمانزدگي را پشتسر گذاشته باشد؛ يعني گرفتار آن حالت اندوهبار بوده و دغدغه و تنش را عميقاً حس كرده باشد، ولي باز در درجه اول به فكر وطن و براي خدمت بدان مصمم بوده باشد. تجليل كردن از غرب و مرعوب ساختن ديگران دردي را دوا نميكند. در كتابي كه ميرزا ملكم خان در آن برنامههاي اصلاحي خود را عنوان كرده و ميخواهد بگويد براي پيشرفت ايران چه بايد كرد، هيچ نوع حق انتخاب به خواننده خود نميدهد. در نوشته او نوعي سوء استفاده از بياطلاعي ديگران و ميل شديد به تحميل افكار شخصي ديده ميشود. گويي براي خواننده احتمالي او چارهاي نميماند و خواه ناخواه بايد گفته او را بپذيرد و اين چيزي جز انكار شخصيت مقابل و انكار هر نوع امكان استفاده از فرهنگ بومي نيست. آيا واقعا بدين ترتيب راه حل اصلاحي براي مسائل ميتوان پيدا كرد؟ شايد درست برخلاف نظر او، راه حل فقط موقعي ميتواند كارساز باشد كه جنبه بومي پيدا كند و از درون بجوشد. اول بايد درد خودمان را بفهميم و اگر به اين مرحله نرسيم، به هيچ راهحل خارجي دست نخواهيم يافت.
منظور از مرعوبيتي كه در اينجا از آن صحبت ميكنيم، همان عدم باور به خود است؛ يعني موقعي كه شخص اراده خود را باور ندارد و گذشته خود را باطل تصور ميكند و ميراث فرهنگي خود را انكار مينمايد. چنين شخصي عملاً مبدل به يك شيء منفعل ميشود و آلت دست ديگران قرار ميگيرد؛ او ديگر كسي نيست كه مطلبي را قبول يا رد نمايد و يا صاحب موضعي باشد يا نباشد؛ امكان هر نوع انتخاب ارادي از او سلب شده است.
براي جلوگيري از اين خطر، معمولاً به هويت ديني و بازگشت به خود و به ريشهها اشاره ميكنند و از آنچه تاريخ روحي ماست، صحبت به ميان ميآورند. اين نوع هشدارها تا حدودي ميتواند راهنما و راهگشا باشد؛ چه، در هر صورت حداقل ما بايد بدانيم كي و چي هستيم؛ ولي در اين مورد باز بنده ملاحظاتي دارم.
هويت را خود ما بايد پيدا كنيم و در اين مورد هم چيزي نبايد برما تحميل شود. نبايد به زور به ما بگويند اين صرفاً هويت شماست و جز اين نيست؛ شما شرقي هستيد و آن هم به نحوي كه ما به شما تلقين ميكنيم. چنين كاري نيز اصلاً درست نيست؛ هويت فقط موقعي معناي اصلياش را پيدا ميكند كه ما عميقاً آن را درمييابيم و اراده و همت ما را شكل ميدهد و قوي ميسازد. هويت فقط همراه اراده معني دارد و اگر در جهت سلب اراده باشد، كاذب ميگردد. براي اينكه واقعاً از هويت و از ميراث روحي خود استفاده بهينه بكنيم، بايد چارهانديشي بنماييم.
مسأله دو جنبه دارد: ايراث و ابداع. هويت همان ايراث است و شخصيت ابداع؛ همانطوري كه ايراث بدون ابداع معناي اصلي خود را از دست ميدهد. هويت نيز بدون شخصيت چنين ميشود. همانطوري كه اگر ابداع نباشد، ايراث صرفاً انفعالي و در نتيجه راكد و در انحطاط خواهد بود، به همان صورت اگر شخصيت نباشد، هويت چنين خواهد شد. هويت، حافظ است و شخصيت، اراده. يكي بدون ديگري ايجاد بحران رواني خواهد كرد. همين رابطه را ميتوان ميان سنت و تجدد برقرار كرد. سنت وقتي معني پيدا ميكند كه دلالت بر استمرار حيات ما داشته باشد. همانطوري كه تجدد تحميلي را نبايد پذيرفت، سنت تحميلي را هم نبايد پذيرفت.
سنت بايد حي و حاضر باشد؛ اگر چنين باشد، در بطن خــود تجــدد را نيز خواهد پــروراند و اگــر چنين نباشد، چــون موثر و دركــار نــخواهــد بود، حتي به عــنوان سنت ديگر عملاً مورد قبول واقع نخواهد شد، بدين ترتيب از لحاظي ميتوان گفت كه گويي نوعي سنت كاذب است؛ همان طوريكه باز نوعي تجدد كاذب وجود دارد.
حال ميتوانيم به عنوان اصلي گفتار خودمان برگرديم. تجدد كاذب همان چيزي است كه ما غربزدگي ميناميم؛ يعني سطحي انديشي و ظاهرپرستي، يعني وقتي كه عقل خود را فقط به چشممان محدود ميداريم و صاحب نظر نيستيم؛ نه از عيوب خود خبر داريم و نه از محاسن احتمالي خود. باز تكرار ميكنم فقط موقعي كه سنت با تجدد و ايراث با ابداع و هويت با شخصيت و در واقع حافظه با اراده همراه ميشود، حتي اگر دوايي براي دردهاي خود پيدا نكنيم، حداقل امكان شناخت درست دردهاي خود را افشا مينماييم، بلكه در مورد خود غرب و فرهنگ آن نيز به نحو موجه حق قضاوت به دست ميآوريم. در اين معضل اگر راه حلي قابل تصور باشد، باز تا حدودي همان خواهد بود كه فردوسي عليهالرحمه، هزار سال پيش سروده است: «توانا بوَد هر كه دانا بوَد!»
اگر واقعاً بدين نحو غرب را بشناسيم، نسبت بدان قدرت هم پيدا خواهيم كرد، به همان صورتي كه غربيها در طول قرون متمادي با شناخت شرقيها نسبت بدانها قدرت پيدا كردهاند. اگر روزي چنين شناختي در نزد ما پديد آيد، آنگاه نسبت به خودمان و ارزش معنوي و فرهنگي خودمان نيز آگاهي بهتري خواهيم يافت. البته از اين رهگذر به ناچار به كاستيها و نقايس ـ چه از لحاظ اقتصادي و چه از لحاظ علمي و بهداشتي و حتي شايد از لحاظ فلسفي و غيره ـ پيخواهيم برد، ولي همين آگاهي با ارادهاي كه براي بهبود كارها آن را همراهي خواهد كرد، موجب سربلندي ما خواهد بود. سربلند خواهيم بود براي اينكه آگاه و واقف خواهيم بود.
باتوجه به آنچه در حول و حوش تاريخ معاصر رخ ميدهد، اين سربلندي حق ماست. اگر خودمان اين همت را داشته باشيم كه وضع خودمان را با واقعبيني تشخيص دهيم، بدون اينكه مصادره به مطلوب بكنيم و بدون اينكه خداي ناخواسته از سادگي مردم خود سوءاستفاده بكنيم و واقعيتها را با آنها در ميان نگذاريم، بلكه با تحليل دقيق شرايط و جستجوي امكانات واقعي آتي، بدون شك لياقت سربلندي را خواهيم يافت. به عنوان يك معلم فلسفه، به خود اجازه نميدهم نااميد باشم؛ زيرا فقط منظور تأمل و جستجوي امكانات آتي است، كسي كه در جستجوي آينده است اصلاً نميتواند نااميد باشد؛ از چيزي كه هنوز تحقق پيدا نكرده؛ نميتوان نااميد شد. جستجوي واقعي هميشه همراه اميد است. اگر اميد به نور نباشد، كسي در تاريكي به جستجو نميپردازد.

نويسنده:دكتر كريم مجتهدي
منبع: www.ettelaat.com

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:55 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



رابطه دين و فلسفه در تاريخ فلسفه غرب شبيه بودن اهداف دين و فلسفه كه هر دو به نوعي تلاش در تبيين جهان و تعيين علل غايي آن دارند گاه باعث رقابت، گاه باعث همياري و گاه باعث طرد يكي از اين دو در غرب بوده است.
در طول تاريخ فلاسفه از دو جنبه سعي در تشخيص پديده ها داشته اند. اول از طريق تلاش براي آگاهي از كلي ترين خصوصيت هر موجود از كثرت و وحدت، هويت و اختلاف و فعل و انفعال. اين همان ديدگاهي در فلسفه است كه با علم مشترك است و در قرون هفدهم و هجدم " فلسفه طبيعي " ناميده شد و امروزه ميدان عمل خويش را به علم واگذار كرده است. اما در ديدگاهي ديگر فلسفه جستجوي پاسخ در برابر حيرت انسان را بر عهده داشت. حيرت در مورد هستي اشياء، حيرت در برابر علل وجود ممكنات و سوال از اينكه چه نيرويي باعث وجود حركت در كليت جهان است. فلسفه در اين ديدگاه داراي حوزه هاي عمل مشترك با دين ميباشد. اين اشتراك حوزه عمل و شبيه بودن اهداف دين و فلسفه ( كه هر دو به نوعي تلاش در تبيين جهان و تعيين علل غايي آن دارند ) گاه باعث رقابت، گاه باعث همياري و گاه باعث طرد يكي از اين دو بوده است.

تفاوت فيلسوف و متفكر ديني

فيلسوف و متاله در جايگاه باور به خدا اختلاف دارند. خدا و وجود وي براي يك دين دار مساله اي اوليه است كه از طريق قبول آن ميتوان به پاسخ هاي سوالات مطرح شده رسيد در حالي كه براي يك فيلسوف اثبات وجود خدا آخرين قدمي است كه پس از حل بسياري مسائل ديگر، بايد برداشته شود. يك متاله با خدا شروع ميكند و يك فيلسوف، فلسفه اش را با خدا پايان ميدهد. براي بررسي وضعيت همراهي دين و فلسفه بايد توجه كرد كه اكثر اديان جهان از شرق برخواسته اند و در آغاز پيدايش اين دين ها، فلسفه اي منسجم در اين مناطق موجود نبوده. به همين جهت در شرق ابتدا اديان پا به عرصه هستي گذاشته اند و بعد بر اساس باورهاي ديني، فلسفه هايي متناسب توسط متفكريني كه با فلسفه غرب آشنا شده بودند، تدوين شده است. مثلا كلمنت اسكدراني ( وفات حوالي 215 ميلادي) فلسفه اي مسيحي بر پايه افكار نوافلاطونيان بنا كرد، كاري كه در جهان اسلام توسط ابونصر فارابي انجام شد. اما در جهان غرب، وضع كاملا به عكس شرق بود. اولين برخوردهاي جهان غرب با اديان بزرگ شرقي، 500 سال بعد از وفات سقراط بود و در اين هنگام فلسفه در غرب كاملا ريشه دوانده، جاي پاي خود را محكم كرده بود. اين فلسفه كهن سال، خود را با ديني جوان روبرو ميديد كه مدعي جهان بيني جديدي بود و فلسفه را به مبارزه ميطلبيد.

شروع اختلاف ها

شايد به طريقي منطقي بتوان شروع فلسفه منسجم و دستگاه مند را از تفكرات سقراط و سپس شاگردان و جانشينان وي ( افلاطون و ارسطو ) دانست. اين فلسفه در مورد حوزه هايي كه دين در آن ها بحث ميكند، نظرات خاص خود را داشت اما هنگامي كه دين با فلسفه ارسطويي روبرو شد، مشكلي به وجود نيامد و حتي به اعتقاد بسياري، همكاري و همفكري خوب و گسترده اي نيز ميان اين دو برقرار شد: فلسفه پايه هاي دين را استحكام ميبخشيد و دين هم به نوبه خود مسائل، افق هاي تازه و سرزمين هايي بكر براي تاخت و تاز فلسفه به وجود مي آورد. ( براي مثال ارسطو سالها قبل از اديان توحيدي خداوند را " محرك نامتحرك " ميدانست كه كمك بزرگي براي پيشرفت اديان بود و در مقابل دين با اعتقاد كلامي " خلق " جهان، مباحث فلسفي حادث بودن يا قديم بودن جهان را به روي فيلسوفان باز ميكرد ) اما ماجرا به همين صورت ادامه نيافت. در قرن 18 ( و اوائل قرن 19 ) فيلسوف ايده آليست آلماني ( ايمانوئل كانت) به گفته ويل دورانت " اروپا را از خواب دلبستگي به اصول مسلمه بيدار كرد ". وي با انتشار كتاب " نقد عقل محض " در سال 1781 به نقد توانايي عقل انسان براي رسيدن به نتايج منطبق با واقعيت پرداخت.
كانت در اين كتاب به تعيين حدود عملكرد ذهن مي پردازد و اموري را كه توانايي تجربه آن را نداريم و عقل را در تحليل امور في نفسه جهان ( كه مي توانند خارج از ذهن ما موجود باشند ) ناتوان خواند. در كنار اين كتاب طرز فكر علمي اثباتي ( پوزيتيويستي ) كه در تلاش براي تعيين صدق / كذب گزاره ها از طريق بدست آوردن قوانين عام و جهان شمول بود نيز تقريبا در همه مجامع علمي، روش مرسوم و حتي تنها روش مورد قبول بود. اين تجربه گرايي تلاش ميكرد در حوزه هاي ديني نيز رسوخ كند و ميدانيم كه مثبت گرايي روش شناسيك تنها يك معيار براي ارزشگذاري پديده ها ميشناسد: تجربه حسي! و واضح است كه هيچ يك از ( يا اگر با تسامح سخن بگوييم بسياري از ) گزاره هاي ديني خارج از تجربه حسي قرار دارند. پس جدايي از آن جا آغاز شد كه كانت عقل محض را ناتوان از تحليل پديده هاي جهان طبيعي دانست و از طرف ديگر مثبت گرايي با تاكيد صريح بر اصالت تجربه حسي، تلاش كرد دين هاي سنتي را از حوزه عقل، به بيرون براند. اما متفكرين ديني و فلاسفه نيز بيكار ننشستند و از طرف مختلفي تلاش كردند همسخني دين و فلسفه را تحليل نمايند. بيشترين اين تلاش ها را ميتوان در سه دسته كلي قرار داد:

سه استراتژي براي رابطه دين و فلسفه

پس از اينكه كانت عقل را از راهيابي به معناني ادراك و مفاهيم ديني ناتوان اعلام نمود و از طرفي نيز تجربه گرايان به مبارزه با هرآنچه تجربه ناپذير است برخاستند و آن را " واهي " خواندند، كساني كه در فكر احياي مباحث ديني بودند شروع به ارائه راه حلهايي براي خروج از اين بن بست نمودند. در كل نظرات در باب رابطه دين و فلسفه را ميتوان در سه دسته كلي بررسي نمود.
1- گروه اول تلاش كردند دين را از زير سلطه مابعدالطبيعه ارسطويي و فلسفه برهانند. به همين جهت در تقابل با بينش كانتي كه معتقد بود " عقل و فلسفه نميتوانند مفاهيم ماوراي بشري را درك كنند " تلاش كردند پايه هاي دين را بر شالوده هاي جديدي بنا نهند. براي مثال آلبرخت ريچل ( 1822 - 1889 م. ) تلاش كردن دين مسيحيت را بر اساس مفاهيم اخلاقي تبيين نمايد و يا ارنست تروئليچ تاريخ را محمل پيدايش دين مسيحيت در نظر گرفت و به تبيين اين دين بر اساس شرايط تاريخي ( و نه عقلي و علمي ) پرداخت. اما شايد جالبترين رويكرد در اين دسته متعلق به " متكلمان طرفدار مواجهه " باشد كه مواجهه با مخاطب الوهي را به وجود آورنده دين مي دانند. قابل ذكر است كه مفهوم مواجهه با مخاطب الوهي نه فقط اشاره به وحي كه در اصل چيزي غير عقلاني است شبيه به رابطه اي قلبي كه بين دو دوست يا عاشق برقرار ميشود. شايد بهترين مرجع براي اين نگرش رساله مارتين بوبر يهودي (1871 تا 1965 م. ) با عنوان " من و تو " بوده است كه دين را به " رابطه خاص بين من و توي الوهي " تعبير ميكند. بوبر شناخت نظري و تئوريك را بر باد دهنده اين رابطه مبتني بر احساسات ميداند.
2- دومين دسته بندي متعلق به پوزيتيويست هايي بود كه به واحد بودن روش علمي در تمامي رشته ها باور داشتند. شايد تمثيل كتابخانه فيلسوف شكاك ايرلندي ( ديود هيوم ( 1776 - 1711 ) ) بتواند به بهترين وجه نشانگر نظرات اين عده باشد :هنگامي كه با ايمان به اين اصل [محدوديت علم به رياضيات و تجربه مستقيم] وارد كتابخانه اي بشويم چه ناراحتي و خسارتي ايجاد خواهيم كرد! يك جلد از كتب فلسفي [ يا ديني ] را به دست خواهيم گرفت و خواهيم پرسيد: " آيا اين كتاب مطلب مرجدي درباب كميت و عدد دارد؟ " جواب منفي خواهد بود. " آيا مطلب آزمايشي درباب حقيقت و وجود دارد؟ " باز جواب منفي خواهد بود. آن گاه آن را به آتش خواهيم افكند زيرا چيزي جز وهم و مغالطه در آن وجود ندارد. مشاهده ميشود كه اين افراد مطالب ديني را حتي غير صادق نمي خوانند بلكه اساسا آن را خارج از حوزه بحث صدق و كذب و ذاتا واهي ميدانند. مشخص است كه اين گروه اساسا معتقد به امكان وجود مباحث ديني نيستند.
3- آخرين دسته در سلسله نظرات همنشيني دين و فلسفه وامدار نظرات فيلسوف اتريشي لودويگ ويتگنشتاين (1889 - 1951 م. ) ميباشد كه فلسفه خود را بر اساس محدوديت اصالت تجربي معني (همان انحصار علم به رياضيات و تجربه ) بنا نمود و پيشنهاد كرد كه كانون توجه را بايد از معنا به سمت كاربرد زبان تغيير داد. اساس اين فلسفه كه تغييرات اساسي در مباني تفكر غربي ايجاد نمود را ميتوان بدينگونه توضيح داد كه حوزه هاي مختلف - براي مثال علم، رياضيات، الاهيات، فلسفه، كلام، اقتصاد، اخلاق و. ... از " بازي هاي زباني " مختلفي استفاده ميكنند. براي توضيح بيشتر بهتر است مثالي بزنيم. " غذايي به ضريع براي آنان [ اهل جهنم ] نيست - نه با آن فربه ميشوند و نه ير ميگردند " ( قرآن - غاشيه - آيه 6 و 7 ). بازي زباني اين آيه - به تعبير ويتگنشتاين - نوعي بيان وحياني تنذيري است كه با بازي هاي زباني فلسفي يا علمي تفاوتي عام دارد. ويتگنشتاين زبان دين را فارغ از جنبه شناختي ميداند. به بيان ديگر براي اقوال ديني، بحث از معني زايد است و تنها بايد روي كاربرد تاكيد كرد. از ديد وي و پيروانش، زبان ديني نه حامل گزاره هاي شناختي كه در حقيقت نوعي نگرش به جهان هستند. در اين ديدگاه حتي درون خود بازي زباني ديني نيز با حوزه هاي مختلف ( و حتي گاه متضادي ) روبرو هستيم. براي مثال بين متون دعايي و زبان بيان الاهيات و زبان پر شور و حال ناشي از وجود مواجهه الوهي بايد تفاوت قائل بود. براي مثال هنگامي كه يك زاهد يا عارف خداوند را قادر مطلق ميخواند و تلاش خود را بي فايده مينامد، نظرش هيچ تناقضي با كسي كه مردم را در راه نزديك كردن جهان به جهان مورد علاهق خدا دعوت به جهاد ميكند وجود ندارد يا كسب خشنودي خداوند در يك متن دعايي - از جهت شناختي - قابل قياس با لايتغير بودن خداوند براي يك فيلسوف نيست. در اين نگرش هرگونه قصور در فهم اينكه هر بازي زباني چه چيزي را بايد بيان كند (عملكرد زبان ) به خلط اهداف مي انجامد.
هم سخني دين و فلسفه ميتواند براي هر دوي آن ها سازنده باشد و براي اينكار دين بايد به ابزار امروزين مجهز شده، دست از تماميت خواهي بردارد و با آگاهي از مسائل و روش فلسفي روز، سوالات مرتبطي مطرح نمايد تا در انتقال سنت هايش از نسلي به نسل ديگر، دچار اشكال و عدم قبول نسل نو نشود. يك دين زنده لازم است كه از طريق قبول تغييرات ذهني، در مفاهيم خود تغييراتي ايجاد نمايد تا پاسخي به دور از خشك انديشي براي سوالات جديد داشته باشد. فراموش نكنيم كه پناه بردن به بن بست " خارج از حوزه تفكرات بشري بودن " دين را از ارتباط با شاهراههاي فكري اين عصر، ناتوان ميسازد.

الهيات و فلسفه نسبتي نو

گفتيم كه در بحث از نسبت و ارتباط الهيات و فلسفه، نظرات مختلفي ارائه شده است. جان مك كواري (كشيش و متكلم بريتانيايي، متولد يييي، اسكاتلند) قائل به امكان ايجاد ارتباطي مثبت و سازنده بين الهيات و فلسفه است. وي ضمن اشاره به تاريخ مسيحيت، رويكردهاي مختلف در اين خصوص را بيان مي دارد و سپس با اشاره به فلسفه هاي مهم قرن بيستم نظيرفلسفه تحليل منطقي، اگزيستانسياليسم و پديدارشناسي، به بيان بهره گيري هاي مثبت الهيات از فلسفه مي پردازد و نهايتاً رويكردي تازه در خصوص بهره گيري مثبت و سازنده فلسفه از الهيات را به شكلي آرماني مطرح و پيشنهاد مي كند. الهيات به عنوان يك نظام عقلاني، بخشي از كل عملكرد عقلاني نوع بشر است و به همين جهت بايد وضعيت و نسبتي با ساير نظام هاي عقلاني داشته باشد.
آرمان وحدت شناخت، ممكن است غيرقابل فهم باشد، اما نبايد از اين كه به دنبال رويكردي باشيم كه تا حد ممكن به اين آرمان نزديك است، دست بشوييم. در زمان هاي گذشته، يك دانشمند جامع العلوم، نظير ارسطو يا لئوناردوداوينچي، مي كوشيد تا كل معرفت موجود در زمان خود را فرا گيرد، اما ظاهراً هنگامي كه معرفت و آگاهي گسترش يابد، به طور فزاينده، مجزا و تخصصي مي شود. اغلب شنيده مي شود كه فرهنگ ما يك فرهنگ شكافته و پاره پاره است و همه معتقدند كه اين يك وضعيت نامطلوب است. اين شكاف هنگامي آشكار مي گرددكه فرضا الهيات را نسبت به ساير نظام ها در نظر بگيريم، زيرا به نظر مي رسد كه الهيات تماس خود را با مطالعات جهاني به كلي از دست داده و مجزا و مرموز وخصوصي شده است. البته مي توان الهيات و مطالعات ديگر را دور از يكديگر نگاه داشت تا از تضادهاي پنهان بين آنها جلوگيري شود... اما اين كار به محدود كردن دين به يك موضع خاص و بسته خواهد انجاميد. جست وجوي مرزهاي بين الهيات و ساير نظام ها نه فقط به منظور برطرف كردن تضادها بلكه به اميد حصول روشنگري متقابل انجام مي گيرد و اين وظيفه اي است كه نمي توان از آن اجتناب رزيد... چنين به نظر مي رسد كه از ميان همه نظام ها، فلسفه نزديك ترين وضعيت و نسبت را با الهيات دارد. الهيات بر مبناي ايمان؛ اعتقاد به خدا، انسان و جهان را شرح مي دهد. اما فلسفه عمدتاً در طول تاريخ، نه بر مبناي ايمان بلكه بيشتر برمبناي عقل و تجربه از موضوعات بحث كرده است. اگر اين دو موضع متفاوت اساساً با يكديگر در ارتباطند، اين ارتباط به چه صورت است؟
متكلمان از آغاز در باب ماهيت اين ارتباط و حتي در باب اين كه آيا يافتن زمينه مشترك بين الهيات و فلسفه، مطلوب است يا نه، نظرات متفاوتي داشته اند... در مسيحيت متقدم، مي توان مدافعاني قايل به اتحاد و پيوستگي بين الهيات و فلسفه را يافت. به عنوان مثال، قديس ژوستين شهيد، در حالي كه به افلاطون و رواقيون مي پردازد، ادعا مي كند كه آن دو در كلمه (لوگوس) كه در شخص عيسي مسيح وجود داشته است، اشتراك داشته و اساساً همه چيزهايي كه نوع بشر به حقيقت دريافته اند، خصوصيت و ويژگي ما مسيحيان بوده است. كلمنت اسكندراني معتقد است كه فلسفه در راستاي وصول به دين حقيقي، به مثابه آموزشي مقدماتي است براي افرادي كه از طريق برهاني و استدلال، ايمان مي يابند. از سوي ديگر تاتيانوس بعضاً به شيوه اي خام، فلاسفه را به تمسخر مي گيرد؛ در حالي كه ترتوليانوس، مفسر بي پرواي طبيعت و نظم الهي، افكار فلاسفه را با "عقل جهان " يكسان مي انگارد.
.. .. به نظر من روال كلي تفكر مسيحي از اتحاد و پيوستگي الهيات با عقل و بالتبع با فلسفه، جانبداري كرده است؛ منتها با اين فرض كه در بين آن دو، برخوردي زنده و خلاق وجود دارد. ديدگاه من نيز با روال كلي دفاع از وجود ارتباطي مثبت ميان الهيات و فلسفه موافق است،و بايد بگويم كه اين برخورد نقشي ضروري در نقادي و اجتناب از پديد آمدن نسبتي نادرست ميان الهيات و فلسفه كه مي تواند منجر به تحريف و زيان رسيدن به الهيات و فلسفه شود، ايفاء كرده است.
مسأله اين است كه در چنين پيوستگي و اتحادي گاه يك طرف تمايل به تحت الشعاع قراردادن ديگري دارد و ممكن است آن را از آزادي خويش محروم سازد. در قرون وسطي، الهيات، طرف برتر و غالب بود و فلسفه طرف خادم و حامي آن. با اين وجود، در روزگار فلاسفه ايده آليست، اين وضعيت برعكس شد و الهيات صرفاً به عنوان بخشي كوچك از نظام بزرگ تفكر تلقي شد. در اين موقع بود كه متكلمان بعضاً به حق اظهار نگراني مي كردند كه وحي كه با مقوله ايمان مرتبط است، ممكن است به امري سطحي تبديل و به همين جهت بي اثر و خنثي و يا به دست يك متافيزيك بيگانه، تحريف شود. اما وضعيت كنوني بين متكلمان و فلاسفه به نوعي بدگماني و كناره جويي تمايل دارد، چه هريك آسيب هايي را كه از سوي ديگري دريافت داشته يا گمان مي كرده كه دريافت داشته است، به ياد مي آورد. هم الهيات و هم فلسفه مصمم به حفظ استقلال و آزادي عمل خويش هستند.
كارل بارث در حالي از الهيات سخن مي گويد كه گويي از "بردگي مصري " فلسفه مي گريزد. حال آن كه ديدگاه خاص فلسفي گيلبرت رايل، آزادي فلسفه از قيود بنيادين الهيات را در غيرمذهبي كردن فرهنگ ما مي بيند؛ به طوري كه اكنون فلسفه به دنبال كار خويش است. اما گويي امري تعصب آميز در اين استقلال طلبي ها وجود دارد. اين كه ممكن است ارتباطاتي تحريف شده و كج نما در گذشته وجود داشته باشد، بدين معنا نيست كه ارتباطات مثبت و مطلوب نمي تواند وجود داشته باشد و يا اين دو نظام بايد شيوه ها و روش هاي مستقل خويش را در انزواي تند خويش، حضور بخشند. به نظر من اين امر بسيار ناگوار است و فروپاشي هرچه بيشتر فرهنگ جديد را باعث مي شود. هنگامي كه به وضعيت كنوني مي نگريم، زمينه و دليلي براي اميد به ايجاد ارتباطي بهتر بين اين دو نظام مي يابيم. ما ديده ايم كه متافيزيك به بي اعتباري و بدنامي درغلتيده است و صور جديد تفلسف نمايان شده اند. بدين لحاظ، ترس و نگراني ديرينه متكلمان از اينكه مبادا الهيات، در دام هاي متافيزيك گرفتار شود، ديگر سدي بر سر راه ايجاد ارتباطي مثبت با فلسفه نيست. امروز، فلاسفه اندكي درگير ايجاد نظام هاي همه شمول هستند و گرايش موجود و متداول عمدتاً تحليلي است تا تركيبي. هر چند در واقع برخي مدرسه ها و مكاتب سنتي هنوز هم پيروان خاص خويش را دارند، جنبش هاي فلسفي قرن بيستم از متافيزيك فاصله مي گيرند. فلسفه تحليل منطقي به بررسي نقادانه شيوه هاي مختلف بحث اكتفا مي كند و ادعاي سخن گفتن از هر آنچه سابقاً جوهر مسائل بزرگ و مهم فلسفه ناميده مي شد را ندارد؛ بلكه خود را نظامي صوري مي داند كه مرادش شناخت و رفع آشفتگي ها در بحث ها و گفتگوهاي ما در باب همه موضوعاتي از اين دست است. اگزيستانسياليسم هم به يك معنا تحليلي است؛ گو اينكه محتوايي جوهري و اساسي تر را براي فلسفه مي پذيرد، در واقع آنچه تحليل مي شود وجود انسان در شيوه هاي مختلف هستي است و هدف اين فلسفه اين است كه انسان به خودشناسي دست يابد.
اما همه اگزيستانسياليست ها توافق دارند بر سر محدوديت توانايي انسان و اينكه انسان، متعلق به ذات وجودي خويش است تا حدي كه بدون معرفت جامعي كه در متافيزيك دنبال مي شد، بايد به زندگي ادامه دهد. برخي از اين فلاسفه به طور مسلم نوعي وجودشناسي يا فلسفه بودن را ايجاد و گسترش مي دهند، اما امروز وجودشناسي يا فلسفه بودن، متكي و مبتني بر بنيادهاي وجودي دانسته شده و متفاوت از متافيزيكي كه به وسيله عقل نظري ايجاد مي شود، تلقي مي گردد. بايد از مكتب متنفذ پديدارشناسي نيز ياد كرد، هرچند اين مكتب نيز از متافيزيك فاصله دارد و در واقع روش شناسي، شيوه و فني از توصيف است كه به منظور دست يازيدني جديد به مسايل مهم فلسفه ايجاد شده است. متكلمان نبايد از اين حوزه هاي فلسفي دوري گزينند، چه در اينها مسايل بسياري وجود دارند كه داراي ارزشي بزرگ و مهم در مقوله الهيات هستند.
متكلمان انگليسي نظير ايان رمزي به خوبي نشان مي دهند كه فلسفه تحليل منطقي چگونه مي تواند در جهت وصول به الهياتي واضح تر، كامل تر و بهتر مدد رساند. تفاسير رودلف بولتمان از عهد جديد به تفصيل آشكار ساخته كه الهيات تا چه اندازه مي تواند از التفات به تحليل وجودي بهره برد. نيز اگزيستانسياليسم و پديدارشناسي در پل تيليش برجسته مي شوند، گو اينكه چند تن از منتقدانش ادعا كرده اند كه او همواره فيلسوفي متافيزيكي (متافيزيسين) به همان سبك قديم باقي ماند و از سنت ايده آليسم آلماني تأثيرپذيرفت. هنوز هم برخي انواع متافيزيكي فلسفه، داراي پيرواني هستند و امروز متكلماني مهم وجود دارند كه از آنها تأثير پذيرفته اند و به همين جهت اين سبك هاي متافيزيكي تفكرنيز شايان ذكرند. فلسفه پويش كه بر كارهاي وايتهد اطلاق مي گردد و قرابت خاصي با تجربه گرايي و علوم طبيعي دارد، به طور ويژه در متكلمان آمريكايي تأثير داشته و به بازانديشي خداباوري به نحو چشمگيري مدد رسانده است.
فلسفه ديالكتيكي كه از هگل و ماركس تا متفكران جديدي از قبيل بلوخ و ماركوزه امتداد داشته، تأثيرش را در آلمان از سر مي گيرد و تأكيد اجتماعي اش به عنوان يك امر تعديلي در متكلماني نظير مولتمان و متس و گرايش هاي فردگراي اگزيستانسياليسم بروز مي يابد. سرانجام، "حكمت خالده " يا خرد جاودان قديس توماس آكوئيناس مجدداً در زمان هاي اخير به شكل پوياي توماس گرايي استعلايي رواج يافته كه اين هم به نوبه خود در الهيات كاتوليك رومي سبك جديد كه مرتبط با شوراي واتيكان است،كاربرد دارد... اينك آيا فلسفه نيز بهره اي از تماس با الهيات خواهد برد؟ گفتن حرفي در اين خصوص براي متكلمان شايد جسارت تلقي شود. اما من معتقدم كه الهيات، فيلسوف را از وسعت تجربه اي كه مي رود تا در عصر فن آورانه ما ناديده گرفته شود، آگاه مي سازد. هيچ كس نمي خواهد فلسفه را مطيع الهيات سازد يا آزادي اش را سلب كند؛ چه همين آزادي است كه موجوديت فلسفه را در مقابل فشار نقادانه و در عين حال، ضروري الهيات براي رسيدن به وضوح و سازگاري حفظ مي كند. با وجوداين، از سوي ديگر، متكلمان اميدوارند كه فلاسفه، الهيات را جدي بگيرند. گرايش به اثبات گرايي در واقع بدين معناست كه فلسفه، قيود اصلي و راهنماي الهيات را كنار گذارد و به بردگي سلطه گر علوم طبيعي سقوط كند. بنابراين، ادعاي من اين است كه ارتباطي مثبت بين الهيات و فلسفه، قطعاً هم براي الهيات مطلوب است و هم احياناً براي فلسفه، به اندازه يكسان. اين ارتباط ممكن است متفاوت از ارتباطي باشد كه در زمان هاي گذشته وجود داشت؛ و ما بايد همان قدر كه به يك برخورد سالم و مفيد مي انديشيم، به يك پيوستگي و اتحاد بيانديشيم. من معتقدم كه الهيات نمي تواند بدون داشتن بنيادهايي كه از لحاظ فلسفي توجيه پذير هستند سرپا بايستد؛ و به همين جهت هيچ الهيات ارزنده اي نمي تواند از گفتگو و معاشرت با فلسفه رهايي يابد.

پي نوشتها :

1- دايره المعارف دين ، نوشته ميرچا الياده ، مقاله \\\ " فلسفه و دين \\\ " نوشته اي. اسميت . E. Smith
2- روزنامه همشهري، مقاله الهيات و فلسفه نسبتي نو ، نويسنده: جان مك كواري

ترجمه: مهدي عباس زاده
www.tahoordanesh.com

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:56 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



فيلسوف ـ پيامبر در فلسفه سياسى ابن سينا

قسمت دوم

دو چهره نبوت

خوانندگان آگاه آثار ابن سينا در باره نبوت و مذهب چاره اى ندارند جز آنكه تمايز مكرر ميان اعمال و آرائى كه مذهب توصيه كرده و كارآيى آنها در تحقق اهداف سياسى و اجتماعى توجيه مى شود و آرإ و رمزهاى مذهبى سازگار با حقايق استدلالى, كه علوم فلسفى وضع مى كند, را مشاهده كند.(6) اين گفته در مورد كليه آثار وى صادق است, اعم از آنها كه فلسفى تر و جامع تر است مثل شفا, النجاه, والاشارات و رساله هاى كوتاه تر وى كه به ارائه تفسيرى فلسفى از حكمت موجود در وراى اعمال و آرإ خاص اسلامى پرداخته است.
افزون بر اين, ابن سينا, در طولانى ترين و جامع ترين بحث خود راجع به شارع نبوى (7) مختصرا دو دسته مخاطبان طبعا متفاوت را, كه اين دو نوع دستورات نبوى خطاب به آنهاست, از يكديگر متمايز مى كند: ((كثير)) و ((قليل)) ; دسته اخير آنهايى هستند كه فطرتا مستعد آرإ فلسفى هستند(8) سرانجام وى دو بار تاكيد مى كند كه اين حكمت نظرى (حكمت فطريه) كه به مراتب كمياب تر است, سواى حكمت عملى مندرج در فضائل اخلاقى و مدنى است كه شارع به كليه شهروندان توصيه كرده و رابطه اى تنگاتنگ با سعادت و بهزيستى و نيل به كمال افراد بشر دارد.
ابن سينا بحث خود را با برشمردن دلائل سياسى و عملى اينكه چرا شارع نبايد به طور مستقيم و مفصل در باره اين گونه مسائل نظرى بحث كند(9) آغاز مى كند, اما تصديق مى كند كه ((ضررى ندارد كه سخنان وى شامل رمز و كنايه هايى)) باشد كه تا كسانى را كه ((استعداد طبيعى)) دارند به ((تحقيق فلسفى)) تشويق كند.
اين تمايزها و ملاحظات بنيادى به وضوح در دو سمت خط مشى نگارشى ابن سينا نمايان است كه مختصرا در قسمت قبل معرفى شد. آثار وى در باره معتقدات مذهبى عامه ـ از جمله رسائل به اصطلاح باطنى وى با رمزها و كنايات خلاقه آن و اشارات گيج كننده' ـ /با موفقيت به تقليد گفته هاى سابق الذكر پرداخته به محققان اسلامى با اذهان فلسفى كمك كرد تا قرنها به مطالعه آثار علمى وى بخصوص كتاب شفا بپردازند.
محققان آشنا به آثار فارابى بلافاصله اهميت اساسى اين تمايزها, و همچنين بسيارى فرضهاى سياسى, مفاهيم و شيوه هاى نگارشى مرتبط به آن را تشخيص خواهند داد. اما پرسش اين است كه خواننده ژرف بين از اين تمايزها و بسيارى مسائلى كه به وسيله آنها مطرح مى گردد صرفا با اتكا بر شفا و ديگر آثار ابن سينا چه مى فهمند؟ قبل از هر چيز, واژه نبوت (كه ترجمه آزاد آن پيامبرى است) به طرزى مبهم براى بيان دو واقعيت و عمل كاملا متفاوت مورد استفاده قرار گرفته است (10). اولين معنى, كه استفاده اى است كمتر توصيفگر و بيشتر مبتكرانه, به فضيلت فطرى انسان مربوط مى شود. خواننده بدان جا مى رسد كه چنين فرض مى كند كه اين معنى به نحو مكفى در توصيف جامع تر ابن سينا از خرد يا حكمت نظرى در شفا و ديگر آثار علمى روشن خواهد شد. معناى دوم, كه ظاهرا به درك متداول از نقش پيامبر شارع الهى (11) در زمينه اى اسلامى بسيار نزديكتر است, به اعمالى كه در فصول نهايى كتابهاى شفا و مابعدالطبيعه توضيح داده شده است مربوط مى شود. ظاهرا شرح مفصل اين موضوع دوم و رابطه هاى ممكن بين اين دو جنبه از نبوت را مى بايست در فلسفه عملى كه به اختصار در معرفى علوم در آغاز كتاب شفا آمده دنبال كرد.
در هر حال, خلاصه كوتاهى كه در آنجا آمده مبهم است و به طور قطع نمى تواند آن روابط را روشن كند.
حكمت عملى چاره اى جز اين ندارد كه يا به تعليم عقايدى بپردازد كه با استفاده از آن كل جامعه انسانى نظم داده مى شود و به ((سياست مدن)) معروف است و آن را ((علم سياست)) مى نامند; يا اين كه به عقايدى بپردازد كه از طريق آن جامعه خاص بشرى نظم داده مى شود كه معروف است به (( تدبير منزل)) يا آنچه از طريق آن وضعيت فرد از لحاظ تزكيه نفس نظام مى يابد و (( علم اخلاق)) نام دارد. تمام اينها به صورت در بست تنها از طريق توصيف نظرى و تصديق الهام درست دانسته مى شوند, درك آنها به صورت تفصيل و متيقن از طريق قوانين الهى عملى مى شود.(12)
بى ترديد اكثريت بزرگى از خوانندگان, حتى اگر زحمت توجه به اين رابطه تنگاتنگ بين آغاز و انجام شفا را به خود مى دادند با ربط ظاهرى بين اين قوانين الهى غير مشخص (كه آن را مخصوص خود تلقى مى كردند) و توصيف شارع نبوى ناشناس (كه طبعا وى را[ حضرت] محمد[ص] تلقى مى كردند) راضى مى شدند. اما آن عده قليل از محققان كنجكاو كه مايل بودند بيشتر در باره حكمت عملى يا زيربناهاى استدلالى علم الهى و ارتباط آن با تعاليم[ حضرت] محمد[ص] و استنباطهاى متفاوت حقوقى و سياسى از آنها بدانند, كمتر پاسخى در شفا يا هر يك از ديگر آثار ابن سينا مى يافتيد. مگر اين كه چنين محققانى بسيار كنجكاو باشند كه احتمالا به اين نتيجه مى رسيدند( همانطور كه اكثريت در بدو امر نتيجه گيرى كرده بودند) كه ابن سينا زحمت آن را به خود نداده است كه به معرفى حكمت عملى بپردازد, بدان علت كه به نحو مكفى وسيله اين يا آن نگارش موجود از قوانين, علم اخلاق يا سياست اسلامى توضيح داده شده است. حداكثر آنكه, ممكن بود يك محقق حقيقتا با پشتكار به بحث اندك طولانى تر اما به همان درجه گيج كننده ابن سينا, يعنى رساله فى اقسام المعلوم العقليه, برخورد كند.
اين رساله ـ بويژه در بحث علم ((تدبير انسان... كه تنها از طريق مدنيت كامل مى شود)) ـ به وضوح چندين پرسش اساسى در مورد كاربرد و تفسير هر علم الهى مطرح مى كند: رابطه بين قوانين خاص و اهداف يا منظور عام آنها كثرت قوانين (يا تفاسير يك قانون الهى) و اهداف چندگانه ناظر بر كاربرد آنها, فرق بين مدينه هاى فاضل و ناقص يا بين قوانين الهى و بشرى و رابطه همه اين نكات با تصورات متفاوت از علم اخلاق (تا آنجا كه از فلسفه سياسى قابل تفكيك است) (13) و كمال فطرى. ابن سينا و خوانندگان متفكرتر او, هر دو, در رفتار فردى و در موضع عمومى خود نسبت به بسيارى برداشتهاى رقيب از حقوق اسلامى, عمل و جامعه به ناچار با اين مسائل روبرو بودند.
از طريق اين (علم عملى سوم) است كه انواع رژيمهاى سياسى و حكومتهاو اجتماعات مدنى فاضل و ناقص شناخته مى شوند. و اين علم طرز نيل به هريك, دلائل از بين رفتن و شيوه هاى تبديل مدينه[ به مدينه فاضل] را نشان مى دهد. آن[ بخش] از اين علم كه مربوط به پادشاهى مى شود در كتاب افلاطون و ارسطو راجع به سياست آمده است. (14) و آنچه راجع به پيامبرى (نبوت) و شريعت است در دو كتاب در باره قوانين (نواميس) آمده است. (15)... و از طريق اين بخشها از حكمت عملى است كه وجود نبوت و نيازگونه هاى انسان به شريعت براى حيات, بقا (16) و سرنوشت (17) شناخته مى شود. و از طريق حكمت عملى است كه بخشى از حكمت موجود در مجازاتهاى كلى مشترك در قوانين[ شرايع] و مجازاتهاى خاص هر شريعت خاص براى هر ملت و زمان خاص شناخته مى شود. و از طريق آن است كه تفاوت بين نبوت الهى و كليه دعاوى باطل ديگر معلوم مى گردد.(18)
باتوجه به اهميت حياتى بسيارى مسائل كه در اين توصيف كوتاه ـ و در واقع سرى ـ مطرح شده, سكوت ابن سينا در باره اين علم كه نامى از آن به ميان نيامده واقعا حيرت آور است. گر چه ساختار رساله باعث مى شود كه خواننده منتظر طرحى از هر يك از شاخه هاى حكمت عملى باشد, ذكر مجددى از آنها به عمل نمىآيد.(19) هيچ يك از آثار مستقل ابن سينا در اين مورد يا در مورد دو شاخه ديگر حكمت عملى نيست. هيچ نشانه اى از اينكه چنين كتابهايى در بين كتابهاى از دست رفته وى بوده باشد وجود ندارد. كلام آخر آن كه, هيچ اشاره جامع ديگرى به اين آثار افلاطون و ارسطو در آثار به جا مانده وى وجود ندارد.
به اين ترتيب تنها منبع شناخته شده موجود براى هر يك از خوانندگان آثار اين سينا در مورد روايتى مكفى از اين فلسفه عملى, و بخصوص ابعاد سياسى آن, تفسيرهاى عربى و آثار سياسى مستقل فارابى است. در واقع, هر يك از آثار سياسى فارابى به سرعت حلقه هاى ارتباطى مهمى را كه در آثار ابن سينا مفقود است نشان مى دهد. زيرا فارابى بر كمال فطرى به عنوان تامين كننده هدف نظام بخشى به حكومت واقعا فاضل پافشارى مى كند. اين عقيده, به اين ترتيب, توضيح مى دهد چگونه هر قانون مفروض يا ميراث نبوى مى تواند به يك واحد سياسى ((الهى)) مبدل شود و تاكيد مى كند چنين طرحى ضرورتا از آن فلسفه است.
از اين گذشته, دلائل سكوت ابن سينا در مورد حكمت عملى تنها پس از بررسى جايگزينهاى ديدگاههاى فارابى, كه فرا روى ابن سينا و خوانندگان معاصر وى و نيز مفسران مسلمان قرار داشت, روشن خواهدشد. در عرصه سياسى, شكستهاى مكرر تلاشهاى صورتبندى شيعى به منظور ايجاد نظامهاى سياسى جايگزين و نيز چالش آشكار در افتادن با تعصب ها و جاه طلبيهاى علماى ذى نفوذ سنى, در آثار سياسى فارابى وجود دارد. (20) خط مشى سياسى انشائى ابن اسينا درصورت اشاره صريح به فارابى شديدا لطمه مى ديد.
هيچ يك از چهار توضيح كه براى اين حذف عجيب ارائه شده بررسى دقيق را برنمى تابد. يك فرض اين است كه ابن سينا چنين تصور مى كرد كه فلسفه عملى به طور موثرى متحقق شده و كار ويژه آن به وسيله حكمرانان و يا علما و رشته هاى دينى مذهبى ملازم عصر وى به طرزى مكفى به انجام رسيده است, تا بدان پايه كه حكماى بالقوه مى توانند آزادانه به تحقيق در علوم نظرى بدون ارتباط با اين مبحث (و عملا غيرموهن) بپردازند. اين بدان معناست كه ابن سينا مدينه فاضله را كمابيش تحقق يافته تلقى مى كرد, نظرى كه با توجه به آنچه درباره عصر پر تلاطم زندگى وى مى دانيم و معيارهاى ارائه شده در شرح فلسفه سياسى اخيرالذكر, به سختى قابل توجيه است. اما اين امر توجه ما را به معضلات عملى كه حقايق تاريخى در برابر ابن سينا قرار مى داد آگاه مى كند, بويژه, اين قبيل ملاحظات سياسى به توضيح اينكه چرا آثار وى حالتى ظاهربينانه دارد كمك مى كند صورتبديهاى مذهبى مفصل آن آثار, مثل سكوت وى در مورد علم سياست, بدان منظور تدوين شده كه تاثيرى غير زننده ايجاد نكند, چنانكه گوئى فرآيند نيل به مدينه فاضله تنها در سطح نظرى, كه در آن صحت استنباطهاى رقيب از ميراث نبوى به درجاتى كمتر جا افتاده بود, عملى است.
ثانيا اين فرضيه وجود دارد كه ابن سينا چنان در علوم نظرى و رابطه آن با الهيات اسلامى غرق شده بود كه صرفا به ابعاد دنيوى و عملى فلسفه نپرداخت. اين نقطه نظر نيز به ترتيب فوق تنها در صورتى معتبر تواند بود كه چنين فرض كنيم كه جايگاه آن علم سياسى, كه در بالا شرح داده شد, به وسيله حكمرانان و مفسران اسلام يا دست كم گروهى متنفذ از آنان مشخص شده باشد. اما در اينجاست كه ابعاد سياسى توجه ابن سينا به مسائل مذهبى و تاثير واقعى وى بر رابطه آموزش مذهبى و فلسفى چنين مشخص مى شود: فقط بايد به مقايسه آثار وى و تاثيرات ماندگار آنها بر اعمال و مواضع سياسى معاصران وى مثل بيرونى و شارحان ارسطو در بغداد پرداخت و تنها در مقايسه با اين نگرشهاست كه مى توان به درك ديدگاه سياسى عملى مستتر در نظريه فلسفى وى راجع به نبوت و مسائل مرتبط با آن نزديك شد.
افزون بر اين, فرض بى تفاوتى ابن سينا نسبت به زندگى عملى را نمى توان به آسانى با حرفه وى به عنوان طبيب دربار و ذهن مشغولى وى به اداره كشور در سرتاسر سالهاى وى آشتى داد.
ثالثا اين استدلال وجود دارد كه ابن سينا يا از درك فارابى از فلسفه سياسى بى خبر بود يا اينكه نسبت به آن مخالفت اساسى داشت. همانطور كه قبلا گفته شد, وى كاملا با آثار و تفسيرهاى سلف خود آشنا بوده و در بسيارى موضوعات ديگر به نقل (اكثرا تاييدآميز) آنها پرداخته است. از اين گذشته, با توجه به عادت وى به جلب توجه نسبت به ابداعات و يافته هاى خويش و انتقاد از متفكران ماضى يا معاصر, كه با آنها, اختلاف سليقه داشت, اين احتمال كه وى ترديدى در انتقاد عمده از فارابى كرده باشد, نيز ضعيف است. در عوض, همانطور كه قبلا گفته شد او دقيقا در همانجا سكوت اختيار مى كند كه اشاره صريح به فارابى موجب جلب توجه به منطق درونى مقاصد خط مشى پيچيده وى در جهت تشويق به تعقيب فلسفه به صورت تفسير و تكميل رمزها و نهادهاى اسلام مى گرديد. موفقيت واقعى طرح وى بستگى به گروه بزرگتر خوانندگان غير فيلسوفى داشت كه به ناديده گرفتن فاصله واقعى بين عقيده و علم و فلسفه و مذهب ادامه دهند.
سرانجام اين نظريه ـ ظاهرا ناشى از استفاده خلاقه از معدودى مبحث هاى كليدى ابن سينا به دست عرفاى مسلمان ادوار بعد ـ وجود دارد كه ابن سينا چنين عقيده داشت كه نقش علم سياست را علم اخلاق (يا نوعى استنباط خاص اخلاقى از تعاليم اسلامى) اجرا كرده است. روايت پرطرفدار اين استنباط به خوبى در داستان ساختگى ملاقات بين ابن سينا و عارف مشهور خراسانى ابو سعيد ابن ابى الخير (358ـ 441 هـ / 967 ـ 1049 م) بيان مى شود. گفته مى شود صوفى ادعا كرده است: (( آنچه من مى بينم او مى داند)) ; و ابن سينا در پاسخ با خرسندى اظهار داشت: ((آنچه من مى دانم او مى بيند.)) گرچه اين داستان در محافل صوفيان رواج تام داشت و در اين گونه محافل دليلى بر بى فايده بودن كار طولانى و پر مشقت مطالعات فلسفى و منطقى دانسته مى شد با هيچ يك از اطلاعات ما در باره زندگى و كار ابن سينا و مشاغل و آثار شاگردان بى واسطه وى يا سنت طولانى محققان مشائى متعهد به مطالعه شديد آثار فلسفى وى (بخصوص شفا) نمى خواند.
در واقع, اين افسانه و فرضيه اى كه اين داستان براى بيان آن ساخته شده بر معدودى گفته هاى مبهم مشهور در شفا و در انتهاى كتاب اشارات ابن سينا راجع به رابطه تهذيب اخلاقى روح تا كمال غائى عقل نظرى(21) متمركز است. اين فرضيه جامع چنين مى انگارد كه: 1 ـ عمل مناسب اخلاقى در صورت وجود آمادگى طبيعى (استعداد) ضرورى براى تامين كمال عقلى روح كافى است ; 2 ـ اين فرآيند كمال به كلى فردى است و در نتيجه جامعه (و فضائل مدنى و توصيه هاى متفننان) در نهايت با اين تكامل عالى تر بى ارتباط است جز در آن حد كه ممكن است براى تضمين حداقلى از نظم و همكارى اجتماعى ضرورى باشد; و 3 ـ اينكه هدايت اخلاقى به سمت اين كمال از قبل در مجموعه اى خاص تاريخى از توصيه هاى مذهبى ـ اخلاقى (مسلما اسلامى) موجود است. با اين حال, با توجه به تلاش عظيمى كه ابن سينا در سراسر زندگى خويش صرف مطالعه آثار علما و فلاسفه پيش از خود, تحقيقات خودش و آثار و تعاليم وسيع با هدف انتقال علم و اطلاعى كه خود كسب كرده بود به عمل آورده است, بسيار بعيد است كه وى عقيده به كفايت تهذيب اخلاقى براى تامين تكامل عقلى حتى در آن ارواح نادر برخوردار از توانايى طبيعى ضرورى بوده باشد. در فرازى معروف در پايان اشارات كه زاهد, عابد و عارف را از يكديگر متمايز مى كند, ابن سينا تاكيد مى كند كه آمادگى اخلاقى مى بايست با عناصرى چون جهت گيرى و نيت فرد, كه ضرورتا عوامل قاطعى چون عوامل سياسى و فرهنگى را وارد كار مى كند, تكميل گردد. ابن سينا به آنها كه مى خواهند عارف شوند مصرانه مى گويد كه ديگر عوامل ضرورى از طريق كل كتاب و مجموعه به مراتب بزرگتر آثار فلسفى و مطالعه ضرورى براى درك مكفى آن تامين مى شود.
در واقع, اين كه ابن سينا در اين زمينه ها به زبانى مبهم متوسل مى شود, نه به معنى رد يا جهل وى نسبت به مسايل اساسى فلسفه سياسى, بلكه نمايانگر آگاهى شديد وى از آن معضلات به صورتى است كه در عصر وى نمايان بود و پاسخى دقيق و ماهرانه به آنها در موقعيت تاريخى خاص خودش مى باشد. بدين ترتيب, فرازهاى آخر كتابهاى شفا و اشارات (يا در شرح وى بر الهيات (( ارسطو)) را مى توان فلسفى تلقى كرد, كارى كه متفكران مسلمان ادوار بعد مثل طوسى و ابن خلدون كردند و آن را حاكى از نقش حياتى فلسفه در تفكيك حقيقت ثباتى از وفور فزآينده دعاوى نسبت به مكاشفه عارفانه الغاى مدعى اعتبارى ويژه در تفسير ميراث پيامبر دانسته اند. به اين طريق هدف ابن سينا اين نيست كه ضمن جذب طبايع فلسفى به سمت نوعى آگاهى مطمئن تر (هر چند دشوارتر), در عين حال به جامعه بزرگتر خود مخاطرات چند گانه اخلاقى و سياسى ناشى از جاذبه مدعيان دروغين الهام هشدار مى دهد.
سازش دادن دومين فرض فردگرايانه با يك عمر تلاش ابن سينا به منظور تقويت و تحول تعليم و معرفى فلسفه در جامعه خودش به شكلى كه در مباحث وى درباب نبوت كه در قسمت بعد مورد تحليل قرار گرفته از اين هم دشوارتر است. از اين گذشته, اين فرض شكنندگى آشكار و قلت شرايط ضرورى براى تعقيب فلسفه در هر جامعه را ناديده مى گيرد و در واقع, همان طور كه در مبحث زمينه تاريخى مشاهده شد, تلاشهاى مدافعانه ابن سينا در صحت توصيف نوعى الهام فكرى بعنوان كمال مورد نظر ـ و در واقع منشا اصلى ـ رمزهاى مذهبى هدايت گر جامعه خويش تلويحا بحثى تمام عيار در مقابل انواع ديگر عقايد خصمانه يا بالقوه منتقد را تشكيل مى داد.
كلام آخر آنكه فرض سوم در مورد كفايت اخلاقيات موجود اسلامى براى كسب كمال بشرى را هيچگاه ابن سينا در تعاليم خودش بيان نكرده است. وى بر خلاف معاصران خويش مثل مسكويه يا عامرى حاضر نشد اشكال طرق تهذيب اخلاقى ضرورى براى كمال روح را با هر نوع تفسير خاصى از مجموعه گسترده توصيه هاى حقوقى و اخلاقى كه پيامبران آورده اند يكى بدانند; و بدين شكل, نه تنها وى نياز به توسل به فلسفه سياسى را نفى نكرد بلكه گفته هاى وى با شجاعت تمام اين پرسشهاى اساسى را طرح مى كند: چه كسى صلاحيت و بصيرت درك وتفسير اهداف واقعى در زير اين قوانين نبوى و كاركرد آن در سطوح گوناگون از جمله آن كه بالاخص به تكامل غائى بشر مربوط مى شود, را داراست؟ و اين سوال كه نحوه تشخيص آن صلاحيت تحت مجموعه اى از شرايط تاريخى معين چگونه خواهد بود؟ تصادفى نيست كه اين مباحثات تفكر برانگيز,كه به نتيجه اى منتهى نگرديده, درست در آخر شفا مىآيد و ضرورت گذر از حكمت نظرى به حكمت عملى براى به كار انداختن قوانين منزل در پرتو يك بصيرت بينى متحول شده در جهت نيل به اهداف و مبانى غائى و الهى آن (كه در اكثر موارد متحقق نشده) را نشان مى دهد.

سه ويژگى نبوت

در تاريخ فلسفه كمتر اتفاق افتاده است كه عباراتى چنين قليل تاثيرى چنين گسترده, متداوم و بحث انگيز داشته باشد. منظور اشارات كوتاه ابن سينا به ارتباط ميان فلسفه روانشناسى وى و برخى خصوصيات نبوت است. همانطور كه قبلا در مبحث ((تفسير و آمريت خط مشى ابن سينا)) مطرح شد, موفقيت گسترده آن گفته ها بدون تلاشهاى ماهرانه ابن سينا در جهت نشان دادن نوعى سازگارى ميان عقايد مذهبى عامه و اصول دستگاه فلسفى خودش غيرقابل تصور مى بود. همين خط مشى انشايى در تضاد ميان شرح وى از خصوصيات نبوى در آثار كوتاه تر و عوام پسند وى و بحث هاى مفصل او در باب روانشناسى فلسفى در باب ((كتاب النفس)) در شفا ديده مى شود. در اين مورد نيز مثل شرح نبوت و قانونگذارى, كه قبلا مورد بحث قرار گرفت, فلسفه سياسى فارابى حكم حلقه مفقوده را دارد.

قرائت هاى توجيه گرانه و انتقادى

به نظر مى رسد, توجه ابن سينا به ارتباطات اساسى بين نبوت و روانشناسى فلسفى وى از همان آغاز آثار فلسفى دوران پختگى وى وجود داشته است. عملا در كليه آثار سازمان يافته وى از كتاب نسبتا زود هنگام كتاب المبدا و المعاد گرفته تا اشارات, كه متعلق به ادوار بعد است, اشاراتى به سه ويژگى مميزه نبوت (خواص النبوه) به چشم مى خورد كه اين سه به عنوان دلائل عقلى يا توجيه علمى براى اعتقاد متداول به وحى نبوى و نقش پيامبرانه[ حضرت] محمد[ص] ارائه شدند. آثار ادوار بعدى وى كه اين فرضيه هاى معرفت شناسانه را به بحث هاى صوفيانه (( اشراق مستقيم)) (مشاهده) مرتبط مى سازد كاملا در همين طرح سه وجهى جاى گرفته است.
بعيد است خوانندگان غير حرفه اى بتوانند سه ويژگى نبوى موجود در رسائل ابن سينا را بيابند و ارتباط آنها را درك كنند. خواننده كنجكاوتر كه موفق شود مباحث مربوطه را كنار هم بگذارد, ممكن است همان گونه كه بسيارى از مفسران اسلامى بعدى ـ به اين نتيجه برسد كه قصد ابن سينا ارائه يك چارچوب منسجم مابعدالطبيعى و معرفت شناسانه باشد, براى توضيح امكان (1) الهام پذيرى نبوى به صورت بى واسطه از عقل فعال ;(2) ((الهام)) (22) و درك آن از طريق قوه تخيل به شكل محسوس و (3) معجزات و پيش گوئى رويدادهاى خاص آينده و ديگر خوارق كه انبيا و اوليا انجام داده اند. بيشتر مردم چنين فرض مى كردند كه قاعدتا منظور ابن سينا اشاره به پيامبر خودشان و وصف اوست. از اين نقطه نظر استدلالهاى وى در باره اين سه جنبه نبوت احتمالا چندان متفاوت با مدافعات كلامى معتزليان و توجيه نبوت در كلام معتزلى يا اسماعيلى و روايات شيعه اماميه به نظر نمى رسد. افزون بر اين, استدلالهاى دفاعى يكپارچه تر وى از واقعيت و ضرورت نبوت[ حضرت] محمد[ص] كه بيشتر مبتنى بر علم است و ناشى از هيچ شرايط و زمينه فرقه اى نيست, براى قشر بزرگى از روشنفكران مسلمان جالب است. (ابن سينا براى نيل به اين هدف, اهتمامى بليغ به كار مى برد تا تفاوت بين دفاع فلسفى ايجابى وى از نبوت و شكوك و مبهمات بدنام و سرسختانه عقل گرايى پيشين, حتى از ديد سطحى ترين خوانندگان مخفى نماند.) همانطور كه غزالى سريعا شكايت مى كرد, وى به اين ترتيب راه را براى توجه وسيع تر عموم به بقيه دستگاه فلسفى خود باز مى كند.
فقط در كتاب النفس شفا است كه ابن سينا با صراحت بيشتر به نحوه ديگرى از درك اين سه ويژگى نبوت اشاره مى كند كه ذاتا نقادانه و به طور بالقوه خلاقه و رهائى بخش است. اما اين جنبه از پيامبرشناسى ابن سينا متضمن تغييرى بنيادى در ديدگاه خود خواننده و كنار هم قرار دادن چيزهايى است كه مولف به دقت از يكديگر جدا كرده است و در پى آن لازم مى شود كه آن ديدگاه واحد در مورد مجادلات موجود بر سر تفسير نبوت و تبعات سياسى آنها مورد استفاده قرار گيرد.
اولا وى هر يك از صفات نبوى را به طور مجزا مورد بحث قرار مى دهد تا رابطه بنيادى بين آنها, و از همه مهمتر, روابط مسئله ساز آن نوع الهام فكرى غير متعارف كه وى وصف كرده تجلى خيالى آن به اشكال نمادين نبوت مذهبى پنهان دارد. ثانيا, شرح خلاصه وى از هر ويژگى در زمينه انتزاعى روانشناسى فلسفى تنها به مبهم ترين شكل به اعمال پيامبران تاريخى و مجادلات ميان مفسران هم عصر ابن سينا مى پردازد. ثالثا, بحث وى هيچ ارتباط صريح بين شرحى كه وى در اينجا از الهام فلسفى, كه مشخصه بعضى پيامبران است, به دست مى دهد (آنها كه واجد ويژگى عام نبوت بوده اند) و سلسله كاركردهاى به مراتب گسترده تر قانونگذارى, كه به پيام آوران نبى (رسل) نسبت داده شده و در آخر كتاب شفا به آنها اشاره كرده است, برقرار نمى كند.
پس ابن سينا در اين قسمت از شفا در مورد علوم فلسفى عملى بخصوص فلسفه سياسى خاموش مى ماند. اما, روش وى در اين جا با روش او در آثار عوام پسندتر و كوتاه ترش از سه جنبه بنيادين متفاوت است. اولا, اين شرح كه متضمن چارچوب كامل درك معرفت شناسانه و هستى شناسانه وى است از دانش علمى و آنچه قابل دانش است و معنى حقيقى دانش چيزى (در برابر عقيده, ايمان يا تصور) است. بنابراين, هر كس كه به بحث وى راجع به اين ادعا كه نبوت حقيقى مبتنى بر آن نوع خاص از فهم فلسفى است, نزديك شود چاره اى جز اين ندارد كه مسائل نظرى مندرج در مرتبط ساختن الهامهاى موجود با چنين دانش و نيز نقائص بنيادين بسيارى از دعاوى فعلى نسبت به چنين درك و نيز آن نوع اعمال (و تغييرات معادل با آنها در صلاحيت اعتبار و اشكال تعليم را) كه براى سوق دادن ديگران به سمت دانش حقيقى ضرورى است, بپذيرد. ثانيا, هر سه ويژگى نبوت در زمينه عوامل و پديده هاى تكرار شونده و پيچيده كننده' ـ /تمايز ميان پندارهاى الهام شده كه بر اساس تقليد مورد پذيرش قرار مى گيرد و حقائقى كه از طريق فهم علل آنها درك مى شود, قدرت خيال پردازى بى پايان قوه تصور (تاويل در برابر تعبير) يا خوارق جادوگران و پيش گوئيهاى واسطه هاى احضار روح و منجمان ـ كه به وضوح مشكلات تفسيرى غير قابل اجتنابى را كه كليه دعاوى نسبت به نبوت يا الهام عرفانى پيش مىآورد مطرح مى كند, مورد بحث قرار مى گيرد.
كلام آخر آن كه, قراردادن اين بحث انتزاعى راجع به مشكلات تفسير در كنار زبان اسلامى و تعاريف مورد استفاده در آثار عامه پسندتر به دست ابن سينا به واضخ ترين شكل نمايانگر شدت توجه سياسى وى به تفاسير عملى از وحى[ حضرت] محمد[ص] و حاكى از نتايج گسترده تر فلسفه وى است. يك نمونه مشهور از اين شيوه آموزشى وى اين است كه وقتى گفته هاى مشهور وى در مورد ديد مستقيم (مشاهده) به عنوان يك منبع دانش مندرج در آخر اشارات و شرح وى بر الهيات ((ارسطو)) با شرح كامل تر وى از دانش و شهود در شفا مورد مقايسه قرار مى گيرد, معلوم مى شود كه توجه وى عمدتا نه به احساسات منحصر به فرد ملازم اين تجارب, بلكه صرفا به اين مسئله بنيادى است كه چطور مى توان تشخيص داد كدام الهامها حقيقى و كدام كذب است. (23)
... ادامه دارد.

پي نوشتها :

6 ـ بـه عـنـوان مثال ابن سينا پيوسته بين حقيقت فلسفى ((سعادت فكرى)) بالقوه بـشـر و عـقـيـده دينى معاد جسمانى به صورت يك اصل اساسى تشكيل دهنده پاى بست عـقـيـده مردم به قوانين مذهبى تفاوت قائل مى شود. در مورد مسائل گسترده تر اشى از اين تمايز و تفاسير آن در ادوار بعد نگاه كنيد به:
J. Michot. La destinee de l'homme relon Auicenne: Le retour a dre c ma - ad et imagination (louvian: peeters, 1968).
7 ـ گـرچـه تمامى بحث ((شارع)) (...:يك واژه مذهبى خنثى كه كمتر مورد استفاده قرار داشت و فاقد هر نوع اشاره ضمنى به نبى ((پيامبر)) يا رسول ((فـرسـتـاده))). در شـفـا, مـابـعدالطبيعه, كتاب طورى انشإ شده است كه اكثر خـوانـنـدگـان مسلمان آن را بر[ حضرت] محمد[ ص] اطلاق خواهند كرد اما منتقدانى چـون امام فخر الدين رازى متإله به سرعت اظهار داشتند كه جوامع ما حكمت عملى و قـوانـينى كه ابن سينا در اينجا توصيف مى كند به امت هاى انبيإ يا تعاليم خاص مـذهـبـى و قـوانـيـن الهى كه خوانندگان مسلمان معمولا ملازم نبوت مى داند اشاره نـمـى كـنـد. در مـورد شـرحـى جالب از نقطه نظر رازى نگاه كنيد به قرائت مسيحى كـاتـولـيـكـى مـبـسـوطـ راجر بيكن از همين فرازهاى شفــــــا در منتخبــى از Opus Maivs: Moral philosophy در كتاب فلسفه شنــاسى قرون وسطى ويرايش لرنر و مهدى, 39 ـ 355.
Medieval politival philosophy 355 -390
8 ـ نگاه كنيد به:
Avicenna, kitab al - shifa, l lahiayyat, ed G.Anawati and s. zayid(cairo: al Aqiah al mmah li - shu of - Matabi al - Amiriyyah 1960). bk, 10 chap, .1-11 443: 2
اشـارات ديـگـر بـه قليل در كتاب دهم در ص442 سطر 18 القليل منهم راجع به درك طـبـع الهى; ص445 سطور 15 ـ 11 الخاصه در مورد ((حقيقت رجعت)) و بحث هاى نهايى حـكـمـت نـظـرى در پايان فصل پنجم ص 455 در مورد اينها يا نقش سياسى كمالى يا كـاركـرد خـاص آنها هيچ چيز در فلان شرح آنچه ((بايد)) يا ((بهتر است)) در بين ((قـوانين كلى)) (سنن كليه) استقرار مدينه يا خانواده فصلهاى 4 و 5 گفته نشده اسـت. ابـن سـيـنا تنها دوبار مى گويد كه فضايل آنها ((غير)) از فضايل اخلاقى و مدنى مربوط به منافع عمومى (مصالح) ((اين جهان)) است.
9 ـ در مـورد خـلاصـه اى مفصل از بحثهاى ابن سينا در حكمت عملى و مشكلات ناشى از جدايى ظاهرى آن از شرح وى از كامل نظرى يا فكرى بشر نگاه كنيد به:
C. Botler worth, "Islamic philosophy and religrous ethics the journal of Religious Ethics" (1983):224-239, and "Medieval Islamic philosophy and the virtue of Ethics."in Arabiea 34 (1987):221-250, as will as Gaston. Realism and idealism in . Avicenneis olitical philosophy."
دلائلى را كه وى ارائـه مـى كـند ـ قلت تواناييهاى بشرى مورد نياز و بى نظمى هاى اجتماعى ناشى از اخـتلاف بر سر مسايل نظرى در ميان افراد تعليم نديده' ـ /را بعدها ابن الغزالى و ابـن رشد اختيار كرده و به آن شاخ و برگ دادند در حالى كه اغلب همان تعاريف از طـبـيـعت بـى جسمى خداوند و زندگى پس از مرگ را مورد استفاده قرار مى دادند. غـزالى اين كار را در فصل ايانى كتاب ميزان العمل خويش (ترجمه و شرح به وسيله نويسينده در مقاله
He who speaks does not know..." Some Remarks by Ghazalli in studies in" Mystieal le te nature 5 [1985]:1-20).
ابن رشد نيز همين كار را در فصل المقال و تهافت التهافت كرده است.
10 ـ ابهامى كه بسيارى از خوانندگان فرهيخته ابن سينا آن را تصديق مى كنند چرا كـه بـحثهاى متداول متصرفه درباره نبوت و ولايت و قياسهاى قبلى[ حضرت] محمد[ص] نيز نمونه هاى مشابهى از اين ابهام است.
11 ـ رسـول (يـا به صورت اسم معنى رساله); اجتناب ابن سينا از استفاده از اين واژه قـرآنى بسيار متداول تر (كه در بين مسلمانها نيز بسيار رايج بود) در اطلاق بـه پـيامبران مذهبى صاحب شريعت خاص ـ و بويژه براى[ حضرت] محمد[ص] در سرتاسر آثـارش به احتمال زياد براى خوانندگان بصير اين آثار آشكار بوده است. اين امر از آن جـهت جـالـب اسـت كـه وى در تضاد كامل با فيلسوفان هم عصر خويش مثل ابن مـسكويه در اين مورد حاضر نشده است تعاليم اخلاقى و اعمال مذهبى اسلامى را براى نيل بشر در ره كمال ضرورى يا مكفى بداند.
12ـ نگاه كنيد به:
Kitab al shifa, al - Madkhl, ed. G. Anawati M.al khudairi, and f. al Ahwani (cairo: al at ba'ah al- Amiriyyah 1152 14:11-16).
تحقيقاتى كه در پانوشت شماره 19 در صفحات بعد آمده است.
13 ـ ابـن سـيـنـا از عـلـم اخـلاق تنها در يك جمله اين رساله استفاده مى كند و مـى افـزايد: ((در كتاب ارسطو راجع به اخلاق آمده است)) ـ كتابى كه احتمالا او و خـوانندگان آثار او تنها از طريق شرحهاى فارابى كه به خاطر ديدگاه جامع و عملا زنـنـده سياسى فارابى مشهور (و در بعضى محافل بدنام بود) با آن آشنا شده بود. بـرعكس نوع تعاليم اخلاقى كه به دست اصحاب ادب عصر ابن سينا رايج شدند اتكا به كـتب ارسطو و افلاطون داشت و نه به نقل قول از آنها مى پرداخت و آن مولفان نوعا رنـج زيـادى را بـه خـود هموار مى كردند تا شباهتهاى ميان استدلالهاى خود و درك عامه از تعاليم اسلامى را نشان دهند.
14 ـ اصـطـلاح سـياست ((السياسه)) همچنين به عنوان شرحى كوتاه و متإخرتر هلنى از جـمـهور افلاطون اطلاق مى شود كه فلاسفه اسلامى از آن آگاه بودند ضمن اينكه نام كـتاب سياست ارسطو نيز هست. در هر حال احتمال نمى رود كه ترجمه كاملى از هر يك از ايـن دو كـتـاب در دسـتـرس ابن سينا يا خوانندگان آثار وى قرار داشت. توجه داشـتـه بـاشـيـد كه وى در اينجا تنها از يك كتاب و در عبارت بعدى از دو كتاب صحبت مى كند.
15 ـ بـه طـور تـحـت الـلـفـظى ((دو كتاب هر دوى آنها)) (كتابان ما). اما هيچ اشـاره اى بـه مـولـف مورد نظر نمى شود. مترجمان معمولا چنين فرض كرده اند كه ابن سـيـنا همچنان به ارسطو و افلاطون اشاره دارد. گرچه خلاصه قوانين افلاطون (تلخيص الـنـوامـيـس) مـوجـود بـود هيچ ترجمه عربى از كتاب افلاطون به جا نمانده است.
16 ـ ايـن دو امـر يعنى ـ معنى صرف وجود بنده و نياز نوع انسان به نوعى قانون (شـريـعت يـا سـنت) به منظور تضمين بقاى آن از طريق مشاركت و تعاون اجتماعى ـ دقـيـقـا آن چيزى است كه ابن سينا در استدلال خود در باب ضرورت الهى يك شارع و قـانون در شفإ كتاب مابعدالطبيعه1, فصل دوم نشان مى دهد. همچنين نگاه كنيد به رسـالـه اثـبـات النبوه (رساله در اثبات رسالت) ابن سينا ويراسته ام. مارمورا (بـيـروت: دارالـنـشـر, 1968) بـه موازات اضافه تحليل دقيق متن در مقدمه و در ((دلائـل وانـشناسانه ابن سينا در باب نبوت)) مجله مطالعات شرق نزديك شماره 22
Avicennas psychological proof of propheey. journal of Nea Eastern Studies
.56-49 (1963 22 ابن سينا در اينجا درباره خصلت ويژه يا اهداف شـارع, حـقـوق يـا نظام حكومتى صحبت نمى كند و بر اين نكته هم تإكيد دارند كه چـنـيـن نـبوت ملهم از فلسفه شبيه به نبوت ((الهى)) مذكور در قسمت پايانى اين مـبـحـث كـه امكان آن در كتابهاى مابعدالطبيعه و روانشناسى شفا مورد بحث قرار گرفته, مى باشد.
17 ـ لـفـظـ منقلب مورد استفاده در اينجا از قرآن سوره الشعرا آيه 227 است كه در آنـجـا بـه مـعنـاى عـام ((تغير شكل)) يا ((بازگشت نهايى)) يا ((سرنگونى)) واقـعيـات و انتظارات بشرى در ((روز حشر)) است. به وضوح ابن سينا انتظار دارد كـه خوانندگانى كه ذهن كلامى دارند اين لفظ قرآنى را به معناى مذهبى متداول آن بـگـيـرنـد. امـا خوانندگان با ذهن فلسفى درمى يابند كه اين اصطلاح به ((تغير)) (انـتـقال) سياسى كه چند سطر جلوتر ذكر شد اشاره دارد, به همان شكل كه رهبران مـذهـبـى ايـران انـقلاب را با معانى قرآنى آن براى انقلاب اخير[ ايران] به كار مى برند.
18 ـ ابـن سـينا در اقسام العلوم العقليه (رساله در باب تقسيمات علوم عقلى در
Tis Rasa, l (Cairo: Matba'ah Hindiyyah, 1908) 107-108
مـتـإسـفـانـه نـه در ترجمه كامل اين رساله و نه نگارشهاى انگليسى و فرانسوى چـكـيده هاى كوچك آن روشن كننده استفاده سيار گزينشى = خاص از الفاظ و توضيحات مـذهـبـى بـه دسـت ابـن سـينا نيست, در مورد ارجاعات كتاب شناسى نگاه كنيد به:
C. Botter worth, "The study of Arabic philosophy today" and "appe in Arabic philosophy and the west, ld. T-A. Drvart (washing D.C. Center for contemporay Arab tudies, 1988). 70-71 and nn. 20-21 and 123.
در مورد شرح اهـمـيـت فلسفى اين كتاب (و مبحث بسيار مرتبط به آن در مدخل شفا كه قبلا به آن اشـاره شـد و اسـتـفاده اى كه بعدها از آن در انـديشه مـــدرسى scholastic)) به عمل آمده نگاه كنيد به:
H. Hugonnard Roche, "La classification des scientes da Ghndissalin et Linfluence d'avicenne", and E. weber. "la classification des scientes selon Avicenne a paris vers 250." in Etves su Avicenne. ed s.solive paris:Les Bellis Letters, 1984) 41-75, 77-101.)
19 ـ بحـث حكـمت عملى در همان آغاز طرح تقسيم بندى رساله به صورت بخشى از طرح مقدماتـى ابـن سينا از فلسفه يا حكمت مىآيد. در پى آن دو سطح ديگر از تقسيمات فرعـى و توضيـح مفصل هر يك از تقسيمـــات اصلــــى عـلوم نظرى يعنى خود علـوم عمـده و شعــب (فروع) آنها به اضافه تقسيم بندى مشابهى با همان درجه از تفصيل دربـاره شعب منطق مىآيد.
20 ـ در رسـالـه در باب تقسيم بندى علوم عقلى ص108 س س 6 ـ م ابن سينا به اين دليل عدم اشاره صريح تر به فارابى اشاره مى كند:
و مـنـظور فلاسفه از قانون[ ناموس] آنچه بسيارى از مردم تصور مى كنند يعنى طفره و حـقـه نـيـسـت. نه, در واقع در نظر آنان قانون سنت و آن نمونه جاويد و نزول الـهام الـهى[ وحـى] اسـت. و بدويان نيز به همين ترتيب آنچه را رسولى از طريق وحى الهى مى آورد ناموس مى نامند.
ايـن سـطـور معضلات عملى و سياسى منجر به نظر ابن سينا در باب نبوت را كه عمدا مـجـمـل گـذارده شده و شرح استادانه تر آن دربسيارى از آثار مذهبى معروف وى را بخوبى نشان مى دهند.
تـوجه داشته باشيد كه در فراز نقل شده سنت يك لفظ مهم اسلامى است كه خوانندگان عـادى آن را به معناى سنت پيامبر به صورت ضبط شده در جديت درك مى كنند و نمونه (يـعنـى امثال) يك اصطلاح مهم ديگر قرآنى است; منظور ابن سينا از بدوى در اينجا صرفا اعراب اوليه كه به زبان عربى صحبت مى كردند مى باشد.
21 ـ نـگـاه كنيد به ابن سينا, كتاب الشفا, مابعدالطبيعه, كتاب10, فصلهاى سوم و پـنـجـم و كـتـاب الاشارات والتنبيهات (كتاب گفته ها و دستورالعملها) ويراسته ج.فـورگـيـت (ليدن: ائى. جى. بريل1892). نيز نگاه كنيد به خلاصه اى مختصر از آن بـحـث هـاى كوتاه كه آنچه را من ابهام عمدى و ناتمامى اشارات ابن سينا راجع به ارتـباط ميان عقل عملى و نظرى مى دانم مورد تإكيد قرار مى دهد. در دو مقاله به قلم سى. باترورث كه در پانوشت شماره 9 فوق الذكر به آن اشاره شد.
22 ـ اصـطـلاح انـگـلـيـسـى از ابهام بنيادى حكايت دارد كه نقشى مهم را در بحث ابـن سـيـنا درباره جنبه هاى فكرى و تصورى كار نبى بازى مى كند. اين لفظ مى تواند هـم اشاره به آگاهى خود پيامبر بر الهامى كه از عالم بالا به وى مى رسد باشد هم بـه نـشان دادن آن به مردم. ابن سينا دقت مى كند كه اين جنبه دوم را صريحا ذكر نكند, اما در سرتاسر آثار خود آن را به كار مى برد.
23 ـ نـگاه كنيد به شرح غير منتظره مشهورابن سينا در فراز ((جذبه)) در الهيات ((ارسـطـو)) دربـاره پـلوتيتوس انيادس 170601 (متن عربى در ارسطو عندنا العرب ويـراسـتـه ا.بـداوى[ قاهره: دارالتزاهل العربيه, ]1974, 44 ترجمه فرانسوى به همت جى و جدا در:
Aristo" Revue thomiste 51 شavicenne sur la Theologic dشLes notes d" ]1951]: (361ـ 360
ايـن بـخـش خـود زنـدگـى نـامـه الهيات اغلب وسيله عرفاى مسلمان قبل و بعد از ابـن سـيـنا به عنوان نمونه آن نوع آگاه سازى كه آنها اشراق نبوى حضرت محمد[ص] مـى دانـستند, مورد استثنا قرار گرفته و لحن ظاهرا تإئيدآميزى كه ابن سينا در ايـنـجـا بـه كار مى برد نمونه اى است از خط مشى انشايى كه در تمامى آثار دوران پختگى خود از آن پيروى كرده است.
شـرح ابن سينا توصيف عملى جذبه پلوتينوس را به كلى ناديده مى گيرد و در عوض بر گـفته هاى اين عارف (كه به الهيات اضافه شده) مى پردازد كه مى گويد: ((وقتى وارد جـهان شـهود بى واسطه مى شوم, انديشه[ يا تعقل يا فكره] آن نور و عظمت را از من پـنهان مى كند. ((ابن سينا كار را با وارونه ساختن حركتى كه در اينجا شرح داده شـده آغاز مى كند و بر نقش ضرورى تفكر (فكره) در نيل به فهم اصول خاص قابل درك تـإكيد مى كند يا ((شهود بى واسطه واقعى[ مشاهده حقه] در پى ادراك[ فكرى] صورت مـى گـيرد.)) وى در ادامه توضيح مى دهد آنچه اين شهود بى واسطه را متمايز مى سازد احـساس خاص[ شعور] نسبت به امر درك شده به موازات ادراك[ فكرى] است. به عبارت ديـگـر وى تـكـرار مـى كند همه انواع ((لذت)) و ((حالات درونى)) (اصول) ملازم با ديـگـر تـجـارب شـخـصـى بـا شـهود مستقيم نيز ملازم است. اما آنچه شهود مستقيم ((حـقـيـقـى)) را تـضـمين مى كند (صفت تكرار شده حقه اهميت حياتى دارد) فرآيند آشـنـاى عقلى قابل اثبات انديشه و ادراك (فكرى) است كه بايد حتما مقدم و ملازم با هر نوع ((احساس)) درونى باشد.
منبع: فصلنامه علوم سیاسی
نویسنده : جيمز دابليو موريس
مترجم: مهرداد وحدتى دانشمند

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:56 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك


مدنیت بالطبع انسان از چشم انداز فلاسفه

مساله مدنیت بالطبع انسان ، از دیر باز میان فلاسفه یونان و حکمای اسلامی مورد بحث بوده و مسائل متعددی راجه به آن در خور بررسی و تحقیق است ؛ از جمله : مقصود حکما از این اصل چیست ؟ آیا انسان ، طبعاء مدنی است یا از روی ناچار و اضطرار به مدنیت روی می آورد ؟ آیا انسان با مدد جستن از عقل حسابگر خویش ، مدنیت را بر می گزیند یا آن که نسبت به آن ، لا اقتضاست ؟ نوشتار حاضر ، کاوشی است در یافتن پاسخ پرسشهای یاد شده و بررسی رهیافت پاره ای از حکمای یونان و اسلام در این باب.

اشاره درباره مدنی بالطبع بودن انسان و در این که چه نسبتی با مدنیت دارد ، چهار نظریه قابل طرح است :

1- انسان ، مدنی بالطبع است .
2- انسان ، مستخدم بالطبع است و تنها از روی اضطرار و ناچاری به مدنیت واجتماع روی می آورد .
3- انسان ، نسبت به مدنیت ، اقتضایی ندارد ( لا اقتضا ست ) . در واقع ، مدنیت انسان یک امر انتخابی است که آدمیان با پشتیبانی خرد حسابگر خود بدان روی می آورند .
4- انسان ، متمایل به اجتماع و مدنیت ایست .
عده زیادی از فلاسفه اصل مدنی بودن انسان را در آثار مطرح کرده اند ، اما سخنان آنان در این باب ، بسیار کلی و مبهم است و آرای بیشتر آنها با نظریه اضطرار مطابقت دارد . نوشته حاضر ، کوششی است در جمع آوری ، تبیین و ارزیابی آرای فلاسفه اسلامی در این خصوص ، اصطلاح مدنی بودن و اجتماعی بودن انسان و مقصود فلاسفه از این اصل بیان شده است و سپس به تبیین آرای فلاسفه و کاوشی در این زمینه پرداختیم .

معنای اصطلاحی مدنی

در اصطلاح فلاسفه اسلامی ، مدنی '‌ منسوب به مدینه و کنایه از اجتماع بشری است . خواجه نصیر الدین طوسی در این خصوص می گوید : التمدن فی اصطلاحهم هو هذا الاجتماع '‌
1 - تمدن در اصطلاح فلاسفه ،همان اجتماع بشری است . این خلدون می گوید : کلمه مدنی '‌ منسوب به مدینه است و در نزد حکیمان ، کننایه از اجتماع بشری است .
2 -ملاعبدالرزاق فیاض لاهیجی می گوید : و تمدن عبارت از آن اجتماع ، و مدینه عبارت از آن مکان باشد .
3 -بنابراین ، از مجموع سخنان فلاسفه اسلامی به این نتیجه می رسیم که تمدن در لسان آنان به معنای اجتماع بشری است و سخن از مدنی بودن انسان ، سخن از اجتماعی بودن آن است .
باری ، زندگی اجتماعی این نیست که گروهی از انسانها در کنار یکدیگر و در یک منطقه زیست کنند ، بلکه زندگی اجتماعی بدان معنی است که ماهیت اجتماعی داشته باشد ؛ یعنی بین افراد جامعه ، تعامل و همکاری وجود داشته باشد و بر این اساس ، مدنیت و اجتماع ،جوامع کوچکی را که دارای تعامل و همکاری می باشد ، اما فاقد حکومت است نیز شامل می شود .اشاره ای به سیر تاریخی بحث مدنیت بالطبع انسان اینان مساله که آیا انسان ، مدنی بالطبع است و در کل ، چه نسبتی با مدنیت دارد ، از دیر باز میان فلاسفه مطرح بوده است . آثاری که از فلاسفه یونان به جا مانده است ، نشان می دهد که افلاطون و ارسطو از نخستین کسانی بوده اند که این مساله را مطرح کرده اند . و این سخن معروف که انسان مدنی بالطبع یا حیوانی است سیاسی '‌ از ارسطوست . لکن پیش از او ، افلاطون نیز در این خصوص سخن گفته است که سخنان آنان بعدا به طور مفصل ذکر خواهد شد .
بعد از ارسطو نیز این مساله میان فلاسفه غرب ، بخصوص میان فلاسفه سیاسی - مطرح بوده است ؛ مثلا توماس اکونیاس قدیس ( 1224 - 1274 ) در این که انسان بنا بر طبیعت خود ، موجودی اجتماعی و سیاسی است ؛ با ارسطو هم عقیده بوده است . ولی هابز ( 1588 - 1679) این اصل را به شدت انکار کرده است و توافق افراد بشر بر حکومت را که صرفا از راه قرارداد به وجود آمده ، نه طبیعی ، کاملا مصنوعی می داند .
از فلاسفه اسلامی ، معلم ثانی - ابونصر فارابی - شاید نخستین کسی است که این اصل را در بحث حکومت و سیاست به صورت مستقل مطرح کرده است . پس از او شیخ الرئیس - هر چند به صورت غیر مستقیم و برای اثبات شریعت - به اینن اصل پرداخته است . ابن رشد ،، ابنن خلدون ، امام فخر رازی و بعضی دیگر از متکلمان اسلامی نیز این اصل را مورد بحث قرار داده اند که نظریات آنان بعدا به تفصیل ذکر خواهد شد .
بررسی اجمالی معانی فطرت '‌ ؤ طبیعت '‌ و غریزه '‌ از آن جا که در بررسی مساله مدنیت بالطبع ، با کلمه طبیعت نیز سرو کار داریم ، لازم است توضیح مختصری در معنایی آن و نیز تمایز میان معنای طبیعت و دو واژه دیگر ؛ یعنی فطرت و غریزه بیان شوود . هر چند که یافتن معنای دقیق برای این واژه ها و تمایز آنها از یکدیگر دشوار است ؛ زیرا در مواردی ، فطرت و طبیعت را به یک معنی به کار برده اند ، در عین حال ، می شود از موارد استعمال آنها ، وجه اشتراک و وجه افتراق آنها را به دست آورد . وجه مشترک این سه واژه این است که هر سه از امور تکوینی است ، نه اکتسابی . اما وجه افتراق آنها این است که طبیعت '‌ ، بیشتر درباره بی جانها استعمال می شود ؛ گرچه درباره جاندار هم به کار می رود . به آن خصوصیتی که در اشیا منشأ اثر خاصی می شود ، طبیعت می گویند .
غریزه '‌ از نظر مورد ، اخص از طبیعت است ؛ زیرا غریزه بیشتر درباره حیوانان و کمتر در مورد انسان به کار می رود و درباره جمادات و نباتات به کار برده نشده است . اما فطرت '‌ نسبت به هر دو واژه اخص است ؛ زیرا تنها درباره انسان به کار برده می شود . علاوه بر آن ، فطرت از غریزه ، آگاهانه تر و از مسائل ماورای بعد حیوانای انسان است .4

کلمه طبیعت '‌ یکی از کلماتی است که در ادوار مختلف تاریخی ، معانی متعددی به خود گرفته است و در لسان فلاسفه به کار برده شده است که به برخی از آن معانی اشاره می شود :

1- به معنای استعداد قوی در شیء.
2- برای تغییر و ثبات ذاتی .
3- به معنای مبدأ تغییرات در اشیا.
4- بر آنچه از ذات شیء - بدون رجوع به هیچ عامل خارجی دیگر - صادر شود ، طبیعت مطلقه گفته می شود .
5- به معنای چیزی که فاعل ، بدون تعلیم به آن هدایت شود ، و معانی بسیار دیگر.5
بعضی معتقدند که تمام معانی فلسفی ای که این لفظ دال بر آنهاست ، به این معنی بر می گردد که طبیعت عبارت است از نیروی پراکنده ای در اجسام که هر موجودی می تواند توسط آن ، به کمال طبیعی خود برسد .6
طبع '‌ عبارت است از هیأتی که به واسطه آن ، نوع از انواع کامل گرددذ ؛ چه آن هیأت ، فعلی باشد یا انفعالی . گویا طبع ، اعم از طبیعت است ؛ زیرا می شود چیزی از طبع باشد ، اما از طبیعت نباشد .
طبع عبارت است از سرشتی که انسان بر آن آفریده شده است ( تعریفات جرجانی ) . یا مجموع استعدادهای خلقی و روانی ای که انسان متصف بدان است و مترداف خلق و طبیعت و سجیه است.7
مقصود فلاسفه از مدنیت بالطبع انسان با توجه به معانی ای که برای طبیعت و طبع ذکر شد ، از جمله انسان ، مدنی بالطبع است '‌ ، این معنی متبادر است که سرشت آدمی ، ورای هر عامل دیگری ، مدنی است ؛ یعنی انسان - بما هو انسان - اجتماعی و مدنی است . لیکن توجه حکمای اسلامی ، در این جمله ، بیشتر به ضرورت و لزوم مدنیت و اجتماع است تا بالطبع بودن آن . انسانن مدنی بالطبع است ، یعنی اجتماع و مدنیت برای رسیدن به کمالات انسانی ، امری لازم و ضروری است . دلایل ذیل ، این گفته را تایید میکند.

1- عبدالرحمن بن خلدون می گوید :

اجتماع نوع انسان و حکیمان این معنی را بدین سان تعبیر می کنند که انسان دارای سرشت مدنی است ؛ یعنی ناگزیر است اجتماعی تشکیل دهد که در اصطلاح ایشان آن را مدنیت گویند و معنای عمران همین است .8

2- امام فخر رازی می گوید :

امتیاز انسان با حیووانات دیگر به این است که اگر انسان بخواهد به تنهایی و به دور از اجتماع زیست کند ، حسن معیشت وی تامین نخواهد گشت ، پس ناگزیر با هم نوعان دیگر خود باید همکاری داشته باشد تا با معاونت آنان حسن معیشت وی تامین و احتیاج او رفع گردد و از همین روست که انسان مدنی بالطبع می گردد .9

3- حکیم سبزواری در این خصوص می گوید :

انسان مدنی بالطبع است '‌ یعنی باید اجتماع کنند در مدینه ها .10

4- علامه طباطبایی می فرماید :

غیر ان الانسان لما وجد سایر الافراد من نوعه و هم امثاله یریدون منه ما یریده منهم صالحهم و رضی منه ان ینتفعوا منه وزان ما ینفع منهم و هذا حکمه بوجوب اتخاذ المدینه و الاجتماع التعاونی و یلزمه الحکم بلزوم استقرار الاجتماع بنحو ینال کل ذی حق حقه ... فهذا الحکم اعنی حکمه بالاجتماع المدنی و العدل الاجتماعی انما هو حکم دعا الیه الاضطرار ،و لو لا اضطرار المذکور لم یقض به الانسان ابدا و هذا معنی ما یقال ان الانسان مدنی بالطبع '‌ و انه یحکم بالعدل الاجتماعی.11
هر چند که تبیین نظر علامه بعدا به تفصیل ذکر خواهد شد ، غرض از ذکر عبارت مذکور این است که مرحوم علامه تصریح نموده اند که معنای این که انسان مدنی بالطبع است و به لزوم عدل اجتماعی حکم می کند ، ضرورت و لزوم اجتماع مدنی و عدالت اجتماعی است که بشر از رو آوردن به آن ناگزیر است .
اگر به عبارات گذشته نیک بیندیشیم ، تردیدی باقی نخواهد ماند که مراد حکما از جملله انسان مدنی بالطبع است '‌ ضرورت و لزوم مدنیت است 12 و از این جهت ، اختلافی میان آنان وجود ندارد و کمتر کسی ضرورت و لزوم مدنیت و اجتماع را برای بشر نمی پذیرد . اما این که مدنیت مقتضای طبع آدمی است یا به حکم عقل و یا دقت است . بدین جهت ، نخست احتمالات معقول در مساله مدنیت انسان را مطرح می کنیم ، سپس به داوری و ارزیابی آرای حکمای اسلامی در این خصوص می پردازیم که سخنان آنان با کدام یک از تئوریهای ذیل مطابقت دارد.

به طور کلی در مساله مدنیت انسان ، چهار نظریه قابل طرح است :

الف ) مدنیت مقتضای طبع انسان است ؛ یعنی رد سرشت آدمی به دور از هر محرک دیگری ، اقتضای مدنیت وجود دارد .
ب) انسان ، مستخدم بالطبع است و تنها از روی اضطرار و ناچاری به مدنیت و اجتماع روی می آورد .
ج) انسان نسبت به مدنیت ، اقتضایی ندارد لااقتضاست '‌ و در واقع ، مدنیت انسان ، یک امر انتخابی است که آدمیان با پشتیبانی خرد حسابگر خود بدان روی می آورند .

د) انسان ، متمایل به اجتماع و مدنیت است .

طبق نظریه اول ، زندگی اجتماعی انسانها از قبیل زندگی خانوادگی زن و مرد است که هر یک از زوجین به صورت یک جزء از کل در متن خلقت آفریده شده است و در نهاد هر کدام ، گرایش پیوستن به کل خود وجود دارد .
مطابق نظریه دوم ، زندگی اجتماعی از قبیل همکاری دو کشور است که خود را به تنهایی در مقابل دشمن مشترک ، زبون می بینند و بناچار به همکاری و ارتباط با دیگران ، تن در می دهند .
نظریه سوم ، زندگی اجتماعی را از قبیل شرکت دو سرمایه دار می داند که برای تحصیل سود بیشتر ،یک واحد صنعتی یا تجاری را به وجود می آورند .13

نظریه افلاطون

افلاطون ( 427 - 347 پیش از میلاد ) نخستین فیلسوف و متفکر دنیای باستان بود که با روشی مشخص درباره سیاست و حکومت سخن گفت . او راه نجات جامعه بشری را استمرارر یک حاکمیت فلسفی می دانست و بر این باور بود که یا حکیمان باید زمامدار باشند و یا زمامداران باید حکیم شوند .
روش افلاطون این بود که باورهای فلسفی و دلایل خود را به صورت گفت و شنود و از دهان سقراط بیان کند . در خصوص مساله مدنیت و اجتماعی بودن انسان نیز همین روش را در پیش گرفته ، می گوید :
گفتم به عقیده من ، علت احداث شهر این است که هیچ فردی برای خود کافی نیست ، بلکه به بسیاری از چیزها نیازمند است . آیا به عقیده تو دلیل دیگری برای احداث شهرهاست ؟ گفت نه ، هیچ نیست . گفتم یک احتیاج باعث یم شود که انسانی ، انسان دیگر را با خود شریک کند ، سپس احتیاج دیگری او را وادار می کند که با شخص دیگری بپیوندند و بدین طریق کثرت حوائج موجب می شود که عده زیادی نفوس در یک مرگز گرد آمده ، با هم معاشر شوند و به یکدیگر کمک کنند و ما این محل تجمع را شهر می نامیم . گفتم اگر مردم با یکدیگر معامله می کنند ، مگر نه از این جهت است که نفع خود را در این داد و ستد تشخیص داده اند ؟ گفت یقینا همین طور است .( آنگاه نیازمندیهای مختلف انسان را بر شمرده ، هر یک از انسانها را فراهم کننده یکی از مایحتاج جامعه می داند و می گوید : ) گفتم : پس به حکم ضرورت ، شهر باید از چهار ، پنج نفر تشکیل شود .14
آنچه از سخن افلاطون پیداست ، ضرورت تشکیل اجتماع و مدنیت است و به نظر وی ، محرک اصلی مدنیت انسان ، نیازمندیهای او و دسترسی به منافع بیشتر و بهتر است و این ، همان نظریه اضطرار است که در واقع ، انسان مضطر به مدنیت و اجتماع است ، نه این که مدنیت مقتضای طبع اولی آدمی باشد . ما از سخنان افلاطون چیزی نیافتیم که انسان را مدنی بالطبع بداند .

بررسی نظریه افلاطون

درباره نظریه افلاطون باید گفت که هم مدعا و هم دلیل وی ، هر دو شفاف و روشن است ؛ زیرا مدعای او ضرورت و لزوم اجتماع و پیوستن انسان به مدینه است و دلیل وی بر این ادعا این است که انسان به تنهایی از عهده تامین نیازمندیهای متعدد خویش بر نمی آید و بدون پیوستن به مدینه ، به کمال مطلوب و نیز منافع بیشتر و بهتر دست نمی یازد . پس به حکم ضرورت ، شهر باید تشکیل شود . و این مطلبی معققول و منطقی است که ابهامی در آن وجود ندارد .

نظریه ارسطو

ارسو ( 384 - 322 پیش از میلاد ) از فلاسفه معروف یونان باستان است . وی در زمیینه های مختلف ادبی ، فلسفی ، اخلاقی و سیاسی ، آثار متعدد و مفیدی از خود به جای گذاشته است و در واقع ، بشریت قرن بیستم هنوز از قبضه افکار ارسطویی رهایی نیافته است و کم نیستند دانشمندانی که هنوز هم پای بند باورههای فلسفی اخلاقی و سیاسی ارسطو هستند .
وی در خصوص مساله مدنیت انسان ، در دو اثر عمده خود ( سیاست و اخلاق نیکو ماک ) سخن گفته و این جمله معروف از اوست که : انسان ،مدنی بالطبع است '‌ .
هر چند که ارسطو درمواردی این جمله را به کار برده است ، اما مقصود او از این سخن ، روشن نیست . از این رو ما عبارات ارسطو را در این خصوص گرد آورده ایم تا شاید با نظر ژرفی در آن ، به مقصود وی دست یابیم .
او می گوید : شهر { نقطه کمال و } غایت جوامع دیگر است و طبیعت هر چیز در کمال آن است . از این رو هر گاه چیزی - خواه آدمی باشد و خواه اسب و خواه خانواده - به مرحله کمال رسد ، می گوییم که آن چیز ، طبیعی است . وانگهی ، غایتی که هر چیز به سبب آن وجود دارد ، یا علت غائی ، برترین خیر آن است و اتکا به ذات ، غایت و برترین خیر است . از این جا آشکار می شود که شهر ، پدیده ای طبیعی است و ...
و انسان به حکم طبیعت ، حیوانی اجتماعی است و آن کس که از روی طبع و نه بر اثر تصادف ، بی وطن است ، موجودی یا فروتر از آدمی است یا برتر از او . همچنان که می دانیم شهر ، نوع اجتماع است ... آن جامعه ای که بالاتر از همه و فراگیرنده همه جوامع دیگر است ،خیر برین را می جوید و ( این گونه ) جامعه است که شهر یا اجتماع سیاسی نام دارد ... بدین گونه ،می بینیم که شهر ، طبعا مقدم بر فرد است ؛ زیرا افراد چون نمی توانندد به تنهایی نیازهای خویش را برآورند ، ناگزیر باید به کل شهر بپیوندند ؛ همچنانکه هر جزء دیگری به کل خویش می پیوندد.

منبع: http://www.porsojoo.com

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:56 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



فيلسوف ـ پيامبر در فلسفه سياسى ابن سينا

قسمت سوم

نبوت و عقل

اشاره مشهور ابن سينا به ((عقل قدسى)) در كتاب النفس شفا (24) به طرزى زيبا نكات قبلى را نشان مى دهد. نبوت ـ به معناى فنى منحصر به فردى كه ابن سينا در اينجا براى آن ايجاد مى كند ـ مبدل به منبع متداول و متداوم كليه كشفيات نظرى از جمله علوم تعقلى و فلسفه موجود مى گردد:
((از جمله كسانى كه فرا مى گيرند كسى است كه به ادراك (شكل قابل درك امور) نزديك تر است چرا كه آمادگى او (به دريافت آن مشكل!...) بيشتر است. بنابر اين چنانچه در آنچه در ميان وى و روح او قرار گرفته آمادگى قوى داشته باشد, اين حالت ((بصيرت)) (حدس) ناميده مى شود; و ممكن است اين آمادگى در بعضى از افراد قوىتر باشد چنانكه چندان نيازى به (حدس ذهنى) يا توضيح و تعليم به منظور تماس برقراركردن با عقل فعال نداشته باشد. بلكه (چنين فردى آمادگى فراوان براى آن (اتصال) دارد, چنانكه گوئى واجد استعداد ثانويه (كه از طريق آموزش اوليه كسب مى شود) مى باشد. در واقع چنان است كه گوئى خود همه چيز را مى دانسته است.
حال اين بالاترين حد استعداد وى است و اين حالت عقل مادى را بايد فكر الهى (عقل قدسى) ناميد. اين عقل چيزى از مقوله عقل فطرى است, جز اينكه بسيار متعالى است و همه مردم را به آن دسترسى نيست ; و گزافه نخواهد بود اگر بعضى از آن اعمال به روح القدس نسبت داده شود, چرا كه قدرت و برترى آن مى تواند چنان به ملكه واهمه وارد شود كه قوه واهمه نيز با شباهتهاى محسوس, و ممنوع در كلام به شيوه اى كه قبلا به آن اشاره شد به تقليد آنها بپردازد.(25)
در سطور بعد ابن سينا مى گويد: ((از جمله امورى كه اين را (26) اثبات مى كند نقش محورى ((شهود در كسب)) امور قابل فهم است. پس وى با چرخش جالب در يك استدلال قديمى شيعى اسماعيلى در جهت اثبات نبوت كه مى گويد: ((امور به ناچار به شهودى, كه اساتيد آن شهود كسب كردند, برمى گردد و سپس آن بزرگان آنها را به كسانى كه فرا مى گيرند منتقل مى سازند.))
بدين ترتيب, اين امكان وجود دارد كه يك فرد خاص از بين مردم داراى روحى چنان مويد به غلظت تقوى و اتصال با اصول قابل درك مى باشد كه با شهود منور گردد. منظور من دريافت (آن اصول قابل درك) از عقل فعال راجع به هريك از امور و داشتن اشكال موجود در عقل فعال (درآن روح), يا آنند ((تقريبا بدون فاصله نقش بستن نه از طريق مرتب ساختن (علل) كه مشتمل بر ((حداوسط)) نيز هست, مى باشد. زيرا اگر امورى كه تنها از طريق شناخت علل آنها قابل درك است, كوركورانه پذيرفته شود, بطور يقين (دانسته) و فهميده نخواهد شد; و اين نوع نبوت ـ در واقع برترين قدرتهاى نبوت است ـ و مناسب ترين حالت,وضعى است كه اين قدرت نيروى قدسى ناميده شود و در ميان قدرتهاى بشر, از همه برتر است.
اولا, ابن سينا سعى نمى كند(( عقل قدسى)) در طبيعت را از اشراق و اتصال به عقل فعال, كه وجه مشخصه فهم بشرى و كشف عقلى است, متمايز كند: ((برترين قدرت نبوى, در عين حال برترين قدرت بشرى نيز هست.)) ابن سينا با تاكيد بر گوناگونى مشهود غلظت و آمادگى با توجه به اين ويژگى مى گويد چنين توانائى تيزهوشانه نسبت به درك حد اوسط بدون تعليم مفصل در بسيارى از مردم وجود دارد. در جاى ديگر, وى امكان كليت و تماميت دانش خاصى را كه مى تواند پيامبران را از ديگرافراد عادى فانى متمايز سازد, رد مى كند(27) مهم تر آنكه, با توجه به استدلالهاى قبلى ما در باره نقش بالقوه سياسى فلسفه در رابطه با مسائل مربوط به آمريت و تفسير مذهبى, ابن سينا چه در اينجا و چه در جاى ديگر اشاره اى به وجود رده اى بالاتر از موضوعات تعقل, كه متفاوت با اصول عقلانى نظامهاى طبيعى قابل مشاهده كه مورد بحث فلاسفه, عالمان علوم طبيعى و رياضى دانان قرار گرفته باشد يا فراتر از آنها رود, نمى كند. ابن سينا حتى در بحث هاى كوتاه تر راجع به اين آمادگى طبيعى و شهود در آثار پرطرفدارتر خودش همواره دقت دارد تاكيد كند كه اين آمادگى صرفا عبارت است از كار ويژه سريعتر و مستعدانه تر عقلى عادى بشر. كلام آخر آنكه, در اينجا هيچ اشاره اى وجود ندارد كه موضوعات اين نوع خاص از تعقل مى تواند شامل مجموعه اى قابل درك از اصول اخلاقى عينى تام يا ارزشهايى كه تنها پيامبران را امكان دسترسى بر آن است, باشد. بااين حال, ابن سينا مثل شاگردانش و مفسران ادوار بعد, به طور قطع علاقمند به جلب توجه به اين امور ـ هم در اينها و هم در رده بندى خودش از علوم ـ مى بود مشروط بر آنكه چنين امورى واقعا وجود مى داشت. ارتباطى كه ابن سينا ميان ((بالاترين قدرت پيامبرى)) با توجه به ارتباطات ميان بعد علنى شريعت سازى و نبوت كه در دو چهره بالا بحث شد و مفهوم احتمالا حياتى آن تا حد والايى اهميت دارد.
پافشارى وى بر اينكه شخصى كه دانستن وى از طريق اين نوع الهام فكرى صورت مى گيرد, بايد برخوردار از آگاهى نسبت به حد اوسط و عللى كه درك كرده باشد (مطابق با ساختار منطقى و اثبات گر علم خاص مورد بحث) ـ مبادا كه الهام وى از تقليد و حتى نيرنگ و دروغ قابل تمييز نباشد ـ باعث مى شود كه فيلسوف موفق تنها مفسر ذى صلاح صور ذهنى و نمادهاى ميراث نبوى, دست كم تا آنجا كه به دانش حقيقى و فهم مربوط مى شود, باشد. بدين ترتيب, خوانندگانى كه در طلب آن فضيلت فطرى و كمال غائى بشرى مذكور در آخرين بخش شفا هستند متوجه اهميت عملى و ذاتا سياسى تاكيد ابن سينا بر تعليم در اينجا خواهند شد.
به طور خلاصه, آنچه ابن سينا در باره اين نوع خاص از الهام فكرى در شفا يا جاى ديگر مى گويد, به وضوح, بيشتر قابل اطلاق بر نوابغ علمى و رياضى است تا آنها كه به چشم عموم به عنوان انبيإ مذهبى مورد تكريم اند تعجبى ندارد كه شاگرد وى بهمنيار (متوفى 1066ـ 458) در قسمتى در كتاب التحصيل علنا استاد خود را تازه ترين نمونه اين نوع خاص از فيلسوف پيامبر مى داند. بهمنيار بعد از تاكيد بر اصرار ابن سينا به اينكه ((چنين يقين واقعى)) (تنها) از طريق تصور بازنمايى representation حد اوسط امكان پذير است (28), با بكار گرفتن, استفاده ابتكارى كه استادش از واژگان مذهبى كرده است در ادامه اصرار مى ورزد كه :
اين امكان وجود دارد كه شخصى با توانايى طبيعى, مادى فكرى (فطره) نزديك به خرد (اكتسابى) بصورت نظرى وجود داشته باشد, (بوجهى كه) در معقولات فهم پذيرتر (آنا) از طريق شهود و بدون نياز به تفكر و يادگيرى طولانى درك كند. و ما عملا كسى را كه وضعيتى شبيه به اين داشت و مولف اين كتاب (كتاب شفا) بود مشاهده كرده ايم. زيرا وى در عنفوان شباب كليه علوم حكمت را عليرغم آشفتگى علوم در آن دوران درك كرده بود. اما حتى اگر اين علوم به صورت[ صحيح] تنظيم شده بود[ يعنى به صورتى كه ابن سينا آنها را تنظيم كرد] تسلط وى بر آنها در مدتى چنان[ كوتاه] يك كار خارق العاده[ معجزه] مى بود; و آنچه صحت اين نكته را به شما اثبات مى كند. مضامين آثار وى با توجه[ به] عصرى كه نام برديم[ زمان شروع وى به تاليف آنها] و [شرايط] سرزمين مادرى بزرگ شدن خود اوست.
اين ديدگاه قبلا در گفته هاى ابن سينا در باره زندگى خودش در فرازى مشابه در خلاصه فارسى آثارش آمده است. ابن سينا پس از توصيف الهام نبوى واقعى و ذكر اينكه ((ضرورى است اصول تعليماتى كه به مردم داده مى شود)) از اين شخص صادر گردد. ادامه مى دهد:(29)
و اين امر نبايد تعجب آور باشد زيرا ما خود فردى را ديديم كه به قدرت شهود خويش از تلاش عظيم خدا مى شد. شهود چنين فردى در اكثر امور برابر است با آنچه در كتب وجود دارد, تا بدانجا كه چندان نيازى به مطالعه كتب ندارد. چنين بود كه اين فرد در سن 18 يا 19 سالگى تمام علوم فلسفى[ علوم الحكمه] ـ شامل منطق, علوم طبيعى, مابعدالطبيعه, هندسه, حساب, نجوم, موسيقى, طب و بسيارى علوم دشوار ديگر را ـ به درجه اى فرا گرفته بود كه هيچ تالى براى او پيدا نبود. پس از آن, وى در همان حالت اوليه باقى ماند بدون آنكه چيزى به آن وضعيت اوليه بيفزايد. هر چند كه معلوم است فراگيرى هر يك از اين علوم[ معمولا] سالها به طول مى انجامد.
شاگردان ابن سينا براى شناخت اين كه هدف اصلى وى در بحث فوق كمتر توصيف يا توجيه يك پيامبر تاريخى خاص است تا تثبيت فلسفه به عنوان حكم ذى صلاح قضاوت در ميان دعاوى رقيب نسبت به حقايق نهادهاى نبوى (يا هدف آنها) به هيچ اثر ديگر در باره فلسفه عملى نياز نداشتند. از اين ديدگاه, آثار فلسفى ابن سينا خواننده داراى استعداد مناسب را از اهداف, تاثيرات و محدوديتهاى ديگر عقايد رايج مدعى علميت در برنامه كارى خوش آگاه مى سازد و آنها رااز شيوه هاى مناسب سياسى و تزئينى براى تغيير شكل آن برنامه, به صورتى كه بهتر نمايانگر اهداف برترين انبيإ واقعا الهى باشد, آگاه مى سازد.

نبوت و تخيل

نياز اساسى به فلسفه براى درك اشكال تثبيت شده تاريخى نبوت, به قوىترين شكل, در شرح طولانى ابن سينا از تخيل در كتاب النفس شفا مطرح گرديده است.(30) اين فصل كه به تفصيل به خاستگاههاى خطا و پندارهاى موثر بر فعاليتهاى عملى و ذهنى درگير در تخيل بشرى, شاهكارى است از شيوه نگارش نوعا مبهم ابن سينا. نبوت اختصاصا مرتبط با قوه تخيل تنها يكبار در اين فصل ذكر شده و آن پس از توصيفى كوتاه از تجليات خارجى آن به زبانى مذهبى است, كه عمدا از توصيفات سنتى تجربه وحى[ حضرت] محمد[ص] مدد مى گيرد.
اغلب آن[ صورت خيالى ايماژ] به وسيله بى خودى آنها از محسوسات و قرار گرفتن تحت غلبه آن صورت مثل حالت جذبه به آنها مى رسد. اغلب قضيه بدين صورت نيست: اغلب امور را در حالت[ حقيقى] آن مشاهده مى كنند; اغلب همانند آن را تصور مى كنند به (همان) دليل كه شخصى كه خيال پرداز شبيه آنرا مى بيند, همان طور كه بعدا نشان خواهيم داد; اغلب يك صورت ذهنى در نظرشان مىآيد و تصور مى كنند آنچه دريافت مى كنند آن صورت ذهنى است كه با جملاتى مسموع آنها را خطاب قرار مى دهد جملاتى كه آنها را به خاطره مى سپرند و بر ديگران مى خوانند.(31)
اما لحن مسلط و هدف اين فصل چند سطر جلوتر(8 ـ 4 : 173) تعيين مى شود. معهذا, وقتى ابن سينا به تعريف انواع پديده ها و تجارب وحى غير قابل متمايز مى پردازد و ادعا مى كند علل روانشناسى تقريبا غير قابل اجتناب آنها كه ريشه هايى عميق دارد نمونه اى گويا از ((صورتهاى ذهنى است كه ديوانگان, مشتاقان, بيم زدگان, نحيفان و خفتگان)) تجربه مى كنند. با اين حال, اين ((اشكال و تصورات وقتى قوه تشخيص و خرد اعاده مى گردد, ناپديد مى شوند.)) و قوه واهمه به نقش مطيعانه اى كه فراخور اوست برمى گردد. گر چه تفاوتى قطعى بين آن دو گروه و اطلاعات حاصل از تجارب آنها, كه از نظر ظاهر با يكديگر مشابهند وجود دارد, لحن مبهمى كه ابن سينا در آغاز براى توصيف اين گونه تجارب به كار مى برد تنها اين نكته را مورد تاكيد قرار مى دهد كه قضاوت در باره اين گونه امور از خارج يا با تكيه صرف بر عقايد و قضاوتهاى متداول در ميان مردم تا چه پايه غير ممكن است. گفته هاى مطايبهآميز وى بر نياز بنيادى به معيارهاى عقلى معتبر براى قضاوت, فهم و تفسير ثمرات اين گونه تجارب مبتنى بر ((وحى)) به صورت عينى تاكيد مى كند.
ممكن است بر حسب اتفاق فردى به وجود آيد كه قوه واهمه وى فوق العاده قدرتمند و چنان مسلط باشد كه تحت اداره حواس نباشد و قوه بازنمايى از حكم آن سر بر نمى تابد (مثل مورد وهم هاى فوق الذكر) و درعين حال, روح او چنان قدرتمند است كه هدايت شدن آن به سمت حواس موجب سلب توجه آن از خود و آنچه فرد دريافت مى كند نمى شود; در چنين حالتى است كه چنين فردى در حالت بيدارى وضعيتى را دارد كه ديگران در هنگام رويا و بعدا آن را بازگو خواهيم كرد. اين حالتى است كه در آن شخصى كه خواب مى بيند امور مخفى را از طريق يقين حاصل كردن به وجود آنها يا همانند آنها درك مى كند. اما اين گونه وضعيتها مى تواند در حالت بيدارى بر آن (اشخاص استثنايى) حادث شود.(32)
نكته اساسى ابن سينا در اينجا اين است كه فرآيندهاى روانى زيربنايى عمل تصور (خواه در خواب خواه در بيدارى) و نيز منابع پندارها و الهامهاى خيالى در بين همه افراد بشر مشترك است و خاص پيامبران نيست. بدين جهت است كه وى بحث خود را در مورد اين ((ويژگى نبوت)) را كه جنبه تعيين كننده دارد, با پافشارى بر اين نكته آغاز مى كند كه ((حتى يك نفر درميان مردم نيست كه سهمى در موضوع خواب ـ الهام و در وضعيت مدركاتى كه در حالت بيدارى به او مى رسد نداشته باشد))(33) وى سپس بعد از شرح تنوع و جامعيت اين پديده ها, به مسئله بسيار مهم تفسير مى پردازد:
بيشتر اوقات اين[ ايماژهاى ذهنى] گذرا از عللى ناشى مى گردند كه به طرزى مرموز از روح نشات مى گيرد. اينها به اشاراتى مبهم مى ماند, و چنان نامشخص اند كه به خاطر نخواهند ماند, مگر آنكه روح ((با درك شريف[ ((فرد] آنها را غافلگير كند. اما معمولا كار آنها مشوش كردن[ ملكه] واهمه با نوعى[ از فعاليت ذهنى] است كه به آنچه فرد[ به ضرورت آگاهانه] در حال انجام آن بود ناسازگار است.(34)
تداوم بين وحى نبوى و رويا ـ الهام كه در اينجا فرض شده در تعدادى احاديث مشهور مورد اشاره قرار گرفته است كه بعضى از آنها هم چنين به طرح ضرورت تفسير چنين پندارهاى الهامى ـ دست كم در مورد نمونه هاى غير نبوى اين تجربه پرداخته اند. بدين ترتيب, هدف ابن سينا اين است كه خواننده پرهيزكار داراى ذهنيت مذهبى اين فصل را شرحى مبسوط در باره حديثهاى معرف ذيل بيانگارد: ((روياى صادق يك مومن يكى از چهل و شش جزء نبوت است, رويا ـ الهام صادق منبعث از خداوند است, در حاليكه روياهاى[ عادى] از شيطان است و هيچ چيز از نبوت نمى ماند مگر بشارت و [حضرت] محمد[ ص] اين بشارت را ((رويا ـ الهام صادق تعريف كرد.))(35)
بقيه اين فصل دلائلى متعدد (182:8ـ174:11) در اين مورد ارائه مى كند كه چرا هيچيك از محصولات خيال به صورت خود بخود نمى تواند حقيقى بجاى پندار ارائه دهد. اين نكات ضرورتا يك مسئله بسيار مهم را براى خواننده فكور مطرح مى كند و آن اينكه تمام عدم اطمينان هايى كه در اينجا ذكر مى كند بر ميراث نمادين انبيا نيز وارد است ـ حتى پيش از اين در مورد آن عرفاى مسلمان ادوار بعد نيز صادق است كه غالبا ادعا مى كردند داراى قدرت الهامى منحصر به فرد در اثبات يا تكميل صحت و اعتبار پندارها به صورتى كه عموم مردم درك مى كنند, مى باشند. از اين ديدگاه, اين فصل نقدى است ويرانگر بر دعاوى ذى نفوذ برخوردار از نوعى علم و شهود عرفانى فراتر از حد قابل اثبات فهم بشرى (36) و تاييد نقش محورى علوم فلسفى در تشخيص محتوى حقيقى و عينى نمادهاى پندارى و الهامهايى كه مدعيان گوناگون برخوردارى از شهود ارائه مى كردند. به طور خلاصه, آنچه در توصيف ابن سينا از آن اشخاص كه آمادگى طبيعى براى اين نوع پيش گويى فلسفى را دارند جنبه بنيادى دارد.ـ نه قدرت تصورات آنها بلكه قدرت نادره آنها به ((تمركز بر عقل و مكتسبات آن)) (معقولات فهم پذير از عقل فعال )است .
خوانندگانى كه بتوانند اين فرازها را با بخش راجع به ((عقل قدسى)) مرتبط سازند خواهند ديد كه به چشم ابن سينا ((دانندگان)) حقيقى و ((وارثان بر حق پيامبران)) فلاسفه موفقند.
آنچه آن رابطه را در اينجا مبهم مى سازد, ابهام اساسى در اشاره ابن سينا به ((امور پنهان)) نمادين است كه در اين حيطه به يكسان بر پيامبران و بينندگان رويا ((آشكار)) مى گردد. در پهنه گسترده تر كيهان شناسى و هستى شناسى وى, كه در اينجا تنها به آن اشاره اى شده' ـ /اما تنها براى آن دسته از خوانندگان وى كه بيشتر از فلسفه اطلاع دارند آشكار است ـ آن امور ((ناديده)) مى تواند يا دلالت داشته باشند (الف) بر جزئياتى خاص راجع به آينده يا رخدادهاى اين جهانى كه حضور مادى ندارند و از طريق ارواح اجسام سماوى انتقال مى يابند و يا (ب) به حقايق معقول زيربنايى پديده هاى آشكار اين جهان باشند كه به تدريج به وسيله عقل بشر درك مى گردد. شيوه نگارش اين فصل (يعنى تمركز آن بر رويا و انواع الهامهاى تصورى غير نبوى) دقيقا بدان منظور طراحى شده كه توجه اكثر خوانندگان را به پديده هاى آشناتر مقوله اول مثل روياهاى از پيش خبردهنده, پيش گويى, شهودintuition) ), واسطmedwn) ) و سروشOracle) ) جلب كند, بدون اينكه مسائل مذهبى و سياسى حساس تر مرتبط با مقوله دوم صريحا طرح شود.
به طور قطع, اگر نوع الهام مورد بحث مربوط به دانش نمادين از رويدادهاى خاص اين جهان (گذشته و حال و آينده) باشد, ابن سينا هيچ تكيه گاه واحد و واضحى را ارائه نكرده است, چرا كه احتمالا چنين فكر كرده است كه سنجشهاى متداول چون تداوم و قابل اتكا بودن كفايت مى كند. اما وى هميشه تإكيد مى كند كه چنين قدرتهاى غير متعارف كه از قبل در خواب ديدن عادى بشر وجود داشته است, در بين جادوگرانmagielans)) گويانsooth sayars) ), ستاره بينانastrologers) ) و حتى مجانين بسيار وجود دارد و از اين طريق قويا اظهار مى دارد آنچه در پيامبران بى همتاست نه صرف برخوردارى از چنين ظرفيتهاى روانى بلكه طرق و اهدافى است كه اين قدرتها را به خاطر آن مورد استفاده قرار مى دهند.

معجزه نبوت

آنچه ابن سينا در شفا راجع به نوع سوم خصائص كه صرفا از آن پيامبران است(37) و معمولا به آن توانايى نادر روانى گفته مى شود كه بر پديده هاى مادى جهانى, بدون مداخله مستقيم جسمانى, چنان اندك تإثير مى گذارد كه مفسران ادوار بعد اغلب بر انتشارات طولانى تر كتاب الاشارات تكيه كرده اند. در اشارات اصرار محتاطانه وى بر حدود اساسى طبيعى و زمينه آنچه در اين نوع خصيصه ((ممكن)) است اشاره به نقش مشابه بالقوه فلسفه در اين مورد علم داشته باشد, در كمك به يقين اجزإ متشكه آن حدود و نيز فرآيندهاى طبيعى خاص درگير در هر يك. در هر حال, يك بعد بسيار مهم ديگر از اين بحث وجود دارد كه شارحان معمولا با سكوت از كنار آن گذشته اند. عملا هر چيزى كه ابن سينا در كتاب النفس از شفا درباره كار ويژه و اهميت وهم و الهام در رفتار حيوانى مى گويد (مقاله چهارم, فصل سوم) ـ بلافاصله پس از شرح وى از تصور بشرى ـ در عين حال مى تواند به همان سادگى به ابعاد سياسى نبوت (مبتنى بر آنچه ابن سينا آشكارا و مصرانه ابعاد حيوانى روح انسان مى نامد).
و كار ويژه مبسوطتر واهمه در استقرار هر نظام سياسى تسرى داده شود. در اين خصوص توجه به اين نكته مهم است كه فصل بعد با ذكر پديده هايى كه زمينه ضرورى هر نظام اجتماعى و ((ماده عنصرى)) دست آوردهاى هر شارع است, آغاز مى شود:
اغلب روح هر بدنى ديگر تإثير مى گذارد به همان ترتيب كه بدن خود او تحت تإثيرات مربوط به چشم[ بد] و عمل تصور[ وهم] قرار مى گيرد. در واقع, اگر روح قدرتمند, شريف و مثل اصول[ فهم پذير] باشد, اين حالات را به موادى كه در جهان است منتقل مى كند[ تا آنكه] اين مواد تحت تإثير آن اصول[ معقول] قرار مى گيرد و آنچه در فكر متصور گرديد در ماده موجود مى شود.
اگر خواننده توجه داشته باشد كه لفظ بسيار مبهمى كه در اينجا به معناى ساده(38) گرفته شده مى تواند بيشتر اشاره به افراد بشر, كه جمعيت دنيا را تشكيل مى دهند باشد, بقيه اين فراز به صورتى كاملا متفاوت ديده خواهد شد. ابن سينا در ادامه مى گويد از آنجا كه روح واجد اين قدرت است كه:
عنصر جسمانى را از آنچه كه طبيعت آن اقتضا مى كند به چيزى ديگر مبدل سازد پس استبعادى ندارد كه روح شريف و بسيار قدرتمند از طريق تإثير خود از آنچه [معمولا] خاص بدن است فراتر رود, زيرا در تمايلى كه نسبت به جسم خويش دارد با قدرت و شدت مجذوب تن نيست. و[ اگر] به موازات اين,[ چنين] روحى از لحاظ مرتبه متعالى و واجد يك فطرت بسيار قدرتمند[ فكرى] باشد, در آن صورت اين روح مى تواند بيماران را شفا دهد و ارواح شرور را تضعيف كند. و در نتيجه[ تإثير اين روح] است كه[ بعضى] طبايع نابود و[ ديگر] طبايع تقويت خواهد شد و اين كه عناصر[ يا مردم] به خاطر آن تغيير حالت پيدا خواهند كرد.
بدين ترتيب غير آتش به آتش و غير خاك به خاك مبدل مى گردد و از طريق اراده ]volition] آن روح, باران خواهد باريد و نعمت زياد خواهد گشت, به همان صورت كه كسوفerlipse) ) و طاعون هر يك بر طبق ضرورت عقلى واقع خواهد شد; و به طور كلى اين امكان وجود دارد كه در پى اراده كردن امر, موجود شدن آنچه مربوط به تغير حالت آن ماده[ يا مردم] است صورت گيرد... زيرا ماده[ يا مردم] بر حسب طبيعت خود از آن[ روح] اطاعت مى كنند و آنچه[ ابتدا] در اراده تجلى مى كرد در آن[ ماده يا مردم] ايجاد خواهد شد و اين نيز يكى از صفات مميزه قدرت انبيإ است.(39)
به همين ترتيب, خواننده تيزبين متوجه خواهد شد كه اشارات نيرومند ابن سينا به اين خصيصه عملى نبوى, كه زيربناى تغيير جوامع و تمدن ما را تشكيل مى دهد; شرح وى از ويژگيها و خصوصيات حيوانى روح را به نتيجه مى رساند و مستقيما به اولين شرح اساسى در تمامى كتاب شفا از طبيعت امور سياسى, اجتماعى و آموزشى زمينه هايى كه در آن افراد بشر قادر به نيل به كمال خاص عقل نظرى هستند و متمايز كننده آنها از حيوانات است, منجر مى گردد.(40) گرچه اين قسمت از سه جنبه اصلى نبوت نام نمى برد, با توجه به نقش اساسى آنها كه قبلا شرح آن بيان شد (گذشت) متممى بسيار ضرورى براى بحث جوامع و قانونگذاران در انتهاى كتاب شفا يعنى مابعدالطبيعه بدست مى دهد. در اينجا ابن سينا با صراحت و به تفصيل از هدف غائى و غايت نهايى بشر كه هدف كتاب خودش تحقق آن در زمينه اسلامى است و درباره تنظيم پيش شرطهاى سياسى و اجتماعى آن صحبت مى كند. در يك كلام, وى منظور و هدف از تفسير حالتهايى را كه به شيوه اى چنان موثر با لحنى چنان معاد شناسانه مورد بحث قرار گرفته, بيان مى كند.
در خاتمه مى توان در اين مورد نظر شاگرد خود ابن سينا بهمنيار (ذكر شده در زيرنويس شماره 29) راجع به ((معجزه اى)) كه آثار استاد وى ارائه كرد و جا انداختن علوم فلسفى در دين اسلام كه به طرزى حيرت آور موثر بود را به خاطر آورد.
بنابراين فراز طولانى كه از كتاب النفس نقل شد گوياى چيزى بيش از يك قدرت نبوى خاص است. اين شرح حلقه هاى مفقوده در شرح ابن سينا از نبوت و رابطه آن با فلسفه سياسى ـ مابين ابعاد عقلى و تصورى وحى نبوى, (نبوت و عقل, و نبوت و تصور, فوق الذكر) و بين شارع به طور اعم (((قدرت امكان قوانين نبوى الهى)) فوق الذكر) ـ را به صورتى برقرار مى كند كه چالش دائمى بشر را نشان مى دهد كه هر يك از آن اعمال متفاوت مى بايست در آن سهيم باشند, طرح مى نمايد.

ابن سينا به عنوان نبى:

و محدوديت موفقيت وى

اهداف محركه ابن سينا در يك عمر اصلاح ميراث نبوى[ حضرت] محمد[ص] هرچه بوده باشد, تإثير تاريخى آثار وى ـ به صورتى كه در زمينه تاريخى فوق الذكر گفته شد ـ در معرض همان طنزى قرار دارد كه آثار ديگر بنيانگذاران حتى مى توان گفت كه در بعضى جنبه ها پيروزى او در عين حال شكست بوده است, چرا كه موفقيت عظيم تاريخى وى در ارائه آثار فلسفى خويش بعنوان فرد موفق و كافى ظاهرا به زبانى اسامى, حداقل در برخى از سنن فكرى اسلامى, از ديدگاههاى سياسى كه وى اتخاذ كرد و مبتنى بود بر آشنايى كامل وى با فارابى (و از طريق وى با افلاطون و ارسطو) منجر گرديد.
اما اين امر تصادفى نبود. اگر تاريخ (هنوز نانوشته) هزار سال انديشه اسلامى پس از وى, شامل الهيات و عرفان نظرى چيزى نيست. به غير از داستان دو ابن سيناى رقيب نيست, يعنى اين كه گستره و تداوم تإثير وى ارتباطى تنگاتنگ با برخى موضوعات مبهم و وجوه رسمى مشخص به فلسفه وى دارد. به نظر مى رسد اولين خصيصه اين باشد كه آثار وى به عنوان خصيصه ((كمال)) فلسفه نظرى وى به چشم مى خورد, بويژه اگر آثار وى با آثار افلاطون يا ارسطو مقايسه شود. خصيصه دوم كه با چنان حرارتى از ديدگاههاى مختلف توسط ابن تيميه و ابن رشد مورد انتقاد قرار گرفت عبارت است از بازنمايى الهى شده علوم نظرى به دست وى (از لحاظ, لحن و نقش مهم مابعد الطبيعه وى) و نيز ارائه منسجمى از نتيجه گيريهاى آن كه از باورهاى مذهبى برابرى در قبال عموم برخوردارند. سرانجام مميز سوم و مطمئنا يكى از توضيحات كليدى براى استفاده گسترده از آثار و مفاهيم وى بوسيله كسانى كه جزء در اين مورد آنقدر با يكديگر اختلاف داشتند عبارت بود از دورى گزيدن چشم گير فلسفه نظرى مكتوب وى از هر نوع ارتباط نقادانه با مشكلات واقعى و مسائل حيطه هاى عملى و سياسى.
در اين مقاله سعى كرديم نشان دهيم كه اولا چگونه هر يك از اين مميزات علم الهى Theological)) در آثار عوام پسند و كارهاى علمى ابن سينا يك عنصر لايتجزا از خط مشى نگارش پيچيده وى است كه طى يك عمر تدريس و تحرير بمنظور نشان علوم فلسفى در جايگاه راهنمايان راستگو و مفسران ميراث نبوى در جامعه اسلامى خويش مورد استفاده قرار گرفته است. حتى اگر بخشى از مبحث گسترده ما درست باشد, دانشورانى كه علاقمند بدانند ((ابن سينا واقعا چه فكر مى كند)) ممكن است روزى به بازنويسى شرحهايى كه اكنون بدون نقادى پذيرفته شده است سوق داده شوند. از اين مهمتر, توجه به اين است كه شاگردان و جانشينان فلسفى وى, بجز چند استثنإ نادر, سعى در بازنويسى چارچوب علم الهى خارق العاده وى بمنظور توضيح آن نكردند ـ و آن دسته انگشت شمار كه سرانجام دست به اين كار زدند (از قبيل سهروردى و ابن رشد) تإثيرى بسيار محدود بر خوانندگان مسلمان داشتند جزء آن لحاظ كه ژرف بينى بديع آنها بدست متفكران ادوار بعد مثل ملاصدرا و ابن خلدون تا حدودى با لحن ابن سينا درآميخت. منظور اين نيست كه شيوه و نگارش ابن سينا به طريقى موجب ((خام كردن)) بهمنيار, نصيرالدين طوسى و ابن طفيل گرديد, در عين حال, اين را هم نمى گوييم كه خصوصيات فوق الذكر آثار وى سرانجام همانطور كه روايت انديشه اسلامى بدتر نشان مى دهد موجب خاموش كردن تحقيقات فلسفى, تحقيقات علمى مبتكرانه و تلاش بمنظور عملى ساختن تبعات سياسى گسترده تر فلسفى وى گرديد.
اما وقتى چنان فلسفه اسلامى فعال و منتقد و در بسيارى موارد دست اندركار سياست بدفاع از چارچوب عمومى الهيات آثار ابن سينا پرداخته اند, اين امر در عين حال مى تواند بازتابى از تداوم مشكل ساز عوامل عميق تر فرهنگى و سياسى باشد; مشكلاتى كه مشاهده گران بيرونى مستقل امروزى, اعم از مسلمان يا غير مسلمان, بيش از حد به ناديده گرفتن آن تمايل داشته اند. شايد مهمترين آن عوامل پديده نبوت است كه ابن سينا يك عمر توجه خلاقه را بر سر آن گذاشت. تعمق در اين انديشه ها هنوز هم ممكن است جزء وظايف فلسفه باشد.
پایان.

پي نوشت :

24ـ نگاه كنيد به:
Avicenna De Anima, Being the psychological part of the kitab al-shifa, ed Fazlor ahman (london:oxford University press, 1959), Magalah 5, chap 6
.250:4-18 249:-248:9 فرازهاى ترجمه شده در اينجا دقيقا تابع بحث ابن سينا راجع به ((عقل اكتسابى)) (العقل المستفاد) يا علمى كه افراد از كليات گوناگون از طريق فرآيند متــداوم تفكر, يادگيرى و پيوند لحظه اى (اتصال) با عقل فعال كسب مى كنند مى باشد.
سـيـنـا راجع به ((عقل اكتسابى)) (العقل المستفاد) يا علمى كه افراد از كليات گـوناگون از طريق فرآيند متداوم تفكر, يادگيرى و پيوند لحظه اى (اتصال) با عقل فعال كسب مى كنند مى باشد.
25 ـ نـگـاه كـنيد به همان مقاله چهار فصل دوم راجع به جنبه هاى نبوى واهمه كه ذيلا در ((نبوت و واهمه)) مورد بحث قرار گرفته است.
26 ـ خـوانـنـده زاهـد و بـرى از بـدگمانى تمايل دارد كه اين را تإييد بيشتر ((توجيه)) قبلى نبوت تلقى كند حال آنكه اين قسمت معترضه طولانى تر.
27 ـ نـگـاه كـنيد به شفا, مابعدالطبيعه, كتاب 10 مفصل يك. اين بحث بسيار مهم در شـرح وى در سـتاره مبنى آمده است, جائيكه خوانندگان داراى ذهنيت مذهبى (كه اغـلب نسبت به دعاوى ستاره بينان ظنين بودند) ظنى بدان نمى بردند كه اين امر بر فـرضـها و عـقـايـد خـود آنـها نسبت به علم مطلق پيامبران نيز قابل اطلاق است.
28 ـ نـگـاه كـنـيد به ابن سينا, دانش نامه, در آخر طبيعيات ويراسته سيد محمد مـشـكـوه (تجديد چاپ ويرايش 1953 / ;133 تهران, دهخدا, 1974 / 1353), 145:3 ـ :2 144, اين كتاب برابر است با:
Le liver de stience, trans, M.Achena and H. mass, (revised ver of 1955 -58
ranslation: paris les Bellis letters Z UNESCO, 1982:89).
29 ـ شباهت اين گفته ها و آنچه در خود زندگى نامه ابن سينا آمده توجه كنيد:
the life of Ibn sina, ed and trans. W.E. Gohlman(Aebany suny prese),35-39.
30 ـ نـگـاه كـنـيـد بـه ابن سينا, كتاب النفس, مقاله4, فصل ;2 182 ـ 169, در ايـنـجا تصور به معناى گسترده دلالت بر دو ملكه بسيار نزديك به هم كه ابن سينا در سـرتـاسر اين مبحث بحث كرد دارد: ((ملكه بازنماياننده (القوه المصوريه) كه هـمـان تـصـور (الـخـيـال) اسـت 11 ـ :10 169 و خـود و ((مـلكه تخيل)) (القوه المتخيله) ص 171 سر س17 به بعد. اين قسمت برابر است با:
Danish - nameh, Tabi, yyat, 131-139 (Athena/Massetrans., 2:81-86)
كتاب اشارات 8 2:ـ 209 (ترجمهA-M.Golchon تحت عنوانIbn Sina, Liver des Directives et Remarques [Beirot /paris:UNESCO vrin, 1951], 506-519)
بـر قـدرت هـاى ويـژه عـالمان عارف (عرفا) متمركز مى شود و بدين ترتيب اشاره به قـابـلـيـت اطـلاق اين پديده به پيامبران نمى كند. هم چنين هيچ ارتباطى بين اين جـنـبـه از روح و نـبـوت مستمرج از روانشناسى نجاه كه تنها چند سطر را به قوه تصور و احساسهاى درونى مى دهد وجود ندارد.
31 ـ نـگاه كنيد به كتاب النفس, 20 ـ 15 ـ 173 آخرين اين موارد تعريف سنتى از جـبـر مـثـل در رساندن و اثبات مضمون قرآن را نشان مى دهد در حالى كه نمايانگر شرح احاديث اولين تجارب وحى[ حضرت] محمد[ص] است.
32 ـ هـمـان; 15ـ :9 173 ايـن فـراز بـا تـوصيف حالات نبوى كه نقل كرديم ادامه مـى يـابد. توجه به اين نكته ضرورت تام دارد كه اين امور مخفى هم چنين در حالات بـيـدارى وسـيـلـه مـجـانين, بيماران و آنها كه ناراحتى فكرى دارند ((در حالات بـيدارى نيز)) مشاهده مى شود گروههايى كه اوهام آنها شرح داده شد. واضح است كه معيارهايى ديگر براى قضاوت يا تفسير ثمرات چنين تجاربى لازم است.
33 ـ هـمـان, 2 ـ :1 174 ابـن سينا در ادامه مى گويد آن انواع ادراك كه ناگهان فـرآيـندهاى ذهنى هشيارانه و عادى ما را مشوش مى كند عبارتند از: ((افكار گذرا (خـواطـر))) آنـچـه قابل درك است (معقولات) هشدار يا پيش بينى رويدادهاى آينده انـذارات, ((شعر)) و كليه ديگر انواع تصورات, بسته به آمادگى= استعداد, عادات و طبيعت شخص)).
34 ـ همان; 10 ـ :7 174.
35 ـ ايـن حديثها از فصلى از كتاب البخارى در باب تفسير خواب است. صحيح, كتاب الـتـعبـيـر حـديـثـهاى 2 و 3 و ;9 نگاه كنيد به صحيح بخارى ترجمه ام. ام. خان (شـيكاگو, انتشارات كازى, 1979), 142 ـ 91 (براى احاديثى كه در اينجا نقل شده 98 ـ 94). ايـن فـصـل هـمـچنين شامل حديثهايى است راجع به تجارب اوليه[ حضرت] مـحـمد[ص] در زمينه وحى و شرح قدرتهاى تفسير نمادها (تإويل) در حضرت يوسف در قرآن.
36 ـ ايـن فصل به اين صورت متمم بخشهاى معروف پايان كتاب اشارات است كه در آن ابـن سـيـنا دعاوى ((عارف)) يا صوفى ((داننده)) نسبت به دانش الهام عرفانى را مـورد بـحـث قرار مى دهد. نگاهى دقيق تر بر آن قسمتها و در قسمتهاى مرادف آن در فـرازهـايـى از كـتاب الهيات ((ارسطو)) نشان مى دهد كه شيوه انشاى وى در هر دو مـورد عـمـدا تـوجـه خواننده خام را بر تجارب ذهنى فردى و احساس لذت كه معمولا مـردم عـادى مـلازم ايـن بـيـنش هاى عرفانى مى دانند متمركز مى سازد در حاليكه به اخـتـصـار به خوانندگان برخوردار از فلسفه مى گويد چنين معيارهايى مسئله تعيين كننده = قاطع حقيقت عينى آنها را كنار مى گذارد.
37 ـ مـعدود سـطـور صـريـح راجع به اين ويژگى ـ خصيصه = صفت در كتاب النفس در مـقاله پنجم فصل چهارم ص201:9 ـ 200:11 آمده است. لفظ همه (((اراده روحى)) يا ((نـيـروى اراده))) كه ابن سينا براى توصيف اين ويژگى روحى مورد استفاده قرار مـى دهـد يـكe ـبارت فنى متداول صوفيانه است كه (از جمله) دلالت بر نيروى روانى واقـع در زيـر خـوارق عادت اسناد داده شده به مقدسين مبرز (اوليا) دارد. قسمت بـرابـر بـا ايـن فـراز در اشارات است كه در آن انشاى ابن سينا به طرزى علنى تر خـوانـنده را به سمت نوعى متداول تر از معجزه مقدسين (كرامت) هدايت مى كند قسمت دوم فـصـل دهـم 221 ـ 219 (تـرجمهGoich صص 525 ـ 519) است. نيز نگاه كنيد به
دانش نامه, طبيعيات, 141 ـ 139 ترجمهMasse Achena / 87 / 2:86)
38 ـ فـراتر از قبل در كتاب النفس, مقاله چهارم, 15 ـ :11 200 آمده است, واژه عـنـصـر مـى تواند به هر يك از چهار عنصر اصلى (خاك باد[ هوا], آتش و آب) اطلاق شـود كـه ايـن اسـتـفاده متداول فلسفى آن است ـ و اين در مبحث استفاده از اين واژه مـنـفـرد بسيار حيرتآور است ـ يا به معناى نژاد, تبار يا دودمان باشد كه مـعنـاى اصـلـى واژه در عربى است. نگاه كنيد به لغت نامه عربى ـ انگليسى ائى ـ ديليولين
E. W. lanc, An Arabic English Lexiton 5: 2063.
سـرانـجام معلوم مى شود كه ابن سينا به عناصر مادى طبيعت اشاره نمى كند. اشارات وى در ايـنـجـا بـه ((عنصر جسمانى)) ـ كه اصطلاحى بسيار غير متداول است ـ واژه عـربـى كه ((جسمانى)) (بدنى) ترجمه شده تنها مى تواند به بدن انسان دلالت داشته باشد نه چهار عنصر مادى تشكيل دهنده بدنهاى طبيعى.
39 ـ كتاب النفس, مقاله 4, فصل :64 201 ـ 16ـ 200.
40 ـ نگاه كنيد به همان, مقاله پنج, فصل 1, 209 ـ 202.

منبع:فصلنامه علوم سیاسی
نویسنده : جيمز دابليو موريس
مترجم: مهرداد وحدتى دانشمند

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:57 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



وجود در نگاه پارمنيدس و ملاصدرا

قسمت سوم

وجود در نگاه ملاصدرا و مقايسه ي آن با رأي پارمنيدس

چنانکه مي دانيم، کانوني ترين مسأله اي که مي توان آن را سنگ بناي فلسفه ي صدرايي به حساب آورد مسأله وجود است؛(1) موضوعي که همه ي ابتکارات و نوآوريهاي اين فيلسوف به تأمل در حقيقت آن باز مي گردد و بسياري از مسائلي که تا زمان او راه حل مناسبي نيافته بودند، با نظر به حقيقت آن، پاسخ شايسته اي مي يابند.

وي در مقدمه ي کتاب مشاعر خود مي گويد:

از آنجا که مسأله ي وجود اساس قاعده هاي فلسفي، و مبناي مسائل الهي است، و محوري است که سنگ آسياي علم توحيد و علم معاد و حشر ارواح و اجسام و بسياري از آنچه تنها ما استنباط کرده ايم، را تشکيل مي دهد، پس هر کس که از شناخت وجود جاهل باشد، ناداني وي به امهات و معظمات سرايت مي کند، (صدرا، المشاعر، ص4)
و به اين ترتيب نشان مي دهد که اين موضوع چنان در نظر وي مهم است که نه تنها مسائل فلسفي محض بلکه اصول و اعتقادات ديني نيز مي توانند بر آن بنا شوند. به همين لحاظ وي رساله ي مشاعر خود را از مسأله وجود و ثابت بودن آن در هر موجودي آغاز مي کند.

شمول وجود

صدرالمتألهين در مشعر دوم از کتاب مشاعر، به کيفيت شمول وجود نسبت به اشياء مي پردازد و آن را به مانند شمول معناي کلي نسبت به جزئيات خود و نه چون کلي طبيعي يا جنس و نوع و عرض، بلکه از سنخ ديگري مي داند که جز عرفا(يا راسخون در علم )آن را نمي شناسند؛ به بيان او، آنان گاه از حقيقت وجود به «نفس رحماني» تعبير مي کنند و گاه به رحمتي که «همه چيز را فرا گرفته است»؛ و گروهي نيز آن را «حق مخلوق به» مي خوانند؛ همچنين ايشان از «انبساط نور وجود» بر هياکل ممکنات و قوابل ماهيات و نزول آن در منازل هويات سخن مي گويند.(صدر،مشاعر، ص8)
وي در کتاب اسفار نيز فصلي تحت عنوان «درباره ي سريان وجود»دارد که در آن اشياء را از نظر موجوديت به سه مرتبه تقسيم مي کند و مي گويد:
بدان که موجوديت اشياء سه مرتبه دارد: نخستين مرتبه، وجود صرف است که وجودش به غير خودش تعلق ندارد، و وجودي است که مقيد به قيد نيست. اين مرتبه از وجود را عرفا هويت غيبيه و غيب مطلق و ذات احديت مي نامند و همان است که اسم و صفتي ندارد و معرفت و ادراک به آن تعلق نمي گيرد؛ مرتبه ي دوم، موجودي است که به غير خودش تعلق دارد، [يعني] همان موجودي که به وصف زائدي مقيد است؛ [و] مرتبه ي سوم، همان وجود منبسط مطلقي است که عموميتش نه به نحو کليت، بلکه به نحوي ديگر است؛ [چرا که] وجود، صرف تحصل و فعليت است، در حالي که کلي، خواه کلي طبيعي خواه کلي عقلي، مبهم است و در تحصل و وجودش نيازمند انضمام چيزي است تا آن را تحصل و وجود ببخشد، و وحدتش وحدت عددي نيست که مبدأ اعداد باشد، بلکه آن حقيقت منبسط بر هياکل ممکنات و الواح ماهيات است که منضبط در وصف خاصي نمي شود و در حد معيني همچون قدم و حدوث، تقدم و تأخر، کمال و نقص، عليت و معلوليت، جوهريت و عرضيت، و تجرد و تجسم منحصر نمي گردد.(صدرا، اسفار، ج2،صص327-328)
و در ادامه چنين تأکيد مي کند که اين وجود به حسب ذاتش، متعين به جميع تعينات وجوديه و تحصلات خارجيه است، نه به سبب انضمام چيز ديگري به آن، و همه ي واقعيات خارجي از مراتب ذات و انحاء تعينات آن منبعث مي شوند؛ اين وجود اصل عالم است و در عين وحدتش، به واسطه ي اتحاد موجودات با ماهياتشان متعدد مي شود؛ لذا با موجود قديم قديم و با موجود حادث حادث است، با معقول معقول و با محسوس محسوس است. (صدرا، اسفار،ج2،ص328)
بنابراين ملاصدرا در عالم وجود نمي بيند. او هر آنچه هست را طور و نحوه و گونه اي از وجود مي بيند و البته اين نحوه سريان وجود در موجودات، از ديد او، با هيچ چيز ديگر قابل قياس نيست.

مقايسه

نکته اي که در قطعه ي مربوط به کتاب مشاعر جلب توجه مي کند اين است که ملاصدرا شناخت شمول وجود را در عالم تنها در توان عرفا مي بيند. اين نکته و بيانات ديگري از صدرا که نشان از بهره هاي فکري او از عرفا در نگاه به هستي دارد و سبب مي شود که وي دستيابي به حقيقت را با نگاهي فراتر از نگاه ظاهربين حواس ملاحظه کند، انديشه ي او را با انديشه ي پارمنيدس قابل مقايسه مي سازد. اگر در پارمنيدس يافتن حقيقت و طي طريق آن از راه حواس ظاهري ممکن نيست، در صدرا هم نمي توان با تکيه بر داده هاي حواس به حقيقت دست يافت.
منظومه ي پارمنيدس و راهي که وي براي يافتن حقيقت طي مي کند، به اعتقاد برخي از متفکران مي تواند حاکي از نوعي تجربه ي عرفاني يا چيزي شبيه به آن باشد؛ لکن حتي اگر عرفاني خواندن آن بنا به اعتقاد برخي از متفکران قابل قبول نباشد.(ر ک.به: گاتري، ص50-45) نمي توان از تصريح وي در منظومه اش مبني بر اينکه بايد از پيروي حواس بر حذر بود و داوري را به عهده ي عقل گذاشت چشم پوشيد. آنچه مي تواند از تصريحات و تلويحات پارمنيدس در منظومه اش به دست آيد، اين است که براي او ادراک بي واسطه ي حقيقت از طريق «نوس» ممکن است. و اين نگرش، نگرشي است که لااقل از حيث عدم پذيرش حواس به منزله ي منبع نهايي دريافت حقيقت، و بلکه از حيث تکيه بر قوه اي عالي در دورن انسان در دستيابي به حقيقت نيز، کم و بيش ميان اين دو انديشمند تشابه ايجاد مي کند.

اصالت وجود

صدرالمتألهين پس از بيان نحوه ي شمول وجود بر موجودات در کتاب مشاعر، وارد بحثي مي شود که سير فلسفه اسلامي را به نحو چشمگيري تحت تأثير قرار داده است و آن طرح بحث اصالت وجود است.
ملاصدرا در بحث از اصالت وجود، بر اعتباري انگاشتن وجود در موجودات خط بطلان مي کشد و تنها خود وجود را متحقق در خارج مي شمرد. براين اساس، به اعتقاد او، نه حدود و ماهيات اشياء بلکه هستي آنهاست که اصالت دارد. به بيان ديگر، هر آنچه را که امري واقعي مي شماريم، از حيث ماهيت ذهني و اعتباري و تنها از حيث وجود عيني و خارجي است؛ چنانکه وي در مشعر سوم از مشاعر خود تصريح مي کند:
بدان که وجود سزاورترين چيز است به اين که داراي حقيقت موجود باشد.
آن گاه شواهدي در تأييد سخن خود مي آورد که از جمله ي آنها اين شاهد است که: حقيقت هر چيز وجود آن است که به واسطه ي آن، آثار و احکامش بر شيء مترتب مي شوند. پس بنابراين وجود شايسته ترين چيز است به اينکه داراي حقيقت باشد. زيرا غير وجود به واسطه ي آن داراي حقيقت مي شود. پس آن، حقيقت هر داراي حقيقتي است، و در اينکه خودش داراي حقيقت باشد به حقيقت ديگري نيار ندارد. پس وجود بنفسه در اعيان است و غير آن -يعني ماهيات- به واسطه ي آن، به خودي خودشان، [حاصل] در اعيانند.(صدرا، المشاعر، صص10-9)
کتاب شواهد الربوبيه نيز با همين مطلب آغاز مي شود و همين استدلال، در ابتداي کتاب در اثبات تحقق عيني داشتن وجود مي آيد.

مقايسه

سخن ملاصدرا نشان مي دهد که وي تنها وجود را در عالم عيني و حقيقي مي بيند. اگر چه اين مسأله بدين نحو در فلسفه ي پارمنيدس نيامده و مطرح نبوده است اما حقيقتي که اين دو فيلسوف بدان توجه داشته اند بسيار به هم نزديک، و به معنايي، يکي است. آنچه در اينجا مهم است اين است که همه کثرتها، تغييرها، پيدايش و فناها، ظواهر عالمند نه حقيقت آن. اگر چشم خود را به وراي آنها بدوزيم به حقيقتي واحد دست مي يابيم که اصل هستي، آن است. اختلافها و کثرتها، بنا به رأي صدرالمتالهين، در بُعد از هستي محض، و به نظر پارمنيدس، در «راه گمان» يافت مي شوند. بنابراين وجه مشترک اين دو ديدگاه در اينجا توجه به اين مطلب است که آنچه حقيقت است و في الواقع متحقق در خارج، هستي است و نه چيز ديگر. حال، ملاصدرا چيستي اشياء را عکس و شبحي مي بيند که واقعيت ندارند، لکن وجود آنها را وهم و پندار نمي داند (چرا که به ذومراتب بودن آن حقيقت قائل است)، در حالي که پارمنيدس براي وجود مراتبي قائل نيست، و لذا کثرات و تغييرات را در زمره ي اوهام جاي مي دهد- چنانکه بدان اشاره خواهيم کرد.

درک حقيقت وجود

موضوع مهم ديگري که صدرالمتألهين در کتاب الشواهد الربوبيه، پس از بيان مطلب بالا طرح مي کند، درک حقيقت وجود است او مي گويد: (صدرا، ترجمه ي شواهد، صص7-8)
ممکن نيست که حقيقت و کنه وجود را تصور نمود، نه به وسيله ي حد و نه به وسيله ي رسم، و نه به وسيله صورتي مساوي با وجود. زيرا تصور حقيقت خارجي هر چيزي عبارت است از حصول معناي آن چيز در ذهن و انتقال يافتن آن معني از خارج به ذهن. و اين عمل درباره غير وجود قابل اجراست ولي در مورد وجود ممکن نيست. پس ممکن نيست به حقيقت وجود راه يافت، مگر از طريق شهود به چشم باطن.

مقايسه

راه شهود که به نظر صدرالمتألهين تنها راهي است که مي توان به واسطه ي آن به مشاهده ي حقيقت وجود دست يافت، شايد با فعل noein (انديشيدن درباره ي) که به عمل تشخيص بي واسطه در يوناني، مربوط مي شود (و توضيح آن گذشت) قابل مقايسه باشد.
اين که در يوناني قوه ي انجام noein، نوس است و اين قوه فعاليتي کاملاً متمايز از فرايند استدلال قياسي دارد و حتي به بيان ارسطو نيز «اشتباه ناپذير».(گاتري، صص61-58) و در تلقي عمومي يوناني نظر ما را به اين نکته جلب مي کند که آنچه مورد نظر ملاصدرا وپارمنيدس است حقيقتي است که از طريق چنين قوه اي، يا به تعبير ما از طريق شهود باطني، قابل مشاهده است و روشن است که اين راه راهي نيست که عموم مردم (يا به اصطلاح پارمنيدس، ميرندگان) در آن طي طريق کرده باشند. بنابراين بايد ديد آنچه حواس ما آنها را در مي يابند و به نظر عموم انسانها واقعي مي رسد چيست.
به نظر پارمنيدس، راه حس، در حقيقت، راه گمان است که يافته هاي آن جز وهم نيست. بنابراين، به آنچه چشمها و گوشها و... به آن گواهي مي دهند نمي توان اعتماد کرد. اما معرفت حسي، به نظر ملاصدرا، سطحي از معرفت است، که گرچه راهيابي خطا به آن قابل نفي نيست، لکن وهم محض هم نمي تواند بود.

معرفت حسي و عقلي

اصولاً فلاسفه و از جمله ملاصدرا، معرفت حسي را يکي از اقسام و مراتب ادراکات انساني مي دانند که بدون آن علم حاصل نمي شود. از نظر ايشان، خود ادراکات حسي اساساً مقدمه ي تحصيل علم به دستيابي به واقع هستند. ملاصدرا در اسفار جلد سوم (ص360) به تقسيم ادراک به چهار قسم احساس، تخيل، توهم و تعقل و تعريف هر يک از آنها مي پردازد و با اينکه همه را از امور مجرده مي شمارد، ادراک عقلي را اتم آنها مي داند و دليل آن را چنين بيان مي کند:
ادارک عقلي کامل ترين است؛ چرا که ادارک عقلي به ظواهر شيء محدود نمي شود بلکه در ماهيت و حقيقت شيء رخنه و نفوذ مي کند. و اما در مقابل ادراکات حسي را جز به ظواهر اشياء و اصل نمي بيند و مي گويد:
و اما ادراکات حسي مشعرب به جهالت است و دستيابي آنها با فقدان همراه است [يعني به چيزهايي دست نمي يابند] پس حس جز به ظواهر اشياء و قوالب ماهيات دست نمي يابند و [بنابراين] به حقيقت و باطن آنها نمي رسد. (صدرا، اسفار، ج3،ص367)
پس، از بيان فوق معلوم مي شود که ادراکات حسي به نظر ملاصدرا انسان را به باطن امور نمي رساند و از نظر مرتبه، پايين ترين سطح ادراک است اما پوچ نيست.

مقايسه

حال، مي توان نظر دو فيلسوف را دراين باب مقايسه کرد؛ بدين ترتيب که هيچ يک از اين دو متفکر براي ادراکات حسي ارزشي برابر با ادراکات عقلي قائل نيستند. و نيل به حقيقت امور را به عقل واگذار مي کنند. ليکن اين که آيا عقل در نظر هر دو به يک معناست يا نه، جاي بحث دارد ولي به هر حال اين سطح، سطحي از ادراک است که به نظر هر دو، از بالاترين مراتب ادارک محسوب مي شود و حتي به نظر پارمنيدس حقيقت را جز به وسيله عقل نمي توان به دست آورد. اما پارمنيدس هيچ ارزش معرفتي اي براي داده هاي حواس قائل نيست در حالي که ملاصدرا واقع نمايي اوليه ي حواس را مي پذيرد.

وجود حقيقتي واحد يا ذو مراتب ؟

اينک به مسأله ديگري مي رسيم که بررسي آن در فلسفه ي پارمنيدس و ملاصدرا اهميت اساسي دارد و آن اينکه آيا وجود، حقيقتي واحد است يا متکثر، و ديدگاه هر يک از دو فيلسوف در اين باب چيست.
با توجه به اصل زير بنايي اصالت وجود و اشتراک معنوي وجود در حکمت متعاليه، روشن است که ملاصدرا بايد حقيقت وجود را حقيقتي واحد بداند. اما اگر چنين است، پس با کثراتي که به ادراک ما در مي آيند چه بايد کرد؟ آيا همه ي اين کثرتها و اختلافها را مي توان وهم و گمان دانست؟
پاسخ ملاصدرا به اين سوال منفي است به اعتقاد وي، حقيقت وجود در عين وحدت کثير و در عين کثرت واحد است؛ زيرا وجود حقيقتي مشکک و ذومراتب است. درست است که مابه الاشتراک همه ي موجودات به وجود آنهاست اما مابه الاختلافاتشان نيز به همان وجود است.

وي در کتاب اسفار خود اين گونه به اصل فوق اشاره مي کند:

از آنجا که وجود در بعضي از موجودات مقتضي ذات آن است...، و در برخي به حسب طبع نسبت به برخي ديگر مقدم است، و در بعضي از موجودات اتم و اقوي است، پس وجودي که سببي ندارد نسبت به موجوديت شايسته تر از سايرين است، و آن وجود بالطبع بر همه ي موجودات تقدم دارد، و وجود هر يک از عقول فعاله بر وجود بعدي اش وجود جوهر بر وجود عرض تقدم دارد.
و همچنين وجود مفارق قوي تر از وجود مادي، و علي الخصوص وجود خود ماده ي قابله، است که در نهايت ضعف است، تا جايي که گويي شبيه نيستي است.(صدرا، اسفار، ج1،ص36)
پس به اين ترتيب آنچه سبب اختلاف موجودات مي شود، شدت و ضعف يا تقدم و تأخر مرتبه وجودي آنهاست و اين تنزل وجود است که سبب تکثر آن مي شود و الا وجود، خود، حقيقتي است واحد.

مقايسه

اما در مقابل، در نظر پارمنيدس چنين تشيک و اختلاف مراتبي نمي توان قائل شد. هستي تنها متصف به وحدت مي شود و همه ي اختلافها و کثرتها پندارهايي بيش نيستند. همه ي صفاتي که پارمنيدس براي هستي بر مي شمرد، در نظر ملاصدرا در يک جا مصداق دارد وآن بالاترين مرتبه ي هستي است. به نظر ملاصدرا نيز در آنجا که ذات موجود، اقتضاي وجود آن را مي کند، و هستي، هستي محض است و به تعبيري هيچ شائبه ي عدم در آن نيست، وجود، ازلي، ابدي، واحد مطلق، بلاتحرک و تغير و... است. اما چنين نيست که تنها او، که واجب الوجود است، موجود باشد وموجوداتي که در مراتب نازلتر قرار دارند نيز بهره مند از هستي اند، لکن نه به شدت واجب الوجود.
اما در اينجا نکته اي وجود دارد و آن اينکه در نظر صدرالمتألهين همه موجوداتي که در مراتب بعد از وجود محض قرار گرفته اند، نسبتشان با واجب الوجود نسبت عين الربطي است. بدين معنا که موجودات، همگي، تجليات هستي محض اند، عين ربط و تعلق به اويند، هيچ کدام چيزي از خود ندارند و به يک معنا، اگر ما تنها چشم خود را به هستي محض بدوزيم، جز او موجود ديگري در عالم نيست. همه، هيچند؛ يا به بيان دقيقتر، جز ربط محض نيستند. اما چون همگي ربط و تعلق محض به اويند، همگي هستند. پس در تفسير فوق کلام دو فيلسوف به هم نزديک مي شود؛ خصوصاً اگر کلام پارمنيدس را هم به نوعي ديگر تعبير کنيم و محسوسات را در نظر او نيستي محض ندانيم. يعني بگوييم الهه پارمنيدس را تنها از حقيقت واقعي تلقي کردن آنچه به ادراک چشمها و گوشها در مي آيد بازداشته است.

اينک کلام صدرالمتالهين در اين باره:

مبادا... براي تو لغزشي در معرفت حق و حقيقت پيش آيد... کثرتهاي ظاهري همگي در آن وحدت جامع وسيع محيط، مضمحل گشته و در سطوع نور حقيقت، محو و مقهورند و پندارهاي غلط و نادرست اوهام همگي مرتفع گشت و حق آشکار گرديد و نور وجود که نافذ در هياکل ماهيات است تجلي و درخشش نمود و ماهيات و کثرات را محو و در برابر شروق تجليات خود مقهور و مستور نمود و حق را جانشين باطل کرد تا که باطل را ناچيز و بي اثر کند و ناگاه باطل از صحنه ي وجود و پندارها پاي بيرون نهاد. پس واي بر پيروان ثنويت و توصيفي که از صفحه ي آفرينش مي کنند. غافل از اين که آفتاب حقيقت طالع گشت و با نور و فروغ او معلوم و مکشوف شد که هر آنچه را که نام وجود بر او گفته مي شود نيست مگر شأني از شئون واجب الوجود واحد قيوم، و جلوه اي است از جلوه هاي نور او که نورالانور است. (صدرا، شواهد، ص83)
اگر کلام پارمنيدس را بدين نحو بفهميم که او براي هيچ موجودي به جز هستي محض، قائل به موجوديت نيست، آنگاه بايد گفت تفسيري که ملاصدرا از عالم هستي ارائه مي کند تفسيري معقول و مقبول است و در مقابل به کلام پارمنيدس همان اشکالي وارد است که ژيلسون نيز به آن توجه کرده است. وي در کتاب وجود و برخي فلاسفه مي گويد:
اگر موجود بودن و وجود داشتن، امري واحد باشند، لازم است که ما هر آنچه را که نشانگر ويژگي هاي خالص وجود نيست از وجود بالفعل بپيراييم. حال، وجود واحد است، اما جهان محسوسي که ما در آن زندگي مي کنيم همچون کثير بر ما نمودار مي شود. ...اگر ما وجود را به جهان محسوس نسبت دهيم، بايد بگوييم که وجود نه واحد است و نه متجانس و نه بسيط، که مي دانيم چنين چيزي ناممکن است. ...حال اگر تنها آن که شايسته ي عنوان وجود است هست، يا وجود دارد، بايد درباره ي جهان محسوس بکلي، گفت که وجود ندارد. نتيجه اي عجيب اما گريزناپذير که، حتي امروزه، هر متفکر ما بعدالطبيعي خود را مخالفت با آن مي يابد. اگر واقعيت آن است که هست، در اين صورت هيچ چيز جز وجود واقعي نيست، و از آنجا که با تجربه اي از چيزي که آن را مطلقاً واحد، ازلي و فناناپذير، تماماً متجانس، پايدار و مبراي از تغيير بدانيم نداريم، ضرورتاً نتيجه مي شود که واقعيت حقيقي متعلق محض ذهن است. (Gilson,p.9)
اينجاست که اگر به ديدگاه ملاصدرا باز گرديم، اشکال ژيلسون نيز پاسخ شايسته اي مي يابد. اگر وجود حقيقتي ذومراتب باشد، آنگاه موجودات محسوس نيز از وجود بهره اي دارند و همين اندازه از وجود است که آنها را به صفاتي که بيان شد متصف مي کند.

صفات وجود

به نظر ملاصدرا، همه ي موجودات، به هر اندازه اي که از وجود بهره مند باشند از صفات کماليه نيز بهره مندند. چنانکه وي در کتاب شواهد مي گويد:
وجود در هر چيزي عين علم و قدرت و ساير صفات کماليه اي است که براي هر موجودي از آن جهت که موجود است ثابت است، ليکن در هر موجودي بر حسب درجه و مرتبه ي وجود آن موجود خواهد بود.(صدرا، شواهد، ص9)
و بنابراين واجب الوجود، که بالاترين مرتبه ي هستي است، عين کمال محض است:
وجود حق تعالي که عين ذات و ماهيت اوست، عيناً مظهر جميع صفات کماليه است، بدون آنکه کثرت و انفعال و قبول و فعلي در ذات وي لازم آيد. (همان، ص63)

مقايسه

حال، مي توان گفت که با توجه به اين مطلب، صفاتي که پارمنيدس براي وجود برمي شمارد، تا آنجا که صفت کمالي نامحدود است، با نظر ملاصدرا در هستي مطلق مشترک است و در آنجا که صفتي او را به حدي محدود کند، رأي دو فيلسوف از يکديگر جدا مي شود. البته ديدگاه پارمنيدس نيز، علي القاعده، هيچ صفت محدودي را براي وجود ترسيم نمي کند. تنها در آنجا که مي گويد که آن محدود است، و مانند گوي است، مسأله مبهم مي شود. اما به نظر مي رسد که سازگاري دروني کلام فيلسوف به ما اجازه نمي دهد که در اينجا سخن را به گونه اي بفهميم که با ساير سخنان وي متباين باشد. بنابراين، همان گونه که در بخش پيشين گذشت، يا بايد آن را تعبيري مجازي دانست و يا نظر گاتري را پذيرفت که قائل است به اين که بر طبق ايده هاي آن زمان اگر واقعيت حدود مکاني نداشت هرگز به صورت کامل موجود نبود. به هر حال، آنچه در اينجا مهمتر به نظر مي رسد اثبات صفت کمال براي هستي است که پارمنيدس بر آن تاکيد دارد.

آيا علم به معدوم تعلق مي گيرد؟

آخرين مطلبي که لازم است در اين مقال بدان اشاره شود، مسأله علم به معدوم است که پارمنيدس نيز در منظومه خود، در چند جا، به آن اشاره مي کند.
يکي از قواعدي که در فلسفه ي اسلامي مطرح است اين است که: «کل معلوم فهو موجود»: يعني هر چيزي که علم به آن تعلق مي گيرد، پس موجود است؛ و بنابراين «هر آنچه معدوم است متعلق علم نيز قرار نمي گيرد.» فيلسوفان اسلامي هر يک براي اثبات قاعده ي فوق دلايلي عرضه کرده اند و البته به يک معنا نيز آن را در زمره ي بديهيات دانسته اند؛ چرا که اگر علم را جز حکايت نفس الامر ندانستيم، طبيعتاً چنين نتيجه اي نيز حاصل مي شود. يعني هنگامي که معناي علم و آگاهي تنها نشان دادن واقع باشد، آنگاه تنها امر موجود است که معلوم واقع مي شود و آنچه موجود نيست بالضروره معلوم نيز نيست.
اکنون اگر به خاطر آوريم که پارمنيدس نيز در منظومه ي خود بر اين مطلب تصريح مي کند که «تو نه مي تواني آنچه را نيست بشناسي... نه آن را برزبان آوري... زيرا آنچه مي تواند انديشيده شود و آنچه مي تواند باشد همان چيز است»(گاتري، ص51) و در تفسير سخن او، رأي گاتري را بپذيريم (نه رأي کساني که قائل به وحدت انديشه و وجود در نظر اويند) که متعلق انديشه هستي است، کلام وي با رأي فلاسفه ي اسلامي، و از جمله صدرالمتألهين يکي مي شود؛ اگر چه در پاسخ به شبهه اي که در اينجا مطرح است، يعني شبهه ي معروف «معدوم مطلق» دو بيان مي توان داشت.
راهي که گاتري در رفع اين اشکال در پيش گرفته بود در بخش پيشين گذشت. اما آنچه ملاصدرا در اين خصوص مي گويد، به نحو خلاصه، اين است که اشکال فوق اصل قاعده را مخدوش نمي کند. زيرا همه ي معدوماتي که متعلق علم قرار مي گيرند به حمل شايع صناعي موجودند (به وجود ذهني) و تنها به حمل اولي ذاتي معدومند. بنابراين واقعاً علم به آن چيزي تعلق مي گيرد که بهره مند از هستي باشد.(رک.به: ابراهيمي ديناني، ص548و ص556)

جمع بندي

با توجه به مطالبي که گذشت، روشن شد که پارمنيدس به عنوان نخستين فيلسوفي که درباره ي وجود به بحثي جدي پرداخت، و ملاصدرا به عنوان فيلسوفي که فلسفه ي خود را دائر مدار مسأله وجود قرار داد، دو شخصيتي اند که ديدگاههايي قابل مقايسه با يکديگر دارند.
در درجه ي نخست بايد گفت که اين دو انديشمند از نگاه کردن به ظواهر هستي در مي گذرند و توجه خود را به باطن و حقيقت هستي معطوف مي دارند و آن را چون نوري ساطع در عالم مي بينند؛ نيز هر دو معتقدند که براي دريافت اين حقيقت، هيچ گاه نمي توان از حواس ظاهري کمک گرفت و در واقع، طي طريقي باطني لازم است تا بتوان به مشاهده ي حقيقت هستي نائل شد. آنگاه اين مشاهده ايشان را به اين حقيقت سوق مي دهد که هستي محض، حقيقت اصيل است نه آنچه به حواس ظاهري ما در مي آيد؛ اين حقيقت تکثربردار نيست و صفات منتسب بدان تنها صفات کمالي مي توانند بود.
اما اختلاف دو ديدگاه از آنجا نشأت مي گيرد که پارمنيدس وحدت اين هستي را با کثرت پديدارها قابل جمع نمي داند و در نتيجه قائل به پنداري بودن پديدارها مي شود و ليکن ملاصدرا با اينکه صفات فوق را تنها شايسته ي بالاترين مرتبه ي هستي مي بيند اما اين مرتبه را تنها مرتبه ي هستي نمي شمرد بلکه تجلي آن را تا نازلترين مراتب دنبال مي کند. به نظر ملاصدرا، همه ي آنچه نام وجود بر آن مي نهيم، واقعاً بهره مند از هستي اند، لکن از آنجا که وجود حقيقتي ذومراتب است، هر موجودي در مرتبه اي از مراتب هستي قرار مي گيرد و بسته به قرب و بعدش نسبت به مبدأ هستي، از صفات کمال بهره مند يا از آنها بي بهره است؛ تا جايي که در علم محسوسات، چنان موجودات از هستي محض فاصله مي گيرند که گويي وجود و عدم در اين عالم کاملاً هم آغوشند يا به تعبيري ديگر، گويي که اينها نه هستي بلکه نيستي اند. بنابراين راهيابي صفاتي چون حرکت، تغيير، کثرت، مغايرت، و...همگي به جهت فاصله گرفتن از کمال محض است. ناگفته نماند، همان گونه که در اثناء گفتار آمد، شايد بتوان در اين حوزه نيز به نوعي تشابه ميان دو ديدگاه فوق قائل شد.
مع الوصف، به نظر مي رسد در آنجا که ديدگاه پارمنيدس و ملاصدرا از يکديگر جدا مي شوند، سؤالاتي در فلسفه ي پارمنيدس بي پاسخ مي مانند که در فلسفه ي ملاصدرا جواب شايسته تري مي يابند.

پي نوشت:

4.آشنايي خوانندگان با اراء ملاصدرا در باب «وجود» ما را از پرداختن تفصيلي به آن در اين بخش بي نياز مي کند.

منابع و مآخذ:
ابراهيمي ديناني، غلامحسين. قواعد کلي فلسفي در فلسفه ي اسلامي. ج2.تهران: موسسه ي مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1372.
بدوي، عبدالرحمن، ربيع الفکر اليوناني. بيروت: دارالقلم، 1979،چاپ پنجم.
موسوعه الفلسفه. بيروت: الموسسه العربيه للدراسات و النشر، 1984.
بريه، اميل. تاريخ فلسفه. ترجمه ي علي مراد داوودي، جلد اول. تهران: مرکز نشر دانشگاهي، 1374.
خراساني، شرف الدين. نخستين فيلسوفان يونان، تهران: [بي نا]،1350.
صدرالدين شيرازي (ملاصدرا ).محمد بن ابراهيم. الحکمه المتعاليه في الاسفار العقليه الاربعه، قم: انتشارات مصطفوي، [بي تا].
ــــــ محمدبن ابراهيم الشواهد الربوبيه. ترجمه و تفسير جواد مصلح. تهران: انتشارات سروش، 1366.
ـــــ محمدبن ابراهيم. المشاعر. اصفهان: انتشارات مهدوي، [بي تا]
کاپلستون، فردريک. تاريخ فلسفه. جلد اول. ترجمه ي جلال الدين مجتبوي. تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش 1375.
گاتري، دبيلو. کي. سي.تاريخ فلسفه ي يونان. ترجمه ي مهدي قوام صفري، ج6. تهران انتشارات فکر روز 1376.
ورنر شارل. حکمت يونان. ترجمه ي بزرگ نادرزاد. تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، 1373.
Gilson Etienne Being and some philosophers ,second Edition. Toronto Canada, 1952.
منبع: فصلنامه آينه معرفت
نويسنده: دکتر زهرا (ميترا )پورسينا

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها