به نام او كه بر چشمهاي گريان ترحم مي كند
برگهاي دفترم را ورق مي زدم ويادداشتهايم را نگاهي مي كردم.دلم از خودم گرفت.
چقدر در اين صفحات رنگ وبوي تو را گم كرده ام. چقدر اين جاحضورت را خالي احساس مي كنم.
مولايم :كمكم كن وگرنه لحظه لحظه،ذره ذره وشراره شراره آتش وجودم دارد سرد مي شود،
فروكش مي كند وبه خاموشي مي نشيند.كم كم دارم فداي علاقه هايم مي شوم.كم كم دارم به آخر مي رسم.
كم كم دارم تمام مي شوم وخاكستر اشكهايم بر صفحات اين دفتر مي ماند.
مولايم:دلم غريبانه مي گريد،آرام ودر سكوت! آنگونه كه فقط تو مي شنوي وخداي دلم.دلم غريبانه مي گريد از اين دنيا...
ديگر حرفهايم تكراري شده است،ديگر تكراري مي شود اگر بگويم مولايم خسته شده ام...
تكراري مي شود اگر بنويسم توان زندگي را ندارم...
تكراري مي شود اگر بشنوي كه دلم هواي سفر دارد...تكراري مي شود...
اما مولايم به خدا ديگر نمي خواهم، به خدا ديگر دنيا را نمي خواهم...
به چه جرمي نفس بكشم در اين زندگي پراز نامردي وبي معرفتي...
مولايم ديگر نمي خواهم بي تو بودن را ...ديگر نمي خواهم زمين را، زميني كه هيچ لطفي ندارد...