0

نقش عشق

 
hasantaleb
hasantaleb
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 58933
محل سکونت : اصفهان

نقش عشق

عصر تاسوعا» بود. كاظم ازصبح خودش را در اتاق حبس كرده بود و بيرون نمي آمد. روي صندلي نشسته بود و به بوم سپيد نقاشي خيره شده بود. هر چه بيشتر فكر مي كرد كمتر به نتيجه مي رسيد. گويي بيهوده درخلأ ذهن خود به ئنبال طرحي بديع و تازه مي گشت. كنار سه پايه بوم،‌روي ميز پر بود از قلم موهاي كوچك و بزرگ، بسته هاي مختلف رنگ و همين طور دو ظرف سفالين پر از آب. در همين موقع صدايي از پشت در اتاق به گوش رسيد:
- كاظم جان! چكار مي كني مادر؟
مادر وارد اتاق شد. كاظم سر بر گرداند.
- سلام
سلام مادر چي شده؟ چرا خود تو اينجا زندوني كردي؟
- من از اينجا تكون نمي خورم. با خودم يه قراري گذاشتم
- به قرار؟
- بله قرار! تا وقتي يه نقاشي متفاوت و خوب نكشم از اتاق بيرون نمي آم!
- خوب بكش مادر. چرا منتظري؟ چيزي كم و كسر داري؟
اينجا كه همه چيز هست. قلم مو، رنگ، آب، بوم
- راست مي گي مادر همه چيز هست. فقط يه چيز خيلي كوچك نيست، اونم يه طرح قشنگه
- من نمي دونم. فقط اينو مي دونم كه الان روضه شروع مي شه. من دارم مي رم حسينه. اگه دوست داري تو هم بيا بريم.
- نه خودت برو مادر التماس دعا
مادر نگاهي ديگر به صورت پسرش انداخت و بي آنكه چيزي بگويد از اتاق خارج شد. پسرش را با تنهايي تنها گذاشت و به حسينيه رفت. روضه خوان روضه مي خواند. روضه حضرت عباس. حماسه علمدار كربلا و شريعه فرات،‌ بچه هاي لب تشنه و فرياد عمو عمو،‌ مشك پر آب و پيكان. سر عباس و عمود و سرانجام زمين تفتيده كربلا و پيكر بي جان و بدون دست عباس.
اشك بي امان از گونه هاي چروكيده مادر جاري شد. گويي بغضي هزار ساله ر گلويش شكسته بود. از وراي پرده اشك پسرش كاظم را ديد كه قلم مو به دهان گرفته بود و باسرپنجه هاي پا رنگها را تركيب مي كرد. پسر جانبازش دلي دريايي داشت و چشماني آسماني: او پرستار در جبهه ها بوده آن روزها چون كبوتري سپيد، با خيل بسيجي ها به جبهه كوچيده بود و در بيمارستان صحرايي آشيان كرده بود. كاظم سنگ صبور ناله هاي زخمي شد و بر زخمها يشان مرهم گذاشت. اما يك روز خفاشها آشيانه او را آتش زدند. مادر روزي را به ياد آورد كه كبوترش به خانه برگشت. بال نداشت اما در چشمانش هزار آسمان پرواز نهفته بود. مادر با گوشه چادر اشكها را از گونه هايش پاك كرد. مداح مشغول نغمه سرايي بود و نواي حزن آلودش در فضاي حسينه پيچيده بود.
به دريا پا نهاد و تشنه لب بيرون شد از دريا
جوانمردي نگر، همت ببين، غيرت تماشا كن
كاظم كنار پنجره اتاق رفت و بيرون را نگاه كرد. شب پر از ستاره شده بود و باد صداي دسته عزاداران را از دور دست به ارمغان مي آورد. «سقاي دشت كربلا ابوالفضل!»
كاظم برگشت. نگاهش به بوم نقاشي افتاد كه هنوز سپيد بود و با زبان بي زباني فرياد مي زد: «به من هويت بده!»
ناگاه به ياد تابلوي عصر عاشورا اثر جاودانه استاد فرشچيان افتاد. ذوالجناح بي سوار و تير خورده و بانوان سياه جامه و سوگوار حرم بر گرد او و در زمينه خيمه ها و نخلها كه گويي درزير بار غمي سنگين شانه خم كرده اند و همه آنها د رحركتي دوّار بر گرد مركز نامرئي كائنات. سپيدي بوم آرام آرام در نظرش محو شد و به جاي آن پنچره اي گشوده شد به صحرائي كربلا: كاظم خيمه هايي چند را ديد در كنار هم و در آستانه آنها كودكاني كه دستها را سايه بان ديده ها كرده بودند و دور شدن سواري را نظاره مي كردند. مشك بر دوش. سوار رو به سوي شريعه فرات داشت. آن دريا دل، دل به درياي دشمنان زد. آن شير، گله روبهان را به هزيمت واداشت. بعد از آن، سوار بود و شريعه فرات. لبهاي تشنه بود و آب حيات. سوار دستهايش را در آب فرو برد. مشتي آب برگرفت و به صورتش نزديك كرد. مكثي كرد. صداي كودكان خردسال حرم درگوشش طنين انداز شد. «عمو آب! عمو آب!» دستهايش را باز كرد. آبها ريختند. سوار مشك را پر از آب كرد و برگشت. خصم به كمين نشسته بود. روبهان از چهار سو حمله كردند. شمشيرها كه دستهاي سوار را قطع كردند. او مشك به دندان گرفته بود و همچنان مي تاخت. دراين ميان پيكاني صفير كشان سينه هوا را شكافت و بر مشك نشست. قطره ها آب از آن فروچكيدند و سوار دلش شكست. ديگر چيزي نفهميد. سياه دلي نزديك شد و عمودي بر سرش زد. از روي اسب به زمين افتاد و در هنگامه خاك و خون برادرش را صدا زد. اسب بي سوار به سمت خيمه ها تاخت. آنجا كه كودكاني چند در انتظار بودند. انتظار آمدن عمو با مشكي پر از آب. اسب كنار خيمه ها ايستاد و بچه ها دورش جمع شدند. مشك خالي از آب به كناره زين بند شده بود. همراه با پيكاني كه آن را به هم دوخته بود. كاظم محو آخرين تصوير در خلسه اي عجيب فرو رفته بود. طرح اوليه تابلوي عصر تاسوعا آرام آرام در ذهنش شكل مي گرفت و گسترش پيدا ميكرد. آيا لحظه شروع آفرينش اثري بزرگ فرا رسيده بود؟ او جواب اين سؤال را در ذرّه ذرّه وجود خويش احساس مي كرد.
مادر وقتي به خانه رسيد يكراست به اتاق پسرش رفت. آهسته در اتاق را باز كرد و چون او را غرق كار يافت. برگشت و مزاحمش نشد. نمازش را خواند و شام را آماده كرد. بعد به سراغ كاظم رفت و او را صدا كرد.
- كاظم جان شام حاضره
- من گرسنه نيستم. تا «عصر تاسوعا» تموم نشه چيزي نمي خورم.
- عصرتاسوعا كه تموم شده. آلان شب تاسوعا شده مادر، من نمي دونم هر جور خودت راحت هستي.
صبح زود مادر با صداي اذان مسجد از خواب بيدار شد. وضو گرفت به اتاق كاظم رفت. پسرش كنار بوم نقاشي به خواب رفته بود. مادر نزديك شد و به نقاشي پسرش خيره شد. مشك آب، اسب بي سوار كودكان و خيمه ها همه عناصر تشكيل دهنده اين نقاشي بودند و ياد آورد يك حماسه بزرگ،‌حماسه عصر تاسوعا.

جمعه 3 آذر 1391  2:24 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها