الهام
بعضی حرف ها در دلت هست که تا موقعیت پیش نیامد، بازگو نمی شود. گاهی چیزی می خوانی و یا فیلمی می بینی و یا کتاب یا متنی می خوانی که پس از آن، احساس خلّاقیت و آفرینش و نوعی زایش به تو دست می دهد. دلت می خواهد چیزی بنویسی یا چیزی بسرایی و یا از ته دل بزنی زیر آواز و دلت را خالی کنی. اسم این چیزها را می توانیم بگذاریم: «الهام بخش»ها!
از یکی از آدم های چیزْ فهم شنیده ام که فیلم یا موسیقی خوب، آن است که پس از دیدن یا شنیدن آن، سبُک شوی و این احساس به تو دست بدهد که خودت هم می توانی چیزی بیافرینی و یکی از الهام بخش ها، حرف دلی است که دیگران نوشته اند و تو می خوانی و چون می بینی داستان زندگی تو هم هست، دست به قلم می بری و با آن، هم سرایی و هم نوایی می کنی.
تمنّا
شده چیزی را دلت بخواهد که بدانی نادرست و نامشروع است؟ دلت می گوید: بکن، ولی عقل و ایمانت می گوید: نه! راستی چه می کنی؟
این تمنّاها از همین سنّ و سال ها شروع می شود و تا خیلی سال های بعد ادامه می یابد. این جاست که عقل، دل و ایمان، قدرت خود را نشان می دهند و هر کدام در هماوردی و مبارزه با دیگری، بسته به نیرویی به نام اعتقاد و ایمان، غالب و مغلوب می شود.
آرزوها
گاهی وقت ها با تمام وجودت چیزی را از خدا می خواهی و فکر می کنی به صلاح توست و حقّ کسی هم پایمال نمی شود. مثلاً دلت می خواهد وضع دیگری می داشتی، قدت بلندتر بود، زیباتر بودی، پولدارتر بودی، خارج از کشور بودی، آزادی بیشتری می داشتی، زبان می دانستی، همه
چیز را می دانستی. دلت می خواهد چیزی کم و کسر نمی داشتی... اما اینها عملی نمی شود و آرزوهای تو جز سراب و تمنّا چیزی دیگر نیست. افسوس! از قدیم گفته اند که: «آرزو بر جوانان، عیب نیست»؛ چون جوانی، یعنی شور، امید، آرزو و تلاش. جوانی، کم تر افسردگی و خمودی و شکست می شناسد. گفته اند: «جوانی هم بهاری بود و بگذشت»؛ یعنی که جوانی، بهترین و زیباترین فصل زندگی است. خُب، حالا باید چه کار کنی؟ آرزوهای بر باد رفته ات را می گویم. باید غم بخوری و نومید بشوی و غنچه امیدت پژمرده شود؟
شاید به تقدیر و سرنوشت پناه ببری و بگویی: قسمت ما همین است، چنان که حافظ می گوید:
رضا به داده بده وز جَبین گره بگشا
که بر من و تو درِ اختیار نگشاده است
یا در شعری دیگر می گوید:
کار خود، گر به خدا بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی
یا آن چنان که شاعر می گوید: «زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز!».
شاید باز تلاش کنی و به قول معروف: از رو نروی!
این موقع هاست که ممکن است به شعر و ترانه رو بیاوری و اشعاری بخوانی جمع یا حفظ کنی که بسته به روحیه و مقاومتت، ناامید کننده یا امید بخش باشد. از این جا به بعد است که خدای ناکرده، منفی گرا می شوی و به همه چیز و همه کس، به چشم بد نگاه می کنی؛ ولی بالاخره، از این وضع خسته می شوی و پس از مدّتی به فکر می افتی که باید سر و سامانی به وضع زندگی ات بدهی. با خود می گویی: این طور نمی شود. بالاخره این طور نشد، طور دیگر.
با خود می گویی:
همچو آیینه مشو محو جمال دگران
از دل و دیده بشو نقش خیال دگران
در جهان بال و پرِ خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دگران
سرانجام، تن به قضا می دهی و می سازی. حال چه به خواسته ات برسی، چه سرخورده بشوی، چه وضع را قبول کنی؛ چه به تقدیر، اعتقاد داشته باشی و چه نداشته باشی، چه بگویی: «هر کسی را بهر کاری ساختند» و در جامعه، همه جور آدم، باید وجود داشته باشد و خواست خدا این بوده است، و وقتی از عهده ات خارج است، بدان که قضا و قَدَر است. به این نتیجه می رسی که حالا که کاری نمی توانی بکنی، وضع را بپذیری و رضایت بدهی و مهم تر از هر چیز، «مفید» باشی و همین فرصت ها را از دست ندهی. می گویی: برو خدا را شکر کن؛ مبادا که از بد، بدتر شود، و یا می گویی: «بسا کسا که به روز تو آرزومند است!».
این جاست که توصیه کرده اند: در ارزش ها و معنویات، به بالا دستت نگاه کنی و هر چه قدر بتوانی بپَری؛ ولی در مادّیات و آنچه گذرا و فانی است، به زیر دستت. این طور وقت ها دیدن ناتوانان و آنان که برخوردار نیستند، تسلّی دهنده است. البته آنها را برای تسلّای خاطر ما بدین گونه نیافریده اند و آنها برای خود، عالمی دارند و گاه، کارهایی می کنند که ما انگشت به دهان می مانیم؛ ولی گاهی وقت ها می شود آنها را دید و گفت: باز خدا را شکر!
منبع : حدیث زندگی > بهار 1380، پیش شماره 4
|