0

کودک دانا

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

کودک دانا

امانت

 

سالها پیش در شهر بغداد، بازرگان جوانی زندگی می كرد به نام علی كه سرمایه ی متوسطی داشت . او مردی مسلمان و باایمان بود و خیلی دلش می خواست به زیارت خانه ی خدا برود؛ ولی كار زیاد باعث شده بود كه هرسال رفتن به حج را به سال بعد موكول كند.

او سه شب پشت سرهم خواب دید كه صدایی به او می گوید : علی ، امسال با كاروانی كه به مكه می رود، به زیارت خانه ی خدا برو.این خوابها علی را به فكر فروبرد و او خودش را آماده كرد تا به مكه مشرف شود. علی زن و فرزند نداشت. برای همین خانه اش را اجاره داد و بیشتر اجناسی را كه داشت ، فروخت و مقداری را برداشت تا در مكه بفروشد و هزار سكه ی طلای پس اندازش را هم در كوزه ای ریخت و روی كوزه را با زیتون پوشاند و آنرا به دوستش مالك داد تا برایش نگه دارد. مالك كوزه را در زیرزمین گذاشت و گفت : هروقت برگردی می توانی از همین جا كوزه ی زیتونت را برداری.

علی به مكه رفت. مراسم حج را به جا آورد ، پس از آن مقداری از اجناسش را فروخت و چون شنیده بود كه مصر كشوری دیدنی است و كالاهایش را در شهر قاهره بهتر می خرند ، با كاروان راهی مصر شد. در شهر قاهره بقیه ی كالاهایش را فروخت و كالاهای دیگری خرید و پس از دیدن آثار باستانی سرزمین مصر، به سرزمین شام رفت . درشهر دمشق هم با فروش اجناسی كه از مصر آورده بود ، سود فراوانی برد و مدتی در آنجا ماند و از آنجا به كشورهای تركیه و ایران نیز سفركرد و با دیدن آن سرزمینها مردی جهاندیده و باتجربه شد.

سفر علی هفت سال طول كشید و پس از آن چون خیلی دلش برای بغداد تنگ شده بود، به سوی وطنش حركت كرد. یك ماه قبل از بازگشت علی به بغداد، شبی مالك هوس خوردن زیتون كرد . اما چون در خانه زیتون نداشتند، به سراغ كوزه ی علی رفت. هرچه زنش گفت كه زیتونهای علی حتماً خراب شده اند و به درد نمی خورند، گوش نكرد و گفت: هفت سال است كه علی رفته و نیامده است. ممكن است مرده باشد. در این صورت من می توانم در كوزه ی او را بازكنم. زنش گفت: اما این كوزه نزد ما امانت است و اگر درش را باز كنیم ، در امانت ، خیانت كرده ایم. اگر سفر علی بازهم طول بكشد، تو باید از امانتش محافظت نمایی و به آن كوزه دست نزنی...مالك تمام حرفها را شنید ولی اعتنا نكرد و در كوزه را باز كرد و دید زیتونها خراب شده اند . با قاشق آنها را زیر و رو كرد تا ببیند زیتونهای ته كوزه سالم مانده اند یا نه اما قاشقش به سكه ها خورد و فهمید علی در این كوزه چه چیزی پنهان كرده است.

او سكه ها را از كوزه خارج كرد و شمرد و وقتی دید هزار سكه در كوزه هست ، خوشحال شد و به همسرش چیزی نگفت . فردای آن روز مقدار زیادی زیتون خرید و كوزه را باآنها پر كرد و درش را بست و از زیرزمین بیرون آمد. یك ماه بعد علی از سفر برگشت و پس از دید و بازدید با دوستان و آشنایانش به سراغ مالك رفت و خواست كوزه را پس بگیرد . دوستش با چهره ای خندان كلید زیرزمین را به او داد و گفت: كوزه ات را همانجایی كه هفت سال پیش گذاشتیم ، می توانی پیدا كنی. خودت برو و آن را بردار. علی به زیرزمین رفت كوزه را پیدا كرد. درش را گشود و متوجه شد كه سكه ها سرجایشان نیستند. به مالك گفت: سكه های من در كوزه نیستند ، بگو با آنها چه كردی؟

مالك شانه ای بالا انداخت و جواب داد: تو یك كوزه زیتون به من سپردی و حالا ادعا می كنی كه سكه ی طلا در كوزه بوده است؟

علی گفت: دوست من ، من به تو اعتماد كامل داشتم ؛ فكر نمی كردم در امانت خیانت روا داری، بیا و دست از انكار بردار و سرمایه ی مرا به من پس بده.

مالك با خشم او را از خانه اش بیرون كرد. علی هم پیش قاضی رفت و شكایت كرد. قاضی كه شخصی نادان و راحت طلب بود، همینكه از زبان مالك شنید كه هفت سال پیش علی یك كوزه زیتون به او سپرده است، علی را به دروغگویی محكوم كرد و به نفع مالك رأی داد. علی با ناراحتی از محكمه ی قاضی بیرون رفت و به فكر چاره افتاد . او شكایت خود را روی كاغذی نوشت و به دست منشی خلیفه داد تا به خلیفه بدهد، بلكه خلیفه به شكایت او رسیدگی كند و حقش را از دوست خائنش بگیرد. خلیفه برای سه روز بعد به علی وقت داد تا به اتفاق مالك نزد او بروند.

ماجرای علی و دوستش مالك به گوش مردم شهر رسید و تقریباً همه می دانستند كه بین علی و مالك ‌چه ماجرایی گذشته است. خلیفه هر شب لباس مردم عادی را می پوشید و در شهر می گشت تا ببیند در مركز خلافتش چه می گذرد. یك شب قبل از اینكه به شكایت علی رسیدگی كند ، به كوچه ای رسید كه چند كودك در آن سرگرم بازی بودند. ایستاد و به بازی آنها نگاه كرد. بچه ها داشتند ماجرای علی و كوزه ی پر از سكه را نمایش می دادند. یكی از بچه ها نقش قاضی ، دیگری مالك و سومی علی را بازی می كردند. قاضی از علی پرسید: تو چه چیزی به مالك سپردی؟ علی گفت: من هزار سكه ی طلا در كوزه پنهان كردم و برای آنكه كسی متوجه نشود ، روی آنها را با زیتون پوشاندم امروز كه كوزه را از مالك پس گرفتم ، در آن چیزی جز زیتون ندیدم. قاضی از مالك پرسید: آیا این شخص راست می گوید؟ مالك گفت: او فقط یك كوزه زیتون به من داده بود كه آنرا هم پس گرفت. قاضی فكری كرد و گفت: آن كوزه كجاست ؟ علی گفت: در خانه ی من است. قاضی گفت : فوراً كوزه را به نزد من بیاور. علی گفت: با كوزه چه كار دارید؟ قاضی گفت: باید زیتون داخل آن را امتحان كنم. اگرزیتونها فاسد شده بودند، معلوم است كه مالك راست می گوید، چون زیتون پس از سه سال ماندن ، كاملاً خراب و فاسد می شود.اما اگر زیتونها سالم و تازه باشند ، آن وقت معلوم می شود كه مالك دروغ گفته و باید به جرم خیانت در امانت شدیداً مجازات شود تا عبرتی باشد برای دیگران.

خلیفه كه با دقت به نمایش كودكان نگاه می كرد، به وزیرش گفت: می بینی این كودك چه خوب قضاوت می كند؟ فردا او را به دربار بیاور تا در جریان رسیدگی به شكایت علی از مالك ، حضور داشته باشد. قاضی شهر را هم بیاور تا قضاوت كردن را از این كودك بیاموزد.

فردای آن روز علی و مالك و قاضی و كودك در مقابل خلیفه حاضر شدند. به علی گفته بودند كه كوزه ی زیتون را همراه بیاورد.خلیفه كودك را در كنار خود نشاند و به او گفت: می خواهم كه تو به شكایت این مرد رسیدگی كنی. كودك از علی خواست تا جریان را تعریف كند. سپس از مالك خواست تا او هم ماجرا را بگوید. پس از آن از علی خواست تا كوزه را به نزد او بیاورد. علی كوزه راآورد و كودك یك دانه از زیتونها رابرداشت ، آن را بو كرد و مزه اش را چشید و گفت: به نظر من این زیتون تازه است.البته ممكن است من اشتباه كنم ، بنابراین از تمام حاضران می خواهم كه طعم زیتون را بچشند و نظر خود را بگویند.

تمام حضار گفتند كه زیتونها سالم و تازه هستند . با این حال كودك از خلیفه درخواست كرد تا یك كارشناس مواد غذایی را احضار كند و نظر او را نیز بپرسد. خلیفه فوراً به دنبال كارشناس فرستاد و او نیز تأیید كرد كه زیتونها سالم و تازه هستند . خلیفه از كارشناس پرسید: زیتون تا چند وقت پس از چیدن سالم می ماند؟ كارشناس پاسخ داد: حداكثر سه سال ، اما پس از آن كم كم فاسد می شود و رنگ و مزه اش تغییر می كند.

خلیفه كارشناس را مرخص كرد و از كودك پرسید: به نظر تو حق با كیست ؟ علی یا مالك ؟ كودك گفت: با توجه به اظهارات كارشناس مواد غذایی ، حق با علی است زیرا پس از هفت سال ، زیتونها باید خراب شده باشند در حالی كه این زیتونها تازه اند و معلوم می شود كه مالك خودش آنها را در كوزه ریخته و سكه ها را برداشته است. خلیفه رو به مالك كرد و با خشم گفت : آیا این كودك درست می گوید؟ مالك با ترس و لرز گفت: بله قربان ، او درست می گوید ؛ من سكه هارا برداشتم و جایشان زیتون ریختم . حرص و طمع باعث شد این كار را بكنم. مرا ببخشید.

اما خلیفه او را نبخشید و دستور داد سكه ها را به علی پس بدهد و بعد هم مجازاتش كرد تا دیگر كسی در امانت خیانت نكند و دستش را به مال مردم دراز ننماید.

قاضی را هم توبیخ كرد و به او گفت: تو باید فكر كردن و قضاوت را از این كودك بیاموزی تا بتوانی درست قضاوت كنی. به كودك هم جایزه ی خوبی داد و از او خواست تا در تحصیل علم و دانش بكوشد زیرا در آینده می تواند یكی از دانشمندانی شود كه می توانند برای مردم و جامعه سودمند باشند.

 

بله بچه ها، یك كودك با طرز فكر منطقی خود توانست گناهكاری را رسوا سازد و حقی را به صاحب حق برساند. امیدوارم همه ی بچه ها خوب فكركنند و كنجكاو زرنگ باشند.

شنبه 7 بهمن 1391  9:31 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها