0

ماه بني هاشم و فخر عدنان بخش دوم

 
hasantaleb
hasantaleb
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 58933
محل سکونت : اصفهان

ماه بني هاشم و فخر عدنان بخش دوم

علامه بارع شیخ حسین دخیل می گوید: در اواخر عهد عثمانی پس از زیارت عبر امام حسین به حرم عباس مشرف شدم. هوا گرم و ظهر نزدیک بود. هیچکس در آن ساعت گرمی کوره آفتاب، در بارگاه قدس باب الحوائج درماندگان حضور نداشت. تنها یکی از خدام مقابل در ایستاده بود. او مردی شصت ساله بود و حرم را مراقبت می کرد. من زیارت نامه را خواندم سپس نماز ظهر و عصر را گزاردم. آنگاه کنار قبر مطهر نزد سر نشستم در افکار خود غرق شدم. فکر می کردم که عباس به برکت ایثار و فداکاری چه مقام والایی دارد در این وقت زنی که از سر تا محجوبه بود نظرم را جلب کرد . آثار جلال و عظمت از وجود این بانو آشکار بود و نوجوان 16 ساله ای او را همراهی می کرد و معلوم بود که از اشراف کرد است این دو قبررا طواف کردند سپس مرد بلند قامتی که چهره ای سفید مایل به سرخی داشت و بعضی از موهای ریشش سفید شده بود وارد حرم شد. او لباس زیبای کردی به تن داشت و هیچیک از آداب زیارت را به جای نیاورد. بلکه پشت به قبر مطهر کرد و به تماشای شمشیرها و خنجرها و دیگر سلاح هایی که آویزان پرداخت.
من از کار او در شگفت ماندم و ندانستم که چه مذهبی دارد. باورم این بود که به همان زن و نوجوان مربوط است. فکر می کردم که عباس عجب صبری دارد! اما ناگهان دیدم این مرد از زمین بلند شد و به اطراف ضریح گردانده شد. من غرق در حیرت شده بودم. زن و نوجوان خد را به دیوار چسبانده بودند. زن می گفت: اباالفضل ، دخیل:
در این وقت خادمی که مقابل در ایستاده بود وارد شد و با دیدن این صحنه هولناک به سراغ خادم دیگری رفت و به اتفاق وارد حرم شدند آنها طنابی برگرفتند و در حالیکه آن مرد برگرد ضریح چرخانده می شد، به گردنش انداختند و او را نگاه داشتند سپس او را از حرم خارج کردند به زن نیز دستور داند که آنها را همراهی کند. از آنجا روانه حرم مطهر امام حسین شدند. کم کم مردم نیز که از اوضاع مطلع شدند اجتماع کردند. در حرم مطهر امام حسین او را به ضریح علی اکبر بستند و او که سخت کوفته و آشفته شده بود به خواب رفت. حدود چهار ساعت طول کشید تا از خواب بیدار شد و در حالی که آثار رعب و هراس در چهره اش نمایان بود. گفت:
اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد عبده ورسوله الله و ان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب خلیفة رسول الله بلافصل و ان الخلیفة من بعده ولده الحسن و ثم آخوه الحسین ثم علی بن الحسین ...
و بدین ترتیب به یگانگی خدا و رسالت پیامبر اکرم و امامت امیر المؤمنین و یازده فرزند معصومش شهادت داد.
از او پرسیدند: ماجرا چه بود؟ گفت: پیامبر اکرم را دیدم به من فرمود: اعتراف به ایمان کن، و گرنه عباس تو را هلاک می کند. اکنون من به حقانیت آنها شهادت می دهم و از غیر آنها برانت می جویم.
از او پرسیدند که در حرم عباس چه دیدی؟ گفت: مردی بلند قامت مرا گرفت و گفت: ای سگ تا کنون گرفتار گمراهی بوده ای او با عصای خویش مرا می زد و من نمی توانستم خودم را نجات بدهم.
سپس ماجرای آن را از خود او پرسیدند او خودش را از شیعیان بغداد و مرد از سنیان سلیمانیه و ساکن بغداد معرفی کرد. زن می گفت: این مرد در مذهب خود متدین است و مرتکب گناه و معصیت نمی شود. او دوست خصال حمیده و دشمن اوصاف ذمیمه است. او تاجر دخانیات است. برادرانم نیز به همین شغل سرگرم اند و با او معامله دارند و در این اواخر دوست لیره عثمانی بدهکار او شدند. تصمیم گرفتند خانه خود را به او بدهند و تا از این گرفتاری بدهی راحت شوند و از بغداد بروند . وقتی تصمیم خود را با او در میان گذاشتند ناراحت شد و قبوض بدهی برادرانم را پاره کرد و آنها را سوزاند و آمادگی خود را را برای هر نوع کمکی به برادرانم اعلام کرد. او مایل بود که با من ازدواج کند. برادرانم به من پیشنهاد ازدواج با او را دادند و من قبول کردم . پس از ازدواج از او خواستم که مرا برای زیارت به کاظمین ببرد. او نپذیرفت و این کار را از خرافات و اوهام دانست . هنگامی که آثار حمد بر من ظاهر شد از او خواستم که نذر زیارت تا خداوند به ما فرزندی صالحی به بدهد. او قبول کرد اما هنگامی که فرزند ما به دنیا آمد از وفای به نذر خودداری کرد تا اینکه فرزند مان بالغ شد . اوتصمیم گرفت که به فرزندمان زن بدهد ولی من قبول نکردم و گفتم: تا به نذر خود وفا نکنی نمی پذیرم . او را با کراهت قبول کرد و ما برای زیارت جوادین ع به سامرا رفتیم. در آنجا دعا کردیم که خداوند هدایتش کند. اما او همچنان مسخره می کرد . از آنجا که نیز توسل جستم و شکوه کردم . اما فرجی نشد. سرانجام به کربلا آمدیم به او گفتم: ابتدابه زیارت عباس می رویم. اگر عباس ـ که باب الحوائج است ـ کرامتی نکند، به زیارت برادرش می رویم و نزد پدرش امیر المونین نخواهیم رفت و به بغدا می رویم . در حرم اباالفضل شکوه کردم و تصمیم خودم را معروض داشتم. آنجا بود که گره مشکل گشوده شد و خدا شوهرم را هدایت کرد.
دـ در کتاب اعلام الناس فی فضائل العباس
تألیف زاکی تقی سید سعید بن سید ابراهیم بهبهانی چنین آمده است : در اوائل ذیقعده 1351 هجری ازدواج کردم . یک هفته از عروسی گذشته بود که دچار زکام شدم و تب شدید مرا بیمار و بستری کرد. پزشکان نجف از معالجه من مأیوس شدند. چند ماهی گذشت و من روز به روز رنجورتر و ناتوان تر می شدم. اوایل جمادی الاولی به کوفه رفتیم و تا ماه رجب در آنجا ماندم و همچنان در کوره آتش تب می سوختم. دیگر قدرت ایستادن نداشتم. مرا به نجف آوردند چند پزشک متخصص از بغداد آمدند و مرا معاینه کردند و اعلام کردند که بیش از یک ماه دیگر زنده نخواهم ماند. ماه محرم فرا رسید و پدرم برای نوحه خوانی در تکیه ها به قریه قاسم بن موسی الکاظم رفت و مادرم با گریه شبانه روزی مراقبت و پرستاری من می کرد. شب هفتم محرم مرد بزرگواری در خواب دیدم پرسید که پدرم کجا رفته است ؟ گفتم: به قریه قاسم. گفت: پس چه کسی روز پنجشنبه در روضه هفتگی ما روضه خوانی کند؟ آن شب، شب پنجشنبه بود او به من گفت: فردا تو به جای پدرت به خانه ما بیا و روضه بخوان. سپس بیرون رفت و چند لحظه بعد بازگشت و گفت: پسرم برای وفای به نذری به کربلا رفته تا در آنجا مجلس روضه برگزار کنند تو هم فردا به کربلا برو در آن مجلس شرکت و کن و روضه عباس بخوان او از نزد من رفت. و من از خواب بیدار شدم . مادرم بالای سر من نشسته بود و گریه می کرد بار دیگر به خواب رفتم باز او را در خواب دیدم به من گفت: به تو گفتم که فرزندم به کربلا رفته و تو هم باید به کربلا بروی سپس از نزد من رفت و من از خواب بیدار شدم . بار دیگر به خواب رفتم و او را در عالم رویا دیدم که با تندی و شدت از من می خواست که هر چه زودتر به کربلا بروم من ترسیدم و از خواب بیدار شدم. و خوابم را از اول تا آخر برای مادرم بازگو کردم و به او گفتم که این مرد بزرگوار عباس است . صبح فردا تصمیم گرفتم که به زیارت قبر عباس بروم ولی هیچکس موافق نبود زیرا میدانستند از شدت ضعف و توان نشستن روی صندلی اتوموبیل را ندارم من تا روز دوازدهم محرم صبر کردم . مادرم اسرار کرد تا به کربلا برویم بعضی از خویشاندان پیشنهاد کردند که مرا در تابوتی بگذارند . این پیشنهاد پذیرفته شد و ما همان روز مرا به حرم عباس رساندند. من در کنار ضریح خوابیدم و به خواب رفتم شب سیزدهم محرم همان مرد به خواب من آمد . و گفت :چرا دیر آمده ای فرزندم در انتظار تو بود تو نیامدی فردا روز دفن عباس است برخیز و بخوان. سپس غایب شد . و بار دیگر ظاهر شد . دستور داد که بخوانم باز هم غایب شد و بار دیگر ظاهر شد و دست بر شانه چپم گذاشت و گفت خواب تا کی برخیز برای من نوحه خوانی کن. من که از هیبت او در شگفت مانده بودم برخاستم. ولی افتادم و از هوش رفتم. همه حاضران این صحنه را تماشا می کردند. هنگامی که به هوش آمدم خیس عرق شدم. آثار صحت و سلامت در بدنم آشکار شد . پنج ساعت از شب سیزدهم محرم گذشته بود که من بهبود ی کامل یافتم . مردم با تکبیر و تحلیل اطراف من جمع شدند . لباس هایم را پاره کردند و شرطه مرا از حرم بیرون آورد و در صحن مطهر تا صبح ماندم . اول طلوع فجر به نماز برخاستم . و نماز را با تن سالم و پر نشاط در حرم مطهر انجام دادم و سپس مصیبت عباس پرداختم . آغاز مصیبت به قصیده سید رازی قزوینی دهر با این مطلب :
اباالفضل یا من أسس الفضل والا با ابالفضل علی أن تکون أبا
ای ابالفضل ای بنیان گذار فضل و بزرگواری ، ای کسی که فضل و بزرگواری تنها تو را پدر خود دانست.
پس از ذکر مصیبت به خانه یکی از اقوام رفتم . و از سلامت کامل برخوردار شدم . خداوند به من فرزندانی داد که آنها را فاضل عبدالله و حسن و محمد و فاطمه و ام البنین نامیدم. جالب اینجاست که همان شب سیزدهم سید مهدی اعرجی که مداح اهل بیت بود در خواب می بیند که وارد حرم ابالفضل شده و مرا مشغول مرثیه خوانی می بیند.
گرفتار بیماری دردناک سل بودم و عباس مرا شفا داد . من در میان مردم قدر و مزلت دارم. زیرا آزاده شده ابوالفضلم اینه از ماجرا مطلع شود به خانه ما می آید .
بسیاری از شعراء و ادباء درباره این کرامت کریمانه عباس اشعاری زیبا و دلنشین سرودند و به بارگاه او عرض اخلاص و ادب کردند.
هر یکی از نخبگان آل صاحب جواهر نقل می کند که مرد پرهیزگاری از کشاورزان گرفتار درد پا می شود و سه سال طول می کشد. در ایام عاشوارء به حسینیه می روز ودر مراسم عزاداری شرکت می کند. حاضران پس از مراسم روضه به سینه زنی پرداختند . مرد بیمار کنارمنبر می نشست و از اینکه نمی توانست برخیزد و سینه زنی کند رنج می برد.
در یکی از روزها حاضران با کمال تعجب مشاهده کردند که مرد بیمار ایستاده و مشغول سینه زنی است . او می گفت: من شفا یافته عباسم. مرا عباس شفا بخشیده است.
مردم اطرافش جمع شدند و لباسهایش را دریدند و به عنوان تیمن و تبرک برای خود ذخیره کردند.
او می گوید : هنگامی مردم برخاستند و به سینه زنی پرداختند مرا خواب گرفت . درعالم رؤیا مردی بلند قامت دیدم که بر اسبی سفید سوار بود. او مرا صدا زد و گفت: چرا برای عباس سینه زنی نمی کنی؟ گفتم: نمی توانم برخیزم. گفت: برخیز وبرای عباس سینه زنی کن . گفتم دستم را بگیر تا برخیزم . گفت: من دست ندارم .گفتم چگونه برخیزم؟ گفت: رکاب اسب مرا بگیر و برخیز . رکاب اسبش را گرفتم و برخاستم. ولی دیگر او را ندیدم .اکنون احساس می کنم که پاهایم سالم شده و هیچ دردی ندارم.
********
آنچه از کرامات عباس در اینجا آمده است قطره ای است از دریایی بیکران . اینها تجربه هایی است شخصی و در درونی . آنها که این کرامات را دیده اند به مقام علم الیقین رسیده اند . پرتو عنایات عباس دل های نومیده را روشن کرده و تن های بیمار را شفا داده است و گره های کور را گشوده است و مردم سرگردان را به راه راست آورده است.
10ـ پرچمداری
پرچم پارچه ای بود که بر نیزه یا عصا می بستند و به آن لواء و رایت و علم می گفتند. نقل شده که در ماه رمضان سال اول هجرت پیامبر پرچم سفیدی را فراهم کرد و به دست حمزه داد.
برخی گفته اند :نخستین پرچم در شوال همان سال برافراشته شد. به گفته تاج العروس : پرچمی که به نیزه بسته شود رایت نام دارد در غیر این صورت لواء نامیده می شود . پرچم بزرگ را بند وعقاب گویند. اصطلاح عقاب را در عرب از رومیان گرفته اند.
پرچمهای رومی بسیار بزرگ بود به طوری که پرچمهای کوچک بسیار در زیر آن جای می گرفت.
در عصر جاهلیت پرچم عقاب سیاه بود . گویا پرچم پیامبر اکرم نیز به همین رنگ بوده است برخی گفته اند : پرچم های عرب سفید بوده اما پرچم پیامبر اکرم در جنگها به رنگ های مختلف بوده است. در جنگ بدر هم پرچم حمزه سرخ و پرچم امیر المؤمنین زرد بود . اما در جنگ احد لواء و رایت هر دو سفید بودند درعین الورد پرچم ابلق بود.
در جنگهای اسلامی پرچم به دست امیر المؤمنین بود . او تنها در تبوک حضور نداشت .آنجا هم جنگی اتفاق نیفتاد و گرنه پیامبر خدا علی را به همراه خود می برد.
در جنگ حنین کار مسلمانان دشوارتر شد . و بسیاری از مسلمانان فرار کردند . و خداوند ملامتشان کرد. اما عظمت و شجاعت پرچمدار پیامبر در آنجا نیز آشکار شد و سپاه متلاشی شده اسلام انسجام یافت و به پیروزی رسید .
این پرچم به مدت 25 سال بر زمین گذاشته شد و صاحب آن در کنج خانه نشست سرانجام در جنگ جمل به اهتراز در آمد و در این جنگ امام علی پرچم را به دست فرزندش محمد حنفیه داد . وفرمود مبادا که پرچم را به زمین بیفتد.
اکنون می توانیم به خوبی مقام عباس را درک کنیم . اگر او ارداه استوار و قوی و محکم نداشت، هرگز به پرچمداری حسین نائل نمی شد. افرادی وجود داشتند که می توانستند پرچمدار حسین شوند . امام حسین انتخاب صلح کرد. او را شایسته تر برای این کار دید.
اگر شیر ناچیز بود او را به شیر تشبیه می کردم وی که شیر از حیوانات است و او انسانی کامل.
بهترین تشبیه این است که او را به علی تشبیه کنیم . او صولت علوی داشت. او محنت های بسیار دید اما سست نشد و آرام نگرفت. تشنگی و زخم و ناله اطفال او را به ضعف و سستی و فرار نکشانید و همواره پرچم را برافراشته کرد . او ثابت کرد که همچون پدرش علی مجموعه صفات متضاد است . او بر دشمنان حق خشمگین و بر دوستان حق رئوف و رحیم و مهربان بود.
شخصیت والای او را به پرچمداریش به تحمل محنت ها و به ایثار و فداکاری به گذشت و بزرگواری به تقوی و پرهیزگاری و به همه فضائل و کمالات باید شناخت. درود فروان بر روح پاک و بر عزم قوی و اراده استوارش.

جمعه 3 آذر 1391  2:21 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها