0

داستان طنز

 
farshon
farshon
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 43957
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:داستان طنز

نقل قول hamedghadiri38

 

 
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد: 
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم 

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه  !!
 
کاربرمحترم
 
لطفا"مجموعه ای ازلطیفه هارادرپستتان قراردهید.

مدیرتالارلطیفه وطنزوحومه

چهارشنبه 4 بهمن 1391  1:17 PM
تشکرات از این پست
mobin1357
mobin1357
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مهر 1390 
تعداد پست ها : 11
محل سکونت : تهران

پاسخ به:پاسخ به:داستان طنز

 

جواني در آرزوي ازدواج با دختر جوان يک کشاورز به نزد او رفت تا از او اجازه بگيرد.

کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمين بايست من  3  گاو نر را يک به يک آزاد مي کنم اگر توانستي دم هر کدام از اين  3  گاو را بگيري مي تواني با دخترم ازدواج کني.

مرد جوان در مرتع به انتظار اولين گاو ايستاد درب باز شد و بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که تو عمرش ديده بود بيرون دويد فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي گزينه بهتري باشد پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتي خارج شود.

دوباره درب باز شد و باور کردني نبود در تمام عمرش گاوي به اين بزرگي و درندگي نديده بود با سم به زمين ميکوبيد خرخر ميکرد و کف از دهانش جاري بود. جوان با خود گفت گاو بعدي هر چيزي باشد از اين بهتر است پس به سمت حصار دويد و اجازه داد تا اين گاو هم از مرتع عبور کند و از درب پشتي خارج شود.

براي بار سوم در باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد اين ضعيف ترين و کوچکترين گاوي بود که توي عمرش ديده بود. در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گردن او پريد دستش رو دراز کرد ... اما گاو دم نداشت.

broken heart

یک شنبه 22 بهمن 1391  4:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها