ما در یک روستای کوچک زندگی میکنیم. پدرم کشاورزی میکند و خرج زندگیمان را در میآورد. پرندهها از محصول های کشاورزی خوششان میآید و برای تغذیه از آنها استفاده میکنند و کشاورزان هم برای این که محصولاتشان از بین نرود، آدمکی از اشیای بیجان درست میکنند و آن را در مزرعه میگذارند تا پرندهها احساس کنند یکی توی مزرعه هست و از ترس وارد آن نشوند.
تازه فصل زمستان تمام شده بود و کمکم کار کشاورزی شروع میشد. پدرم که داشت مزرعه را آماده میکرد، صدایم زد تا از انباری مترسک را بیاورم. من مشغول بازی بودم و از هول این که بازی کردنم عقب نیفتد، به سرعت به طرف انباری دویدم. تا خواستم مترسک را که گوشه انباری به کیسه گندمی تکیه داده بود بردارم، صدایی از دهان ماژیکیاش بیرون آمد، اما لبهایش تکان نخورد. چشمان درشتش هم هنوز به گوشه سقف انباری قفل بود. در این شش ماه هم همهاش سرش رو به آن طرف بود، ولی داشت با من حرف میزد و میگفت: «تو رو خدا من رو نبر!»
هول شده بودم. فکر کردم چون بقیه میدانند من خیال پردازم، مرا مسخره کردهاند. نگاه سریعی به اطراف انداختم، ولی کسی نبود. دوباره به حرفهایش گوش دادم. میگفت: «خدا خدا میکردم که بهار نیاد!»
من با خودم گفتم حقا که مترسکی و مغز نداری که آن مزرعه با صفا را به این زندان ترجیح میدهی!
ادامه حرفهایش را گرفت و گفت: «سالهای اول احساس قدرت میکردم و از این که باعث ترس پرندهها میشدم، حس غرور میکردم.»
دو سال قبل کلاغی رو شانهام نشست و گفت: «چرا پرندهها به طرف مزرعه میآیند؟» این کلاغ دو چیزرو به من یاد داد: یکی این که همه از من نمیترسند، دوم هم این که آیا دلیلی جز گرسنگی باعث نزدیک شدن پرندگان به مزرعه میشد؟ چرا اینقدر من نفرت انگیزم؟ چرا صورتم را خشمگین تصویر کردند؟! چرا مثل انسانها نمیتوانم به راحتی بخندم؟
پارسال هر وقت که پرندهای از من فرار میکرد؛ میخواستم لبم را روبه بالا بکشم، اما نمیتوانستم.بیا برای خودم هم که شده مرا نبر...»
داشتم به حرف های مترسک گوش میکردم ، ناگهان صدای پدرم را شنیدم که به خاطر تأخیر من بلند شده بود. سریع تصمیم گرفتم. چند ضربه محکم به مترسک زدم. صدای پدرم بلند بود و صدای مترسک هنوز در گوشم. سر مترسک جدا شده و گوشه انباری افتاده بود و با صورت کج وکوله پلاستیکیاش به من لبخند میزد