میثم دانش آموز كلاس دوم راهنمایی است. تا پارسال او پسری آرام و سربه زیر بود وبا كسی كاری نداشت ، اما امسال اخلاقش عوض شده و دوست ندارد كسی به او امر ونهی كند یا از او ایراد بگیرد. او یك خواهر و برادر كوچكتر از خود دارد . مادرش معتقد است كه میثم باید برای خواهر وبرادرش الگو باشد. می گوید تو باید نمونه ی یك آدم خوش اخلاق ، با انضباط ، تمیز و مهربان باشی و از ریخت و پاش و ناسازگاری دست برداری . راستش این روزها میثم مرتب با اعضای خانواده اش درگیری پیدا می كند و بعد هم چون حق را فقط به جانب خود می داند، هیچ حرفی را قبول نمی كند و هربار با آنها قهر می كند و از خانه می زند بیرون. چند روز پیش، وقتی مادرش دوباره به او گفت كه باید منضبط و مرتب و خوش اخلاق و برای خواهر و برادرش الگو باشد، عصبانی شد و درحالیكه داد می زد: من نمی خوام الگو باشم ، از خانه زد بیرون وبه پارك رفت و روی نیمكتی كه پیرمردی روی آن نشسته بود، نشست و به تماشای مردم پرداخت.
روز جمعه بود و بسیاری از مردم برای صرف ناهار به پارك آمده بودند. یك اتوبوس پر از پسرهایی به سن و سال او هم به پارك آمده و نزدیك او روی موكت نشسته بودند و داشتند تن ماهی می خوردند. در كنار آنها معلمانشان هم دیده می شدند. یكی از معلمها بعد از خوردن تن ماهی قوطی آنرا روی چمنها گذاشت و روی نیمكت نشست . بعضی از بچه ها قوطیهای خالی را در سطلهای زباله ریختند و بعضیها هم آنهارا روی چمنها رها كردند. وقتی غذا خوردنشان تمام شد ، سفره ی بلند یك بار مصرفشان را جمع كردند و در سطل انداختند و بچه ها بعد از كمی بازی ، بازهم سوار اتوبوس شدند و رفتند. در تمام این مدت میثم و پیرمرد ساكت نشسته بودند و آنها را نگاه می كردند. مقدار زیادی از آشغالها دور وبر سطلها ریخته بود و كسی از بچه ها نخواست كه آنها را جمع كنند.
بعد از رفتنشان پیرمرد رو كرد به میثم و گفت : دیدی چطور آن آقامعلم بعد از خوردن تن ماهی قوطیش را روی زمین ولو كرد و رفت؟ میثم گفت : بله دیدم. پیرمرد گفت : او كار اشتباهی كرد .آخر معلمها برایچه ها الگو هستند و بچه ها از آنها یاد می گیرند . وقتی معلم خودش آشغال بریزد و جمع نكند، دیگر چه انتظاری از بچه ها می توان داشت ؟
میثم همینكه كلمه ی الگو را از زبان پیرمرد شنید ، به یاد مادرش افتاد كه همیشه اصرار داشت او در خانه الگوی خواهر و برادرش باشد. سۆالی به ذهنش رسید و با خود فكر كرد كه آن را از پیرمرد بپرسد. رو به پیرمرد كرد و پرسید: الگو بودن خوبه یا بد؟ یعنی چه كه بزرگترها از بچه ی بزرگتر انتظار دارند كه الگوی بچه های كوچكتر خانه باشد؟
پیرمرد لبخندی زد و جواب داد: الگو بودن كار سختی است. كسی كه الگو می شود باید از هر لحاظ شایسته باشد و سعی كند طوری رفتار نماید كه برای دیگران بدآموزی نداشته باشد. مثلاً اگر به دیگران بگوید كه باید تمیز باشند، خودش هم باید تمیز باشد تا كسی نتواند بگوید تو كه خودت اینقدر كثیف هستی ، چرا به من می گویی تمیز باش. یا اگر مردم را به راستگویی و درستكاری و امانتداری دعوت می كند، خودش هم فردی راستگو و درستكار و امانتدار باشد. درست مثل معلم كه به بچه ها درس می دهد و آنها را راهنمایی می كند. اگر این معلم خودش شرایط لازم برای راهنمایی بچه ها را نداشته باشد، حرفهایش هم در شاگردانش اثر نخواهد داشت . باید با رفتارمان الگو باشیم نه فقط با گفتار.
میثم كمی فكر كرد و بعد ماجرای دعوای خود با مادرش را برای او تعریف كرد و گفت مادرم از من توقع دارد كه الگوی خواهر و برادرم باشم . اما من از این كار لجم می گیرد ودوست ندارم اینقدر به من امر ونهی كنند. می خواهم راحت باشم.
پیرمرد خندید و گفت: بیشتر بچه ها در این سن همینطور می شوند. فكر می كنند بزرگ شده اند و نیاز به امر ونهی ندارند و از اینكه بزرگترها بگویند كه چه باید بكنند و چه نباید بكنند ، عصبانی می شوند.اما اگر كمی فكر كنند ، می فهمند كه پدر و مادر خوبی آنها را می خواهند نه بدیشان را. بنابراین وقتی مادرت از تو می خواهد كه دست از كارهای ناپسند برداری و الگوی خواهر و برادرت باشی ، معنیش این نیست كه تو را قبول ندارد یا از تو بدش می آید ، بلكه معنایش این است كه او روی تو حساب می كند و دوست دارد در تربیت بقیه ی بچه ها به او كمك كنی. اگر تو كارهایت را درست انجام دهی ، خواهر و برادرت هم از تو یاد
می گیرند و تو می شوی الگوی آنها ؛ این كه دیگر عصبانی شدن و قهر كردن و از خانه بیرون زدن ندارد.
میثم به حرفهای پیرمرد خوب فكر كرد و با خودش گفت : پس مادرم توقع زیادی از من ندارد . او دلش می خواهد من خوب و مثبت باشم. پس دلیلی ندارد كه ناراحتش كنم . نه ، من دیگر با او لجبازی نمی كنم. خواهر و برادرم را هم آزار نمی دهم به پدرم نیز بیشتر احترام می گذارم تا همه از من راضی باشند.
میثم برخاست و با پیرمرد خداحافظی كرد و به خانه رفت. او از اینكه با یك آدم پیر و باتجربه روبرو شده بود، احساس رضایت می كرد و خوشحال بود. از آن روز به بعد میثم سعی كرد الگوی مثبتی برای خواهر و برادرش باشد و موفق هم شد، چون خواستن ، توانستن است.