ساناز درکلاس اول راهنمایی درس می خواند. پدر و مادرش هردو کارمند بودند و صبح ها ساعت هفت سرِکار می رفتند وعصرها حدود ساعت چهار برمی گشتند.ساناز هم صبح به مدرسه می رفت وساعت یک بعدازظهر به خانه می آمد.ناهارش را از توی یخچال برمی داشت و گرم می کرد و می خورد و تا برگشتن پدر ومادرش تنها بود.او یک برادر داشت که دانشجو بود و از اول پاییز برای تحصیل به شهر دیگری رفته بود؛برای همین ساناز خیلی احساس تنهایی می کرد.
ساناز دختری نبود که درغیاب پدر ومادرش بنشیند و به درس و مشقش برسد.او یا تلویزیون تماشا می کرد و یا پای کامپیوترمی نشست و سرگرم بازی می شد.وقتی هم پدر ومادرش به خانه می آمدند، او خسته و بی حوصله بود و حال درس خواندن نداشت.شب ها هم که تلویزیون فیلم و سریال داشت می نشست و فیلم ها و سریال ها را تماشا می کرد و به این ترتیب وقتی به سراغ کتاب و دفترش می رفت،خواب به سراغش می آمد و شروع می کرد به خمیازه کشیدن. تکالیفش را سرسری وبی دقت می نوشت و به رختخواب می رفت وصبح به زور برمی خاست و کیفش را آماده می کرد و با بی میلی رهسپار مدرسه می شد.توی مدرسه هم تمام معلم ها از او ناراضی بودند و می گفتند دختر تنبل و بی انضباطی است.برای پدر ومادرش نامه می دادند تا به مدرسه بیایند و درباره ی وضع درسی و انضباط او توضیح دهند.پدر ومادر هم که کار داشتند ونمی توانستند به مدرسه سر بزنند،از ساناز می خواستند که حواسش را جمع کند و درسش را بخواند و آبروی آنها را نبرد.اما ساناز انگار گوش شنوا نداشت.
اوایل ماه آبان، پدربزرگ و مادربزرگ ساناز به دیدن آنها آمدند.ساناز پدربزرگ و مادربزرگش را خیلی دوست داشت و دلش می خواست آنها همیشه پیش او بمانند.پدربزرگ و مادربزرگ هردو معلم بازنشسته بودند و هروقت به دیدن ساناز می آمدند برایش کتاب هدیه می آوردند.مادر ساناز از او خواست که از این فرصت استفاده کند و درسهایش را باکمک آنها بخواند تا عقب ماندگی هایش جبران شوند.ولی ساناز دلش می خواست با پدربزرگ و مادربزرگ حرف بزند و با آنها به گردش برود و گوشش به حرفهای مادر بدهکار نبود.
روز اول وقتی از مدرسه برگشت با پدربزرگ و مادربزرگ ناهار خورد و بعد تلویزیون را روشن کرد و روی مبلی لم داد و مشغول تماشا شد.ساعتی بعد تلویزیون را خاموش کرد و نشست پای کامپیوتر و بازی کرد.پدربزرگ و مادربزرگ بعد از ناهار کمی خوابیدند و وقتی بیدار شدند، ساناز را سرگرم بازی دیدند.مادربزرگ چای دم کرد و همه دورهم چای نوشیدند و بعد برای قدم زدن از خانه بیرون رفتند.مدرسه ی ساناز نزدیک خانه بود.او مدرسه اش را به پدربزرگ و مادربزرگ نشان داد.روی دیوار مدرسه یک بیت شعر با خطی درشت و زیبا و رنگارنگ نوشته شده بود که نظر پدربزرگ و مادربزرگ به آن جلب شد.مادربزرگ شعر را بلند خواند:
اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی جهان آن پند با تلخی،بیاموزد تو را روزی
و پدربزرگ گفت:« به به!شاعر چه خوب گفته!هرکس پند افراد دانا و خردمند را نشنود و چیزی از آنها نیاموزد،در زندگی با مشکل روبرو می شود.»
ساناز که هر روز آن شعر را روی دیوار مدرسه می دید و به آن توجه نمی کرد، توجهش جلب شد؛او هم چندبارشعر را خواند و از برکرد. آنها مدتی قدم زدند و بعد به خانه برگشتند. پدر و مادر ساناز هم آمده بودند. ساناز همین که به خانه رسید، تلویزیون را روشن کرد و پای آن نشست. مادر رو به پدربزرگ کرد و گفت:« می بینید پدرجان،ساناز اصلاً برای زندگیش برنامه ندارد؛ هروقت که دلش خواست پای تلویزیون و رایانه می نشیند و شب ها خسته و بی حوصله نگاهی به کتابهایش می اندازد و می خوابد.توی مدرسه هم دل به درس نمی دهد،سروصدای معلم ها از دستش بلند است.هر روز یکی از آنها نامه می دهد و از ساناز شکایت می کند.شما که خودتان معلم بوده اید بگویید اگر شاگردی مثل ساناز داشتید ، با او چه می کردید؟»
پدربزرگ و مادربزرگ به ساناز که بی خیال نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد،نگاهی کردند و لبخند زدند.پدرگفت:« راست می گوید،باچنین بچه ی بی خیال و بی مسولیتی چه باید کرد؟»
مادربزرگ گفت:«مشکل ساناز اینست که برای زندگیش برنامه ندارد.اوباید یاد بگیرد که با برنامه زندگی کند.»
پدربزرگ رو به ساناز کرد و گفت:«دخترم،آن شعری که روی دیوار مدرسه تان نوشته شده را یادت هست؟» ساناز جواب داد:«بله،می خواهید برایتان بخوانم؟» پدربزرگ گفت:«البته!» و ساناز شعر را خواند:
اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی جهان آن پند با تلخی،بیاموزد تو را روزی
پدربزرگ گفت:« اسم شاعرش را نمی دانم .اما مهم نیست ،راستی ساناز، تودرسهایت را کی می خوانی؟»ساناز گفت:« شبها، قبل از خواب.»پدربزرگ گفت:«آنها راخوب یاد می گیری؟» ساناز فکری کرد و شانه هایش را بالا انداخت و جواب نداد.مادرگفت:«می بینید چقدر بی خیال است؟»مادربزرگ ساناز را صدا زد و از او خواست تلویزیون راخاموش کند و پیش آنها بنشیند.ساناز تلویزیون را خاموش کرد و کنار مادربزرگ نشست.
مادربزرگ دستی به موهای بلند ساناز کشید و گونه اش را بوسید وگفت:«دختر قشنگم، همه ی ما دلمان می خواهد تو یکی از بهترین شاگردان کلاستان باشی.اگر طبق برنامه ای که ما به تو پیشنهاد می کنیم عمل کنی،ظرف چندروز یکی از شاگردان موفق کلاستان خواهی شد.راستش من و پدربزرگت پیر شده ایم،اما در طول سالهای زندگیمان تجربه های زیادی به دست آورده ایم و حالا می خواهیم یکی از آن تجربه ها را به نوه ی عزیزمان هدیه کنیم.این تجربه ،داشتن برنامه ای برای زندگیست.»
پدربزرگ گفت:«هر انسان فقط یک بار به دنیا می آید و فرصت کمی برای آموختن علم و دانش و مهارتهای زندگی دارد.اگر انسان از تجارب دیگران استفاده کند و از پیروزیها و شکستهای آنها عبرت بگیرد،حتماً در زندگی موفق می شود؛ اما اگر وقتش را به بطالت و بازیگوشی بگذراند،آدم موفقی نخواهد شد ویک روز متوجه می شود که غفلت کرده و آن روز پشیمانی سودی ندارد.»
ساناز که با دقت به حرفهای پدربزرگ گوش می داد پرسید:« من چه کارباید بکنم تا انسان موفقی بشوم؟» پدربزرگ گفت:«برو یک قلم و کاغذ بیاور تا به تو بگویم.» ساناز رفت و قلم و کاغذ آورد. پدربزرگ گفت:«یک شبانه روز بیست و چهار ساعت است. می خواهم این بیست وچهار ساعت را طوری تقسیم کنی که ساعات کار ودرس واستراحت و تفریحت را در آن بگنجانی.»
ساناز فکری کرد و نوشت:
از ساعت هشت صبح تا ساعت یک بعد از ظهر مدرسه.
از ساعت یک تا دو بعد از ظهرناهار.
از ساعت دو تاچهار تلویزیون و کامپیوتر.
مادربزرگ با خنده گفت:«اینکه همان برنامه ی هر روزت است،نمی خواهی کمی تغییرش بدهی؟»
پدربزرگ گفت:«من فکرمی کنم از ساعت دو تا چهار بهتر است کمی بخوابی و بعد هم سری به کتاب و دفترهایت بزنی.»
ساناز روی تلویزیون و کامپیوتر خط کشید و نوشت:استراحت ،از ساعت چهار به بعد هم تکالیف مدرسه.
پدربزرگ گفت:«اگر تکالیف مدرسه ات را تا ساعت پنج تمام کنی و بعد هم درسهایی راکه در مدرسه داده اند،مرور کنی،فرصت کافی برای تماشای تلویزیون و بازی با کامپیوتر و احتمالاً گردش و مهمانی و از همه مهمتر مطالعه ی کتابهای غیردرسی هم خواهی داشت.»
ساناز با خودش فکرکرد: پدربزرگ راست می گوید.من هرشب وقتی خسته ام وخوابم می آید می خواهم درس بخوانم؛برای همین چیزی یاد نمی گیرم.ازفردا بعد از ناهار کمی می خوابم و بعد درسهایم را می خوانم.
ساناز کاغذ و مدادش را برداشت و به اتاقش رفت.تمام درسهایش را مرور کرد؛تکالیفش را نوشت و وقتی کارش تمام شد دید تازه ساعت هشت شب است.کنار بزرگترها نشست و با آنها گفت و خندید و شام خورد و ساعت ده خوابید. از آن روز به بعد ساناز تمام کارهایش را با برنامه انجام می داد و درسهایش را با دقت می خواند و مرور می کرد.پدربزرگ و مادربزرگ ده روز پیش آنها ماندند. وقتی می خواستند بروند،ساناز به دختری منظم و درسخوان تبدیل شده بود.او از پدربزرگ و مادربزرگ خواست تا باز هم پیش او بمانند.اما آنها گفتندکه به خواهش پدر ومادرش آمده بودند و حالا هم باید به خانه ی خودشان بروند.
بله ، پدر ومادر ساناز از آنها خواسته بودند تا چند روزی به خانه شان بیایند و به ساناز یاد بدهند کارهایش را با نظم و برنامه انجام بدهد. وقتی ساناز این موضوع را فهمید به آنها گفت:«حالا می فهمم که پند خردمندان یعنی چه.خردمندان یعنی آدمهای باتجربه و دانایی مثل شما که به من یاد دادید با نظم و برنامه ریزی شاگرد موفقی بشوم.اگربه حرفتان گوش نمی دادم،دوباره با سرزنش های معلم ها و پدر ومادرم روبرو می شدم و همه به چشم یک دانش آموز تنبل به من نگاه می کردند؛اما من حرفتان را گوش کردم و حالا یک دختر شاد و موفق هستم. دستتان درد نکند،شما بهترین هدیه را به من دادید.»
پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوشحال شدند. ساناز را بوسیدند و آرزو کردند که همیشه موفق و سالم باشد و به خانه ی خودشان بازگشتند. ساناز آن بیت شعر را نوشت و روی دیوار اتاقش زد تا هروقت نگاهش به آن افتاد،محبت های پدربزرگ و مادربزرگ را به یاد آورد؛اما هنوز نمی داند کدام شاعرگفته است:
اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی جهان آن پند با تلخی،بیاموزد تو را روزی