0

شهید باقری

 
mahdiamini2010
mahdiamini2010
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 215
محل سکونت : اصفهان

شهید باقری

احوال جنگ را حتی سطحی هم که نگاه کنی می بینی باحضور برادر حسن جنگ شکلش عوض شد
نه خود حسن باقری ، بلکه تفکرات حسن باقری
شروع کرد به نقشه کشیدن، نه نقشه مناطق خودی بلکه نقشه کل جنگ، چه محیطه خودی وچه غیر خودی
ما کجا هستیم، در جنگ نرم هنوز هم کامل محیط خودی را نشناختیم، هنوز هم .....

احوال جنگ را حتی سطحی هم که نگاه کنی می بینی باحضور برادر حسن جنگ شکلش عوض شدجنگ ما باقری می خواهد www .881009.ir - نه دی هشتاد و هشت
نه خود حسن باقری ، بلکه تفکرات حسن باقری
شروع کرد به نقشه کشیدن، نه نقشه مناطق خودی بلکه نقشه کل جنگ، چه محیطه خودی وچه غیر خودی
ما کجا هستیم، در جنگ نرم هنوز هم کامل محیط خودی را نشناختیم، هنوز هم نیرو های خودی این طرف و آن طرف کارهایی را به عمق یک وجب دارند انجام می دهند، چه برسد به محیط دشمن
شهید باقری درمورد نیروهای بسیجی می‌گفت: این بسیجی ها امانتی الهی هستند که باید قدرشان را بدانیم و تمام سعی خود را در حفظ آنها بکار بریم. این بسیجی است که جنگ را اداره می‌کند تا زمانی که نیروی ایمان در آنها وجود دارد، جنگ به پیروزی می‌انجامد. شهید باقری همواره به دوستانش می‌گفت: تا خالص نشوی خدا ترا برنمی‌گزیند. لذا باید سعی کنیم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد.
حالا نگاهامان به بسیج چیست
می گفتند حسن باقری پای اساتید دانشگاه را بیش از گذشته به جبهه باز کرده و باب کار علمی را در جنگ باز کرده، ما چه قدر کار علمی انجام می دهیم
می گفتندپس از عملیات رمضان در شهریور ماه 1361 که مقارن با ایام حج بود، در پاسخ به پیشنهاد یکی از دوستانش جهت عزیمت به سفر حج گفته بود: هنوز که کار جنگ تمام نشده و دشمن بعثی در خاک ماست، بروم به خدا چه بگویم؟ وقتی می‌روم که حرفی برای گفتن داشته باشم.
داشتم فکر می کرد حج که هیچ، گاهی کار های مستحبی تر از این برای مان اولویت دارد.
می گویند برای طراحی یک عملیلات 3 شبانه روز بی خواب بود، و یا وقتی مجروح شد اولین حرفی که زد در مورد عملیات بود اما احوال حالای ما چیست...
اولین وآخرین حرفمان دنیا است
شهید باقری در همه مدت حضورش در جبهه‌های جنگ تنها یکبار، آن هم به مدت پنج روز برای ازدواج، از جنگ جدا شد ، اما ما شاید در سال پنج روز به فکر جنگ باشیم،
فقط وقتی پشت میکروفن قرار می گیریم در مورد جنگ نرم و... خوب صحبت می کنیم
می گویند در نهم بهمن ماه 1361 در طلیعه ایام مبارک دهه فجر در حالی که تعدادی از همرزمان و همسنگرانش به دیدار حضرت امام خمینی(ره) شتافته بودند، او برای شناسایی و آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی به همراه تعدادی از برادران سپاه در خطوط مقدم چنانه (منطقه فکه) در سنگر دیده‌بانی مورد هدف گلوله خمپاره دشمن بعثی قرار گرفت و همراه همسنگرانش شهیدان مجید بقایی، وزوائی و … به لقاءالله شتافت.
حرف هایی هست که حسن باقری با این عملیات مخالف بود و لی وقتی قرار شد باشد ماند که ان را به بهترین شکل انجام دهد
حسن باقری یک ژنرال جنگ بود، او وقتی هم که زنده بود برای همه شناخته شده بود .
ما ادم هایی در این جنگ نرم می خواهیم که این چنین باشند
جنگ ما حسن باقری می خواهد
دکتر گلزاری که از دوستان بسیار نزدیک او بود ، نقل میکند:بعد از شهادت حسن ؛ در دفتر خاطرات دوران سربازی اش دیدم نوشته بود؛" یک روز که ما را برای گشت شبانه اش ارتش برده بودند. وقتی برگشتم ، خیلی خسته بودم ، طوری که تمام بدنم کوفته شده بود. از فرط خستگی ، فکر کردم که یک چرتی بزنم وبعد بیدار شوم و نمازم را بخوانم. اما به علت خستگی بیش از حد ، خوابم طولانی شد.
وقتی بیدار شدم ، دیدم ساعت از نیمه شب گذشته و نمازم قضا شده. آنقدر از این مسئله ناراحت وعصبانی شدم که چندین بار سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم و خودم را به شدت ملامت کردم.
حال گریه و حزن و اندوه به من دست داده بود. ملامتی که به خاطر قضای نماز بود تا یک هفته دست از سرم بر نداشت. "
این اتفاق مربوط به سال 1356 بود که حسن 22 سال سن داشت و هنوز انقلاب هم نشده بود.
وقتی جوانی در سن و سال او در آن دوران تا یک هفته خود را سرزنش میکرده که چرانمازش قضا شده ، حتما رابطه خوب و نزدیکی هم با خدا داشته است. حالا ما چه طور، وضع نماز و عبادتان چه طور است
وقتی ایشان در وصیت نامه اش می نویسد:... ما با هیچ دولت و کشوری شوخی نداریم و با تمام مستکبرین جهان سرجنگ داریم و در رابطه با این هدف ، جنگ با صدام یزید فقط مقدمه است ...
... در این موقعیت زمانی و مکانی ، جنگ ما جنگ کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت ، خیانت به پیامبر اکرم ( ص ) و امام زمان ( عج ) ، و پشت پازدن به خون شهداست . ملت ما باید خودش را آمادة هر گونه فداکاری بکند ...
‹‹ ... در چنین میدان وسیع واین هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پاافتاده است . و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام را با خلوص نیت پیدا کنیم ...
... در مورد درآمدها چیزی به آن صورت ندارم و همین بضاعت مزجاته را هم خمسش را داده ام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند ...››
در خاراتش هست که :"باران تندی می بارید. خیس آب شده بود. آب رود خانه تا روی پل بالا آمده بود. بچه ها باید برای عملیات رد می شدند. خودش آمده بود پای پل ، بچه ها را یکی یکی رد می کرد." حالا ما چه طور، آنقدر مرد هستیم که اگر مسئول یک جا بودیم بیاییم و بچه ها را یکی، یکی رد کنیم آن هم در باران و گل و...
می گفتند:باید می رفت تهران . فرمان ده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بیمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر می شی. شاید تو را خواستند.» گفت «خدایی که بچه داده،خودش هم کاراش رو انجام می ده.»
می گفتند دشمن را می شناخت قبل از حمله کاری می کرد نه مثل ما که می گذاریم به پیامبرمان توهین شود بعدش تازه... در خاطراتش هست که :رفته بودیم شناسایی . فاصله ی ما با نفربرهای عراقی کمتر از صد متر بود. از بالای خاکریز خط عراقی ها را نگاه می کردم . هرچه می دیدم، می گفتم . یک دفعه حسن گفت « زود بیا پایین بریم » شصت هفتاد متر دور نشده بودیم که یک خمپاره خورد همان جا .
اما حالا بعضی ها کجا هستند، به قول خودشان مدیر فرهنگی هستند، نشسته اند پشت میز و دستور می دهند ، اینها هزاران کیلومتر با جنگ فاصله دارند وقتی نگاه می کنی حسن باقری از پشت خط باید فرماندهی می کرد. اما قرار را که برده بود توی خط. بچه ها نرسیده بودند. پشت خاکریز ، یک گردان هم نمی شدیدم.هم با کلاش تیراندازی می کرد، هم با بی سیم حرف می زد.و یا در خاطراتش آورده اند خودش رفته بود سرکشی خط . خاک ریز بالا نیامده ، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت.خواب بود. - یعنی چی که فرماده گردان هفت کیلومتر عقب تر از نیروها شه؟ اگه قراره گردان با بی سیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو می کردیم. وقتی فرمانده گروان از پشت بی سیم می گه سمت راست فشاره ، فرمان ده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی می گه . باز توقع داریم خدا کمک کنه. این جوری نمی شه. فرمانده گردان باید جلوتر از همه باشه.»
ساده زندگی می کرد ولی ما چه طور ....ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش کنید.» کمی مکث کرد و پرسید « چیزی برا خوردن دارید؟» گوشه ی سنگر کمی نان خشک بود همان ها را آب زد و خورد. و یا اینکه یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حیاط را آب و جارو می زد
.

و به حرفهایی که به مردم می زد اهمیت می دادف حتی اگر همه می گفتند نه: همه ی فرمانده ها می گفتند «عملیات متوقف بشه.» حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمی کشید ؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود.

برایش مهم نبود کار چی هست، ریاست یا ... :تک عراقی های نزدیک پل خرمشهر شدید بود و فرمانده خط با حسن چند متر عقب تر ، توی یک گودال ، گرم بحث . - آقا من می گم همه برگردند عقب. - بابا تو برو قرارگاه ، جای من. فرماندهی تیپ با خودم. همه همین جا می مونیم. جنگ خلاصه شده تو همین محور . اگه عقب بیاییم که یعنی شکست عملیات.

و حرف آخر:حرفشان این بود که قرار گاه برنامه ریزی درست و حسابی ندارد. نیرو را مثل مهره ی شطرنج جا به جا می کند. می گفتند « نیرو مگر چه قدر توان داره، بچه ها مرخصی می خوان.منطقه باید تعیین تکلیف کنه.» از دستشان عصبانی بود. - تیپ و لشکر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هیچ کس غیر از خودتون جنگ رو پیش نمی بره. اگه فکر می کنین منطقه می گه قضیه رو بررسی می کنیم و کادر می فرستیم، نه خیر هیچ چی نمی شه . محکم می گم باید برگردید و خودتون کارها رو درست کنید . همین

آخرین کلامی که از این شهید بزرگوار شنیده شد پس از ذکر شهادتین، نام مبارک امام شهیدان، حسین(ع) بود.

دوشنبه 25 دی 1391  12:09 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها