حدود 6 ماهي از اسارت من در اسارتگاه «ابوغريب» ميگذشت كه بوي بهار به مشامم خورد. با اسرا تصميم گرفتيم، لحظه تحويل سال سفره هفت سين بيندازيم. مايي كه در اين چند ماه بوي سيب و طعم سنجد را از ياد برده بوديم، قرار گذاشتيم در يكي از روزها سفره هفت سيني بچينيم كه سفره هفت سينمان 7 سرباز اسير ايراني بود.
در سيزدهمين پروازم به اسارت در آمدم
در بعضي از فرهنگها، بعضي از اعداد، نحس هستند و در فرهنگ ما، معمولاً عدد 13را نحس ميدانند؛ شايد به همين دليل است كه سيزدهمين روز از آغاز سال نو را، به بيرون از خانه ميرويم و به كوه و دشت و بيابان پا ميگذاريم كه مبادا نحسي 13، در طول سال جديد گريبانمان را بگيرد و كار دستمان بدهد و اين كه اگر پلاك سر در خانهمان عدد 13است، از شهرداري منطقهاي كه در آن زندگي ميكنيم، ميخواهيم كه به جاي عدد 13، پلاك 1+12 را نصب كند! جالب اين است كه برخي از مسئولان شهرداريها، خودشان اين خرافه را باور كردهاند و پلاكهاي 1+12 را آماده نصب، در كارگاههايشان دارند تا به متقاضيان ارائه دهند. اما من برخلاف آنها، عدد 13را مبارك ميدانم و براي اين عدد احترام خاصي قائل هستم؛ ميدانيد چرا؟ براي اينكه در سيزدهمين پرواز جنگيام به تأسيسات نظامي دشمن در خاك عراق، هواپيمايم مورد اصابت راكتهاي آنان قرار گرفته و آسيب ديد؛ من كه مأموريت داشتم در ارتفاع 8 هزار پايي، تانكها و نفربرهاي دشمن را بمباران كنم چون سقوط هواپيمايي را كه خلبانش بودم در خاك عراق قطعي ميديدم و اطمينان داشتم كه اسير نيروهاي دشمن خواهم شد. برخلاف دستورات نظامي كه در ايران به من ابلاغ كرده بودند به ميزان 2 هزار پا، از نقطه پرواز پيش بينيشده، فرود آمدم و در ارتفاع 6 هزار پايي از سطح نيروهاي دشمن بعثي با هواپيماي در حال سقوطم، هدفهاي مشخص شده آنها را با دقت بيشتري نشانهگيري و بمباران كردم كه بر اثر اين تدبير، حدود 22 دستگاه از تانكهاي متجاوزان عراقي منهدم شد و تعدادي از نيروهاي آنها زخمي شدند يا به هلاكت رسيدند. بعد از اين بمباران كه با چتر نجاتم، از هواپيما بيرون پريدم؛ پريدن همان و فرود آمدن من در جمع نيروهاي دشمن متجاوز همان؛ در اين سانحه، به دليل ناقص عمل كردن چتر نجاتم، با شدت و با تمام وزنم به قرارگاه دشمن برخورد كردم و به افتخار جانبازي نايل آمدم و چون نيروي گريز از مهلكهاي را كه در آن گرفتار آمده بودم، نداشتم، اسيرم كردند و هم زمان، مرا به جمع همرزمان «آزاده»ام اعزام كردند. آيا شما، كسب 2 افتخار همزمان را، در سيزدهمين پرواز جنگيام، به حساب نحسي عدد 13 ميگذاريد؟ اگر آري، كه من برخلاف شما فكر ميكنم و اگر نه شما هم به جمع كساني كه عدد 13 را «مبارك» ميدانند، اضافه شدهايد؛ پس مقدمتان گرامي باد.
سفره هفت سينمان 7 سرباز اسير ايراني بود
عيد يعني «يا مقلب القلوب و الابصار»؛ عيد يعني رقص ماهي در تنگ بلور آب؛ عيد يعني چرخيدن سيب سرخ بر سطح صيقلي آينه سفره هفت سين؛ عيد يعني سيب و سنجد و سماق؛ عيد يعني سير و سركه و سمنو؛ عيد يعني سبزه، اما زندان «ابوغريب» كه سبزه نداشت؛ اسارت گامي بود در برهوت و زندانبانها اسرايشان را كه تماماً رزمندگان ايراني بودند، با تمام قوا زير نظر داشتند تا مبادا بگريزند! به كجا؟ به هرجا كه ابوغريب، نباشد. حدود 6 ماهي از اسارت من در اسارتگاه «ابوغريب» ميگذشت كه بوي بهار به مشامم خورد؛ به مشام من و ساير اسرايي كه ايراني بودند؛ تعدادمان 70 - 80 نفري ميشد؛ تصميم گرفتيم لحظه تحويل سال را سفره هفت سين بياندازيم و هفت سين بچينيم و فرا رسيدن سال نو را به هم ديگر تبريك بگوييم. اين خبر دهان به دهان به گوش تمام اسراي همبندمان رسيد؛ همگي از آن استقبال كردند و برنامهريزيها، به دور از چشم زندانبانها انجام شد اما ما كه نميدانستيم چه لحظهاي از چه روزي سال نو آغاز ميشود؛ از طرفي ما كه هفت سين نداشتيم؛ مايي كه غذاهامان جيرهبندي و ناسالم با بدترين كيفيت ممكنه بود؛ مايي كه لباسهاي تنمان بدون حتي يك دكمه بود؛ مايي كه در اين چند ماه انگار سالها بود بوي سيب را و طعم سنجد را از ياد برده بوديم؛ چگونه ميتوانستيم سفرهي هفت سين آغاز سال جديد را در اسارتگاهمان بچينيم؟ فكري به ذهنمان رسيد؛ قرار گذاشتيم در يكي از روزها كه فرقي نميكرد چه روزي باشد و در يكي از ساعتها كه فرقي نميكرد چه ساعتي باشد، هنگامي كه از سلولهايمان بيرونمان ميآوردند تا به «بند» برويم و قدمي بزنيم كه پايمان از كرختي در بيايد، فرا رسيدن سال نو را با لبخندهاي اميدبخشي كه بر چهرههامان ميرويانديم، به يكديگر تبريك بگوييم؛ مبادا كه زندانبانها از نشاط ما بهانهجويي كنند و بيش از پيش آزارمان بدهند؛ ديگر اينكه سينهاي سفره هفت سينمان را 7 اسير جنگي تشكيل بدهند كه از افسران و درجهداران و سربازان دربند ارتش خودمان بودند؛ سرباز، ستوان سه، ستوان دو، ستوان يك، سروان، سرگرد، سرهنگ دو. روزي كه آغاز سال نو را با حضور اين چنين سفره هفت سيني در اسارتگاه ابوغريب، جشن ميگرفتيم، احساس كرديم دشمن بعثي حقيرتر از آن است كه بتواند به اعتقادات ما، به مليت ما و به انديشه ما، كوچكترين خدشهاي وارد كند و با اين چنين سفرهاي كه هفت سيناش، 7 رزمنده ايراني بودند، پي برديم كه همدلي آدمهاي يك رنگ است كه به سفره هفت سينمان بركت ميدهد نه همراهي سيب، سنجد و سماق و نه حضور سير، سركه و سمنو يا سبزي روييده از جوانههاي گندم مانده در آب كاسهاي؛ با اين انديشه توانستيم دانه رويش و سرسبزي را در برهوت ابوغريب، برويانيم.
پس از درخواستهاي مكرر فقط يك جلد قرآن كريم به ما دادند
ميگويند «فرانسوا تروفو» فيلمساز صاحب نام فرانسوي، فيلمي ساخته است با نام «فارنهايت 451» كه من نه آن فيلم را ديدهام و نه كارگردانش را ميشناسم اما حكايت فيلم بر اساس كتاب سوزان هيئت حاكمهاي شكل گرفته است كه «كتاب» را و «كتابخواني» را مانع تسلط خود بر مردمي ميدانند كه اهل كتاب و مطالعهاند؛ پس كتابها را جمعآوري ميكنند و آنها را به آتش ميكشند؛ در اين ميان، جمعي از «كتابخوانان» گرد ميآيند و تصميم ميگيرند براي مقابله با اين تهاجم فرهنگي، هر يك كتابي را برگزيند و متن آن را تمام و كمال به حافظه بسپارد؛ ديري نميگذرد كه هر يك از مردم تحت سلطه آن حكومت، خود كتابي ميشود كه تمام نسخههاي آن به زودي سوزانده خواهد شد؛ در انتهاي فيلم نام هر انسان به نام كتابي تبديل ميشود كه آن را به ياد سپرده است؛ اين يكي «بينوايان» ويكتورهوگو است، آن يكي «هملت» ويليام شكسپير و ديگري «پيرمرد و دريا» ارنست همينگوي. در دوران اسارت براي شروع كار از آيات الهي مدد گرفتيم؛ آياتي از كلام الله مجيد را كه در حافظه داشتم، به همبندم ميآموختم و دانش رياضي را كه او ميدانست به من منتقل ميكرد؛ آن كه جملاتي از زبان انگليسي ميدانست به ما ياد ميداد و ديگري كه بر ادبيات فارسي مسلط بود، ساعاتي از وقتش را صرف آموزش آن به ديگري ميكرد. امروز كه روزهاي اسارت را به ياد ميآورم، احساس ميكنم كه ما، هم استاد بوديم و هم دانشجو؛ هم شاگرد بوديم و هم آموزگار؛ هم آموزش دهنده بوديم و هم آموزش گيرنده و با عزمي كه جزم كرده بوديم، محيط اسارتگاهها به دانشگاهي بدل شد كه دانشجويانش به فارغ التحصيل شدن، نميانديشيدند؛ ميخواستند بيشتر بياموزند تا در جمع دانايان، به نيكي از آنان ياد كنند. مدتها بر اين منوال گذشت و سرانجام پس از درخواستهاي مكرر يك جلد، فقط يك جلد، قرآن كريم به ما دادند تا چشمهامان را با آياتش شست وشو دهيم؛ ساعات اسارتمان چه زود ميگذشت؛ وقتي در فضاي كوچك نمازخانه به ترجمه و تفسير آن آيات شريفه ميپرداختيم و خداوند را با تمام عظمتش احساس ميكرديم كه به ملاقاتمان آمده است و براي ما از «رويش» سخن ميگويد و از «تعالي»حرف ميزند و از «آزادگي»؛ آن گونه كه هرگز در مقابل هيچ چيز و هيچ كس تن به «اسارت» ندهيم؛ اينگونه «آزاده» شديم.
واژه ميساختيم تا فضاي روحيمان عوض شود
اسارت آداب و رسوم خاص و زبان و فرهنگ مخصوص به خود دارد؛ واژههاي ابداعي اسرا در دوران اسارت، در پارهاي موارد هشدار دهندهاند و در برخي موارد نيرو دهنده؛ ما آموخته بوديم در دوران اسارت فكرمان را، ذهنمان را و انديشهمان را پويا نگاه داريم اگر ناملايمتي براي هر يك از ما پيش ميآمد، آن را نه تنها به ديگري منتقل نميكرديم، بلكه تلاشمان بر اين بود تا خودمان هم به دست فراموشي بسپاريمش؛ مبادا روحيهمان شكننده شود و اگر لطيفهاي، خاطره شيريني يا طنزي به يادمان ميآمد براي ديگري تعريفش ميكرديم تا او هم در شادي لحظههاي ما سهيم باشد. ساختن اصطلاحات و تعابير كنايي، يكي از دل مشغوليهاي من بود و به كاربردن اين اصطلاحات، فضاي روحي ما را شاد و سرزنده نگاه ميداشت؛ روشن يا خاموش شدن تلويزيون، يكي از اين موارد بود. شرح آن از اين قرار است كه سلولهاي انفرادي ما فاقد هرگونه روزنهاي به بيرون بودند؛ مگر پنجرهاي بسيار كوچك نصب شده بر ارتفاع ديوار سلول كه با ميله و مقوا و تخته 3 لايه از بيرون پوشانده بودندش و سوراخي به عنوان هواكش بر سقف كه نور ناچيزي از روشنايي روز را به داخل سلول منتقل ميكرد و دري ساخته شده از ورقه آهن كه بر آن دريچهاي نصب شده بود با ابعادي كه دستي بتواند غذايي را به اسير بدهد تا سد جوع كند و فقط زنده بماند. هنگامي كه نگهبان ميآمد و دريچه را باز ميكرد تا غذاي اسير را به او بدهد، چهره او را در روشنايي بيرون از سلول به وضوح ميشد ديد و هنگامي كه دريچه را ميبست، دوباره تاريكي به سلول هجوم ميآورد. ما باز و بسته شدن دريچه سلول را به روشن و خاموش شدن تلويزيون تعبير ميكرديم؛ وقتي نگهبان دريچه را باز ميكرد و چهره او را ميديديم، ميگفتيم تلويزيون روشن شد و هنگامي كه غذاي اسير را به او ميداد و دريچه را ميبست و ميرفت، ميگفتيم تلويزيون خاموش شد كه در اين تعبير، طنز تلخي نهفته بود. حالا خودتان حساب كنيد در طول شبانه روز، چه مدت اجازه داشتيم تا اوقات اسارتمان را به ديدن تلويزيون بنشينيم؛ آن هم با تصاويري از نگهبانان كج خلق كريهالمنظر كه وقتي دير ميآمدند، دلمان برايشان تنگ ميشد! چرا ميخندي؟ باور كن اگر مدتي در آن سلولها نگهت ميداشتند، ديدن آن چهرهها، از پس آن چنان تلويزيوني، برايت از هر غنيمتي با ارزشتر ميشد! باور نميكني؟ خب؛ خدا را شكر.
يك دندان ميداديم تا جرعهاي شير بنوشيم
يك بار يكي از همبندهامان در اسارتگاه «ابوغريب» دچار دندان درد شديد شد؛ بي چاره از درد به خودش ميپيچيد و محوطه اسارتگاه را گذاشته بود روي سرش؛ ما هم از آن جا كه دنبال بهانهاي براي ضربه زدن به روان دشمن بوديم سر و صدا راه انداختيم؛ نگهبانها، اول توجهي نكردند؛ سرانجام كم آوردند و آن دوست من را به درمانگاه برده تا دندان دردش را آرام كنند، مدتي چشم به راهش مانديم، نيامد؛ مدتي ديگر، باز هم نيامد و مدتي بيشتر؛ دل نگرانش شديم و سرانجام از درمانگاه، تحت الحفظ آوردندش؛ خوشحال و خندان بود؛ دندانش را كشيده بودند و دردش ساكت شده بود. شب، هنگامي كه تعدادي از ما دور هم نشسته بوديم تا خوراك لوبيايي را كه از جيره ظهرمان پس انداز كرده بوديم به عنوان شام بخوريم، ديديم او هم به جمع ما پيوست و يك بطري شيري را كه به جاي شام به او داده بودند وسط سفره گذاشت و گفت: «بسم الله» ما هم كه مدتها بود رنگ لبنيات را در آن اسارتگاه به چشم نديده بوديم، خوراك لوبيايي را كه دوست داشتيم و خوش مزهترين غذايي بود كه در آن دوران ميخورديم، فراموش كرديم و هر كدام، نيم جرعهاي از شير سهميه دوستمان را سر كشيديم. فردا و پس فردا هم به همين منوال گذشت و از آن روز بعد به او همان غذايي را دادند كه به ما ميدادند و ديگر از شير خبري نشد. مدتي بر همين منوال گذشت؛ دوباره همان غذاهاي آبكي بيرمق؛ دوباره همان آشهايي كه از توش كرم در ميآورديم يا شمع اتومبيل كه ماجراي آن هم شنيدني است. يك روز يكي از اسرا، كار عجيبي كرد؛ او كه يكي از دندانهايش پوسيدگي مختصري داشت، خودش را به دندان درد زد؛ آن قدر سر و صدا كرد كه بردندش به درمانگاه؛ سر ضرب، دندانش را كشيده بودند؛ موقعي كه برگشت، يك شيشه شير دستش بود؛ به جمع كه رسيد، تعارف كرد؛ هر كدام نيم جرعه خورديم؛ فردا و پس فردا هم به همين منوال گذشت و از روز بعدش، به او همان غذايي را دادند كه به ما ميدادند و ديگر از شير خبري نشد؛ ديگر راهش را ياد گرفته بوديم؛ هر وقت هوس شير ميكرديم، يكي كه دندان پوسيدهاي داشت، خودش را به دندان درد ميزد. از اين راه، من 3 تا از دندانهايم را جمعاً براي 9 شيشه شير سرمايهگذاري كردم؛ سرمايهاي كه سودش علاوه بر خودم، به 60 - 70 نفر ديگر هم در اسارتگاه «ابوغريب» رسيد و از اين راه دست كم بخشي از كلسيم بدن ما تأمين شد تا هوش و حواسمان از دست نرود.
بر كنج ديوار گچي سلول جمعيمان، با ناخن نوشتم: «اين نيز بگذرد»
كاغذ در «ابوغريب» حكم كيميا را داشت؛ از كتاب، دوات و دفتر هم كه اصلاً اثري نبود؛ يادم ميآيد در نخستين روز ورودم به اسارتگاه بر كنج ديوار گچي سلول جمعيمان، با ناخن نوشتم: «اين نيز بگذرد» و هرگاه، هر يك از ما چشمهامان به آن نوشته ميافتاد، اميدمان به رها شدن از بند اسارت، افزايش پيدا ميكرد. روزنامههايي كه به زبان عربي چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامي و با ژستهاي آن چناني نمايش ميدادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه كاذب بود به مردم خود نمايش بدهند؛ اين روزنامههاي عربي بين اسراي ايراني دست به دست ميگشت و آنهايي كه كم و بيش عربي ميدانستند، متن آنها را براي ديگران ترجمه ميكردند و با مضحكه كردن صدام، لبخند ميزديم و دروغهاي نظاميشان را تفسير ميكرديم. يك روز، يكي از اسرا پيشنهاد كرد، روزنامهاي ايراني در اسارتگاه ابوغريب منتشر كنيم؛ روزنامهاي كه فقط يك نسخه داشته باشد و مطالب جديدي را به خواننده ايراني ارائه كند؛ دست به كار شديم؛ هر كدام از ما، هر قطعه سياهي را كه قابليت حل شدن در آب داشت، جمع آوري كرديم؛ از خاكه سيگار گرفته تا ذرات پراكنده ذغال؛ پس مواد اوليه مركبمان تأمين شد؛ چوب كبريتي، پوشال بادآوردهاي، ميخ نازك زنگ زدهاي اگر مييافتيم، ذوق زده ميشديم؛ انگار كه خودنويس نوك طلايي فلان كارخانه خودنويسسازي را يافتهايم؛ پس، قلمهايمان را هم پيدا كرديم؛ حالا مانده بود كاغذ كه اگر تأمين ميشد، نخستين شماره روزنامهمان در ميآمد. كاغذ در ابوغريب حكم كيميا را داشت؛ از كتاب، قلم، دوات و دفتر هم كه اصلاً اثري نبود اما روزنامه به دستمان ميرسيد؛ يك باره فكري به ذهنمان رسيد؛ استفاده كردن از مقواهاي قوطيهاي پودر لباسشويي كه به ما ميدادند تا هر چند وقت يك بار لباسهايمان را بشوييم؛ فكر خوبي بود، فقط يك اشكال داشت و آن اين كه قوطيهاي خالي را از ما پس ميگرفتند؛ چاره را در اين ديديم كه چند تايي از قوطيها را تكه پاره شده به آنها تحويل بدهيم، در حالي كه تكه پارههايي از آنها را براي خودمان كش رفته بوديم؛ خدا از سر تقصيراتمان بگذرد؛ بعد از آن با خيساندن اين تكه پارهها در آب و لايهلايه كردن آنها و خشك كردنشان در جايي كه نگهباني نبيند، كاغذمان تأمين شد؛ مشكل روزنامه نويسي همين است: مركب، قلم و كاغذ؛ ما چون آنها را داشتيم ديگر غمي نداشتيم. توي اين روزنامهها كه هر 20 روز يكبار منتشر ميشد و هركدام به اندازه كف دست بود، لطيفه مينوشتيم، جدول طراحي ميكرديم، كاريكاتور صدام را ميكشيديم؛ تا اين كه ششمين شماره اين نشريه لو رفت و به دست نگهبانان اسارتگاه ابوغريب افتاد؛ در آن شماره در كاريكاتوري، فرهنگ مردم عراق را به مضحكه گرفته بوديم؛ فرهنگ آشخوري هر روزه آنها را هنگام صبحانه؛ اين كاريكاتور، آتششان زد و بيش از پيش مراقبت كردند تا مبادا قطعهاي كاغذ به دست ما بيافتد و ما در اسارتگاه ابوغريب توقيف شدن نشريه تك نسخهايمان را پس از نشر ششمين شماره، به تلخي تجربه كرديم و معناي «سانسور» را فهميديم. يادم ميآيد، شب بعد از لو رفتن نشريهمان، دوستي كه مطالب صفحه طنز و شعر نشريه را مينوشت و اهل شعر و شاعري بود؛ به قصد تقويت كردن روحيه ما، يك بيت شعر خواند كه اميدوارمان كرد: «آن كس كه اسب تاخت، غبارش فرونشست گرد سم خران شما نيز بگذرد» شايد اين شعر، با ناخن اسيري بر كنج ديواري از ديوارهاي اسارت گاه ابوغريب نوشته شده باشد.
با پوست انار باطري ساختيم
مدتها بود كه از جبهههاي جنگ بيخبر بوديم، نه اسير جديدي ميآوردند كه با احتياط اوضاع خارج از اسارتگاه ابوغريب را برايمان تشريح كند و نه روزنامهاي عربي به دستمان ميرسيد كه با تجزيه و تحليل مطالب آن، به وضعيت جبهههاي جنگ پيببريم؛ بيخبري از اوضاع مناطق جنگي، كلافهمان كرده بود. براي كسب خبر صحيح، مترصد فرصت مناسبي بوديم اما انگار، هيچ خبري نبود؛ تا اين كه روزي، يكي از اسراي ايراني، راديويي ترانزيستوري آورد؛ يكي از اسرا كه راديوساز بود، با ابزاري كاملاً ابتدايي، آن راديو را قطعه قطعه كرد و هر قطعهاش را هر يك از ما در جايي پنهان كرديم تا آبها از آسياب بيافتد؛ مأموران عراقي، اسارتگاه ابوغريب را زير و رو كردند و تمام سوراخ سنبهها را گشتند اما از راديو اثري پيدا نشد كه نشد. انگار زمين دهان باز كرده بود و راديوي آنها را بلعيده بود؛ غائله كه ختم به خير شد، همان دوست راديوسازمان، قطعههاي جدا شده راديو را كه هر يك از ما در كنجي پنهان كرده بوديم، سر هم كرد و راديو راه افتاد؛ حالا راديو داشتيم و ديگر ميتوانستيم ساعات پخش اخبار از راديو ايران، خبرهاي درست را بشنويم و از اين طريق نيرو بگيريم و روحيهمان را بازسازي كنيم. مدتي اين گونه گذرانديم تا اين كه باطري راديومان تمام شد و دوباره در بيخبري مطلق مانديم؛ يك روز، يكي از اسرا گفت: «اينها چرا به ما ساعت نميدهند تا اوقات شرعي را از روي آن تشخيص بدهيم و فرايض دينيمان را به موقع به جا بياوريم» حرف او را به نگهبانهاي اسارتگاه گفتيم؛ چند ماهي پافشاري كرديم تا سرانجام، يك ساعت ديواري برايمان آوردند؛ ساعت كه به دستمان رسيد، موقع پخش اخبار راديو ايران، باطرياش را در ميآورديم و به راديو ترانزيستوريمان ميانداختيم و خبرهاي جبههها را ميشنيديم و دوباره، باطري را به ساعت ميانداختيم تا كار كند و منتظر ميمانديم تا نوبت بعدي پخش خبر. در اين ميان، آنهايي كه مأمور شنيدن اخبار ميشدند، خبرها را براي ديگران تعريف ميكردند، چرا كه امكاني نبود تا همه ما همزمان، برنامه خبر راديو را بشنويم؛ اگر نيروهاي دشمن پي ميبردند كه ما راديوشان را پهلوي خودمان نگه داشتهايم، دمار از روزگارمان در ميآوردند. 2 ماهي نگذشته بود كه باطري ساعتمان تمام شد؛ به نگهبانها گفتيم؛ باطري نو به ما دادند؛ 2 ماه بعد، باطري ديگري گرفتيم و اين عمل، چند بار تكرار شد؛ تا اينكه يكي از مأموران به زود تمام شدن باطري ساعت ديواريمان شك كرد؛ او گفت «نميشود باطري ساعت ديواري اين قدر زود مستهلك شود»؛ وقتي ديديم كه او شك كرده است، دوست راديوسازمان، در كوتاهترين زمان ممكنه، راديو را قطعه قطعه كرد و دوباره هر يك از ما قطعهاي را در جايي پنهان كرديم؛ مأمورهاي امنيتي در پي يافتن راديو اسارتگاه ابوغريب را زير و رو كردند و سرانجام، دست از پا درازتر به دفتر كار خودشان برگشتند. چند روزي بدون راديو مانديم تا آبها از آسياب بيافتد و بعد از آن، دوست راديوسازمان، قطعههاي جدا شده راديو را سر هم كرد و دوباره راديو ترانزيستوريمان راه افتاد اما در پي چارهاي ميگشتيم تا خودمان يك باطري اختراع كنيم تا كمتر از باطري ساعت براي راديو استفاده كنيم و سرانجام بعد از كلي مشورت و تبادل نظر و بهرهگيري از دانشهاي فني ساير اسرا، پيبرديم كه از پوست انار ميشود، باطري تهيه كرد و براي مدت نه چندان طولاني، از نيروي آن راديوي ترانزيستوري را، راه انداخت. ما كه عادت كرده بوديم هر چيز دور انداختني را براي روز مبادا در گوشهاي از اسارتگاه پنهان كنيم، پوست انارهايي را كه از مدتها قبل پس انداز كرده بوديم، روي هم ريختيم و در آب جوشانديم و با مشقت بسيار، خميري از آن به دست آورديم كه تا اندازهاي، خاصيت الكتريسيته داشته و ميتوانست راديوي ما را روشن نگه دارد؛ با اين ترفندي كه به كمك آن دوست راديوسازمان و ساير بچهها به كار گرفتيم، استهلاك باطري ساعتمان كاهش پيدا كرد و ديرتر از دفعات اوليه، براي ساعت ديواريمان تقاضاي باطري ميكرديم. امروز كه آن خاطرات را به ياد ميآورم و به همدليها و يك رنگيهايي كه در اسارتگاه ابوغريب داشتيم، فكر ميكنم و به هوش سرشار و باورهاي آنان كه با من همبند بودند، ميانديشم، خودم را فارغ التحصيل از دانشگاهي ميدانم كه دورهاش، نه 4 سال و نه 7 سال كه 18سال بود و افتخار ميكنم كه اين دورهي 18ساله دانشگاهي را، در اسارتگاه ابوغريب و زندان امنيتي عراق، با موفقيت به پايان رساندهام. اميدوارم تلاشهاي من و همرزمانم كه در راه دفاع از آب و خاك و دينمان، آزموده شدهايم، مورد قبول درگاه حضرت باري تعالي و مردم قدرشناس ايران، قرار گرفته باشد؛ ان شاءالله.
بعد از 14 سال اسارت از خداوند اجازه گلايه كردن خواستم
شبي از شبهاي دوران اسارت، دلم گرفت؛ 8 سالي را در «ابوغريب» گذرانده بودم و 6 سالي ميشد كه مرا از جمع ايرانيان همبندم جدا كرده و در جايي ديگر، زندان امنيتي عراق، در يك سلول انفرادي نگه داري ميكردند؛ در آن شب به ياد كشورم افتادم؛ به ياد همسرم و به ياد تنها فرزندم كه پسر بود؛ در ابتداي اسارتم 4 ماهه بود و در آن شب حدوداً 14 ساله! از ذهنم گذشت كه «اگر مرا ببيند، ميشناسد؟» و به فكر افتادم «اگر من او را ببينم، چه طور؟» قلبم فشرد و رو به خدا كردم و آن گونه كه فقط او ميشنيد، گفتم «آيا به من اجازه ميدهي كه گلايه كنم؟» سكوت حاكم را به رضايت تعبير كردم و گلايههايم شروع شد؛ تا دير وقت، من ميگفتم و او ميشنيد و بعد از آن، به خواب رفتم. فردا و پس فردا و پس آن فردا، ديگر كلامي به زبان نياوردم و حتي به هيچ چيز فكر نكردم؛ در سومين روز كه نگهبان، غذاي ظهر مرا از دريچه مخصوص تحويل ميداد به ناگهان، در تاريك، روشني سلول انفرادي، چشمهايم به مارمولكي افتاد كه از روزنه سقف، به من خيره شده بود؛ اتفاقي كه به نظرم كاملاً غريب آمد؛ نگهبان كه رفت، من و مارمولك، مدتها به يكديگر خيره نگاه كرديم و سرانجام او هم رفت؛ ديدن مارمولك مرا به فكر كردن واداشت و مانند معبري كه خوابي را تعبير كند به كنكاش در مورد اين قضيه پرداختم تا ظهر روز بعد كه باز هم همان اتفاق افتاد؛ هر 2 به يكديگر خيره شديم و در چشمهاي هم نگريستيم اما اين بار او نزديكتر آمد؛ تأثيري عميقتر بر ذهن من گذاشت و باز هم رفت؛ روز ديگر هم بر همين منوال گذشت و روزهاي ديگر هم؛ چيزي حدود 2 ماه از همان روزنه و در همان ساعت ميآمد و ساعتي مرا به خود مشغول ميكرد و ميرفت و عجيب اين كه هر بار به من، نزديك و نزديكتر ميشد تا جايي كه در روزهاي بعدتر، كل سقف سلول انفرادي مرا، با آزادي تمام طي ميكرد و بعد از آن به من چشم ميدوخت. اگر چه پيام را، در 2 ـ 3 روز نخست حضور مارمولك، دريافت كرده بودم، چشمم به راه بود كه آخر اين بازي به كجا ميانجامد؟ من پيام واضحي را طلب ميكردم؛ ظهر روز بعد، مارمولك نيامد؛ به ديدن هر روزهاش عادت كرده بودم، ظهر روز بعد هم از او خبري نشد و فرداي آن روز هم، بر همين منوال اما نااميد نشدم؛ حس غريبي به من ميگفت كه خواهد آمد و سرانجام آمد اما اين بار، نه به تنهايي، بلكه با 2 مارمولك كوچكتر از خود؛ گويا كه فرزندانش بودند و اين بار، پيام كامل شد «در مقابل تهديدها و تطميعهاي دشمن، مقاومت كن. تو، با كارنامهاي پربار، به آغوش ميهنت و به آغوش خانوادهات، باز خواهي گشت» پيام كه دريافت شد و بر جانم نشست، ديگر مارمولكها را نديدم. انگار كه هر 3، دود شده بودند و رفته بودند هوا. اين پيام، مرا كه شكننده شده بودم، در مقابل ناملايمات دوران اسارت بيش از پيش مقاوم كرد.
در تنهايي اسارت به قدرت لايزال خداوند بيشتر ايمان آوردم
بايد اعتراف كنم گاهي اوقات اسارتم را كه در زندان امنيتي عراقيها ميگذراندم، بيشتر از زماني كه در اسارتگاه ابوغريب بودم، دوست دارم؛ در دوره اول اسارتم كه حدود 8 سال به طول انجاميد در جمع همبندانم، فرصت تأمل و تعمق نداشتم؛ سلولهايمان كوچك بود و تعداد اسرا بسيار؛ در آن سلولها به راحتي نميشد خوابيد. به راحتي نميشد نشست و حتي به راحتي نميشد ايستاد؛ در اين چنين مكاني، هر كس در پي روحيه دادن به ديگري بود؛ در اين مكان اگر كسي مينشست تا به مسألهاي فكر كند و انديشهاش را به پرواز درآورد آن يكي شروع ميكرد به تعريف كردن خاطرهاي خوش يا لطيفهاي، مبادا كه روحيه دشمن ستيزي دوستش آسيب ببيند؛ اسير در ابوغريب حق نداشت خموده شود، چون اين خمودگي ممكن بود روحيه سايرين را بشكند و آنها را در مقابل خواسته دشمن متزلزل كند. اما در «زندان امنيتي عراق» كه پس از تصويب قطعنامه 598 مرا به آنجا منتقل كردند، وضع فرق ميكرد. آنجا، همه ايراني بودند و اينجا من تنها ايراني بودم؛ آنجا تعدادي هم سلولي داشتم و اينجا من تنها بودم؛ آنجا همه باهم بوديم و اينجا، كسي غير از من نبود. در تنهايي سلول زندان امنيتي عراق كه ابعادش حدود 180 در 260 سانتيمتر بود، احساس ميكردم پادشاهي هستم كه در قصري زندگي ميكند اما تنها؛ هرگز نميدانستم كه 10 سال از عمرم را در انزوا خواهم گذراند. اما چه خوب؛ در تنهايي است كه آدم ميتواند فكر كند؛ در تنهايي است كه آدم ميتواند انديشهاش را به پرواز درآورد و در تنهايي است كه آدم ميتواند با خداي خويش راز و نياز كند و از او نيرو بگيرد. شايد در اين 10 سال بود كه من خدا را بهتر شناختم و به قدرت لايزالش بيشتر ايمان آوردم؛ شايد در اين 10 سال بود كه تابش هر نور اميدي را در قلبم تفسير ميكردم و حركت هر جنبندهاي را به فال نيك ميگرفتم؛ شايد در اين 10 سال بود كه ايمان آوردم خدا خالق زيبايي است و هرگز زشتي را او نيافريده است؛ شايد در اين 10 سال بود كه من به مفهوم اين كلام پيبردم «چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد» و چه شبها كه در سلول تنهاييام، كه به قصر پادشاهي تنها ميمانست، چشمهايم را شست و شو دادم تا زيباييهاي بيشتري را ببينم؛ آري، چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
|