مدتی بود که شغالی به روستایی پیله کرده بود. شغال هر هفته یک مرغ از روستا شکار می کرد و به لانه می برد و می خورد .اهل روستا هرچه سعی می کردند شغال زیرک را به دام بیاندازند نمی توانستند.
بعد از مدتی کدخدای روستا پیشنهادی داد که مورد استقبال بقیه واقع شد. او گفت مردی را می شناسم که اهل ورد خواندن و جادو جنبل است .اگر او را به روستایمان دعوت کنیم تا ورد بخواند کلک شغال کنده خواهد شد. سه نفر از اهالی روستا انتخاب شدند و برای آوردن مرد جادوگر به راه افتادند. صبح فردای آن روز مرد جادوگر با استقبال فراوان اهل روستا وارد ده شد. مرد جادوگر که خلق متکبری هم داشت برای صبحانه یک مرغ بریانی خواست.
اهل روستا با خوشحالی از اینکه جادوگر مشکل آنها را برای همیشه حل خواهد کرد ،هر چه سریعتر و با کمال میل مرغ بریانی را آماده کردند .جادوگر با اشتهای زیادی صبحانه اش را خورد . بعد از صبحانه مردم منتظر بودند ببینند او چگونه می خواهد مشکل را حل کند.
جادوگر که طعم مرغ به دهانش مزه کرده بود قصد داشت هر چه بیشتر در دهکده بماند و خوش بگذراند. به همین جهت نگاهی به مردم کرد و گفت الان اوضاع جوی مناسب نیست . ورد خواندن وقت و موقع خاصی دارد باید تا بعد از ظهر منتظر بمانم تا ببینم آسمان کی وضعیت مناسبی پیدا می کند. فعلا باید توی ایوان بخوابم و اوضاع آسمان را بررسی کنم .مردم روستا گفتند پس برای نهار هم همینجا تشریف دارید؟
جادوگر گفت البته ، برای ناهار هم یک مرغ آب پز شده می خورم.
مردم روستا از بین بهترین مرغها یکی را برای طبخ آماده کردند .چلو مرغ خوشمزه ای هم برای ناهار آماده شد .جادوگر ناهار را هم خورد و شروع به تبلیغ کار خود نمود. و قصه های زیادی از تاثیر فوری وردهایش برای مردم تعریف کرد .او به مردم قول داد که وردی خواهد خواند که شب شغال با پای خود بیاید و خودش را تسلیم روستائیان کند. مردم ساده دل روستا هنوز به وعده ی او دلخوش بودند .لذا برای تهیه ی شام هم نظر جادوگر را پرسیدند.
جادوگر گفت من برای شام مرغ سرخ شده می خورم .
مرغ سرخ شده هم با طعم بسیار خوبی آماده شد و شام تقدیم جادوگر گردید . جادوگر شام را هم خورد و بعد از یکی دو ساعت تفریح و گپ و گفتگو با اهالی به قول خودش وردی خواند و خوابید .
تنها کسی که آن شب توانست بخوابد همان جادو گر بود بقیه اهالی بیدار و چشم به راه شغال نشسته بودند. صبح با روشن شدن هوا مردم دور رختخواب جادوگر را گرفتند و منتظر بودند تا از خواب بیدار شود. جادوگر از خواب برخاست و گفت صبحانه ام آماده است ؟کدخدا جلو آمد و گفت آن هم آماده می شود اما اول شما بگویید شغال چه شد؟
جادوگر گفت مگر دیشب نیامد.کدخدا گفت ما شغالی ندیدیم .
جادوگر که فهمید مردم از دست او عصبانی هستند گفت اگر ورد من اثر نکرده برای این بوده که یک نفر در بین شما به کار من شک داشته .شک او کار را خراب کرده .باید همه ی شما به تاثیر کار من اعتقاد کامل پیدا کنید تا ورد من تاثیر گذار شود.
کدخدا گفت حالا چه کنیم تا وردتان حتما تاثیر کند؟
جادوگر گفت فعلا گرسنه ام اول یک مرغ برای صبحانه ام آماده کنید تا بعد با شکمی سیر دوباره از اول ورد بخوانم.
کدخدا که جلوی مردم حسابی خجل شده بود یقه ی جادوگر را گرفت و گفت ای دغل نابکار این شغال هفته ای یک مرغ از ما می برد ولی تو در یک روز سه مرغ خورده ای و هنوز هیچ کاری نکردی ما با همان شغال حساب کنیم ارزانتر برایمان درمی آید.
جادوگر اگر چه شغال را تسلیم روستائیان نکرد اما حقیقتا درس خوبی به اهالی آن روستا داد .آن روز مردم تصمیم گرفتند به جای اینکه با ساده دلی ، خودشان را طعمه ی کلاهبرداران قرار دهند کمر همت را ببندند و با روشی منطقی و درست شغال را گیر بیندازند .