0

کلاغ خسته

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

کلاغ خسته

کلاغ

 

كلاغ خسته به خانه ی پیرزنی رفت. در كنار باغچه ی كوچك او نشست و خستگی در كرد. پیرزن در باغچه سبزی خوردن كاشته بود. كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زیر خاك بیرون بكشد و بخورد. سرگرم نوك زدن به خاك ها شد. پیرزن از اتاق بیرون آمد. کلاغ را دید. پیرزن عصبانی شد. لنگه كفشی به طرف کلاغ پرتاب كرد.

لنگه كفش به بال كلاغ خورد. چندتا از پرهای کلاغ ریخت. كلاغ ترسید. با وحشت پرید. روی پشت بام نشست. پیرزن كنار باغچه آمد. به باغچه اش آسیب نرسیده بود. خوشحال شد. نفس راحتی كشید. به كلاغ نگاه كرد.

پیرزن گفت: « ... دفعه ی آخرت باشد كه به باغچه ی من چپ نگاه می كنی. این دفعه فقط چند تا از پرهایت را از دست دادی، امّا دفعه ی ... ».

كلاغ گفت: « ... من كار بدی نكردم. گرسنه بودم. هوس كردم تربچه بخورم. غافل گیرم كردی و زدی... ».

پیرزن جواب داد: « ... دوست ندارم كسی بی اجازه به باغچه ی من دست بزند. من ناراحت شدم و... ».

كلاغ گفت: « ... مرا ببخش!. قول می دهم؛ به چیزی كه مال من نیست،بی اجازه دست نزنم ».

پیرزن گفت: « ... تو را می بخشم. بیا تا به تو یك غذای خوشمزه بدهم.»

كلاغ كنار باغچه پرید و منتظر پیرزن ماند.

پیرزن نان و پنیر و سبزی آورد. به كلاغ داد. كلاغ آن را خورد. از پیرزن تشكر كرد. کلاغ خانه اش برگشت

شنبه 7 بهمن 1391  9:32 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها