0

طنز: خنده و شادی

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

طنز: خنده و شادی

 
خرید
 

خانمی که برای خرید جوراب وارد مغازه ای شده بود تمام مغازه را گشت وهمه جا را به هم ریخت و هنگام خروج از فروشنده پرسید:غیر این ها جوراب دیگری ندارید؟

فروشنده با عصبانیت جواب داد:چرا یک جفت هم پای خودم هست !!! 
 
برنده اول
 
پسر با خوش حالی وارد اتاق شد و دوان دوان نزد پدرش رفت و گفت:پدر پدر من امروز در مسابقه اول شدم.
پدردستی بر سر پسرش کشید و گفت:آفرین پسرم خب تو پسر زرنگی هستی باید هم اول بشی،حالا بگو ببینم مسابقه چه بود؟
پسر گفت:خوردن!!!
 
 
فولکس قورباغه ای
دو دوست با فولکس قورباغه ای به مسافرت می رفتند.
وسط راه ماشین خاموش شد ، اولی درکاپوت ماشین را باز کرد گفت:وای موتورش افتاده است؟
دومی در صندوق عقب را باز کرد فریاد زد:عجب اشتباهی کردیم،تا این جا همه اش دنده عقب آمده ایم!!!
 
 
زنگ در
 
اولی:آقا چرا دیروز نیامدید زنگ درمان را درست کنید؟
 
دومی:آمدم ولی هرچه زنگ زدم کسی در را باز نکرد!!
 
 
نتیجه کنکور
 
اولی:ببینم در کنکور امسال چه کار کردی،رتبه چندم شدی؟
 
دومی:درست مثل پارسال
 
اولی:پارسال چندم شدی؟
 
دومی:مثل امسال
 
اولی:بالاخره این دو سال چندم شدی؟
 
دومی:مثل هم!!
 
این یعنی چه؟
 
به تله موش میگن:گربه خودکار
 
به آدامس :لقمه سمج
 
به خرما:ساندویچ هسته
 
به آپاندیس:کوچه بن بست بدن
 
به زبان:پاشنه کش گلو
 
به خیال:سینمای مجانی
 
به شکم:قلک گوشتی
 
به تمبر:پول چسب دار
 
به سیم خاردار:دیوار تابستانی
 
به جیب:گاو صندوق لباس
 
به جواز دفن:گذرنامه مرده
 
سه شنبه 14 آذر 1391  8:30 PM
تشکرات از این پست
farshon saeid63 majid68 ali_81 rezahossiny
rezahossiny
rezahossiny
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : فروردین 1390 
تعداد پست ها : 1677
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:طنز: خنده و شادی

 

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت ,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری!!


----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است.
پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود


جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد


جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.


جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد


جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

دوشنبه 20 آذر 1391  7:37 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها