قشنگترین لباسش را پوشید. گره کراواتش را محکم کرد. کمی عطر، که عاشقانه بویش را دوست داشت، به خودش زد. کفشهای براقش را به پا کرد. تقویمش را به دست گرفت و روی صندلی چوبیاش نشست. در حالیکه تقویمش را ورق میزد، لبخندی زد. فقط یک صفحه خط نخورده باقی مانده بود. امروز باید روز بخصوصی میبود. این را لرزش دستانش میگفت و تپش نامنظم قلبش که از صبح علیالطلوع شروع به کار کرده بود. در همین افکار بود که غوغای فرزندانش او را به خود آورد. «تولد، تولد، تولدت مبارک» به کیکی که در دست پسرش بود، چشم دوخت و به شمعی که روی آن بود:87 . این شماره سالهایی بود که زیسته بود. سالهایی که بیشتر به خواب و رویا مینمود تا چیز دیگری. یک قطره اشک از چشمانش فروچکید.
- پدربزرگ زود باش شمعها رو فوت کن.
- پدر آرزو کردن یادت نره!
- پدربزرگ داری به چی فکرمی کنی؟
به اینکه چه آرزویی کند. چه آرزویی میتوانست بکند امروز که...
- پدر، ما منتظریم ها!
پیرمرد چشمهایش را بست. آرزویی کرد و بعد شمعها را فوت کرد. همه دست زدند و صورت پدربزرگ را غرق بوسه کردند. در همین زمان نوه خردسالش با هدیهای کنار پدربزرگ رفت. پدربزرگ او را بوسید و هدیهاش را باز کرد. عروسکی با موهای مشکی فرفری. پدربزرگ خندید. این همان چیزی بود که سالها چشم بهراهش بود؛ اما غرورش...
شب که شد، پیرمرد با عروسکش خواب ستاره شدن میدید.
هیچکس نمیدانست که آن شب پیرمرد با عروسکش به کجاها که نرفته بود.
آخرین صفحه تقویم هم خط خورد.
او به آرزویش رسیده بود.