0

خاطرات يك سرباز مشهدي

 
mohsenaa1138
mohsenaa1138
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 730
محل سکونت : مرکزی-خمین

خاطرات يك سرباز مشهدي

مي گويد در اون سال ها سرباز بگيري بود و من رو بردند به سرباز خونه اي در مشهد…

هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، كه دلم براي خانواده ام تنگ شد.

اما مرخصي ندادن، منم بدون مرخصي و پاي پياده، از مشهد تا طرقبه ( ۱۸ كيلومتر ) دويدم و بعد از ديدن خانواده، دوباره از طرقبه تا مشهد را دويدم و رفتم پادگان …

پادگان، كه رسيدم ديدم گروهبان متوجه غيبت من و چند نفر ديگه شده ، كه همه رو به خط كرد و گفت دور پادگان رو بايد بدويد …

شروع به دويدن كه كرديم بعد از 1000 متر سرباز هاي ديگه خسته شدند، اما من دور كامل دويدم و ايستادم…!

فرمانده ي گروهان كه دويدن من رو نديده بود، گفت مگه نگفتم دور كامل بايد بدوي

گفتم دويدم قربان …

گفت فضولي موقوف ..!

دوباره بايد بدوي…!

خلاصه، دو دور ديگه به مسافت 8 كيلومتر دويدم و سر حال، جلوي فرمانده ايستادم و همين باعث شد مسير زندگي ام تغيير كند…!

يك روز، من رو با يك جيپ ارتشي به ميدان سعد آباد مشهد بردند ، براي مسابقه…

رييس تربيت بدني تا من رو ديد، گفت:

چرا كفش و لباس ورزشي نپوشيدي؟

گفتم:

ندارم …!

گفت :

خوب برو سر خط الان مسابقه شروع مي شه ببينم چند مرده حلاجي ؟

خلاصه با پوتين و لباس سربازي دويدم و دور اخر همه داد مي زدن باريكلا سرباز …

برنده كه شدم ديدم همه مي گن سرباز ركورد ايران رو شكستي …!

من اون روز با پوتين و لباس سربازي ركورد ايران رو شكستم و بهم كاپ نقره اي دادن…!

خبر ركورد شكني من خيلي زود، به مركز رسيد و بهم امريه دادن تا برم تهران …

با اتوبوس به تهران رفتم و پرسان پرسان، خودم رو به دژباني مركز رسوندم و با فرمانده ي لشگر كه روبرو شدم، گفت:

تو همون سربازي هستي كه با پوتين ركورد شكستي؟

گفتم :

بله قربان …

گفت:

چرا اين قدر دير امدي و سريع من رو سوار ماشين كردند و به استاديوم امجديه بردن، كه قرار بود مسابقه بزرگي انجام بشه …!

مسابقه ي دوي ۵۰۰۰ متر بود و من كفش و لباسي رو كه رييس تربيت بدني مشهد داده بود، پوشيدم و رفتم لب خط…!

يك دفعه صداي تيري شنيدم و هراسناك اين طرف اون طرف رو نگاه كردم ببينم چه خبره ؟ كه ديدم رييس تربيت بدني با عصبانيت مي گه چرا نميدوي؟

بدو..!

من نگاه كردم، ديدم، كه اون 17 نفر ديگه، مسافتي از من دور شدن و من تازه فهميدم ،كه صداي شليك تير براي اغاز مسابقه بوده و من چون در مشهد فقط با صداي حاضر رو مسابقه رو شروع مي كردم اينجا هم منتظر همون كلمه بودم ،نه صداي تير …

خلاصه شروع كردم به دويدن و يه عده هم من رو هو مي كردن و مي گفتن:

مشهدي تو از اخر اولي …!

دور سوم رو كه دويدم تازه به نفر اخر رسيدم و تازه گرم شده بودم …!

در دور بعد متوجه شدم، كه نفر چهارم هستم و با خودم گفتم:

خدا رو شكر لااقل چهارم مي شم…!

سه دور تا اخر مسابقه مانده بود، كه ديدم فقط يك نفر با فاصله از من جلوتره…!

دور اخر خودم رو به پشت سرش رسوندم…

به خط پايان نزديك مي شديم كه جلو زدم و اول شدم …!

باز هم ركورد ايران رو شكسته بودم و از عزيز منفرد، كه سال ها قهرمان ايران بود جلو زده بودم…!

سه شنبه 12 دی 1391  1:07 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها