سیری در شناخت شناسی معاصر؛ تعریف شناخت
چکیده
شناخت یا به تعبیری معرفت همواره قرین انسان بوده است، به طوری که انسان از لحظه ورودش به جهان سعی در کشف و شناخت آن داشته است ولی کمی زمان احتیاج بود تا بشر به جای توجه به بیرون به سمت درون بازگردد و به واکاوی ماهیت و قلمرو خود شناخت رو آورد. از این زمان بود که شناخت شناسی یا به تعبیر رایجتر معرفت شناسی متولد گردید. شناخت شناسی با روش خاص خود که برگرفته از فلسفه تحلیلی است به دنبال تعریف و کشف مؤلفههای شناخت است اما این تعریف به سادگی امکانپذیر نیست و با مثالهای نقض مورد مناقشه قرار گرفته است. در این نوشتار بر آنیم تا با بررسی مؤلفههای سنتی شناخت به کافی یا ناکافی بودن آنها بپردازیم.
کلیدواژه: شناخت، معرفت، باور، صدق، توجیه
مقدمه
شناخت شناسی یکی از مهمترین شاخههای فلسفه است. تا جایی که بسیاری آن را در کانون فلسفه معاصر دانستهاند؛ این دانش که به نام اپیستمولوژی شناخته میشود، درصدد است تا به ما بگوید آیا شناخت حاصل شدنی است؟ اصلاً شناخت چیست؟ شرایط دانستن کدامند؟ با چه منابع و ابزاری باید به آن برسیم؟ اینها و دهها پرسش دیگر، پاسخ خود را فقط از این دانش طلب میکنند. در نوشتار حاضر سعی در تعریف و تحلیل شناخت داریم. تعریف و واکاوی مؤلفههای معرفت از مهمترین مباحث مطرح در شناخت شناسی معاصر به حساب میآید. این مسأله از زمان افلاطون اولین فیلسوف یونانی مورد بحث قرار گرفته است، در این میان او تعریفی متشکل از سه جزء ارائه نموده است. این تعریف که به تعریف سنتی شناخت معروف است معرفت را باور صادقی میداند که موجه باشد. در این مقاله هر یک از این اجزاء را تشریح کرده و جایگاهشان در تعریفِ مورد اشاره را توضیح دادهایم. البته هر چند این تعریف سالیان متمادی یگانه تعریف موجود از شناخت بود اما در سال 1963 ادموند گتیه با طرح چند مثال نقض، فیلسوفان معرفت را به تکاپوی رد و یا اصلاح تعریف سنتی واداشت، لذا شایسته است پس از تحلیل ارکان و اجزاء شناخت به بررسی این مثالهای نقض که انقلابی در عرصه شناخت شناسی ایجاد کردهاند، بپردازیم.
واژه شناسی شناخت شناسی
واژه شناخت شناسی، ترجمه اپیستمولوژی (epistemology) بوده کلمهای که برگرفته از دو کلمه یونانی باستان، یعنی «episteme» به معنای شناخت یا معرفت و «logos» به معنای گفتار یا نظریه است. (1) کلمه "episteme" را در زبان انگلیسی به "Knowledge" و در زبان عربی به «علم»، ترجمه کردهاند. توجه دقیق به واژه اپیستمه (episteme) و موارد کاربرد آن، اختلاف آن را با کلمه "Knowledge" در زبان انگلیسی آشکار میسازد. مثلاً علم و معرفت به جزئیات مانند علم به کلیات مدلول کلمه "Knowledge" است و لکن در یونان باستان، واژه "episteme" فقط در مورد علوم کلی استعمال میشده است. بدین جهت اطلاق اپیستمی (episteme) بر معرفت به این قاعده کلّی که: «اصل همه اشیاء آب است»، مُجاز بوده ولی معرفت به وجود گُلِ مصنوعی خاص و جزئی در روی میز معین، اپیستمی (episteme) نامیده نمیشده است، گر چه در زبان انگلیسی استعمال کلمه "Knowledge"در مورد آن صحیح است. از طرف دیگر وجود اختلاف نظر در باب اصل طبیعت، اصول اخلاقی و موارد دیگر، بین فلاسفه قبل از سقراط، موجب شده است تا عدهای (مانند پیرون) وصول به حقیقت را ناممکن دانسته و ادعای شکاکیت و لاادریگری کنند. در سایه چنین تفکّری است که محوریّت انسان در صحت و سقم علوم او، مدعای پرتوگراس و سایر سوفیستها واقع شده بود. سقراط که چنین تفکر باطلی را بر نتافته بود، از این عده که مدعی اپیستمی (علم) بودند مطالبه دلیل کرده است زیرا ارائه تعریف دقیق و بیان ادلّه، از لوازم ادعای داشتن اپیستمی (episteme) بوده است. نیز لغت "techne" که در زبان انگلیسی به تکنولوژی (technology) ترجمه شده، نزد سقراط و افلاطون، در کنار واژه اپیستمی (episteme) مطرح بوده و بر علم به فنون و مهارتها مانند داشتن مهارت اسب سواری اطلاق میشده است. جهان دینی نیز از تأثیر مباحث علم در امان نبوده است به طوری که ورود مباحث علم به میان متفکران مذهبی مسیحی و مسلمان به صورت پرسش و استفسار از کیفیت علم به خداوند ظهور کرده است. بیان ضابطه دقیق اپیستمی (episteme) و تمایز آن با دُکسا (doxa) (که در انگلیسی به «Openion» و در عربی به «ظن و گمان» ترجمه میشود) مورد اهتمام فلاسفه یونان قرار گرفته است. (2) نهایتاً اگر بخواهیم تعریفی از معرفت شناسی معاصر که این مقاله در آن حیطه است به دست دهیم، باید چنین گفت: معرفت شناسی نوعی دانش فلسفی و عقلی است که ماهیت و حقیقت معرفت را تحلیل و مقومات آن را بررسی میکند و مبانی و حدود آن را مورد ارزیابی قرار میدهد و قابلیت اعتماد به ادعاهای معرفتی را بررسی مینماید. (3)
اقسام شناخت
شناخت (to Know)، سه معنا و یا به تعبیر دقیقتر سه کاربرد دارد:
1-شناخت این که (شناخت گزارهای یا دانستن) (Knowledge that) :
در این کاربرد، متعلق شناخت یک گزاره است و ما چیزی را به عنوان اطلاعات میپذیریم؛ مانند «میدانم که برخی قارچها سمیاند»؛ از این رو به آن شناخت گزارهای Propositional نیز میگویند. (4) در فارسی «شناخت گزارهای» با قالب زبانی زیر بیان میشود: شخص S میداند که P . (منظور از P گزارهای است که متعلق به شناخت است)، مثال: علی میداند که تهران پایتخت ایران است. در مثال بالا «تهران پایتخت ایران است» گزارهای است که متعلق شناخت علی است. (5)
2-شناخت چگونگی (معرفت از مقوله مهارت یا بلد بودن) (Knowledge how) :
در این کاربرد معرفت به معنای داشتن نوعی خاص از مهارت است و لذا متعلق معرفت نوعی توانایی است؛ مانند «میدانم چگونه رانندگی کنم».(6) به عبارت دیگر معرفت از مقوله مهارت، توانایی انجام یک فن یا یک مهارت است. در فارسی این نوع معرفت به صورت زیر بیان میشود: شخص S میداند که چگونه D یعنی D S را بلد است. (منظور از D مهارتی است که متعلق شناسایی است)، مثال: علی میداند که چگونه شنا کند یعنی علی شنا کردن را بلد است. در مثال بالا شنا کردن نوعی مهارت است که متعلق معرفت علی واقع شده است. «معرفت از مقوله مهارت» در امور عملی است و نه نظری و از ویژگیهای آن این است که قابل انتقال به غیر نیست. این نوع معرفت میتواند هشیارانه یا غیر هشیارانه باشد. (7)
3-شناخت از راه آشنایی یا آشنا بودن (Knowledge by acquaintance) :
معنای سوم دانستن، آشنا بودن با کسی یا چیزی است مانند: «من فلانی را میشناسم» یعنی با او آشنا هستم: از اینرو به این نوع معرفت «Knowing a person» نیز اطلاق میگردد. (8) اگر متعلّق معرفت یک شخص، یک شیء، یک مکان و مانند آن باشد، آن را «معرفت از راه آشنایی» مینامند. در فارسی این نوع معرفت معمولاً با دو قالب زبانی زیر بیان میشود S: با X آشناست یعنی x S را میشناسد. (منظور از S شناسا و x شخص، یا مکانی است که متعلّق شناسایی است)، مثال:
احمد با علی آشناست.
مریم تهران را میشناسد.
در مثال اول متعلّق معرفت یک شخص و در مثال دوم یک مکان است. معرفت از راه آشنایی از طریق ملاقات با یک شخص، رفتن به یک مکان، دیدن یک شیء و مانند آن به دست میآید. (9) فیلسوفان بر این باورند که کودکان و حیوانات، اگر چه از دو قسم اخیر معرفت (معرفت از راه آشنایی و از مقوله مهارت) بهرهمندند، اما فاقد معرفت گزارهایاند. (10) صرف نظر از مباحثی که میان معرفتشناسان درباره این مسأله مطرح بوده که آیا معرفت نوع دوم و سوم قابل تحویل و ارجاع (reduction) به معرفت نوع اول میباشد یا نه این نکته بدیهی است که از میان این سه کاربرد، تنها معنای اول، یعنی معرفت گزارهای، است که در نظریه معرفت و مباحث معرفتشناسی مورد توجه و بررسی قرار میگیرد. تحلیل معرفت گزارهای همواره یکی از مسائل اصلی معرفتشناسی بوده است و سابقه آن به یونان باستان برمیگردد. این پرسش از دیر باز مطرح بوده که چه چیزی را میتوان معرفت تلقی نمود و عناصر سازنده معرفت چیست؟ (11)
مؤلفه های شناخت
آنچه تا چند دهه قبل مورد وفاق بسیاری از معرفتشناسان غرب بوده، این تعریف از معرفت بوده است: «معرفت، عبارت است از باور صادق موجه» Justified true Belief . به بیان منطقی اگر شخصی میگوید «معرفت دارم که P »، حصول سه شرط لازم و کافی است:
P صادق است؛
S به P باور دارد؛
S در باور به P موجه است.
البته ریشه این تحلیل سه وجهی (tripartite analisis) به افلاطون بر میگردد. افلاطون در تئاتتوس تأکید میکند که شناسایی غیر از پندار (باور) درست است؛ یعنی چه بسا کسی باور صادقی داشته باشد، اما معرفت نداشته باشد. افلاطون، شناسایی را باور صادقی میداند که بتوان در مورد آن توضیح داد. چیزی را میتوان شناخت که بتوانیم دربارهاش توضیحی بدهیم و آنچه توضیح ناپذیر باشد شناختنی نیست. اگر کسی درباره چیزی باور صادق داشته باشد، ولی نتواند آن را توضیح دهد، باید گفت که روح او به حقیقت برخورد نموده، ولی بدان معرفت پیدا نکرده است. کسی که نتواند به پرسشهایی که در مورد امری از وی میکنند، پاسخ دهد، به آن چیز شناسایی ندارد. به روشنی پیدا است که نظر افلاطون در افزودن قید «توضیح پذیری» معطوف به همان عنصر سوم، یعنی عنصر توجیه (Justifcation)، است. (12) همچنین او در رساله جمهوری (Republic)، اشاراتی به هویت معرفت دارد. به عنوان نمونه در کتاب ششم رساله جمهوری چنین میخوانیم: «گفتم [سقراط] : میدانی که عقیده اگر بر پایه شناسائی استوار نباشد، ارزشی ندارد، زیرا بهترین عقیدهها کورند و کسی که عقیدهاش، بی آنکه با شناسائی خردمندانه همراه باشد، با حقیقت مطابق درآید، درست چون کوری است که بر حسب اتفاق در راهی درست افتاده باشد. گفت: درست است. گفتم: پس میخواهی به شنیدن عقیدهای مبهم و کور و کج قناعت کنی، در حالی که حقایق روشن و عالی را از دیگران میتوانی شنید». افلاطون همچنین درباره فرق بین «پندار درست» و «معرفت» سخن گفته، و سرانجام بحث را بدین سو هدایت کرده که «معرفت»، پندار درستی است که با لوگوس (logos) همراه باشد، ولی دقیقاً مراد او از لوگوس معلوم نیست. لوگوس در لغت به معنای «کلمه» است. از اینرو مسیحیان حضرت عیسی (ع) را «لوگوس» مینامند، و Logic منطق نیز از این واژه مشتق شده است. بنابراین چون «کلمه» برای بیان مطلب و توضیح آن است، نوعاً میگویند مراد افلاطون این است که «معرفت» پندار درستی است که با توضیح و تشریح همراه باشد. به این ترتیب میتوان گفت افلاطون در رسائل خود شاید برای نخستین بار ریشه تعریف «معرفت» به «تصدیق صادق موجّه» را ارائه نموده است. (13)
با توجه به آنچه گذشت، برای معرفت به گزاره P سه شرط لازم است، که به تشریح آنها میپردازیم:
1-باور (Belief):
شخص (S) به آن گزاره (P) باور و اعتقاد داشته باشد. باور به عنوان یکی از شروط ضروری شناخت، یک ویژگی و خصیصه منطقی به حساب میآید و به همین سبب بسیاری از معرفتشناسان سنتی، باور را به عنوان حالت روانشناختیِ پیچیدهای مورد مطالعه قرار ندادهاند، بلکه آن را حالت یکپارچه و منسجمی که میتواند به گزارههای بسیاری تعلق گیرد، تلقی نمودهاند. با توجه به تحلیل سنتی، اگر چیستی باور، تا اندازهای فهم و درک نشود، چیستی شناخت نیز فهمیده نخواهد شد، لذا بررسی آن از منظر شناختشناسانه اهمیت به سزایی دارد. (14) نمیتوان درباره گزارهای «شناخت» را به کار برد و به آن شناخت را نسبت داد در حالی که شخص بدان اعتقاد ندارد. از این شرط یا مؤلّفه، به «شرط ذهنی یا سوبژکتیو» شناخت تعبیر شده است. (15) فهم عرفی ادعای معرفت به یک گزاره و باور نداشتن آن را متناقص مییابد، مثلاً جمله «میدانم که چمن سبز است» با جمله «باور ندارم که چمن سبز است» متناقض است. از این رو، باور به یک گزاره شرط لازم معرفت به آن است. (16) باور یا در اصطلاح انگلیسی (Belief) در عرف فلسفه اسلامی همان «تصدیق» است. البته «تصدیق» اعم از «تصدیق ظنی» و «تصدیق جزمی» است. پس اگر مراد معرفتشناسان از واژه (Belief) فقط «تصدیق جزمی» باشد، در این صورت باید (Belief) را به «تصدیق جزمی» ترجمه کرد و گفت: معرفت بالمعنی الاخص = تصدیق جازم صادق موجَّه، و حق نیز همین است که «معرفت بالمعنی الاخص» نوعی تصدیق جزمی است. بنابراین تصدیق ظنی را نمیتوان «معرفت بالمعنی الاخص» محسوب داشت، ولی از آنجا که امروزه غالب معرفتشناسان معاصر غرب بر تسامح تاکید زیادی دارند، بعید نیست که آنان «تصدیق ظنی» را نیز «شناخت» به شمار آورند. (17)
2-صدق (Truth):
برای کاربرد شناخت و اطلاق آن به P، لازم است P صادق باشد. اگر P کاذب باشد، نمیتوان بر آن «شناخت» اطلاق کرد. اگر کسی ادعا کند که P را میشناسد در حالی که P کاذب است، او به غلط مفهوم و واژه «شناخت» را در این باره به کار برده است. به دلیل آنکه این شرط نسبت میان گزاره و واقع را لحاظ میکند، «شرط عینی شناخت» نامیده شده است. (18) اگر بخواهیم تعریفی اجمالی از مفهوم صدق ارائه نماییم میگوییم گزاره p گزارهای صادق است اگر واقعیت امر چنان باشد که گزاره p اظهار میکند. (19) وقتی میتوان مدعی شناخت یک گزاره بود که آن گزاره صادق باشد. باور کاذب معرفت نیست. اگر مدعی شناخت گزارهای باشم و سپس کذب آن برای من ثابت شود میگویم: قبلاً آن را باور داشتم؛ و هیچگاه نمیگویم: قبلاً آن را میدانستم. به بیان دیگر باور میتواند صادق یا کاذب باشد، اما شناخت همیشه صادق است. مثلاً اگر برای کسی که به تأثیر شانس در زندگی معتقد است ثابت شود که نظریهاش بر خطاست، میتواند بگوید: «پیشتر بر این باور بودم که شانس وجود دارد»، اما نمیتواند بگوید: «پیشتر میدانستم که شانس وجود دارد».(20) صدق کیفیت گزارههایی است که با واقعیت مطابق هستند. میگویند هدف علم دستیابی به گزارههایی است که در حوزه خود صادقاند، یعنی گزارههایی که واجد این کیفیت میباشند و هدف اصلی کاوشهای فلسفی در این باره، کشف ماهیت این کیفیت است. بنابراین، سؤال فلسفی درباره صدق این است که صادق یا صدق چیست، و وقتی میگوییم که این گزاره صادق است مقصود چیست؟ (21) بحثهای مفصلی در باب مفهوم صدق و معیارهای آن صورت گرفته است، که در این جا به طور مختصر به اینگونه مباحث میپردازیم. در مورد تعریف صدق نظریات زیادی ابراز شده، ولی یکی از کهنترین نظریهها در باب صدق، که از تعلیمات ارسطو سرچشمه میگیرد، نظریه مطابقت در باب صدق (correspondence thoery of truth) است. بر طبق این نظریه، صدق این باور که «برف سفید است» حاصل خصوصیتی در جهان خارج است، یعنی حاصل این واقعیت است که برف سفید است. به این ترتیب، بر طبق این نظریه، صدق هر باور (یا اظهار نظر یا جمله یا گزاره) از واقعیتی در خارج برمیخیزد که باور با آن مطابق است. پس اگر «الف» نماینده یک گزاره یا باور باشد، نظریه مطابقت در باب صدق را میتوان به صورت زیر خلاصه کرد:
«الف» صادق است فقط و فقط اگر «الف» (22) به نظر میرسد تنها نظریه «مطابقت در تعریف صدق» به عنوان عادیترین، پرطرفدارترین و عمومیترین نظریه در این باب، قابل قبول باشد، و دیگر نظریاتی که در این عرصه ابراز شده، ربطی به «شناخت» و «رئالیسم شناخت شناسی» ندارد. لکن در خاطرمان باشد که برخی از کسانی که «معرفت» را به «تصدیق صادق موجّه» تعریف میکنند، ممکن است «صدق» را به «مطابقت با واقع» تفسیر نکرده، و از نظریه مطابقت سر برتابند. (23) به همین خاطر بد نیست اشارهای نیز به دیگر نظرات مطرح در این باب داشته باشیم. نظریه تأیید پذیری، نظریهای بدیل است که در برابر نظریه مطابقت مطرح شده است نکته محوری این نظریه یکی گرفتن تأیید پذیری با صدق است، و این نکته به صورتهای مختلف روایت شده است. در یکی از این روایتها، این فرض اضافی مطرح میشود که تأیید پذیری کلگرایانه (holistic) است، یعنی یک باور معین زمانی موجّه (یا تأیید شده، مؤید) verified است که جزئی از نظام باورهایی باشد که با یکدیگر سازگار و هماهنگ هستند. این روایت که برادلی (F.H. Bradley) در کتابش جستارهایی درباره حقیقت و واقعیت آورده است و پس از او کسانی مثل کارل همپل (Hempel) از آن دفاع کردهاند، امروزه به نظریه انسجام در باب صدق (coherence thoery of truth) معروف است. بر اساس روایت دیگری از این نظریه، که دامت (Dummett) و پاتنم (Putnam) پروردهاند، برای یافتن وجه باور یا عدم باور به هر گزاره معین روال خاصی وجود دارد؛ به طوری که گفتن اینکه یک گزاره صادق است به معنای گفتن این است که گزاره با روال مناسبی تأیید شده است. (24) نظریه عملگرایانه در باب صدق (pragmatic theory of truth) نیز که ویلیام جیمز (W.James) در کتابش معنای صدق (The Meaning of Truth) در پیش نهاد، سومین تبیین مهم در باب صدق است. همانطور که دیدیم، تأیید گرا یک ویژگی مهم صدق را برمیگزیند و آن را ماهیت صدق تلقی میکند. به همین ترتیب، عملگرا نیز توجه خود را بر دیگر ویژگی مهم صدق، یعنی بر اینکه باورهای صادق پایههای خوبی برای عمل هستند، متمرکز میکند و همین ویژگی را اصل ماهیت صدق میداند. بر طبق نظریه عملگرایانه صدق، فرضهای صادق فرضهایی هستند که موجب اعمالی با نتایج دلپذیر میگردند. (25) تعدادی از نظریات نیز، نظریههای پیرایشی (Deflationary Theories) نامیده میشوند؛ یکی از نادر واقعیتهای غیر قابل بحث درباره صدق این است که گزاره: برف سفید است، صادق است اگر و فقط اگر برف سفید باشد، و گزاره: دروغ گناه است، صادق است اگر و فقط اگر دروغ گناه باشد. نظریههای سنتی صدق این واقعیت را قبول دارند اما، همانطور که دیدیم، آن را کافی نمیدانند و اصل دیگری به آن میافزایند و به این ترتیب آن را متورم میسازند. آن اصل این است که «الف صادق است اگر و فقط اگر الف وصف ب را داشته باشد» (در اینجا مقصود از وصف ب، مطابقت با واقع، یا تأیید پذیری، یا مناسب بودنِ باور به عنوان شالودهای برای عمل، است). نظریههای سنتی این اصل را میافزایند تا به کمک آن، چیستی صدق را تبیین کنند. بعضی نظریههای تندرو که به عنوان بدیل نظریههای سنتی مطرح شدهاند (مانند نظریه اف. رمزی) F.Ramsey در مقالهاش واقعیتها و گزارهها ()Facts and Propositions، و نظریه استراوسون (P.Strawson) در مقالهاش تحت عنوان صدق، و نظریه کواین در کتابش در جستجوی حقیقت Pursuit of Truth از انکار نیاز به افزودن اصل مذکور حاصل شدهاند. به طور مثال، برخی مانند پی. جی. هورویچ (P.G.Horwich) گفتهاند نظریه اصلی صدق چیزی جز معادله زیر را شامل نیست:
«گزاره الف صادق است اگر و فقط اگر الف».(26)
3-توجیه (Justification):
علاوه بر لزوم اعتقاد به P و صدق آن، در صورتی میتوان بر آن «شناخت» اطلاق کرد که P موجّه باشد. اگر گزاره یا باور P ناموجّه باشد یا دلیلی بر آن نداشته باشیم، هر چند حدس بزنیم و حدسمان صائب هم باشد، نمیتوان بدان «شناخت» اطلاق کرد. (27) یعنی قضیه باید از نظر شخص معقول (قابل قبول) باشد به طوری که شواهد و دلایلی قانع کننده داشته باشد. به عبارت دیگر باور صادق به تنهایی معرفت نیست. باور صادق وقتی معرفت است که موجه یعنی مدلّل (دارای دلیل) باشد. فهم عرفی باور صادق بدون دلیل را معرفت نمیداند؛ همان طور که گفته شد حدس صائب معرفت نیست. مثلاً اگر به سبب کوتاهی خطوط کف دست کسی پیش بینی کنم که عمر او کوتاهی است و اتفاقاً کوتاه هم باشد، این باور اگر چه صادق است معرفت نیست؛ زیرا ربطی منطقی میان خطوط کف دست و طول عمر وجود ندارد، از این رو، این باور موجه (مدلّل) نیست. اما اگر به جای خطوط کف دست به بیماری کشندهای استناد کنم که او به آن مبتلاست، آن گاه میتوان گفت باور من موجه است، و به کوتاهی عمر او معرفت دارم. (28) در تحلیل شناخت، مفهوم «توجیه» مورد توجه جدی معرفتشناسان قرار گرفته است. این که توجیه، در حقیقت شناخت داخل است، یا از شروط لازم یا کافی آن است، یا اساساً در تحلیل شناخت نقشی ندارد، هر یک، نظریاتی را به خود اختصاص داده است و لذا این نظریات، دیدگاههای اصلاحی خویش در مورد شناخت را عرضه نمودهاند. تمامی این تلاشها به این جهت صورت گرفته تا بتوان مصادیق راستین شناخت را از غیر آن تشخیص داد. (29) اهمیت بحث از توجیه، به قدری است که میتوان گفت مباحث معرفتشناسی باور در چند دهه اخیر بر محور مسأله توجیه چرخیدهاند. البته برخی معرفتشناسان به جهت ابهامی که در عنوان «توجیه» احساس کردهاند، به جای آن از تعابیر دیگر مانند «وضعیت معرفتی مثبت» (رودریک چیزم)، «شایستگی معرفتی» (ارنست سوسا)، «تضمین» (آلوین پلاتینگا) و ... استفاده کردهاند. (30) ولی با وجود اختلاف نظرهای زیادی که درباره توجیه مطرح است، میتوان به برخی از ویژگیهای نسبتاً اجماعی آن نیز اشاره نمود:
1.از توجیه مفهومی ارزشی و مثبت اراده میشود یعنی باوری را موجه میدانیم که نگاهی مثبت و مطلوب به آن داریم.
2.مراد از این مطلوبیت، مطلوبیت معرفتی است نه هر مطلوبیتی.
3.همان گونه که باور میتواند متعلق توجیه قرار گیرد، شک و بی باوری هم میتواند متعلق توجیه قرار گیرد یعنی بی باوری هم میتواند موجه یا ناموجه باشد.
4. توجیه مفهومی درجه پذیر است و برخی باورهای ما از توجیه قویتری نسبت به برخی دیگر برخوردارند. (31)
قبلاً اشاره کردیم که از زمان افلاطون در محافل فلسفی، این فکر مطرح بوده است که «معرفت» با «پندار صادق» فرق دارد، پس امر دیگری باید به «پندار صادق» ضمیمه شود تا آن را مبدل به «معرفت» سازد، و آن همان است که امروزه به نام «توجیه» شهرت دارد، اما این که دقیقاً «توجیه» چگونه فرایندی است، خود امری است که مورد بحث و گفتگوی فراوان قرار دارد. آلستون (Alston) در این باره مینویسد: «این نظر که شناخت عبارت است از «تصدیق صادق موجّه»، در این قرن شاخص شده، و توجیه تصدیق، توجه زیادی را به خود معطوف داشته است ولی غالباً به هیچ وجه به طور دقیق روشن نیست که مراد یک معرفت شناس از واژه «موجّه» چیست و دقیقاً این اصطلاح برای بیان چه مفهومی بهکار میرود.» سپس آلستون در صدد بر میآید که گامی در جهت ایضاح مفهوم «توجیه» بردارد. وی خاطر نشان میسازد که «توجیه» به معنای «مدلّل ساختن» است، زیرا باور و تصدیق آنگاه موجّه است که واجد «دلیل کافی» باشد. بنابراین فرایند تدلیل و دلیل آوری همان «توجیه» است. بد نیست خاطرنشان سازیم که واژه «توجیه» در فارسی و عربی معمولاً به سه معنا بهکار میرود: 1 .دلیل نامربوط آوردن 2. توجیه شمردن مثلاً اصولیان وقتی میگویند این قول موجَّه است، بدین معناست که «له وجهٌ». 3. مدلَّل ساختن، که البته این معنا از «توجیه» در عرف معرفتشناسان مورد نظر است. در اینجا سؤال نسبتاً دقیقی مطرح است و آن این که: اگر «توجیه» به معنای «مدلَّل ساختن» است، پس باید قضایا و تصدیقات واضح و بدیهی، اصلاً در عرف معرفتشناسان «موجَّه» نباشند!؟ آلستون و نیز دیگران در پاسخ گفتهاند از آنجا که این نوع قضایا خودشان خود را مدلَّل میسازند، پس میتوان بر این اساس آنها را «موجَّه» دانست. تصدیقات بدیهی و واضح، «خود توجیه» اند زیرا که خود دلیل خودند. پس در این صورت میتوان «موجَّه» را بر دو قسم منقسم ساخت: الف موجَهٌ بنفسه. ب موجَّهٌ بغیره. ولی دقیقتر این است که بگوییم «موجَّه» در اینجا به معنای آن است که «تصدیق» بر وجه صحیحی علی المبانی حاصل آمده باشد، یعنی این که اگر نظری است، دلیل متقنی داشته باشد، و اگر بدیهی است، علت محکمی داشته باشد. از این رو است که گاهی در «جامعه شناسی معرفت» میگویند: «تصدیق موجّه» آن است که یا دلیل (reason) داشته باشد و یا علت (cause)، چرا که «بدیهیات» آن نوع قضایایی هستند که تصدیق ما بدانها ناشی از علت محکمی است و «نظریات» آن نوع از قضایا که دلیل متقنی دارند. پس در این صورت اگر «موجَّه» را هم به معنای «مدلَّل ساختن» بگیریم، قهرا معنای غیر مصطلح آن منظور است، وگرنه «بدیهیات تصدیقی» محتاج دلیل به معنای مصطلح نیستند. زیرا برای رهیابی به صدق آنها، تشکیل قیاس و تنظیم استدلال ضرورت ندارد، برخلاف نظریات تصدیقی که فهم صدق آن منوط به استدلال است. (32) برای این که بررسی بهتری پیرامون توجیه داشته باشیم، به ارتباط آن با صدق میپردازیم. با اقتباس از ارنست سوسا (Ernest Sosa) دو گونه توجیه معرفت شناختی میتوان در نظر گرفت:
الف. کهین توجیه:
این نوع توجیه که امروزه در ادبیات معرفتشناسی رایج است، منطقاً با صدق لازمه ندارد و با احتمال کذب نیز سازگار است.
ب. برین توجیه:
این نوع توجیه، که سوسا آن را اَبَر توجیه (super justiffication) مینامد، توجیهی است که با صدق ملازمه دارد و با احتمال کذب ناسازگار است. با توجه به این تقسیم بندی عباراتی که در جهت توصیف «توجیه» به تحریر درآمده را نقل مینماییم؛ آلستون بین توجیه معرفتی (epistemic justification) و توجیه اخلاقی (moral Justification) تفکیک قائل شده و درباره «توجیه معرفتی» چنین نگاشته است: «توجیه معرفتی با توجیهات دیگر فرق دارد. ارزیابی معرفتی برگرفته از چیزی است که میتوان آن را لحاظ معرفتی نامید، و لحاظ معرفتی را نیز میتوان بدین گونه تعریف کرد: هدفی سو گرفته به سمت تکثیر صدق و تقلیل کذب در قسمت أعظم تصدیقات». وی در ادامه مینویسد: «اگر نام این بازی [توجیه معرفتی] تکثیر صدق و تقلیل کذب در تصدیقاتمان باشد، پس صدق بیپرده روشن، در انزوا قرار میگیرد. ولی این امر، معرفتشناسان را بر آن نداشته است که توجیه را با صدق تعریف کنند، یا حتی صدق را به عنوان شرط لازم و کافی توجیه، محسوب دارند. استقلال منطقی صدق و توجیه، اصل اصیل ادبیات معرفتشناسانه است. اما چرا؟ روشن است که امکان دارد تصدیقی موجَّه باشد بدون این که صادق باشد، و بالعکس، اما چه دلیلی وجود دارد که توجیه وابسته به صدق نباشد؟ من فکر میکنم پاسخ آن را باید در خصلت (internalistcharacter)درون گرایانه توجیه باز جست». البته مراد آلستون این نیست که ما نباید در فرایند توجیه، شرط «صدق» را منظور کنیم، بلکه مقصود او این است که هر چند ممکن است ما به وظیفه معرفت شناختی خود عمل کرده و تصدیق موجهی به دست آورده باشیم، ولی این تصدیق فیالواقع و نفسالامر صادق نباشد، زیرا توجیه معرفتی، توجیهی است که ما را از لحاظ معرفتی در تصدیق به قضیه P «موجَّه» میسازد. به عبارت دیگر اگر ما توجیه معرفت شناختی داشته باشیم، آنگاه است که به وظیفه معرفت شناختی خود جامه عمل پوشاندهایم. توجیه معرفت شناختی با صدق قضیه پیوند دارد، زیرا این توجیه هر چند نازل باشد، اما باید شانس ما را در رسیدن به صدق قضیه افزایش دهد. این بخشی از توصیفاتی بود که پیرامون «توجیه» بیان شده است. این توصیفات نوعاً در خصوص آن نوع از توجیه است که میتوان آن را «کهین توجیه» نامید، توجیهی که هر چند در راستای انجام وظیفه معرفت شناختی درصدد دستیابی به «صدق» است، ولی منطقاً با وصول به «صدق» ملازمه ندارد. (33) بدین سان، «معرفت» در مورد گزاره کاربرد دارد و در صورتی بر گزارهای اطلاق میشود که مُدرِک (S) بدان باور و اعتقاد داشته باشد. علاوه بر آن، گزاره مزبور باید صادق بوده، موجّه نیز باشد. اگر یکی از این شرایط موجود نباشد نمیتوان آن گزاره را «شناخت» نامید و واژه «شناخت» را دربارهاش به کار برد. (34) طی سالهای اخیر، افراد بسیاری تلاش کردهاند تا شرط لازم و کافی شناخت یک شخص را به حکم (یا گزاره) معینی بیان کنند. این تلاشها غالباً چناناند که آنها را میتوان به شکلی مشابه شکل زیر بیان کرد:
الف شخص S میداند که P اگر و تنها اگر
P صادق باشد
P باور داشته باشد که P، و
S توجیهی دارد که باور داشته باشد که P.
برای مثال، چیزولم (Chisholm) ادعا کرده است که شکل زیر شرط لازم و کافی معرفت را به دست میدهد.
شخص A گزاره p را میداند، اگر و تنها اگر
a P گزارهای صادق باشد.
b A گزاره P را باور داشته باشد و
c A برای گزاره P دلیل کافی (adequate evidence) داشته باشد. (35)
اِیِر هم شرط لازم و کافی معرفت را به صورت زیر بیان میکند:
S میداند که P اگر و تنها اگر
P صادق باشد
S مطمئن باشد که P صادق است، و
S حق داشته باشد که مطمئن باشد که P صادق است. (36)
بدیهی است که «شاهد کافی داشتن» و «حق اطمینان داشتن» جایگزین «موجه بودن در باور» شده است و از این رو در آنها قید و شرطی افزون بر تعریف مشهور دیده نمیشود. (37) همان طور که گذشت، افلاطون، اولین کسی بود که این تحلیل سه بخشی از معرفت را ارائه نمود و آن را به باور صادقی که از «تبیین معقول» یا به عبارتی «توجیه» برخوردار است، تعریف نمود. این تعریف، با توجه به حروف آغازین کلمات به کار رفته در آن، ( Justifild True Beliet )به تحلیل JTB شهرت یافته است. باید به این نکته نیز توجه شود که از میان شروط، در مورد شرط «صدق»، میان اندیشمندان، اتفاق نظر وجود دارد و همه میپذیرند که آن چه غلط و کاذب است، متعلّق معرفت گزارهای نیست. اما در مورد شرایط دیگر، اتفاق نظر وجود ندارد. به عنوان مثال، در مورد شرط «باور»، ممکن است به نظر برسد که لازم نیست هر جا معرفت گزارهای هست، فاعل شناسان به گزارهی معینی باور داشته باشد. اما در این میان، برخی فلاسفه مدعی شدهاند شناخت بدون باور، امکانپذیر است (در اصطلاح معرفت شناسان این اصل که هر شناخت، مستلزم وجود باور است، «اصل استلزام» خوانده میشود و این اصل که هر باوری مستلزم وجود شناخت نیست «اصل استلزام معکوس» خوانده میشود. در مورد پذیرش یا نفی این دو اصل با هم یا یکی بدون دیگری، چالش مهمی بیان معرفت شناسان وجود دارد. برای تصور این مدعا به مثالهای زیر توجه کنید:)
1-به حسین خبر میدهند که پدرش در حال جان دادن است. او خود را با عجله به منزل میرساند و وقتی که شاهد فوت پدرش است، نسبت به این واقعه، شناخت دارد، اما میگوید: «من که باورم نمیشود».
2-این مثال، توسط کالین رادفورد مطرح شده است؛ فرض کنید آلبرت در امتحان تاریخ شرکت کرده است. یکی از سؤالات این امتحان آن است که: «ملکه الیزابت در چه سالی درگذشت؟»، آلبرت متوجه میشود که پاسخ را نمیداند. اما برای آن که جای پاسخ سؤال خالی نماند، عددی را مینویسد و به طور کاملاً اتفاقی این عدد، پاسخ صحیح از آب در میآید. اگر گزارههای که پاسخ صحیح سؤال را تشکیل میدهد را با P نشان دهیم، رادفورد در مورد آن دو ادعا را مطرح ساخته و هر دو را صادق میداند:
ادعای اول:
آلبرت به P باور ندارد. زیرا او فکر میکند پاسخ سؤال را نمیداند و به آن چه نوشته اعتماد ندارد و حداکثر آن را صرف یک حدس میداند.
ادعای دوم:
آلبرت به P معرفت دارد. زیرا پاسخ او صرف یک حدس صائب نیست. این واقعیت که او به بسیاری از پرسشهای تاریخی جواب درست میدهد، حاکی از آن است که او واقعیتهای اساسی تاریخ را خوب درک کرده و فراموش نمیکند. رادفورد در این جا نتیجه میگیرد که شناخت بدون باور، امکانپذیر است. البته قائلان به JTB معتقدند در این مورد، آلبرت واقعاً به P معرفت ندارد، زیرا یکی از شرایط معرفت، توجیه است که در این جا وجود ندارد. به هر حال، در تحلیل فقط به صدق و باور اکتفا نمیشود، بلکه سخن از مقولهای تحت عنوان «توجیه» نیز به میان میآید. این که چرا در تحلیل معرفت به دو عنصر «صدق» و «باور» بسنده نمیشود و سخن از «توجیه» نیز به میان میآید، ناشی از آن است که صاحب نظران، هر باور صادقی را معرفت نمیدانند. به عبارت روشنتر، باورهای صادق ناشی از حدس که صدق آنها اتفاقی است، معرفت به حساب نمیآید. به عنوان نمونه، فرض کنید شخصی به نام سعید، دارویی مصرف میکند که یکی از عوارض آن ایجاد احساس ترس است و یکی از موارد ترس سعید، سرطان است. احساس ترس از سرطان، در سعید به حدی میرسد که او باور میکند سرطان دارد. حال، فرض کنید سعید واقعاً سرطان دارد. در این وضعیت، باور سعید، صادق است، اما واضح است که چنین باوری را نمیتوان از سنخ شناخت و معرفت دانست و اکثر معرفت شناسان نیز چنین باوری را مصداق معرفت نمیدانند. به طور کلی، چنین باورهایی اصطلاحاً باور صادق ناشی از شانس معرفتی خوانده میشود. در این جا ذکر یک نکتهی مهم لازم است و آن این که مراد از شرط «توجیه» در نزد قائلان به آن، تلاش فاعل شناسا برای توجیه باورهایش نیست، بلکه مراد، آن است که باور شخص از خصیصهای برخوردار باشد، لازم نیست فاعل شناسا به کسی نشان دهد که آن باور، موجّه است. بسیاری از معرفتهایی که افراد در زندگی روزمره از آن برخوردارند، موجّه است، ولی این گونه نیست که وجدان آنها، موجّه بودن این باورها را نشان دهند. مثلاً همه میدانند که مجموع 2 و 3 مساوی 5 است (5 3+2)، ولی غالباً نه کسی برای توجیه آن به دیگران تلاشی انجام میدهد و نه انجام چنین توجیهی برای همه امکانپذیر است. اهمیت تفاوت میان «تلاش برای توجیه یک باور» و «خصلت توجیه یک باور» در عبارت ویلیام آلستون آمده است. وی میان «توجیه یک باور توسط شخصS » و «موجّه بودن وی در اعتقاد به گزارهی P» تفاوت نهاده و اظهار میکند این دو مفهوم غالباً در ادبیات معرفت شناسی با یکدیگر خلط میشوند. تفاوت مهم میان این دو، از نظر آلستون، آن است که توجیه یک باور، ساماندهی ملاحظات متعدد در تأیید آن است، در صورتی که در موجّه بودن شخص S در اعتقاد به گزارهی P، انجام هیچ فعالیت استدلالی نسبت به P ضروری نیست. در این میان، برخی به این نظریه قائل نیستند. به عنوان مثال، آلمدر از این دیدگاه حمایت میکند که موجّه بودن شخص در یک اعتقاد، از نظر عامهی مردم، عبارت است از فعالیت برای ارائهی دلیل یا حداقل برخورداری از توانایی ارائهی دلیل برای آن اعتقاد. جریان دیگری تحت عنوان «قرینه گرایی» بر آن است که یک باور، موجّه است اگر و تنها اگر با دلیل فاعل شناسا تناسب دانسته باشد. به این ترتیب، از نظر قرینه گرایان، علت آن که صرف باور صادق، معرفت نیست، آن است که معرفت، محتاج دلیل است. لازم به ذکر است که مخالفان قرینه گرایی معتقدند آن چه از نظر قرینه گرایان شرط تحقق معرفت است (یعنی لزوم برخورداری معرفت از دلیل)، برای جلوگیری از ابتلا به شانس معرفتی لازم نیست؛ بلکه آن چه برای ابطال شانس معرفتی لازم است، عبارت است از ارتباط میان باور و فرایند ذهنیای که آن باور را به بار آورده است. البته قرینه گرایان مثالهایی مانند مثال رادفورد را مورد نقض نظریهی خویش نمیدانند. توضیح آن که در مثال رادفورد، آلبرت فکر نمیکرد تاریخ مرگ ملکه الیزابت را بداند؛ در حالی که وی، واقعیتهای اساسی در مورد مرگ ملکه الیزابت را فرا گرفته و قدرت یادآوری آنها را دارد. اما آیا این که شخص چیزی را فرا گرفته باشد و قدرت به خاطر آوردن آن را داشته باشد، در تحقق شناخت کافی است؟ فلاسفهای که در تحقق شناخت، قائل به ضرورت وجود دلیل هستند، معتقدند چنین چیزی کافی نیست و آلبرت برای معرفت به واقعیتهایی که فرا گرفته، محتاج دلیل است؛ لذا وی تا هنگامی که در امتحان شرکت نکرده، دلیلی در دست ندارد. اما بعد از پایان امتحان، وقتی به او گفته میشود که اکثر پاسخهایش درست بوده، او دلیل لازم را پیدا میکند که نشان میدهد او باید این مطالب را در مدرسه فراگرفته باشد. همین نکته برای تکتک پاسخهایی که وی داده است، دلیل و ملاک توجیه است. (38)
کافی یا نا کافی بودن شروط سه گانه
گفتیم شرایط سه گانه شروط لازم معرفتاند، به این معنا که برای حصول معرفت وجود هر سه شرط ضروری است. موضوع یاد شده را میتوان در قالب گزاره شرطی زیر بیان کرد:اگر S به P معرفت داشته باشد، آن گاه S به P باور دارد و P صادق است و باور S به P موجه است. اما آیا شروط سه گانه علاوه بر لازم بودن کافی هم هستند؟ به بیان دیگر، آیا افزون بر این که از وجود معرفت میتوان به وجود باور صادق موجه پی برد، از وجود باور صادق موجه هم میتوان وجود معرفت را نتیجه گرفت؟ به بیان دیگر، آیا هر باور ساده موجهی را میتوان معرفت نامید؟ اگر هر باور صادق موجهی معرفت باشد، در این صورت شروط سه گانه علاوه بر لازم بودن کافی هم هستند. لازم و کافی بودن شروط سه گانه را میتوان در گزاره دو شرطی زیر بیان کرد: اگر، و فقط اگر، S به P معرفت داشته باشد، آنگاه S به P باور دارد و P صادق است و باور S به P موجه است. در هر گزاره شرطی AB، تالی ( B ) شرط لازم برای مقدم ( A ) است، مثلاً در گزاره شرطی: اگر سوختن باشد، آنگاه اکسیژن موجود است. تالی (اکسیژن) شرط لازم مقدم (سوختن) است. شروط لازم گاه کافیاند و گاه نه. برای اثبات کافی نبودن تالی از مثال نقضی استفاده میشود؛ یعنی موردی نشان داده میشود که در آن تالی بدون مقدم حضور دارد. مثلاً اکسیژن اگر چه شرط لازم سوختن است، اما کافی نیست. برای اثبات کافی نبودن آن موردی مثال زده میشود که در آن با وجود بودن اکسیژن احتراقی صورت نگرفته است. تا پیش از انتشار مقاله گتیه، فیلسوفان شروط سه گانه را افزون بر لازم بودن کافی هم میدانستند. گتیه ضمن تأیید لازم بودن این شروط با بیان دو مثال نقضی کافی بودن آنها را مورد تردید قرار داد. (39) این تعریف یا تحلیل نفوذی فراگیر و گسترده دارد. به رغم چنین مقبولیت گستردهای، در نیمه دوم قرن بیستم، برخی همچون جان هاسپرس (John Hospers) و ادموند گتیه (Edmond Gettie)، بلکه پیش از آنها راسل تعریف مذکور را نقد و نقض نمودند. گتیه نقد مؤثری ارائه کرد و مواردی را نشان داد که به رغم آنکه باور صادق موجّه و همه شرایط یا مؤلّفههای سهگانه موجودند، ولی اطلاق «معرفت» یا «شناخت» بر آنها صادق نیست. از عصر وی تاکنون، همواره این تعریف مورد نقض و ایراد قرار گرفته است. (40) حال به بررسی مساله گتیه خواهیم پرداخت.
مساله گتیه
گتیه تنها با دو مثال نقض که تقریباً در سه صفحه در شماره 23 مجله Analysis، تحت عنوان: «آیا معرفت، باور صادق موجه است؟» آورد، تحلیل قدما از «معرفت» را در بحرانی افکند که تا امروز همچنان مورد بحث و گفتگو در کتب معرفتشناسی قرار دارد. گتیه مدعی شد که «معرفت» فراتر از «باور صادق موجّه» است، زیرا مواردی وجود دارد که ما واجد «باور صادق موجّه» هستیم، ولی نمیتوان گفت «معرفت» داریم. به عنوان مثال: بر اساس تحلیل مذکور از «معرفت»، ما در صورتی میدانیم ساعت چند است، که قضیه مثلاً «ساعت 12 است» صادق باشد، و ما نیز ضمن تصدیق به صدق آن، توجیه مقبولی نیز برای تصدیقمان در اختیار داشته باشیم. مثلاً تصدیق با به صدق قضیه مذکور، مستند به نگاه به ساعت باشد، نه صرفاً بر اساس حدس و گمان. حال میتوان در اینجا فرضی را مطرح ساخت که بر مبنای آن اگر چه تصدیقمان موجّه است، ولی معرفت محسوب نمیشود، و آن این که وقتی شما بر اساس نگاه به ساعت میگویید ساعت 12 است، و فیالواقع هم همین طور باشد، از قضا ساعت شما خراب بوده و کاملاً به صورت اتفاقی با واقع نفسالامری هماهنگ افتاده است. گتیه معتقد است در این صورت ما «تصدیق صادق موجَّه» داریم، ولی «معرفت» نداریم! بنابراین تحلیل «معرفت» به «تصدیق صادق موجَّه» تحلیل درستی نیست. موزر (Moser)، معرفت شناس معروف، درباره پیامدهای «مشکله گتیه» مینویسد: «از زمان افلاطون، فلاسفه معتقد بودند که معرفت قضیهای [معرفت تصدیقی] مقتضی باور صادق موجَّه است... بر اساس این تحلیل استاندارد از معرفت، که افلاطون و کانت و دیگران آن را پیشنهاد میکردند، اگر شخصی تصدیق صادق موجّه داشته باشد که P، پس آن شخص میداند که P، اما با ارائه چند مثال نقض گتیه، در سال 1963، فلاسفه عموماً به این نتیجه رسیدند که تحلیل استاندارد معرفت، محتاج حک و اصلاح است. اگرچه امروزه توافق گسترده و واحدی بر یک راه حل وجود ندارد، ولی البته در این رهگذر ما پیشنهادهای شاخصی در اختیار داریم».همان طور که موزر اشاره کرد، فلاسفه غرب بعد از سال 1963 در صدد بر آمدند تا به اصلاح تعریف کلاسیک معرفت، بپردازند. این کار فلاسفه موجب گردیده است تا «مشکله گتیه» را گاهی «مشکل شرط چهارم» (the problem of the fourth condition) نیز بنامند، چرا که «مشکله گتیه» آنها را بر آن داشت که به فکر ابداع شرط رابعی، غیر از شرایط ثلاثه «باور»، «صدق» و «توجیه» برآیند. از جمله پیشنهادها برای اصلاح تعریف کلاسیک معرفت «نظریه علّی معرفت» از گلدمن (Goldman) و «نظریه شرطی معرفت» از نوزیک (Nozick) را میتوان مورد اشاره قرار دارد. این نوع نظریات مبتنی بر «توجیه برون گرایانه» از «معرفت» است آلستون میگفت: دلیل این که ممکن است معرفتی موجّه بوده، ولی صادق نباشد، این است که توجیه «خصلتی درون گرایانه» دارد، بدین معنا که درست است که یک شخص به وظیفه معرفتی خود عمل کرده و «دلیل کافی» در تأیید تصدیق خویش تدارک دیده است، ولی از کجا معلوم که فیالواقع و نفسالامر هم چنین باشد. از این رو آلستون نتیجه میگرفت که «توجیه» به خاطر خصلت درونگرایانه خود، با صدق قضیه ملازمه ندارد. پس ممکن است تصدیقی، به خاطر این که واجد «دلیل کافی» است، «موجَّه» باشد، ولی صادق نباشد. (41) در این جا نمیتوانیم به تفصیل پاسخهایی را که به او داده شده است را مورد ارزیابی قرار دهیم و طبیعتاً این بررسی را در تحقیق دیگری پی خواهیم گرفت. میتوان گفت مهمترین چالش در برابر تعریف کلاسیک معرفت، از سوی او مطرح شد. گتیه به نقد دیدگاه مشهور در تعریف معرفت پرداخت و باعث تحول و انقلابی شگرف در معرفتشناسی غرب گردید. آلوین پلانتیبجا میگوید: «در سال 1962 در کافه تریای دانشگاه ایالت و این با همکارم گتیه مشغول صرف قهوه بودیم. گتیه گفت: برای سال آینده تألیف قابل توجهی نخواهد داشت؛ تنها تصمیم دارد که چند مثال نقض کوچک به تعریف سنتی معرفت وارد سازد. او تأکید کرد که این یک کار ناچیز است؛ اما سال بعد گتیه مقالهای در دو صفحه و نیم در مجله تحلیل (Analisis) در باب تعریف معرفت به چاپ رساند؛ مقالهای که معرفتشناسی دیگر مثل آن را به خود ندید». گتیه در این مقاله تأثیرگذار، تلاش کرد تا نشان دهد که تحلیل و تعریف سنتی معرفت به «باور صادق موجه» ناتمام است. وی در این راستا از روشی ساده و در عین حال دقیق و کار آمد مدد گرفت؛ روشی که قبلاً نیز در جهت اثبات نادرستی تعریف معرفت به «باور صادق» از آن استفاده شده بود. این روش عبارت بود از ارائه مثالهای نقض (Counter examples) وی در قالب مثالهایی چند، نشان داد که چه بسا کسی به موضوعی باور صادق موجه داشته باشد، ولی نسبت به آن معرفت نداشته باشد و از این رو، این تعریف ناکار آمد است. گتیه قبل از ذکر مثالها دو نکته را خاطر نشان میسازد: نخست آن که یک شخص ممکن است که به گزارهای باور موجه داشته باشد که در واقع کاذب است. دیگر آن که اگر p مستلزم گزاره q باشد و S باور موجه به p و استلزام p نسبت به q و استنتاج q از p داشته باشد، آن گاه S در باور به q نیز موجه خواهد بود. (42) ولی میخواهم با تذکر دو نکته شروع کنم. اول آنکه «توجیه» به آن معنایی که توجیه S برای باور به P، شرط لازم است برای آنکه « S بداند که P»، به گونهای است که امکان دارد کسی در باور به گزارهای که در واقع امر کاذب است موجه باشد. دوم آنکه به ازای هر گزارهای مانند P، اگر S توجیهی داشته باشد که باور کند که P، و P بر Q دلالت کند، و S، Q را از P استنتاج کند و Q را به اعتبار این استنتاج بپذیرد، آنگاه S در باور خود به Q هم موجه است. با در نظر داشتن این دو نکته، اکنون میخواهم دو مورد ارائه کنم که در آنها شروط بیان شده در (الف) به ازای گزاره معینی صادقاند، ولی در عین حال چنین نیست که شخص مورد اشاره آن گزاره را بداند. [یعنی علم به آن داشته باشد. (43) اینک مروری بر مثالهای او خواهیم داشت:]
مورد اول:
فرض کنیم که آقای اسمیت و جونز هر دو برای شغل واحدی تقاضای استخدام کرده باشند و فرض کنیم که اسمیت دلیل محکمی در تأیید گزاره عطفی زیر داشته باشد:
د آقای جونزکسی است که کار