هیچکس داستان واقعی درخت پیر را نمیدانست. فقط مادربزرگ میدانست. مادربزرگ که دوست درخت پیر بود.
کوچکتر از درخت پیر بود. وقتی که مادربزرگ بچه بود، آنقدر کوچک که برایش ننو میبستند، درخت پیر آنقدر جوان و محکم بود که یکی از بندهای ننو را میگرفت. بعد که مادربزرگ پنج ساله شد برایش تاب بستند به درخت پیر، که آن وقتها درخت جوان بود.
مادربزرگ که هفت ساله شد، پای درخت جوان نشست و کتاب الفبایش را باز کرد. کتابی کوچک که در آن با خطی درشت حروفی نوشته شده بود. الف. الف. الف. الف.ب.ب.ب. و مادربزرگ تکیه داد به درخت جوان. پاهایش را دراز کرد و خواند. دال. دال. دال. و یکهو شنید که یک نفر میگوید «دال مثل درخت»!
مادربزرگ فکر کرد خواهرش حوریه است که دارد سوادش را به رخش میکشد. ولی حوریه آنجا نبود. حوریه سر چشمه بود. فکر کرد چلچلهها هستند که میخواهند سر به سرش بگذارند. اما چلچلهها هم نبودند. هنوز بهار نبود و چلچلهها نیامده بودند. پس کی بود؟ درخت بود. مادربزرگ سرش را برگرداند و به درخت گفت:« تو بودی؟»
درخت گفت:« دال مثل درخت. من فقط همین رو بلدم. میشه به من هم سواد یاد بدی؟»
مادربزرگ گفت:« تو سواد میخوای چیکار؟ تو مگه درخت سیب نیستی؟
سیب دادن که سواد نمیخواد!»
درخت گفت:« من اگه سواد داشته باشم میتونم نامه بنویسم. به پرندههایی که یک روزی روی شاخههام نشستن و آواز خوندن، اما رفتن و دیگه برنگشتن. به پسرعموها و دخترعموهام توی بهشت!»
مادربزرگ پرسید:« تو توی بهشت پسرعمو و دخترعمو داری؟»
درخت گفت:« من درخت سیبم. توی بهشت سیب فراوونه. فرشتهها قرعه کشیدن. من و چند تا از فامیلها افتادیم روی خاک زمین. خیلیها هم اسمشون توی بهشت دراومد! تو اونها رو ملاقات میکنی!»
مادربزرگ که تا حالا فقط تکیه داده بود به درخت، یکهو هیجان زده از جایش بلند شد و کتاب را پرت کرد هوا. کتاب گیر کرد به شاخههای درخت. درخت کتاب را برداشت و مثل یک پیراهن خیس پهنش کرد روی شاخههاش. مادربزرگ گفت:« من پسرعموها و دخترعموهای تو رو ملاقات میکنم؟ چهجوری؟»
درخت جوان گفت:« تو به من خوندن و نوشتن یاد میدی. خداوند از این کار تو خوشش میآد. تو به بهشت میری! و پسرعموها و دخترعموهای منو میبینی!»
مادربزرگ اخم کوچکی کرد و گفت: « به همین زودی؟ اونوقت حوریه خیلی تنها میشه!» و با غصه به سمت چشمه نگاه کرد که خیلی دور بود و حوریه حتی قد یک نقطه هم معلوم نبود!
درخت جوان خندید و گفت:« نه...نه...نه به این زودی!»
و مادربزرگ خیالش راحت شد و قول داد که به درخت خواندن و نوشتن یاد بدهد. هر کسی که از آنجا رد میشد یا به خانه آنها میآمد، مادربزرگ را میدید که با کتاب و دفترش پای درخت سیبی نشسته. مادر مادربزرگم بهش میگفت:« دخترم بیا تو! چهقدر روی زیلو توی حیاط میشینی؟ این درس و مشق تو تموم نمیشه؟»
اما مادربزرگ مادربزرگم که خیلی پیر بود و سالها بود که نمیتوانست حرفی بزند، لبخند میزد و با دست به دخترش اشاره میکرد که « ولش کن...ولش کن!»
مادربزرگ ناهار و شامش را هم پای درخت میخورد. مردم دختر کوچکی را میدیدند که سخت درس میخواند. انگار میخواهد توی هفت سالگی دانشمند بشود. دختر کوچکی که با صدای بلند درس میخواند و از دور که نگاه میکردی، انگار همیشه داشت معلمبازی میکرد!
« مشقاتو ننوشتی؟ ای تنبل! جریمهات میکنم!» و گاهی نوک شاخههای درخت را میچید یا برگهایش را نوازش میکرد. کمکم پاییز شد و برگهای درخت ریخت. اما درس خواندن ادامه داشت. و زمستان شد و برف آمد. اما دختر شال گردن بست و بافتنی پوشید و به حیاط رفت. و درخت خیلی درسش خوب بود. آخر زمستان مادربزرگ الفبا را تمام کرد. جایزه مادربزرگ در بهشت بود. این را درخت میگفت که میتوانست از اول بهار جمله نویسی یاد بگیرد و از اول تابستان کتاب بخواند.
مادربزرگ با درخت جوان کتابهای زیادی خواند. از داستانهای کوتاه شروع کردند. و بعد کتابهای سنگین. گلستان سعدی و جزء سی قرآن و تاریخ بیهقی. رمانهای نویسندگان بزرگ و کم کم درخت سیب به شعر علاقهمند شد. تا جایی که یک روز درخت پیر گفت: « تو کارت رو تموم کردی. خیلی بیشتر از اون چیزی که به من قول داده بودی. حالا میخوام یه نامه برای خدا بنویسم و اون رو امضا کنم تا با خودت ببری. هر وقت که وقت رفتنت شد!»
مادربزرگ گفت:« چرا حالا؟»
درخت گفت:« کار از محکم کاری عیب نمیکنه!»
و درخت سیب نامهای برای خداوند نوشت که با «به نام خدا» شروع میشد و مادربزرگ را به عنوان معلمش معرفی کرده بود و پایش امضا کرده بود :« درخت سیب»!
نامهای که مادربزرگ قایمش کرد. تا روزی که مرا صدا کرد. وقتی که دراز کشیده بود و میگفتند که دیگر دارد از دنیا میرود. با اشاره به من نشانی داد که نامه را کجا گذاشته. توی صندوقچهای که توی باغچه دفن بود.
من همه چیز را میدانستم. کارم این بود که نامه را بردارم و همراه مادربزرگ به خاک بسپارم. مادربزرگ امیدوار بود که خدا نامه درخت سیب را بپذیرد!