چيزي نمانده، چند قدم، بالاخره تمام شد. چند ثانيه ديگر تحمل كنم، تمام است، بالا مي روم، سنگين، مي نشينم، هوا گرم است. خيلي گرم. مي گويم: «ديگر تمام شد. اين آخرين بار بود. ديگر فريب نمي خورم. اصلاً همين طور اين جا مي نشينم».
فرياد مي زنم: «آهاي عزرائيل! هيچ وقت اين همه دوستت نداشته ام. چه كسي گفته، تو سرزده سراغ ما مي آيي. نمي خواهد سر زده بيايي. من تو را دعوت مي كنم. يالا! خوببيا ديگر...» صدا در گلويم مي خشكد. مثل لبهايم.خشكم مي زند...درخت؟! آن هم وسط اين بيابان. اين همه كه ديده بودم سراب بود. خب! طبيعي است. تشنه باشي دنيال آب بگردي آن هم وسط بيابان، بايد هم سراب ببيني. ولي اينها درخت است. چشمانم را مي مالم. نه! اشتباه نكرده ام، درختند. نخل، خيلي هم زياد، بلند مي شوم.شروع مي كنم به دويدن، ناگهان مي ايستم «نه! قرار بود اين دفعه آخر باشد. ديگرگول نمي خورم، درخت يا سراب چه فرق مي كند...؟!».
فريا مي كشم «آخر عزيز من، لب تشنه كه دفعه اول و آخر سرش نمي شود!» دوباره شروع مي كنم به دويدن، ولي نه با پاهايم كه بيش تر چشم هايم تقلا مي كنند. مثل اين كه واقعاً اينها نخلند. هر چه نزديك تر مي شوم بزرگ تر مي شوند. سراب اين طور نبود. كمرنگ تر مي شد. ديگر چيزي نمانده، يك تپه، همين را كه بالا بروم تمام است. چند متر بيش تر نيست. ولي پاهايم ديگر تحمل ندارند.
زمين مي خورم. با دست خودم را بالا مي كشم. شم داغ، دستهايم را مي سوزاند. پوتينهايم خيلي سنگين شده. بعد از آب خوردن بايد اول از همه شنهاي آن را خالي كنم. يك زور ديگر بزنم رسيده ام بالاي تپه، سرم را بالا مي آورم. احساس مي كنم چيز تيزي پيشانيم را فشار مي دهد. در جا ميخكوب مي شوم.
¬- «اين جا چه مي كني؟!»
- «من...؟! من، هيچ! تشنه ام. دنبال آب مي گردم».
نوك شمشير را كه از پيشاني ام جدا مي كند، نفس راحتي مي كشم و جرأت مي كنم كه نگاهم را از زمين بردارم. دو چكمه سياه رنگ، پيراهن بلند و سفيد، كمربندي پهن و چرمين و يك غلاف خالي. باورم نمي شود اين صداي محكم و استوار از دهان اين پيرمرد خارج شده باشد، شمشيرش را غلاف مي كند.
-«آب؟!...»
-«بله! آب. خيلي تشنه ام. نمي دانيد چه قدر بي آبي كشيده ام».
لبخند تلخي مي زند. لبهايش كه از هم باز مي شود، شرمنده مي شوم.
-«لباسهايم مي اندازم. متوجه فانوسقه ام مي شوم كه كمي شل شده است.
همين طور كه محكمش مي كنم. مي گويم:
-«نمي دانم. خودم هم نمي دانم. من راه را گم كرده ام... راستي لباسهاي خودت كه عجيب تر است. اصلاً اين شمشيرچيست كه دستت گرفته اي؟!».
ناگهان طوري كه انگار زخم كهنه اش سر باز كرده باشد به خود مي پيچد. دستش را كه از دسته شمشير لحظه اي جدار نمي شود، محكم تر به دوز آن مشت مي كند، طوري دسته را ميفشارم كه انگار مي كنم الان است كه يا دسته له شود يا انگشتانش منفجر شوند، يك دفعه شمشير را بيرون مي كشد.برقش چشمم را مي زند.
-«شمشير به دست نگيرم چه كنم؟! چون زنان درخيمه نشينم. يا چون صيدي كه از صياد گريزان است، شبانه از ميدان فرار كنم!
-فرياد مي زند ولي در صدايش مي شد بوي گريه را استشمام كرد.
-«حالا نارحت مي شوي؟ من كه حرفي نزدم. از حرفهايت هم سر در نمي آورم من دنبال آب مي گردم...»
بي اختيار سرم را به سمت درختان نخل مي چرخانم. ولي اينها كه همه درخت نيستند. سربازند، يك سپاه خيلي بزرگ.
- «ببينم! شما سرباز سپاهيد؟».
- «مرده باشم اگر اين چنين باشد! مرا با آتش و آتشيان چه كار؟!»
- آتش را كه مي گويد، بيش تر تشنه ام مي شود. جگرم مي سوزد. كلافه مي شوم.
- «ببين آقا! تشنگي دارد مرا ديوانه مي كند. اگر شما آب ندارند...».
- «اين جا كه نشسته اي تا ما زنده ايم جانت در امان است ولي اين همه از آب حرف نزن. دل كودكانمان را بيش تر مي سوزاني. آب اگر مي خواهي، مشكهاي خالي ما ارزاني ات، مشك هاي ما خشك است. مثل لبهايمان. مشك پر آب آن سو پيدا مي شود. آن جا كه نخلها بر كرانه فرات قد كشيده اند».
- «فرات؟!...»
- «آري فرات! هم او كه چند روزي است ناجوانمردانه بر ما و زنان كودكانمان بخل مي ورزد و بر اشكهاي جاري طفلانمان حسد مي برد».
- «نه...! باورم نمي شود. فرات؟!...تو اگر مي گفتي كرخه، كارون، چه مي دانم اروند، شايد باور مي كردم ولي اين جا، فرات؟! ببينم! يا تو من را به بازي گرفته اي يا...».
- «باور نمي كني، نكن، مهم نيست ولي اين اسمها كه به زبان آوردي؟!... راستي! نگفتي از كجا آمده اي. اين لباسهاي تو خيلي مرا به شك انداخته!»
- «من! خب معلوم است ايراني ام. اين روزها كسي نيست كه ايران و ايراني را نشناسد. من مرد جنگم. اين لباسها هم لباس جنگ است. ما خيلي جنگيديم. اين جنگ هم مثل قبلي، تحميلي بود. به ما حمله كرده بودند از زمين و هوا. رهبر گفت: «وظيفه همه است كه دفاع كنند». همه نيامدند ولي بيش تر مردم آمدند. خوب هم مي جنگيدند. ولي حمله دشمن فقط از بيرون نبود. در داخل هم كال مي كرد. مردم را مأيوس مي كرد. يك عده مي گفتند: «بايد صلح كنيم، جنگ بي فايده است». رهبر مي گفت: «ذلت، هرگز! مي جنگيم. تا آخرين نفس، تا آخرين قطره خون». دشمن كار خور را كرد. چند نفر از فرمانده ها كنار كشيدند. دشمن پيشروي كرده بود. ما كم تر شده بوديم. ولي باز هم خيلي بوديم. دشمن بيش تر فشار آورد. رهبر خوتدش به ميدان آمد. ديگر تعدادمان هم خيلي كم شده بود. با رهبر كه حالا خودش فرماندهمان هم بوتد مي شديم هفتاد چند نفر. ما را محاصره كرده بودمد. آب را هم بشته بودند. همه تشنه بودند ولي دلها قرص و محكم بود. هيچ كس حرفي از آب نمي زد. من هم حرفي نمي زدم. ولي داشتم هلاك مي شدم. تشنگي بدجوري اذيتم مي كرد. شب قبلش رهبر همه ما را جمع كرده بود و گفته بود: «اين جنگ پايانبي جز شهادت ندارد و جز عزت حاصلش نيست. هر كس جانش برايش دوست داشتني است اين جا نماند. پيش دشمن شايد بتوان جام به سلامت برد».
همه آنها كه آن جا بودند يك دفعه انگار كه بغضهايشان به فرياد بدل شده باشد با ناله فرياد زدند: «ما با توايم. تا آخرين نفس. تا آخرين قطره خون». ولي من تشنگي را نمي توانستم تحمل كنم. از خجالت بروز هم نمي دادم، هر طور بود تا صبح دوام آوردم. ولي صبح كه شد طاقت من هم تمام شده بود. ديگر تاب نياوردم. رفتم پيش فرمانده، با يك دنيا خجالت، يك دننيا شرمساري، يك دريا عرق شرم. اجازه خواستم. نگاهي به من كرد و با اشاره دست از من خواست كه بنشينم. پاهايم آشكارا مي لرزيدند. همين كه نشستم، دستها شروع كردند به لرزيدن، گفت: «چيزي مي خواهي بگويي؟» جرأت نمي كردم به چشمهايش نگاه كنم. سرم را زير انداختم و گفتم: «درباره صحبتهاي ديشبتان...» گفت: «مي خواهي بروي»،«بروي» را طوري گفت كه بي اختيار گريه ام گرفت. گفتم: «آقا باور كنيد من مثل آنهايي نيستم كه به شما خيانت كردند و رفتند. باور كنيد كه مشكل من فقط تشنگي است. عطش دارد ديوانه ام مي كند. من با اين وضعيت، اصلاً توان جنگيدم ندارم. دست و پا گيرم، اجاره بدهيد بروم. بروم پي آب. اگر چيزي پيدا كردم براي خودم...، باور كنيد براي شما هم مي آورم...»
بلند شد. صورتش سرخ شده بود. شايد از خشم. خودش را كنترل كرد، رويش را برگرداند و فرياد زد: «گفتم كه، مي تواني بروي!».
ديگر نفهميدم چه شد. به خودم آمدم، متوجه شدم وسط بيابان دارم مي دوم و صورتم خيس اشك است. نمي دانم چند بار در راه از حال رفته ام. آخرين بار كه به هوش آمدم اين جا را ديدم و ان نخلها را.
- راستي گفتي اين جا كجاست؟
پيرمرد كه همه اين مدت آرام در برابر من نشسته بود، به تندي از جايش بلند مي شود.
- «آمده اي دنبال آب؟! مي خواهي سيراب شوي؟ چرا معطلي؟! گفتم كه، آن طرف».
- و به سمت نخلها اشاره مي كند. چهره اش درهم و خشمگين است. صورتش سرخ شده مثل صورت فرمانده.
- «هر كه آب مي خواهد جايش اين جا نيست. مرد اين ميدان نيست. اصلاً مي داني كربلا كجاست؟».
- «بله، مگر مي شود ندانم. از بچگي با اين اسم بزرگ شده ام. خيلي آرزو داشتم بروم كربلا، و لب...»
- «آرزو داشتي؟! از كربلا مي گريزي و آرزوي ديدنش را داري؟! كربلا را رها مي كني و دم از نامش مي زني؟! نام كربلا را بر زبان جاري مي كني و منتظر جاري شدن آب د رگلوبت هستي؟! كربلا آن جاست كه آب را به خون مي فروشند. در كربلا بدنها با ضربات شمشير سيراب مي شوند و شمشيرها از خون، كربلا يعني تشنگي كشيدن و جنگيدن. يعني از تشنگي سيراب شدن. اگر آب مي خواهي برو با لشكر ابن سعد در آب فرات شنا كن. اين جا براي چه نشسته اني؟! اين لباست را هم از تنت بيرون بياور! آبروي ما براي تشنگان آفريده شده. برخيز. چرا تكان نمي خوري؟!».
و من مات مات بودم. ديگر دنبال آب نمي گشتم. دوست داشتم خود آب بوتدم و زمين تشنه مرا مي نوشيد.
هوا گرم بود. من تشنه بودم. عزرائيل سرزده آمده بود...