0

معرفی کتاب نور الدین پسر ایران

 
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

معرفی کتاب نور الدین پسر ایران

کتاب «نورالدین پسر ایران» خاطرات نورالدین عافی از هشتادماه حضور در جبهه است که توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار کتاب شد.

در آخرین روزهای بهمن سال ۱۳۹۰بود که دست‌نوشته رهبر انقلاب روی این کتاب منتشر شد و باعث نایابی اثر هم شد.

به منظور آشنایی بیشتر مخاطبان با این اثر بخش‌هایی از کتاب در ادامه می آید.


*شش‌ماه زندان برای سه ماه غیبت خدمت سربازی که در جبهه بودم

دیگر همه چیز تمام شده بود. ظاهراً وقتش رسیده بود به مشکلات خانواده و درمان خودم برسم، دنبال کار باشم و باری از مشکلات خانواده‌ام بردارم. پیگیر تسویه حسابم شدم. البته قبلاً پیگیر کارت پایان خدمتم شده بودم و آن را با جریاناتی گرفته بودم؛ در فواصل عملیات‌ها گاهی که حوصله‌اش را داشتم پیگیر کارت پایان خدمتم می‌شدم. با توجه به مجروحیت‌هایم از خدمت معاف بودم، علاوه بر این سال‌ها در جبهه‌ بودم و می‌توانستند آن‌ها را به جای خدمت وظیفه‌ام حساب کنند اما گوش کسی بدهکار این حرف‌ها نبود! چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا این که یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشته‌اند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی نوشته؟» پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم. اتفاقاً یکی از نیروهایی که در کردستان با هم بودیم به اسم «یونس» آن‌جا گروهبان بود، مرا شناخت و تحویلم گرفت. گفتند: «سه ماه غیبت داری، باید شما را به پلیس قضایی معرفی کنیم! آن‌جا دادگاه تشکیل می‌دهند و می‌نویسند این برادر در جبهه بوده، نامه را برای ما می‌آوری و ما کارت شما را تحویل می‌دهیم.»

 

 

 

 

دست نوشته رهبر انقلاب درباره کتاب "نورالدین پسر ایران"

alt

 

 

«بسم الله الرحمن الرحیم
این نیز یکی از زیباترین نقاشیهای صفحه‌ی پُرکار و اعجاز گونه‌ی هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشته‌اند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرین‌زبانی که از قریحه‌ی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازک‌اندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشه‌هائی که عادتاً در بیان خاطره‌ها نگفته میماند، از ویژگیهای برجسته‌ی این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانه‌ی همسری است که تلخی‌ها و دشواریهای زندگی با رزمنده‌ئی یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است.
ساعات خوش و با صفائی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم والحمدلله

90/10/20»



* جریمه به خاطر گوش کردن به حرف امام!

مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاه به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: «این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟»

- اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم!

- کی به تو گفته بود به جبهه بری؟!

ناراحت شدم. گفتم «من به دستور امام رفتم جبهه!» با وقاحت گفت: «خب! امام بیاید جواب بدهد!»

خیلی سوختم! هنوز امام بود و این‌ها این‌طوری می‌کردند! گفتم: «گناه من هرچی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه‌ بدم!»

گفت: «شش ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان!»

با عصبانیت گفتم: «عیبی نداره!» ادامه داد: چون پسر خوبی هستی از زندان می‌گذریم. دو هزار تومان برایت جریمه می‌نویسیم!» نوشت و برگشتم. پولی هم نداشتم. شب قضیه را به پدرم گفتم. بیچاره آتش گرفته بود. می‌گفت: «ببین رفته جانش را گذاشته، تو کوه و دشت مونده، حالا آمده باید برای خدمتش جریمه هم بده!» بالاخره پول تهیه کردیم و صبح رفتم بانک. از آن‌جا یک راست رفتم پلیس قضایی. نفر اول بودم و هفت، هشت نفر بعد از من آمدند. بعد هم آن روحانی آمد و به من که رسید سلام داد ولی جواب ندادم. رفتم تو. گفت: «برو بیرون!» دوباره آمدم بیرون و منتظر شدم تا همه کسانی که بودند رفتند و کارشان را انجام دادند. ساعت یازده و نیم شده بود که منشی‌اش بالاخره به من اجازه ورود داد. گفت: «پسرم شنیدی جواب سلام واجب است!»

 

نور ادین عافی؛ راوی کتاب "نورالدین پسر ایران

 

alt





* به نظر من شما منافق هستید

- صبح بهت سلام دادم جواب ندادی!

- من هم شنیدم که از دو طایفه سلام نگیرید یک منافقین و دیگری کفار... به نظرم شما منافق هستید!

زل زده بود توی صورتم. من هم که دلم داشت می‌ترکید گفتم: «شما به برکت امام و رزمنده‌ها اومدید این‌جا. دارید برای خودتان حکومت می‌کنید! مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه‌ می‌دادن؟ اگر هم زمان طاغوت این‌جا کار می‌کردید باید از آدم‌های او می‌شدید، حالا که امام هست این کارها رو با ما می‌کنید؟!... نامه‌ام را بنویس برم!» می‌خواست دلداری‌ام بدهد. می‌گفت که می‌خواهند به قانون عمل کنند و این حرف‌ها.

فردای آن روزنامه را به هنگ بردم. آن‌جا با احترام برخورد کردند، همیشه یک فرد نظامی به نظامی دیگر ارزش قائل می‌شود. ظاهراً یونس از ایام کردستان چیزهایی به هم قطارانش گفته بود، وقتی ماجرا را فهمیدند خیلی ناراحت شدند. همان کسی که مرا به پلیس قضایی فرستاده بود قسم خورد که اگر می‌دانستم این طوری می‌کنند اصلاً تو را آن‌جا نمی‌فرستادم. راهی پیدا می‌کردم و همین‌جا کارت را انجام می‌دادم. نتوانستم بی‌تفاوت بمانم، رفتم دفتر امام جمعه شهر. اول پسر آقای ملکوتی آمد پرسید چه کار دارم. گفتم که با حاج‌آقا کار دارم. به اتاقی راهنمایی‌ام کرد و منتظر ماندم تا آقای ملکوتی آمد و قضیه را گفتم. گفتم که با جریمه‌ کاری ندارم اما او به راحتی می‌گوید: «امام بیاید پاسخگو باشد.» آقای ملکوتی گفت: «پسرم، از این آدم‌های نفهم تو شهر زیادن! ولش کن!» دیدم بی‌نتیجه است. چند روز بعد مسئول بسیج، آقای حسینی را دیدم. یکی، دو نفر از بچه‌ها که قضیه را فهمیده بودند می‌گفتند به آقای حسینی بگو. رفتم و باب صحبت باز شد. وقتی مشخصات روحانی را دادم زود شناخت و بعد



* شخصی که به خط مقدم نمی‌رفت ولی درس اخلاق می‌گفت

گفت: «بابا جان این که به تو گفته چیزی نیست! من از او چیزهایی دیده‌ام که این کارش پیش آن‌ها چیزی نیست!» تعجب کردم.

تعریف کرد که یک روز چند روحانی برای تبلیغات به پادگان شهید باکری دزفول آمدند، معمولاً روحانی‌ها را برای اقامه نماز یا صحبت و تبلیغات به گردان‌ها می‌فرستادیم. صبح حرکت کردیم به طرف نیروها که آن طرف اروند مستقر بودند. در سه راهی اندیمشک به اهواز همین مثلاً روحانی از من پرسید: «آقای حسینی کجا می‌ریم؟» گفتم: «به طرف فاو.» تا اسم فاو را شنید گفت:‌ «آقای حسینی من به اسم فاو نیامدم، من برای دزفول آمدم. مرا برگردان ببر لشکر!» من هم گفتم: «حاج‌آقا راه ما این طرفه. شما لطف کن پیاده شود برو اونور جاده. از آن سه راهی به هر ماشینی ۵۰ تومانی بدی تو را به دزفول می‌رساند!» او پیاده شد و ما رفتیم. دو، سه روز بین بچه‌ها بودیم. با دیگر روحانیون سری به خط زدیم و برگشتیم. دیدیم بعله... این آقا هم در چادر ستاد است! ما روحانیان را طبق برنامه به گردان‌ها فرستادیم، گردان‌های سیدالشهدا، قاسم، ابوالفضل، ادوات و... همه رفتند و فقط ماند این آقا که خودش گفت: «آقای حسینی! منو بدید به گردان امام حسین. اون‌جا درس اخلاق بدم!» گفتم: «حاج‌آقا! شما که می‌خواهید به گردان امام حسین درس اخلاق بدید همه نیروهای اون گردان این درس رو تموم کردن!» این را که شنید گفت: «پس من به تبریز برمی‌گردم!» و برگشت. کل حضور او در دزفول شش، هفت روز طول کشیده بود با آن شرایط. اما برای همان از ما نامه گرفت و همان سال به خاطر جبهه‌اش به مکه رفت! آقاسید! تو با همچین آدمی طرف هستی! قضاوت کن که می‌خواهی دنبال این قصه را بگیری یا نه؟ معلوم بود که از خیرش گذشتم!

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

پنج شنبه 2 آذر 1391  5:35 PM
تشکرات از این پست
majnon313
majnon313
majnon313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 287
محل سکونت : قم

پاسخ به:معرفی کتاب نور الدین پسر ایران

خیلی کتاب خوبی هست خیلی

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم وترحم علی عجزنا واغثنا بحقهم

پنج شنبه 14 بهمن 1395  9:49 PM
تشکرات از این پست
majnon313
majnon313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 287
محل سکونت : قم

پاسخ به:معرفی کتاب نور الدین پسر ایران

مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت نود وپنجم

ماجرای دقت در مسائل شرعی رزمنده ها

اینکه جبهه «مرد» می خواست

ونامه های مردم به رزمنده ها

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 نام کتاب: نورالدین پسر ایران

 شماره صفحه: 471تا475

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

...روزها و شبها با برنامه فشرده آموزش و تمرین می گذشت. شبهایی که تمرین نداشتیم از زور خستگی زود می خوابیدیم. معمولاً برای صبحگاه بچه ها را به کوه های مجاور می بردند. در آن نزدیکی دو روستا هم بود که باغات باصفایی داشتند. اغلب برای صبحگاه تا روستا می رفتیم و باغ پرتقال را دور می زدیم و برمی گشتیم. این مسیر جاده نداشت و فقط راهی برای عبور یک نفر وجود داشت. بچه ها گرسنه و تشنه به باغ می رسیدند. چند بار کسانی که در باغ بودند، تعارف کردند که هر چه می خواهیم بچینیم، اما بچه ها دست نمی زدند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دقت در مسائل شرعی آنقدر زیاد بود که احتمالات و مستحبات را هم جدی می گرفتند و احتیاط می کردند. مراسم صبحگاه حدود چهار ساعت طول می کشید. بچه ها را آنقدر به کوه ها کشانده بودند که نیروها در آن شرایط، هم کوهنورد شده بودند هم غواص! به قول بچه ها فقط آموزش هوایی ندیده بودند.

در این میان نیروهایی هم بودند که هر چه به آنها فکر می کردم شرمنده روح بزرگشان می شدم. اصغر علی پور، مسئول گروهان غواصی، یکی از آنها بود. می دانستم مشکلات زیادی در خانواده اش دارد؛ پدر و مادر پیر و بیماری داشت که در یکی از محلات حاشیه تبریز زندگی می کردند. اصغر آقا متأهل بود و همسر و دخترش هم پیش پدر و مادرش بودند. از طرف دیگر شوهر خواهرش به تازگی از دنیا رفته بود و مسئولیت خواهر و خواهرزاده هایش هم با او بود. وقتی در سد دز بودیم اتفاقات دیگری برای خانواده اش پیش آمده بود که مجبور شد سری به خانواده اش بزند. وقتی برگشت پرسیدم که چطور شد؟ خیلی دل گرفته بود. وقتی از اوضاع خانوادهاش گفت، منقلب شدم.

ـ اصغر آقا! امکان نداره تو از خیر جنگ بگذری و به اون جنگ بزرگتر که تو شهر و خانوادته برسی؟

ـ آقا سید! من همیشه وقتی با خدا حرف میزنم در همه عملیاتها از خدا خواستم منو زنده نگه داره. چون در پشت جبهه مشکلاتی دارم و اگر بمیرم خانواده ام میمونن... اما این بار نه! این بار زنده ماندنم را از خدا نمیخوام. راضی ام به رضای خدا اما دلم می خواد دیگه شهید بشم...

سعی می کردم او را از آن حال دلتنگی درآورم اما اصغر آقا طور دیگری شده بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

می گفت: «سید! باور کن این بار دیگه شهید می شم.» رفتارش حتی با شلوغ های گروهان تغییر کرده بود. گاهی از دوستان شهیدش حرف می زد، می گفت: «صادق آذری، حمید بهنیان و... دوستای من بودند و شهید شدند. حالا وقتی مییام اینجا و بچه ها رو می بینم یاد دوستان شهیدم می افتم و نزدیکه دیوانه بشم!» بعضی حالات اصغر را خوب می فهمیدم، هر چند حدود دو سالی از من بزرگتر بود اما به هم نزدیک بودیم. همانطور که اصغر از مشکلاتش برای من می گفت من هم از اوضاعم برای او می گفتم اما مشکلات من کجا و زندگی او کجا؟! جنگیدن سید نورالدین کجا و جنگیدن اصغر کجا؟ گرچه بعد از دو مجروحیت شدید در کمتر از یک سال در کردستان و عملیات مسلم بن عقیل اوضاع جسمی ام هیچ وقت خوب نبود و همیشه درگیر درد و عفونت زخمها بودم اما باز من تنها بودم، با خانواده ای که به نبودنم عادت داشتند و همسری که هنوز زندگی مشترکمان را شروع نکرده بودیم اما او خانواده بزرگی داشت که همه چشمشان به او و حقوق اندکش بود. آن هم در خانه کوچکی در حاشیه شهر که اگر می خواستی آنجا بروی باید حدود یک ساعت از کوچه های تنگ و سربالایی و پله ها پیاده بالا می رفتی. با همه اینها اصغر نمی توانست در آن شرایط که می دید به حضورش به عنوان فرمانده گروهان در جبهه نیاز هست در خانه بنشیند و فقط به فکر خانواده اش باشد. جبهه «مرد» می خواست!

آن روزها در سد دز برای اولین بار نامه هایی از مردم به دست ما رسید. ظاهراً نامه های زیادی از طرف دانش آموزان و مردم از شهرها به جبهه ارسال می شد اما برای اولین بار بود که ما چنین نامه هایی دریافت می کردیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این نامه ها در ما خیلی اثر می کرد. با خواندن بعضی نامه ها اشک بچه ها درمی آمد. دختربچه ای نوشته بود: «پدر من شهید شده. او قول داده بود مرا به کربلا ببرد اما نتوانست. شما انشاءالله پیروز می شوید و به جای پدرم مرا به کربلا می برید...» یکی دیگر نوشته بود: «من همزمان که درس می خوانم مجبورم قالیبافی کنم. وسایلی که برایتان خریده ام از دستمزد قالی بافی ام است.» یا از قول پیرزنی نوشته بودند: «من با چند روز روزه گرفتن توانسته ام برایتان نان بفرستم.» این نامه ها بین بچه ها دست به دست می گشت و هر کس می خواند متأثر می شد. بیشتر از همه وقتی فهمیدیم که بسته های پسته و کشمشی که بین ما پخش شد از طرف حضرت امام بوده، حالمان دگرگون شد و بیش از پیش احساس مسئولیت کردیم.

آن روزها مثل همیشه با مشکلات جسمی ام درگیر بودم. وقتی برای آموزش برهنه می شدم و بچه ها وضعیتم را می دیدند نگاهشان عوض می شد. رفتار بچه ها خجالتم می داد. لیاقت محبتهای آنها را نداشتم و طوری که بچه ها فکر می کردند، نبودم اما بچه ها در روزهای اول با دیدن زخمهایم منقلب می شدند. آنها که صمیمی تر بودند به شوخی می گفتند: «سید! جای سالم بدنت کجاست؟ فقط پشت گوشت سالم مونده؟!» یک روز همین حرف را علی پاشایی به خنده به من گفت. جواب دادم: «عیب نداره! شاید یه روزی اونجا هم ترکش خورد!»...

 متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم وترحم علی عجزنا واغثنا بحقهم

پنج شنبه 14 بهمن 1395  9:52 PM
تشکرات از این پست
majnon313
majnon313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 287
محل سکونت : قم

پاسخ به:معرفی کتاب نور الدین پسر ایران

 

 

پاسخ به:معرفی کتاب نور الدین پسر ایران

مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت نود ونهم

معنویت وصفای معنوی بچه های جنگ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نام کتاب: نورالدین پسر ایران

شماره صفحه: 491تا495

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

...با وجود همه مشکلات آموزش، رابطه و برخورد بچه ها با هم عجیب بود. نه ما مثل یک مافوق و مسئول به آنها دستور می دادیم و نه آنها ما را با آن دید نگاه می کردند. معمولاً وقتی از سرمای بیرون به چادر برمی گشتیم دور چراغ والور می نشستیم. بچه ها واقعاً صاف و صمیمی بودند. برای اجتماع همه نیروهای گردان وقت نبود، گاهی می توانستیم برای نماز جماعت برویم اما در میان فشردگی آموزشها ارتباط و توسل بچه ها به اهلبیت(ع) تعطیل ناشدنی بود. معمولاً بچه ها در چادر شام می خوردند، بعد فتیله فانوس را پایین می کشیدیم و دعای توسل می خواندیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در جمع گردان حبیب حاج رضا داروئیان، از نوحه خوانهای محبوب لشکر، عزاداری می کرد اما او در گروهان مطلق بود و دسته ما نوحه خوان خاصی نداشت. البته این مسئله هم زبان ما را باز کرده بود. معمولاً در جمعی که نوحه خوان باشد، همه شنونده هستند و او حرفهایی می زند که جو را عوض می کند ولی وقتی ما فتیله فانوسها را پایین می کشیدیم و فضا تاریک می شد، بچه ها خودشان دعای توسل را زمزمه می کردند. هر کس چند بند می خواند و با سوز دل از شهیدی می گفت، یکی از امام حسین(ع) و یاران و خاندانش یاد می کرد، یکی از شهیدی می گفت که همه او را می شناختند. لازم نبود نوحه خوانی باشد و بخواهد از جمع اشک و آه بگیرد. اسم یک شهید که می آمد جان همه می سوخت، شهدایی که تا چند ماه قبل کنار ما توی چادر و سنگر بودند، فکر کردن به آنها و اینکه چه دوستانی بودند کافی بود تا ساعتها بسوزیم و اشک بریزیم. بچه ها چنان زلال و رابطه ها آنقدر صمیمی بود که گاه یکی در حین عزاداری می گفت: «من کارهای اشتباهی کردم، گناه کردم، بچه ها شما از خدا بخواهید منو ببخشه!»

در عجب می ماندم. یک رزمنده هفده هیجده ساله یا کمتر چه گناه یا اشتباهی می توانست داشته باشد؟ آنها به کجا رسیده بودند که به اصرار از دوستانشان می خواستند تا در نمازهایشان برای آنها طلب بخشش کنند؟ اشتباهاتی که در زندگی شهر اصلاً توجهی به آن نمی کنیم و ناچیز می دانیم در جبهه مدتها فکر بچه ها را مشغول می کرد. گاهی چنان می شد که یک نفر مشکلات زندگی اش را در جمع مطرح می کرد. یکی از مریضی مادرش می گفت و می خواست بچه ها برای بهبودی اش دعا کنند و...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روح پاک رزمنده ها آنجا پاکتر می شد و صیقل خورده تر. بعضی صداها در میان دعای توسل بلند می شد. معمولاً «حسین نصیری» با گریه دعا می خواند. حمید غمسوار، حبیب رحیمی و رحیم هم دعا را بلند می خواندند. من در آن جمع صمیمی بیشتر از اینکه گریه کنم به بچه ها نگاه می کردم و به حالشان غبطه می خوردم.

نماز جماعت در چادر دسته راحت برگزار می شد.

ـ اینجا ریا نداریم، نماز هر کی درسته پیش نماز بشه.

تعارفی هم اگر بود به خاطر این بود که نماز همه درست بود و بچه ها می خواستند پشت سر دیگری که او را از خودشان بهتر می دانستند نماز بخوانند...

متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی

 

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم وترحم علی عجزنا واغثنا بحقهم

سه شنبه 19 بهمن 1395  11:51 AM
تشکرات از این پست
majnon313
majnon313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 287
محل سکونت : قم

نورالدین پسر ایران،قسمت 105،آب اروند به رنگ خون

نورالدین پسر ایران،قسمت 105،آب اروند به رنگ خون

مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت صدو پنجم(105)

آب اروند به رنگ خون

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نام کتاب: نورالدین پسر ایران

شماره صفحه: 521تا525

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نورالدین پسر ایران،قسمت 105،آب اروند به رنگ خون

...نیروهای غواص لشکر عاشورا باید قبل از سایر نیروها وارد آب می شدند و به سمت عقبه دشمن می رفتند. وقتی کنار آب آمدیم هوا تاریک و ساعت حدود نُه شب بود.

دو گروهان غواصی از گردان حبیب در کانال بودند؛ کانالی که درونش آب بود و هر چه به اروند نزدیک تر می شدیم ارتفاع آب در کانال بیشتر می شد. در کمال تعجب دیدم غواصان لشکر دیگری دارند مقابل ما در آب حرکت می کنند، آنها قبل از ما وارد اروند شده بودند. صدای بلند غواصها که به فارسی صحبت می کردند نگرانم می کرد. در دلم غوغایی بود، هنوز وارد اروند نشده بودیم که ناگهان صدایی از آب بلند شد؛ دشمن از آتشبارهایی استفاده کرد که اول روی آب را تا سطح پنجاه تا شصت متر گاز می پوشاند و بعد می سوخت و می سوزاند! غواصانی که به ستون در آب حرکت می کردند در یک لحظه زیر آتش تیربار دشمن لت و پار شدند. هنگامه ای بود که خدا می داند و بس! می دیدیم دشمن آب را با انواع تیر می زند؛ تیر مستقیم، تیربار کالیبر و... ناباورانه شاهد گلوله باران بچه های غواص درون آب بودیم. از آب صدایی بلند بود که دل آدم را خالی می کرد، صدای ناله مظلومانه غواصها در میان غرش آتشبارها خیلی غریب بود. به نظرم آن ساعات آب اروند به رنگ خون شده بود! سه چهار نفر از بچه های ما هم که وارد آب شده بودند، زخمی شدند اما محور ما لو نرفته بود.

هنوز ایران آتش خود را شروع نکرده بود. نیروهای گردانهایی که از بالا وارد آب شده و از محور ما می گذشتند مقابل چشم ما قتل عام می شدند. شنیده بودم سیزده لشکر نیروهای غواص خود را وارد عمل می کنند اما نمی دانستم آن لحظه چند گردان توی آب بودند. به نظر می رسید حداقل دو گردان غواص در آن لحظه در منطقه ما بودند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دقایقی بعد متوجه شدیم دیگر گردان غواصی لشکر عاشورا یعنی گردان ولیعصر هم نیروهایش را وارد آب کرده است. بیشتر غواصان گردان ولیعصر آن شب شهید و تعدادی مفقود شدند، تنها حدود چهل نفر از غواصان گردان ولیعصر از آب خارج شدند. شب عجیبی بود آن شب. بچه ها که در یک ردیف از طناب گرفته و به هم وصل بودند به طرز فجیعی در آب زخمی و شهید می شدند. گاهی صدای ناله و فریادشان را می شنیدم و دلم آتش می گرفت، دست و پای قطع شده بچه ها روی آب شناور بود. حدود یک ربع ماندیم. شرایط عجیبی بود و در ناباوری یکی از مسئولان گروهانها را دیدم که از صحنه عقب می دوید. چنان سریع می دوید که در یک لحظه، پایش به سیم گیر کرد و افتاد و معلق زد! در مقابل، فرماندهانی مثل محمد سوداگر و فرج قلی زاده هم بودند که زده بودند توی آب. انگار نه انگار که دشمن آب را آتش زده است! سوداگر که از نظر بدنی هم جزء بهترینهای گردان بود، با جسارت تمام بچه های زخمی را از دل اروند به ساحل می رساند. کاری که او می کرد اوج شجاعت و ایثار یک فرمانده بود...

متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم وترحم علی عجزنا واغثنا بحقهم

یک شنبه 24 بهمن 1395  5:01 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها