گندم از دست تو خورده است و کبوتر شده است
طبق تقدیر قشنگی که مقدر شده است
و خدا خواست چه خوشبخت درختی را که
گوشهای از حرمت پاشنه در شده است
هیجان در هیجان، بغض که بر شانه بغض
گونه حوصلهها از هیجان تر شده است
ریخت مرمر مرمر اشک بر این فاصلهها
این چنین صحن و رواقت همه مرمر شده است
حال آن دخترک نیمه فلج یادت هست؟
حال او از نفس گرم تو بهتر شده است
سال پیش آن زن نازا که دعا پشت دعا
خبر آورده برای تو که مادر شده است
نامههایی که نوشته نشدند و خواندى!
اشکهایی که خود اندازه دفتر شده است
دل اگر دور تو گردید ندارد حیرت
گندم از دست تو خورده است و کبوتر شده است
عالیه مهرابى
اشارات :: آبان 1388 - شماره 126