گفتوگو با قدیمیترین یار حضرت امام-1
امام مرا شخصا برای عقد پسرشان دعوت کردند
خبرگزاری فارس: «فردا شب مجلس عقد برای مصطفی داریم، شما هم بیایید»، یعنی خود حضرت امام شخصاً مرا دعوت کردند و این روی همان سابقه رفاقتی بود که با پدر ما داشتند.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، به نقل از پاسدار اسلام، از کودکی به همراه والدیناش با امام خمینی(ره) و خانواده مکرمشان مأنوس و در دبستان همدرس و همبازی مصطفای امام بود. این انس با گذشت زمان و در جوانی به شاگردی امام و عشق آتشین به استاد انجامید. با این پیشینه بود که آیتالله سیدهاشم رسولی محلاتی، به زودی در زمره نزدیک ترین اصحاب و یاران رهبر کبیر انقلاب قرار گرفت. دانش سرشار ایشان که به شیوه نگارش و خطی زیبا نیز آراسته بود، از یک سو و اعتماد عمیق حضرت امام به وی از سوی دیگر، جایگاه و منزلت متمایزی را برای ایشان نزد امام خمینی رقم زد.
آیت الله رسولی محلاتی
آیتالله رسولی محلاتی که به عنوان قدیمیترین و نزدیکترین یار و امین امام، ویژگی منحصر به فردی در میان اصحاب آن حضرت دارد، پس از رحلت بنیان گذار جمهوری اسلامی، عهدهدار یکی از مهمترین شئون بیت مقام معظم رهبری«مدظله» گردید. حضور و همکاری آیتالله رسولی و دیگر اصحاب دیرین و ریشه دار حضرت امام خمینی در کنار مقام معظم رهبری، نشان از پایداری یاران راستین امام در خط امام و وفاداری آنها به مهمترین میراث امام یعنی ولایت فقیه است.
آیتالله رسولی همواره به موازات مسئولیت های مهم در بیت حضرت امام و بیت مقام معظم رهبری و نیز سایر فعالیت های مذهبی، اجتماعی و فرهنگی، از پیشتازان عرصه تألیف و تحقیق علمی بوده و با نزدیک به یکصد جلد تألیف، ترجمه و تحقیق و تصحیح آثــار علمــی در رشته های گوناگون، از پر کارترین نویسندگان و محققین معاصر شناخته شده است.
*پرسش اول ما زمان و چگونگی آشنایی حضرتعالی با حضرت امام است.
*آیتالله رسولی: بسماللهالرحمنالرحیم. بنده هم تشکر میکنم و خاطراتی را که در این باره در حافظهام باقی مانده است، عرض میکنم. ارتباط ما با امام «رضواناللهعلیه» برمیگردد به ارتباط و دوستی و رفاقتی که مرحوم پدر ما با امام و مرحومه والده ما با خانم امام داشتند. مرحوم پدر ما از جوانی و در دوره مرحوم آشیخ عبدالکریم حائری «رحمهاللهعلیه» برای تحصیل به حوزه علمیه قم رفتند و همان جا با امام آشنا شدند. ایشان ارادت خاص و عجیبی به مرحوم امام داشتند که داستانش مفصل است و بنده برخی از شواهد آن را عرض خواهم کرد. همین باعث شده بود که ما با خانواده حضرت امام رابطه خانوادگی داشته باشیم. مادر ما با خانم امام «رحمهاللهعلیهما» رفت و آمد داشتند.
خود من با مرحوم حاجآقا مصطفی، قبل از این که طلبه شویم، در کودکی از کلاس ششم ابتدایی در یکی از مدرسههای قم همکلاس بودیم. بعد هم که به حوزه علمیه آمدیم و مشغول تحصیل علوم دینی شدیم، مدتی با ایشان هممباحثه بودیم. یادم هست که سیوطی را مقداری با ایشان مباحثه کردم. بعد هم یک هممباحثه سومی پیدا کردیم که مرحوم آیتالله فاضل لنکرانی بودند و یادم هست که مغنی و حاشیه را با ایشان مباحثه میکردیم.
به هر حال آشنایی ما با امام و خانواده ایشان از آن زمان شروع شد.
*یعنی از زمان کودکی...
*آیتالله رسولی: بله از قبل از این که وارد حوزه شویم و از دوران مدرسه ابتدایی. یادم هست با مرحوم حاجآقا مصطفی در دوره نوجوانی و جوانی در مدرسه فیضیه بودیم که آن زمان خیلی خلوت و بسیاری از حجرههای آن خالی بود. تازه رضاشاه رفته و محمدرضا آمده بود. رضاشاه خیلی به حوزههای علمیه ضربه زد و طلبهها را تار و مار و خلع لباس کرد و در نتیجه طلبه خیلی کم بود.
ما گاهی در رودخانه قم به مَرّه بازی و چوگان بازی مشغول میشدیم و بعضی اوقات هم در تابستانها به چاله حوض میرفتیم. حمامهای قم خزینههایی داشت که منبع آب آن بود و پشت خزینههای آب گرم، گودالهایی قرار داشت که به آنها چاله حوض میگفتند و بسیار بزرگ بودند. آن موقع استخرهای امروزی برای شنا وجود نداشت و چاله حوضها را به صورتی درست کرده بودند که تابستانها برای شنا استفاده میشد. من و حاجآقا مصطفی برای شنا به آنجا میرفتیم. یادم هست به گوش مرحوم آقای بروجردی رسانده بودند که بعضی از طلبهها با بچههای قم میروند چاله حوض برای شنا. آقای بروجردی هم گفته بودند: «اسامی آنها را بنویسید و شهریههایشان را قطع کنید». از جمله کسانی که شهریهاش قطع شد، آیتالله سبحانی بود که یک بار آمده بود چاله حوض و شهریهاش را قطع کرده بودند.
یک روز امام «رحمهاللهعلیه» در صحن حضرت معصومه(س) به من رسیدند و فرمودند: «شنیدهام مصطفی میرود چاله حوض. هر وقت رفت به من خبر بدهید!». در این حد با هم رفیق بودیم.
سید هاشم رسولی(سمت چپ) و مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی
*لابد میدانستند که با هم میروید و غیرمستقیم به شما هم گفتند که نروید!
آیتالله رسولی: یادم هست برای عقد حاجآقا مصطفی -ایشان داماد حاجآقا مرتضی حائری بودند و نوه حاج شیخ عبدالکریم، عیال ایشان بود- امام در صحن مدرسه یا صحن حرم حضرت معصومه«س» به من فرمودند: «فردا شب مجلس عقد برای مصطفی داریم، شما هم بیایید»، یعنی خود امام شخصاً مرا دعوت کردند و این روی همان سابقه رفاقتی بود که با پدر ما داشتند.
امام «رحمهاللهعلیه» عارضهای شبیه به آسم داشتند. تنگی نفس مختصری داشتند. آن موقع تازه در تهران دکتری دستگاه جدیدی برای معالجه آسم آورده بود و فقط او این دستگاه را داشت. امام بعضا روزهای پنجشنبه برای معالجه نزد این دکتر به تهران میرفتند. روزهایی که امام به تهران میرفتند، روز عید ما بود و به مرحوم حاجآقا مصطفی میگفتیم که باید ناهار درست کنی! خدا رحمت کند مادر ایشان چلوخورش خوبی درست میکردند و ما هم میرفتیم آنجا به سورخوردن. غرض این که رفت و آمد ما از آن زمان بود.
*قبل از این که به نقل خاطرات ادامه بدهید، لطفا بفرمایید شما متولد چه سالی هستید؟
آیت الله رسولی: تاریخ تولد قمری من که پدرمان پشت قرآنشان نوشته بودند، 28 رمضان سال 1348 قمری است که بین 1308 و 1309 شمسی میشود. من و مرحوم آقای توسلی و مرحوم حاجآقا مصطفی و مرحوم شهید آشیخ فضلالله محلاتی، همگی متولد 1309 بودیم.
*از خاطراتتان با حضرت امام میگفتید.
آیت الله رسولی: بله، به هر صورت سابقه ما از همان زمان شروع میشود. روی ارادت عجیبی که پدر ما به امام داشت و علاقه عجیبی که امام به پدر ما داشتند و طرفینی بود، باعث شده بود که ما به منزل امام رفت و آمد زیاد داشتیم. چند سال هم که در تابستانها به محلات میرفتیم، امام هم به عنوان ییلاق به محلات میآمدند. بعد هم که پدر ما به امامزاده قاسم شمیران آمد، امام «رحمهالله علیه» باز چند سالی تابستانها به امامزاده قاسم میآمدند.
*یعنی به منزل شما میآمدند؟
آیت الله رسولی: خیر، در محلات منزلی را کرایه میکردند و بعد هم که آمدیم امامزاده قاسم، ایشان هر وقت میآمدند همین کار را میکردند. یادم هست که پدر ما شبهای جمعه پشت بلندگوی مسجد دعای کمیل را با صدای رسا میخواند. امام به پدر من فرموده بود: «صدای دعای کمیل شما که از بلندگوی مسجد بلند میشود من میآیم و در حیاط مینشینم و تا آخر به دعای کمیل شما گوش میدهم».
از علاقه امام به پدر ما مورد دیگری را نقل میکنم. یک بار پدر ما دچار بیماری حصبه شده و چند روزی بستری بود. امام از طلبههای محلاتی پرسیده بودند: «چطور آقای آقاحسین پیدایشان نیست؟» گفته بودند: «ظاهراً کسالت دارند». آن روزها خانه ما در گذر الوندیه قم بود که بین عشقعلی و چهار مردان بود. ساعت حدود 11-12 شب بود که دیدیم در میزنند. من رفتم در را باز کردم و دیدم امام و دکتر مدرسی هستند. دکتر مدرسی در آن موقع رئیس بیمارستان سهامیه قم و بهترین دکتر شهر و آخوندزاده بود. دکتر مدرسی با همه علمای قم آشنا و ذوقاً هم آخوند بود و شاید تحصیل حوزوی هم کرده بود. او طبیب حاذقی بود و همه قبولش داشتند. وقتی امام شنیده بود پدر ما مریض است، شبانه رفته بود و دکتر مدرسی را برداشته و به منزل ما آورده بود.
خانه ما محقر بود. در را که باز میکردید، دالان کوچکی بود و بعد پله میخورد و به اتاقی دم در میرسید و بعد وارد حیاط میشدید. امام آمدند و جلوی در آن اتاق که پدرمان در آن بستری بود، ایستادند و به دکتر مدرسی فرمودند: «بروید ایشان را معاینه کنید». دکتر مدرسی آمد بالا و پدرمان را معاینه کرد. معاینه شاید ده بیست دقیقهای طول کشید و در تمام این مدت، امام سر پا در دالان ایستاده بودند تا ببینند دکتر مدرسی چه میگوید. دکتر مدرسی معاینه کرد و بلند شد و به امام گفت: «ایشان الحمدلله دوره خطر را گذرانده و عرق کرده و رو به بهبود است». امام هم خوشحال شدند و دعا کردند و رفتند. خلاصه عرضم این است که این علاقه بین پدر ما و حضرت امام طرفینی بود. هم پدر ما عجیب به امام علاقه داشت و هم امام به ایشان بسیار علاقمند بود.
یادم هست وقتی امام را به ترکیه و بعد هم به عراق تبعید کردند، پدر ما به تکاپو افتاد که به عراق برود. ساواک گذرنامه ایشان را به خاطر این که میدانست به امام علاقمند و مبلّغ ایشان است، نگه داشته بود. ایشان دائماً واسطه درست میکردند که بروند بپرسند چرا گذرنامه ایشان را نگه داشتهاند؟ چند نفر از محضردارها و صاحبنامهای تجریش که با ساواک آشنا بودند پرسیده بودند علت چیست که گذرنامه ایشان را نمیدهید؟ ساواک گفته بود به خود ایشان بگویید بیاید تا با ایشان مصاحبهای کنیم. پدر ما رفته بود ساواک که گذرنامهاش را بگیرد. رئیس ساواک پرسیده بود: «شما میخواهی بروی عراق چه کار کنی؟» ایشان خیلی ساده گفته بود: «اول میخواهم بروم زیارت ائمه(ع) و بعد هم میخواهم بروم دیدن آقای خمینی» و همین مسئله باعث شد که گذرنامه ایشان را نگه دارند و ندهند.
غرض این که ایشان این قدر به امام علاقه داشت و این علاقه و رفت و آمدها باعث شده بود که ما قبل از طلبگی با مرحوم حاجآقا مصطفی و مادر ما با خانم امام رفت و آمد داشته باشیم تا اینکه منجر شد به طلبه شدن ما.
آیت الله رسولی به همراه امام خمینی در یکی از روستاهای اطراف قم/1343
*با این حساب میشود گفت که در میان اصحاب امام، قدیمیترین فردی که از زمان کودکی با امام انس و ارتباط داشته است، حضرتعالی بودهاید. استفادههای علمی شما از محضر امام از کی آغاز شد؟
آیت الله رسولی: یادم نیست که امام چه وقت درس خارج را شروع کردند، اما این را میدانم من و چند نفر دیگر جزو اولین کسانی بودیم که از امام تقاضا کردیم که درس خارج را شروع کنند. یعنی در زمان حیات مرحوم آیتالله بروجردی. من بودم و آشیخ محمدعلی قمی، آقای نصراللهی که مشهدی بود. رفتیم و از امام خواهش کردیم که یک درس خارج فقه را شروع کنید و امام در مسجد سلماسی درس را شروع کردند. ابتدا 5، 6 نفر بودیم و بتدریج بقیه خبر شدند و جمعیت درس خارج فقه ایشان زیاد شد و ایشان درس فقه را به مسجد محمدیه نزدیک صحن آوردند که الان جزء شبستان شده است. ایشان صبحها در مسجد محمدیه درس فقه میگفتند و درس اصول را در همان مسجد سلماسی میدادند که باز ما جزو اولین شاگردان ایشان بودیم.
قبل از این که به ادامه خاطرات شما با حضرت امام بپردازیم، بد نیست که از مراحل تحصیلی خود حضرتعالی هم اطلاعاتی داشته باشیم. غیر از درس حضرت امام از کدامیک از اساتید استفاده کردید؟
من حاشیه ملا عبدالله را نزد پدرم خواندم. چند نفر دیگر از جمله آقا شهاب اشراقی –داماد امام- هم بودند. بعد از حاشیه ملاعبدالله چیزی که یادم هست شرح لمعه است که پیش سه استاد خواندم. بیشترش را پیش مرحوم آشیخ اسدالله نوراللهی نجفآبادی خواندیم. بیشتر فضلای قم از شاگردان شرح لمعه آشیخ اسدالله بودند که در مدرسه خان درس میگفت. آقای محمدی گیلانی، آقای خزعلی و بسیاری دیگر از علمای سرشناس فعلی، از شاگردان شرح لمعه مرحوم آشیخ اسدالله بودند.
قسمتی از جلد دوم شرح لمعه را پیش مرحوم شهید آیتالله صدوقی خواندیم که خیلی هم شیرین درس میگفت. گاهی هم در میانه درس از همان مطالب شیرین و طنزهای خاص خودش بیان میکرد. یک مقدار از شرح لمعه را هم پیش مرحوم آقای منتظری خواندیم. قسمتی از معانی و بیان و بدیع مطول را نزد مرحوم شهید مطهری و قسمتی از کفایة الاصول را نزد مرحوم آقای مجاهدی تلمذ کردیم. مقدار زیادی از درس قوانین را پیش مرحوم آقای آشیخ عبدالجواد اصفهانی خواندیم. ایشان بین دارالشفا و مدرسه فیضیه بالای دالان حجرهای داشت و ما آنجا میرفتیم و درس میگرفتیم. خیلی هم شیرین و با تأنی و ملیح درس میگفت. مقدار زیادی از مکاسب را پیش مرحوم آیتالله گلپایگانی در مسجد امام خواندیم. ایشان در آنجا یک درس عمومی داشت و خیلیها هم میآمدند و شلوغ میشد. ایشان سرش را میانداخت پایین و میخواند و معنا میکرد تا یکی بگوید: «آقا! وقت تمام شد».
یک مقداری از شرح لمعه و رسائل شیخ را پیش مرحوم آقای آشیخ علی پناه خواندیم. بعد به درس خارج رفتیم. درس خارج آقای بروجردی را هم سه چهار سالی رفتیم که در مسجد بالاسر درس میگفت. آن وقتها مسجد اعظم هنوز ساخته نشده بود و جای خراب و کثیفی بود. بعد ایشان آنجا را از آستان حضرت معصومه «س»گرفت و بعضی از خانههای اطراف آن را هم خرید و مسجد اعظم را ساخت و بعد دروس در آنجا تدریس میشد.
*ظاهرا جنابعالی با مرحوم آیت الله شهید سعیدی هم دوست و همدرس بودید؟
آیتالله رسولی: بله. مرحوم شهید سعیدی خیلی شوخ و شیرین و مزّاح بود. در درس امام هم گاهی اشکال میکرد. یادم هست یک روز اشکال کرد و امام جوابش را دادند و باز یک چیزی گفت و امام فرمودند: «آقا را ببین! ما سپر را روی سر گرفتهایم و آقا شمشیر را به پا میزند». یعنی حرفش بی ارتباط است! ایشان هم معطل نشد و گفت: «قاعدهاش همین است! وقتی شما سپر را به سر میگیرید، من باید شمشیر را به پا بزنم دیگر». غرض این که از این شوخیها هم میکرد.
مرحوم سعیدی از شاگردان خوب امام بود. وقتی پدر ایشان فوت شد، شاگردها به امام عرض کردند که پدر آقای سعیدی فوت کرده است و اگر اجازه بفرمایید برای تسلیت در خدمت شما برویم منزل ایشان. امام گفتند: «بسیار خوب». با امام رفتیم و آقای سعیدی -خدا رحمتش کند- چای آورد. امام معمولاً چای نمیخوردند. ظرف پرتقال وسط اتاق بود و مرحوم سعیدی آورد و تعارف کرد و امام گفتند: «میل ندارم». ایشان هم یک پرتقال برداشت و با یک مداد آورد پیش امام و گفت: «چای که نخوردید، پرتقال هم که نمیخورید، پس لااقل امضا بفرمایید که رؤیت شد!» با این که خودش صاحب عزا بود، از این شوخیها هم میکرد. بسیار شوخ بود.
یک روز بعد از درس مرحوم آیتالله بروجردی، مرحوم آقای سعیدی به من گفت: «بیا برویم از آقای بروجردی سئوالی دارم، بپرسم».
گفتم: «برویم».
پشت مسجد بالاسر کوچه تنگی بود که به سمت خیابان میرفت. آقای بروجردی از اینجا میرفت و در خیابان درشکه سوار میشد و به منزل میرفت. ایشان گوشش سنگین بود و معمولاً دستش را پشت گوشش میگذاشت. قبل از این که وارد کوچه شود، مرحوم آقای سعیدی رفت جلو و گفت: «بعضی از دوستان به ما میگویند فلسفه بخوانید. به نظر شما بخوانیم یا نخوانیم؟ نظرتان چیست؟»
ایشان فکری کرد و گفت: «نخوانید».
گفتیم: «چشم».
ما هم به خاطر فرمایش ایشان فلسفه نخواندیم.
آن روزها فلسفه در حوزه بدنام بود و حتی کسانی که درس فلسفه میخواندند، خیلیها پشت سرشان حرف میزدند، از جمله پشت سر امام «رحمهالله علیه». خود مرحوم علامه طباطبایی منزوی بود و چند نفر مخصوص میرفتند و درس میگرفتند.خیلیها میگفتند چون فلسفه درس میدهد، به سراغش نروید. چنین وضعیتی بود. حتی خود مرحوم مطهری در آن اوایل از این جهت یک قدری منزوی بود.
آقای بروجردی که فوت شدند، درس امام در مسجد اعظم تشکیل میشد و شاید شلوغترین درس بود. تا زمانی که در قم بودیم، درس خارج ما درس امام بود و درس خارج دیگری نرفتیم. البته یک ماهی هم درس مرحوم آقای گلپایگانی میرفتیم که صبحها درس فقه میگفت.
آیتالله رسولی محلاتی
*اولین تألیف شما چه بود؟
آیتالله رسولی: کتاب «کیفر گناه» است که بیشترین چاپ هم شده است.
*چند چاپ؟
آیتالله رسولی: اخیراً چاپ بیست و پنجم منتشر شده، به چند زبان هم ترجمه شده است، به زبان عربی با نام «عقابالاعمال» ترجمه و چند بار هم چاپ شد. دو-سه سال پیش طلبه ای آمد گفت: «اهل روسیه هستم و در قم درس میخوانم و کتاب «کیفر گناه» شما را به روسی ترجمه و چاپ کردهام» و نسخهای از آن را برای من آورده بود که در کتابخانهام هست. افراد دیگری هم آن را به زبان ترکی و اردو ترجمه کرده اند.
این اولین تألیف ما بود و جالب اینجاست که وقتی آن را نوشتم، برای چاپ آن را به چند کتابفروش دادم، ولی چون معروف نبودم، گفتند چاپ نمیکنیم. بعد بردم به حسینیه ارشاد که گروهی در آنجا بودند و کتاب چاپ میکردند.
*میناچی...
آیتالله رسولی: بله، بردم دادم به خود آقای میناچی. کتاب را گرفت و چند وقتی هم دستش بود. بعد که رفتم گفت: «نه» و چاپ نکرد. من چون خیلی روی این کتاب زحمت کشیده بودم و دلم نمیآمد همین طور باقی بماند، پولی قرض کردم و کاغذ کاهی خریدم و پیش مرحوم حیدری که رئیس چاپخانه حیدری رفتم و با او قرارداد بستم و شروع کردیم به چاپ. بعد که چاپ شد، گفت: «جلد میخواهد و باید برای روی جلدش طرحی بزنید، بدهید به یک نقاش». من نشستم و خودم برای روی جلدش طرحی درست کردم. بعد که کتاب چاپ شد، یکی یکی کتابفروشها آمدند به سراغش که اجازه بدهید ما چاپ کنیم و اولین کتابفروشی که آن را چاپ کرد، مرحوم آقای صدر اهل دزفول بود که در خیابان ناصرخسرو کتابفروشی داشت و چندین بار آن را چاپ کرد. بعد دفتر نشر [فرهنگ اسلامی] آن را گرفت و چندین بار چاپ کرد. بعد این نشر به بحران برخورد و راکد شد و بعد از صحبتهایی قرار شد نصف کتابهای ما را دفتر تبلیغات قم و نصف دیگر را دفتر نشر چاپ کنند. حدود 40 کتاب بود که ما آنها را نصف کردیم و قرعه زدیم و به این ترتیب کتابها تقسیم شدند و «کیفر گناه» سهم بوستان کتاب شد. اخیراً دیدم که چاپ بیست و پنجم را درآوردهاند.
ادامه دارد...