0

فلسفه و عرفان در اين تايپك

 
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




علم و فلسفه از دیدگاه علامه جعفری

قسمت دوم

قانون علمی

چرا قانونی را علمی می دانیم؟ ملاک علمی بودن قانون چیست؟ در این زمینه متفکران پاسخهای گوناگون داده اند که هرکدام بُعدی از ابعاد این مسئله را روشن می کند. استاد جعفری چنین تعریفی را از قانون علمی ارائه می دهد: قانون علمی قضیه ای است کلی که بیان کننده نظم موجود در عالم می باشد و تحقق آن مشروط به مقتضیات و شرایطی است. به طور مثال قرار گرفتن زمین در مقابل خورشید که موجب روشنایی زمین می شود به جهت استمرار شرایط و مقتضیات خاصی است. به بیان دیگر هر قانون علمی را از نظم حاکم بر روابط بین پدیده ها به دست می آوریم.
« قانون علمی، آن قضیه کلی است که بیان کننده یک جریان منظم در عالم هستی است که برای به وجود آمدنش شرایط و مقتضیاتی لازم است، به طوری که در صورت تخلف یکی از آن شرایط و مقتضیات، جریان مربوط به وجود نمی آید، در حقیقت استمرار آن شرایط و مقتضیات موجب استمرار جریان می باشد، و کلیت قانون هم از اینجا ناشی می گردد که آن امور (شرایط و مقتضیات) در حال به وجود آمدن استمرار است»(4)
در بحث از قانون علمی باید به چهار موضوع توجه داشت: 1. واقعیت قانون علمی،2. چگونگی کشف قانون علمی، 3.کلیت قانون علمی و منشأ آن، 4. ملاک علمی بودن یک موضوع.

1. واقعیت قانون علمی؛

همان نظم جاری در طبیعت است که به وجود آورنده و نگاهدارنده آن خداست. اگر خدا را نپذیریم، هیچ تفسیر معقولی برای تحقق نظم طبیعت و استمرار آن که منشأ قانون علمی است نخواهیم داشت.

می دانیم که درباب ماهیت قوانین طبیعت چند نظریه وجود دارد که عبارتند از:

الف: نظریه ذاتی بودن قانون.
ب: نظریه غیرذاتی بودن قانون یا نظریه دستوری و جعلی بودن قانون.
ج: نظریه تقارنهای منظم مشهود یا توصیفی.
د: نظریه قراردادی بودن قانون.
استاد جعفری نظریه ذاتی بودن قانون را نقد کرده و از نظریه دستوری طرفداری می کند.
طبق نظریه ذاتی، قانون کاشف از مختصات ذاتی اجزا و روابط طبیعت است. اشکال این نظریه آن است که به این سؤال پاسخ نمی دهد که چرا هر شیئی دارای مختصات و ویژگیهایی است. به بیان دیگر، چرا برخی از خصوصیات از آن پدیده ای خاص است و برخی دیگر از خصوصیات به پدیده های دیگر اختصاص دارد. به بیان دیگر «قانون اصل اختصاص چگونه باید تفسیر شود؟».
« اشکال دیگر این نظریه چنین است که روابط داخلی و مختصات نهادی یک امر کاملاً نسبی است. مختصاتی که در یک جریان ذاتی و داخلی وجود دارند، در جریان دیگر خارجی و در صفحه نمود پدیدار می گردند»(5)
نظریه دستوری می گوید که در مواجه با اشیا هرگز طناب ممتدی را نمی بینیم که پدیده ها را به دنبال یکدیگر بکشاند. یعنی اثبات کند که پس از پدیده الف حتما باید پدیده ب باشد. «همچنین ما تاکنون نتوانسته ایم به طور مستقیم روابط ضروری در تشکیل قوانین طبیعت را حتی با دقیقترین ابزار آزمایشگاهی ببینیم و این مطلب را هم می دانیم که روابط ضروری در تشکیل قوانین طبیعت امور ذهنی نیستند، وانگهی قوانین حاکم بر طبیعت برای هر دانشمندی انواعی از ثابتها را نشان می دهند که علم روی آنها بنا می شود، آیا روزی فرا خواهد رسید که ما این ثابتها را لمس و مشاهده کنیم؟ بنابراین بهترین نظریه درباره تفسیر همین نظریه دستوری است که پاسخ چون و چراهای بالاتر را بر عهده دارد»(6)
طبق نظریه دستوری، جهان طبیعت با همه اجزا و روابط و نمودهایش همواره در حال «شدن» است و این «شدن»ها نیز مستند به فیض الهی است که از عالم ماورای طبیعت به طبیعت سرازیر می شود. به زعم استاد جعفری، در ابیات زیر مولوی از نظریه دستوری قانون تبعیت کرده است:
قرن ها بگذشت، این، قرن نُوی است
ماه، آن ماه است و آب، آن آب نیست
عدل، آن عدل است و فصل، آن فصل هم
لیک مستبدل شد این قرن و اُمم
قرن ها بر قرن ها رفت، ای همام!
وین معانی برقرار و بردوام
آب، مبدَل شد در این جو، چندبار
عکس ماه و عکس اختر برقرار
پس بَنایش نیست بر آب روان
بلکه بر اقطارِ اوج آسمان
در نظریه دستوری این مطلب مطرح است که جریان قانونی موجودات عالم هستی از ذات آنها ناشی نمی شود، بلکه از عالمی بالاتر از طبیعت سرچشمه می گیرد. یعنی اینکه باید «الف» ویژگی «ب» را داشته باشد. یا «ب» معلول «الف» باشد از ذات «الف» و «ب» نمی جوشد، بلکه این رابطه ناشی از فیض خداوندی است. استاد جعفری این گفته اینشتین را که می گوید:
«من خدا را به عنوان حافظ قوانین می شناسم».

ناظر به همین دیدگاه می دانند، ماکس پلانک هم می گوید:

«کمال مطلوب فیزیکدان، شناسایی خارجی حقیقت است، با این همه، یگانه وسایل کاوش او، یعنی اندازه گیریهایش هرگز درباره خود جهان حقیقی چیزی به او نمی آموزند. اندازه ها برای او چیزی جز پیامهایی کم و بیش نامطمئن نیستند. یا به تعبیر هلم هولتز جز علاماتی نیستند که جهان حقیقی به او مخابره می کند و سپس او به همان طریقی که زبان شناس می کوشد تا سندی را که از بقایای تمدنی ناشناخته است، بخواند، در صدد نتیجه گیری از آنها برمی آید. اگر زبان شناس بخواهد به نتیجه ای برسد، باید این را چون اصلی بپذیرد که سند مورد مطالعه معنایی در بردارد. همین طور فیزیکدان باید این فکر را مبدأ بگیرد که جهان حقیقی از قوانینی پیروی می کند که به فهم ما در نمی آیند» (7)
برتراند راسل هم معتقد است که اگر تصور کنیم که حقایق جهان طبیعت از عالمی مافوق این عالم که ابدی است سرازیر می شود تصور خوبی از جهان خواهیم داشت.(8)

2. عامل و روشهای کشف قوانین علمی:

نخستین عامل کشف قوانین علمی، اعتقاد فطری یا ادراک عقلی است که هیچ پدیده ای در جهان بدون قانون نمی باشد. اساسا برای اینکه دانشمندی به کشف قوانین طبیعت بپردازد باید به قول اینشتین ایمان به منطقی بودن جهان داشته باشد.
«برای اینکه ناچیزترین شعاع عقل و منطق بر جهان بتابد، ایمان عمیقی به منطقی بودن ساختمان جهان لازم است. میل شدید وپر حرارتی برای درک کردن مورد احتیاج می باشد. بدون شک این میل و این ایمان در مردانی مانند کپلر و نیوتون وجود داشته است»(9)
از دورانی که بشر توانست با دیدگاه علمی با موجودات ارتباط برقرار کند، اساسیترین انگیزه برای شناسایی قوانین جهان پیدا شد.
برای کشف قوانین علمی، ذهن باید مراحل زیر را طی کند.
الف: ارتباط برقرار کردن حواس و ابزارهای فنی با موضوع مورد شناسایی.
ب: عمل تجربه و تکمیل مشاهده به وسیله حواس و ابزارهای فنی. در این مرحله بررسیهای استقرایی درباره موضوع صورت می گیرد تا قانون علمی پی ریزی شود.
ج: در مرحله سوم، ذهن به بررسی موارد ابهام برانگیز می پردازد تا چنانچه آن موارد قابل تطبیق با قانون مورد تحقیق نباشد، ذهن آنها را تصفیه کند.
د: در آخرین مرحله، در ذهن پژوهشگر قضیه ای کلی، حکم قانون را پیدامی کند و از موارد مشخص و جزیی در عالم انتزاع می شود.

3.کلیت قانون علمی و منشأ آن:

اگر قضیه ای کلی نباشد تا بر موارد بسیار صدق کند، قانون علمی نخواهد بود. منشأ کلیت قانون، نظم جاری و مستمر عالم طبیعت است که موجب پیدایش معلولها و نتایج مشابه می شود. منشأ کلیت قوانین علمی نیز دو عامل زیر است:
الف: عمومیت خصایصی که در موجودات یافت می شود. مانند قانون صیانت ذات که در همه جانداران یافت می شود. عمومیت خصایص میان موجودات بر اثر استقرار و تجربه همه افراد از موضوع به دست می آید. مثلاً برای اینکه تولید مثل جانداران بررسی شود باید حیوانات مشاهده شوند. البته مشاهده مستقیم همه افراد مشکل است، ولی با مشاهده تعداد زیادی از افراد، از روی مسامحه ادعای کلیت کرده و قضیه ای را به صورت قضیه علمی مطرح می سازیم. استقراء و تجربه همه افراد نه امکان پذیر است و نه مورد نیاز. با شناخت هویت و عناصر اصیل یک موضوع می توان درباره افراد آن موضوع قضیه ای کلی ارائه داد. برای مثال وقتی که هویت آب را با اهم عناصر اصیل آن بشناسیم می توانیم آن را موضوع یک قضیه علمی قرار داده، حکم کلی صادرکنیم. البته در شناسایی انواع یک جنس فقط شناخت هویت آن جنس کافی نیست، بلکه باید درباره همه مختصات یک نوع تحقیق کرد. برای مثال با شناخت کلی حیوان نمی توان همه حیوانات را شناسایی نمود.
ب: تجرید واقعیات عالم و درک روابط میان آنها که استاد از آن به انشای تجریدی یاد می کند.
انشای تجریدی عبارت است از فعالیت مغزی برای به دست آوردن هویت واقعیاتی که نیاز به مشاهده موارد و مصادیق آن واقعیات ندارد. نظیر ادراک اعداد و اشکال هندسی و احکام آنها. برای مثال قضیه 4=2×2 بر اثر تجرید عدد و روابط میان آنها به دست می آید.

4. ملاک علمی بودن یک موضوع:

هر واقعیتی که با نظر به ابعاد زیر قابل شناسایی باشد به عنوان یک موضوع علمی قابل بررسی خواهد بود. به بیان دیگر موضوعی علمی است که دارای ویژگیهای زیر باشد:
الف: تعیین ماهیت و مختصات آن واقعیت امکان پذیر باشد.
ب: عوامل و شرایط تحقق و موانع ایجاد آن قابل بررسی باشد.
ج: معلولها و آثار آن پدیده قابل شناخت و محاسبه قانونی باشد.
د: تفکیک پدیده هایی که به صورت تعاقبی پیش می آیند (مانند فصلهای چهارگانه) از پدیده هایی که با یکدیگر رابطه علیت دارند، امکان پذیر باشد.
ه : آن پدیده قابل مقایسه با موارد مشابه و مخالف خود باشد.
و: آن پدیده مشمول اصول و قوانین حاکم بر مسائل علمی باشد، مانند اصول فلسفی محال بودن اجتماع و ارتقاع نقیضین و...
با در نظر گرفتن ویژگیهای فوق، پدیده های تجربی مانند معادن و درختان و موضوعهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و پدیده های روانی و حقایق ارزشی نظیر عدالت و تکلیف می توانند بررسی دقیق علمی شوند.
خلاصه از نظر استاد، همان گونه که پدیده های مادی از دیدگاه علمی قابل شناسایی هستند، حقایق ارزشی نظیر عدالت و شرف و تکلیف و ارزش نیز می توانند به عنوان موضوعهای علمی بررسی دقیق شوند. برای مثال عدالت را با در نظر گرفتن شش ویژگی فوق می توان بررسی علمی کرد:
1. عدالت موضوعی است که ماهیتی معین دارد و قابل تعریف است. ماهیت عدالت عبارت است از «سلوک مطابق قانون» یا آن ویژگی درونی انسان که موجب جلوگیری فرد از اعمال خلاف می شود.
2. عدالت از قانون علیت پیروی می کند. تحقق عدالت در انسان علتی دارد که اگر آن علت موجود نباشد، عدالت تحقق نخواهد یافت. تخلف عدالت از قانون علیت امکان ناپذیر است.
3. عدالت انسان را از ارتکاب به بدیها و انحرافهای روانی باز می دارد و موجب شکوفایی اختیار انسان می شود. هیچ گاه نمی توان تصور کرد که این ویژگی عدالت که تحریک انسان به سوی خوبیها و تکلیفهاست از میان برود.
4. هیچ گاه ممکن نیست که عدالت تحقق پذیرد، اما آثار و نتایج آن به وجود نیاید. اگر عدالت تحقق پذیرد، حتما معلولها و لوازم و نتایج آن نیز به وجود خواهد آمد و همان گونه که عدالت قابل شناسایی است، آثار و نتایج آن نیز قابل شناسایی خواهد بود. به طور مثال با بررسیهای علمی می توان دریافت که انسان عادل از آرامش روحی و اطمینان و احترام افراد جامعه برخوردار است.
5. عدالت مانند سایر موضوعهای علمی قابل مقایسه با حقایق هم سنخ خود است. عدالت را می توان با سایر فضایل انسانی سنجید.
6. تحقق علت منوط به یک سلسله شرایط و مقتضیات است. همانگونه که هرچیزی نمی تواند شرط یا مقتضی تحقق یک پدیده مادی شود، هر چیزی هم نمی تواند عامل و یا مقتضی وجود عدالت باشد.

پي نوشت ها :

4. بررسی و نقد نظریات هیوم در چهار مسئله فلسفی، ص 55.
5. سرگذشت اندیشه ها، ص 283.
6. سرگذشت اندیشه ها، ص 6 287؛ تحلیلی در فلسفه علم، ص 127.
7. تصویر جهان در فیزیک جدید، ص 138.
8. عرفان و منطق، ص 77.
9. زندگی نامه آلبرت انیشتین، ص 535.

منبع:www.hawzah.net
نويسنده: عبدالله نصری

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:56 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



علم و فلسفه از دیدگاه علامه جعفری

قسمت اول

اشاره:

محقق فرزانه علامه فقید آیت الله محمدتقی جعفری( قدس سره ) بحق از مشعلداران حریم معنوی کیان اسلامی در دهه های اخیر بودند و با بیان و بنان گرم و شیوای خود معارف الهی، انسانی رابدون چشم داشتی به تشنگان معرفت عرضه می نمودند. حاصل نزدیک به نیم قرن تلاش فکری و علمی ایشان دهها کتاب، مقاله و سخنرانیهای مختلف در کنگره های داخلی و خارجی بود. و اما اکنون بر شاگردان و دوستداران علم و معرفت است تا بازخوانی و تحقیق در آثار گرانسنگ ایشان هدف مبارک آن بزرگ را پاس بدارند و چراغی فرا راه جویندگان حقیقت قرار دهند. نوشتار زیر حاصل قلم یکی از شاگردان استاد جعفری است که به محضر ارباب بصیرت تقدیم می گردد.

تعریف علم

می دانیم که علم دارای دو معناست. به یک معنا، مطلق آگاهی است. همان گونه که اهل منطق در تعریف آن گفته اند: العلم هوالصورةُ الحاصلةُ من الشی عندالعقل. در معنای دوم، مراد علوم تجربی است که عبارت است از بررسی روابط میان پدیده ها به منظور کشف قانون. استاد جعفری میان درک و علم تفاوت قایل است. چنانکه ادراک را مطلق دریافت می داند و درک را هم بر دو قسم تقسیم می کند:
الف) درک ابتدایی: عبارت است از انعکاس یک پدیده نمودی مانند صورت انسان یا درخت در ذهن یا دریافت یک حقیقت غیرنمودی مانند دریافت عدالت و زیبایی.
ب) درک استمراری: عبارت است از ادامه انعکاس درک ابتدایی در ذهن. این نوع درک را قدما ادراک خیالی نامیده اند. علم را استاد جعفری عبارت از درک پدیده ها همراه با اشراف نفس انسان بر آنها می داند. طبق این تعریف، هر نوع تصور و دریافتی علم نیست، بلکه علم مشروط به اشراف و توجه نفس به موضوع مورد دریافت است. «علم یکی از فعالیتهای اکتشافی نفس یا من است» نه یک انعکاس و دریافت محض. و از همین جا اختلاف ایشان با قدما روشن می شود.
درباره علم، تعریف جامع و مانعی که مورد اتفاق همه متفکران باشد، سراغ نداریم. برخی از متفکران علم را انعکاس واقعیات در ذهن بشر دانسته اند. اینان به فعالیت ذهن، در به وجود آمدن علم توجه چندانی ندارند، زیرا «برای اینکه یک موضوع یا قضیه ای در جریان علم قرار بگیرد، حذف و انتخاب و آگاهیهای ثانوی درباره واقعیت منعکس در ذهن و تجسم و وابستگی آنها به اصول و قوانین به اضافه توجه به امکان شکاف برداشتن آن اصول از طرف اکتشافات جدید، عنصر دیگری برای علم و معرفت لازم است».(1)

استاد جعفری تعریف زیر را از علم ارائه داده اند:

«علم عبارت است از انکشاف واقعیتی که وجود و جریان کلی آن بی نیاز از من و عوامل درک انسانی بوده باشد که با آن ارتباط برقرار نموده است. قضیه و مسئله ای را که از چنین انکشافی حکایت کند قضیه علمی می نامیم»(2)
هر قضیه علمی که نشان از واقعیت داشته باشد، دارای اجزایی است که اگر اندک تغییری در هر یک از آن اجزا بوجود آید قضیه مزبور دگرگون خواهد شد. برای مثال اگر ارتباط ناظر با واقعیات تغییرکند، یعنی تغیری در چشم ناظر یا فاصله وی با شی ء ایجاد شود، قضیه علمی دگرگون خواهد شد.

مراتب علم

برای علم، قطع نظر از هرگونه اصول پیش ساخته، می توان مراتب زیر را قایل شد.
1. ابتدایی ترین مراتب علم، انعکاس محض موضوعی است که به وسیله حواس و ابزارهای ادراکی به ذهن انتقال می یابد. در این مرتبه ذهن هیچ تفاوتی با آینه ندارد، جز در موضوعاتی که نمود محسوس ندارند، مانند علیت که تصور آن مانند تصور شی ء محسوس در آینه نمی باشد. این مرتبه را استاد، ما قبل علم می نامد.
2. در مرتبه بعد، موضوع انعکاس یافته در ذهن در مجرای آگاهیهای ثانوی و هدف گیریها و اصول و قوانین حاکم بر جهان قرار می گیرد. علم ما به یک موضوع، در این مرتبه، روشنتر از مرتبه اول است، چون انعکاس محض نیست. ذهن در این مرحله آگاهیهای بسیاری درباره یک پدیده به دست می آورد و به شناسایی ارتباط آن با سایر پدیده ها می پردازد. آگاهیهای ذهنی ناظر، به هنگام درک یک برگ، موجب می شود تا فقط نمود فیزیکی برگ را شناسایی نکند، بلکه آن را از ابعاد مختلف بررسی کند و به آن برگ گل همچون حلقه ای از حلقه های زنجیر عالم هستی بنگرد.

اگر علم را با توجه به شرایط ذهنی عالم بسنجیم، علم سه مرحله خواهد داشت:

الف) مرحله ابتدایی: در این مرحله، ذهن با قطع و یقینهای بسیار رو به رو است. و هر پدیده ای که به ادراک انسان در می آید واقعیتی مستقل و مجزا از سایر پدیده ها تلقی می شود.
ب) مرحله متوسط: در این مرحله ذهن انسان با ابعاد مختلف پدیده ها روبه رو می شود و اگر میان آنها تعارضی باشد به آنها پی می برد. در این مرحله ذهن دچار شک می شود و آدمی می تواند از مسیر احتمال و شک گذر کند و به مراحل بالاتر صعود کند.
ج) مرحله عالی: در این مرحله ذهن، در عالیترین مرتبه آگاهی قرار می گیرد، به گونه ای که بر پدیده های جهان اشراف پیدا می کند و به این طریق به اطمینان می رسد.

عوامل جویندگی علم

عامل اساسی که موجب می شود تا فرد به کاوشهای علمی بپردازد، عبارت است از ضرورت ارتباط صحیح و روشن با واقعیاتی که شخصیت انسانی را احاطه کرده است. این احساس ضرورت نیز ریشه در "داشتن خود" یا "صیانت ذات" دارد.
اگر احساس نیاز به علم استمرار پیدا کند، ضرورت ارتباط صحیح با واقعیات، حالات متنوعی به خود خواهد گرفت. به بیان دیگر، افراد بر اثر عوامل گوناگون به شناخت واقعیات می پردازند که عبارت است از:
1. گسترش سلطه «من» بر طبیعت برای برخورداری از مواهب مادی و معنوی؛
2. لذت بردن از علم؛
3. اشتیاق برای وصول به واقعیات؛
4. سودجویی به معنای عام که از تملک مال تا تحصیل شهرت و محبوبیت میان مردم را شامل می شود؛
5. شکوفایی و ابتهاج روح به وسیله ارتباط با واقعیات.
این تحرک به مقتضای طبیعت روح برای ابتهاج و شکوفایی آن در عرصه هستی، از نظر برخی فیلسوفان، هدف اعلای فلسفه و حکمت تلقی شده است. چنانکه ملاصدرا می گوید:
اَن الفلسفةَ استکمالُ النفسِ الانسانیةِ بمعرفةِ حقایقِ الموجودات عَلی ماهی علیها و الحُکْمُ بوجُودها تحقیقا بالبراهینِ الاَاَخذابالظّنِ و التقلیدِ بِقَدر الوسع الانسانی، و اِنْ شئتَ قُلْتَ نَظمُ العالمِ نظما عقلیا عَلی حَسْبِ الطاقَهِ البشریه لِیَحْصُلَ التشبه بالباری تعالی فلسفه عبارت از تحصیل کمال نفسانسانی به وسیله معرفت به حقایق موجودات است آن چنانکه هستند و حکم به واقعیت آنها از روی تحقیق برهانی نه با تکیه به گمان و تقلید، به مقدار قدرت انسان. و اگر بخواهی می توانی بگویی: تنظیم عقلانی جهان هستی به مقدار و کیفیت طاقت بشری، تا بدین وسیله تشبه به خداوند متعال حاصل آید.(3)
فلاسفه اسلامی انگیزه، اساسی دانش پژوهان برای آموختن فلسفه را همین کمال نفس و ابتهاج و شکوفایی آن دانسته اند، یعنی طالب علم نمی بایست انگیزه های دیگری داشته باشد و از ابتدا باید براساس همین هدف سراغ تعلیم فلسفه و حکمت برود.
از نظر استاد جعفری هریک از این پنج عامل، ریشه در اصل صیانت ذات و پیشبرد آن دارند و همین اصل موجب رشد و گسترش فعالیتهای علمی در طول تاریخ شده است. در گذشته به عامل سوم و پنجم بیشتر توجه می شد ولی امروزه بیشتر عواملی مطرح است که موجب سلطه بشر بر طبیعت می شود.

پي نوشت ها :

1. شناخت از دیدگاه علمی و از دیدگاه قرآن، ص 93.
2. تحلیلی در فلسفه علم، ص 5 6.
3. اسفار اربعه، ج 1، ص 20.

نويسنده: عبدالله نصری
منبع:www.hawzah.net

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:56 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




علم و فلسفه از دیدگاه علامه جعفری

قسمت سوم

تعاریف فلسفه

در طول تاریخ تفکر، از فلسفه تعاریف بسیاری در شرق و غرب مطرح شده است. استاد جعفری در بررسی تعریفهای فلسفه، آنها را به سه دسته تقسیم کرده است:
1. فلسفه «کوشش و تلاش برای شناخت علل و معلولات و نتایج و جریانات تحلیلی و ترکیبی یک مسئله است» (10) هنگامی که نخستین سؤال در مورد مسئله ای مطرح می شود، اولین گام برای تحلیل فلسفی برداشته می شود. از نظر استاد، اصطلاح رایج درباره معنای فلسفه این تعریف نیست.
2. فلسفه عبارت است از فعالیت ذهن در قلمرو امور پنج گانه زیر:
الف: اصول مبنایی معرفت؛ مانند اینکه واقعیت با قطع از من وجود دارد یا نه؟ آیا واقعیات را می توان شناخت یا نه؟ اگر می توان آنها را شناخت چه مقدار با چه کیفتی می توان آنها را شناخت.
ب: مسائل ما قبل تشکل قضایای علمی، مانند اینکه اجسام جهان عینی قابل تجزیه است تا جایی که قابل قسمت به کوچکتر از آن نباشد. این یک دریافت فلسفی است که قبل از آنکه مسائل علمی مربوط به ذات و کوانتمهای بنیادین ماده و انرژی مطرح شده باشد مورد پذیرش بوده است. آیا نظم جهان در ذات آن قرار دارد که منشأ انتزاع قانون است یا امر غیر ذاتی است و قانون هم قراردادی است.
ج: مسائلی که پس از ارتباط علمی با واقعیات به دست می آید. برای مثال پس از آنکه علم، انواع حرکتها در عرصه طبیعت را مطرح کرد، می توان از حرکت موجودات به عنوان مقدمه ای برای بررسی یک سلسله مسائل فلسفی استفاده کرد.
د: مسائل همزمان با بروز و استمرار قضایای علمی نظیر مسائلی مانند حرکت متناهی یا غیر متناهی بودن ماده، زمان، فضا، مبانی ارزشها. در هر دوره ای که معارف علمی ما به درجه معینی برسد، این گونه قضایا و مفاهیم در دیدگاه تفکرات بشری قرار می گیرد.
ه : مباحث مربوط به ویژگیهای نفس و فعالیتهای ماورای طبیعی نفس مانند بقای «من» در طول حیات انسان و ابعاد ثابت نفس انسانی یا تجرید کلیات و انتزاع اعداد از معدودات و تجسیماتی که روانهای معتدل به دست می آورند در حیطه بررسیهای فلسفی قرار می گیرند.
3. معرفت حاصل از «درک علمی و دریافت حدسی و ابداعی و الهامی و شهودی» فلسفه نامیده می شود. برای مثال علم به ما، نظم جهان طبیعت را نشان می دهد و دریافت حدسی موجب می شود تا دریابیم که جریان طبیعت عبث و بیهوده نیست و از این دو دریافت علمی و حدسی به این نتیجه می رسیم که جهان هستی دارای معنی و آهنگ بسیار با اهمیتی است. برخی از اشخاص نیز شکوه عظمت جهان و معنی داربودن آن را با شهود درک می کنند که این دریافت خود، دریافتی فلسفی است. استاد تعریف ملاصدرا را بر مبنای این معنا از فلسفه تفسیر می کند:
«الفلسفة استکمال النفس الانسانیة به معرفة حقایق الموجودات علی ماهی علیها و الحکم بوجودها تحقیقا بالبراهین لا اخذا بالظّن و التقلید بقدر الوسع الانسانی و اِن شئت قلت نظمُ العالم نظما عقلیا علی حسب الطاقه البشریه لیحصل التشبه بالباری تعالی». فلسفه عبارت است از طلب تکمیلنفس انسانی به وسیله معرفت حقایق موجودات آن چنان که هستند، و حکم به وجود آنها با تحقیق برهانی نه با تبعیت از ظن و تقلید، به اندازه استعداد و امکان انسانی و اگر خواستی می توانی چنین بگویی: تنظیم جهان هستی در عالم عقل بر مبنای طاقت بشری، تا از این راه تشبیه به خداوند متعال و (قرار گرفتن در جاذبه کمال او) حاصل گردد»(11)
استاد جعفری در کتاب ارتباط انسان و جهان که از نخستین آثار اوست چنین تعریفی از فلسفه ارائه داده اند:
«فلسفه تحصیل توانایی است برای تأمین فعالیت ادراک راجع به معرفت رابطه انسان و جهان»(12)

اصول نظامهای فلسفی

هر نظام فلسفی از دو نوع اصول بهره می گیرد:
1. اصول موضوعه که اثبات کننده نظامهای فلسفی است و خود بر دو نوع است:
الف) اصول موضوعی که در طول تاریخ تفکر بشر از سوی نظامهای فلسفی شرق و غرب پذیرفته شده اند، مانند اصول فلسفه ارسطویی در دوران قدیم یا اصول تجریدی قرون وسطی و مبانی اصالت واقع افراطی (پوزیتویسم) در دروان جدید.
ب) اصول موضوعه پویا و نامحدود مانند اصل ضرورت شناخت واقعیت، کمال جویی و عظمت جویی انسان که در فلسفه اسلامی مورد توجه قرار گرفته است.
2. اصول و فعالیت ذهنی متفکران که بر اصول تعقلی محض و تجرید و ذوق پردازی استوار است. گاهی برخی از دریافتهای یک متفکر چنان اعماق سطوح روانی وی را اشغال می کند که تفکرات او را توجیه جبری می نماید و وی، اندیشه های خود را مطلق تلقی می کند. برای مثال اشخاصی مانند ماکیاولی و هابس این مطلب را که طبیعت بشری شر خالص است، چنان مطابق با واقع دریافته بودند که احتمال خلاف آن را تصور نمی کردند.
«گاهی بعضی از اصول و دریافتها چنان اعماق سطوح روانی متفکر را اشغال می کند که خود به خود تفکرات او را توجیه جبری می نماید که اغلب جبری بودن این توجیه، مستند به عامل اشغال کننده سطوح روانی است، که برای متفکر، مغفول عنه می باشد. مانند اینکه متفکری چون ماکیاولی و هابس، این مطلب را که طبیعت بشری، شر خالص است، چنان مطابق واقعیت دریافته است که همه اعماق سطوح روانی وی را اشغال نمود، و تبدیل به یک عنصر فعال درونی در او شده است، و عشق و ایمان او به مطلب مزبور چنان محکم است که گویی، انسان را خود او آفریده است»(13)
مراد استاد جعفری از بیان این اصل این است که گمان نرود همه متفکران آزاد از مطلق گراییها و یا ذوق پردازیهای خود به تفکر می پردازند. از همینجاست که بر این نکته تأکید می ورزند که گاه متفکری عشق و تعصب به موضوعی پیدا می کند آن هم به صورتی که این عشق و تعصب عمیقا روان آنها را به تسخیر خود در می آورد و موجب می شود تا برخی از حقایق را نادیده بگیرد.

ملاک علمی یا فلسفی بودن موضوعات

از نظر استاد جعفری علمی یا فلسفی بودن یک موضوع را موضع گیری پژوهشگر یا ناظر مشخص می کند. موضع گیری خاص ناظران در چگونگی ارتباط با واقعیات جهان و تعین دادن به آنها، در امر تحقیق مؤثر است. یعنی این ارتباط می تواند علمی یا فلسفی بودن یا حتی تخیلی و ذوقی بودن شناخت فرد را مشخص کند. به بیان دیگر ناظر با نوع ارتباطی که با یک واقعیت پیدا می کند به شناسایی علمی یا فلسفی آن واقعیت میپردازد. اگر ناظر به روابط ظاهری اشیا توجه کند شناخت او علمی خواهد بود و اگر به اصول و مبانی معرفت و موضوع مورد نظر خود بپردازد، شناخت او فلسفی خواهد بود. استاد در این زمینه چهار اصل را مطرح می سازد:
اصل اول) واقعیات جهان هستی با یکدیگر ارتباط و پیوستگی دارند. برای بررسی علمی یک موضوع باید آن موضوع تعین یافته باشد، تا بتوان بُعد یا ابعادی از آن موضوع را شناسایی نمود.
« با نظر به اصل یکم، هر قضیه علمی عبارت است از انعکاسی از گزینش و تعین دادن به یک موضوع (واقعیت جاری در جهان برونی) و کوشش جدی برای شناخت بُعد یا ابعادی از آن واقعیت جاری که هدف گیری شده است»(14)
اصل دوم) هم نظام جهان هستی باز است و هم فعالیتهای مغزی و روانی بشر متنوع است، با نظر به این اصل هرگز نباید ادعای مطلق بودن محتوای قضایای علمی را کرد، بلکه همواره باید با نوجویی ها خرد به کاوشهای جدید پرداخت، چنانکه مولوی می گوید:
تازه می گیر و کهن را می سپار
که هر امسالت فزون است از سهپار
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر
نو شدن حالها رفتن این کهنه هاست
روز نو و شام نو، دام نو و باغ نو
هر نفس اندیشه نو، نوخوشی و نوعناست
عالم چون آب جو بسته نماید ولیک
می رود و می رسد نونو این از کجاست
نو زکجا می رسد کهنه کجا می رود
گرنه ورای نظر عالم بی منتهاست
اصل سوم) از هر قضیه علمی می توان قضایای تحلیلی و ترکیبی بسیاری را استخراج کرد. به بیان دیگر وقتی که واقعیتی به عنوان یک مسئله علمی برای ناظر تعین پیدا می کند، آن مسئله می تواند نقطه حرکت علمی فرد در هر جهت تحلیلی و ترکیبی باشد تا براساس آن، قضایای علمی بسیاری را به دست آورد.
اصل چهارم) هیچ مسئله بدیهی وجود ندارد، مگر آنکه درباره آن قضایای نظری وجود داشته باشد و بالعکس. به بیان دیگر، هیچ مسئله نظری وجود ندارد، مگر آنکه در اطراف آن قضایای بدیهی وجود داشته باشد.
«هر اندازه از هر قضیه ای که برای تحقیق علمی برگزیده و متعین نموده اید دورتر بروید، حرکت شما پس از عبور از مقداری مسائل روش به حسب بروز تاریکیها کندتر می شود. و به تدریج از نیم روشنها به تاریکیهای شدیدتر حرکت خواهید کرد»(15)

صعود فلسفی عالمان

پژوهشگری که با دقت نظر و عشق و علاقه در مسیر تحقیقات علمی گام برمی دارد، اگر با مجموعه ای از اصول پیش ساخته مغز و روان خود را مشغول ندارد، ممکن است که با درک روابط ظریف قضایای علمی به سوی کشف کلیترین و عالیترین قضایای عالم هستی حرکت صعودی پیدا کند. این حرکت صعودی در هر دو قلمرو علوم انسانی و علوم طبیعی محض تحقق می پذیرد. برای مثال نیلزبوهر که فیزیکدان برجسته ای است، در حوزه تحقیقات فیزیکی خود به مسئله ای می رسد که سراغ «لائوتزه» متفکر چینی بیش از میلاد میرود و این اصل فلسفی را از او میگیرد و مبنای نظریات علمی خود قرار میدهد:
« در نمایشنامه بزرگ وجود، ما هم بازیگریم و هم تماشاگر»
ماکس پلانک هم از جمله شخصیتهایی است که با مطالعه دقیق روابط فیزیکی حاکم بر عالم، به عوامل اسرارآمیز جهان و ارتباط جهان طبیعت با حقایق پشت پرده طبیعت پی برده است. چنانکه خود می گوید:
« تمایل به این اعتقاد که عوامل اسرارآمیز نیرومند در این جهان وجود دارد، یکی از مشخصات برجسته زمان حاضراست».(16)
« از این واقعیت که هنگام تحقیق در پیشامدهای طبیعت، کوشش ما بر این است که ممکن ها و اعراض را حذف کنیم و بالاخره به آنچه اصلی و ضروری است برسیم، آشکار می شود که کوشش ما پیوسته در ماورای چیز وابسته به چیز اساسی است و در ماورای آنچه نسبی است به آنچه مطلق است و در ماورای ظاهر به واقعیت و درباره موقتی به آنچه ابدی است، چشم دوخته و خواهان رسیدن به آن هستیم. به نظر من این خصوصیت منحصر به علم فیزیک نیست و در هر علم چنین است»(17)
به زعم استاد جعفری، از قضایای محض علمی می توان به عالیترین مسائل فلسفی وقضایای متافیزیکی صعود پیدا کرد. دقت نظرهایی که استاد در آرای برخی از فیزیکدان نظیر اینشتین، ماکس پلانک، شرودینگر و نیلزبوهر نموده، موجب شده است تا این نکته ها را بیان کند.
پژوهشگران ژرف نگر، با مشاهده واقعیات جهان طبیعت می توانند ابعاد دیگری از عالم را درک کنند که طبیعتْ نگران سطحی هرگز آنها را درک نخواهند کرد. به بیان دیگر، طبیعت شناسان مخلص می توانند با شناسایی همین عالم طبیعت «شهودی را درباره آن مطلق کامل احساس کنند» و بر اثر فروغ شهود واقعیات عالم طبیعت، اصالت و نورانیت خاصی پیدا کنند. به بیان دیگر همین آب و گُل و کوه و دشت و جنگل، که در مشاهدات اولیه به عنوان موجوداتی مطرح می شود که تابع قوانین طبیعی محض است، پس از آن حرکت صعودی به عنوان «جزیی معنادار از یک کل معنادار و دارای آهنگ بزرگ وجود» دیده می شود.

پي نوشت ها :

10. تحلیلی در فلسفه علم، ص 18.
11. اسفار اربعه، سفر اول.
12. ارتباط انسان و جهان، ج1، ص 39.
13. سرگذشت اندیشه ها، ص 9.
14. تحلیلی در فلسفه علم، ص 34.
15. همان، ص 36.
16. علم به کجا می رود، ص 224.
17. همان، ص 276.

منبع:www.hawzah.net
نويسنده: عبدالله نصری

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:56 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




شهید مطهری و مسئله ایرانیت نگرانی دشمنان اسلام از این جهت است که مردم ایران پرچم اسلام را برافراشته و ایرانیان از این جهت که عامل بیداری اسلامی هستند، مورد توجه سایر مسلمانان از ملل گوناگون قرار گرفته‌‌اند.
مطهری دارای امتیازات خاصی در دوره خود بود. از جمله این امتیازات، توانایی در فهم عمیق تحولات روز در حوزه اندیشه بشری و بررسی آنها براساس ملاک‌ها و معیارهای دینی و شجاعت در بیان انحرافات بود.بر همین اساس آثار بیانی و قلمی استاد مطهری تفاوت قابل ملاحظه‌ای با آثار دیگر فرزانگان و علمای دین دارد. حضرت امام(ره) آثار مطهری را بدون استثنا مورد تأیید و همگان را به بهره‌برداری از آن توصیه فرمودند.
یکی از آثار شهید مطهری، کتاب بسیار ارزشمند خدمات متقابل اسلام و ایران است. این کتاب در سال 1349 انتشار یافت و تا آبان‌ماه سال 1357 با مقدمه شهید مطهری، هشت بار به زیر چاپ رفت. یکی از نزدیکان شهید مطهری نقل می‌کرد که پس از انتشار این کتاب، عده‌ای از دوستان به آقای مطهری خرده گرفتند که در شرایط کنونی، موضوعات مهم‌تری وجود دارد که نیازمند تبیین است و چه ضرورتی داشت که شما به چنین موضوعی بپردازید.
شهید مطهری که در دوراندیشی و آینده‌پژوهی کم‌نظیر بود، بیان می‌دارد که امواجی از ملیت‌گرایی در راه است و این امواج اساس اسلام را نشانه می‌رود. پس از مدتی تلاش گسترده رژیم ستم‌شاهی برای حذف ملاک‌ها، شاخص‌ها و ارزش‌های دینی با جایگزین کردن ملاک‌های ملی و قومی، از جمله تاریخ شاهنشاهی به جای تاریخ هجری شمسی و برپایی جشن‌های 2500 ساله، نشان داد که مطهری در تشخیص انحرافات، توطئه‌ها و دسیسه‌های دشمنان علیه اسلام از شم بالایی برخوردار است.
مطهری در این کتاب سه موضوع را مورد بررسی دقیق قرار می‌دهد. موضوع ملت‌پرستی در عصر حاضر و جایگاه تفکر و اندیشه ملی‌گرایی و قوم‌گرایی در اندیشه دینی، موضوع خدمات اسلام به ایران و موضوع خدماتی که ایران و ایرانیان به اسلام داشته‌اند، محورهای اصلی کتاب است.
آنچه این روزها تحت عنوان مکتب ایرانی بیان شده و متأسفانه بر آن تأکید می‌گردد، با اندک تأملی در اندیشه‌ها و‌ آرای شهید مطهری، به خوبی روشن می‌شود که هیچ تفاوتی با آن اندیشه ملت‌پرستی و قوم‌گرایی که اسلام را نشانه رفته ندارد.
شهید مطهری در این راستا می‌نویسد: «حقیقت این است که مسئله ملیت‌پرستی در عصر حاضر برای جهان اسلام، مشکل بزرگی به وجود آورده است. گذشته از اینکه فکر ملیت‌پرستی خلاف اصول تعلیماتی اسلام است، این فکر مانع بزرگی است برای وحدت مسلمانان».
استاد مطهری ضمن بیان اینکه جامعه اسلامی از ملل مختلف تشکیل شده و به رغم گوناگونی از نظر نژاد و قومیت دارای فکر واحد، آرمان واحد و احساسات واحد است، جدایی میان آنها را مربوط به حکومت‌ها و سیاست‌های آنان در قرون جدید می‌داند.
شهید مطهری موج ملیت‌گرایی را یک توطئه استعماری بر مبنای اصل «تفرقه‌بینداز و حکومت کن» ارزیابی کرده و با اشاره به سیاست‌های استعمار می‌گوید: «راهی بهتر از این ندید که اقوام و ملل اسلامی را متوجه قومیت و ملیت و نژادشان کند و آنها را سرگرم افتخارات موهوم نماید. به هندی بگوید تو سابقه‌ات چنین است و چنان، به ترک بگوید نهضت جوانان ترک ایجاد کن و «پان ترکیسم» به وجود آور، به عرب (که از هر قوم برای پذیرش تعصبات آماده‌تر است) بگوید روی عروبت و «پان عربیسم» تکیه کن و به ایرانی بگوید نژاد تو آریاست و تو باید حساب خود را از عرب که نژاد سامی است جدا کنی».
اگر از منظر دینی، هم مسلمانان باید یک امت واحده را تشکیل دهند، از نظر استاد مطهری قومیت‌گرایی و تکیه هریک از ملل اسلامی بر افتخارات قومی خود، می‌تواند آنها را تکه‌تکه کرده و در برابر هم قرار دهد. با انقلاب اسلامی، شعار وحدت اسلامی به یک اصل در سیاست خارجی جمهوری اسلامی تبدیل شد.
حضرت امام خمینی(ره) برای تحقق این شعار و شکل‌گیری وحدت اسلامی، اولویت خاصی قائل بودند و از طرح هر موضوع اختلاف‌‌انگیز در این راستا پرهیز کرده و به شدت دیگران را هم پرهیز می‌دادند. بیداری اسلامی از دستاوردهای ارزشمند انقلاب اسلامی است که هم‌اکنون در منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا انقلاب‌های بزرگی را پدید آورده و می‌رود تا زمینه‌های همگرایی عملی را میان مسلمانان در حوزه سیاسی فراهم سازد. دشمنان به شدت نگران تحقق قطب قدرت اسلام با محوریت جمهوری اسلامی ایران هستند. نگرانی آنان از این جهت است که مردم ایران پرچم اسلام را برافراشته و ایرانیان از این جهت که عامل بیداری اسلامی هستند، مورد توجه سایر مسلمانان از ملل گوناگون قرار گرفته‌‌اند.
حال سؤال این است که دقیقاً در چنین شرایطی که سایر مسلمانان به ایرانی‌ها، به عنوان پرچمداران اسلام ناب می‌نگرند، طرح مکتب ایرانی از سوی افراد ذی‌نفوذ و مؤثر در حکومت و دولت اسلامی ایران چه معنایی دارد و چه اهدافی را تعقیب می‌کند؟
آیا طرح مکتب ایرانی به آن هدف آرمانی ملت ایران در انقلاب اسلامی برای تشکیل امت اسلامی کمک می‌کند یا به‎عکس زمینه‌ها و بسترهای فراهم شده برای این کار از ابتدای پیروزی انقلاب تاکنون را نیز مخدوش می‌سازد؟ ممکن است بانیان و حامیان طرح مکتب ایرانی بگویند، مکتب ایرانی متفاوت از ملیت ایرانی و یا ناسیونالیسم قومی و نژادی بوده و در واقع بیانگر قرائت ایرانی‌ها از اسلام است. هرچند در این سخن نیز جای تأمل فراوان است، لکن از اساس این توصیه غیرقابل پذیرش است.
عمده دلیل برای قابل پذیرش نبودن این نوع توصیه، حرکت به سمت نوعی باستان‌گرایی از سوی بانیان طرح مکتب ‌ایرانی است. وقتی کسانی که مکتب ایرانی را مطرح می‌کنند به موازات آن به سراغ هخامنشیان و منشور کورش، برجسته‌سازی جشن‌های نوروز و قداست‌بخشی به آن می‌روند، تمامی ناظران بیرونی را به این جمع‌بندی می‌رسانند که این حرکت نمی‌تواند ماهیت دینی و اسلامی داشته باشد. در همین راستا ملاحظه شد وقتی برای اولین بار موضوع مکتب ایرانی مطرح گردید، برخی از جریان‌های معاند و از جمله وهابی‌ها در شبکه‌های رسانه‌ای خود به ویژه در عربستان سعودی چه جار و جنجال‌هایی به راه انداختند.

دکتر یدالله جوانی
منبع:پایگاه بصیرت

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:56 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



نگاهی به کارنامه ی فلسفی شهید مطهری و بررسی مهم ترین اثر فلسفی او

بخش اول

خبرگزاری فارس: قرائت شهید مطهری از فلسفه ی ملاصدرا نه قرائت وفادار به متن است و نه قرائت نقادانه. بلکه قرائت ایشان از آثار فلسفی ملاصدرا، قرائت نظام مند است.

چکیده

میراث علمی بر جای مانده از استاد شهید مطهری، حاکی از کارنامه ی پر بار و کاوش های فلسفی اوست. بخشی از آثار فلسفی ایشان، محصول آموزش هایی است که در حوزه و دانشگاه داشته و در طی آن متونی همچون منظومه ی حاج ملا هادی سبزواری، اسفار ملاصدرا، الهیات شفا، اشارات و تنبیهات و نجات ابن سینا را تدریس می کرد و بخشی دیگر، حاصل تأملات و پژوهش های فلسفی وی است، همچون مقالات فلسفی، که عمدتاً در مجله ی مقالات و بررسی ها چاپ می شد و اینک در قالب سه جلد کتاب توسط
انتشارات صدرا منتشر شده است. نکات برجسته و چشم گیر در کارنامه ی فلسفی شهید مطهری قرائت نظام مند وی از فلسفه و فلسفه ورزی در پارادایم نظام فلسفی ملاصدرا و بهره گیری از این فلسفه برای فهم و دفاع از دین اسلام است.
در این مقال پس از بررسی ویژگی های یاد شده در کارنامه ی فلسفی شهید مطهری، کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم، با عنایت به حواشی و تعلیقات شهید مطهری بر آن، که به گمان نگارنده مهم ترین اثر فلسفی شهید مطهری است، معرفی و بررسی شده است.

مقدمه

برای بررسی کارنامه ی فلسفی استاد مطهری، انبوهی از کتاب، مقاله، فیش های مطالعاتی، یادداشت های پراکنده و نوارهای ضبط شده از جلسات درس و سخنرانی های ایشان، پیش روی محققان است.
یکی از ویژگی های ممتاز استاد مطهری این بود که هر جلسه ی تدریس و یا سخنرانی او حاصل ساعت ها مطالعه و تأمل در باب موضوع مورد بحث در آن جلسه یا سخنرانی بود، که در طی آن، ضمن مراجعه به یادداشت ها و فیش های مطالعاتی گسترده و تنظیم آن ها بر محور موضوع یاد شده، روی نحوه ی بیان و پاسخ به پرسش های احتمالی هم تأمل می کرد.
از همین روست که همه ی جلسات درس و سخنرانی های وی توسط شاگردان شان ضبط می شد. برخی از این نوارها در زمان حیات مطهری و بسیاری از آن ها بعد از شهادتشان از نوار پیاده شد و بدون آنکه حاجت زیادی به ویرایش و تنظیم آن ها باشد، در قالب کتاب های متعدد چاپ و منتشر گردید و هر یک از آن ها مخاطبان فراوانی پیدا کرد و بیش از همه مورد استقبال دانشجویان فلسفه، در مقاطع مختلف تحصیلی قرار گرفت.
چاپ های متعدد از کتاب های مورد بحث، با تیراژ بالا، گواه این سخن است. از این رو برای بررسی ابداعات و نوآوری های فلسفی شهید مطهری، لازم نیست تنها به آثار قلمی وی اکتفا کنیم، آثاری هم که بازتاب دهنده ی سخنرانی ها و تدریس های ایشان است، مملو از این نوآوری ها و متبلور کننده ی کاوش های فلسفی و خدمات علمی ایشان است.
هر چند حجم آثار و یادداشت های باقی مانده از ایشان، که به معرفی و تقریر فلسفه ی مشائی اختصاص یافته است، کمتر از حکمت متعالیه نیست، اما تعلق خاطر به فلسفه ی ملاصدرا و ترجیح نظام فلسفی او و مشرب فلسفی حکمت متعالیه در آثار بر جای مانده از استاد مطهری موج می زند.
با این وجود، مواجه ی او با میراث حکمی ملاصدرا و پیروان حکمت متعالیه تنها این نبود که آن ها را بعد از فهم و هضم، به زبان مردمِ هم عصر خود بیان و تقریر نماید، بلکه او افزون بر قرائت دستگاه مند از فلسفه ی ملاصدرا، در پارادایم حکمت متعالیه، فلسفه ورزی نموده است.
در این جا نخست قرائت نظام مند شهید مطهری از حکمت متعالیه را بررسی خواهیم کرد، پس از آن بحث را با بررسی فلسفه ورزی وی پی خواهیم گرفت.

مطهری و قرائت نظام مند فلسفه ی ملاصدرا

ملاصدرا، که یکی از چند فیلسوف درجه ی اول دنیای اسلام است، در ضمن مجموعه ی آثار فلسفی خود، که مشتمل بر هزارها صفحه می باشد، نظام فلسفی استوار و هماهنگی را عرضه نموده است، اما این نظام فلسفی به صورت یک پارچه و یک جا ارائه نشده است؛ بلکه لا بلای انبوهی از مباحث مختلف فلسفی، کلامی و عرفانی، که عمدتاً مربوط به اسلاف اوست، پراکنده شده است.
در واقع ملاصدرا ابداعات فلسفی خود را به مقتضای تکون و ترتیب حدوث و شکل گیری آن ها در آثار خود گنجانده است، نه بر اساس نظم منطقی و ترتیبی نظام مند شاید هر متفکر مبدع، پویا و فعال در حوزه ای وسیع، به وسعت فلسفه ورزی ملاصدرا، هم همین طور باشد.
مباحث فراوانی در آثار فلسفی ملاصدرا مطرح شده است که در ضمن آن ها، رأی و نظر خاص ملاصدرا نیامده است. او پاره ای از مباحث را برای دفع اشکالات ناروایی که بر نظریه ای وارده شده است، هر چند آن نظریه مختار نهایی او نباشد، طرح نموده است.
برای مثال دفع اشکال لزوم اندراج جمیع مقولات تحت مقوله ی کیف، یا اجتماع جوهر و عرض در وجود صور علمیه، در مسأله ی وجود ذهنی (ملاصدرا، 1987 ، 323)، و یا پاسخ به اشکالات شیخ اشراق و خواجه نصیر که بر نظریه ی صور مرتمسه، در خصوص علم الهی، وارد کرده بودند (ملاصدرا، 1382 ، 71).
صدرا در هر دو مورد یاد شده با بهره گیری از پاره ای ابتکارات فلسفی و منطقی خود، همچون تفکیک بین حمل اولی ذاتی و حمل شایع صناعی و همین طور تبیین وجود شناختی و معنا شناختی متفاوتی که از معقولات ثانیه ی فلسفی به عمل آورده بود1، به خوبی اشکالات یاد شده را دفع می کند. به گونه ای که خواننده تصور می کند نظر نهایی ملاصدرا در باب وجود ذهنی، کیف نفسانی بودن آن و در باب علم الهی، همان نظریه ی ابن سینا، یعنی نظریه ی صور مرتمسه است. حال آنکه او در هر دو مورد، نظریه ی متفاوتی دارد (علیزاده، 1383 ، 29).
مباحثی از این دست، که صدرا در بررسی آن ها مطابق ممشای قوم خود عمل کرده است، گاهی به جهت ملاحظات تعلیمی2 در آثار وی مطرح شده است و احیاناً به جهت انصاف علمی که صدرا در حد اعلا از آن برخوردار بوده است، پاره ای از مباحث از باب مشاکله و همشکل کردن عناوین و موضوعات بحث با جمهور فلاسفه در آثار وی مطرح شده اند، مانند حرکت جوهری (ملاصدرا، 1990 ب، 93) و ترکیب اتحادی جسم از ماده و صورت (ملاصدرا، 1384 ، 470)، حال آن که بر اساس اصالت وجود، حرکت را به ماهیت نمی توان نسبت داد، موضوع این حکم و امثال آن، نحوه ای از وجود، یعنی وجود مادی است.
عنوان مناسب با نظام فلسفی او و سازگار با مبانی او، در خصوص حرکت جوهری، اشتداد وجودی و در خصوص ترکیب اتحادی ماده و صورت، بساطت جسم است. چنان که خود او در برخی از نوشته هایش بدان تصریح نموده است.
نظام فلسفی ملاصدرا، از سویی در طول زمان و در فاصله ای که از آغاز فلسفه ورزی او در اصفهان شروع می شود تا بازگشت از دوره ی انزوا و ریاضت و تأمل در کهک قم به شیراز و از سوی دیگر در لا بلای انبوهی از مباحث و مسائل که از باب مماشات و مشاکله و نظایر آن3 مطرح شده اند، ارائه گردیده است.
مراد از نظام فلسفی ملاصدرا، مجموعه ای سازگار از معرفت فلسفی است که متشکل است از اصول ابداعی و مورد قبول او در محورهای «وجود شناسی»، «جهان شناسی»، «معرفت شناسی»، «انسان شناسی»، «معناشناسی» و «ارزش شناسی»؛ به علاوه ی منطقی که ملاصدرا در چارچوب منطق ارسطو، به همراه نوآوری هایی در مبحث قضایا و مفاهیم، ساخته و پرداخته است4 و نتایجی که با این منطق از اصول یاد شده می توان استخراج کرد و برخی از آن ها را خود ملاصدرا استخراج کرده است.
از آنچه گفتیم این نکته به دست می آید که هیچ یک از آثار ملاصدرا، کتاب درسی به معنای متعارف کلمه نیست؛ هر چند او برخی از مطالب را، چنانکه آوردیم، با ملاحظات تعلیمی در آثار خود گنجانده است، اما این قبیل مباحث هم، همچون مطالب ابداعی و نوآورانه ی او، به صورت یک پارچه و یک جا در آثار او نیامده است.
به رغم این واقعیت، برخی از آثار ملاصدرا، همچون اسفار و الشواهد الربوبیه، به عنوان متن درسی (Text book) در مراکز تعلیم و تربیتی ما، اعم از حوزه و دانشگاه، اخذ شده و به شیوه ی متن محور خط به خط قرائت، ترجمه، شرح و آموزش داده می شود.

با صرف نظر از نارسایی های این روش، به ویژه در نظام تعلیم و تربیت دانشگاهی، که با عنایت به محدودیت زمانی و واحدی، برنامه های آموزشی و اهداف آموزش در آن، که مهم ترین آن ها گسترش و توسعه ی مرزهای دانش است، برنامه های اجرایی آموزش در آن، موضوع و مسأله محور است، نه متن محور، و علی التعریف وظیفه ی معلم، تعلیم راه حل مسأله است، نه حل مسأله. با صرف نظر از همه ی این ها، آنچه در عمل تحقق پیدا کرده است، سه نوع قرائت از آثار فلسفی ملاصدرا می باشد:

الف - قرائت وفادار به متن؛
ب - قرائت نقادانه؛
ج - قرائت نظاممند.
قرائت وفادار به متن می کوشد همه ی آنچه را که در آثار ملاصدرا آمده است، چنان شرح و تفسیر نماید که قابل قبول به نظر آید، و بالطبع تفکیک هایی همچون «مشاکله»، «مماشات»، «ملاحظات تعلیمی»، «فلسفه ورزی»، «نظریه پردازی»، «ملاصدرای معلم»، «ملاصدرای مؤسس و مبدع» و «ملاصدرای مفسر و شارح»، در این نوع قرائت مغفول نهاده می شود.
کسانی که این نوع قرائت را از آثار ملاصدرا عرضه کرده اند، به ناچار، برای جمع کردن اقوال متعارضی که در آثار ملاصدرا هست و گاهی راجع به یک موضوع معین مثل حقیقت علم5، بیش از سه نظریه ی متعارض ارائه شده است، دچار زحمت شده اند.
قرائت نقادانه، اصل را در هر مسأله ای بر نقادی و نکته گیری می نهد، و تنها رأی و نظری را می پذیرد که از مداقه های فلسفی سفت و سخت، جان سالم به در برده باشد. این نوع قرائت، حاصل تفطن به این نکته است که عظمت خود ملاصدرا به این بود که او سخنان اسلاف خود را بدون چون و چرا و نقادیهای همه جانبه نپذیرفت؛ شایسته نیست که با خود او، خلاف این رفتار را داشته باشیم.
کسانی که این نوع قرائت را از فلسفه ی ملاصدرا به دست داده اند، هدف خود را شکستن فضای سنگین القابی همچون «صدرالمتألهین»، «صاحب حکمت متعالیه»، «خاتم الفلاسفه» و امثال آن ها که بعضی علاقمندان ملاصدرا به وجود آورده اند و فلسفه ی او را، که ارزش آن در چون و چرا پذیری مثل فلسفه های دیگر است، در هاله ای از قدسیت فرو برده اند، اعلام نموده اند.
قرائت شهید مطهری از فلسفه ی ملاصدرا نه قرائت وفادار به متن است و نه قرائت نقادانه، به آن صورتی که در بالا توصیف کردیم. بلکه قرائت ایشان از آثار فلسفی ملاصدرا، قرائت نظام مند است. به این معنا که ایشان در پرتو مطالعات وسیع در آثار حکمی فیلسوفان مسلمان و مقایسه ی آثار فلسفی ملاصدرا با آثار دیگر فیلسوفان، به ویژه ابن سینا و شیخ اشراق، نظام فلسفی معینی را که پیش تر توصیف کردیم، در مجموعه ی آثار فلسفی ملاصدرا کشف و استخراج نموده است.
بسیاری از آثار ایشان همچون شروح منظومه6، اعم از شرح مختصر منظومه، که در قالب دو مجلد، و شرح مبسوط منظومه، که در قالب چهار مجلد چاپ و منتشر شده است، مقالات فلسفی، مجموعه ی حرکت و زمان7 و بخشی از حواشی اصول فلسفه و روش رئالیسم، متکفل توصیف و تبیین این نظام است. بعد از این مرحله، شرح و تفسیر و تحلیل های ایشان از اقوال و آراء ملاصدرا بر مبنای نظام یاد شده، صورت گرفته است.
از نظر شهید مطهری، از میان نظریات متعارض که گفتیم گه گاه در آثار ملاصدرا یافت می شود، نظریه ای درست و مقبول است که هماهنگ با نظام یاد شده باشد. و مراد از «نظریه ی نهایی ملاصدرا» که گه گاه در تحلیل سخنان ملاصدرا بدان اشاره می شود، نظریه ی متلائم با دستگاه فلسفی اوست.
قرائت نظام مند فلسفه ی ملاصدرا، نقد آثار او را نیز بر مبنای نظام پیش گفته، سامان می دهد. ارزیابی نهایی نظریات در این نوع نقادی، چنانکه پیش تر اشاره کردیم، پذیرش نظریات متلائم با دستگاه فلسفی و کنار نهادن نظریات ناسازگار با آن است. به این ترتیب قرائت نظام مند، از آن حیث که نه اصل را بر نقادی می گذارد و نه نقد را مغفول می نهد و نه نسبت به تفکیک های پیش گفته بی توجه است، نسبت به دو نوع قرائت دیگر ارجحیت دارد.

مطهری، فیلسوفی نو صدرایی

شهید مطهری نه تنها استادی مسلم و مدرسی توان مند برای فلسفه بود که در مقام معلمی، از فلسفه قرائت نظام مند به دست می داد، بلکه یک فیلسوف اندیشمند هم بود. در اینجا نخست به تفاوت معلم فلسفه و ویژگی های آن، با فیلسوف و فلسفه ورز و ویژگی هایش، به اختصار اشاره می کنیم، آنگاه نوع فلسفه ورزی شهید مطهری را معرفی خواهیم کرد.
معلم و مدرس فلسفه کسی است که با اصطلاحات فلسفی و آراء و نظریات فیلسوفان، آشنایی دارد و با استفاده از فنون تعلیم و تربیت و هنر معلمی و با عنایت به ملاحظات تعلیمی، اندیشه های کلاسیک و جا افتاده ی فلسفی را با رعایت سطوح متعلمان، اعم از مبتدیان، متوسطان و منتهیان، به آنان آموزش می دهد.
البته تعلیم فلسفه دشوارتر از آموزش علوم دیگر است و از این رو معلم فلسفه به هنر افزون تری حاجت مند است. این دشواری، از سویی بدان جهت است که تعلم فلسفه ظرفیت خاصی لازم دارد و الاّ، به تعبیر شهید مطهری: «یا ظرف خراب می شود - یعنی متعلم آشفتگی ذهنی و روانی پیدا می کند - یا مظروف»، یعنی آنچه متعلم به اسم دانش فلسفه فراگرفته است، در واقع فلسفه نیست و او به خطا گمان می کند که فلسفه است. ا
سوی دیگر، معلم فلسفه باید چگونه اندیشیدن را آموزش دهد؛ و به سخن کانت «فلسفه تعلیم اندیشیدن است، نه تعلیم اندیشه ها»8. معلم فلسفه اگر به تعلیم اندیشه می پردازد، برای رسیدن به آن هدف نخستین است. از همین روست که گفته می شود همه ی عالمان اعلام الهدی هستند و نشانه های راه پر فراز و نشیب و طولانی اندیشه اند. همچنین به این جهت است که می گوییم نباید در فیلسوفان، هر اندازه که بزرگ باشند، خیره شد و متعلم موفق را کسی دانست که سخنان آن قله های فکر و اندیشه را در می یابد، بلکه باید از آن ها عبور کرد و راهی را که آنان نموده اند، ادامه داد.
اما فیلسوف کسی است که درباره ی پرسش های فلسفی می اندیشد و در تک و پوی است که برای آن ها پاسخ های نو بیابد، نه آنکه پاسخ های فیلسوفان پیشین را به آن سؤال ها بازخوانی و بازتولید نماید. به سخن دیگر، فیلسوف کسی است که در مواجهه با پرسش های فلسفی به بررسی پاسخ های فیلسوفان اکتفا نمی کند بلکه با فلسفه ورزی، پاسخ های جدیدی فراهم می کند و خود به آن سؤال ها پاسخ می دهد.
آنچه در مورد پاسخ های فلسفی گفتیم، در مورد پرسش های فلسفی هم صادق است. گاهی پرسش های ما پرسش های دیگران است؛ یعنی پرسش هایی است که در ذهن دیگران روییده است و از طریق حس سامعه وارد ذهن ما شده است، و گاهی واقعا پرسش های خود ماست و به طور طبیعی در ذهن ما روییده، بالیده و مسأله دارمان کرده است.
فیلسوف کسی است که خود او مسأله دار شده است؛ یعنی در فرایند اندیشه و تحت تأثیر کنجکاوی فطری، که در سرشت همه ی آدمیان تعبیه شده است، پرسش ها به طور طبیعی در ذهن او به وجود آمده است.

کنجکاوی فطری و به تعبیر غربی ها Natural Curisity لوازمی دارد. این لوازم عبارتند از:

الف - پرسش کردن؛
ب - نظریه پردازی کردن؛
ج - حیرت کردن.
حیرت، حالت روحی آدمیان در مواجهه با اسرار هستی است. اسرار هستی، اموری هستند که هر چه علم ما راجع به آن ها افزایش پیدا می کند، پرسش های جدیدی در ذهن ما ایجاد می شود و به سخن دیگر جهل ما هم به موازات علم ما افزایش پیدا می کند.

برای مثال خود خداوند، ذات و صفات الهی و همه ی آنچه که متعلق به عالم الوهیت است، چنین اند. حاصل چنین وضعیتی، پیدایش حالت روحی جذاب و شگفتی است که عارفان آن را «حیرت» نامیده اند. مولوی در اشاره به چنین حیرتی است که می گوید:

زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی بُلْه است و حیرانی بصر
نظریات، پاسخ های جامعی هستند که اگر در کاوش های فکری و علمی فراچنگ آیند، چند پرسش را ارضا می کنند.
ادوات پرسشی متنوع در زبان های طبیعی بشری، دال بر پرسش های گوناگونی است که در ذهن بشر ایجاد می شوند. توجه فیلسوفان از این میان معطوف به پرسش هایی است که بسیار بنیادی، کلی و با اهمیت اند.
لوازم یاد شده در همه ی انسان ها، به حسب مراتب تشکیکشان، وجود دارند، اما از این میان دو لازمه ی اول در فیلسوفان تبلور بیشتری یافته است؛ همچنان که لازمه ی سوم در عارفان نمود بیشتری دارد.

نشانه های فیلسوف بودن، افزون بر:

الف - پرسش گری؛
ب - اهل چون و چرا بودن؛ که در بالا به آن ها اشاره کردیم،
ج - ژرف نگری؛
د - برون نگری؛
ه - تحلیل گر بودن هم هست. اهل چون و چرا بودن، باعث می شود که فیلسوف هیچ چیز را بدون دلیل و بدون آزمون کردن نپذیرد. این که سقراط می گفت «زندگی ناآزموده ارزش زیستن ندارد»، شاید همین معنا مد نظرش بود. غالب آدم ها به دیگران اعتماد می کنند و اهل چون و چرا نمی شوند9. فلسفه دان هایی هم که وظیفه ی خود را فهم سخنان قدما می دانند و افتخارشان به این است که خوشه چین خرمن بزرگان هستند، چنین اند. اما فیلسوفان، می خواهند همه چیز را خودشان بیازمایند و مستدل کنند.
ژرف نگری بدین معناست که فیلسوفان، فی المثل، برای شناخت درخت به آنچه می بینند، یعنی تنه ی درخت و شاخ و برگ آن، اکتفا نمی کنند، بلکه به شناخت ریشه ها و بررسی میوه های آن هم می پردازند. اهمیت چنین شناختی وقتی به چشم می آید که در موضوع مطالعه خود فاصله بگیریم و از منظر بالاتری به آن نگاه کنیم؛ همان که فیلسوفان انگلیسی از آن، تعبیر به «از چشم پرنده نگریستن» می کنند.
برون نگری به این معنا و نگاه از منظر تماشاگر، سؤال های متفاوتی را برای فیلسوف ایجاد می کند که تک و پوی برای پاسخ به آن ها او را ژرف نگر می کند. لازمه ی ژرف نگری در باب یک نظریه آن است که ما صرفا به بررسی مدعا و دلایل آن نپردازیم، بلکه پیش از آن، مبانی و پیش فرض های آن را به روی صحنه بیاوریم، پیش فرض های رقیب را مشخص کنیم، لوازم منطقی آن ها را به دست آوریم و به این ترتیب آن را تحلیل نماییم (علیزاده، 1384 ، 45).
در مرحله ی تحلیل است که یک نظریه، که چه بسا در قالب یک جمله قابل صورت بندی است، به انبوهی از گزاره ها و مفاهیم تبدیل می شود. از همین روست که می گویند تحلیل یعنی سطور سفید کتاب یا سطور بین سطور راخواندن.
کسی که این ویژگی را داشته باشد، یک فیلسوف است ولو اینکه اصطلاحات فلسفی را نداند و حاصل برون نگری و ژرف نگری و تحلیل خود را در قالب مفاهیم آسان یاب و گزاره های ساده بریزد.
شهید مطهری بعد از احاطه بر سه مشرب فلسفی در حوزه ی اندیشه ی اسلامی، یعنی مشرب فلسفی مشائی، مشرب فلسفی اشراقی و مشرب فلسفی حکمت متعالیه، که بعد از سال های متمادی تحصیل در نزد استادانی همچون علامه ی طباطبایی قدس سره و امام خمینی قدس سره و مباحثه و گفتگو با آن ها، حاصل شد و همین طور تعمیق دانسته های فلسفی خود، در طی سالیان متمادی تدریس، به تدریج تبدیل به فیلسوفی اندیشمند و فلسفه ورز شد که حاصل آن در برون نگری ایشان به مسائل و سیستم های فلسفی (مطهری، 1358 ، 126-86)، استنباط نتایج جدید از مبانی فلسفی ملاصدرا، بحث های تطبیقی و مقایسه ای در باب فلسفه10، فهم فلسفی دین11، مباحث میان رشته ای که فلسفه در آن ها نقش پررنگی دارد12، و بالاخره طرح پرسش های جدید فلسفی و نظریه پردازی در باب آنها13، تبلور و ظهور یافته است.
فلسفه ورزی شهید مطهری با عنایت به آنچه که در باب قرائت نظام مند وی از فلسفه ی ملاصدرا گفتیم و آنچه که در باب نگاه تاریخی مطهری به فلسفه و تطور استکمالی آن خواهیم گفت، در پارادایم نظام فلسفی ملاصدرا تحقق پیدا کرده است. با این ملاحظات است که می توان او را فلیسوفی نو صدرایی نامید.
فلسفه ی نو صدرایی، چنانکه در جای دیگر توضیح داده شده است (علیزاده، 1385 ، 31)، مکتب فلسفی متمایزی است که گروهی از اندیشمندان مسلمان، بعد از ملاصدرا، آن را پایه گذاری کردند. متفکرانی همچون علامه ی طباطبایی قدس سره ، امام خمینی قدس سره ، شهید مطهری و گروهی دیگر از فیلسوفان، از پایه گذاران و فلسفه ورزان در این مکتب هستند.

این مکتب با وجود زاویه ی قابل ملاحظه ای که با دستگاه فلسفی ملاصدرا دارد، در چارچوب و پارادایم آن قرار دارد. کارنامه ی فیلسوفان نو صدرایی را با ملاک هایی همچون:

الف - نظرگاه خاص فیلسوف در باب ماهیت مکتب فلسفی ملاصدرا؛
ب - نوع قرائت فیلسوف از حکمت متعالیه؛
ج - توسعه ی کمی و کیفی فلسفه ی ملاصدرا؛
د - قرائت فلسفی او از دین یا چگونگی ورود عقلانی وی به دین می توان مورد بررسی و ارزیابی قرار داد.

پی نوشتها :

1 ) تقریر شهید مطهری از تبیین متفاوت ملاصدرا در خصوص وجود شناسی و معناشناسی معقولات ثانیه ی فلسفی چنین است: «معقولات ثانیه ی فلسفی مفاهیمی هستند که ظرف معروض آن ها بر موصوفات و معروضاتشان ذهن است، ولی ظرف اتصاف معروضات به این ها خارج است... اگر می گوییم ظرف عروض این ها ذهن است، مقصود این است که ما برای این ها در خارج، وجودی و مصداقی جدا از وجود معقولات اولیه پیدا نمی کنیم، حتی به صورت یک عرض هم برای آن ها مصداق و وجود پیدا نمی کنیم. یعنی این ها چیزی نیستند که در خارج در کنار معقولات اولیه، چه به صورت مستقل و چه به صورت یک حالت خارجی برای آن ها، وجود داشته باشند ... این ها به صورت یک صفت در خارج وجود دارند که این صفت هیچ وجود ندارد مگر وجود همان خود موضوع (موصوف). یعنی همان موضوع همین طور که مصداق ماهیت خودش هست، مصداق این هم هست. از این جهت است که این ها را می گوییم: «معانی انتزاعی». این ها همه، و اگر نگوییم «همه» لااقل باید بگوییم «غالباً»، چیزهایی هستند که نحوهی وجودشان در خارج از قبیل معانی حرفیه است که در ذهن گاهی به معنی اسمی تبدیل می شوند، ولی در خارج این چنین نیست.» (مطهری، 1369 ، 19-317)
ایشان در ادامه ی بحث خود توضیح می دهد که ملاصدرا، برخلاف جمهور فلاسفه، که ما سوی اللّه را به دو قسم جوهر و عرض تقسیم می کردند، قسم سومی را می افزاید که آن را «وجود رابط» می نامد. وجود رابط نحوه ی وجود معقولات ثانیه ی فلسفی است که نحوه ی تحقق آن ها در عالم اعیان، همانند تحقق معانی حرفیه در عالم ذهن است. همچنان که زبان شناسان توضیح می دهند، حروف دارای معانی هستند، اما این معانی در غیرشان است؛ و به سخن دیگر «معانی فی غیره» دارند و «فی غیره» بودن بدان معنا نیست که حروف دارای معنا نیستند؛ معقولات ثانیه ی فلسفی یا «معانی انتزاعی» یا «مفاهیم فلسفی» یا «مفاهیم اعتباری نفس الامری» (در مقابل مفاهیم اعتباری قراردادی) هم، حاکی از واقعیات عینی هستند، اما این واقعیات «فی غیره»اند و به سخن دیگر، موجود به وجود موصوفاتشان یا منشأ انتزاعشان هستند. فی غیره بودن، وجود استقلالی، همانند جواهر یا وجود لغیره (حالت وصف شی ء دیگر بودن) همانند اعراض، را از آن ها می ستاند، اما اصل واقعیت داشتن را از آن ها نمی ستاند.
به لحاظ معنا شناختی، ذهن آدمی از واقعیات یاد شده، نخست معنای حرفی انتزاع می کند و در مرحله ی بعد این معانی حرفیه را تبدیل به معانی اسمیه می کند. مفاهیم یاد شده در بالا، همین معانی اسمیه اند.
گفتنی است «وجود رابط» در ادبیات فلسفی ملاصدرا، همچنان که در جای دیگر توضیح دادیم (علیزاده، 1381 ، 129) سه معنا دارد، آنچه در این جا گفتیم یکی از آن سه معناست.
2 ) ملاصدرا در بخش معظمی از آثار خود در مقام یک معلم ظاهر شده است و نظریات جا افتاده ی فلسفی را، که غالباً برای آموزش سهل الهضم تر است، عرضه داشته است. هیچ معلمی در مقام تعلیم و آموزش، لزوماً نظریات خاص خود را ارائه نمی کند، بلکه نظریاتی که مورد وفاق جامعه ی علمی است با ملاحظات تعلیمی در اختیار متعلمین قرار می دهد. حتی متون درسی (Text Books) هم با متونی که مشتمل بر نظریات ابداعی است، متفاوت است. مجموع ابتکارات و ابداعات فلسفی او از ربع اسفار افزون تر نیست.
3 ) نگارنده در ضمن مقاله ای تحت عنوان «متد فلسفه نگاری ملاصدرا»، که به زودی در مجله ی نامه ی حکمت منتشر خواهد شد، ویژگی های یاد شده را با ذکر مثال های متعدد، کاویده است.
4 ) ملاصدرا افزون بر نوآوری هایی که در منطق دارد، همچون تفکیک بین حمل اولی ذاتی و حمل شایع صناعی، ارجاع قضایای حملی کلی به شرطی، کشف قضایای بتیه و تألیف کتاب هایی در منطق (ملاصدرا، 1378 ، 60 ص؛ 1367 ، 11 ص)، و حل بسیاری از معضلات فلسفه با بهره گیری از ابتکارات منطقی خود و همین طور استنتاج لوازم منطقی اصول ابداعی دستگاه فلسفی خویش، افزون به همه ی این ها، نظریاتی در فلسفه مطرح کرده است و هویاتی را شناسایی کرده است که منطق ارسطویی برای تبیین آن ها ابزار کارامدی به حساب نمی آید. برای مثال نظریه ی حرکت جوهری و به تعبیر سازگار با دستگاه فلسفی او «اشتداد وجود» تشکیک خاص وجود، اصالت وجود و حد بودن ماهیت نسبت به وجود، از جمله ی نظریات یاد شده است. هویاتی همچون علم، حرکت، زمان و همه ی هویاتی که ملاصدرا آن ها را انحای وجودات و خارج از مقولات دانسته است و بار اصلی تحلیل های فلسفی او بر پایه ی این هویات استوار شده است، گواه روشنی بر ناتوانی منطق ارسطویی در مواجهه با دستگاه فلسفی ملاصدرا است. اما با این وجود، ملاصدرا فرصت آن را نیافته است که منطق جدید و متفاوتی را برای فلسفه ی خود، پایه گذاری کند و آثار منطقی او خارج از پارادایم منطق ارسطویی نیست.
5 ) مجموع سخنان ملاصدرا در باب علم و ادراک، اعم از آنچه در اسفار آمده و آنچه در آثار دیگر وی نظیر مشاعر، رساله ی اتحاد عاقل و معقول و امثال آن ها ذکر شده است، بیش از یک نظریه را پیش می نهد، که البته این نظریات نه تنها مکمل نیستند، بلکه متعارض و ناسازگار هم می باشند. وی گاهی هماهنگ با جمهور فلاسفه، علم را از مقوله کیف، محسوب داشته است (ملاصدرا، 1981 ، 26-323)، و گاهی برخلاف آنان علم را خارج از مقولات و از سنخ وجود دانسته است (ملاصدرا، 1990 ب، 278). در جایی علم را مساوق وجود به حساب آورده و هر چیزی را که حظی از وجود دارد، واجد حظی از علم دانسته است (ملاصدرا، 1990 ب، 36-335)، و در جای دیگر علم و آگاهی را عین حضور و ملاک حضور را تجرد از ماده، و مادیت را عین غیبت و خفا و سبب آن را پخش و گسترده بودن وجود مادی، که موجب می شود هر جزئی از ماده غایب از جزء دیگر باشد، تلقی نموده است (ملاصدرا، 1990 ب، 298).
در تعارض اقوال یاد شده جای تردید وجود ندارد. اما سؤال این جاست که «آیا ملاصدرا به همه ی سخنان یاد شده، به طور جدی و در زمان واحد، اعتقاد داشته است؟». پاسخ این سؤال اجمالاً منفی است؛ اما باید توجه داشت که هر چند همه ی گزاره های یاد شده، مورد تصدیق جدی ملاصدرا نبوده است، ولی در زمان واحد، به یک معنا، همه ی آن ها را قبول داشته است. برای هضم این سخن به ظاهر پارادوکسیکال، باید میان ملاصدرای معلم و مدرس فلسفه و ملاصدرای مؤسس و نظریه پرداز، تفاوت نهیم.
6 ) مجموعه ی دو جلدی شرح منظومه، متن تحریر شده ی درس های استاد مطهری در دانشکده ی الهیات و معارف دانشگاه تهران، بین سال های تحصیلی 40-39 تا 48-47 است که توسط خود ایشان ویرایش شده است (مطهری، 1360 ، 5). به گفته ی ناشران، این درس ها در فاصله ی سال های یاد شده، مکرراً توسط استاد شهید، برای دانشجویان تدریس می شده است و دانشجویان نیز برخی عیناً مطالب استاد را یادداشت می کردند و بعضی نیز به صورت خلاصه برداری؛ لذا از مباحث گوناگون این سلسله درس ها، نسخه های متعددی در دست است که توسط دانشجویان به استاد ارائه گردیده بود، و ایشان نیز، خود از میان آن ها یک نسخه را که کامل تر بود، انتخاب و اضافات سایر نسخ و یا مطالب دیگری را که لازم می دانستند بر آن نسخه ی اصلی افزوده اند و سپس به صورت پلی کپی در اختیار دانشجویان قرار گرفته است. در تهیه ی مجموعه ی یاد شده، قسمت عمده ی مطالب از روی نسخه ی پلی کپی شده ای که به خط خود استاد تصحیح شده بود، استفاده شده است.
اما مجموعه ی چهار جلدی شرح مبسوط منظومه، متن تحریر شده ی درس های منزل ایشان است که در فاصله ی سال های 54 تا 57 با حضور جمعی از اساتید فلسفه ی غرب از دانشگاه تهران و برخی دیگر از صاحب نظران و علاقه مندان به مباحث فلسفی، تشکیل می شد. متأسفانه با شهادت ایشان، این مباحث بسیار مهم، که عمدتاً به صورت تطبیقی و مقایسه ای عرضه می شد، ناقص ماند.
7 ) مجموعه ای که با عنوان حرکت و زمان در فلسفه ی اسلامی در قالب چند جلد منتشر شد، متن تحریر شده ی درس های اسفار استاد مطهری است که طی سال های 1354 تا 1357 در حوزه ی علمیه ی قم، به طور منظم، هر هفته دو جلسه، برای جمع کثیری از فضلا و طلاب، تدریس می شد.
مباحث این مجموعه، به گفته ی ناشران، که خود در این جلسات حضور داشتند، از نظر استاد مطهری، دارای اهمیت فوق العاده بوده و به جهت همین اهمیت و ارزش بوده است که ترجیح دادند این دروس در حوزه ی علمیه ی قم دائر گردد، اگر چه تدریس در قم مستلزم زحمات و مشکلاتی برای ایشان بود. تدریس مباحث حرکت در آن زمان از دو جهت دارای اهمیت بود؛ یکی آن که این مباحث فی نفسه دارای ارزش و اعتبار خاصی است و مستقیماً با جهان بینی فرد در نگرش به طبیعت و هستی و تکامل مرتبط است، و دیگر این که این مباحث در آن زمان، دارای بار سیاسی و آثار اجتماعی عمیقی بود که فضای فرهنگی دهه ی قبل از انقلاب اسلامی، آن را ایجاب می کرد (مطهری، 1369 ، 10).
8 ) این سخن حکیمانه ی کانت، با این که بر روی جلد کتاب تعلیمی فلسفه ی دانش آموزان سال سوم متوسطه نقش بسته است، مع الأسف، آنچه در داخل این کتاب کم برگ، به چشم می خورد، چیزی جز زندگی نامه ی برخی فیلسوفان قدیم و اشاره ای کوتاه به برخی از اندیشه های کم اهمیت آن ها، نیست.
9 ) روان شناسان می گویند، آدمی اگر تنها باشد، سریع تر به حوادث واکنش نشان می دهد، اما اگر در جمع باشد، عکس العمل او، هشت بار دیرتر رخ می دهد. برای مثال اگر کسی در اتاقی نشسته باشد و به طور ناگهانی ملاحظه کند که دودی از زیر در به داخل اتاق نشت می کند، اگر تنها باشد، به محض مشاهده ی آن، جهت علت یابی درصدد جستجو برمی آید. اما اگر چند نفر باشند و همه ی آن ها هم این پدیده را مشاهده کنند، چند دقیقه طول می کشد تا اولین نفر از سبب آن سؤال کند. علت این امر آن است که هر یک از آن ها با خود می اندیشد که اگر چیز مهمی بود، دیگران واکنش نشان می دادند، غافل از این که دیگران هم عیناً همین فکر را می کنند. فیلسوفان اگزیستانسیالیست، این وضعیت را، میان مایگی، توده ای شدن و هم رنگی با جماعت می نامند؛ حالتی که باعث می شود آدمی از زندگی اصیل دور شود (روژه ورنو، 1372 ، 227).
10 ) مطالعات تطبیقی در تفکر فلسفی، از اهمیت ویژه ای برخوردار است، چرا که برای شناخت عمیق و دقیق هر چیزی، باید آن را با امور دیگر مقایسه کرد، و چنان که گفته اند، تعرف الأشیاء بأضدادها او بأغیارها، یعنی هر چیزی با ضد یا غیر خود شناخته می شود. برون نگری درباره ی خود فلسفه، به واسطه ی این نوع مطالعات میسر می شود. افزون بر این، به رغم زمینه های مساعد در فلسفه و قلمرو وسیع در آن برای مطالعات تطبیقی، چنین مطالعاتی، به ویژه در کشور ما، چنان که شایسته و بایسته است، صورت نگرفته است. شاید بتوان گفت که یکی از علل و اسباب آن، سوء فهم های ناشی از معانی متعدد واژه ی تطبیق و رهزنی اشتراک لفظ در این خصوص بوده باشد. تطبیق و مطالعه ی تطبیقی، در فرهنگ مکتوب ما، به چند معنا به کار رفته است. یکی از معانی تطبیق، کاری است که مدرسان حوزه های علمیه، به عنوان شیوه ی تدریس، از آن بهره میجویند. از آنجا که روش آموزش در نظام تعلیم و تربیت سنتی ما (حوزه های علمیه)، متن محور است، مدرسان، نخست مطالب بخشی از متن درسی را بدون استناد به کتاب، تقریر می کنند و پس از آن، ضمن قرائت متن، آنچه را که از خارج، توضیح داده بودند، بر متن تطبیق می کنند. معنای دیگر تطبیق، آن است که در تفسیر متون، به ویژه متون دینی مانند قرآن، مفسر، مقبولات علمی پیشین خود را بر آیات، تحمیل کند (طباطبایی، 1397 ، 8-2). معنای مورد نظر در خصوص مطالعات تطبیقی، بررسی های مقایسه ای است. اساساً اصطلاح «مطالعه ی تطبیقی» در مقابل Comparative Study وضع شده است. مراد از مقایسه در این جا ملاحظه ی همسانی ها و ناهمسانی های اموری است که با هم مقایسه می شوند. روش این مقایسه، اهداف و فواید آن و همین طور گستره ی وسیع آن در فلسفه را، در قالب دو مقاله، کاویده ایم (علیزاده، 1382 ، 78-45 ؛ 1384 ، 68-43).
11 ) دقت و ژرف نگری که در آثار متعدد شهید مطهری، موج می زند، حاصل مطالعات وسیع و به طور کلی اندیشه ورزی فلسفی اوست. به جرأت می توان گفت اندیشه ی فلسفی، وجه بارز تمام اندیشه های مطهری است. از همین روست که ورود او به دین هم ورود عقلانی است. وی عقلانیت فلسفی را هم برای فهم دین و هم برای دفاع از دین، مناسب یافته و عملاً از آن بهره می جست. به اعتقاد ایشان، هر چند جهان بینی دینی، بهترین جهان بینی هاست (مطهری، 1380 ، 16) ولی جهان بینی فلسفی، از حیث قلمرو، با آن برابر است (همان، 14). البته چنان که اشاره کردیم، استاد مطهری به صرف ادعاهای نظری در این باب اکتفا نمی کرد، بلکه عملاً نیز در این جهت گام برمی داشت و از فلسفه برای فهم دین، هم در اصول و هم در فروع، بهره می جست. بحث های مفصل ایشان در جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئالیسم، جهت سامان دهی خداشناسی فلسفی (مطهری، بی تا)، و در کتاب عدل الهی، جهت تبیین سازگاری اوصاف الهی همچون حکمت، عدالت، علم، قدرت و خیرخواهی با شرور و همین طور مباحثی که در کتاب هایی نظیر نظام حقوق زن در اسلام، مسأله ی حجاب، مبانی اقتصاد اسلامی و... مطرح شده است، فهم فلسفی فروع دین اسلام، ارائه شده است.
برای دفاع از آموزه های دینی اسلام نیز، شهید مطهری با استفاده از ابزار فلسفه، تلاش های موفق و ممدوحی انجام داده است. دفاع فلسفی وی نیز همچون فهم فلسفی دین، هم در خصوص اصول دین تحقق پیدا کرده است و هم در خصوص فروع دین.
12 ) در کتاب های جامعه و تاریخ، فلسفه ی تاریخ و انقلاب حضرت مهدی(عج)، شهید مطهری در باب ماهیت جامعه و تاریخ، اصالت فرد و جامعه، چگونگی حرکت تاریخ و موتور محرکه

علیزاده، بیوک؛
منبع : پایگاه جامع استاد شهید مطهری

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:56 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



نقش روش‌شناختي قاعده الواحد

چكيده

قاعده الواحد در تاريخ پرفراز و نشيب خود در فرهنگ اسلامي ‌سه گونه عمده از مسائل را برانگيخته است: 1) تحليل مضمون و ساختار معنايي قاعده، 2) پرسش از صدق آن (ادله اثبات و دلايل نقد و ردّ)، 3) سؤال از نقش روش‌شناختي آن. در اين ميان مسئله دوم اقبال طرح و بحث فراوان يافته است و مسئله سوم بصورت مدوّن اينك ارائه ميشود.
حكيمان در اثبات بسياري از مسائل فلسفي به قاعده الواحد استناد كرده‌اند. آيا قاعده الواحد توانايي تبيين همه آن مسائل را دارد؟ يا اينكه نقش روش‌شناختي و تبيينگري آن محدود به پاره‌يي از مسائل الهيات بمعني‌الاخص است؟ نظر دقيق، پاسخ اخير را برميگزيند و از استناد به قاعده الواحد در اثبات مسائل منطقي، طبيعي و پاره‌يي از مسائل الهيات بمعني‌الاعم ميگريزد. رهيافت ملاصدرا به اين مسئله در مقام چالش با دليل ابن‌سينا در اثبات تعدد قواي نفس براساس قاعده الواحد تأملات شارحان را برانگيخته است.

كليد واژه

قاعده الواحد؛ ساختار معنايي قاعده؛ صدق قاعده؛ كاركرد روش‌شناختي قاعده؛ تعدد قواي نفس؛ كرويت طبايع.

مقدمه

قاعده الواحد از پرماجراترين مباحث فلسفي در فرهنگ اسلامي ‌است. اين قاعده با ساده‌ترين تعبير ميگويد «از يكي جز يكي پديدار نگردد».([1]) كمتر بحثي مانند اين قاعده مورد نزاع فراوان قرار گرفته است. از طرفي فيلسوفان بر نقش بنيادي و روش‌شناختي آن در نظام‌مندسازي و آكسيماتيزه كردن فلسفه تأكيد ميكنند([2]) و از جانب ديگر غالب متكلمان، سلفيها و ظاهرگرايان بر ردّ آن همت گماشتند و آن را تناقض آفرين، مستلزم نتايج زيانبار در انديشه ديني و كفرآميز تلقي كرده‌اند.
قاعده الواحد عمدتاً از طريق انديشه‌هاي افلوطين و اثولوجياي او ـ كه ارسطويي انگاشته ميشد ـ بميان دانشمندان مسلمان آمد و در تاريخ پرفراز و نشيب خود مسائل متنوع و فراواني را برانگيخت. در اين نوشتار با طبقه‌بندي آن مسائل، به طرح تأملات روش‌شناسانه در خصوص هر يك از مسائل ميپردازيم. با چنين روي‌آوردي، مسائل متعلق به قاعده الواحد را ميتوان سه قسم دانست: 1) تحليل مفاد قاعده، 2) پرسش از صدق آن، 3) جستار از كاركرد روش‌شناختي قاعده در تبيينهاي فلسفي.

تحليل مفاد قاعده

پرسش از ساختار معنايي و تحليل مضمون قاعده، بلحاظ منطقي نخستين مسئله است; زيرا بنا بر اصل روش‌شناسانه مسبوقيت نقد بر فهم، پيش از رد و قبول و نيز پيش از استفاده از قاعده، بايد مضمون آن را شناخت. اما بلحاظ تاريخي مسئله تحليل قاعده تا حدودي متأخر و مسبوق به نقاديهاي مخالفان از جمله غزالي، شهرستاني و ابن‌تيميه است. بعنوان مثال، خواجه طوسي كه در تلخيص المحصل به نقدهاي فخر رازي بر قاعده الواحد پاسخ ميدهد([3]) و در مُصارع المصارع بر نقد شهرستاني در مُصارعة‌الفلاسفة بر قاعده الواحد رديه مينويسد،([4]) ادله مخالفان با قاعده الواحد را «اخذ ما ليس بعلة علة» مييابد و با تأمل در آن به اين نكته مهم منطقي ميرسد: «عامل عمده در گريز افراد از پذيرفتن اين قاعده، غفلت آنها از معني وحدت حقيقي است» و از اينرو در مقام تحليل مفاد قاعده تأكيد ميكند: «الواحد الحقيقي لايوجب من حيث هو الواحد إلاّ شيئاً واحداً بالعدد».([5]) اين سخن خواجه را ميتوان برگرفته از برخي پيشينيان چون شيخ اشراق دانست: «از يكي كه به حقيقت يكي باشد از جمله وجوه، جز يكي صادر نشود».([6])
صرف نظر از صحت و دقّت تحليل خواجه طوسي، آن را ميتوان سرآغاز تأملات متأخران در اينباب دانست. مهمترين نقش خواجه طوسي بر حكماي متأخر ـ بويژه حكماي دوره اصفهان ـ اين‌ است‌ كه آنها را به تأمل بيشتر در مفهوم قاعده برانگيخته است: وحدت در اين قاعده به چه معنايي است؟ آيا مراد از «واحد» در جانب علت و جانب معلول مفهوم واحد دارد؟ و اگر پاسخ مثبت است آيا آن در مفهوم واحد خود بنحو يكسان نيز بكار رفته است؟ مراد از صدور دقيقاً چيست؟ عليّت ايجاب؟ منظور از قيد «من حيث هو واحد» چيست؟ تا اين مفاهيم بنحو واضح و متمايز تعريف و تحليل نشوند، قاعده، مضمون خود را نشان نخواهد داد. آنچه در اين مقام حايز اهميّت و توجه است عدم حصر محقق به تحليل مفهومي‌ است; فراتر از شيوه‌هاي تحليل مفهومي‌ بايد از روشهاي تحليل گزاره‌يي نيز در بيان ساختار معنايي قاعده بهره جست.
تحليل مفاد قاعده الواحد، حكماي معاصر را به مسئله بساطت باريتعالي و ارائه نظريه‌هاي نوين سوق داده است.

صدق قاعده الواحد

پرسش از صدق قاعده الواحد رايجترين مسئله از مباحث مربوط به آن است كه مخالفان و موافقان فراواني را به بحث برانگيخته است. آيا اين قاعده، اساساً صادق است؟ اگر پاسخ مثبت است، صدق آن را چگونه ميتوان نشان داد؟ آيا آن از بداهت برخوردار است يا محتاج استدلال و برهان آوري است؟ دانشمندان در پاسخ به اين مسئله سه گروه ميباشند: عده‌يي چون ميرداماد آن را از فطريات عقل صريح ميدانند و ادلة حكماي سلف را بيانهاي تنبيهي مي‌انگارند.([7]) ميرداماد فطري بودن قاعده را توضيح نميدهد و دليلي بر آن نمي‌آورد. حداقل مراد وي آن است كه عقل بشرط تصور دقيق از قاعده به آن اذعان ميكند و اين ارتباط مسئله صدق قاعده را با مسئله نخست (تحليل مفاد قاعده) نشان ميدهد.
گروه ديگر، جمهور حكماي مسلمانند كه بر صدق قاعده اقامه دليل كرده‌اند. ابن‌سينا([8])، بهمنيار([9])، شيخ اشراق در رساله‌هاي الواح عمادي([10]) و پرتونامه([11]) و اثيرالدين ابهري از جمله اين گروهند. ادله اين حكما از مباحث كلاسيك فلسفه اسلامي ‌بشمار ميرود. ([12])
گروه سوم منكران قاعده هستند. آنان را دلايلي است و انگيزه‌هايي. انگيزه عمده آنها اين‌ است‌ كه قاعده الواحد را بنحوي با عقايد ديني ناسازگار مييابند. بعنوان مثال، قاعده الواحد از نظر آنها با اعتقاد به فاعل مختار منافات دارد. كسانيكه در ردّ و انكار قاعده احتجاج كرده‌اند فراوان هستند: سلفيها، متكلمان، اهل ظاهر و ... . ادلة آنها را منطقاً ميتوان دو گونه دانست: قياس معارضت كه به نقض قاعده مي‌انجامد و قياس مقاومت كه به ردّ مهمترين مقدمات ادله قاعده الواحد معطوف است. غزالي در تهافت الفلاسفه([13])، عبدالكريم شهرستاني در مصارعة الفلاسفة([14])، فخر رازي در المحصل([15]) و الملخص، علاءالدين طوسي در تهافت‌الفلاسفه([16]) از جمله منتقدان و منكران قاعده الواحد هستند.
حكماي متأخر از ملاصدرا علاوه بر پاسخ به انتقادهاي مخالفان، بتفصيل در مقام اثبات اينكه روايات و احاديث نيز مفاد قاعده الواحد را نشان ميدهد، برآمده‌اند. ([17])

كاركرد روش‌شناختي قاعده

مسئله سوم از جهات مختلفي بويژه از حيث شناخت انتقادي روش‌شناسي فلسفه حايز اهميّت است. اين مسئله ـ با فرض صدق قاعده ـ از منزلت روش‌شناختي آن ميپرسد. ارزش كاربردي آن تا چه اندازه است؟ كساني از معاصران كه به قاعده پرداخته‌اند كمتر از آن سخن گفته‌اند در حالي‌ كه چنين تأملي در باب قاعدة الواحد را در آثار محيي‌الدين عربي نيز ميتوان يافت.
فلاسفه در اثبات بسياري از مسائل، به قاعده الواحد استناد جسته‌اند. استنادها نشان ميدهد كه قاعدة الواحد نقش تبيين كننده در اين مسائل ايفا ميكند. تنوع اين مسائل (از مباحث متعلق به فلسفه و منطق علوم تا مباحث طبيعيات و الهيات) قابل توجه است:
1. سنّت متأثر از نگرش افلوطيني در تبيين عوالم هستي رايجترين موضع كاربرد قاعده است. ([18])
2. خواجه طوسي در بيان اينكه فكر، داراي ترتيب و صورت است، به اين قاعده استناد كرده است. ([19])
3. غالب حكيمان در نشان دادن امتناع انتزاع مفهوم واحد من حيث هو واحد از مصاديق كثير بما هو كثير نيز به اين قاعده تمسك كرده‌اند.
4. ابن‌سينا اثبات تعدد قواي نفس را به قاعده الواحد مبتني كرده است. ([20])
5. برخي از اصوليان ارجاع وحدت مسائل علم به موضوع واحد را نيز به همين قاعده استناد داده‌اند. ([21])
6. ميرداماد مانند برخي ديگر از حكيمان، قاعده امكان اشرف را از فروعات قاعدة الواحد دانسته است.([22])
7. ملاصدرا در اثبات كرويّت طبايع به قاعده الواحد استناد ميكند.
آنچه بيان شد، نمونه‌هايي از موارد بسيار فراوان است. نخستين نكته‌يي كه در مواجهه موارد بميان مي‌آيد سؤال از معتبر بودن و كارآيي چنين استنادهايي است.
آيا قاعده الواحد بفرض صدق، ميتواند بنحو مشروع و منطقي در تبيينهاي فلسفي يادشده بكار آيد؟ حكيمان را در اين ميان به سه گروه عمده ميتوان تقسيم كرد: گروه نخست، حداكثرگرايان هستند كه قاعده الواحد را از «امّهات اصول عقلي» دانسته‌اند.([23]) مطالعه دقيق در القبسات ميرداماد نشان ميدهد كه وي بسياري از مسائل فلسفي را بر اين قاعده بنا نهاده است.
گروه دوم، حداقل‌گرايان هستند. ملاصدرا در نقد طريق ابن‌سينا در تبيين تعدد قوا كه مبتني بر قاعده الواحد است، گويد: «آنگونه كه گمان كرده‌اند نيست; زيرا دليل مبتني بر قاعده الواحد جز در واحد حقيقي نميتواند جاري باشد، در حالي كه قوا بدليل تضاعف جهات امكاني چنين نيستند.([24]) سبزواري بر ملاصدرا خرده گرفته است كه خود وي در اثبات كرويت طبايع به آن قاعده استناد جسته است.([25]) حاصل سخن حداقل‌گرايان اين‌ است كه قاعده الواحد بدليل آنكه ويژه واحد حقيقي است، تنها در خصوص مسائل الهيات بمعني‌الاخص محدود است.
گروه سوم، منكران نقش روش‌شناختي و كاركرد تبييني قاعدة ‌الواحد هستند. از نظر اين گروه قاعده الواحد بفرض صدقش، تنها در جايي جاري است كه عاري از هرگونه جهات عديده باشد و چنين موضوعي تحقق ندارد; زيرا حتي در واجب‌الوجود نيز بنحوي جهات عديده قابل تصور است.([26]) بر اين مبنا حتي در الهيات بمعني الاخص نيز نميتوان به قاعده الواحد استناد جست. محيي‌الدين عربي با تفكيك مقام غيب الغيوب از مقام اسماء و صفات، سخن يادشده متكلمان را مستدل ساخته است.

* * *

حقيقت آن است كه قاعدة‌ الواحد ـ بعنوان يك قاعده فلسفي ـ ساختار شرطي دارد و براساس آن اگر چيزي واحد حقيقي باشد، از آن، جز واحد حاصل نمي‌آيد و بكار بردن آن در هر موضع منوط به احراز وحدت حقيقي عاري از هرگونه جهت كثرت است; بنابرين، استفاده‌هاي رايج از آن در اثبات مسائل طبيعي، الهياتي و منطقي كاربرد نابجا از قاعده تلقي ميگردد.

پي‌نوشت‌ها:

[1]. ابراهيمي ديناني، قواعد كلي فلسفي در فلسفه اسلامي، ج2، ص611.
[2]. ميرداماد، القبسات، ص351.
[3]. الطوسي، خواجه نصيرالدين، تلخيص المحصل، ص238.
[4]. الطوسي، خواجه نصرالدين، مصارع المصارع، ص85.
[5]. الطوسي، خواجه نصيرالدين، شرح الاشارات والتنبيهات، ج3، ص123.
[6]. سهروردي، شهاب الدين، مجموعه مصنفات(شيخ اشراق)، ج3، ص40.
[7]. القبسات، ص351.
[8]. ابن‌سينا، الاشارات و التنبيهات، ج2، ص122.
[9]. بهمنيار بن مرزبان، التحصيل، ص531.
[10]. مجموعه مصنفات، ج3، ص 8 و 147.
[11]. همان، ص40.
[12]. گزارش آسان ياب در اين خصوص را مراجعه كنيد به ابراهيمي ديناني، قواعد كلي فلسفي در فلسفه اسلامي، ج2، ص 615 ـ 637.
[13]. همان، ص132.
[14]. مصارع المصارع، ص51.
[15]. همان، ص 237.
[16]. همان، ص153 ـ 160.
[17]. آشتياني، ميرزا مهدي، اساس التوحيد.
[18]. القبسات، ص380.
[19]. شرح الاشارات، ج1، ص15.
[20]. الشفاء، الطبيعيات، النفس(6)، ص30.
[21]. مشكيني، الحاشية علي الكفاية، ج1، ص3; نقد اين نظريه را بنگريد به امام خميني(ره)، مناهج الوصول الي علم الاصول، ص42.
[22]. القبسات، ص372.
[23]. همان، ص351.
[24]. الحكمة المتعاليه في الاسفار الاربعة، ج8، ص 60 و 61.
[25]. همان، ص60، پاورقي 3.
[26]. همان، ص60، پاورقي 2.

منابع و مآخذ:
1. آشتياني، ميرزا مهدي; اساس التوحيد، تهران، انتشارات اميركبير،1377 هـ . ش.
2. ابراهيمي‌ديناني، غلامحسين، قواعد كلي فلسفي در فلسفه اسلامي‌، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1366.
3. ابن‌سينا; الاشارات و التنبيهات، در خواجه طوسي، شرح الاشارات، تهران، 1403 هـ . ق.
4. ابن‌سينا; الشفاء، الطبيعيات، النفس(6)، تصدير و مراجعه الدكتور ابراهيم مدكور، مصر، 1395 هـ . ق.
5. ابن عربي، محيي الدين.
6. امام خميني(ره)، مناهج الوصول الي علم الاصول، قم، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، 1373 هـ .ش.
7. بهمنيار بن مرزبان، التحصيل، تصحيح و تعليق مرتضي مطهري، تهران، دانشكده الهيات، 1349.
8. سهروردي، شهاب الدين، مجموعه مصنفات(شيخ اشراق)، تصحيح، تحشيه و مقدمه سيدحسين نصر، تهران، پژوهشگاه علوم انساني، 1373.
9. الشيرازي، ملاصدرا، الحكمة المتعالية في الاسفار الاربعة، دار احياء التراث العربي، بيروت، 1410 هـ . ق.
10. الطوسي، خواجه نصيرالدين، تلخيص المحصل، باهتمام عبدالله نوراني، تهران، دانشگاه تهران،1359هـ .ش.
11. ____، مصارع المصارع، باهتمام السيد محمود المرعشي، قم، 1405 هـ . ق.
12. ____، شرح الاشارات، التنبيهات، تهران، 1403 هـ . ق.
13. الطوسي، علاءالدين، تهافت الفلاسفه، تحقيق الدكتور رضا سعادة، بيروت، 1402 هـ . ق.
14. غزالي، امام محمد، تهافت الفلاسفه، تحقيق سليمان دنيا، مصر.
15. ميرداماد، محمد بن محمد، القبسات، باهتمام دكتر مهدي محقق و همكاران، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1367 هـ . ش.
www.mullasadra.org
نويسنده:احد فرامرز قراملكي
دانشيار دانشگاه تهران

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:56 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



علم و فلسفه از دیدگاه علامه جعفری

قسمت ششم

فواید فعالیت مشترک علم و فلسفه

اگر علم و فلسفه فعالیت مشترک داشته باشند، آثار زیر برای معرفت بشری حاصل خواهد شد.
1. اکثر دانشمندان علوم تجربی تصور می کنند که فلاسفه به کلی گویی می پردازند و لذا آنها در عالمی دیگر غیر از جهانی که عالمان در تکاپوی شناسایی آن هستند بسر می برند و به همین علت برخی از دانشمندان کار فلاسفه را ناچیز می شمارند.
2. دانشمند با معلومات تجربی خود وحدتها را تجزیه می کند، در حالی که فیلسوف سعی در ارائه وحدتهای جامع دارد. همکاری مشترک این دو موجب میشود تا علم به وحدتهای جامعتری دست یابد.
3. معرفتهای علمی به جهت هدفگیریها و پیشرفت ابزارهای شناخت همواره در حال تغییر و تحول است، در حالی که اصول و قواعد کلی فلسفی ثابت و فراگیرتر از مسائل علمی است و بهترین وسیله برای اشباع حس ترکیب گرایی ذهن بشر می باشد. تعمیمات و قواعد کلی فلسفی می تواند مسائل علمی را از گسیختگی نجات دهد تا دانش و معرفت به اسارت تکنیک در نیاید و در نتیجه انسان برده ابزارهای فنی خود نشود.
4. فلسفه در ارتباط با علم می تواند در برخی از اصول و قواعد خود تحقیق و تجدید نظر دائمی کند. برای مثال علم می تواند به تجدید نظر درباره قانون علیت و شرایط و احکام آن کمک کند، تا ابهامات قانون علیت از میان برود.
5. علم در زمینه شناخت برخی از اجزای طبیعت به دستاوردهای چشمگیر و فوق العاده ای نایل شده است. اگر این دستاوردها در مسیر وحدتانسانی که فلسفه عهده دار بیان آن است به کارگرفته شود، آدمی می تواند به روش صحیح از طبیعت بهره برداری کند وخود را از "آنچه هست" به "آنچه باید باشد" برساند. علم و فلسفه باید در کنار یکدیگر قرار گیرند تا مشکلات اساسی بشر حل شود. برای آنکه علم و فلسفه بتوانند فعالیت مشترک داشته باشند، باید عالم و فیلسوف در ابتدا اصول زیر را بپذیرند و سپس براساس آنها گامهای اساسی بردارند.
الف) عالم و فیلسوف باید بدانند که تجزیه اجزای جهان جهت تحقیقات علمی، ارتباط آن اجزا با یکدیگر را از میان نمی برد، زیرا:
اگر یک ذره را برگیری از جای / خلل یابد همه عالم سراپای
ب) عالمان باید از گفتن «این است و جز این نیست» بپرهیزند، چرا که نظام جهان هستی باز است و محدودیتهای حواس و ابزار و هدف گیریها و آرمانهای درون ذاتی آنها نیز اجازه «جز این نیست»ها را به بشر نمی دهد.
ج: دانشمندان باید بپذیرند که جهان آغاز و انجامی دارد، هر چند ما با دستاوردهای علمی خود نتوانیم مشخصات آنها را مانند دو نمود فیزیکی بشناسیم. عالم نباید دچار این سطحی نگری شود که بگوید:
ماز آغاز و ز انجام جهان بی خبریماول و آخر این کهنه کتاب افتاده است.
د) دانشمند باید بداند که تماس او با واقعیات به کمک حواس و ابزارهای تجربی انجام می گیرد و هرگز نمی توان به طور مستقیم با همه واقعیت هستی ارتباط برقرار کرد:
ای خدا بنمای تو هر چیز را / آن چنان که هست در خدعه سرا
5. دانشمند باید بداند که اگر وجود حکمت متعالی در جهان هستی را درک نکند، نمی تواند ادعای شناخت حتی جزئی از جهان طبیعت را بنماید، زیرا «شناخت و فعالیتهای حسی و عقلانی او نیز اجزایی از جهان طبیعت هستند که به مجرد نمودار شدن بر دیگر اجزای طبیعت افزوده می شوند» و به همین جهت است که انسان حکیم می گوید:
کاشکی هستی زبانی داشتی / تا زهستان پرده ها برداشتی
هرچه گویی ای دم هستی ازآن / پرده دیگر بر آن بستی بدان
و: دانشمند و فیلسوف باید وجود خدا را بپذیرند تا بتوانند به تفسیر علت جریان قوانین طبیعت و حرکت موجود درآن بپردازند.
مراعات اصول فوق نه تنها می تواند زمینه های همکاری مشترک علم و فلسفه را فراهم آورد بلکه می تواند آنها را در مسیر حکمت به جریان بیندازد. اگر آدمی با کمک علم می تواند به شناسایی جزء یا اجزایی معین از جهان برون یا درون نایل شود فلسفه می تواند ما را با اصول کلی حاکم بر جهان آشنا سازد. حکمت می تواند روح انسان را شکوفا سازد. اگر علم و فلسفه را بتوان به دوبال یک پرنده بلند پرواز تشبیه کرد، حکمت را باید جان آن پرنده تلقی کرد. حکمت است که می تواند انسان را از « آن چنانکه هست» به « آن چنانکه باید» بشود برساند. حکمت است که «احساس اصیل هستی را برایانسان به وجود می آورد».

علوم انسانی

علوم انسانی بسیار مورد توجه استاد جعفری بود و بسیاری از آثار ایشان در همین زمینه به نگارش درآمده است. اساسا ایشان در تحقیقات خود بیشتر به مباحث انسان شناسی توجه دارد تا مسائل جهان شناسی و مباحث انتزاعی فلسفی.
علوم انسانی دانشی است که موضوع آن انسان است و اصول و مسائل آن مورد کاوش پژوهشگران می باشد. در علوم انسانی از جهات و حیثیات گوناگون می توان به انسان نگریست و از همین جاست که در علوم انسانی فقط با علم خاصی مواجه نیستیم. و در هر علمی نیز از یک جهت خاص،انسان بررسی می شود. برای مثال موضوع علم سیاست عبارت است از «انسان از جهت توجیه و مدیریت او در زندگی دسته جمعی به بهترین هدفهای مطلوب» و یا موضوع علم اقتصاد عبارت است از انسان از جهت تنظیم معیشت حیات مادی.
علوم انسانی را می توان از جهات گوناگون تقسیم کرد. استاد جعفری «علوم انسانی را با توجه به فاصله های گوناگون با نقطه مرکزی موضوع کلیانسان که من یا شخصیت آدمی» است به هفت گروه تقسیم می کند:
1. علوم انسانی مربوط به حیات طبیعی انسان مانند بیولوژی ، فیزیولوژی، آسیب شناسی، ارتباط انسان با محیط طبیعی.
2. علوم انسانی در مورد تاریخ مانند تاریخ طبیعی انسان، تاریخی سیاسی انسان و...
3. علوم انسانی در زمینه ابعاد اقتصادی مانند مسئله کار و ارزش آن، تولید و توزیع، توسعه اقتصادی و....
4. علوم انسانی در مورد حیات اجتماعی انسان مانند جامعه شناسی، مردم شناسی، مدیریت، علم سیاست، حقوق و...
5. علوم انسانی در زمینه شایستگیهای تکاملی انسان نظیر فرهنگ و تمدن، ادبیات، زیبایی و هنرو....
6. علوم انسانی در زمینه با استعداد و فعالیتهای روانی انسان نظیر روان شناسی و روان پزشکی و شناسایی اموری چون حافظه، تجسیم، اراده، اختیار، نبوغ و اکتشاف و...
7. علوم انسانی در زمینه ارزشها یا بایستیهای تکاملی فردی و اجتماعی مانند اخلاق، مذهب و عرفان مثبت.
علوم انسانی هفتگانه فوق باید در این مسیر حرکت کنند که «من» یا شخصیت انسانی را به کمال برسانند. از نظر استاد، علوم انسانی باید همواره شخصیت انسانی و استعدادها و نیازهای آن را محور قرار دهد. متاسفانه امروزه، در علوم انسانی به این محور اصلی توجه نمی شود بلکه علومانسانی فقط به پدیده ها توجه دارند و لذا به جای آنکه به حقایق و اصول بپردازند، معلولها، یعنی رفتارهای انسان را بررسی می کنند. علوم انسانی روزگار ما به جای بحثهای دقیق علمی و فلسفی بیشتر به آمارگیریها توجه دارند. از نظر استاد بی توجهی به «من» انسانی و نقش مدیریتی آن در حیات انسان نتایج زیر را به بار آورده است.
الف) پدیده های مهم وجود انسان مانند احساسات، اندیشه، هوش، اراده، اختیار، بدون در نظر گرفتن تأثیر و دخالت «من» در مدیریت این امور مورد تحقیق قرارگرفته است.بی توجهی به «من» انسان موجب شده تا برخی از محققان علوم انسانی حتی به مسائلی چون اندیشه، هوش، تجسیم، اراده و اختیار نیز نپردازند و فقط به آثار و رفتارهای ناشی از آنها توجه کنند.
ب) به عظمتها و ارزشهایی چون مذهب، اخلاق و عرفان که ریشه آنها بالقوه در انسان نهفته است، بی اعتنایی شده است. بی توجهی به «من» موجب شده تا به شکوفایی آن، که به وسیله اخلاق و احساس تکلیف صورت می گیرد، توجه چندانی نشود و هدف نهایی «من» که با قرار گرفتن آن در جاذبیت کمال اعلی تحقق می پذیرد به فراموشی سپرده شود.
ج) از مسئله اختیار که آزادی شکوفا در مسیر رشد و کمال است تفسیر درستی نشود، چرا که پدیده اختیار بدون نظارت «من» یا شخصیت بر دو قطب مثبت و منفی کار امکان پذیر نیست. وقتی بنا شود که به «من» توجه نشود، تفسیر دقیق هم از اختیار صورت نخواهد گرفت، بی توجهی به «من»، آثار عملی نیز باقی گذاشت که از جمله باید پوچی و از خود بیگانگی انسانها را مطرح ساخت. یعنی با وجود آنکه بشر در زمینه وسایل رفاه و آسایش پیشرفتهایی کرده، اما بشر احساس خلأ و پوچی می کند. استاد جعفری ریشه بی اعتنایی به «من»، در علوم انسانی را ناشی از دو عامل می داند: یکی عامل لذت گرایی و خودخواهی است و دیگری اندیشه ها و مکاتب گوناگون. در میان تفکرات مختلف، استاد نظریه های زیر را در انحراف علوم انسانی مهمتر می دانند.
الف) طبیعت گرایی افراطی: در گذشته و حال، هیچ گاه بشر در فعالیتهای فکری خود راه اعتدال را پیشه نکرده است. هم متفکران گذشته و هم متفکران امروزی به جریان تکاملی علوم انسانی آسیب وارد ساخته اند. تفریط اندیشمندان در طبیعت گرایی موجب شده تا در تجزیه و تحلیلهای خود بیشتر به پدیده های مادی و اموری که قابل اندازه گیری است بپردازند و هویت حیات و «من» انسانی را کمتر بررسی کنند.
ب) نظریه تحول انواع که به وسیله اشخاصی مانند لامارک و داروین مطرح شد به عظمت و قداست «من» انسانی آسیب وارد ساخت.
ج) نظریه اصالت قوه یا قدرت که کسانی چون نیچه آن را مطرح کردند. قدرت مهمترین شرط برای حیات معقول آدمی در دو قلمرو فردی و اجتماعی است، البته قدرتی که فرد حق حیات زندگی را برای دیگران به رسمیت بشناسند، نه آنکه حق زندگی دیگران را مشروط به تمایل خود سازد. از نظر استاد، کسانی مانند نیچه به جای تفسیر قدرت و بهره برداری از آن خود را تفسیر کرده اند.
« آیا این هواداران اصالت قوه،می خواهند جریانی را توصیف کنند به این معنی که می خواهند بگویند: تاکنون اقویا هستند که میدان زندگی را اشغال می کنند یا اینکه دستور می دهند که اقویا میدان زندگی را اشغال نمایند؟ آنان نمی توانند بگویند: واقعیت را توصیف می کنند، زیرا نادیده گرفتن نوعدوستیها و فداکاریهای انسان به طور بسیار فراوان در تاریخ و مقاومتهای بسیار زیاد در برابر ستمکاران و تحصیل آزادی، مساوی است با نادیده گرفتن خود تاریخ! لذا باید گفت: این حامیان قدرت در حقیقت از آرمانهای درونی خود خبر می دهند، نه اینکه یک جریان واقعی را در تاریخ مطرح نمایند» (28)
د) نظریه افراطی فروید در موضوع غریزه جنسی که موجب تنزل هویت «من» و صفات ارزشی شخصیت انسانی شد. از نظر استاد، برخی از نظریات فروید از قبیل اقسام خواب و تقسیم ضمیر انسان قابل توجه و مفید است ولی منفی نگری او درباره مختصات و عظمتهای روحی انسان و تفسیر غلط او از اخلاق و مذهب قابل نقد است و همین نظریات او موجب گمراهی ساده لوحان گشت. خلاصه از نظر استاد باید علوم انسانی در مسیری حرکت کند که هم به تفسیر صحیح «من» یا شخصیت انسان بپردازد، و هم به سؤالات ششگانه زیر پاسخ دهد: 1. من کیستم؟ 2. از کجا آمده ام؟ 3. به کجا آمده ام؟ 4. با کیستم؟ 5. برای چه آمده ام؟ 6. به کجا می روم؟

پي نوشت ها :

28. جایگاه تحقیقات در علوم انسانی، حال و آینده، صص 13-12

نويسنده: عبدالله نصری
منبع:www.hawzah.net

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:57 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك


علم و فلسفه از دیدگاه علامه جعفری

قسمت هفتم

وظایف فلسفه علم

دیدگاه استاد جعفری و انتظار او از فلسفه علم با نگاه فیلسوفان علم فرق دارد، زیرا فیلسوفان علم عمدتا به متدولوژی علوم توجه دارند، به بحثهایی نظیر وظائف علم و عالم نمی پردازند، اما استاد جعفری از فلسفه، انتظارات بالاتری دارد. از نظر ایشان فیلسوفان علم باید به مسائل ارزشی توجه داشته باشند و نقش علم را در حیات تکاملی انسان مشخص کنند. به بیان دیگر، فلسفه علم نباید نسبت به رابطه علم با حیات انسان و رسالتی که در جهت تکامل انسانها دارد بی توجه باشد.
برای اینکه فلسفه علم در جهت رشد معارف بشری گام بردارد، باید عهده دار وظایف نه گانه زیر باشد:
1. فلسفه علم باید ضرورت تناسب دلیل و مدعا را بیان کند. متأسفانه برخی از اندیشمندان به ویژه دز علوم انسانی، برای مدعای خود دلایل مناسبی ارائه نمی کنند. به طور مثال متفکری با مشاهده رفتار برخی از انسانها، این حکم کلی را صادر می کند که «طبیعت انسان شر محض است» یا «طبیعت انسان خیر محض است».
« اگر متصدیان علوم انسانی دلایل و ادعاهای خود را درست ارزیابی می کردند، کار بشر به اینجا نمی رسید که نام قرن خود را «قرن بیگانگی از خود و دیگران» بگذارد، و همچنین امکان نداشت که بشر با داشتن آن همه احساسات و عواطف لطیف و زیباگرایی و نوع دوستی و جان گرایی، و با آن همه ظرافت مغزی و رفتاری، مبدل به دندانه های ماشین ناآگاه گردد» (29)
2. فلسفه علم باید با هر وسیله و شکلی که ممکن است از بازی با آمار برای اثبات واقعیات جلوگیری کند. استدلال به کمک آمار جهت اثبات قضایای علمی باید به طور دقیق ارزیابی شود. بررسیهای آماری گاه بُعدی از ابعاد پدیده ای را به پژوهشگر می شناساند، لذا نباید آن را شناسایی مطلق تلقی کرد. آمارها نمی توانند از زوایای گوناگون پدیده ای را شناسایی کنند.
3. فلسفه علم باید به عالمان بفهماند که دانش را چون انواری تلقی کنند که در ابتدا ذات دانشمندان را روشن می سازد و سپس درون سایر افراد و فرهنگ جامعه را نورانی می سازد. به بیان دیگر باید دو ارزشی بودن علم را به صاحبنظران گوشزد نماید:
الف) علم دارای نورانیت ذاتی است که موجب نورانیت شخصیت محقق می شود، از این جهت علم دارای ارزش ذاتی است.
ب) علم دارای ارزش وسیله ای است. یعنی آن را می توان در جهت مسیر حیات بشر به کار گرفت و چه بهتر که علم در استخدام حیات معقول انسانها درآید.
4. فلسفه علم می تواند در تقلیل بازیگریهای انسان، گامهای مؤثری بردارد. این بازیگری مربوط به دخالت عوامل ادراکی است. نظیر حواس و آزمایشگاهها و دیگر وسایل و ابزاری که موجب ارتباط انسان با واقعیات می شوند.
5. فلسفه علم با کشف ارتباط میان علوم گوناگون و ارائه دیدگاه های کلی در عرصه جهان بینیها می تواند، محققان را از زندانی شدن در دایره محدود موضوعهای خاص خود نجات دهد و آنها را برآن دارد تا به جستجوی اصول و مبادی و اهداف حیات بپردازند.
به بیان دیگر فلسفه علم باید به پژوهشگران تفهیم کند که هر چند آنها در موضوع مورد تخصص خود صاحبنظر هستند، ولی ممکن است از آنچه در پیرامون آنها می گذرد، به ویژه اصول و مبادی اهداف حیات بشر ناآگاه باشند.
6. هرچند ارائه راه کارهای اکتشافات واقعیات در علوم بسیار دشوار است، اما فلسفه علم می تواند در این زمینه چند گام بردارد:
الف) نشان دادن راه درست اندیشیدن.
ب) ارزیابی کامل قضایایی که به عنوان تئوری در اختیار پژوهشگران قرارمی گیرد.
ج) رهاسازی محققان از تقید افراطی به اصول پیش ساخته.
7. تعیین اهمیت و ملاک ترجیح علوم بر یکدیگر. فلسفه علم باید نشان دهد که همه علوم از اهمیت یکسانی برخوردار نیستند، بلکه بعضی بر بعضی دیگر رجحان دارند. فلسفه علم می تواند با تحقیقات دامنه دار خود به شناسایی ملاک و معیار این امر بپردازد. از نظر استاد، این ملاک باید بر مبنای حیات معقول انسانها باشد.
8. تحقیق درباره مبانی فلسفی هر یک از علوم و کشف روابط میان آنها جهت کشف وحدت عالی علوم.
9. «تجدیدنظر مستمر در اصول و قوانین علمی و صنعتی و جهان شناسی و وسایل مربوط به آنها». اساسیترین عامل تجدیدنظر نیز برقرارکردن رابطه آزاد با آن اصول و قوانین و مسائل است. به این معنا که پذیرش آن امور در حد اعتقادات ایمانی تلقی نشود، تا انسان در هر موقعیتی که مناسب دید از آنها بهره برداری کند. در فلسفه علم باید از یک سوی ضرورت حیاتی تجدیدنظر مستمر در اصول و نظریات علوم را فراهم آورد و از سوی دیگر راههای عقلانی و قایل قبولی را برای تجدید نظر نشان داد. البته معنای این سخن آن نیست که ما هیچ اصل ثابتی در علوم و معارف بشری نداریم، بلکه مراد آن است که باید با روحیه نوگرایی به اصول و موضوعهای گوناگون علمی نگریست تا ابعاد مختلف مسائل مورد بحث حل شود.
«آنچه که دارای اهمیت است و نیاز به هشیاری و آگاهی کامل دارد، این است که حتی باید در تصورات (ابعاد و جهات) عقلانی علم متعارف هم که ثابت و صحیح تلقی شده است، تجدیدنظر مستمر کرده، هر روز آنها را در معرض تحقیق و دریافت ها جدیدتر آوریم، به طوری که همواره آنها را مانند یک حقیقت تازه کشف شده تلقی کنیم، زیرا همان گونه که اشاره کردیم اغلب اکتشافات علمی و صنعتی معلول حالت نوگرایی و نویابی مغزی و روانی متفکرانی بوده است که اصول و قوانین را در هر موقعیت از تفکرات و کاوشهای علمی، قابل تجدید نظر و دریافت تلقی نموده اند» (30)

فلسفه علم و علوم انسانی

در دوران ما فلسفه علم بیشتر به علوم طبیعی توجه دارد تا علوم انسانی. ماهیت و پیچیدگیهای وجودی انسان کار را برای فلسفه علم دشوار می سازد. می دانیم که موضوع علوم انسانی عبارت است از انسان، آن هم با صدها بُعد مادی و معنوی و این ابعاد نیز تحت تأثیر اراده، تصمیم، تلقین، تجسیم، آرزوها و آرمانهای انسانی است. با توجه به این امور به سادگی نمی توان اصول و قوانینی را برای انسان پی ریزی نمود «تا در مقدمات و نتایج و ثبات و تغییر و تحول آنها» فلسفه علم اظهارنظر کند.
اگر بنا شود که استعدادهای مادی و معنوی، مغزی و روانی و رفتارهای انسان قالب گیری شود، انسان وارد عرضه موجودات طبیعی یا ماشینی خواهد شد. به علاوه از هیچ دانشی حتی فلسفه هم نباید انتظار داشت که مانند مفاهیم تجریدی ریاضی در مورد انسان نظر بدهد. محتوای فعالیتهای ریاضی کمیت است، اما علوم انسانی با امور کیفی و یک سلسله حقایق پیچیده سروکار دارد. از نظر استاد جعفری دو عامل اساسی موجب می شود تا فلسفه علم نتواند به خوبی از عهده علوم انسانی برآید.
1. دشوار بودن شناسایی اصول و قوانین حاکم بر ارتباطهای چهارگانه انسان. هرچند تلاشهای بسیاری برای شناسایی انسان و استعدادها و ابعاد گوناگون او انجام گرفته، ولی معارف کلی و مورد اتفاق نظر کم است، لذا فلسفه علم نمی تواند به خوبی مبانی و روشهای علوم انسانی را بیان کند.
2. بازتابهای گوناگون و متضاد انسان در برابر موضوعهای مختلف، دشواریهایی را برای فلسفه علم در زمینه علوم انسانی ایجاد می کند. توضیح آنکهانسان در جهت رفع نیازهای گوناگون خود نظیر نیازهای اقتصادی، حقوقی و بهداشتی تلاشهای بسیاری می کند که چون بسیاری از این نیازها ثابت هستند، علوم انسانی می تواند نیازهای اولیه اقتصادی و عوارض آن را مطابق اصول و قوانین کلی برای ما بیان کند. با نگرش فلسفی می توان این اصول و قوانین را بررسی کرد، ولی پس از مرتفع شدن نیازهای انسان نمی توان وضع جامعه ای را که او در آن بسر می برد پیش بینی کرد. مثلاً نمی توان گفت که پس از آنکه مشکلات اقتصادی جامعه برطرف شد، آیا مردم حتما از اخلاق و فرهنگ و دین و حقوق و سیاست عالی برخوردار خواهند شد یا نه؟ به بیان دیگر پس از رفع نیازهای خاص انسان، نمی توان موضع گیری و موقعیت انسان را در ارتباطهای چهارگانه وی با خود، خدا، جهان و دیگران مشخص نمود.

پي نوشت ها :

29. تحقیقی در فلسفه علم، ص 108.
30. همان، ص 115.

نويسنده:عبدالله نصری
منبع:www.hawzah.net

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:57 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




مكاتب فلسفي فرانسوي چگونه وارد ايران شدند ؟!

احتمالاً شيخيّه ي پيرو باب و بابيّه و بهائيه ي پس از آن، كه با فلسفه هاي آلماني برخورده بودند، آن را مطابق ذوق صوفيانه ي خويش درك و جذب كردند و بر دعاوي خود مصرّ شدند و شايد همراه آن يا از زبان مبلّغان اروپايي مثل اوژن بوره، با پروتستانتيسم هم آشنا شدند و همانند آن ها به طرف حذف نفوذ اجتماعي علماي شيعه متمايل گرديدند(خصوصاً يكي از احكام علي محمد باب، حرمت نماز جماعت و لزوم نماز گزاردن به شكل انفرادي است! و از تعاليم بهاء نيز انكار تقليد در دين مي باشد!). اوژن بوره احتمالاً هم زمان با حضور علي محمد شيرازي در بوشهر و كربلا، وارد ايران شد و در آستانه ي بازگشت وي به شيراز(1257هـ.ق)اصفهان را كه از لحاظ جغرافيايي و فرهنگي و اقتصادي با فارس كاملاً مرتبط بود، ترك نموده بود و اي بسا كه سخنان و تبليغات او به گوش باب هم رسيده باشد.
حوزه ي ديگر،مكاتب فلسفي فرانسوي هستند.ورود اين مكاتب(يعني افكار دكارت،ولتر و ژان ژاك روسو و افكار مربوط به آزادي،برابري و حقوق بشر)به ايران، از چند طريق صورت گرفته است:
اوّل اين كه در ضمن جنگ اوّل ايران و روس(13-1803م)،با توجّه به اشتهار فتوحات ناپلئون بناپارت و ناتواني روسيه و ساير دولت هاي بزرگ در برابر او(لشكر پروس و روس در 1806 م. از او شكست خورده بودند)،فتحعلي شاه به دنبال يك سري مبادله ي نامه و سفير از 1803م. به بعد،بالاخره محمد رضا خان قزويني را نزد ناپلئون فرستاد كه در نهايت بين طرفين، پيمان اتّحاد ايران و فرانسه در قصر فين كن اشتاين در سرزمين پروس شرقي به تاريخ4مه1807م. منعقد شد و بر اثر آن، هفتاد افسر به فرماندهي ژنرال گاردان به ايران آمده و مشغول كمك و تعليم به سپاه ايران در آذربايچان و توپ ريزي در اصفهان و تأسيس زراد خانه در تهران شدند.حضور اين عده و همراهان غير رسمي(بازرگان،مأمور مخفي و غيره)احتمالي آن ها،در واقع راه ورود افكار وشعار هاي انقلاب كبيرفرانسه(1789م)رابه ايران بازكرد و هرچند كه براثر انعقاد پيمان صلح تيلسيت درآغاز ژوئيه(تابستان)1807م، مأموريت گاردان ناتمام و تدبير فتحعلي شاه ناكام ماند61، امّا راه ورود فرانسوي ها به عنوان نيروي سوم به ايران باز شد و فرانسوياني كه پس از آن وارد كشورمان شدند، نقش مهمّي در انتقال ميراث فلسفي اروپا به ايران داشتند. چنان كه كنت دوگوبينو به كمك فردي يهودي به نام رحيم موسائي همداني(ملّا لالازار يا آل عازار)، كتاب رنه دكارت(گفتار در روش)را ترجمه كرد و به عنوان حكمت ناصريّه در 1279هـ.ق. با اجازه ي مخصوص ناصرالدن شاه به چاپ رساند.62
همچنين بنا به گزارشات كنت دوگوبينو، از همان زمان جنگ اوّل ايران و روس، نام ولتر(كه اسم اصلي او فرنسوا ماري آروئه بود و از1694 تا1778 م.مي زيست)در ايران به سر زبان ها بود،هرچند به گونه اي سطحي و غير مستند و آميخته با
خيال پردازي ها.امّا نكته اي كه مهم است، اين است كه ولتر به عنوان مظهر عصر روشنگري در فرانسه كه داراي اطّلاعات وسيع ادبي و علمي و تاريخي از عصر خود و نيز داراي نوعي تفكر فلسفي بود، ابتدا به جان لاك و سپس به ديويد هيوم انگليسي گرايش يافت و به نوعي دين طبيعي (دئيسم)غير توحيدي معتقد شد و ضمن ابراز نفرت از خرافات و حتي بعضي از جنبه هاي دين و عرفان در آثار منظوم و منثور خود،مخالف سرسخت طبقه ي كشيش(روحانيون مسيحي)تلقّي مي شد و ترجمه ي برخي از آثار او(پطر كبير-تاريخ شارل دوازدهم-تاريخ اسكندر)به ترتيب در
سال هاي1262هـ.ق(1845م)و1263هـ.ق(1846م)و حتي1236هـ.ق(1821م)چاپ و منتشر گرديده بودند كه دقيقاً مقطع تاريخي اوج درگيري شيخيّه و بابيّه با مراجع و علماي اصولي شيعه است. در كتاب هاي مذكور، ولتر از اصلاحات پطر كبير(تغيير آداب و رسوم فرسوده مانع پيشرفت،ترويج صنعت و تجارت و اصلاح روش هاي كشاورزي،ايجاد سازمان هاي تشكيلاتي مدرن و نظارت بر حسن اجراي امور اداري و مذهبي)و فتوحات قهرمانانه ي شارل دوازدهم سوئدي سخن گفته است.63 در مكالمه اي كوتاه كه فتحعلي شاه با سفير ناپلئون داشت،از او در مورد علت اعدام لويي شانزدهم پرسيد و ژوبر فرانسوي هم از پرسش هاي دقيق عباس ميرزا درباره ي علت اقتدار و پيشرفت فرانسه به تفصيل سخن مي گويد.64
يكي ديگر از كساني كه افكار او تأثير فراواني در نظريه هاي ديني عصر انقلاب كبير فرانسه و دوره ي ناپلئون داشت و از نظر فكري، مخالف افراطي گري انقلابي(در مقابل روبسپير) و دئيسم ولتري بود،ژان ژاك روسو است كه بين سال هاي1712 تا1778م مي زيست و آثار او هم خيلي زود وارد ايران شد.از جمله آراي مهم او كه در تكوين نظام تعليم و تربيت جديد در سراسر جهان اثر گذار بود،اينست كه بايد در جامعه، احساسات با عقل،هماهنگ و متعادل بشود و در تربيت و رشد كودكان ونوجوانان، با توجه به اين كه خدا به انسان ها گرايش هايي غير زميني و وجدان داده و آن ها را با قوانيني آشنا كرده(شعور فطري)كه به وسيله ي تطبيق با آن ها مي تواند به آزادي واقعي برسد(بايد در صيانت ذات خود و در عين حال تابعيّت از جامعه بكوشد)، لذا نبايد بر آن ها فشار آورد يا به طور شتابزده اطّلاعات را درباره ي همه ي جنبه هاي زندگي انسان به آن ها منتقل نمود يا آن ها را تنبيه يا در كارشان دخالت كرد. بلكه بايد آزادي فكري را براي آن ها تأمين و موقعيّت هايي فراهم آورد كه بدون احساس كوچك ترين تحميل،به طور طبيعي رشد كنند و به مرور همه ي احساس هاي طبيعي كودك، او را به سوي زندگي اجتماعي سوق دهند و در همان حال به تدريج، به تعقّل نزديك شود و به نظام ارزشي كلّي و عمومي دست يابد و قدرت تشخيص او بايد با رشد طبيعي نيروهايش متناسب شود و بايد در موارد خطا، فقط به او تذكّر داد. رشد سالم، باعث انتخاب سالم مي شود و الزاماً هم نبايد علم بياموزد،بلكه بايد با رشد عقلي به تدريج مستقلّاً تعقّل كند و علم را ابداع نمايد.به اين ترتيب به تدريج زمينه براي «قرار داد اجتماعي»(جهت تأسيس و تأييد حكومت يا تحوّل آن)فراهم مي شود.
خواننده ي محترم دقت كند كه در عصري كه تنبيه دانش آموزان، رويّه اي رسمي و همگاني بود،علي محمد شيرازي حكم كرده كه نبايد كودكان را زد و فقط مي توان روي جامه ي آن ها ضربه زد65(بدون آن كه بدنشان درد بگيرد). همچنين روسو معتقد بود كه از نظر حقوقي زن و مرد برابرند و در عين حال، از نظر جسماني و روانشناختي متفاوتند و بايد مشاغل متفاوتي داشته باشند.66 در بابيت و بهائيت هم حكم اصلي، برابري كامل زن و مرد و روابط آزاد آنهاست،امّا عملاً مشاغل مهم از جمله عضويت در محافل و بيت العدل را به زنان نمي سپرند.
يكي ديگر از راه هاي نفوذ انديشه هاي اجتماعي و فلسفي فرانسه به ايران،قفقاز بوده است. به طور كلّي چنان كه از آثار نويسندگان برجسته ي روسيه ي تزاري مثل داستايوسكي بر مي آيد، طبقه ي اشراف و ممتاز و تحصيل كرده روسيه نسبت به فرهنگ و ادبيات و اجتماعيات فرانسه شيفتگي و الگو پذيري و سمپاتي و خوي تقليد داشته اند. وقتي كه روس ها توانستند طيّ دو جنگ ايران و روس(13-1803م و 28-1826م) منطقه ي قفقاز(جمهوري آذربايجان و جمهوري ارمنستان و جمهوري گرجستان امروزي و قسمتي از اراضي ماوراي اين جمهوري ها)را تصرّف كنند، اين منطقه را به كانون انديشه هاي غير اسلامي يا ضدّ اسلامي تبديل نمودند كه يكي از برجسته ترين پيشگامان آن، فتحعلي آخوند زاده بود.
در اين منطقه، انديشه هاي مدرن اروپايي به خصوص فرانسوي را لباس ايراني به تن مي كردند و توفاني از اسلام ستيزي و سكولاريسم و پروتستانتيزم(عمدتاً در هيأت ستيز با مرجعيت اصولي و فقاهت شيعي و رسوم ديني شيعيان ايران) و ناسيوناليسم دو آتشه ي باستان گرا و نژاد پرستي ضد عرب، از طريق آذربايجان به داخل ايران هدايت مي شد.اين منطقه بعداً، به خصوص در عصر مشروطه، به معبري امن براي ترانزيت ازليان و بهائيان به طرف آذربايجان،گيلان،تهران،تركمنستان و خراسان تبديل شد. در واقع، همان طور كه بعداً(در1907 و1915م)به طور رسمي ايران به دو حوزه ي نفوذ روسيه و بريتانيا تبديل شد؛ بعد از جنگ دوم ايران و روس، عملاً نيمه ي شمالي ايران به تدريج تحت نفوذ روسيه در آمد و حوزه ي روشن فكري غرب زده ي قفقاز، معبري بود براي استحاله ي فرهنگي در منطقه تحت نفوذ روسيه ي تزاري. بيهوده نيست كه علي محمد شيرازي(باب)خواهان انحصار حضور در ايالت هاي آذربايجان،مازندران،خراسان،عراق عجم(منطقه ي مركزي مانند اراك و پيرامونش)و فارس(شامل اصفهان و فارس كنوني تا بوشهر و خليج فارس) براي بابيان شده بود!67
اگر به نقشه بنگريد،منطقه ي مورد نظر او از سمت افغانستان و خليج فارس با انگليسي ها و از شمال با روس ها و از شمال غربي با عثماني ها مرتبط مي شد و تقريباً تمام حوزه ي نفوذ مؤثر علماي شيعه و حكومت قاجاريه را در بر مي گرفت و فقط گيلان را ظاهراً براي ارتباط تهران با درياي خزر و روسيه مستثني كرده بود!

پی نوشتها :

61 . ر-ك:محمدعلي مهميد،پژوهشي در تاريخ ديپلماسي ايران،تهران،بيداري،1361،ص ص136-129. و:عبدالرّضا هوشنگ مهدوي،تاريخ روابط خارجي ايران،تهران،امير كبير،1369،ص ص216-208.
62 . ر-ك: دكتركريم مجتهدي،همان،ص ص141-131. حاجي(ملّا) لاله زار، جدّ اكثريت بهائيان همدان است و اعقابش جزء يهوديان بهائي شده- احتمالاً با مأموريت براي تقويت بهائيان و تسريع سكولاريسم و دين زدايي در ايران-هستند. ر-ك:مجله ي موعود،شمار?93،آبان1387،ص14(مقاله ي آقاي عبدالله شهبازي).
63 . ر-ك: دكتر كريم مجتهدي،فلسفه و تجدّد،تهران،اميركبير،1385،ص ص189-121.
64 . ر-ك: دكتر كريم مجتهدي،منبع پيشين،ص ص100-97.
65 . وي در انتهاي باب رابع از صحيفه ي عدليه ي خود مي گويد:«و سلوك كن با نساء(زنان) خود به احسن سبيل محبت(به بهترين راه مهرباني) كه نساء مؤمنه، اوراق شجره كافورند در جنّت و ميازار ايشان را به طرف عيني(به چشم برهم زدني) كه بقدر همين طرف، محجوب از حكم الله خواهي بود!» البته وي در آن جا در صدد بيان نظر اسلام درباره ي زنان است كه بايد رعايت لطافت و ظرافت روحي و عاطفي آن ها رانمود. اما زندگي باب و عقايدش حاكي از تأثير پذيري از ديگران است. از جمله اين كه خودش در كربلا ريشش را مي تراشيد و در جواب علماي ايران گفت كه تقليد نمي كند و... (به قصص العلماي ميرزا سليمان تنكابني مراجعه شود.)
66 . ر-ك:دكتر كريم مجتهدي،فلسفه و تجدّد،ص ص220-193.
67 . جان فوران،مقاومت شكننده/تاريخ تحوّلات اجتماعي ايران،ترجمه ي احمد رسا،تهران،مؤسّسه ي رسا،1377،ص241.

کیهان

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:57 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




علم و فلسفه از دیدگاه علامه جعفری

قسمت چهارم

لزوم معرفت مابعدالطبیعی

معرفت متافیزیکی از نظر استاد جعفری برای بشر ضرورت حیاتی دارد. استاد برای لزوم معرفت مابعدالطبیعی استدلال خود را به صورت اصول زیر بیان می کنند.
الف) انسان دارای حس کنجکاوی است و در شناسایی واقعیات جهان تنها به بررسی روابط ظاهری آنها اکتفا نمی کند، بلکه می کوشد تا عمق واقعیات و سطوح مختلف آنها را مورد پژوهش قرار دهد.
ب) علوم تجربی نمی تواند پاسخگوی همه سؤالات اساسی باشد. ذهن بشر می خواهد از جزئیات به کلیات برود و پیرامون اصول و مبانی واقعیات جهان کنکاش کند و علم نمی تواند در این زمینه یاری رسان او باشد.
ج) برای رفع نیاز شدید بشر به شناسایی اصول و مبانی واقعیات جهان و ایجاد آرامشی که مولود ناتوانی بشر از حل مشکلات اساسی معرفت شناسی او می باشد، مفاهیم و قضایای عالی فلسفی ضرورت پیدا می کند(18)
باید توجه داشت که استاد آن نوع معرفت مابعدالطبیعی را ضروری می داند که نه تنها به عقل که به تطهیر اراده هم توجه دارد و انسان را بر آن می دارد تا رابطه سودجویانه ای میان خود و حقیقت برقرار نسازد. معرفت متافیزیکی حدود طبیعی علوم مختلف و انسجام و مراتب آنها را بیان می کند. معرفت متافیزیکی مورد نظر استاد، شناسایی محض واقعیات جهان نیست، بلکه آن نوع شناسایی است که عامل رشد انسان تلقی می شود. این نوع معرفت متافیزیکی که در برابر واقعیات و حیات انسان بی اعتنا نیست، دارای آثار و فواید زیر است:
1. انسانی که از این نوع معرفت برخوردار می شود، سایر شناختها و معرفتهای خود را جزیی از آن معرفت متافیزیکی بشمار می آورد.
2. این نوع معرفت، اصول و مبادی کلی شناختها را عرضه می کند و با برخورداری از این معرفت، انسان اهداف و غایات شناختهای خود را در آن شهود میکند.
3. علوم طبیعی، اجزای عالم طبیعت رابه ما می شناساند، ولی از اصول و مبادی عالی و هدف خود برای ما سخن نمی گوید، اما معرفت مابعدالطبیعی، علاوه بر آنکه از اصول و مبادی عالی و غایت برای ما بحث می کند، احساسات عالی را هم نصیب انسان می سازد. معرفت مابعدالطبیعی هدف اعلای زندگی را نشان می دهد. متاسفانه با وجود افزایش علوم، توجه به فلسفه زندگی نه تنها بیشتر نشده که کمتر هم شده است.
4. اگر کسی معرفت مابعدالطبیعی را نفی کند، فقط به شناخت پدیده ها و روابط میان آنها بسنده خواهد کرد. و در نتیجه نسبت به شناخت حقیقی که این پدیده ها وابسته به آن هستند بی اعتنا خواهد بود.
5. چون معرفت مابعدالطبیعی فقط به شناخت و تفسیر رویدادهای زودگذر نمی پردازد، لذا برتر از همه معارف بشری است و در خدمت هیچ یک از آگاهیهای بشری قرار نمی گیرد. «معرفت متافیزیکی که معرفت حق قله اعلای آن است، نمی تواند وسیله تلقی شود»، بلکه این معرفت مافوق همه معرفتها و غایت آنهاست. اگر کسی به معرفت حق تعالی توجه نکند نمی تواند رشد روحی پیدا کند.
از نظر استاد جعفری، از اواخر قرن هفدهم تا قرن حاضر بی اعتنایی به مابعدالطبیعه در غرب پیدا شده است. از نظر استاد سطحی نگری و بی اعتنایی به مابعدالطبیعه ناشی از دیدگاههای زیر است:
الف) برخی مانند اگوست کنت که تاریخ بشری را به سه دوره ربانی، فلسفی و علمی تقسیم کرده اند، بر این گمان هستند که دوران معاصر دوران علم است نه فلسفه، لذا طرح مباحث مابعدالطبیعه در این دوران دیگر ضرورتی ندارد. در نقد سخنان اگوست کنت باید گفت که اگر مباحث فلسفی زائد بود، نمی بایست در قرون اخیر فیلسوفان به بررسی مسائل عالی فلسفی علاقه نشان دهند. تقسیم اگوست کنت از تاریخ به اعتبار ادراکات بشری است. برای مثال در دوره ربانی که بشر نمی توانسته به بررسی علل رویدادهای طبیعی بپردازد، برای آنها علل غیر مادی راتصور می کرده است، اما در دوران جدید که به علل آنها پی برده، دیگرلزومی به تبیین های غیرمادی برای شناسایی پدیده های مادی نیست. براساس همین دیدگاه اگوست کنت، این انتقاد بر او وارد است که درک مسائل فلسفی نیاز به تأملات عقلانی بسیار دارد و بشر باید در کاملترین مراحل عقلانی خود که به زعم وی همین دوران است به آنها بپردازد. بعلاوه با پذیرش تقسیم بندی اگوست کنت دیگر نمی توان نظامهای فلسفی را که قبل از میلاد پیدا شده اند و حتی فلسفه قرون وسطی را تفسیر منطقی نمود.
ب) از دیگر علل بی توجهی به مابعدالطبیعه را برخی بی نیازی بشر از مسائل عالیه فلسفه در دوران علم دانسته اند، یعنی چون در این دو سه قرن اخیر بشر با استفاده از علوم تجربی توانسته با پدیده ها ارتباط برقرار کند، دیگر نیازی به بحثهای فلسفی ندارد. طرفداران این دیدگاه نیز به این نکته توجه ندارند که محدودیت علوم تجربی به گونه ای است که نمی تواند پاسخگوی یک سلسله سؤالات و مسائل فلسفی باشد. برای مثال ذهن بشری به سیر از جزئیات به کلیات و از کلیات به جزئیات تمایل دارد که از عهده علم خارج است.
ج) در هم آمیختگی روشهای علمی با روشهای فلسفی در میان فلاسفه گذشته از عوامل بی توجهی برخی از افراد به مابعدالطبیعه بوده است. از آنجا که در دوران گذشته مسائل علمی با مسائل فلسفی در آمیخته بودند و عموما فلاسفه از روش علمی برای بررسی مسائل علمی استفاده نمی کردند، برخی تصور کرده اند که فقط باید از روش علمی در بررسی پدیده ها استفاده کرد و فلسفه را به طور کلی کنار نهاد. این افراد به این نکته مهم توجه ندارند که جدایی قلمرو علم و فلسفه و روشها و مسائل آن موجب حذف یکی به نفع دیگری نمی شود. فلسفه با مسائلی سرو کار دارد که علم هیچ گاه نمی تواند به بررسی آنها بپردازد.(19)
استاد جعفری معتقدند که مابعدالطبیعه را باید از سطحی نگری دور نگاه داشت.فلسفه دانشی نیست که بتوان آن را به عموم عرضه کرد. فقط اندکی از مباحث مابعدالطبیعی را می توان در دسترس افراد معمولی قرار داد. مباحث عالیه فلسفه، هر اندازه هم که با عبارات ساده بیان شوند، چون برتر از استعداد افراد معمولی هستند، عرضه آنها اثری جز شکنجه روانی افراد معمولی نخواهند داشت.
در دوران معاصر برخی از اندیشمندان دچار سطحی نگری شده و سعی کرده اند تا مفاهیم عالیه فلسفی را همگانی سازند. ارائه افکار فلسفی به زبان ساده، اهمیت بسزایی دارد، ولی برای نیل به این هدف نباید دچار ساده لوحی شد و تصور کرد که حتی مسائل عام مابعدالطبیعه را می توان همگانی فهم ساخت. بسیاری از اشخاص با مطالعه برخی از آثار فلسفی و آشنایی با تعدادی از اصطلاحات آن، دچار این توهم می شوند که از عهده حل مسائل بنیادین فلسفه برخواهند آمد و لذا به اظهار نظر در زمینه مسائل فلسفی می پردازند.

روش تحلیلی یا ترکیبی

در بحثهای علمی و فلسفی این سؤال مطرح است که آیا روش تحلیلی مناسب است یا روش ترکیبی؟ برخی از فیلسوفان طرفدار روش تحلیلی هستند، یعنی معتقدند که باید یک پدیده را به اجزای مختلف تجزیه کرد تا به نقطه ای رسید که آن پدیده دیگر قابل تقسیم نباشد، و از آن پس به شناسایی آن پدیده پرداخت. برای نمونه، برتراند راسل از جمله متفکرانی است که روش خود را «آتمیسم منطقی» دانسته است. چنانکه می گوید:
«من تاکنون تنها بر چسبی که به خود گرفته ام «اتمیست منطقی» می باشد ولی من علاقه زیادی به داشتن برچسب ندارم و همیشه از آن احتراز داشته ام. به عقیده من معنای اتمیست منطقی این است که راه پی بردن به طبیعت اشیایی که مورد نظر است همان طریقه تجزیه و تحلیل می باشد و اینکه می توان این تجزیه را تا رسیدن به موادی که دیگر ادامه تجزیه درباره آنها امکان پذیر نیست ادامه داد، در این صورت این قطعات تجزیه شده «اتمهای منطقی» می باشند، من آنها را اتمهای منطقی نامیدم، زیرا آنها ذرات کوچک مادی نیستند، آنها اجزای ایده ای هستند، گویی آنها خارج از موضوعاتی هستند که ساختمان اشیا را تشکیل می دهند.» (20)
اشکال شناخت تحلیلی محض این است که یک پدیده را بی ارتباط با پدیده های دیگر بررسی می کند. یعنی هر جزء را در ارتباط با موجودات دیگر و پدیده هایی که آن را احاطه کرده اند نمی بیند.
روش تحلیلی در شناسایی واقعیات جهان مهم است، اما از عهده شناسایی کامل آن برنمی آید. روش ترکیبی مکمل روش تحلیلی است.
روش تحلیلی افراطی موجب می شود که آدمی گاه در بدیهی ترین حقایق به تردید افتد و به مجموعه ای از معرفتهای گسیخته از معرفتهای دیگر دسترسی پیدا کند. امروزه برخی براین گمان اند که در قلمرو علوم، روش تحلیلی و تجزیه ای و در فلسفه، روش ترکیبی و کل نگری مطرح است. باید توجه داشت که روش علم صرفا تحلیلی نیست و روش فلسفه هم فقط روش ترکیبی نیست. آنچه می تواند به انسان معرفت دقیق دهد، هماهنگی دو روش تحلیلی و ترکیبی است.
در بررسی مجموعه هایی که اجزا آن با یکدیگر رابطه تفاعلی ندارند، یعنی اجزا از یکدیگر تأثیر و تأثر نمی پذیرند، روش تحلیلی مناسب است. یعنی اگر با روش تجزیه ای هریک از اجزا را بشناسیم به معرفتی صحیح نایل شده ایم. اما مجموعه هایی که اجزا آنها با یکدیگر تفاعل دارند و از ترکیب اجزا، پدیده جدیدی به وجود می آید، روش تحلیلی کافی نیست. برای مثال مجموعه ای به نام آب که از اکسیژن و ئیدرژن تشکیل شده یا نمک طعام که از ترکیب تفاعلی کلروسدیم حاصل شده، صرف شناسایی اجزا که آب و اکسیژن یا کلروسدیم باشد کافی نیست. یعنی اگر فقط اکسیژن و ئیدرژن به تنهایی شناخته شوند ماهیت آب برای ما مشخص نخواهد شد.
شناخت با روش تجزیه ای، شناخت خصوصیات ترکیبی این مجموعه را نادیده می گیرد.
اشکال روش تجزیه ای این است که محقق پس از تجزیه کل مجموعی و بررسی جزء مورد تحقیق، آن جزء را مطلق تصور می کند. به بیان دیگر:
«خطرناکترین آسیب روش تجزیه ای برای معرفت در این است که با پیروی از این روش، متفکر پس از تجزیه و متلاشی کردن کل مجموعی، جزء مورد تحقیق و عمل خود را به عنوان حقیقت مطلق زیر بنا و اصل اساسی همه چیز قرار می دهد» (22)
استاد جعفری برای نمونه، دیدگاه جورج سارتون در تاریخ علم را ذکر می کند. سارتون از یک سو می گوید که «تاریخ علم یکی از قسمتهای اصلی تاریخ روحی نوع بشر است که قسمتهای دیگر آن عبارت است از تاریخ هنر و دین» (22) ولی از سوی دیگر می گوید که «اگر در صدد توضیح ترقیات نوع بشر باشیم، باید محور توضیح و تشریح تاریخ، تاریخ علم بوده باشد». در واقع روش جورج سارتون تجزیه ای است و از همین روی جزیی از تاریخ تکامل بشری را، که تاریخ علم باشد، مطلق و اصل اساسی شناسایی تکامل بشر تلقی می کند.

پي نوشت ها :

18. ارتباط انسان و جهان، ج 1، ص 31.
19. ارتباط انسان و جهان، ج 1، ص 13 9.
20. مصاحبه برتراندراسل وایت، ص 69.
21. تحلیلی در فلسفه علم، ص 73.
22. شش بال، ص 12.

منبع:www.hawzah.net
نويسنده: عبدالله نصری

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:57 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




هويت اخلاق دينى در رويكرد تاويلى و مكتب تفكيك

قسمت اول

هويت اخلاق دينى در رويكرد تاويلى و مكتب تفكيك

گفتمان‏هاى فلسفه اخلاق در دنياى اسلام پاى مباحث نوين بسيارى را به ميان كشيده است كه رويكردشناسى معرفتى در قلمرو آن با هويت تاويلى يا تفكيكى، از مهم‏ترين آنها است; يعنى براى دستيابى به اخلاق ناب دينى، بايد رويكرد ما رويكرد تاويلى باشد يا رويكرد تفكيكى؟
از سوى ديگر، براى توسعه دانش اخلاق اسلامى و هر دانشى، نه مى‏توان نسبت ‏به شاهكارهاى علمى پيشينيان بى‏تفاوت بود و نه مى‏توان ميراث آنان را دربست پذيرفت و بر آن دل‏خوش نمود; بلكه بايد نخست آن گنجينه‏ها را از دل تاريخ بيرون كشيد و تصفيه كرد و در گام بعدى ، آن‏ها را براى نسل جديد و نسل‏هاى آينده تبيين نمود و پس از آن به نقد درونى، نقد بيرونى و نقد بنيادين آن پرداخت و در گام نهايى به توسعه و تكميل آن همت گماشت.
در قلمرو دانش اخلاق، دنياى اسلام، ميراث‏دار گنجينه‏هاى شگفت ‏بسيار است كه ميراث اخلاقى مرحوم مولا مهدى نراقى رحمه الله در كتاب شريف جامع السعادات يكى از گرانبهاترين آن‏ها است. اين مقاله درصدد است در نگاهى بيرونى و بنيادين در جهت تبيين و نقد رويكرد معرفتى اين ميراث بزرگ و كم‏نظير جهان اسلام گامى بردارد و بر آفاق توسعه و تكميل افق‏هاى بلند آن راهى بگشايد; هر چند بررسى و تبيين گسترده و شايسته‏اش مجال و مقال ديگرى مى‏طلبد.
اين بررسى فشرده در سه مرحله كلان به انجام خواهد رسيد: ميراث اخلاقى ارسطو، رويكرد تاويلى و مكتب تفكيك و هويت‏شناسى اخلاق در مكتب مرحوم نراقى.

1. ميراث اخلاقى ارسطو

ميراث اخلاقى ارسطو در فرهنگ اخلاقى مسلمين بيش‏ترين تاثير را داشته است. از همين روى، شناسايى اجمالى آن، براى شناخت هويت علم اخلاق در تمدن اسلامى ضرورى است.
سوفسطائيان يونان آغازگران تاملات فلسفى در قلمرو اخلاق بودند. كاپلستون مى‏نويسد: «پروتاگوراس اعلام مى‏كند كه انسان معيار همه چيزها است; به طورى كه اگر تفسير فردى درباره متعلقات ادراك حسى پذيرفته شود، بايد آن را در مورد ارزش‏ها و احكام اخلاقى نيز تعميم داد و برعكس اگر در خصوص ارزش‏ها و احكام اخلاقى پذيرفته نشود، نسبت‏به متعلقات ادراك حسى نيز نبايد پذيرفته شود» . (1)
آنان همان گونه كه در ارزش معرفتى معلومات حسى و عقلانى ترديد داشتند ، بر ارزش معرفتى مفاهيمى چون عدالت، شجاعت، عفت و... نيز ترديد داشتند.
سقراط در اين شرايط سه رسالت داشت: دفاع از امكان علم و يقين در برابر نسبيت گرايى مطلق در قلمرو معرفت، ابطال جزميت گرايى جزم گرايان و تبيين روش يا روش‏هاى نيل به حقيقت. او اخلاق را بر معرفت و حكمت مبتنى ساخت; چنان كه سياست را با حكمت و معرفت ملازم شمرد. سقراط ، جهل را سرچشمه رذايل اخلاقى و معرفت را سرمنشا فضايل مى‏دانست.
افلاطون چهار فضيلت را زيربناى فضايل ديگر شمرد: عفت، شجاعت، عدالت و حكمت. او نيز چون سقراط، حكمت و معرفت را سرچشمه فضايل مى‏دانست و قوه خشم و شهوت را هم چون دو اسب گارى مى‏دانست كه بايد با فرمان گارى ران حركت كنند وگرنه نابودى خود، گارى و گارى ران را رقم خواهند زد. پس فضايل اصلى ياد شده، به شرط حاكميت عقل و معرفت تحقق خواهند يافت. البته افلاطون معرفت‏حقيقى را در گرو معرفت‏به مثل يا باطن عالم مى‏داند و بالاترين حد معرفت، كه معرفت‏به خيراعلا يا زيبايى مطلق است، مى‏تواند اخلاق عالى را رقم زند و رذايل را از عرصه روح بزدايد.
بنابراين بر خلاف سقراط، كه بر معرفت‏به طور عام تاكيد داشت، به لزوم معرفت‏به مثل و حقايق باطنى عالم به ويژه خيراعلا و تشبه به او تاكيد ورزيد. (2)
ارسطو بر خلاف سقراط و افلاطون، معرفت را براى حصول فضايل شرط كافى ندانست; زيرا بسيارند كسانى كه با وجود داشتن معرفت و دانش، به فضايل اخلاقى پايبند نيستند. او مثل افلاطونى را نيز انكار كرد و با اين كه منكر نقش معرفت و عقل در حصول اخلاق به طور كلى نشد، فلسفه اخلاقى خويش را بر اصول زير بنا نهاد:
الف) پذيرفتن قواى سه گانه خشم ، شهوت و عقل به عنوان سرمنشا فضيلت‏ها و رذيلت‏ها و اين كه حاكميت عدالت در عالم قواى نفس در گرو حاكميت عقل و حكمت است. با اين تفاوت كه معرفت و تعقل شرط لازم حصول فضيلت‏اند، نه شرط كافى. بنابراين بايد براى تحقق فضيلت علاوه بر حصول معرفت، تكرار و تداوم نيز باشد تا آن معرفت‏به صورت ملكه و عادت درآيد. (3)
ب) هدف اخلاق، سعادت است; چون هيچ پديده يا رفتارى بدون غايت و هدف نيست. تلقى انسان‏ها از سعادت متفاوت است: يك عده آن را در پول و ثروت; عده‏اى در جاه و مقام; و گروهى ديگر در علم و دانش مى‏جويند; ولى چون تمايز انسان به عقل است، هيچ سعادتى بالاتر از رفتار بر مبناى عقل نيست. از همين روى، برخى متفكران بر او خرده گرفته‏اند كه او سعادت را مبهم گذاشته و يا اين كه او سعادت را به سعادت دنيوى محدود ساخته است. (4)
ج) فضيلت كه پل سعادت و خوشبختى است، در گرو رعايت ‏حد وسط و اعتدال در فعليت قوا است‏يعنى، قوه غضب حد افراطش تهور و بى‏باكى و جانب تفريطش ترس و جبن است; قوه شهوت حد افراطش شره و لاابالى‏گرى و جانب تفريطش خمودى است; و قوه عاقله نيز جانب تفريطش غباوت و كودنى و جانب افراطش حيله‏گرى و مكارى است. پس دو جانب افراط و تفريط، رذيلت و حد وسط و اعتدال، فضيلت است. البته حصول فضيلت اخلاقى و حد وسط در گرو حاكميت عقل و حصول معرفت عقلانى و تحقق عادت و ملكه است وگرنه حصول معرفت عقلانى صرف، موجب فضيلت نخواهد بود. در اخلاق نيكوماخوس آمده است: شجاعت‏حد وسط ميان جبن و بى‏باكى است. براى حالت كسى كه هيچ احساس ترس نمى‏كند، اصطلاح خاصى وجود ندارد و كسى كه بيش از اندازه متهور است، بى‏باك خوانده مى‏شود و كسى را كه بيش از اندازه مى‏ترسد، ترسو مى‏نامند. در مورد احساس لذت و درد، حد وسط، خويشتن دارى است و افراط، لگام گسيختگى. مردمانى كه در لذت تفريط مى‏كنند به ندرت يافت مى‏شوند يا هيچ يافت نمى‏شوند و بدين جهت نامى ندارند. اين حالت را مى‏توان خمود شهوت ناميد...» . (5)
و در بخشى ديگر آمده است: «بدين سان روشن كرديم كه فضيلت اخلاقى حد وسط است و به چه معنى حد وسط است; و گفتيم كه فضيلت‏حد وسط ميان دو رذيلت است كه يكى افراط است و ديگرى تفريط; و فضيلت، از آن رو چنين است كه هنر هدف قرار دادن حد وسط در عواطف و اعمال است. نتيجه‏اى كه از اين سخنان برمى‏آيد اين است كه داراى فضيلت‏بودن، وظيفه آسانى نيست; چون يافتن حد وسط در همه امور دشوار است: يافتن مركز دايره كار هر كس نيست; بلكه كسى در انجام اين وظيفه كامياب مى‏شود كه علم اين كار را دارا باشد; مثلا خشم گرفتن آسان است و از هر كسى برمى‏آيد; هم‏چنين است پول خرج كردن و اسراف. ولى تشخيص اين كه پول را به كدام كس بايد داد و چه مقدار بايد داد و چه هنگام و براى چه منظور بايد داد آسان نيست. بدين جهت رفتار درست كمياب و ستودنى و زيباست‏» . (6)
كاپلستون نيز مى‏گويد: «فضيلت چگونه در مقابل رذيلت قرار دارد؟ اين يك خصيصه مشترك همه اعمال نيك است كه نظم يا تناسب معينى دارند، و فضيلت در چشم ارسطو، حد وسطى است‏بين دو حد افراط و تفريط كه هر دو رذيلت‏اند: يكى به سبب زيادى (افراط) رذيلت است و ديگرى به سبب نقصان (تفريط) . به سبب افراط يا تفريط نسبت‏به چه چيزى؟ نسبت‏به يك احساس يا نسبت‏به يك عمل‏» . (7)
رواقيون، مكتب اخلاقى ارسطو را پس از مرگ وى به صورت مكتب عقل در اخلاق ادامه دادند. همان گونه كه نو افلاطونيان نيز به اخلاق او بى توجه نبوده‏اند; ولى اخلاق ارسطويى در دنياى اسلام بازتاب عجيبى داشته است. بيش از همه ابن مسكويه (م 421ق) آن را به عنوان پايه و مدل اخلاقى خويش پذيرفت و به تبيين و توسعه آن پرداخت. (8) پس از وى مرحوم خواجه نصير الدين طوسى، اخلاق ناصرى خويش را بر مبناى همان كتاب و بر اساس همان مدل و چارچوب به نگارش درآورد. همان گونه كه جاى پاى اخلاق او را در آثار برخى ديگر از نظريه پردازان اخلاق و فرهيختگان اسلامى از جمله در جامع السعادات مرحوم مولا مهدى نراقى مى‏توان مشاهده نمود.
بنيان‏هاى اخلاقى ارسطو از دو جهت نقد شده است: نقد درونى و نقد بنيادين; يعنى، يك عده در اصول فلسفه اخلاقى او از منظر فلسفى مناقشه كرده‏اند; هم چنان كه بر مبناى رويكرد عرفانى; اجتماعى و يا رويكرد دينى و اسلامى، مى‏توان مبانى اخلاقى نيكوماخوس را نقد و ارزيابى كرد. استاد مطهرى درباره غايت‏گرايى در اخلاق ارسطو مى‏نويسد: «اخلاق ارسطويى به انسان هدف نمى‏دهد; راه رسيدن به هدف را مى‏نماياند... به علاوه اخلاق، قداست‏خود را، از راه نفى خودى و خودخواهى و به عبارت ديگر از راه بيرون آمدن از خود محورى دارد، و حال آن كه در اخلاق ارسطويى، نظر به اين كه تنها هدف سعادت شناخته شده است‏بر گرد خود محورى دور مى‏زند» . (9)
درباره اصل حد وسط نيز مى‏نويسد: «برخى بر اخلاق ارسطويى ايراد ديگرى گرفته‏اند: مدعى شده‏اند كه همه اخلاق فاضله را نمى‏توان با معيار حد وسط توجيه كرد; مثلا راست گويى حد وسط ميان كدام افراط و تفريط است؟ راست گويى خوب است و دروغ گويى، كه نقطه مقابل آن است، بد است‏» . (10)
ارسطو علم و معرفت را اساس فضيلت مى‏داند; در حالى كه علم و معرفت‏براى توسعه فضيلت كافى نيست; بلكه عشق و محبت‏به خدا براى اخلاق دينى شرط ضرورى است. در كتاب اوصاف پارسايان آمده است: «اخلاق ارسطويى، اخلاقى انسانى يونانى است، نه الهى. اخلاق ارسطو برگرفته شده است از ارزش‏هاى اجتماعى آن روز يونان، و متناسب است‏با تصويرى كه آنان از مدينه داشتند» . (11)
بنابراين تنها عقلانيت و ملكه شدن رفتار براى اخلاق مطلوب دين كارساز نيست كه عرفان و عشق نيز شرط لازم است. از سوى ديگر، اخلاق ارسطو به لحاظ پايه ، اخلاقى است دنيوى و سكولار; در حالى كه اخلاق اسلامى بر اصل توحيد و صفات حضرت حق و ايمان عاشقانه مبتنى است. حضرت على عليه السلام در خطبه اول نهج البلاغه تصريح مى‏فرمايد كه: «اول الدين معرفته; سر آغاز دين معرفت الله است‏» .
علامه طباطبايى نيز در الميزان به اين اصل اساسى به طور عميق توجه كرده است. (12)
در فصل بندى مسايل اخلاقى نيز برخى از متفكران دينى ما، به جاى مدل ارسطويى، مدل ديگرى را برگزيده‏اند و محورهاى اساسى اخلاق قرآنى را عبارت دانسته‏اند از : رابطه انسان با خود ، رابطه انسان با خدا و رابطه انسان با ديگران كه خود به اخلاق خانواده، اخلاق اجتماعى و اخلاق بين المللى تقسيم مى‏شود. اين مدل بيانگر اين نكته است كه اخلاق ارسطويى براى تبيين مباحث اخلاق اسلامى ظرفيت‏بسيار محدود و نامتناسبى دارد. (13)

2. رويكرد تاويلى و مكتب تفكيك

تاويل در لغت از ريشه اول به مفهوم رجوع و بازگشت‏به اصل و سرچشمه است. راغب در مفردات مى‏نويسد: «التاويل من الاول اى الرجوع الى الاصل و منه الموئل للموضع الذى يرجع اليه; تاويل از ريشه اول به معنى بازگشت‏به اصل است و موئل از همين ريشه به معنى مكان بازگشت است‏» . با توجه به اين مفهوم است كه در قرآن، تاويل به معنى تفسير و تبيين يا بازگرداندن آيه يا رؤيا به معنى و مقصد واقعى و اصلى به كار مى‏رود. راغب در ادامه مى‏نويسد: «و ذلك هو رد الشى‏ء الى الغاية المرادة منه علما او فعلا ففى العلم نحو «وما يعلم تاويله الا الله و الراسخون فى العلم‏» ; تاويل به معنى باز گرداندن يك شى‏ء به هدف مورد انتظار از آن چيز است، چه از بعد علمى يا عملى. در قلمرو علم مانند آيه شريفه: «تاويل آن را جز خدا و استواران در دانش نمى‏دانند» . (14)
مفهوم اصطلاحى ديگر تاويل در قلمرو فلسفه دين و معرفت‏شناسى، باز گرداندن مفهوم متن و پيام دين به انديشه‏هاى ديگر و يا بالعكس يعنى، تطبيق دادن انديشه‏هاى ديگر با متون دينى است; به عبارت ديگر تفسير دين بر مبناى موضع فكرى خود يا باورهاى ديگران و يا انطباق انديشه‏هاى ديگر با فرهنگ دينى است. اين واژه در مفهوم ياد شده تا بدان جا به كار مى‏رود كه به عنوان سمبل يك مكتب و جريان فكرى در فرهنگ دين‏شناسى قلمداد مى‏گردد. در كتاب مكتب تفكيك چنين آمده است: «اين كه چرا متفكرانى بزرگ به اين گرايش يافتند، و به جاى عرضه مكتبى خالص، بر مبناى انديشه‏هاى خويش و بركنار از هر گونه امتزاج و اقتباس و تاويل (برگرداندن) و ادغام، يك مكتب مزجى از چندين و چند عنصر پديد آوردند؟» (15) هم‏چنين در همان كتاب مى‏خوانيم: «در واقع امتزاجى كه از نحله‏ها و مشرب‏هاى گوناگون انجام پذيرفته است و سرانجام، تمام اين مشارب فكرى، توام با مكتب عرفانى، مخصوصا به طريق ابن عربى، در دامن تشيع با يكديگر به تدريج امتزاج يافته است...، اين چگونگى بى گمان استفاده از تاويل را ناگزير مى‏ساخته است. تدوين كنندگان اين فلسفه و عرفان ناگزير بودند آن همه مطالب را با قرآن تطبيق دهند تا صبغه اسلامى پيدا كند. و اين كار را كرده‏اند. صرف نظر از تاويلات كسانى چون ملا عبد الرزاق كاشانى و محى الدين عربى، تاويلات ديگران را ملاحظه كنيد تا حضور تاويل را در اين مجموعه فلسفى و عرفانى مجسم بنگريد. تاويل آيات و احاديث، چه در فلسفه و چه در عرفان، براى آنان و اهداف علمى و معارفى و مشربى كه داشته‏اند غير قابل اجتناب بوده است (مثلا تاويل آيه نور در اشارات نمط سوم، با اين كه اين تاويل نسبت ‏به تاويل‏هاى ديگر مثلا تاويل آيات معاد، در بحث معاد جسمانى در حكمت متعاليه بسيار معتدل است)، و حضور اين تاويل در اين نظام‏هاى شناختى براى كسى قابل انكار نيست‏» . (16)
اين مفهوم تاويل، گاهى به صورت مترادف با امتزاج معرفتى يا التقاط به كار مى‏رود; چنان كه در كتاب مكتب تفكيك به كار رفته است; ولى با توجه به مفهوم لغوى التقاط كه «گردآورى از اين جا و آن‏جا» است و مفهوم اصطلاحى و موارد استعمال آن در حوزه معرفت‏شناسى، التقاط به معنى ايجاد پيوند و يا ادعاى پيوند ميان انديشه‏ها و معرفت‏هايى است كه در واقع ميان آن‏ها رابطه و پيوند منطقى و طبيعى وجود ندارد. درست مانند ادعاى خويشاوندى و يا دوستى ميان افرادى كه در واقع هيچ دوستى يا خويشاوندى ميانشان برقرار نيست; به عبارت ديگر معرفت دينى التقاطى، يعنى معرفت ناخالص و غير ناب. هر چند مكتب تاويل نيز هم چون مكتب التقاط به معنى معرفت دينى ناخالص و ناسره است، ولى در تاويل، ارجاع معرفتى به معرفت ديگر رخ مى‏دهد و در التقاط، امتزاج و خلط ميان معرفت‏هاى ناهماهنگ و ناهمخوان.
در برابر مكتب تاويل و التقاط در قلمرو معرفت دينى، مكتب تفكيك قرار دارد. از مكتب تفكيك نيز مانند هر جريان فكرى مهم ديگر، تفسيرهاى مختلفى صورت گرفته است; برخى گفته‏اند: مكتب تفكيك، همان روش اخباريگرى است كه جز براى ظواهر اخبار و احاديث ارزشى قائل نيست و با فلسفه و خردورزى در حوزه دين به ستيز مى‏پردازد و بديهى است كه با فلاسفه بزرگ و اصوليون به مخالفت‏برخيزد; و يا گفته‏اند: مكتب تفكيك يا مكتب خراسان پايه گذاران اصلى‏اش چون مرحوم ميرزا مهدى اصفهانى و مرحوم مجتبى قزوينى و... گرايش‏هاى ضد فلسفى و گرايش اخباريگرى داشته‏اند; هر چند صاحب كتاب مكتب تفكيك خواسته است ‏با قرائت و تفسير جديد خود آن را مقبول و معتدل سازد.
بنابراين ، انديشه مكتب تفكيك در قرائت استاد حكيمى همان انديشه ضد فلسفى و مسلك اخباريگرى پايه گذاران است، ولى توام با تلطيف و بازسازى نسبى; به گونه‏اى كه در عرف اهل فلسفه و دين پژوهان جديد مورد انكار صريح قرار نگيرد، اما هويت واقعى و محتواى فكر همان جريان معرفتى ضد فلسفى خراسان است. البته در اين ميان برداشت و قرائت‏سومى نيز از اين جريان و مكتب وجود دارد كه با دو قرائت‏ياد شده متمايز است و آن اين كه: مكتب تفكيك نه ضد فلسفه است و نه در مقابل خردورزى در حوزه دين پژوهى و نه ربطى به اخباريگرى دارد; بلكه روشى است از روى تامل و تعمق در اسلوب دين‏شناسى كه توجه به آن ما را از خطر التقاط و تاويل مصون نگه مى‏دارد.
ما بى آن كه به نقد و ارزيابى قرائت‏هاى ياد شده بپردازيم و يا درباره محتواى انديشه بنيانگذاران اين جريان فكرى به جستار و تدبر دست‏يازيم، به اين نكته پاى مى‏فشاريم كه مكتب تفكيك بر اساس تبيين آقاى محمدرضا حكيمى، جريانى است در مقابل رويكرد تاويلى و التقاط و امتزاج كه در حوزه انديشه اسلامى در قلمرو وسيعى صورت گرفته است. و اين رويكرد، رويكرد ضد فلسفى يا ضد اصولى و يا ضد عرفانى نيست; بلكه چاره‏جويى هوشمندانه‏اى است كه بايد براى حفظ اصالت و هويت معرفت دينى و شناخت جايگاه انديشه‏ها و چگونگى بهره‏جويى از آن جدى گرفته شود. در كتاب مكتب تفكيك آمده است:
«1. مكتب تفكيك (چنان كه از نام و عنوان آن آشكار است)، ضد فلسفه نيست; ضد تاويل است و معتقد است كه تفكيك ميان فلسفه و عرفان و قرآن يك ضرورت علمى است. پس اين مكتب نمى‏گويد، فلسفه خوانده نشود و مطرح نباشد، و فلسفه دان و فلسفه خوان نداشته باشيم - هرگز - بلكه مى‏گويد، مفاهيم و معارف مرزبندى گردد.... بارى مگر اين كه از متن قرآن كريم و احاديث نبوى و تعاليم حاملان علم قرآنى، يك دستگاه شناختى ناب و خالص تدوين يابد و عرضه شود و به نام «حكمت قرآنى‏» به جهانيان معرفى گردد. و افسوس كه استعدادهايى قوى صرف پرداخت افكار ديگران گشت و از استخراج نظام حكمت قرآنى غفلت ورزيد.
2. درباره خواندن فلسفه شرايطى چند بايد رعايت گردد. البته شرايط علم آموزى و داناشدن اختصاص به فلسفه ندارد; همه رشته‏هاى علوم شروط و آدابى دارد وگرنه افتادن تيغ است در كف زنگى مست و مجهز گشتن افراد است‏براى هجوم به جامعه و سوء استفاده از مردم; در صورتى كه بايد نظر، خدمت‏به مردم باشد... انسان جويا از هر رده، پيش از آن كه به خواندن فلسفه بپردازد و ذهنيت فلسفى پيدا كند، اصول معارف مبدئى و معادى قرآنى را بياموزد، تا به "فلسفى فهميدن قرآن" دچار نگردد; كه موجب حرمان از فهم خالص قرآنى است.
3. موضوع عقل و تعقل در اين مكتب نقشى بنيادين دارد; منتها تعقل بايد به روش قرآنى باشد تا انسانى را از "تعقل صورى" به " تعقل نورى" برساند و به استفاده از اين عقل راهبر گردد.
4. مكتب تفكيك بر "اجتهاد" تاكيد دارد و بزرگان اين مكتب خود "اصولى" بوده‏اند و دوره‏ها خارج اصول تدريس كرده‏اند. البته اين بزرگان با تورم زيانبار و عمر سوز و بى حاصل "علم اصول" مخالف‏اند و در اين مقوله بسيارى از علماى اسلام با آنان موافق‏اند.
5... حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام مى‏فرمايد: «عجب لمن يتفكر فى ماكوله، كيف لا يتفكر فى معقوله؟ ! فيجنب بطنه ما يؤذيه و يودع صدره ما يرديه; شگفتا از انسانى كه درباره خوراك تن خود مى‏انديشد، آيا چگونه درباره خوراك عقل خويش نمى‏انديشد؟ ! هر چه را به شكمش زيان رساند دور مى‏افكند; ليكن آنچه جانش را تباه سازد مى‏پذيرد» . امام معصوم از ما مى‏خواهد كه در هر سخنى دقت كنيم و مطالب را وا رسيم و از مقايسه سرباز نزنيم، و به تنبلى عقلى عادت نكنيم و به تسامح در شناخت‏ها و معرفت‏ها تن در ندهيم‏» . (17)
گوهر اصلى و مدعاى محورى مكتب تفكيك، لزوم قانونمند كردن معرفت دينى در برخورد با معرفت‏هاى ديگر (متعلق به دين يا غير مرتبط با آن) است. اصل اساسى در اين شيوه آن است كه به جاى امتزاج و التقاط و يا تاويل و تفسير انديشه دينى به نفع معرفت‏هاى ديگر و يا تطبيق انديشه‏هاى ديگر با معرفت دينى - كه موجب تباهى هر دو معرفت است - آن‏ها را از يكديگر تفكيك كنيم; يعنى به اين اصل توجه كنيم كه هر مكتبى و انديشه‏اى خاستگاه هستى شناختى، معرفت‏شناختى و انسان شناختى خاص خود را دارد; هم چنان كه هر مكتبى خاستگاه و زمينه تاريخى و بستر اجتماعى ويژه خود را خواهد داشت. براى مثال، مكتب اخلاقى افلاطون يا ارسطو برخاسته از جهان‏نگرى و انسان‏شناسى افلاطونى است; همان گونه كه نظام اخلاقى آن دو برخاسته از شرايط تاريخى، معرفتى و اجتماعى حاكم بر يونان باستان بوده است. اينك آيا مى‏توان گفت كه اخلاق قرآنى و نظام اخلاقى على عليه السلام نيز در شرايط تاريخى عصر افلاطون و هماهنگ با جهان بينى و انسان‏شناسى او تدوين يافته، بنابراين، اخلاق اسلامى مى‏تواند با مدل معرفتى اخلاق افلاطونى يا ارسطويى تدوين شود؟ ! در حالى كه در بطلان اين مدعا اندكى نمى‏توان ترديد داشت; بلكه راه صواب همان شيوه تفكيك است; يعنى، قرآن و سنت معصومين داراى جهان بينى مستقل و خاص هستند; هم چنان كه داراى ايدئولوژى و چارچوب سياسى و اخلاقى خاص‏اند.
پس اخلاق اسلامى آن است كه خاستگاهش قرآن و سنت معصومين است، و اخلاق افلاطونى و ارسطويى، آن نظام اخلاقى است كه از نظام معرفتى آن دو برخاسته است. اخلاق على عليه السلام و امام حسين عليه السلام برخاسته از نظام معرفتى خاص قرآنى و نبوى است و اخلاق ارسطويى محصول نظام جهان شناختى و انسان شناختى خود در محيط معرفتى يونان باستان.
البته روش تفكيك به مفهوم اين نيست كه نظام‏هاى معرفتى و فرهنگ‏ها و تمدن‏ها هيچ رابطه‏اى با يكديگر ندارند و بنابراين هيچ گونه تعامل و داد و ستدى ميان آن‏ها ممكن نخواهد بود. از سوى ديگر ممكن است گفته شود: رواياتى كه مضمون صريحشان دعوت به طلب علم هر چند از اهل نفاق يا از چين و... است، چگونه با روح مكتب تفكيك سازگار خواهد بود؟
با اندك تاملى روشن مى‏شود كه مكتب تفكيك هيچ گاه مكتب دعوت به قطع پيوند معرفت‏ها و تعامل طبيعى، بلكه ضرورى ميان آن‏ها نيست. اين مكتب، اهل معرفت ‏به ويژه ارباب معرفت دينى را به مرزبندى و قانونمند كردن معرفت‏ها دعوت مى‏كند; به عبارت ديگر، مكتب تفكيك معتقد به ضرورت پيشگيرى از آسيب بزرگ ناشى از التقاط و امتزاج و يا خطر تاويل است كه تعامل و ترابط فرهنگ‏ها و معرفت‏ها را به زيان يك يا دو مكتب و تمدن تمام خواهد كرد و يا موجب فربهى نارواى يكى و لاغرى نابجاى ديگرى يا هر دو خواهد شد. پس مكتب تفكيك; مكتب روش مندى معرفت دينى است; نه زندانى كردن و محدود كردن آن. بنابراين، رابطه فرهنگ‏ها و معرفت‏ها بايد با ضابطه‏مندى انجام پذيرد كه ركن اساسى آن ضرورت تفكيك و پرهيز جدى از امتزاج و التقاط و تاويل است وگرنه بديهى است كه آشنايى با نظام‏هاى معرفتى ديگر و تمدن‏هايى كه محصول فطرت سليم بشرى است، موجب ايجاد پرسش‏هاى جديد و نظريه‏هاى متعدد مى‏گردد كه نه تنها موجب قوت و استوارى معرفت كه سبب توسعه و تكامل معرفت دينى است، همان گونه كه دنياى اسلام در سطح گسترده‏اى، تمدن يونان را مورد بهره بردارى قرار داد و تمدن غرب نيز به يارى تمدن اسلامى، تمدن جديد خويش را بنا نهاد. ما نمى‏گوييم: چرا فرزانگان مسلمان به تمدن يونان توجه كرده‏اند؟ بلكه پرسش اين است كه چرا برخى متفكران بزرگ ما در عرصه مبادله معرفتى به جاى روش تفكيك، روش تاويل و التقاط را برگزيده‏اند؟ توجه مسلمين به تمدن‏ها، نه تنها عيب نيست كه خود وظيفه‏اى دينى است كه «العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس; كسى كه به زمان خود آگاه باشد، شبهات و پرده‏هاى جهل به او يورش نمى‏آورند» .
بدين سان، مكتب تفكيك، بررسى تطبيقى و مقايسه‏اى معرفت‏ها و مكتب‏ها را نه تنها منع نمى‏كند كه ضرورى نيز مى‏داند; يعنى، ما دو نظام معرفتى را با يكديگر مقايسه كنيم و وجوه افتراق و اتحاد و ميزان عيب و هنر آن دو را بهتر بشناسيم. براى مثال، مكتب اخلاقى على عليه السلام را با مكتب اخلاقى كانت‏يا افلاطون مقايسه كنيم و در پرتو آن به هويت دو مكتب بيش‏تر واقف گرديم; ولى اين مقايسه و تطبيق بايد با روش تفكيك دو نظام معرفتى توام باشد، نه با شيوه التقاط و تاويل. اين اصل تنها پيام ماندگار مكتب تفكيك است.
ادامه دارد ...

پى‏نوشت‏ها:

1) كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه سيد جلال الدين مجتبوى، چاپ دوم، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى و سروش، 1368، ج 1، ص 107.
2) ر. ك: همان، ج 1، ص 247- 256; سيد محمد حسين طباطبايى، الميزان، چاپ اسماعيليان، قم، 1393 ق، ج 1، ص 371- 373.
3) ر. ك: محمد على فروغى، سير حكمت در اروپا، چاپ ششم: تهران انتشارات زوار، 1375، ج 1، ص 44.
4) ارسطو، اخلاق نيكوماخوس، ترجمه محمد حسن لطفى، تهران، انتشارات طرح نو، 1378، ص 17- 19.
5) همان، ص 68.
6) همان، ص 74.
7) كاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 1، ص 383- 384.
8) ر. ك: ابن مسكويه، تهذيب الاخلاق و تطهير الاعراق، قم، انتشارات بيدار، 1412 ق.
9) مطهرى، مرتضى، تفكر فلسفى غرب، گرد آورنده على دژاكام، چاپ اول: تهران، چاپ انديشه، 1375، ج 1، ص 151.
10) همان، ص 151.
11) عبدالكريم سروش، اوصاف پارسايان، چاپ اول: تهران، مؤسسه فرهنگى صراط، 1371، ص 95.
12) ر. ك: سيد محمد حسين طباطبايى، الميزان، قم، چاپ اسماعيليان، 1393 ق ج 1، ص 373.
13) ر. ك: محمد تقى‏مصباح يزدى، اخلاق در قرآن، چاپ اول: قم، جامعه مدرسين، 1376، ج 1، ص 242- 244.
14) راغب اصفهانى، المفردات فى غريب القرآن، ماده «اول‏» .
15) محمد رضا حكيمى، مكتب تفكيك، چاپ اول: قم، مركز بررسى‏هاى اسلامى، 1373، ص 60 و 61.
16) همان، ص 62.
17) همان، ص 36- 39.

نويسنده:عباس ايزدپناه
منبع: www.naraqi.com

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  12:57 AM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك

الاهيات در زمان حاضر (1)
عنوان «الاهيات در زمان حاضر»[1] بيانگر اين مطلب است كه الاهيات به رغم اين كه جزئى ثابت از پيكره معرفت به شمار مى رود; متغيّر نيز مى باشد. الاهيات حداقل به اندازه ديگر رشته هاى عقلى، رشته اى فعّال و پويا است كه با شرايط زمان در تعامل بوده، در طى آن متحول مى شود. حتى آن دسته از الاهيات هايى كه مدعى پاسدارى از مواضع ثابت تعاليم سنتى هستند و با گذر از رسوم فلسفى و فرهنگى مخالفند، تنها در صورتى مى توانند چنين ادعايى داشته باشند كه گونه هاى جديدى از استدلال را براى مقابله با ايرادهاى تازه بر مواضع شان، به وجود آورند. الاهيات به پرنده اى در حال پرواز تشبيه شده است. از اين رو، ارائه گزارشى از «الاهيات معاصر» كارى است بس دشوار; به ويژه آنگاه كه در واقع پرندگان متعددى وجود داشته باشند كه نه جهت حركت شان يكى است و نه سرعت حركت شان. براى ادا كردن حق پويايىِ تاريخىِ الاهيات، و نه تلاش براى وصف ديدگاه هاى متعدد فعلى، مهم تر اين است كه مهم ترين جهت گيرى هايى را كه بستر حركت گونه هاى مختلفى از الاهياتند و نيز نيروهاى محرك در پسِ اين جهت گيرى ها را نشان بدهيم. روشن است كه در مقاله اى با اين حجم ارائه تصويرى كلى كفايت مى كند و آنچه بايد رسم شود چارچوب بحث است.
مقصود از «الاهيات» در اين مقاله همان الاهيات نظام مند به معناى عام آن است كه وظيفه تفسير كتاب مقدس و سنت هاى اعتقادى جامعه دين باور را بر عهده دارد; و اين امر همواره در موقعيت تاريخى خاصى رخ مى دهد. مقصود از «معاصر» كم و بيش دو دهه پايانى قرن بيستم است. البته قيد «اينجا» هم بايد اضافه مى شد كه در خصوص اين نويسنده، همان بريتانيا، يا شايد اروپا و يا غرب است; البته با ابعاد جهانىِ مشخصى كه در باب الاهيات كاملا شناخته شده اند.
به هر حال، حتى جنبه «زمان حال» الاهيات، نمى تواند جدا از گذشته خود كه مسبوق به آن است تصوير شود. بيان اين مطلب كه الاهيات يك رشته پويا و در حال تحول است، بدان معنا نيست كه الاهيات در هر دوره دوباره از صفر شروع مى كند. اهميت «معاصر» بودن الاهيات در چگونگى دريافت و بسط ميراث گذشته، خواه در دوره متأخر يا مقاطع تاريخىِ دور است و تداوم اين اهميت در گفتوگو با گذشته است. بر اين اساس، اين مقاله بر آن است تا در آغاز، ميراث تاريخىِ متأخرى را تصوير كند كه الاهيات معاصر غرب مديون آن است و نيز بيان كند كه چگونه حجم زيادى از تفكر معاصر مسيحى، هنوز در پيوندى آشكار با الاهيات و فلسفه جهانِ بلافاصله پس از عصر روشنگرى است. لذا اين مقاله به بررسى اين مطلب مى پردازد كه مكاتب الاهياتى معاصر براى جواب دادن به اين پرسش اساسى كه ميراث عصر روشنگرى براى قرن حاضر است (يعنى تعيين رابطه الاهيات با كل جهان فكرى، دينى و فرهنگىِ زمانه اش) چه رويكردهاى متفاوتى را برگزيده اند. سرانجام خواهد كوشيد تا بررسى كند كه چگونه در بخش اعظم الاهيات معاصر، حساس ترين پرسش ضرورت يا خطر مرتبط ساختن خود با زمينه اى كاملا خاص در محدوده محيط جهانى است كه الاهيات در آن شكل گرفته است. در واقع، همان گونه كه معلوم خواهد شد، اين همان رويكرد بسيار خودآگاهانه به متن و سياق است كه شايد ويژگى عمده و متمايز الاهيات معاصر باشد. به يقين اين يكى از بحث انگيزترين جنبه هاى الاهيات امروز است; بهويژه آنگاه كه «متن» از شاخصه هاى سياسى و اجتماعى برخوردار باشد.

ميراث الاهيات معاصر از گذشته


الاهيات معاصر، در هر زمينه تاريخى داراى معنايى است كه آن را از گذشته به ارث برده است. از ويژگى هاى خاصِ الاهيات غرب در دو دهه پايانى اين قرن، آن است كه هم زمان با نزديك شدن قرن بيست و يكم ظاهراً فهم آن نسبت به قرن نوزدهم افزايش مى يابد. ديتريش بونهوفر،[2] يكى از تأثيرگذارترين افراد بر الاهيات در نيمه دوم قرن حاضر، در نوشته هايش در سال 1944 در زندان چنين يادآور شده است:
الان تعداد بسيار اندكى از مردم خواهان برقرارى پيوند روحانى عميق با دو قرن 18 و 19 هستند... اكنون چه كسى خود را درباره كاركرد و دستاوردهاى اجدادمان به زحمت مى اندازد؟ ما چه اندازه دانسته هاى آنان را فراموش كرده ايم؟ من اعتقاد دارم كه مردم سرانجام روزى در حيرت فرو خواهند رفت كه در آن دوره چه دستاوردهايى حاصل آمده بود كه الان مغفول مانده است و كمتر شناخته مى شود (بونهوفر 227:1971).
شايد الان اين پيش بينى در حال تحقق باشد كه قرن گذشته نوزدهم نه تنها پشت سر گذاشته شده، بلكه بخش عمده اى از تفكر دينى و فلسفى اش مورد پرسش قرار گرفته و ذهن نسل حاضر را به خود مشغول كرده است; اين نسل به طور روزافزون در گفتوگو با كسانى است كه عصر روشنگرى را به نقطه اوجِ نقادى رساندند و در ارائه پاسخ هايى الاهياتى به آن پيش قدم شدند. از اين رو، ارائه نمايى كلى از اين كه چه مقدار از الاهياتِ معاصر به ويژگى هاى اصلىِ آن گذشته نظردارد، براى درك وضعيت كنونى بسيارحياتى است.
امروزه همه در اين نكته همداستانند كه ايمانوئل كانت (1724ـ1804) در جمع بندى عصر روشنگرى و اشاره به مابعد آن، از رسالت عقلانى بشر، چه در الاهيات و چه در فلسفه، تعريف نوينى به دست داد كه چالشى مستمر تا زمان حال را پديد آورد. كانت در حالى كه به تبع انديشه هاى عصر روشنگرى، عقل آدمى را كليد شناخت مى دانست، در عين حال قلمرو و نقش عقل را به طور اساسى از نو تعريف كرد; عقل فقط قادر به ارتباط با عالم محسوس و تجربى است و چنين كارى را با اطلاق مقولات فطرى يا پيشينى، كه ذهن آدمى با آنها كار مى كند، بر «پديدارها»ى درك شده بهوسيله حواس ظاهرى انجام مى دهد. پس معرفت انسانى تركيبى است از ذهن كه بر روى داده هاى حسى كار مى كند و از اين رو، داراى يك عنصر ذهنى غيرقابل تقليل است; هيچ شناخت كاملا «عينى»اى از اشياء فى نفسه[3] وجود ندارد; به اين معنا كه كاملا از ذهنِ شناساننده مستقل باشد; نظام هاى متافيزيكىِ سنتى اى كه در آنها آموزه خدا و ادله وجود خدا شكل گرفته بود همانند بسيارى از ديگر نظام ها، فروپاشيد. از كانت به بعد، آگاهى، ذهنيت و احساس آدمى در فهم غربى ها از «حقيقت» محوريت يافت. وضوح اين مطلب را در استدلال خود كانت بر وجود خداوند مى توان يافت. اين استدلال بر حس اخلاقىِ باطنى انسان مبتنى است و وجود عطا كننده الوهىِ قانون اخلاقى را مى توان از آن استنباط كرد.
در قارّه[6] (1822ـ1889) به همان تأكيد اخلاقى اى برگشتند كه در آغاز، خودِ كانت آن را مطرح كرده بود; با اين تلقى كه ملكوت خدا تحقق تدريجىِ آرمان هاى اخلاقى اخوت بشرى است; آنگونه كه در عيسى مسيح بروز و تجسد يافت.
در ميان اين پاسخ هاى گوناگون، يك موضوع محوريت يافته است: تاريخ به طور كلى، و به طور خاص تاريخ عيسى و جنبش مسيحيت كه به شكلى از او نشأت گرفته است. از نظر افرادى مثل شلايرماخر، عيساى تاريخى به عنوان نمونه روشن و آشكاركننده آگاهىِ كاملا منحصر به فردِ خدا مهم بود. از نظر هگل و ايده آليست ها، شخصيت عيسى ـ يا دست كم عقايدى كه بعدها درباره او به وجود آمد ـ براى اثبات حقايق ازلى واقعيت روحانى به گونه اى خاص داراى اهميت بود. به نظر پروتستان هاى ليبرال، مثل ريشل[11] (1855ـ1813) با تصديق شورمندانه به اين كه «حقيقت همان ذهنيت است»، تمام پيش فرض هاى عقل گرايانه و ايدآليستى را در آستانه فروپاشى قرار داد.
شايد ارنست تروئلش[12] (1923ـ 1855) كسى است كه قرن نوزدهم را بهتر از همه ارزيابى كرده، آن را به قرن بيستم پيوند داد. در او مؤلفه هاى رويكردهاى كانتى، ايده آليستى و ليبرال پروتستان را در چارچوب فراگيرترين چشم انداز تاريخى مى توان مشاهده كرد. از نظر تروئلش، تمام دين هاى بشرى جزيى لازم براى كليت نهايى تاريخ بشرند. اين بدان معناست كه دين جزيى اجتناب ناپذير از وجود آدمى است. و هيچ دينى نمى تواند ادعا كند كه در اهميت مطلق و ارزش و صدق، از ساير اديان برتر است. مسيحيت مى تواند ادعا كند كه دينى است كه بسيار به امر مطلق نزديك شده، و به واقع دينِ معيارىِ فرهنگ غرب است. اما اين امر مطلق هرگز نمى تواند در خود تاريخ كاملا آشكار شود.
در بريتانيا نيز گرايش به تأكيد بر جوهره ايمان و خويشاوندى آن با حس اخلاقى، و نيز تكيه بر حقيقت الوهى به عنوان فرايندِ تجلّى در طبيعت، و تاريخ انسان ـ نه الوهيتى بيرونى كه از دور يا بالا همه چيز را تحت نظر دارد ـ ويژگى هاى تفكر قرن نوزدهم را تشكيل مى دهند; به همان شكل كه ويژگى ديگرش دست و پنجه نرم كردن با لوازم تن دادنِ بدونِ قيد و شرط به تلقى تاريخى (متفاوت با فهم اعتقادىِ صرف) از حقيقتِ دينى بود. اين گرايش را مى توان در تحقيقات ساموئل تايلور كلريج[16] (1888) مشاهده كرد.
حقيقت اين است كه در بخش زيادى از الاهياتِ كنونى، تفكر قرن نوزدهم، همچنان پراهميت باقى مانده واين اهميت ازجهاتى روبه فزونى است. اين مسئله را از توجه علمى وروزافزون الاهى دانان و مورخان مى توان به وضوح دريافت. علت اساسى اين امر در اين حقيقت نهفته است كه سؤالات مطرح شده آن زمان، هنوز هم جوياى پاسخِ درخورند.

پيوستگى و آشفتگى


الاهى دانِ مقطع تحول اين قرن كه در غرب (به طور يقينى در بخش بريتانيايى آن) آن هم غربِ دهه هاى اخير ظهور كند همدلى زيادى را كسب خواهد كرد. بيشتر الاهى دانانى كه در بيست سال گذشته عامل جر و بحث ها بوده اند، ارزش ها و رويكردهايى عقلانى را عرضه كرده اند كه هم بسيار يادآور الاهيات ايده آليستى،[18] مى توان مشاهده كرد كه نويسنده دل مشغولِ آن است كه به گونه اى از خدا سخن گويد كه او حقيقت غايى اى است كه از سرِ عشق با جهان ارتباط برقرار مى كند ـ اما از «كارهايش» تنها به عنوان نماد و تمثيل اراده اش مى توان سخن گفت. مصلوب شدن عيسى مثلِ اعلاىِ خداى زنده مهرورزى است كه با شر دست و پنجه نرم مى كند. وايلز مانند بسيارى از معاصران خود براى اشاره به خدا زبان «روح» را ترجيح مى دهد كه حاكى از سرشتِ واقعيتى به ظاهر شخصى است كه تنها در ارتباطِ با ديگران وجود دارد. وايلز دغدغه بسيارى از افراد نسل خود را در تبيين مفهوم خدا، يعنى مفهومى كه خود در تلاش است تا آن را بيان كند به صراحت ابراز مى دارد:
اين بايد يك مفهوم عميقاً شخصى باشد، اما مفهومى كه مرزهايى را چون «خدا بايد يك فرد مشخص باشد»، آنگونه كه ما با تجربه انسانى و محدود خود مى دانيم، مى شكند. ثانياً اين خدا نسبت به ماست كه ما بايد با او در ارتباط باشيم. زيرا هر شناختى كه ما از خدا داريم با تجربه فردى ما از او به صورتى جدايى ناپذير پيوند خورده است; اين تجربه يعنى آنچه ما درباره خدا مى گوييم هرگز نمى تواند كاملا از منشور محدودكننده و تحريف كننده آن تجربه احتمالى جدا شود. (wiles 1982: 120)
بنابراين، الاهيات تاريخى اى كه متكى بر تجسدِ الوهى و مجموعه اعتقادات شوراهاى جهانى است به اين الاهيات كه «عيسى آنچنانكه بود»، يعنى آنچنانكه در حال و هواى فلسطين قرن اول بود تغيير جهت داد; آنگونه كه به عنوان مثال در مقالات كتاب اسطوره خداى متجسد (هيك 1977) بروز يافت. محض نمونه اين استدلال جان هيك كه آن چه در جامعه اوليه مسيحى اهميت اساسى داشت تجربه طاقت فرسايى از پذيرفته شدن بهواسطه خدا در مسيح بود كه بعدها در قالب اعتقادات به بيان درآمد، كاملاً يادآور ديدگاه هارناك درباره تاريخ مسيحيت اوليه است. به نظر وى، اين تاريخ نشان دهنده انحراف مستمر از آگاهى دينىِ خود عيسى و نخستين شاگردانش به راست كيشى يونانى زده كاتوليك است. هر دو ديدگاه بر پيش فرض تاريخى خاصى مبتنى اند.
نزديكى ديدگاه هاى جان هيك در تحقيقش، خدا و عالم اديان (1973) و نظريه ارنست تروئلچ نيز در خور توجه است. از نظر هر دو، دين پديده اى جهانى است و فقط خدا ذات مطلقى است كه همه اديان تاريخى به او اشاره داشته، به حقايقى درباره او پى برده اند. هيچ دين خاصى نمى تواند ادعاى مركزيت كند، همانطور كه هيچ سياره اى نمى تواند مدعى محوريّت در منظومه شمسى شود. ممكن است كسى بگويد كه هيك تفكر تروئلچ را به فضاى معاصر آورده و آن را ادامه داده است; فضايى كه پذيرش كامل طبيعت تكثّر دينىِ جهان را نيازى مبرم و اجتناب ناپذير ساخته است.
در خصوص دان كيوپيت،[20] به عنوان ديدگاهى نمادين كه آرمان هاى معنوى و اخلاقى ما را يكپارچه مى سازد، آشكارا بر قراءتى از وضعيت مابعد كانتى مبتنى است كه افرادى مثل كيركگارد و فئورباخ آن را تقويت كرده اند. و امكان هرگونه شناختى را از تعالى و تنزيه فراتر از ذهنيت بشرى مان را انكار مى كند. اينجا پايان منطقى ايده آليسم ذهنى است: خدا «تنها انسان» است.
از سوى ديگر، به همين دليلى كه گفته شد الاهيات معاصر بسيار بيش از دوره قبل، يعنى دهه 1960 كه عرفى شدن ]سكولاريزاسيون[ سكه رايج شده بود به زبان و نمادگرايى دينى توجه جدى دارد.
بر اساس قرائت خاصى از نوشته هاى بون هوفر در زندان، خصوصاً تأكيدش بر خود مختارى انسان يا «بلوغ» جهان[24] تقويت شده است، زدودن نمادگرايى و استعاره سنتى از عقايد مسيحى را لازم مى دانست، البته اگر انجيل به جامعه معاصر غربى اختصاص داشته باشد.
پُل ون برن در كتاب مفهوم دنيوى انجيل در سال 1963 در صدر تبديل كل انجيل به موضوع همه گيرى زندگى عيسى براى ديگران بود. بر اين اساس كه چنان تبديلى خيلى بيشتر با فهم تجربه گرايان معاصر از واقعيت سازگارى داشت. از نظر الاهيات سكولار براى پاسدارى از حقيقت ايمان، زبان بايد به شدت تغيير كند. در مقابل از نظر بيشتر الاهيات هاى راديكال معاصر واقعيت در زبان، هر چند به طور تمثيلى و استعارى فهميده شود، جا گرفته است. عبادت به مدرنيزه شدن نياز كمترى دارد و در واقع اگر از رمز و نمادپردازى عارى شود ممكن است عملكرد خويش را كه عبارت است از منسجم ساختن و به حركت درآوردن زندگى به طرف ارزش هاى معنوى به خوبى انجام ندهد. آيا اين بدان معنى است كه تز دنيوى كردن هم به عنوان توضيحى از آن چه در جامعه غربى (و جامعه زير سلطه غرب) رخ داده و هم به عنوان توصيه اى براى پيام كتاب مقدس به امروزه خطا است؟
مسلماً روشن است كه دين به عنوان يك پديده خاتمه يافته نيست. نه فقط در جوامعى كه اسلام راديكال و ديگر اديان شرقى در حال ابراز وجود مجدد هستند بلكه در جهان غرب جايى كه گونه هاى بشدت محافظه كار و حتى بنيادگرايى مسيحيت به طور فزاينده اى قدرت مى گيرند.
به هر حال از يك جهتِ مهم در حقيقت اين تحولات حداقل يك جنبه از تز دنيوى كردن ـ تا جايى كه به جوامع غربى مربوط است ـ را تأييد مى كنند. حقيقت اين است كه اكنون هيچ مرجع دينى بر جامعه سيطره ندارد و جامعه به شكلى فزاينده مستقل و خودگردان است. و يا شايد كسى بگويد كه اكنون در دل هر جامعه واحدى جمعيت هاى بشدت خودمختار وجود دارد كه هر كدام سبك زندگى و مجموعه ارزش هاى برگزيده خود را دنبال مى كنند. آزادى نهفته در تز دنيوى شدن، در ميان گزينه هاى خود آزادى دينى را نيز جا داده است; كه به نوبه خود مى تواند شكل بسيار محافظه كارانه اى (يعنى خودبسته) داشته باشد. خصوصاً با توجه به جاذبه اى كه چنين قراءت هايى مى توانند براى مردمى كه در عصر شكاكيت هستند داشته باشند. مردمانى كه در جستوجوى رهبرى نيرومند و مقتدر و مجموعه هايى روشن از قوانين براى زندگى روزانه هستند. و يا اين كه اين آزادى ممكن است بر كسانى كه زندگى دينى و عبادى را برگزيده و با آن پيوند خورده اند نمايان گردد. نه به اين دليل كه به يك واقعيت عينى اشاره دارد بلكه به اين دليل كه در واقع به تعبير كيوست چهارچوبى را براى وحدت، اجتماع و آرمان معنوى به معنايى كه فقط در آن يافت مى شود در اختيار آنان مى گذارد. بدين منظور ممكن است يك بار ديگر موريس وايلز را به عنوان سخنگوى انبوهى از نسل الاهيات معاصر و هم به عنوان كسى كه ايده مخصوص خود با عنوان آرمانِ سخن خدا به عنوان روح را به پيش مى برد، مثال بياورزيم. آن جا كه مى نويسد: در جانب دين نياز است كه اين تصوير به وسيله نمادها و تصويرهاى ديگر تكميل گردد. اولين مزيتى كه من براى تصور خدا ادعا كرده ام ثمره اى است كه به عنوان مفهومى رابط در سطح نسبتاً ظاهرىِ شناخت دارد. در خصوص محتواى مادى براى اظهار ايمان نيز اين تصوير بدون ارزش نيست. اما تصاوير ديگر كه جامعيت كمترى دارند ممكن است اثبات شود كه براى پيشبرد حيات ايمان محتواى تخيلى به مراتب غنى ترى دارند. Wiles 1982: 125
اين گفته به خوبى حال رويكردى اساساً عمل گرايانه به ارزيابى زبان هاى الاهياتى است يعنى فايده و سودمندى شان براى پيشبرد حيات ايمان. همين تلقى از هدف الاهيات است كه الاهى دانان راديكال و ليبرال معاصر را از سنت گرايان و محافظه كاران جدا مى كند. دقيقاً به اندازه هر اختلافى بر سر مفاد ايمان.
يك عامل در گرايش الاهيات معاصر به ماهيت زبان دين، تأثير ـ گرچه نامنظم ـ الاهيات نور است كيشانه بود كه به ويژه با كارل بارت و اميل برونر در اواسط اين قرن پيوند خورده بود. بدون شك اين الاهيات پرسش از چگونگىِ سخن گفتن زبان انسان ـ با فرض امكانش ـ درباره خداى متعالى را عميقاً مطرح كرد. اين الاهيات در واكنش به غلبه تمايلات ليبرالى قبل از جنگ جهانى اول نوعى تصميم به بيان مجدد تمايز سنت مسيحىِ وحى در كتاب مقدس را نشان مى دهد.
به شكلى كه دراعتقادنامه هاى رسمى تفسير شده بود. در عين حال كه تصديق مى كرد اگر درحقيقت خدا حتى درتجلى خود براى نوع بشر حقيقتاً بكلى ديگراست، پس تكرار صرف اين سنت كافى نيست. خدا از كلماتى كه ما درباره وى بكار مى بريم فراتر است.
از اين رو عامل ديگر در عرصه الاهيات معاصر، توجه پيوسته است به سنت مسيحى درباب اعتقادات به عنوان مطالبى كه بايد براى زمان حاضر تفسير شود. در اينجا تأثير پيوسته دومين شوراى واتيكان و دركى كه از طبيعت پويا و تاريخى وحى و نياز بررسى مكرر كتاب مقدس و سنت، بسيار مهم است.
بنابراين پرداختن به سنت لزوماً و به خودى خود علامت محافظه كارى يا سنتى بودن نيست. اين امر به خودى خود يك علامت است از اين كه طبقه بندى متداول الاهيات يا الاهيات هاى متداول كار ساده اى نيست. به هر حال اين طبقه بندى كارى ضرورى است و نگاهى گذرا به دو تلاش اخير درباره چنين تحليلى يعنى تلاش دورتى سول و هانس فرى روشنگر است:

دورتى سول; راست كيش، ليبرال و راديكال


دورتى سول الاهيدان آلمانى، مى گويد كه الاهيات معاصر را مى توان در سه گروه عمده دسته بندى كرد. راست كيشى، ليبرال و راديكال (Solle 1995). الاهيات ارتدكس يا راست كيشى با كتاب مقدس و سنت اعتقادى به عنوان ناقل حقيقتِ وحيانى آغاز مى شود. اين الاهيات هم از نظر كلامى و هم سياسى اساساً محافظه كار است; و توان درك شرايط فرهنگى خاص (زمانِ) خود را ندارد. درست است كه كليساى اعترافى آلمان تحت تأثير راست كيشى يا نو راست كيشى پروتستانىِ كارل بارت، قادر شد با اعلاميه بارمن[25] در سال 1934 در مقابل روند نازى سازى مسيحيت موضعى پيامرگونه در پيش گيرد; اما فارغ از اين وضعيت تاريخى خاص، راست كيشى چه از نوع پروتستان و چه از نوع كاتوليك، چه در شكل هاى قديم و چه در شكل هاى جديدش به محافظه كارى و در واقع در زمان كنونى به بنيادگرايى گرايش دارد. مدل راست كيشانه در الاهيات بر اثر عصر روشنگرى از ريشه تكان خوره و از آن زمان تاكنون به لحاظ فكرى و فرهنگى در حال عقب نشينى بوده است.
در مقابل، الاهيات ليبرال بخش عمده اى از شناخت جهان را كه با عصر روشنگرى آغاز شده بود به ويژه در حوزه علوم طبيعى و مطالعات تاريخى پذيرفته بود و بر آن بود كه ضرورت دين دارى را بايد بگونه اى تبيين كند كه با چنان شناختى در تضاد نباشد. اين الاهيات ارزش محورى را به تساهل و نيز تفكيك كليسا و دولت مى دهد و چنين موضعى با اعتقاد آن به تاريخى بودن تمامى اديان و تصديقش به اين كه هيچ دينى نمى تواند مدعى حقيقت و حجيت تمام عيار باشد، رابطه تنگاتنگى دارد. نقطه ضعف آن اين است كه يكى دانستن مسيحيت با فرهنگى خاص را به راحتى مى پذيرفته و سياست را به سياستمداران وانهاده است. البته با توجه به نتايج فاجعه آميز اين كار در زمانى كه آن سياستمداران ديكتاتور باشند مانند آلمان نازى يا پاره اى از كشورهاى آمريكاى لاتين اين ضعف آشكارتر مى شود. الاهيات ليبرال مثل الاهيات راست كيشى آنگونه كه از فردگرايى اش پيداست، اساساً الاهياتى است برخاسته از طبقه متوسط و به نفع آن. بر خلاف الاهيات هاى ارتدكس و ليبرال، الاهيات رهايى بخش با تجربه مردم فقير و ستمديده و به حاشيه رانده شده خصوصاً در جهان سوم آغاز مى شود. از نظر الاهيات رهايى بخش تنها كلام خدا راه و رسم مسيحايى عيسى و پيروان اوست. راه و رسمى كه از طريق عمل متعهدانه خودِ فقرا آنگاه كه براى رهايى خود از ستم اقدام مى كنند كشف مى شود. خدا در گزينش ترجيحى فقرا با آنان و هم براى آنان است.
تحليل سه پاره سول از وضعيت الاهيات معاصر بدون ترديد در سطح عموم با برخى برداشت هاى كلى همخوانى دارد، در واقع ميان «محافظه كاران و ليبرال ها» در حلقه هاى الاهياتى مسيحيتِ غربى مشاجره وجود دارد و مسلماً از چشم انداز پرداختن به الاهيات «از پايين» خصوصاً در موقعيت جهان سوم چالش احساس مى شود. اما استفاده از صرفاً سه نمونه تا حدى بسيار ساده انگارانه است و داورى عادلانه اى درباره پيوندها، تأثير متقابل و پويايى در عرصه الاهيات معاصر ارايه نمى كند. براى نمونه، اين تقسيم متضمن اين است كه هر يك از اين سه گرايش نسبت به دو طرف ديگر انحصارى و خودكفا باشد. در حالى كه براى مثال الاهى دانان ليبرالى فراوانى وجود دارند كه هم از روش هاى تاريخى ـ اعتقادى الاهيات ليبرال خرسندند و هم از تفسير كتاب مقدس و سنت كه الاهيات ارتدكس ارايه داده است.
كارل بارت[27] كه عميقاً به سنت اعتقادى و سه گانه انگارانه پرداخته است و با اين حال براى تفسير آن زمينه هاى سياسى و اجتماعى را به عنوان چارچوبِ مورد ارجاع انتخاب كرده است، تا اين كه پيوندى ثمربخش را در ميان آن دو پديد آورد; (مثلاً در مورد الگوى اجتماعى تثليث به عنوان خنثى كننده ديدگاه سلسله مراتبى درباره خداوند و جامعه بشرى) در كجا قرار مى گيرد؟
و يا ولفرت پاننبرگ[28] كه هم قاطعانه در سنت سه گانه انگارانه ارتدكس باقى مانده و هم الاهيات خود را در زمينه عام مردم شناسى و تاريخ جاى مى دهد. آيا چنين محافظه كارانى ليبرال اند، محافظه كارند يا مرام ديگرى دارند؟
به علاوه تحليلى از اين دست، خود تا حد زيادى نوعى رويكرد پروتستانى و غربى را انعكاس مى دهد كه لازمه آن اين است كه محافظه كارى، ليبرال و يا راديكال بودن گزينه هايى هستند كه مى توان هر كدام را از يك نقطه نظر بى طرفانه برگزيد، اما از ديد برخى، در خانواده اعترافْى اتصال به سنتِ اعتقادى گزينه اى نيست كه به عنوان جنبه هاى اساسى از هويت دينى اصيل فرد انتخاب شود. اين اتصال در حقيقت خانه اى است كه آدمى در آن ساكن است. از اين رو سؤال ما به سؤال از ارتباط شخص با اين سنت تبديل مى شود; كه آيا اين ارتباط بايد از نوع پذيرش بدون بررسى باشد، يا از نوع تأمل و تفسير نقادانه مستمر.
براى نمونه، تلاش هاى الاهياتى كارل رانر[31] يافت شود. وى پرسش سرنوشت سازى را كه از زمان آباء كليسا تا زمان ما ميان كتاب مقدس و تفكر يونانى بنياد قرار دارد، بدين گونه مطرح مى كند: چگونه يك مسيحى مى تواند به اين عقيده كه حقيقت در تاريخ و عالم آفرينش عمل مى كند، پاى بند باشد. در حالى كه سرنوشت غايىِ حقيقت و منحصر به فرد بودنِ آن ظاهراً با دگرگونى و فسادى كه تاريخ و عالم آفرينش در معرض آن است، غيرقابل جمع است؟
طرح اين پرسش به اين شكل به معناى پذيرش جبر تاريخ است همان گونه كه ليبرال ها چنين مى كنند. با اين حال از نظر زيزيولاس تفكر يونانى بنياد آباء كليسا، خود مى تواند اين پرسش را روشن تر كند.
رانر و زيزيولاس هر دو نمايانگر نگرش هايى به الاهيات هستند كه با طبقه بندى متداول مغايرت دارند صرفاً به اين دليل كه آن ها به برقرارى يك گفتوگوى آزاد بين فرهنگ معاصر و سنت اصرار دارند.
بنابراين، يك تحليل روشنگرانه تر در پى تحليل آن است كه چگونه الاهيات هاى مختلف در واقع اين رابطه ميان خود و موقعيت اجتماعى، فرهنگى، دينى و عقلانى تر را درك و كشف مى كنند.
ادامه دارد ...

پی نوشت ها :


[1] اين مقاله ترجمه اى است از:
Keith Clements, Theology Now, in Companion Encyclopedia of Theology, Ed. by Peter Byrne and Leslie Houlden, Routledge, 1995, pp. 272-290.
گفتنى است تمام مقالات اين مجموعه (48 مقاله) به همت پژوهشگران مركز مطالعات اديان ترجمه شده و شمارى از آنها پيش تر در مجله هفت آسمان انتشار يافته است.
[2]. Dietherich Bonhoeffer
[3]. Things-in-themselves.
[4]. Continentقاره اروپا به جز انگلستان :
[5]. Friedrich Schleiermacher
[6]. Albercht Ritschl.
[7]. Ritschl
[8]. Adolf Von Harnach
[9]. wilhelm Dilthey
[10]. Martin kahler
[11]. Sorn Kierkegard
[12]. Ernst Troeltsch
[13]. Samuel Taylor colaridge
[14]. John Henry Newman
[15]. Essays and Riviews
[16]. Lux Mundi
[17]. Idealistically-ba ed
[18]. Maurice wiles
[19]. Don cupitt
[20]. all God-language
[21]. Coming of age of the world.
[22]. Harvey cox
[23]. A.T.van leeuwen
[24]. Rudolf Bultmann
[25]. Barmen Declavation
[26]. Karl Barth
[27]. Jurgen moltman
[28]. Wolfhart pannenberg
[29]. Karl Rahner (1904-84)
[30]. Keuy 1992:32
[31]. Johan Zizioulas

نويسنده:كيت كلمنتز ؛ مهراب صادق نيا

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:19 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



شخصيت شناسى تطبيقى تحليل شخصيت انسان از ديدگاه روان شناختى، جامعه شناختى، فلسفى و كلامى

اگر محققانه و عميق به مسئله «انسان شناسى» توجه شود و شناخت واقعى انسان مورد نظر باشد، بايد شخصيت او در دو قالب «بالقوّه» و «بالفعل» مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد. اگر در بررسى شخصيت انسان، دو مقوله قوّه و فعل او از هم متمايز نشوند، آگاهى به شخصيت حقيقى وى امرى مشكل، بلكه غيرممكن خواهد بود. بررسى شخصيت انسان در دو قالب قوّه و فعل، مسئله ظريفى است كه كم توجهى به مرزبندى آن دو، محقق را به ورطه تضاد و تناقض مى كشاند و او را به داورى غلط و غير واقعى سوق مى دهد.

قوّه و فعل
تعريف «قوّه» و «فعل»

پيش از پرداختن به بررسى شخصيت انسان در دو قالب قوّه و فعل، توضيح مختصر درباره واژه هاى مذكور و ذكر ارتباط منطقى آن دو با هم ضرورت دارد. به تعبير فلسفى، «بالفعل موجودى است كه آثار مطلوبه بر آن مترتّب مى شود و بالقوّه موجودى است كه آثار مرتبه فعليت بر آن مترتب نمى شود.»1 در مباحث فلسفى، گاهى به جاى كلمه «قوّه» اصطلاحاتى مانند «استعداد»، «امكان»، «امكان استعدادى» و از اين قبيل به كار مى برند كه با كمى تفاوت كاربردى، معادل هم استعمال مى شوند؛ چنان كه «استعداد» به قوّه قريب به فعليت اطلاق مى شود2 و «امكان» به محال نبودن موجوديت (= فعليت) يك شىء دلالت مى كند. به بيان ساده، «قوّه» يعنى امكان و استعداد چيزى را داشتن و «فعل» يعنى آن امكان و استعداد را به ظهور رسانيدن و شكوفا كردن. براى مثال، از سه حالت «تخم مرغ»، «جوجه» و «مرغ» به حالت اول «تخم مرغ بالفعل و جوجه بالقوّه» به حالت دوم، «جوجه بالفعل و مرغ بالقوّه» و به حالت سوم، «مرغ بالفعل» گفته مى شود.

رابطه قوّه و فعل

در كتب فلسفى، هنگام طرح بحث «قوّه و فعل» از اصطلاح ديگرى با نام «ماده» نيز استفاده مى شود. «ماده» به مفهوم فلسفى (نه تجربى) چيزى است كه قوّه و استعداد را با خود حمل مى كند؛ يعنى «نگه دارنده» و «به دوش گيرنده» قوّه و استعداد است. قوّه و استعداد نيز همان چيزى است كه امكان فعليت در آن نهفته است. اين عبارت فلسفى كه گفته اند: «كل حادث مسبوق بقوّة و مادة تحمِلُه»، گوياى همين نكته مى باشد.
عالم ماده نمايشگاه قوّه و فعل است و هر ماده اى، قوا و استعدادهاى ويژه اى با خود حمل مى كند كه اگر شرايط و عوامل لازم فراهم گردند، به فعليت ويژه اى مبدّل مى شود. به تعبير دقيق تر، قوّه و فعل يك شىء رابطه منطقى با هم دارند و قوّه و استعداد همواره بر فعليت و شدن يك چيز مقدّم است. طبق اين قاعده، هر چيزى صلاحيت تبديل شدن به هر چيزى را ندارد، بلكه در هر ماده اى، با توجه به ظرفيت، استعداد و قوّه ويژه اى نهفته است كه امكان تبديل شدن به اشياى معيّنى دارد؛ چرا كه هر قوّه، فعليت ويژه اى مى طلبد و هر فعليتى نيز از قوّه خاصى حاصل مى شود. بر همين اساس، هيچ كس انتظار ندارد يك مرغ در سر كلاس درس حاضر شود و پس از مدتى به يك مرغ دانشمند مبدّل گردد؛ چرا كه اصلا امكان و استعداد دانشمند شدن در طبيعت مرغ وجود ندارد.
توجه به اصل مهم قوّه و فعل و رابطه منطقى آن دو با يكديگر از مسائل مهمى است كه انسان به طور فطرى و وجدانى آن را درمى يابد و در تعليم و تربيت انسان ها و حتى پرورش حيوانات و گياهان نيز آن را به عنوان يك اصل ضرورى و مسلّم مورد توجه قرار مى دهد؛ چنان كه انسان مى داند با تربيت يك بچه پلنگ يا پرورش يك دانه سيب، نمى تواند آن ها را به يك اسب يا يك پرتقال تبديل نمايد.

شخصيت بالقوّه انسان
فطرت و شخصيت

منظور از «شخصيت بالقوّه» خميرمايه اوليه و بنيان خلقتى انسان است كه در قاموس دين، از آن به «فطرت» تعبير مى شود. رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله) مى فرمايند: «كلُّ مولود يولَدُ على الفطرةِ»؛ 3همچنان كه معمولا در مورد بنيان آفرينش حيوانات، لفظ «غريزه» و در مورد گياهان و جمادات، واژه «طبيعت» استعمال مى شود.
«فطرت» معانى متفاوتى را با خود حمل مى كند. در اينجا، به اختصار، به هشت نكته مهم در مورد فطرت اشاره مى شود: 4
1. فطرت يعنى خلقت ابتدايى و آفرينش بى سابقه؛
2. فطرت يعنى نوعى از آفرينش كه انسان را از نظر خلقتى از ديگر انواع مخلوقات، متمايز و ممتاز مى سازد.
3. فطرت، بهترين و كامل ترين نوع خلقت است كه مناسب تر از آن قابل تصوّر نيست.
4. فطرت همان خميرمايه اوليه انسان به شمار مى آيد كه بنيان خلقتى انسان بر آن نهاده شده است.
5. انسان به حسب فطرت خويش، حامل تمايلات و دانش هاى عميقى است كه با خميره او آغشته شده اند.
6. همه انسان ها داراى فطرت واحدى هستند و از اين لحاظ، هيچ امتيازى نسبت به يكديگر ندارند.
7. جدا ساختن فطرت و فطريات از انسان، مانند جداسازى حرارت از آتش، رطوبت از آب، و چربى از روغن، غيرممكن و محال است. البته اين به مفهوم رد امكان تضعيف آن ها در شرايط خاص نمى باشد.
8. كمال حقيقى انسان در سايه توجه آگاهانه به نداى فطرت و هدايت صحيح خواسته ها و دريافت هاى فطرى ممكن مى شود و عدم توجه به آواى فطرت، خودفراموشى و از خود بيگانگى انسان را فراهم مى آورد.

بررسى ديدگاه ها

در مورد شخصيت بالقوّه انسان، كه در اين نوشتار، مترادف با «فطرت» و به عبارت بهتر، معادل با «فطريات» و «تمايلات و دريافت هاى فطرى» قرار داده شده اند، ديدگاه هاى متفاوتى قابل طرحند كه مى توان همه آن ها را در دو مقوله عمده، مورد بحث و بررسى قرار داد:

الف. منكران شخصيت بالقوّه تأثيرگذار

در اين مقوله، سه نظريه مهم قابل طرح و بررسى هستند:

1. انسان داراى هويّت اجتماعى

شخصيت اجتماعى: برخى شخصيت بالقوّه اى براى انسان قايل نبوده، همه خصوصيات شخصيتى وى را متأثر از تاريخ، مناسبات اقتصادى و شرايط مادى حاكم بر جامعه و در حالت كل، «منِ اجتماعى» قلمداد مى كنند. به عبارت روشن تر، اصلا فرديت فرد در اين ديدگاه جايگاهى نداشته، تنها شخصيتى كه براى انسان وجود دارد «شخصيتى جمعى و هويّت اجتماعى» است. مناديان اين نظريه، ماركسيست ها و روان شناسان و جامعه شناسان متأثر از نظريه «ماترياليسم تاريخى» ماركس مى باشند.
آندره پى يتر يكى از آگاهان مسلّط به فلسفه ماركس، انسان شناسى ماركسيسم را اين گونه توصيف مى كند: «از اين ديدگاه، فرد، خود جزئى از اجتماع، عضوى از نوع بشر و به قول ماركس يك \"موجود ژنريك\" است. فرد هنگامى حد كمال موجوديت خود را تحقق مى بخشد كه خويشتن را با مجموعه وفق دهد.»5
ژرژ پوليستر يكى از نظريه پردازان مشهور ماركسيسم نيز مى گويد: «بر اساس نظرات ماركس، اين وجدان افراد نيست كه شاخص وجود آن هاست، بلكه وجود اجتماعى آن هاست كه موجد وجدان است. وجدان افراد سازنده شرايط مادى مى باشد و اين شرايط است كه وجدان افراد را به وجود مى آورد.»6
شخصيت تاريخى: شخصيت اجتماعى و هويّت جمعى انسان، كه ماركسيست ها منادى آن مى باشند، نه حاصل انديشه و آزادى عمل انسان، بلكه منبعث از حركت جبرى تاريخ مى باشد كه در بستر ماترياليسم تاريخى، يعنى «كمون اوليه»، «برده دارى»، «فئوداليسم»، «سرمايه دارى»، «سوسياليسم» و «كمونيسم» شكل مى گيرد. ماركس در اثر معروف خود، «18 برومر» ادعا مى كند: «تاريخ را انسان ها مى آفرينند، لكن نه تحت شرايطى كه توسط آنان ايجاد شده است، بلكه تحت شرايطى كه از پيش معيّن شده است.»7 روشن است كه در چهارجوبه اين شرايط، انسان (به قول آندره پى تير) نه تنها مى تواند، بلكه بايد اقدام كند و خود را با شرايط از قبل تعيين شده وفق دهد، وگرنه در زير چرخ هاى بى مهر تاريخ خرد خواهد شد.
از اين رو، در نگرش ماركسيستى، حد اكثر هنر انسان در اين است كه به مناسبات اقتصادى و روابط توليدى موجود و در نتيجه، به بسترى كه به اجبار به سوى آن كشانيده مى شود، آگاهى يابد و خود به عنوان ماماى تاريخ، فقط تغييرات جبرى و تحولات لايتغيّر آن را تسهيل و تسريع بخشد.
شخصيت ابزارى: شخصيت حقيقى و ارزش واقعى انسان ماركسيستى به ابزارى بودن او وابستگى دارد؛ چرا كه انسان ماركسيستى با دست يافتن به ابزار نو، روابط توليدى و در نتيجه، مناسبات اقتصادى جديدى را به وجود مى آورد و به اين صورت، پس از طى مراحل كمّى، با يك جهش كيفى (= اصل جهش)، حلقه اى از ادوار ماترياليسم تاريخى را به منصه ظهور مى رساند. به همين دليل، ماركس در بيان تفاوت انسان با ساير جانداران و امتياز او بر آن ها مى نويسد: «امتياز انسان بر ساير جانداران در اين است كه مى تواند ابزار بسازد و تكامل فن، تعيين كننده تكامل جامعه است.»8
در همين زمينه است كه ماركس بر خود مى بالد و هدف از ابداع فلسفه خود را نه تفسير جهان، بلكه تغيير جهان مى داند و بدين سان، ساير فلسفه ها را ايده آليسم و فلسفه خود را رئاليسم معرفى مى كند؛ آنجا كه مى گويد: «فيلسوفان تنها به تفسير جهان به طريقه هاى گوناگون مى پرداختند، اكنون بايد در صدد تغيير آن برآمد.»9
نتيجه: انسان ايده آل ماركسيسم يك انسان اقتصادى و انسان ابزارى و توليدى است كه در بستر جبرى تاريخ شكل مى گيرد. در اين ديدگاه، هيچ محلى براى حضور انسان آزادانديش و تأثيرگذار در سرنوشت خود و همچنين تفسير انسان در قالب يك موجود ملكوتى و معنوى و متمايل به عالم برتر وجود ندارد. كاپلستون در تاريخ فلسفه، انديشه «ماده باورى ديالكتيكى» ماركس را چنين بيان مى كند: «نزد ماركس، انسان نه موجود انديشمند، كه موجود كوشنده است و اين كوشش بيش از هر چيزى براى توليد مادى است.»10

2. انسان داراى سرشتى خنثا

شخصيت انفعالى: صرف نظر از ديدگاه نظريه پردازان رسمى ماركسيسم و قايل شدن طبيعت اجتماعى و هويّت جمعى براى انسان و تفسير شخصيت وى در بستر تكاملى ماترياليسم تاريخى و بى توجهى به فرديّت انسان و اساس قرار دادن «من اجتماعى» او در همه زمينه ها، نزد برخى روان شناسان و روان پژوهان نيز به نظراتى برمى خوريم كه با خنثا دانستن ماهيت انسان و بى تفاوت معرفى نمودن سرشت او نسبت به پذيرش خوبى و بدى، افراد انسانى را فقط «موجوداتى تأثيرپذير و منفعل» معرفى مى كنند كه همه خصوصيات شخصيتى آن ها به طور كلى «محصول تأثيرات محيط يا توراث و احياناً امتزاج آن دو» مى باشد. اينان محيط و توراث را علت تامّه شكل گيرى شخصيت انسان دانسته، هيچ جايى براى حضور مؤثر استعدادهاى ذاتى و توانايى هاى بالقوّه او باقى نمى گذارند.
جان لاك، روان شناس نامور انگليسى، با نفى همه مبادى نظرى و عملى فطرى انسان، او را هنگام تولد همانند لوح سفيدى مى داند كه شرايط محيطى قادرند شخصيت او را به هر شكل دلخواه تنظيم كنند. «مكتب تجربه گرايى» يا «مسلك تجربى» در روان شناسى نيز از همين تفكر جان لاك مايه گرفته و در مقابل «مكتب خردگرايى» يا «مكتب عقلى» قد علم كرده است. 11
واتسون، روان شناس معروف آمريكايى، مى گويد: «يك عده كودك سالم را به من بسپاريد و براى تربيت آن ها مرا در عالم تنها بگذاريد، تضمين مى كنم بدون هيچ گونه انتخاب و رجحانى، هر يك از آنان را چنان تربيت كنم كه پزشكى برگزيده، حقوقدانى برجسته، هنرپيشه اى ماهر و بازرگانى صاحب نام، حتى يك گدا يا يك دزد بار آيد، بى آنكه قريحه، استعداد، گرايش، خواست، توانايى، آمادگى، نژاد و نياكان آن ها در اين تربيت نقشى داشته باشند.»12
نسبيت در اخلاق: چنين نگرشى در مورد انسان، نسبيت در اخلاق را به دنبال دارد؛ چرا كه طبق اين نظريه، هر محيطى و هر رشته توراثى، ارزش هاى ويژه اى مى زايد و عملكردهاى خاصى توليد مى كند. در واقع، طبق اين ديدگاه، ارزش ها زاييده اجتماعات بشرى هستند. اين يعنى حضور جدّى نسبيت در عالم اخلاق و ارزش گذارى.
اريك فروم، روان شناس و جامعه شناس شهير آلمانى، از طرفداران اين ديدگاه در مورد انسان است. روان شناسان در توضيح نظريه انسان شناسانه فروم مى نويسند: «به اعتقاد او، اين اجتماع است كه شخصيت ها را مى سازد. به عبارت ديگر، اختلاف شخصيت ها ناشى از اختلافات اجتماعات بشرى است. نوع عمل اشخاص را هميشه احكام ارزشى، يعنى اصول و موازين اخلاقى، كه زاده اجتماع هستند، تعيين مى كنند. بنابراين، زيباترين و زشت ترين اعمال آدمى ناشى از دستگاه زيستى، يعنى طبيعت اوليه او نيستند، بلكه اين نيروها و عوامل محيط خارج هستند كه آن ها را به وجود مى آورند.»13
نتيجه: در اين نظريه، انسان موجودى تأثيرپذير و منفعل معرفى مى گردد كه در مقابل تأثيرات محيطى و ارثى، سر تعظيم و تسليم فرود مى آورد و هيچ گونه خاصيت تأثيرگذار بر نهاد انسان متصور نيست.

3. انسان داراى شخصيت روشن و تاريك

شخصيت اهريمنى و اهورايى: برخى انسان را موجود دو خاصيتى معرفى مى كنند و معتقدند كه انسان داراى شخصيت دو بعدى است، آن هم دو بعد مستقل از هم؛ نيمى تاريكى و نيم ديگر روشنايى؛ مثل اين است كه در يك قالب جسمانى، دو انسان مستقل از هم زندگى مى كنند: يك انسان خوب و يك انسان بد. اين تفكر در اعتقادات زرتشتيان نهفته كه به ثنويت و دوگانگى در عالم خلقت قايلند. زرتشتيان مبدأ خيرات و نيكى ها را اهورا مزدا و مبدأ شرور را اهريمن مى دانند و معتقدند: اين دو نيرو در همه موجودات به طور مساوى تقسيم شده و هر دو نيرو به صورت بالفعل در كالبد كائنات حضور دارند.
گفتار زرتشتى: در كتاب اديان زنده جهان آمده است: «در دين زرتشت، از اول خلقت عالم، دو روح ذاتاً ناسازگار و متخاصم در عالم وجود دارد... يكى از مشخصات اصلى و متمايز دين زرتشتى در ميان همه اديان عالم، همين نظريه اعتقاد به ثنويت جهانى است؛ يعنى يك خداوند نيك و يك شيطان بد عليه يكديگر مبارزه مى كنند. اين دو قدرت جهانى از آغاز زمان وجود داشته و تا پايان جهان نيز به كار محدود كردن يكديگر مشغولند.»14
زرتشتيان مى گويند: «اهورا مزدا همه چيزهاى خوب را مى آفريند، اهريمن همه چيزهاى بد را. قواى نيكى و بدى مدام با هم در ستيزند و دل آدمى گاهى به نيكى ميل مى كند و گاهى به زشتى و او در اين ميان سرگردان است.»15
بدين سان، به قول يكى از محققان: «به عقيده زرتشت، زندگى چيزى نيست جز مبارزه ميان نيك و بد، حق و باطل، روشنايى و تاريكى كه هر كدام از آن ها براى تسلّط بر اين جهان در كشمكشند.»16
نتيجه: در اين نظريه، تصويرى كه از انسان ترسيم مى شود، يك تصوير «دو بعدى» است كه در آن دو شخصيت بالفعل (نه بالقوّه) حضور دارند و هر كدام از آن ها داراى ويژگى هاى خاصى هستند. يكى از آن ها همواره پليدى را با خود به همراه دارد و آن ديگرى خوبى و نيكى را. واين دو نيروى متضاد، پيوسته با انسان و در طبيعت اويند. انسان زرتشتى بدون حضور يكى از اين دو عنصر بالفعل، قابل تعريف و توصيف نيست.

ب. قايلان به شخصيت بالقوّه تأثيرگذار

در اين مقوله نيز سه نظريه مهم قابل طرح و بررسى هستند:

1. شرارت ذاتى انسان

خباثت ذاتى: برخى انسان را «بد طينت» و «خبيث بالطبع» مى دانند و زمينه گرايش به نيكى را در سرشت او نفى مى كنند. به همين دليل، براى جلوگيرى از ظهور استعدادهاى ناپسند و ناشايست انسان، سركوب شديد اميال درونى و رياضت افراطى و رهبانيت و احياناً استبداد، تهديد و ارعاب را پيشنهاد مى كنند؛ چرا كه بر اساس اين ديدگاه، «نبايد از او [انسان] انتظار هيچ گونه راستى و درستى و نيكوكارى داشت؛ زيرا اگر او را به حال خود بگذارند، خباثت طبع او به طور طبيعى نمايان خواهد شد و از او جز بد انديشى و زشت كارى عمل ديگرى بروز نخواهد كرد.»17 از اين رو، همواره بايد او را در بند كشيد و تمام آزادى ها را از وى سلب نمود.
ديدگاه تورات: ريشه اصلى اين نظريه در تورات تحريف شده نهفته است. مسيحيان با تكيه بر داستان «آدم و حو» و رانده شدن آن ها از بهشت، معتقدند: چون بشر، گناه كار و از درگاه احديت رانده شد، نفوس بنى آدم هبوط كردند و دچار حرمان گرديدند. از اين رو، از نظر آن ها، «بنى آدم بايد خضوع و خشوع و فقر و رياضت را پيشه خود سازند تا فضل خداوند نصيب آن ها شود و اثر تباهى، كه وسوسه شيطان به روزگار انسان وارد آمده است، برطرف گردد و نفوس مؤمنان به مشاهده حق نايل و واصل آيد.»18 به همين دليل، مسيحيان با طرح «اقانيم ثلاثه» (اب، ابن، روح القدس) مى گويند: خداوند متعال فرزند خود (ابن) را به صورت آدمى [حضرت عيسى (عليه السلام) ] درآورد تا دستگير نوع بشر و فدايى او شود و نفس او را از هلاكت رهايى بخشد. فلسفه «رياضت سخت» و «رهبانيت افراطى» براى درمان اين جراحت عميق در مسيحيت نيز ريشه در همين تفكر بدبينانه به انسان دارد. برجسته ترين پيشروان اين نظريه را مى توان سنت اگوستين كشيش كاتوليك مذهب و جى. كالون دانست.
فلاسفه بدبين: فلاسفه بدبين مانند شوپنهاور و نيچه نيز ديدگاهى منفى و نامطلوب نسبت به انسان داشته اند. حكومت هاى استبدادى و فاشيستى ريشه در چنين انديشه افراطى داشته و بر مبناى همين تفكرات فلسفى تند و بدبينانه، به عرصه سياست پا نهاده اند.
شوپنهاور گفته است: «سرچشمه اصلى ترين بدى هايى كه انسان از آن رنج مى برد، همان انسان است. انسان گرگ انسان است.»19
همچنين مى گويد: «طبيعت هر شخصى پيمانه رنج و دردى را كه مى بايد در طى زندگى تحمل كند، تعيين كرده است. اين پيمانه نه خالى خواهد ماند و نه سر خواهد رفت. اگر فشار اندوهى از دل ما برخاست، اندوه ديگرى جاى آن را مى گيرد كه مايه اصلى آن از پيش آماده شده بود.»20
از نيچه نيز نقل شده است: «من بهتر از هر كس مى دانم كه چرا انسان تنها حيوانى است كه مى خندد؛ براى آن كه تنها انسان است كه متحمل رنج هايى فوق العاده گران مى شود، و ناچار خنده را اختراع كرده است.»21
فلسفه عدم تشكيل خانواده از طرف شوپنهاور و نيچه نيز (به قول خودشان) به اين خاطر بود كه در حد امكان، از ادامه و تكثير نسل انسان، كه ذاتاً شرور و خبيث و ذليل است، جلوگيرى كنند.
نتيجه: در اين نظريه، از انسان يك تصوير عصيانگر، عاصى و غير قابل اصلاح و هدايت ارائه مى گردد كه همواره بايد او را به زنجير رياضت و استبداد كشيد و او را از توجه به نداى درون و آواى سرشت بازداشت؛ چرا كه طبع و سرشت او پيوسته منادى شرارت و زشتى، و مدام خواهان تباهى و خباثت و رذالت است.

2. سرشت نيكوى انسان

برخى انسان را صرفاً «نيكوسرشت» و «پاك طينت» مى دانند و زمينه گراش به بدى و زشتى در طبيعت او را نفى مى كنند. به همين دليل، براى شكوفايى و ظهور «شخصيت بالقوّه خوب بودن انسان»، همه محدوديت هاى اجتماعى را منتفى دانسته، معتقدند: اگر انسان به حال خود گذاشته شود و قوانين و مقرّرات و انحصارهاى زياد بر وى تحميل نگردند، او به حسب طبيعت خود خوب خواهد شد.
طبيعت گرايى: اين ديدگاه در علم روان شناسى، تحت عنوان نظريه «ارگانيستى ـ سرشتى» و همچنين «طبيعت گرايى رومانتيك» نام برده شده و به عنوان يكى از نظريه هاى مهم يادگيرى تحت عنوان «شكوفايى طبيعى» مورد بحث و بررسى قرار مى گيرد.
از گلدشتان، روان شناس مشهور آلمانى، ماسلو، روان شناس نامور آمريكايى و شلدان، روان شناس مشهور آمريكايى به عنوان مناديان معروف اين نظريه در روان شناسى نام برده شده است. محققان در روان شناسى، در توضيح اصول بنيادى اين ديدگاه مى نويسند: «از اصول مهم مورد قبول پيروان اين نظريه اين است كه استعدادهاى مورّث و توانايى هاى بالقوّه آدمى همه نيكو هستند و در اگارنيسم او هيچ چيز بد وجود ندارد. اين تأثير عوامل نامساعد محيط است كه ممكن است چيزى را بد كند. اصل ديگر اينكه انگيزه اصلى و انسانى در زندگى يك چيز است: خودشكفتگى يا به اصطلاح قدما، وصول به كمال خويشتن.»22
روان شناسان پس از طرح نظريه «شكوفايى» (= نيكو سرشتى مطلق انسان) و قلمداد كردن آن به عنوان يكى از نظريه هاى مهم يادگيرى در روان شناسى، درباره اساس اين ديدگاه و پيشروان آن مى نويسند: «اساس اين نظريه بر پاك سرشتى و فطرت نيكويى آن استوار است كه با محيط خود رابطه فعّالانه دارد. پيشرو و الهام بخش اين نظريه ژان ژاك روسو، فيلسوف و دانشمند معروف فرانسوى، است. پس از او بايد هنرى پستالوزى، مربّى بزرگ سوئيسى و فريدريخ فروبل، فيلسوف و مربى نامدار آلمانى، را نام برد. نظر روسو بر اين مبتنى است كه هرچه ساخته و پرورده طبيعت است خوب و در جهت خير و صلاح است و قانون طبيعت برترين قانون هاست.»23
روسو؛ طبيعتگراى افراطى: روسو، بنيانگذار نظريه «طبيعت گرايى»، شخصيت انسان را چنين توصيف مى كند: «انسان طبيعتاً خوب است و اين تنها سازمان ها و تشكيلات است كه او را بد مى سازد.»24
به همين دليل، «روسو» پيشنهاد مى كند: «بياييد از انديشيدن باز ايستيم و به احساس كردن بپردازيم، و تنها درمان اين مصيبت ظلم و جور و نمودهاى زشتى و شرارت در اجتماعات بشرى آن است كه تمدن را به كنار بگذاريم و به طبيعت باز گرديم؛ زيرا مردم در حالت طبيعى خود خوب هستند.»25
همچنين وى مى گويد: «طبيعت انسانى با فضيلت فطرى خود مى تواند بى كمك قانون نظم را نگه دارد. اگر همه قوانين ملغا شوند، عقل و خوى انسانى به نحو بى سابقه و بى مانندى مى شكفد.»26
ژان ژاك روسو بر اساس همين ديدگاهى كه در مورد انسان داشت، كتاب قراردادهاى اجتماعى27 را با مبنا قرار دادن «اراده و آزادى مطلق» انسان تنظيم و نظام سياسى ايده آل خود را بر اساس «آزادى بى حد و حصر انسان» به دنياى سياست عرضه كرد. همچنين كتاب اميل28 را بر اساس همين ايده به دنياى تعليم و تربيت ارائه و تأكيد نمود كه در تعليم و تربيت انسان، همواره بايد «فرديت» و «طبيعت» او را مورد توجه قرار داد و براى فعليتوشكوفايى قوّه هاىوجودى او، كه همه نيكوخوبند، تلاش كرد.
چنين نگرش خوش بينانه به طبيعت انسان و اعتقاد به پاكى ذات او و نفى همه زشتى ها و پليدى ها از سرشت وى، آزادى بلامعارض انسان در همه صحنه هاى زندگى را مى طلبد؛ چرا كه در اين نظريه، انسان مركز ثقل و محور تمام ارزش ها قرار دارد و از اين رو، اراده و خواست او نيز در همه زمينه ها بايد محور و معيار قرار گيرند.
اومانيسم جديد: اومانيسم جديد حاصل چنين ديدگاه خوش بينانه در مورد انسان است. در مكتب «اومانيسم»، كه در فارسى به «اصالت انسان»، «انسان گرايى»، «انسان مدارى» يا «خود بنيادى» ترجمه شده است، انسان مبناى تمام ارزش ها قرار دارد و اصالت تنها به خواست و اراده او داده مى شود.
اين ديدگاه نوعى «انسان محورى» در مقابل «خدامحورى» به شمار مى رود. به همين دليل، در اين نظريه، همه چيز از انسان شروع و به همو ختم مى شود و هيچ حقيقتى برتر و بالاتر از انسان وجود ندارد. شبيه چنين تفكرى در يونان باستان نيز وجود داشت كه شكل مبهمى از اومانيسم جديد محسوب مى شد و از آن به «اگوسانتريسم» يعنى «خودمحورى»، «انسان مركزى» يا «انسان را محور تلقّى كردن» تعبير مى گشت. در آن زمان، «اگوسانتريسم» در عالم فلسفه، تفكر «سوفيسم» را به همراه دارد كه نتيجه آن تشكيك در افكار و تخطئه علوم بشرى در شناخت حق و حقيقت بود؛ چرا كه به نظر آن ها، حق همان بود كه هركسى خود دريافت مى كرد.
از خودبيگانگى: چنين ديدگاهى يك نگرش افراطى در مورد انسان به شمار مى رود كه نتايج ناگوار آن گلوى انسان امروزى را مى فشارد و روح و روان او را آزار مى دهد؛ چرا كه وقتى انسان از خدا بريد و آسمان را سه طلاقه كرد و در بند طبيعت دون و پست گرفتار آمد و هويّت خود را بدون اتصال به منبع فيض لايزال الهى در معرض نمايش گذاشت، «خودفراموشى» و «از خود بيگانگى» را با جان و دل پذيرا مى گردد (ولا تكونوا كالّذين نسوا اللّه فانساهم انفسهم) (حشر: 9) و با پشت كردن به همه ارزش هاى متعالى و ملكوتى، با غرور و خودپرستى غيرقابل توصيف، خود را مركز ثقل تمام ارزش ها و ارزش گذارى ها معرفى مى كند و بدين سان «لا ابالى گرى» و «اباحيّت» و «پرورش ارزش هاى پست و حيوانى» را اساس زندگى فردى و اجتماعى خود قرار مى دهد. و اين چنين است كه در عالم سياست به جاى تمكين به قانون الهى، «دموكراسى» و «پارلمانيسم» و «جمهورى»29 حاكميت مطلق اراده و خواست انسان، حلّال مشكلات قلمداد مى شود. در عالم اخلاق نيز به جاى انقياد به فرمان الهى، كه سرچشمه همه ارزش هاست. در مقابل «وجدان» آدمى كرنش كرده، با عرضه «اخلاق علمى» به بازار ارزش ها، وجدان انسان، مصدر و سرچشمه تمام ارزش ها معرفى مى گردد. در عالم فرهنگ و اقتصاد نيز با مبنا قرار دادن اراده و خواست انسان، «ليبراليسم» به عنوان تنها عامل رستگارى و سعادت چهره مى نماياند.

3. سرشت ملهم به زشتى ها و نيكى ها

انسانى كه اسلام معرفى مى كند از نظر شخصيت، بالقوّه «ملهم به خير و شر» است و استعداد خوب و بد بودن به طور يكسان در نهادش نهفته شده است.
پيش از ورود به بحث در اين حوزه، در يك نقد اجمالى نظرات قبلى عنوان شده، مى توان اظهار داشت كه مواضع مذكور حاكى از عجز و ناتوانى آن ها در شناخت حقيقت انسان و هويّت و شخصيت واقعى او مى باشند. اگر بخواهيم با نگرش خوش بينانه و به منظور ارج نهادن به زحمات تحقيقى مناديان نظرات ارائه شده سخن برانيم، حداكثر مى توان اظهار داشت كه در همه نظرات گفته شده، به علت پرداختن تنها به گوشه اى از واقعيت وجودى انسان و بى توجهى و احياناً كم توجهى به ساير ابعاد شخصيتى او، تصوير نادرستى از ساختار وجود انسان عرضه شده است.
ناتوانى علوم بشرى: واقعيت اين است كه ماهيت انسان به قدرى پيچيده و وسيع است كه علوم بشرى از شناخت راستين آن درمانده و ناتوان مى ماند. قرآن كريم در آيه 58 سوره اسراء مى فرمايد: (وَ يَسألونكَ عنِ الرّوحِ قُل الرّوحُ مِن امرِ ربّى و ما اوُتيتم مِن العلمِ الاّ قليلا)؛ و اى رسول ما، از تو درباره روح مى پرسند، جواب ده كه روح به فرمان خداست و شما به حقيقت آن پى نمى بريد؛ زيرا آنچه از علم براى شما داده اند بسيار اندك است.
يكى از حكماى معاصر مى نويسد: «مجهولات حقايق براى انسان، خود انسان و استعدادهاى نهفته و كمالاتى است كه در قوّه دارد. با همه پيشرفت هاى عظيمى كه در علم و صنعت نصيب بشر شده و با همه كشفيات شگفت آورى كه در دنياى جمادات، نباتات و جانداران صورت گرفته، هنوز انسان عنوان \"ناشناخته\" دارد.»30
آلكسيس كارل، فيزيولوژيست و زيست شناس سرشناس فرانسوى، كتاب معروفى تحت عنوان انسان؛ موجود ناشناخته دارد. وى در اين كتاب ارزشمند، با روش خاص خود، به ذكر پيچيدگى هاى جسمانى و روانى انسان پرداخته و اثبات نموده است: اطلاعاتى كه انسان تاكنون توانسته از اين موجود پيچيده به دست آورد، در مقابل مجهولاتى كه از ساختمان وجودى او دارد، به مراتب كمتر و ناقص تر است. ايشان مى نويسد: «محققاً بشريت تلاش زيادى براى شناسايى خود كرده است، ولى با آنكه ما امروز وارث گنجينه هايى از اطلاعات دانشمندان و فلاسفه و عرفا و شعرا هستيم، جز به اطلاعات ناقصى در مورد انسان دست رسى نداريم كه آن ها نيز زاييده روش هاى تحقيقى ماست. در حقيقت، وجود ما در ميان جمع اشباحى كه از خود ساخته ايم، مجهول مانده است.»31
بود يا نمود شخصيت: خود روان شناسان و روان پژوهان، كه عنوان علم خود را «شناخت روح و روان» انسان مى گذارند، با علم به عجز دانش خود از شناخت واقعى جوهره و ماهيت انسان، رسالت نهايى اين علم ارزشمند را فقط «رفتارشناسى» و بررسى «نمودهاى شخصيت» انسان دانسته، ادعا مى كنند كه اين دانش فقط با تكيه بر «رفتارهاى صادر شده از فرد» و برخوردهاى فردى و اجتماعى مشاهده شده از انسان، مى تواند درباره شخصيت افراد قضاوت نمايد؛ 32 و اين در حالى است كه «بود» و «نمود» و «شخصيت مترادف با خميرمايه اوليه و ساختار وجودى انسان» با «رفتار مبيّن شخصيت» دو مقوله جدا از هم به شمار مى روند. اوّلى به مراتب عميق تر، پيچيده تر و ناشناخته تر از دومى است. در اوّلى با «ماهيت نوع انسان» و «بنيان خلقتى همه آدميان» سر و كار داريم، ولى در دومى «رفتارهاى صادرشده از فرد»، «تفاوت هاى فردى»، «سازش با ديگران» و «متناسب با موج موجود حركت كردن» مورد توجه مى باشد. (اگر تعبير درستى باشد) در اوّلى «روان شناسى نوعى» (نوع انسان) موردنظر است، ولى در دومى «روان شناسى فردى (خصوصيت انفرادى و اختصاصى و انحصارى هر فرد) و احياناً روان شناسى اجتماعى» (سازش با ديگران). مورد اول همان چيزى است كه برخى از روان شناسان و روان كاوان مانند فرويد (به صورت يك بعدى، مبهم و با محور قرار دادن تمايلات جنسى)، و يونگ در كتاب روان شناسى و دين33 و همچنين در كتاب روان شناختى ضمير ناخودآگاه34 و ويليام جيمز در كتاب دين و روان35 (يا نوع تجربيات دينى) پس از وارد كردن اشكالات اساسى بر نظرات تك بعدى فرويد، فقط به گوشه اى از اين اقيانوس بيكران اشاراتى داشته اند.
نقد كوتاه نظريه اريك فروم: در كتاب دل آدمى و گرايشش به خير و شر كه توسط روان شناس و فيلسوف مشهور آلمانى اريك فروم تأليف و به وسيله گيتى خوشدل ترجمه شده، مطلب قابل توجه و (از نظر عنوان) مشابه نظريه ششم مشاهده مى شود كه با توجه به گرايش هاى ماركسيستى مؤلّف، از جمله (از نظر فلسفى) اعتقاد به «انسان گرايى ديالكتيك»36 و (از نظر سياسى و اجتماعى) اعتقاد به «سوسياليسم اشتراكى انسانى»37 (چيزى شبيه كاسموپوليتيسم يا جهان وطنى ماركسيست ها) و (از نظر ساختار شخصيتى انسان ها) منادى اين اصل كه «شخصيت ها سازنده اجتماع نيستند، بلكه اين اجتماع است كه شخصيت ها را مى سازد.»38 جاى تأمّل و تعجب است.
ايشان در كتاب مذكور، ضمن نقد يكسر «شر» يا «خير» قلمداد كردن شخصيت انسان، در مبحث «آزادى، جبر، اختيار» مى نويسد: «كسى كه يكسر شر يا خير است، ديگر حق انتخاب ندارد. تقريباً هر كسى مى تواند به جهت گيرى كهن باز گردد، يا به سوى شكوفايى كامل شخصيت خويش حركت كند.» «هر فرد يا هر گروهى از افراد در هر مرحله مى تواند به نامعقول ترين و مخرّب ترين جهت گيرى ها باز گردد يا به سوى روشنگرانه و ترقّى خواهانه به پيش تازد. آدمى نه خير است و نه شر. اگر نيكى را تنها استعداد بالقوّه آدمى بدانيم، ناگزير از تحريف خوش بينانه حقايق يا دچار سرخوردگى تلخى مى شويم؛ چنانچه به نهايت ديگر، اعتقاد يابيم كه آدمى تماماً شر است، سرانجاممان بدگمانى و عيب جويى و نديدن امكانات بى شمار براى نيكى در ديگران و خودمان خواهد بود. نگرش واقع بينانه، ديدن اين هر دو امكان به صورت استعداد بالقوّه راستين، و بررسى شرايط توسعه و كمال هر يك از آن هاست. اين ملاحظات ما را به مسئله آزادى آدمى مى كشاند.»39
بى ترديد، ابراز چنين نظرى از سوى اريك فروم با خميرمايه فكرى و اعتقادى ايشان تناقض دارد (و اصولا چنين تناقضاتى در سخنان فلاسفه و روان شناسان به وفور يافت مى شود.) از اين رو، مى توان گفت: اريك فروم در ارائه اين نظريه يا بدون ارتباط با مجموعه اعتقادى خود، فقط با تكيه بر بررسى هاى روان كاوانه خود اظهارنظر نموده، يا منظور وى از «امكان و استعداد خير و شر در وجود آدمى» همان اصل «نه خوب و نه بد بودن و خنثا تلقّى كردن انسان» مى باشد كه اجتماع و شرايط مادى حاكم بر آن، سازنده شخصيت او معرفى مى گردند.
بنابراين، براى دست يابى به ماهيت حقيقى انسان و شناخت شخصيت اصيل او، منطقى ترين و مطمئن ترين راه، روى آوردن به آستان قدس ربوبى و چيدن خوشه هاى شيرين از بوستان وحى الهى است؛ چرا كه به قول ويل دورانت، مورّخ نامى معاصر، «بيست سال لازم است كه انسان از مرحله نباتى و حيوانى (رحم مادر و دوران كودكى و جوانى) بگذرد و به سن عقل و بلوغ برسد و خود را حس كند. سى قرن ديگر لازم است تا انسان كمى از ساختمان خود خبردار شود. يك دوران بى پايان ابدى لازم است تا انسان بتواند مسائل مربوط به روح [هويّت اصلى] خود را دريابد.»40
ديدگاه متعادل: اسلام در مورد «شخصيت بالقوّه» و خميره وجودى و مايه اصلى ساختار انسان، موضع ميانه و معتدل و منطقى اتخاذ نموده است. با مراجعه به قرآن كريم و منابع اسلامى، اين نتيجه حاصل مى شود كه از نظر اسلام، انسان نه همانند تفسير ماركسيست ها صرفاً داراى «شخصيت اجتماعى» و «هويّت جمعى» است كه شرايط مادى و مناسبات اقتصادى و روابط توليدى و در حالت كل، تغييرات جبرى تاريخ، شخصيت وى را شكل دهد و هر زمانى هم كه انسان با حركت جبرى تاريخ همساز و هم آواز نباشد در زير چرخ هاى بى مهر آن خرد شود؛ چرا كه در اين صورت، بايد انسان را جزء بى مقدارى از اجزاى تاريخ محسوب نمود كه هيچ ارزشى براى وى متصور نيست.
و نه همانند تفسير برخى روان شناسان، تجربه گرا و رفتارگرا، سرشت او هنگام تولّد مثل «لوح سفيدى» است كه با تمسّك به عنصر «محيط» و «توراث» بتوان هر شخصيت دلخواهى بر او تحميل نمود و همه خصوصيات شخصيتى وى را به طور كلى محصول تأثيرات محيطى و ارثى قلمداد كرد؛ چرا كه در اين صورت، حداكثر هنر انسان در اين خواهد بود كه به عنوان يك «آيينه خوش نم» هر آنچه را كه از محيط و توراث دريافت مى كند، بدون كم و كاست و بى هيچ اضافاتى، به نحوى زيبا و رسا منعكس نمايد.
و نه هماهنند تفسير زرتشتيان، انسان را «شخصيت دو بعدى» معرفى مى كند كه در نهاد او دو عنصر متضاد و ناسازگار به صورت بالفعل مسكن گزيده اند و انسان گريزى از اين «دوگانه زيستى» ندارد.
و نه همانند تفسير بدبينانه مسيحيان و فيلسوفان شكست خورده و بدبين، انسان را «شرور بالفطره» و «خبيث بالطبع» معرفى مى كند كه همواره بايد او را به زنجير كشيد و با رياضت هاى سخت و خشن و رهبانيت افراطى و احياناً تهديد و ارعاب، از ظهور و بروز طبيعت بد او جلوگيرى كرد.
و نه همانند تفسير خوش بينانه و بلكه ساده انگارانه ناتوراليست ها و طبيعت گرايان و در نهايت، اومانيست ها و انسان گرايان، انسان را صرفاً «نيكوسرشت» و به دور از آلايش هاى منفى و پست مى داند كه همواره بايد به اراده و خواست او گردن نهد و وجدان او را محور و معيار تمام ارزش ها و ارزشگذارى ها معرفى نمود؛ چرا كه دراين صورت، نمى توان به قامت ناموزون اين همه جنايت و بى عدالتى و پستى و رذالت، كه از نوع انسان سرمى زند، لباس توجيه و تفسير پوشاند.
آرى، آنچه از قرآن مجيد و منابع دينى استنباط مى شود، اين است كه از نظر دين مقدّس اسلام، ذات انسان نه به صورت بالفعل از دو عنصر خير و شر عجين يافته و نه بالفطره نسبت به پذيرش خير و شر بى تفاوت و خنثا مى باشد و نه صرفاً شرور و يا نيكوسرشت است، بلكه طبيعت او ملهم به نيكى و بدى است و قابليت پذيرش خير و شر را على السواء دارد.
آيه الهام و تفسير آن: قرآن كريم در آيات 8 الى 11 سوره شمس مى فرمايد: (و نفس و ما سوّيها فألهمها فُجورَها و تَقويها قَد اَفلَحَ مَن زكّيها و قد خابَ مَن دَسّيها)؛ سوگند به نفس و سازنده و تنظيم كننده آن، كه پس از ساختن، فجور (بدكارى ها) و «تقو» (پرهيزكارى ها) را به آن الهام كرد. پس رستگار شد كسى كه نفس را تزكيه كرد و نوميد و بى نصيب گرديد كسى كه آن را آلوده ساخت.
صاحب الميزان در تفسير آيه مذكور مى نويسد: «مراد به نفس، نفس انسانيت و جان همه انسان هاست... منظور از الهام اين است كه خداى تعالى به انسان شناسانده كه فعلى كه انجام مى دهد فجور است يا تقوا. و برايش مشخص كرده كه تقوا چگونه اعمالى، و فجور چگونه اعمالى است.»41
در تفسير نمونه آمده است: «به اين ترتيب، [انسان ]وجودى شد كه از نظر آفرينش مجموعه اى از \"گِل بدبو\" و \"روح الهى\" و از نظر تعليمات، آگاه بر \"فجور\" و \"تقوا\" و در نتيجه، وجودى كه مى تواند در قوس صعودى، برتر از فرشتگان گردد و از ملك پرّان شود و \"آنچه آن در وهم نايد آن شود\"، و در قوس نزولى، از حيوانات درنده نيز منحط گردد و به مرحله \"بل هم اضل\" برسد.»42
صاحب تفسير نوين نيز مى نويسد: «پس معناى آيه چنين مى شود كه خداوند هركسى را با الهام، عالم و شناساى فجور و تقوا ساخته و راه اجتناب از آن و اكتساب اين را به وى آموخته است.»43
همچنين در قاموس قرآن در ذيل ماده «لهم» آمده است: «خدا، فجور و تقواى نفس را به نفس تفهيم كرد و نفس انسانى را طورى آفريد كه ذاتاً خوب و بد و صلاح و فساد را مى فهمد.»
در همه تفاسير و توضيحات آمده بر آيه مذكور، بر آگاهى نفس انسان بر فجور (بدكارى ها) و تقوا (نيكوكارى ها) و قابليت و استعداد و توانايى ذات انسان نسبت به پذيرش خير و شر و دريافت شرارت ها و خيرات به طور على السواء تصريح و تأكيد شده است. و اين با نظر «زرتشتيان» مبنى بر خوب و بد بودن نهاد انسان به طور بالفعل، و نظر برخى روان شناسان تجربه گرا و رفتارگرا مبنى بر «خنث» و بى تفاوت بودن سرشت او نسبت به پذيرش خوبى و بدى تفاوت زيادى دارد؛ چرا كه در اين نظريه، با وجود آنكه طبيعت انسان از «خير و شر فعليت يافته» مبرّا مى شود، نسبت به پذيرش زشتى و زيبايى نيز خنثا و بى تفاوت معرفى نمى گردد، بلكه او فقط قوّه، امكان، استعداد و توان خوب و بد بودن را با خميرمايه خود حمل مى كند.
در اصول كافى (كتاب «العقل و الجهل»)، ذيل شرح «حديث شماره 14» آمده است: «نفس انسان ميدان معركه و محل زد و خورد دو قوّه است: قوّه اى كه انسان را به كار زشت و گناه دعوت مى كند و وسوسه مى نمايد و اين در فرشتگان نيست؛ و قوّه اى كه انسان را به فضايل و كارهاى نيك وامى دارد. و انسان آن گاه از فرشته برتر شود كه با وجود آنكه استعداد پذيرش اين صفات را دارد به آن ها متّصف نگردد.»44
نفس امّاره و نفس لوّامه: اين دو واژه، كه در متون اسلامى، بخصوص مباحث اخلاقى، جايگاه ويژه اى به خود اختصاص داده اند، دلالت بر دو گرايش متضاد و متقابل طبيعت انسان دارند: يكى او را به بدى فرا مى خواند، و ديگرى به نيكى و خيرات؛ يكى به عنوان نماينده عالم ماده، سعى در حيوانى و ناسوتى نماياندن او دارد، و ديگرى تلاش مى كند او را از چنگال حيوانيت برهاند و به ملكوت اعلى متصلش نمايد.
نيم خر خود مايل سفلى بود *** نيم ديگر مايل علوى بود. 45

يا:

جان گشايد سوى بالا بال ها *** در زده تن در زمين چنگال ها. 46
در قرآن كريم هر يك از واژه هاى «نفس امّاره» و «نفس لوّامه» فقط يك بار استعمال شده اند كه عبارتند:
1. (انّ النفسَ لاَمّارةٌ بالسوءِ الاّ ما رَحِمَ ربّى) (يوسف: 53)، همانا نفس امّاره انسان را به كارهاى زشت و ناروا فرا مى خواند، مگر آنكه خداى تبارك و تعالى به لطف خاص خود آدمى را نگه دارد.
2. (لا اُقسمُ بِيومِ القيامةِ و لا اُقسمُ بِالنفسِ اللّوامةِ) (قيامت 1 و 2)؛ چنين نيست (كه كافران پنداشته اند)، قسم به روز بزرگ قيامت، و قسم به نفس سرزنشگر.
مفسّران در توضيح «نفس امّاره» و «نفس لوّامه» در قرآن كريم مى نويسند: «نفس امّاره، نفس سركش است كه انسان را به گناه فرمان مى دهد و به سوى بدى مى كشاند و همه بدبختى هاى انسان از آن است، و نفس لوّامه نفسى است كه به واسطه آن انسان به ملامت و سرزنش خويش مى پردازد و مصمّم بر جبران گناه مى گردد.»47
همچنين گفته شده است: «مراد از \"نفس امّاره\"، نفوس پستند كه تابع هوا و هوس بوده و بر حسب دستورات مهلكه، انسان را وادار به كارهاى زشت مى كنند، و بالاخره، روح انسان را به اعتبار غلبه حيوانيت، \"نفس امّاره\" گويند. و نفس انسان را در مقام تلألؤ نور قلب از غيب براى اظهار كمال آن و ادراك قوّه عاقله به وخامت عاقبت و فساد احوال آن، \"نفس لوّامه\" گويند از جهت لوم و سرزنش بر افعال خود.»48
دو لحن متفاوت قرآن: با مراجعه به قرآن كريم و بررسى آياتى در خطاب به «نوع انسان» و «ماهيت وجودى» و «خميره اوليه» انسان صادر شده، به وضوح با «دو لحن متفاوت» مواجه مى شويم: دسته اى از آيات را در مدح و ستايش انسان مى يابيم و دسته اى ديگر را در ذمّ و نكوهش او. دسته اى بر شخصيت والا و گرايش هاى ارزشمند معنوى و ملكوتى انسان دلالت دارند و دسته اى ديگر بر گرايش هاى پست و ناسوتى و حيوانى او.
نمونه اى از آيات حاوى ذمّ و نكوهش
1. (انّ الانسانَ لَظلومٌ كفّارٌ) (ابراهيم: 14)؛
2. (وَ كانَ الانسانُ عجولا) (اسراء: 11)؛
3. (انّه كان ظلوماً جهولا) (احزاب: 72)؛
4. (كان الانسان كفوراً) (اسراء: 67).
نمونه اى از آيات حاوى مدح و ستايش
1. (لَقد خلَقنا الانسانَ فى اَحسنِ تقويم) (تين: 4)؛
2. (ثُمّ اَنشأناهُ خلقاً آخرَ فتباركَ اللّهُ احسنُ الخالقين) (مؤمنون: 23)؛
3. (فاِذا سوّيتُه و نَفختُ فيه مِن روحى فَقعوا له ساجدين) (حجر: 30)؛
4. (انّى جاعلٌ فى الارضِ خليفةً) (بقره: 30).
شايد بهترين تفسيرى كه بتوان با تمسّك بر آن يك ارتباط منطقى بين آيات به ظاهر متناقض ذكر شده ايجاد نمود، احاله كردن آن ها به «شخصيت بالقوّه» انسان و تأويل و تفسير آن ها در پناه آيه ذيل مى باشد كه توضيح و تفسير آن قبلا گفته شد:
(و نفس و ما سَوّيها فألهمها فجورَها و تقويها قد اَفلَحَ مَن زكّيها و قد خابَ مَن دَسّيها) (شمس: 8 ـ11)؛ سوگند به نفس و سازنده و تنظيم كننده آن، كه پس از ساختن، فجور (= بدكارى ها) و تقوا (= نيكوكارى ها) را به آن الهام كرد. پس رستگار شد كسى كه نفس را «تزكيه» كرد و نوميد و بى نصيب شد كسى كه آن را آلوده ساخت.
منِ حيوانى و منِ ملكوتى: انسان موجودى است كه در وجودش دو قوّه نهفته است: يكى او را با عالم پست و نازل پيوند مى دهد و ديگرى به عالم والا و برتر متصلش مى كند؛ يكى تبلور عالم ناسوت و جهان مادى است و ديگرى جلوه عالم ملكوت و جهان بى آلايش. به بيان ديگر، مى توان گفت: در سرشت انسان، دو «من» يا دو «خود» تعبيه شده اند كه البته يكى از آن دو، «من حقيقى» و «خود واقعى» است و ديگرى «من طفيلى» و «خود غير اصيل».
دانشمندان اسلامى در مباحث «فلسفه اخلاق» مى گويند: «از نظر اسلامى و دينى، در عين اينكه انسان يك حيوان است مانند هر حيوان ديگر، در عين حال، به تعبير قرآن، نفخه اى از روح الهى در او هست، لمعه اى از ملكوت الهى و نورى و ملكوتى در وجود انسان هست. \"من واقعى\" يك انسان آن من است. انسان \"من حيوانى\" هم دارد. ولى من حيوانى در انسان \"من طفيلى\" است، من اصيل نيست. \"من اصيل\" انسان همان \"من ملكوتى\" است؛ يعنى آنچه در يك حيوان، من واقعى و حقيقى آن حيوان را تشكيل مى دهد، در انسان من طفيلى است.»49
نكته: از آن رو كه انسان از نظر «شخصيت بالقوّه» فقط استعداد و امكان خوب و بد بودن، و تنها قابليت پذيرش زشتى ها و نيكى ها را با خود حمل مى كند، از نظر شخصيتى، نمى تواند قابل ارزش گذارى قطعى و نهايى باشد. به همين دليل، در مقايسه با فرشتگان، كه ذاتاً عالى سرشت و ملكوتى و عارى از استعدادهاى پست و حيوانى اند، و حيوانات، كه ذاتاً پست و ناسوتى و عارى از استعدادهاى ملكوتى و والا هستند، از يك «شخصيت ميانه» و «شخصيت على السواء» برخوردار است.

شخصيت بالفعل انسان
سعادت و شقاوت

منظور از «شخصيت بالفعل انسان» همان شخصيت شكل گرفته و حاصل فعليت استعدادهاى بالقوّه است كه از معدل كلى شكوفايى استعدادهاى ممدوح و مذموم او به دست مى آيد. طبيعى است كه سعادت و شقاوت واقعى انسان نيز در اين زمينه رقم مى خورد؛ چرا كه «شقاوت» و «بدبختى» انسان جز «ظهور نامتعادل» قوّه هاى وجودى و ميدان دادن به حاكميت «نفس اماره»، «من طفيلى» و «من حيوانى» و قابليت هاى پست وى، و «سعادت» و «خوش بختى» انسان نيز جز «فعليت متعادل و موزون» توانايى هاى سرشتى و حاكميت «من واقعى»، «من ملكوتى»، «نفس لوّامه» و در نتيجه، «نفس مطمئنّه» و بلكه «نفس راضيه» و «نفس مرضيه» او چيز ديگرى نمى باشد: (يا ايّتها النفسُ المطمئنّةُ ارجعى الى ربِّكَ راضيةً مرضيةً) (فجر: 28).
استاد مرتضى مطهرى در مورد «سعادت انسان» مى نويسد: «مگر سعادت جز شكوفا شدن همه استعدادها و پرشدن همه ظرفيت ها و فعليت رسيدن همه قوّه ها و پيمودن صراط مستقيمى كه انسان را به عالى ترين و مرتفع ترين قلّه هاى وجود برساند، چيزى هست؟»50
ترديدى نيست كه «شخصيت بالفعل» انسان همان «شخصيت بالقوّه» تربيت شده و پرورش يافته است. و از آن رو كه شخصيت بالقوّه انسان داراى دو خاصيت «حيوانى» و «انسانى» و دو گرايش «پست» و «عالى» مى باشد و ريشه در دو نشئه «ناسوتى» و «ملكوتى» دارد، طبيعى است كه شخصيت فعليت يافته او نيز در جهت اين دو هويّت (طفيلى و واقعى) رقم خواهد خورد؛ يعنى اگر زمينه براى حاكميت «من طفيلى» و «استعدادهاى حيوانى» مهيّا شود، شخصيت بالفعل انسان رنگ ناسوتى و سيرت حيوانى پيدا خواهد كرد، و اگر شرايط براى غلبه «من حقيقى»، استعدادهاى ملكوتى و تمايلات برتر آماده گردد، شخصيت بالفعل او رنگ ملكوتى و صبغه الهى به خود خواهد گرفت.

عنصر تأثيرگذار

مهم ترين مسئله قابل توجه در اين مقوله از شخصيت انسان، عامل مؤثر در شكل گيرى و تنظيم آن مى باشد؛ يعنى مشخص شدن اينكه چه عاملى در شكل دادن شخصيت بالفعل انسان نقش اساسى ايفا مى كند؟ و انسان در ظهور و نمايش شخصيت بالفعل خود، چه نقشى دارد؟ آيا انسان در صحنه بروز شخصيت بالفعل خويش نقش منفعل، تأثيرپذير و نظاره گر دارد، يا خود كارگردان اصلى صحنه محسوب مى شود و نقش تأثيرگذار و فعّال بر عهده اش گذارده شده است؟ در يك كلام، آيا انسان در تنظيم شخصيت بالفعل خود مختار است يا مجبور؟
پاسخ به اين سؤال سرنوشت ساز و معمّاى نه چندان پيچيده، مسئله اى است كه همواره در طول تاريخ، نظر محققان را به خود مشغول داشته و نوع موضع گيرى آنان در قبال اين سؤال مهم نيز در تمام جوانب زندگى فردى و اجتماعى انسان مؤثر بوده است.

جبرگرايى

در يك نگاه گذرا به مواضع صاحبان نظريه هايى كه پيرامون شخصيت انسان مطرح شدند، پاسخ آن ها به اين سؤال بنيادى را به قرار ذيل مى توان ذكر نمود:
1. صاحبان نظريه اول يعنى ماركسيست ها، كه با نفى «فرديت» انسان، يك «هويّت جمعى» و «من اجتماعى» براى او قايلند و شخصيت انسان را در قالب نظريه «ماترياليسم تاريخى» تفسير مى كنند، عنصر اساسى در شكل گيرى شخصيت بالفعل انسان را «حركت جبرى تاريخ» قلمداد و انسان ايده آل خود را «انسان ابزارى»، «انسان توليدى» و «انسان اقتصادى» معرفى مى كنند. در اين نظريه، انسان در شكل دادن به شخصيت بالفعل خود، هيچ گونه نقش سازنده و مؤثرى ندارد و همواره در مقابل «جبر تاريخ» مقهور و مسخّر است.
2. صاحبان نظريه دوم يعنى برخى روان شناسان كه ماهيت انسان را «خنث» و نسبت به پذيرش خير و شر «بى تفاوت» و سرشت اوليه او را مانند «موم نرمى» تصور مى كنند كه در هر شرايط محيطى و زنجيره توارثى، قالب ويژه اى به خود مى گيرد، در واقع به «جبر محيط و توارث» قايل هستند. از اين رو، واتسون ادعا مى كند كه اگر كودك را به من بسپاريد، هر شخصيتى كه دلم بخواهد مى توانم بر كالبد شخصيتى وى بپوشانم.
3. نظريه سوم كه انسان را داراى «دو بعد بالفعل» معرفى مى كند، در واقع به نوعى «جبر خلقتى» قايل است؛ چرا كه صاحبان اين نظريه معتقدند: وقتى دو خدا (اهورا مزدا و اهريمن) در عرض هم بر جهان حكم مى رانند، لاجرم خداوندى هر كدام از آن ها ايجاب مى كند كه به نحوى در تنظيم شخصيت انسان حضور داشته، صبغه اى از خدايى خود را بر كالبد شخصيتى وى بدمند. از اين رو، انسان معرفى شده زرتشتيان، چه بخواهد و چه نخواهد، از اين «دوگانه بودن» و «دوگانه زيستن» گريزى ندارد.
4. صاحبان نظريه چهارم، كه به «شرارت طبع» و «خباثت ذاتى» انسان رأى داده اند، خواسته يا ناخواسته انسان را قابل تربيت و تبديل به يك عنصر مفيد و مطلوب نمى دانند. از اين رو، عنصر بازدارنده اى به نام «رهبانيت و رياضت افراطى» و احياناً «استبداد و ارعاب و تهديد» را پيشنهاد مى كنند تا از بروز «خباثت طبع» و «طينت بد» انسان جلوگيرى و در نتيجه، جامعه از اشاعه اين آفت خطرناك مصون گردد. در واقع، مناديان اين انديشه با قايل شدن به نوعى «جبر ذاتى انسان در شكل بد بودن»، معتقدند: انسان از اين «بد بودن» گريزى ندارد، فقط بايد چاره اى انديشيد كه از فعليت اين استعدادهاى پليد انسان ممانعت به عمل آيد تا اجتماع از خطر شكوفايى فطريات ناپسند وى در امان بماند.
5. صاحبان نظريه پنجم، كه فقط به «نيكو سرشتى» و «خوش طبعى» انسان گراييده اند، به نوعى «جبر ذاتى انسان در شكل خوب بودن» قايل هستند. از اين رو، عنصر پيشنهادى آن ها «انسان محورى» و «انسان گرايى» است. البته در نادرستى اين نظريه و عنصر پيشنهادى آن ها جاى ترديدى نيست؛ چون اين همه نمود زشتى و خباثت كه در اجتماعات بشرى و افراد انسانى مشاهده مى شود، با تمسّك به اين نظريه قابل توجيه نمى باشد؛ زيرا على رغم آنكه مناديان اين تفكر، بدى ها و شرارت ها را حاصل تمدن بشرى و سازمان ها و تشكيلات آن مى دانند، آيا مگر تمدن بشرى و سازمان ها و تشكيلات آن را همين انسان خوش طبع و نيكوسرشت به وجود نياورده است؟

سه ديدگاه كلامى

طبق نظريه ششم، كه از قرآن كريم و منابع دينى استنباط مى شود، انسان موجودى است ملهم به خير و شر، و سرشت او قابليت پذيرش خباثت ها و زشتى ها و همچنين خيرات و نيكى ها را على السواء دارد. در خصوص عنصر تأثيرگذار در تنظيم شخصيت بالفعل انسان، سه گروه متفاوت در ميان متكلّمان اسلامى وجود دارند: 51 الف. اشاعره؛ ب. معتزله؛ ج. اماميه.
گروه اول قايل به قدرت بلاتأثير براى انسانند. اينان به رغم خود، با رد «جبر سنّتى» مطرح شده از سوى گروه «جبريون»، همان جبر را در قالب «جبر مدرنيته»، در قالب واژه «كسب» بيان مى كنند. اين دسته از متكلّمان همه حوادث را بلاواسطه به اراده بارى تعالى نسبت مى دهند و معتقدند: خداوند متعال خالق افعال بندگان است و انسان در بستر مقدّرات الهى، افعالى را كه صدور آن ها از سوى خداوند از انسان خواسته شده، كسب مى نمايد.

در شرح العقايد تفتازانى آمده است:

1. «اِنّ الخالق هو اللّهُ تعالى وحدَهُ و اِنّ كلّ الممكنات مستندةً اليه بلاواسطة»؛ تنها خداست كه آفريننده است و همه ممكنات و حوادث بدون واسطه به او استناد دارند. 52
2. «انّ اللّهَ خالقٌ و العبد كاسبٌ»؛ خداوند متعال خالق افعال بندگان است و انسان پذيرنده و كسب كننده آن ها. 53
گروه دوم قايل به «قدرت و اختيار مؤثر مستقل» براى انسانند و معتقدند: خداوند متعال هيچ دخالتى در صدور افعال انسان ندارد و انسان در همه اعمال و كردار خود اختيار مطلق دارد.
قاضى عبدالجبار در كتاب شرح اصول الخمسه آورده است: انسان خالق افعال خويش است و خداوند متعال هيچ دخالتى در خلق و حدوث و صدور آن ها ندارد.
اين دسته از متكلّمان در عين اعتقاد به قدرت و اختيار تأثيرگذار براى انسان، هيچ محلى براى حضور اراده جارى بارى تعالى در صدور افعال انسان باقى نمى گذارند.
گروه سوم در عين اعتقاد به قدرت تأثيرگذار و اختيار گزينشگر براى انسان، حضور مستمر اراده و مشيّت الهى در حوادث هستى و صدور افعال انسان را نيز لازم و ضرورى مى دانند و اصولا قدرت تأثيرگذار انسان را همانند معتزله «بالذات» تصور نمى كنند، بلكه اراده و قدرت انسان را مؤثر «بالغير» در طول اراده بارى تعالى كه مؤثر بالذات است، قلمداد و «توحيد افعالى» را بر تارك اين قاعده بنا مى كنند و به اين صورت، افعال انسان را هم مستند به انسان و هم مستند به خدا، منتها در طول هم مى دانند. قاعده «لاجبرَ و لا تفويضَ بل امرٌ بينَ الامرين» مبيّن اين نظريه است.
صاحب الميزان مى نويسد: «حق اين است كه افعال انسان هم مستند به انسان و هم مستند به خدا هستند و اين دو نسبت هيچ گونه منافاتى با هم ندارند؛ زيرا در طول يكديگر قرار دارند.»54 در اين موضع، نه اصل «قدرت و اختيار بلاتأثير» مقبول مى افتد و نه قاعده «قدرت مستقل و اختيار مطلق»، بلكه حق اين است كه با صدور مجوّر اختيار مؤثر و قدرت گزينشگر و انتخاب كننده براى انسان، آن را در طول اراده خداوند متعال به تصوير بكشيم.

انسان آگاه و مختار

در نظريه ششم، بر عكس نظرات پيشين، كه هر كدام از آن ها شخصيت انسان را در قالب يك «بستر غيرقابل تغيير»، تفسير و هرگونه تحرّك و تلاش براى تغيير مسير حركت را از وى سلب مى كند، انسان داراى بستر حركت مشخص و لايتغيّرى نيست و نمى توان آينده شخصيتى او را به طور جزم و يقين معيّن نمود؛ چرا كه در اين نظريه، مهم ترين عنصرى كه در كنار عوامل محيطى و توارثى در تنظيم شخصيت بالفعل انسان دخالت دارد، عنصر «آگاهى» و «اختيار» انسان مى باشد كه البته همه اين ها در طول اراده حق تعالى نقش خود را ايفا مى نمايند.
در تفسير الميزان آمده است: «آرى، سعادت و شقاوت بر پايه اختيار پى ريزى شده، تا هر كه بخواهد با اختيار خود در راه سعادت، و هر كه بخواهد در راه شقاوت قدم بگذارد.»55
با اين توصيف، طبق نظريه ششم، شخصيت بالفعل انسان شخصيتى است كه با دستان خود او شكل مى گيرد و بارزترين خاصيت آن دخالت «آگاهى و اختيار» خود انسان در آفرينش آن مى باشد. به همين دليل بر عكس «شخصيت بالقوّه»، كه همه آدميان به طورى مساوى از آن برخوردارند، اين نوع شخصيت در همه افراد متفاوت بوده و حتى شايد دو نفر نيز از نظر «شخصيت بالفعل» مشابه هم نباشند.
قرآن كريم در مخاطب قرار دادن «شخصيت بالفعل انسان» همانند شخصيت بالقوّه وى لحن دوگانه اى ندارد، بلكه با به كارگيرى واژه هايى مانند: «مؤمن»، «مسلم»، «عاقل» و يا «كافر»، «مشرك»، «منافق» و مانند آن ها موضع روشنى در اين زمينه اعلام مى دارد. از نظر قرآن كريم، اگر انسان زمينه را براى حاكميت «نفس امّاره» و بروز استعدادهاى پست و حيوانى خود آماده نمايد، «شخصيت بالفعل» او شخصيتى مذموم و قابل نكوهش خواهد بود، و اگر براى حاكميت «نفس لوّامه» در وجود خود تلاش نمايد و شرايط را براى ظهور استعدادهاى ارزشمند ملكوتى و در نتيجه به مسند نشاندن «نفس مطمئنّه» مهيّا نمايد، «شخصيت بالفعل» او شخصيتى ممدوح و قابل ستايش خواهد بود.
در صورت اول، «من طفيلى» سر رشته امور انسان به دست خواهد گرفت و «من اصيل» و «خود حقيقى» را به تسخير خود درخواهد آورد. و در صورت دوم، «من حقيقى» بر اريكه حاكميت تكيه خواهد زد و «من حيوانى» و «خود طفيلى» را مقهور خود خواهد ساخت و از آن به عنوان يك وسيله براى نيل به كمالات والا و برتر بهره خواهد جست. قرآن كريم در سوره نازعات، آيات 37 تا 42 مى فرمايد: (فَامّا مَن طغى و آثرَ الحيوةَ الدّنيا فاِنّ الجحيمَ هِىَ المأوى و اَمّا مَن خافَ مقامَ ربّهِ و نَهىَ النفسَ عَن الهوى فانّ الجنّة هىَ المأوى)؛ پس آن كسى كه طغيان كرد و زندگانى دنيا را برگزيد، پس به درستى كه جايگاه او دوزخ است و اما كسى كه از مقام پروردگارش خوف داشت و نفس خود را از هوا و هوس منع كرد، پس به درستى كه جايگاه او بهشت است.»
از اين رو، انسان زمانى بايد ادعاى پيروزى راستين نمايد كه بر «خود طفيلى» غلبه كند و او را به تسخير خود درآورد.
رقص آنجا كن كه خود را بشكنى *** پنبه را از ريش شهوت بركنى
رقص جولان بر سر ميدان كنند *** رقص اندر خون خود مردان كنند
چون رهند از دست خود دستى زنند *** چون جهند از نقص خود رقصى كنند. 56

حسن ختام

مولانا جلال الدين رومى در مثنوى معنوى در توصيف شخصيت «بالقوّه» و «بالفعل» انسان و كيفيت ارتباط آن دو با هم، اشعار نغز و لطيفى آورده است كه ذكر آن ها به عنوان حسن ختام اين نوشتار مفيد است:
در حديث آمد كه يزدان مجيد *** خلق عالم را سه گونه آفريد:
يك گُره را جمله عقل و علم و جود *** آن فرشته است و نداند جز سجود
يك گروه ديگر از دانش تهى *** همچو حيوان از علف در فربهى
اين سوم است آدميزاد و بشر *** از فرشته نيمى و نيمى زخر
تا كدامين غالب آيد در نبرد *** زين دوگانه تا كدامين بُرد نَرد
عقل اگر غالب شود پس شد فزون *** از ملائك اين بشر در آزمون
شهوت ار غالب شود پس كمتر است *** از بهايم اين بشر زان كابتراست. 57

پى نوشت ها

1ـ سيد محمدحسين طباطبائى، خلق جديد پايان ناپذير (رساله قوّه و فعل)، ترجمه محمد گيلانى، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، ص 13.
2ـ مرتضى مطهرى، شرح منظومه، حكمت، ج 2، ص 17 و 19.
3ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 3، ص 281.
4ـ نگارنده، «فطرت شناسى» كيهان انديشه، ش 59، (فروردين و ارديبهشت 1374)، ص 123.
5ـ آندره پى يتر، ماركس و ماركسيسم، ترجمه شجاع الدين ضيائيان، چ ششم، دانشگاه تهران، ص 38.
6ـ ژرژ پولوليتسر، اصول مقدّماتى فلسفه، ترجمه جهانگير افكارى، چاپخانه سپهر، ص 179 (با تلخيص و تصرّف).
7ـ ر. ك: آندره پى يتر، پيشين، ص 35.
8ـ هالينگ ديل، مبانىوتاريخ فلسفه، ترجمه آذرنگ، كيهان، ص 171.
9ـ ر. ك: آندره پى يتر، پيشين، ص 38.
10ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه داريوش آشورى، سروش، ج هفتم، ص 310.
11ـ ر. ك: همان، ترجمه امير جلال الدين اعلم، ج پنجم، ص 38.
12ـ محمّد پارسا، روان شناسى يادگيرى بر بنياد نظريه ها، بعثت، ص 100.
13ـ على اكبر سياسى، نظريه هاى شخصيت يا مكاتب روان شناسى، انتشارات تهران، ص 153.
14ـ رابرت ا. هيوم، اديان زنده جهان، ترجمه عبدالرحيم گواهى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ص 282.
15ـ هنرى توماس، بزرگان فلسفه، ترجمه فريدون بدره اى، كيهان، ص 212.
16ـ حسام الدين امامى، رويدادهاى مهم تاريخ، جاويدان، ص 29.
17ـ محمد پارسا، پيشين، ص 45.
18ـ محمدعلى فروغى، سير حكمت در اروپا، كتابفروشى زوّار، ص 78.
19ـ فردريك كاپلستون، پيشين، ج 7، ص 171.
20ـ ويل دورانت، تاريخ فلسفه، ترجمه عباس زرياب، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، ص 290.
21ـ ر. ك: هنرى توماس، پيشين، ص 421.
22ـ ر. ك: على اكبر سياسى، پيشين، ص 232.
23ـ ر. ك: محمد پارسا، پيشين، ص 55.
24و25ـ ر. ك: هنرى توماس، پيشين، ص 207.
26ـ ر. ك: ويل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زرياب، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، ص 318.
27ـ براى كسب اطلاعات بيشتر ر. ك: ژان ژاك روسو، قراردادهاى اجتماعى، ترجمه غلامحسين زيرك زاده، چ ششم، شركت سهامى چهر.
28ـ براى كسب اطلاعات بيشتر، ر. ك: ژان ژاك روسو، اميل يا آموزش و پرورش، ترجمه منوچهر كيا، چ ششم، گنجينه.
29ـ البته قصد نگارنده اين نيست كه «دموكراسى» و «جمهورى» به عنوان «يك مدل حكومتى»، فاقد ارزش و اعتبار است، بلكه به عكس، اين نوع حكومت از نظر شكلى در مقابل اشكال ديگر حكومت ها مانند حكومت هاى «فردى» و «استبدادى» و «اتوكراسى» و همچنين حكومت هاى «گروهى» و «جمعى» مانند «آريستوكراسى» و «اليگارشى» يا «پرولتاري» و يا هر عنوان ديگرى، مناسب ترين گزينه قلمداد مى شود كه در ادبيات سياسى دينى ما، از آن با عنوان «مردم سالارى» نام برده مى شود. اما تكيه مطلق بر آن در قانون گذارى ها بدون توجه به آموزه هاى دينى و تعاليم آسمانى، ريشه در اومانيسم و انسان گرايى دارد. از اين رو، بهترين شكل حكومتى همان «دموكراسى» و «جمهورى» است، منتها با محتواى دينى كه از آن به «مردم سالارى دينى» يا «جمهورى اسلامى» تعبير مى شود.
30ـ مرتضى مطّهرى، مجموعه مقالات، دفتر انتشارات اسلامى، ص 87.
31ـ الكسيس كارل، انسان؛ موجود ناشناخته، ترجمه پرويز دبيرى، اصفهان، كتابفروشى تأييد، ص 16.
32ـ على اكبر سيف در كتاب تغيير رفتار و رفتار درمانى (نظريه ها و روش ها)، در فصل «آينده روان شناسى»، ص 446 مى نويسد: «بخشى از علت عقب ماندگى روان شناسى را در برخورد درست با مشكلات سازگارى شان بايد در اين واقعيت جستوجو كرد كه روان شناسى به جاى علت، به معلول پرداخته است.» بايد اضافه نمود كه روان شناسى نه تنها در برخورد با مشكلات سازگارى انسان (بعد كاربردى روان شناسى)، بلكه در بعد شناختى يعنى شناخت شخصيت و ماهيت انسان نيز به جاى علت به معلول پرداخته است.
33ـ ر. ك: كارل گوستاويونك، روان شناسى و دين، ترجمه فؤاد روحانى، چ سوم، شركت سهامى كتاب هاى جيبى.
34ـ ر. ك: كارل گوستاويونگ، روان شناسى ضمير روان ناخودآگاه، ترجمه محمدعلى اميرى، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى.
35ـ ر. ك: ويليام جيمز، دين و روان، ترجمه مهدى قائنى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
36ـ ر. ك: اريك فروم، دل آدمى و گرايشش به خير و شر، ترجمه گيتى خوشدل، چ چهارم، نشر نو، ص 2.
37الى 39ـ على اكبر سياسى، پيشين، ص156/ص152 / ص 161.
40ـ ر. ك: تاريخ فلسفه، ص 222.
41ـ سيد محمدحسين طباطبائى، تفسير الميزان، ترجمه سيد محمدباقر همدانى، انتشارات بنياد علمى و فرهنگى طباطبائى، ج 20، ص 293.
42ـ ناصر مكارم شيرازى، تفسير نمونه، دارالكتب الاسلاميه، ج 27، ص 44.
43ـ محمدتقى شريعتى، تفسير نوين، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ص 209.
44ـ محمدبن يعقوب كلينى، اصول كافى، ترجمه و شرح سيدجواد مصطفوى، اسلاميه، ج 1، ص 29 (با تلخيص و تصرّف).
45ـ جلال الدين مولوى، مثنوى معنوى، به تصحيح رينولد. ا. نيكلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادى، اميركبير، ج 2، دفتر سوم، بيت 1503.
46ـ همان، بيت 1546.
47ـ ناصر مكارم شيرازى و ديگران، پيشين، ج 9، ص 9.
48ـ سيد جعفر سجّادى، فرهنگ معارف اسلامى، شركت مؤلفان و مترجمان ايران، ج 1، ص 472.
49ـ مرتضى مطهّرى، فلسفه اخلاق، چ هفتم، صدرا، ص 169.
50ـ همو، مجموعه مقالات، ص 87.
51ـ نگارنده در نوشتار مستقلى با عنوان «جبر و اختيار از ديدگاه متكلّمان»، موضع سه دسته كلامى اسلامى را درباره جبر و اختيار انسان، با استناد به متون معتبر مورد بررسى قرار داده است. علاقه مندان مى توانند براى كسب اطلاعات بيشتر، به «صفحه مقالات» روزنامه كيهان منتشرشده در مورّخه 25/12/72 و 2/12/72 مراجعه كنند.
52و53ـ سعدالدين تفتازانى، شرح العقائد المحشى، چ دوم، انتشارات دينى سيديان، ص 152 / ص 166.
54ـ سيد محمدحسين طباطبائى، تفسير الميزان، ج 1، ص 140.
55ـ همان، ج 13، ص 193.
56ـ جلال الدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، ج 2، دفتر سوم، ص 7، ابيات 95، 96، 97.
57ـ همان، دفتر چهارم، ابيات 1447 الى 1504.

نويسنده: على - رنجبر حقيقى
منبع: ماهنامه - معرفت - شماره 81

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:19 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك




نگاهي به فلسفه انكسيمندروس

انكسیمندروس (547-610 قبل از میلاد) معتقد بود ضرورتی ندارد آب یا هوا یا آتش را قطعاً به عنوان اصل یا صورت نخستین جسم مشخص سازیم. علت مادی و عنصر نخستین اشیاء چیزی بی‌كران و نامتعین (آپایرون) است كه همه اشیاء از آن پدید آمده و دوباره به آن باز خواهند گشت. این ماده نامحدود، همه جهان‌های بی‌شمار را در برگرفته و زمان بدین‌سان تعیین كننده پیدایش، هستی و از میان رفتن است. حركت جاویدان است و در نتیجه همه آسمانها در آن به وجود می‌آیند؛ زیرا بدون حركت، پیدایش و زوال وجود ندارد. مقدر است اشیاء بار دیگر از اصل خود دور گردند تا بتوانند بی‌عدالتی‌ها و كینه جویی‌ها و ستم‌های روا داشته خود نسبت به یكدیگر را در مدتی معلوم و محتوم جبران كنند. جهان به صورت مجموعه اضدادی نظیر گرمی و سردی و رطوبت و خشكی در مقابل ما نمایش می‌یابد و لذا مناسبتر است اضداد را همچون موجوداتی منفك از توده‌ای بدانیم كه هیچ یك از اضداد را اختصاصاً به عنوان ماده اولی یا جوهر نخستین در بر نگرفته است. این عناصر با یكدیگر تضاد دارند؛ چنانكه هوا سرد است و آب، مرطوب و آتش، حرارت دارد و لذا در صورت بی‌كرانی یا عدم تناهی هر یك از این عناصر، دیگر عناصر مجالی برای ظهور نمی‌یافتند. پس جز یك جوهر جاوید و لایزال نباید وجود داشته باشد و آن عبارت از چیز یا امر نامتعینی است كه ماسوا را به وجهی احسن پدید آورده است.
اصل موجودات چیزی نامتعین و غیرمتشكل و لایتناهی و ازلی و ابدی و جاوید و جامع اضداد خشكی و تری و گرمی و سردی است. به واسطه جدایی این اضداد، ظهور و بروز و تولد و حیات و در نتیجه تجمع آنها، ثبوت و مرگ روی می‌دهد. از تاثیر سردی و گرمی ماده مزبور نیز عناصری چون خاك سرد و آتش گرم و آب متمایل به سردی و هوای متمایل به گرمی به وجود می‌آید كه با چینش مرتب خود بر روی یكدیگر، جهان را می‌سازند.
عنصر جاودانه زاینده گرما و سرما، هنگام پیدایش این جهان جدا شده و از این نوعی كره مشتعل پیرامون هوایی كه زمین را احاطه كرده بود شكل گرفت و با دریدن این كره و محدود شدنش در حلقه‌هایی معین، خورشید و ماه و ستارگان برآمدند. زمین، استوانه‌ای شكل همچون ستون سنگی گرد و محدبی است و ژرفایش یك سوم پهنایش است و در فضا به لحاظ تساوی فاصله‌اش از همه سو، آزادانه معلق است.
ستارگان مانند حلقه‌های آتشینی به وجود آمده‌اند كه از آتش جهانی جدا و با هوا احاطه شده‌اند. خورشید حلقه‌ای است 28 برابر زمین. بادها همچون تندر و آذرخش و گردباد و تندباد هنگامی روی می‌دهند كه لطیفترین تبخیرهای هوا جدا می‌شوند و چون در هم فشرده شوند به حركت در می‌آیند. در آغاز سطح زمین رطوبت بوده؛ ولی پس از خشك شدن در اثر تابش خورشید، قسمتی از آن بخار شد و انقلاب‌های خورشید و ماه را سبب گردید و قسمت باقی مانده دریاست. لذا دریا همواره در اثر خشك شدن كمتر می‌شود و سرانجام كاملاً مبدل به خشكی می‌گردد. نخستین جانداران در رطوبت و پیچیده در پوسته‌هایی خاردار پدید آمدند و با فزونی گرفتن عمرشان، به قسمت خشكتر بیرون آمدند و با شكسته شدن آن پوسته، در زمانی كوتاه تغییر زندگی دادند.
در آغاز، انسان از جاندارانی از شكل دیگر زاییده شده؛ زیرا جانداران دیگر بزودی برای خود خوراك می‌جویند، ولی تنها او نیازمند پرستاری طولانی است. جانداران از رطوبتی كه به وسیله خورشید بخار شده بود، پدید آمدند و انسان در آغاز همانند جاندار دیگری یعنی ماهی بود. در ابتدا انسانها در درون ماهیان پدید آمدند و تغذیه شدند و پس از اینكه به اندازه كافی برای كمك به خود شایسته شدند، بیرون خزیدند و به خشكی آمدند.همه موجودات محكوم به زوالند و انگاشت بی آغاز و انجامی برای تنها ماده نخستین چونان اصل و مقصود همه حیات، خرسندی اخلاقی بار می‌آورد. هر موجود مجزایی متضمن بی‌عدالتی است كه به خاطر آن، صور متخاصم حیات زیان می‌بینند. نظام طبیعی جهان چیزی جز نظام جامع و كامل عدالت نمی‌تواند باشد و معروض هستی در معرض نابودی است. هیچ چیز جز ماده اولی چونان ظرف یا مخزن نیرو و نمودار بی زمانی و جاودانگی، الهی محسوب نمی‌شود و در پایان ادوار دیرباز كیهان همه چیز به جوهر نخستین یا ماده اولی چونان وحدت اصیل و وجود كلی باز خواهد گشت.

روزنامه رسالت
نویسنده: دكتر عباس محمدی اصل

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:19 PM
تشکرات از این پست
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

پاسخ به:فلسفه و عرفان در اين تايپك



پراكنده نويسي ها يي در باب فلسفه

الف)مدخل:

مقدمه اي در باب مقدمه:

در باب حكمت فلسفه هم سخن‌هاي نغز بسيار است هم تعريف از ماهيت آن، نمي‌دانم پيش از نياز بشريت يا كم از آن. ولي حتما با اين قول كه نقد سر نوشت فلسفه بسيار مفيد فايده خواهد بود موافق هستيد. و البته تا قبل از آن كه وارد نقد و بررسي شويم بايد در حد امكان به اطلاعات خود بيفزاييم.
و به ياد داشته باشيم اين سخن را« اين سخنان نه فقط دنياي خواننده كه دنياي نويسنده خود را هم مي تواند تغيير دهد»(مونولوگ در فيلم شبهاي روشن نوشته سعيد عقيقي) اين _ول بالا را ميشل فوكو انديشمند و فيلسوف فرانسوي با نگاه خود طور ديگري بيان كرده است:
چيز هايي كه ميگويم بدان دليل نيست كه بدان‌ها مي‌انديشم بلكه بيشتر آنها را به هدف ويران گري خويشتن مي‌گويم تا ديگر ناگزير نباشم بينديشيم تا بتوانم مطمئن شوم كه از اينجا به بعد آن ها زندگي خود را بيرون از من ادامه خواهند داد و يا خواهند مرد، به مرگي كه من ناگزير نخواهم بود خود را در آن باز شناسم.
اين سخنان فوكو از اين جهت براي نگارنده داراي اهميت‌اند كه در نگاه به تاريخ فلسفه به سرنوشت سخنان افراد در زندگيشان توجهي نكنم، شايد بعضي از اين افراد خود به اين گفته خود معتقد نباشند.
و اما تا در مورد نگارنده و آن چه كه او سعي كرده بدان بپردازد اطلاعات اوليه اي است در باب فلسفه كه هم نگارنده با نوشتن ايشان اطلاعاتي كسب ميكند و هم شايد بعضي از خوانندگان نيز و خواهشي كه اگر دانايي اين سطور را منت خواندن گذاشت اگر نكته اي و اشكالي داشت،كه حتما دارد، نگارنده ي نادان را از آن نكته داغي بر دل نگذارد و باز نگارنده اميدوار است در اين سطور طعم اين سخن ويل دورانت را بچشد:
«اين معني را تا هنگامي كه ضروريات قاطع حيات مادي او را از مقام بلد انديشه به سرزمين پست مبارزه ي اقتصادي فرود نياورده است، درك كند» و به ياد همگان باشد اين سخن ديگر ويل دورانت را كه حقيقت ما را توانگر نمي سازد ولي آزاد بار مي آورد. (تاريخ فلسفه ويل دورانت، ترجمه عباس زرياب)

ب) نگاه نظري:

نگارنده مي داند شايد اين بخش يكي ملال آورترين بخش‌هاي مبحث اوست ولي ناگزير است براي استفاده از اين بحث در بحث هاي آينده كمي حوصله خواننده سر بياورد اما خوب راه حلي هم جز اين ندارد.
فلسفه را مادر علوم يا برادر بزرگتر خواهر علم دانسته‌اند چرا كه فلاسفه در ابتدا به حدس و فرض چيزهاي درباره ي عالم گفتند و بعدا آن گفته ها موضوع علوم خاصه گشته است و به تجربه و آزمايش علمي، اثبات يا انكار گرديده است. براي اين كار برد فلسفه شاهد نظر فيلسوفي پيش از سقراط هستند كه مرحوم فروغي در كتاب سير حكمت اروپا در مورد عفايد او چنان آورده است:
ذيمقطراطيس:{...} باري آن دانشمند، جهان و همه اجسام را مركب از ذرات كوچك بي شمار داراي ابعاد و ليكن تجزيه نا پذيري ميداند و معتقد است ذرات همه از يك جنسند و تفاوت آن ها و تنوع اجسام همانا از اختلافات و مشكل و اندازه و وضع ذرات آن ها نسبت به يكديگرند.
در مورد سرزمين فلاسفه گروهي بر يونان نظر دارند وليكن مرحوم فروغي اين گونه معتقد است كه آغاز حكمت از مشرق زمين ست و تمدني كه امروزه به دست ياري اروپائيان در جهان برتري يافته است بي گمان دنباله ي آن است كه يوناني هاي قديم بنياد نموده اند و آن ها خود مباني اصول را از ملل باستاني مشرق زمين گرفته اند يعني: مصر، يونان، سوريه، كلده، ايران و هندوستان.
فلسفه ر اصل كلمه اي يوناني به معناي دوستدار خرد است و همچنين خردمند را سوفوس و حكمت سوفيا ميگفتند فيثاغورث گفت ما هنوز لياقت آن را نداريم كه خردمند خوانده شويم وليكن چون خواهان حكمت هستيم بايد ما را فيلوثوفوس خواند و همين لفظ است كه فيلسوف شده است و فلسفه از آن مشتق شده است.

بنا بر روايت ديوژن (diogen)، لئوس فرمانرواي نيلون ها از فيثاغورث پرسيد:

تو كه هستي؟
فيثاغروث پاسخ داد:«من فيلسوفم»
چون اين واژه براي پرسنده نا آشنا بود فيثاغورث از نئولژيسم (علم واژه پردازي) ياري جست؛ او زندگي را به بازي هاي المپيك تشبيه كرد و گفت مردمي كه در اين بازي هاي حضور مي يابند بر سه نوع اند: برخي براي مسابقه مي آيند، برخي براي داد و ستد و پاره اي براي تماشا. زندگي نيز به همين گونه است، برخي زاده شدند كه بنده ي جاه و مقام دنيوي و اسير وسوسه نفس و ثروت باشند و برخي ديگر خردمند هستند و تنها در جستجوي حقيقت. (هنگامي كه ما ببن يونانيان واژه فلسفه ساخته شد در مورد عقل برداشت يكساني وجود داشت و منظور از آن شناخت اشيايي بود كه او نسبت به آن ها جاهل بود.)
البته فلسفه را تعاريف ديگري آورده اند كه نگارنده سعي دارد در حد امكان خلاصه و در سطح سوادش روشن بيان كند و براي اين منظور از نوشته اي دو بزرگ دكتر علي شريعت مداري و منوچهر بزرگمهر در كتاب هاي «فلسفه» و «فلسفه چيست؟» ياري جسته است. منوچهر بزرگمهر پنج مشرب را براي تعريف فلسفه تقسيم بندي كرده است و دكتر شريعت مداري با مصاديق اين نگاه ها را توضيح ميدهد:
1- فلسفه وضع يا هيأتي ذهني استكه انسان در مقابل عالم وجود و زندگي دنيوي اتخاذ مي كند.
2-فلسفه روشن تحقيق و تفكر وابسته و استدلال براي حل مسائل كلي و عمومي عالم است و معتقدند جمع و تاليف واقعيات و استنتاج از آن ها براي فهم حقيقت كافي نيست و بايد نسبت به آن ها تحليل و تفكر كرد.
3- فلسفه اخذ و تحصيل يك نظر كلي نسبت به عالم است و فلسفه چون نقطه ي اهرم ارشميدس براي جا به جا كردن جهان است. فلسفه نقش رييس ستاد علوم خاصه را دارد و از روي نتايج آن علوم تصوير كلي عالم را رسم مي‌كند.
4- فلسفه براي اين مشرب چون سوال هاي و مسائل معين و تعدادي نظرات معين تعريف شده است كه ابدي و باقي هستند و پيشرفت در علوم باعث يافتن راه حل تازه اي براي آن ها مي شود.
5- فلسفه تحليلي يا تحليل منطقي كه عمل فلسفه را ايضاح(روشن) مي‌كند و تبين معاني الفاظ و دادن تعاريف است، تحليل مفاهيم مستعمل در عرف عام و علوم خاصه مي داند. در نظر اين نوع نگاه امر واقع موضوع علوم دقيقه است و نسبت بين مفاهيم جزء منطق و رياضت است و نقد و تحليل مبادي علوم و مقايسه نتايج آن‌ها و تحليلي مفاهيم و الفاظ مستعمله در آن‌ها را كار خود مي‌داند.

دكتر علي شريعتمداري از قول فلاسفه اين گونه مي آورد كه:

-به نظر جان ديوني(فيلسوف آمريكايي): اگر تعليم و تربيت را عبارت از تشكيل و ايجاد تمايلات اساسي عقلاني و عاطفي نسبت به طبيعت و همنوعان بدانيم در اين صورت فلسفه را ممكن است به عنوان تئوري عمومي يا اساس نظري تعليم و تربيت تعريف كرد.
-برتراند راسل گاهي فلسفه را رشته اي مي ‌داند كه به سئوالاتي چون: آيا جهان به ذهن/ روح و ماده تقسيم مي‌شود و اگر چنين است ذهن/ روح چيست و كدام است؟ آيا جهان حدت و هدفي دارد به سوي هدفي سير ميكند؟ و....
البته در كتاب فلسفه چيست منوچهر بزرگمهر از قول كانت سوالاتي شبيه به اين را مطرح مي‌كند:
آيا در خارج يا داخل عالم يك حقيقت متعالي وجود دارد يا خير؟
آيا حيات انسان محدود به همين زندگي مادي است يا انسان‌ها حاوي حقيقتي است كه بعد از مرگ بدن ادامه مي‌يابد و نشئه ي ديگري بعد نشئه ي مادي وجود دارد؟ آيا آن حقيقتي كه در داخل يا ماوراء طبيعه هست در خلقت عالم غرض و غايت معيني داشته است يا خلقت عالم عبث بوده است؟
-آلفرد وايتهد (فيلسوف و رياضيدان، استاد راسل):فلسفه در حال حيرت و تعجب آغاز مي‌شود و در پايان وقتي فكر فلسفي كار خود را به بهترين وجه انجام داد، حيرت همچنان باقي است اما ممكن است در زمينه توجه به عظمت اشياء و تلطيف و تزكيه ي عواطف چندي به وسيله ي فهم اضافه شده باشد.
-علامه طباطبايي؛ يك سلسله بحث هاي برهاني كه غرض و آرمان نامبرده تامين نمايد و نتيجه ي آن ها اثبات و وجود حقيقي اشياء و تشخيص علل و اسباب آن ها چگونگي مرتبه وجود آن ها مي‌باشد را فلسفه مي‌نامند و دكتر شريعتمداري در توضيح اين تعريف ؛ فلسفه را رشته اي كه درباره وجود بحث ميكند و محدود به هستي شناسي است مي داند چنان كه تعريف ديگري در همين راستا از كتاب صدرالمتألهين تاليف جواد مصلح مي‌آورد كه فلسفه را عبارت است از آگاهي احوال موجودات خارجي همان طور كه موجود هستند و اين آگاهي در حدود استعداد بشر است.
در كتاب زمينه ي تاريخ فلسفه(اثر : اي. خيليابيچ ترجمه ي هرمزان) فلسفه را يكي از قديمي ترين اشكال آگاهي اجتماعي مي داند و فلسفه را به عنوان مجموعه معارف انسان از جهان پيرامون و خود كه در جامعه‌ي برده‌داري پديدار گشت معرفي مي كند و اين طور ادامه مي دهد كه بعد ها وقتي امور مربوط به طبيعت در عرصه اي گوناگون و معرفت نيز، تكامل يافتند شاخه شاخه شدن و جدايي علوم مختلف آغاز گرديد و در همين دوران فلسفه به عنوان يك رشته اي مختلف شكل گرفت و به موازات تكامل علوم خاص مسائل رو به روي فلسفه به عنوان يك رشته ي مختلف مشكل گرفت و به موازات تكامل علوم خاص مسائل رو به روي فلسفه تغيير كرد و حاصل اين شرايط اجتماعي نوين، وظايف جديد بودي كه در برابر انديشه هاي نظري قرار گرفت و انديشه ي نظري را به بازتاب روند هاي عيني جهان خارج از ذهن انسان فرا مي‌خواند
دكتر شريعتمداري تقسيم بندي هاي آقاي بزرگمهر را با شرح مبسوط در كتاب خود با عنوان عامل فلسفي يا فونكسيونها مي‌آورد كه نگارنده ذكر عنوان مطالب را لازم و مفيده ديده است:
تحليل (مشخص ساختن معاني، به كار بردن درست لغتها و ... را نقش اساسي فلسفه مي دانند به اين علت كه بسياري از مشكلات فلسفه و جر و بحث ميان فيلسوفان در اثر مشخص نبودن معاني صحيح لغات به وجود آمده اند كه فلاسفه بعد از اين عمل فلسفي به تحليل مسايل فلسفي در سطحي بالاتر ميپردازند.)
انتقاد و ارزيابي(عده اي از فيلسوفان انتقاد را مهمترين شاخصه ي تمييز دهنده ي فلسفه از ديگر علوم مي داند و آنرا مكمل عمل تحليل دانسته اند.)
تركيب يا وحدت دادن(تركيب يا وحدت دادن نتايج و فرضيات ديگر علوم را عمل و كار اصلي فلسفه مي داند.)
سير عقلاني (به عنوان يكي از اعمال فلسفه متضمن سير عقلاني و رها ساختن ذهن از محسوسات يا نظر هاي محدود است)
تفسير يا ترجمه(Interpretation گروهي از فلاسفه ترجمه يا تفسير مطالب علمي را كار فلسفه مي دانند)
بررسي ارزش(بعضي فلاسفه كار اصلي فلسفه در عصر ما را بررسي ارزش ها و هدف هاي اساسي براي انسان مي دانند)

ج:نتيجه علمي :

حال كه نگاه نظريمان به مقدماتي در باب فلسفه پايان گرفته، نگارنده به داستان شكل گيري فلسفه خواهد پرداخت و تمام نتايج عملي آن را در حد خود مورد بحث قرار خواهد داد البته او نمي‌تواند مهم بودن اين بخش را نزد خود كتمان كند كه به نظر شيخ اجل سعدي عالم بي عمل چون زنبور بي عسل است، و تنها اين صداي گوش خراش است كه حاصل اين فعاليت اين زنبور بي خاصيت مي‌باشد.
داستان چگونگي به وجود آمدن و تحليل آن در كتاب مسائل تاريخ فلسفه (تئودور اوي زرمان ترجمه پرويز بابايي) اين گونه شرح در آمده است:
در يونان باستان مسائل غير قابل فهم در سنت اسطوره شناسي جاي مي گرفتند چرا كه عقل منسوب به ايشان بوده است نگرش اسطوره اي به جهان ايدئولوژي نخستين نظامي جماعتي بي طبقه را شكل مي داد كه در آن اسطوره به عنوان ديني هنرواره شكل يافته بود. ( كه بعد ها فيلسوفان از آن تعبيري طبيعت گرايانه به عمل آورده اند.) در اين جامعه بي طبقه، قبيله فكر مي‌كرد و فرد به گونه اي غريزي آن را مي پذيرفت پس انديشه فردي ضرورتي نداشت. پيدايش فلسفه مقارن است با دوره‌ي شكل گيري جامعه ي طبقاتي و فيلسوفان در نخستين گام با اين نظام اسطوره اي در افتادند.
تا قبل از آن اساطير به همه پرسشها پاسخ مي‌گفت پس فرد لازم نبود از خود بپرسد عقل يعني چه؟ با ظهور فلسفه انديشه ي انسان جايگزين اسطوره ها و پيشگويي هاي جادوگرانه شد. پراكندن انديشه اي مستقل از اسطوره و جهان بيني انتقادي در ان روزگار كاري بود انقلابي و ميتوان تصور كرد حكم ايشان در حكم كافران حربي بوده است.
پيدايش فلسفه در يونان باستان همزمان با گسترش اين باور است كه به خرد همچون آرمان شناخت در رفتار مي نگرد كه از راه كوشش هاي خود انسان به دست تواند آمد و بدون آن زندگي نه ارزش زيستن دارد و نه شرافتمندانه است.
از نظر زرمان اين تضاد ميان ايمان كوركورانه و شناخت دست آورد خود، در تضاد ما بين باور هاي سنتي و انديشه هاي فلسفي خود را نمايان كرده است كه باور فلسفي از ايمان كوركورانه ناشي نشده است و استوار بر يك شناخت است هر چند اين شناخت سست و نا پخته باشد..
در نظر نگارنده تحليل اين قسمت از تاريخ كه شايد مهمترين نقطه ي تاريخ ما بعد تاريخ است نقش مخرب عقل لاهوتي اسطوره باور سنت محور، در حركت نكردن به سوي توسعه است. شك، سوال، جرات پرسيدن آن و سپس تحليل و نقد جواب و در نهايت شناخت حاصل از اين فرايند كليد اسطوره زدايي، عقل و پيشرفت است. زرمان در اين كتاب جمله اي را بر نقل جمله اي را بر نقل از هگل ميآورد:" اسطوره شناسي نا تواني انديشه است در استوار ساختن خود به طور مستقل". اگر جرات كنيم كه شك كنيم چون ابراهيم خليل در قدرت بتهاي چوبين را و ياد داشته باشيم پرسش گري موسي كليم را پس به خود اجازه دهيم كه سوال كنيم و حتي به ياد بياوريم چند بزرگ از روزگار خود را همچون امام موسي صدر را كه اگر شخصي با او مخالفت ميكرد خوشحال ميشد و اين مخالفت و سوال را عامل شكوفايي استعداد و تكاپوي ذهن خود مي دانست و همچنين مرحوم سحابي را در زماني كه جوانان نقد هاي خود را از نهضت آزادي با او مطرح مي كردند اشك در چشمانش حلقه ميزد چرا كه شادمان ميشد از اين كه شاگردان جوانش(مرحوم حنيف نژاد و دوستان ديگرش) اهل نقد كردن هستند و هزاران هزار مثال ديگر به اهميت فلسفه در راه توسعه را پي مي بريم.
در نگاهي ديگر به كاربرد فلسفه ميتوان به رشته فلسفه براي كودكان اشاره كرد. سعيد ناجي در مصاحبه اي با روزنامه ي اعتماد ملي اين گونه ميگويد علل پردازش داده ها و اطلاعات (تفكر فلسفي) در غرب با برنامه اي به نام فلسفه براي كودكان كه شامل آموزش سه عمل: داوري، استدلال و تمييز است نسل هاي آينده خود را پرورش مي‌دهند
چنان كه شنا را بايد در استخر ياد گرفت و نميتوان صرفا با چاپ مطالب درباره ي شنا يا تمرين در خشكي شنا كردن را ياد گرفت انديشيدن را هم نميتوان با چاپ مطلب فلسفي و خواندن آن ياد گرفت در زمان خواندن ما فقط يك سري داده دريافت ميكنيم ولي جنس تفكر كردن از جنس داده ها نيست و اگر نتوانيم داده ها و اطلاعات را خود را مانند كامپيوتر پردازش كنيم آن داده فقط يك اطلاعات به درد نخور باقي مي‌ماند.
او اضافه ميكند هربرت ميد مي گويد "نميتوان به كودكان ياد داد كه اجتماعي شوند بلكه بايد امكان اجتماعي شدن آن ها را فراهم كرد تا اين كه آن ها شروع به ياد گيري نمايند. ما اگر بتوانيم كودكان را در جمعي قرار دهيم تا در آن به تما تفكر، كار جمعي، داوري خوب و تمييز عادت دهيم و وقتي آن ها به عنوان شهروند وارد عرصه‌ي فعاليت اجتماعي مي‌شوند افراد معقولي خواهند بود البته اين نياز به تمرين دارد."
تمرين مهمترين ركن تفكر فلسفي است. تمرين بايد به قدري انجام شود كه استدلال هاي درست به صورت عادت در بيايند مهارت هاي فكري تنها با كتاب خواندن، فيلم ديدن درست نمي‌شود بلكه در صحنه‌ي عملي تمرين‌ها، شكست‌ها و موفقيت ها بايد به ياد گيري اين مهارت ها پرداخت. افراد بايد در تمرين هاي واقعي شركت كنند و از شكست نهراسند.
مخرج كلام: نگارنده با پوزش از مطالب معيوب و ناقص خود، با نوشتن اين نامه تنها قصد معرفي چند منبع پرداخته است و شايد تنها ارزش كارش در همين باشد.

منابع:
روزنامه‌ي اعتماد ملي: شماره 33 مصاحبه با سعيد ناجي – سپيده يوسفي
مسائل تاريخ فلسفه ترجمه پرويز بابايي- موسسه انتشارات نگاه.
فلسفه دكتر علي شريعتمداري – دفتر نشر فرهنگ اسلامي
فلسفه چيست نوشته منوچهر بزرگمهر-انتشارت فردوسي
زمينه ي تاريخ فلسفه نوشته ي اي.خليابيچ ترجمه هرمزان – انتشارات ايده
سير حكمت در اروپا نوشته محمد علي فروغي- انتشارات هرمس

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

سه شنبه 10 بهمن 1391  1:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها