شهید حاج محمد طالبیان از نسل نور و تبار عشق بود که در روز هفتم دیماه ۱۳۱۶ از شهرستان نهاوند طلوع کرد و بر تاریخ تابید. او مصداق اولیای خدا بود و از بدو تولد نور عشق و ایمان درسیمایش میدرخشید.
وی با قرآن و مفاهیم دینی و معارف الهی انس داشت و در طول دوران حیاتش قدمی از مسیر حق و عدالت جدا نشد. با وجود مشکلات و عقب ماندگیهای موجود دردوران پهلوی، به تحصیل علم و دانش پرداخت و با موفقیت کامل به اخذ مدرک کارشناسی نائل شد، این در حالی بود که در آن دوران تعداد افرادی را که در شهرهایی مثل نهاوند تحصیلات عالی داشتند، خیلی کم بود و بیشتر مردم با داشتن مشکلات اقتصادی توان پرداختن به درس را نداشتند.
در سال ۱۳۴۹ از اصفهان به زادگاهش بازگشت و دردبیرستان کورش (سابق) تدریس فقه را بر عهده گرفت. همزمان با تدریس با راهاندازی انجمن ضد بهاییت به مقابله با افکار التقاطی بهاییان که با حمایتهای حکومت شاه انجام میشد، پرداخت. سازمان امنیت شاه مدتهای زیادی او را تحت نظر قرار داد، امابه خاطر زیرکی محمد طالبیان، آنها موفقیت چندانی به دست نیاوردند. مدتی بعد باتوسعه فعالیتهای انقلابی خود، به گروه انقلابی "ابوذر” که از مبارزان بزرگی تشکیل شده بود، پیوست و مبارزات زیادی علیه حکومت جبار شاه انجام داد. مدتی بعد تعدادی ازهمرزمان محمد دستگیر شدند و ۶ نفر از نزدیکترین دوستانش را اعدام کردند. او کسی نبود که با این مشکلات دست از مبارزات خود بردارد. سال ۱۳۵۲ بهدست نیروهای امنیتی شاه دستگیر شد و بعد از ۶ ماه شکنجه، به تحمل ۱۵ سال زندان محکوم شد. از آن موقع تاپیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ در زندانهای مخوف طاغوت زندانی بود و با انواع شکنجههای مأموران ساواک که از سوی مستشاران آمریکایی و اسرائیلی آموزش داده میشد،مورد شکنجههای قرون وسطایی و وحشیانه قرار گرفت.
با سرنگونی حکومت شاه و آغازدوران حکومت اسلامی او از زندان آزاد شد و مسئولیتهای متعددی در آموزش و پرورش،وزارت کشور و سازمانهای دیگر به عهده گرفت.
بعد از شروع جنگ تحمیلی بیهیچ تردیدی از مسئولیت خود استعفا داد و راهی جبهه شد تا به مقابله با دشمن بپردازد. درجبهههای جنگ و مناطق عملیات عاشقانه حضور یافت و تا آخرین روزهای جنگ با وجود سن بالا، با قبول مسئولیتهایی، مبارزهای را که از سالها قبل آغاز کرده بود و درنهایت به دیدار خدا منتهی میشد، ادامه داد.
جنگ تمام شده بود و محمد طالبیان ناراحت از اینکه پس از سالها مبارزه و شکنجه، توفیق شهادت را ندارد.
سال ۱۳۷۰سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تصمیم گرفت به پایگاه منافقین کوردل منطقه عمومی خانقین حمله کند و با انهدام این پایگاه، ضدانقلابیون مستقر در آن را نیز به هلاکت رسانده یا متواری سازد تا مردم ساکن در مناطق مرزی از شرارتهای آنها در امان باشند. محمدطالبیان با اصرار فراوان توانست با نیروهای انجامدهنده این عملیات همراه شود. اوحین انجام این عملیات در دوازدهم فروردین ۱۳۷۰توسط منافقین به شهادت رسید.
حسین طالبیان فرزند شهید طالبیان از پدر چنین سخن گفت: پدرم حاج محمد طالبیان با کسب رتبه عالی دررشته مدیریت در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد اما به علت راهاندازی اعتصابات دانشجویی با وجود اینکه بورسیه دولت بود در سال ۱۳۴۸ اخراج شد.
سال بعد در رشته ادبیات عرب در دانشگاه اصفهان شروع به تحصیل کرد. همان جا با هیأتهای مذهبی آشناشد و فعالیتهای خود را ادامه داد. به نهاوند بازگشت و تجربیات خود را اجرایی کرد. وی به عنوان معلم از بین شاگردان خود هر کسی که حتی کوچکترین زمینه تحول را داشت رها نکرده و همواره تلاش در هدایت آنان داشت. وی ۶ نفر از بهترینها را از مدارس مختلف جمعآوری کرد که عنوان این گروه ۶ نفره، گروه ابوذر شد و حاصل آن شهدای گروه ابوذر.
هر کدام از این نفرات، ۶ نفر دیگر را به عنوان اعضای گروه جدید و گروه مجزایی تشکیل داده که جز مسئولان گروه هیچ کس دیگر آنها را نمیشناخت و به صورت شاخهای منظم، تشکیل یک زنجیره انسانی مبارز را داده بودند. اما گروه ابوذر به صورت مستقیم با حاج محمد طالبیان در ارتباط بودند و جلسات منظم آنها در منزل شهیدطالبیان و نیز در مدرسه «مهدیه» پس از ساعات درسی برگزار میشد.
از جمله فعالیتهای این گروه، جدای از شکلدهی به هیأتهای مذهبی و توزیع سخنان امام(ره) وترتیب جلسات مذهبی و سیاسی، این بود که بعضاً تأمین امنیت جلسات سخنرانی کسانی که از قم و تهران و… به نهاوند میآمدند، بر عهده داشتند. چه روزها که برای فراری دادن سخنرانان به جهت گیر نیفتادن آنها به دست ساواک، لباسهای خود را عوض نکرده وبام به بام نگریختند!! برنامههای جالبی داشتند اعضای ۶ نفر گروه ابوذر. این گروه یک برنامه با ۲۰ بند برای تربیت روحی و جسمی خود با توجه به شرایط آن زمان ترتیب داده بودند.
در سال ۵۲ وقتی حاج طالبیان برای عمل پا، به تهران عزیمت میکند، این گروه دست به اقداماتی میزند که در پی آن پاسبان رژیم شاهنشاهی کشته میشود و گروه ابوذر دستگیر و در پی آن شهیدحاج محمد طالبیان در تهران از روی تخت بیمارستان نیزبه بند کشیده میشود.
حکم گروه ابوذر، اعدام اعلام شد و حکم حاج طالبیان حبس ابدکه پس از پیگیریها و دفاع وکیل او، وی به ۱۵ سال زندان محکوم شد.
فرزندش علی میگوید: هر چند پس از دستگیری پدرم تا یکسال هیچ خبری از او نداشتیم و بعد از آن برای ملاقات پدر به زندان قصر میرفتیم اما تا بیش از یکسال و نیم، هیچ جوابی جزسلام از پدر نیمهجانی که کشانکشان توسط دو مأمور زندان آن هم از پشت دیوارشیشهای با چند مهره شکسته کمر، جراحت شدید پا و بخیههای تمام نشدنی پیکرش،نشنیدیم!! پس از ۷ سال زندان، شهیدحاج محمد طالبیان با پیروزی انقلاب اسلامی اززندان آزاد شد!
وی رئیس کمیته انقلاب اسلامی و در عین حال رئیس حزب جمهوری اسلامی و همزمان شهردار نهاوند شد.
در سالهای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ از شهرداران منتخب استان و تنها شهرداری بود که بدون استفاده از بودجه مملکتی حقوق تمام کارکنان شهرداری راتأمین و پرداخت کرد.
روزی که بازرسان استان، شهردار را در بین کارگرانی دیدند که مشغول بیل زدن و آسفالت کوچهای از محله پای قلعه بود و علت را جویا شدند: طالبیان در پاسخ گفت: وظیفه خدمت است. وقتی کارگر ببیند که شهردار نیز مانند او کلنگ میزنداحساس نمیکند که شغل پستی دارد، احساس حقارت نمیکند و این افتخار من است.
صدام نمیگذارد شیرینی پیروزی انقلاب در کام مردم بماند… و این مبارز دیرینه کولهبارعشق الهی را به دوش انداخته و باز هم به روایت همسنگران این شهید، کفشهای واکس خورده و ظرفها و لباسهای شسته شده که همگی کار این بزرگ مرد نهاوندی بوده و این قصه واقعی را از هر زبان که میشنوی نامکرر است!!! جنگ تمام شد. نزدیک عید بود. سال ۱۳۷۰ بعد از عملیات مرصاد… همه چیز خوب به نظر میرسید… تا اینکه پس از حمله مجاهدین به غرب کشور، بدون هماهنگی با مرکز، تصمیم گرفتند که بسیجیان و جانبازان ومبارزان را که در انقلاب و دفاع مقدس حضور پررنگ داشته و تجربه دفاع دارند جمعآوری و برای مقابله با این بیعدالتی راهی میدانهای نبرد کنند، بسیجیان نهاوند، ملایر،همدان و کرمانشاه و …
همرزمان حاج طالبیان میگویند: حاجی تو بیایی ما هم میآییم به یاد آن روزهای مقاومت!
علی طالبیان فرزند شهید میگوید: ما در منزل میهمان داشتیم که پدرم تماس گرفت و گفت که کوله پشتی مرا آماده کنید میخواهم به جنگ بروم. ما خندیدیم، گفتیم احتمالاً دارد مزاح میکند، جنگ تمام شده، شاید به ماموریت میرود.
پدرم. ساک را برداشت و از همه خداحافظی کرد. ما هم با مزاح و به دور از هر جدیتی با او خداحافظی کردیم. مادرم پرسید: کی بر میگردی!؟ در پاسخ گفت: معلوم نیست.
اما پدرم هرگز برنگشت!! (چشمانش پر از اشک شد، سرش را پایین انداخت و پس از سکوتی عمیق) ادامه داد: آنها با گروه خود پیشروی کرده بودند از محدوده تعیین شده قدری جلوتر رفته و در تیررس مجاهدین قرار گرفته بودند، آن تعداد که برگشتند، پس از مدتی برای پیدا کردن پیکر پدرم برگشتند اما هیچ اثری حتی کوچکترین نشانی از پدرم پیدا نشد، با هواپیما نیز از تمامی منطقه عکس گرفتند که نکند جایی ازقلم بیفتد… اما باز هم هیچ اثری از شهادت و شهید نبود! حتی حدس زدند که شاید درزندان مجاهدین باشد، نیروی نفوذی فرستادند. اما باز هم هیچ اثری از او نبود! … تااینکه … آری این رزمنده غیور، هم سلولی مردان بزرگی چون شهید رجایی، آیتا… طالقانی، بادامچیان، در سال ۱۳۸۵ شهید اعلام شد.