مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت نود وپنجم
ماجرای دقت در مسائل شرعی رزمنده ها
اینکه جبهه «مرد» می خواست
ونامه های مردم به رزمنده ها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نام کتاب: نورالدین پسر ایران
شماره صفحه: 471تا475
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...روزها و شبها با برنامه فشرده آموزش و تمرین می گذشت. شبهایی که تمرین نداشتیم از زور خستگی زود می خوابیدیم. معمولاً برای صبحگاه بچه ها را به کوه های مجاور می بردند. در آن نزدیکی دو روستا هم بود که باغات باصفایی داشتند. اغلب برای صبحگاه تا روستا می رفتیم و باغ پرتقال را دور می زدیم و برمی گشتیم. این مسیر جاده نداشت و فقط راهی برای عبور یک نفر وجود داشت. بچه ها گرسنه و تشنه به باغ می رسیدند. چند بار کسانی که در باغ بودند، تعارف کردند که هر چه می خواهیم بچینیم، اما بچه ها دست نمی زدند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دقت در مسائل شرعی آنقدر زیاد بود که احتمالات و مستحبات را هم جدی می گرفتند و احتیاط می کردند. مراسم صبحگاه حدود چهار ساعت طول می کشید. بچه ها را آنقدر به کوه ها کشانده بودند که نیروها در آن شرایط، هم کوهنورد شده بودند هم غواص! به قول بچه ها فقط آموزش هوایی ندیده بودند.
در این میان نیروهایی هم بودند که هر چه به آنها فکر می کردم شرمنده روح بزرگشان می شدم. اصغر علی پور، مسئول گروهان غواصی، یکی از آنها بود. می دانستم مشکلات زیادی در خانواده اش دارد؛ پدر و مادر پیر و بیماری داشت که در یکی از محلات حاشیه تبریز زندگی می کردند. اصغر آقا متأهل بود و همسر و دخترش هم پیش پدر و مادرش بودند. از طرف دیگر شوهر خواهرش به تازگی از دنیا رفته بود و مسئولیت خواهر و خواهرزاده هایش هم با او بود. وقتی در سد دز بودیم اتفاقات دیگری برای خانواده اش پیش آمده بود که مجبور شد سری به خانواده اش بزند. وقتی برگشت پرسیدم که چطور شد؟ خیلی دل گرفته بود. وقتی از اوضاع خانوادهاش گفت، منقلب شدم.
ـ اصغر آقا! امکان نداره تو از خیر جنگ بگذری و به اون جنگ بزرگتر که تو شهر و خانوادته برسی؟
ـ آقا سید! من همیشه وقتی با خدا حرف میزنم در همه عملیاتها از خدا خواستم منو زنده نگه داره. چون در پشت جبهه مشکلاتی دارم و اگر بمیرم خانواده ام میمونن... اما این بار نه! این بار زنده ماندنم را از خدا نمیخوام. راضی ام به رضای خدا اما دلم می خواد دیگه شهید بشم...
سعی می کردم او را از آن حال دلتنگی درآورم اما اصغر آقا طور دیگری شده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می گفت: «سید! باور کن این بار دیگه شهید می شم.» رفتارش حتی با شلوغ های گروهان تغییر کرده بود. گاهی از دوستان شهیدش حرف می زد، می گفت: «صادق آذری، حمید بهنیان و... دوستای من بودند و شهید شدند. حالا وقتی مییام اینجا و بچه ها رو می بینم یاد دوستان شهیدم می افتم و نزدیکه دیوانه بشم!» بعضی حالات اصغر را خوب می فهمیدم، هر چند حدود دو سالی از من بزرگتر بود اما به هم نزدیک بودیم. همانطور که اصغر از مشکلاتش برای من می گفت من هم از اوضاعم برای او می گفتم اما مشکلات من کجا و زندگی او کجا؟! جنگیدن سید نورالدین کجا و جنگیدن اصغر کجا؟ گرچه بعد از دو مجروحیت شدید در کمتر از یک سال در کردستان و عملیات مسلم بن عقیل اوضاع جسمی ام هیچ وقت خوب نبود و همیشه درگیر درد و عفونت زخمها بودم اما باز من تنها بودم، با خانواده ای که به نبودنم عادت داشتند و همسری که هنوز زندگی مشترکمان را شروع نکرده بودیم اما او خانواده بزرگی داشت که همه چشمشان به او و حقوق اندکش بود. آن هم در خانه کوچکی در حاشیه شهر که اگر می خواستی آنجا بروی باید حدود یک ساعت از کوچه های تنگ و سربالایی و پله ها پیاده بالا می رفتی. با همه اینها اصغر نمی توانست در آن شرایط که می دید به حضورش به عنوان فرمانده گروهان در جبهه نیاز هست در خانه بنشیند و فقط به فکر خانواده اش باشد. جبهه «مرد» می خواست!
آن روزها در سد دز برای اولین بار نامه هایی از مردم به دست ما رسید. ظاهراً نامه های زیادی از طرف دانش آموزان و مردم از شهرها به جبهه ارسال می شد اما برای اولین بار بود که ما چنین نامه هایی دریافت می کردیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این نامه ها در ما خیلی اثر می کرد. با خواندن بعضی نامه ها اشک بچه ها درمی آمد. دختربچه ای نوشته بود: «پدر من شهید شده. او قول داده بود مرا به کربلا ببرد اما نتوانست. شما انشاءالله پیروز می شوید و به جای پدرم مرا به کربلا می برید...» یکی دیگر نوشته بود: «من همزمان که درس می خوانم مجبورم قالیبافی کنم. وسایلی که برایتان خریده ام از دستمزد قالی بافی ام است.» یا از قول پیرزنی نوشته بودند: «من با چند روز روزه گرفتن توانسته ام برایتان نان بفرستم.» این نامه ها بین بچه ها دست به دست می گشت و هر کس می خواند متأثر می شد. بیشتر از همه وقتی فهمیدیم که بسته های پسته و کشمشی که بین ما پخش شد از طرف حضرت امام بوده، حالمان دگرگون شد و بیش از پیش احساس مسئولیت کردیم.
آن روزها مثل همیشه با مشکلات جسمی ام درگیر بودم. وقتی برای آموزش برهنه می شدم و بچه ها وضعیتم را می دیدند نگاهشان عوض می شد. رفتار بچه ها خجالتم می داد. لیاقت محبتهای آنها را نداشتم و طوری که بچه ها فکر می کردند، نبودم اما بچه ها در روزهای اول با دیدن زخمهایم منقلب می شدند. آنها که صمیمی تر بودند به شوخی می گفتند: «سید! جای سالم بدنت کجاست؟ فقط پشت گوشت سالم مونده؟!» یک روز همین حرف را علی پاشایی به خنده به من گفت. جواب دادم: «عیب نداره! شاید یه روزی اونجا هم ترکش خورد!»...
متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی