خير، من هذيان نمى گويم
در سال 1355 شمسى در بين عمله و كارگرانى كه در ساختمان بيت العباس مشغول كار بودند، شخصى روستايى از سادات موسوى به علت صداقت و احتياط و امين بودن و رفتار خوبش توجه ما را به خود جلب كرد. به همين جهت او را مسئول تهيه مواد غذايى و حراست از اثاثيه و ابزار ساختمانى و نظارت در كار بناها و عمله ها كرديم و توصيه نموديم يك روز مانده به اتمام مواد غذايى و لوازم ساختمانى ، ما را مطلع سازد تا براى تهيه انها اقدام شود و در گردش كار ساختمان توقف و ركودى پيش نيايد.
بعد از ظهر يك روز تابستانى ، كه براى سركشى و پرداخت حقوق كارگر و بنا به بيت العباس عليه السلام رفتم ، كارگران مشغول نوشيدن چاى و عصرانه ديدم . ضمن سلام و خسته نباشيد، جوياى سيد شدم ، گفتند احتمالا در آشپزخانه باشد امروز براى نوشيدن چاى نزد ما نيامده و آثار ناراحتى و خستگى از همان صبح اول صبح در چهره او نمايان بود.
گفتم مگر سيد خودش براى شما صبحانه و عصرانه تهيه نكرد؟
گفتند: بلى ، ولى سيد امروز، با سيد روزهاى قبل بسيار تفاوت كرده و به نظر مى رسد كه مريض است ولى به دكتر هم نرفته است . من براى احوالپرسى و نيز جويا شدن وضعيت پيشرفت كار روز، نزد او به آشپزخانه رفتم . سيد را ديدم كه زانوى غم بغل گرفته و در كنجى به ديوار تكيه داده است . سلام كردم . سر برداشت و جواب سلام داد. صورتش بر افروخته ، و چشمانش حالت عجيبى پيدا كرده بود.
به او گفتم : برادر من ، مرد خدا، شما اگر مريض هستى و ناراحتى دارى ، چرا انكار مى كنى و خود را به اين قيافه در آورده اى ؟! فورا همين الان به دكتر مراجعه كن و برو در منزل به استراحت بپرداز. در اين چند روز كه شما استراحت كامل نموده و بهبودى اوليه را به دست مى آورى ، فرد ديگرى را جايگزين شما مى نماييم كه كمبودى احساس نشود.
با شنيدن صحبتهاى من از جا برخاست و دست مرا گرفته و به بيرون بيت العباس ، چند قدمى درب ورودى در داخل كوچه ، برد و گفت : صاحب بيت العباس همين جا بود، و من كور بودم ، ديوانه بودم ، نمى فهميدم ! گفتم : آقا سيد، اين چه ربطى به مريضى شما دارد؟ چرا هذيان مى گويى ؟! شايد هم تب شما بالا رفته ! از شما خواهش مى كنم براى استراحت به منزل بور و فردا هم نيا.
سيد گفت : من سالمم ، منتهى آن موقع من كور بودم ، لال بودم ، كر بودم . من تب ندارم و هذيان نمى گويم ، من فردا كه مى آيم هيچ ، بلكه تا آخر عمر هم هر روز بايد بيايم .
گفتم : سيد، ماجرا چيست ؟! گفت : طبق برنامه اى كه شما تنظيم كرده ايد و من تا امروز بر اساس آن عمل كرده ام ، ديروز بايد از شما مى خواستم كه قندوشكر امروز را تهيه كنيد ولى بكلى آن را فراموش كردم . صبح ، ساعت 9، كه بايد به كارگران صبحانه بدهم ، متوجه شدم كه چاى تمام شده و مثقالى از آن باقى نمانده است . تصميم گرفتم مقدارى چاى از منزل خودم ، كه زياد هم با ساختمان فاصله ندارد، بياورم و آنگاه بعد از صرف صبحانه به بازار نزد شما بيايم و چاى تهيه كنم .
فورا كترى را روى اجاق گاز گذاشتم و به قصد خانه از درب بيت العباس خارج شدم . اما در همين نقطه ، به شخصى برخوردم كه از روبرو مى آمد. وقتى به من رسيد، ايستاد و پرسيد، بيت العباس همين است ؟ گفتم : بله . آن آقاى بزرگوار گفت : شما خادم او هستى ؟ گفتم : آرى ، فرمايشى داريد؟ فرمودند: مقدارى قند و شكر و چاى براى بيت العباس آورده ام . اين را گفت و آنها را روى همين زمين گذاشت . من خم شدم و كيسه هاى محتوى قند و شكر و چاى را از جلوى پايشان برداشتم . موقعى كه بلند شدم ، نگاه كردم كه از ايشان تشكر و برايش دعا خير نمايم ، اما كسى را نزد خود نديدم ! به اين سو و آن سو نظر انداختم و تا آخر كوچه دويدم اما اثرى از آن بزرگوار نديدم و تمام اين قضيه ، از اول تا آخر، حتى يك دقيقه هم طول نكشيد.
اينك من به حال خود تاءسف مى خورم كه چرا به پاى او نيفتاده و بر آن بوسه نزدم ؟! چرا زير قدمش را نشانه نكردم كه خاك كف پايش را سرمه چشم خود و عموم رهروان مكتبش نمايم ؟!
آرى ، اى خواننده گرامى ، من نمى دانم اين آقا چه كسى بود؟ چون هم ممكن است آقا ابوالفضل العباس عليه السلام باشد و هم آقا مهدى موعود عجل الله تعالى فرجه . ولى همين قدر بايد بگويم كه ما زا آن سال تا كنون يك كيلو قند و شكر و 100 گرم چاى نخريده ايم و هميشه مقادير قابل توجهى در انبار ذخيره داريم .