0

زنان الگو

 
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

هند دختر عبدالله بن عامر
هند دختر عبدالله بن عامر

..... واي خداي من!

كنيزك برخاست. دست خانمش را در دست گرفت و گفت:" جرعه اي آب بنوشيد خانم! چه خوابي مي ديديد كه اين چنين هراسان از خواب بلند شديد؟"

هند دستي بر سرش كشيد. حتي در لباس حرير هم عرق كرده بود. از زماني كه در اين قصر پا گذاشته بود تا كنون چنين احساس هراسي نداشت.

رو به كنيز كرد و گفت:" درب هاي آسمان باز شده بود. ملائكه صف در صف به زمين مي آمدند. سر بريده اي در ظرفي زرين قرار داشت. به آن تعظيم مي كردند و مي گفتند:" السلام عليك يا اباعبدالله!"

ابري در آسمان پديدار شد و به سوي زمين آمد. از ميان آن ابر جماعتي پياده شدند. در ميان آن جمع فردي بود بسيار زيبا. مثل ماه شب چهارده. خود را در برابر آن سر انداخت و بر دندان هاي او بوسه مي زد و مي گفت:" اي فرزندم! تو را كشتد.آيا ديدي ايشان كه تو را نشناختند ، از نوشيدن آب تو را منع كردند. اي فرزندم! من جد تو پيامبرخدايم و اين پدرت علي مرتضي است و اين برادرت حسن است و اين عمويت جعفر و ايشان حمزه و عباس هستند."

و تمام اهل بيت رسول(ع) را يكي يكي بر زبان مي آورد. نگاه كن آن نور مثل اين نوري است كه در داخل قصر تابيده است...

هند بلند شد. دنباله لباسش روي زمين كشيده مي شد. به سمت در رفت. به سوي سالني رفت كه نور از آن به بيرون مي تابيد. قدم هايش را آهسته تر كرد و از آن دربي كه نيمه باز بود نگاهي به درون اتاق انداخت. يزيد بر مخده اي نرم تكيه داده بود. طشتي زرين در جلوي او بود. شراب مي خورد و از جامي كه در دست داشت شراب را بر طشت مي ريخت. با چوبي كه در دست داشت بر دهان مبارك مي زد و مي گفت: چه خوش دنداني حسين!...

هند فرياد كشيد. صداي هند در سرسرا پيچيد. فرياد او از اعماق جانش برخاست و در قصر شرر انداخت. خدمتكاران به سوي اتاق يزيد دويدند. هند فرياد مي كشيد. يزيد هراسان شد و به سوي درب اتاق دويد. زيباترين همسر او دختر عبدالله روي زمين افتاده بود و فرياد مي كشيد.

يزيد گفت: هند چه شده است؟

فرياد هند قطع نمي شد. اي يزيد! تو بر لباني چوب مي زني كه پيامبر برآن بوسه مي زد. يزيد تو چه مي كني با فرزند رسول خدا؟
هند از حال رفت.

...شب سايه خود را بر قصر انداخته بود. خدمتكاران بي صدا و آرام رفت و آمد مي كردند. بوي غم در فضا موج مي زد. پرده هاي قصر با نسيمي كه به آرامي مي وزيد حركت مي كرد. كنيزك از اتاق بيرون رفت. يزيد كنار هند نشست. هند چشمانش را بست. يزيد گفت: هند بيداري؟

هند چيزي نگفت. يزيد ادامه داد:" باور كن تقصير من نيست. ابن زياد او را كشت. من فقط گفته بودم از او بيعت بگير. اما ابن زياد در اين كار تندروي كرد و او را كشت و من بدون اين كه حسين را مي كشتند به فرمانبرداري راضي مي شدم..."

هند گريه كرد و گفت:" به خدا قسم بر فاطمه(س) خيلي سخت است كه فرزندش را در برابر تو ببيند. تو كاري كردي كه سزاوار لعن و نفرين خدا و رسول او شده اي. يزيد! تو به چه رويي روز قيامت در محضر رسول خدا حاضر مي شوي؟"

به خدا ديگر من زن تو نيستم و تو شوهر من نيستي.

هند گريه كنان بلند شد و از اتاق بيرون رفت. صداي شيون او در قصر مي پيچيد...
 
 

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:28 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

فضه

..... "پادشاهي براي پيامبر اسلام هديه فرستاده است. در ميان آن ها زني است كه بسيار شيرين صحبت مي كند و فرمايشات او دلنشين است. در كمال فصاحت و بلاغت مناجات مي گويد. مي گويند دختر پادشاه هند است."

مرد عرب اين را به زنش گفت. زن گفت: "پيامبر او را چه خواهد كرد؟"

مرد عرب گفت: "از اموالي نيست كه بابت خمس و زكات گردآوري شده باشد كه بيت المال باشد. در جنگ هم به دست نيامده تا جزء اموال همه مردم باشد. هديه اي خاص است كه به شخص پيامبر(ص) اهدا شده است و خود حضرت در اين باره تصميم گرفته اند".

...زن گفت: "او را چه كرد؟ آيا به عقد خود درآورد يا به يكي از برادران مسلمان بخشيد؟"

مرد گفت: "هيچ كدام. او را به دخترش فاطمه(س) بخشيد. تو مي داني كه اين دختر چقدر براي پيامبر(ص) عزيز است. پيامبر(ص) او را به فاطمه(س) بخشيد تا در كارهاي خانه به او كمك كند. همين چند وقت پيش بود كه فاطمه(س) به درخواست علي(ع) نزد پيامبر(ص) رفت تا درخواست خدمتكاركند. اما پيامبر به او فرمود: "در مسجد اصحاب صفه هستند كه بدون آب و غذا به سر مي برند و روا نيست كه من تو را بر آن ها مقدم بدارم. ولي اكنون كه وضعيت مهاجران بهتر شده است پيامبر(ص) از هدايايي كه به او مي بخشند درخواست دخترش را به اجابت رسانده است.."

" مولاي من! اين قطعه طلا را از من بپذير!"

علي(ع) رو به خدمتكار كرد و فرمود:" فضه! تو اين طلا را چگونه به دست آورده اي؟"

خدمتكاري كه فضه خطاب شده بود، گفت:" اين همان كاسه مسي است كه در آن آب مي نوشيد. من چون علم كيميا مي دانم و وضعيت فقر و تهيدستي شما را ديدم آن را به طلا تبديل نمودم تا با فروش آن به زندگي خود سر و سامان دهيد."

علي(ع)خنديد و گفت:" اي فضه!عمل كيمياگري را به درستي انجام داديد. اما بهتر آن بود كاسه را مذاب مي كرديد. در آن صورت رنگ آن بهتر و قيمت آن بيشتر مي شد."

فضه با تعجب گفت:"مگر شما از اين علم اطلاع داريد؟"

علي(ع) فرمود:" آري من جزئيات كيمياگري را مي دانم و اهل خانواده ام هم مي دانند حتي اين طفل."

حسين(ع) گوشه اي نشسته بود و به خدمتكار نگاه مي كرد.

علي(ع)ادامه داد:" ما آل محمد(ص) بزرگتر و بالاتر از اين علوم را مي دانيم."

فضه آرام گرفت و دريافت كه فقر، گنج بي پايان اين قبيله است. فضه در بطن خانواده غرق شد. آن سان كه وقتي نذر كردند براي سلامتي از بيماري فرزندان عزيز زهرا(س) روزه بگيرند، فضه نيزدر اين نذر شريك شد. وقتي كه غذاي افطار خود را در سه روز پياپي به فقير و يتيم و اسير بخشيدند، فضه نيز در اين گرسنگي و در آن بخشش ها سهيم شد.

فضه در همان حال با اهل بيت(ع) همراه شد و درتمام مصائب با حضرت فاطمه(س) همراه شد. همچون آنان حافظ قرآن بود و چون آنان عامل قرآن گشت. فضه در مصائب آل رسول(ع)همراه بود.

عمربن خطاب مي گويد:" وقتي براي گرفتن بيعت به خانه فاطمه(س) رفتم، اول خدمتكارشان فضه به نزد من آمد و با من گفتگو كرد و حجت و دليل براي من آورد...پس زماني كه دربه پهلوي حضرت ضربه زد، آن چنان ناله زد كه گمان كردم مدينه زير و زبر شده. پس فضه را صدا زد وگفت:" فضه مرا درياب. به خدا قسم فرزندم را كشتند ...

ايشان اگر چه ازدواج كرده بودند اما هرگز از همراهي با اهل بيت(ع) باز نماند و در مصيبت اهل بيت(ع) همراه شد.
 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:28 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

رمله مادر حضرت قاسم
به نام خدا
 
ام بشر خم شد. ام الخیر و ام الحسن او را به داخل خیمه بردند. رمله بلند شد تا پیش او برود.

صدای همهمه سربازان هیاهویی عجیب برپا کرده بود. صدای بنی هاشم را می شنید...
 
چه سربازانی دارد این میدان! چه یارانی دارد این امام! صدایی او را به خود آورد:

-: رمله! یکی دیگر از اولاد علی(ع) هم اینک شهید شده است...

-: می دانی قاسم بی تاب رفتن است. باید او را کمک کنم.

رمله ناله بلندی کشید و اشک از چشمانش سرازیر شد. عشق چه سربازانی دارد در این میدان.

رمله سلاح را بر کمر قاسم بست...

-: قاسم جان! تو مطمئن هستی که می خواهی به میدان بروی؟

-: بله مادر. عمویم تنهاست. دیگر یاوری ندارد...

رمله اشک های صورتش را پاک کرد. آتش از آسمان می بارید. لب های خشکیده اش به یاد آب له له می زد. قاسم پیش حسین(ع) رفت... حسین(ع) سر بلند کرد. قاسم سلاح بر کمر بسته بود. نوجوان کوچک برادر این جا چه می کرد؟!

-: عموجان! اجازه میدان رفتن می خواهم.

امام گفت: نه قاسم! تو هنوز نوجوانی!

قاسم گفت: من آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم به دین خدا یاری برسانم.

امام روی برگرداند. دلش نمی آمد این یادگار کوچک برادر روانه میدان شود. قاسم گریه کرد. اشک نمکین صورتش را سوزاند و رد سرخی بر گونه هایش کاشت. عمو او را در بغل گرفت. با دست های خود صورتش را پاک کرد. قاسم را به سینه اش چسباند. شوری اشک را با گونه هایش حس کرد.

-: قاسم جان! تو هنوز کوچکی. بگذار مردان جنگی بجنگند.

مگر چند مرد جنگی دیگر مانده بود؟ قاسم نپرسید. حسین هم هیچ نگفت.

قاسم گفت: نه عمو! خواهش می کنم به من اجازه بده! من به برادرانم گفتم که در پی آنان می آیم.

رمله به خیمه تکیه داده بود و پسرش را نگاه می کرد. نوبت او بود. حسین(ع) قبول نمی کرد. صدای گریه قاسم به گوش رمله رسید و به گوش دیگران ....

امام قاسم را در بغل گرفت. اشک بر صورت او جاری شده بود.

-: عموجان! تو را به مادرت زهرا(س)...

رمله همچنان به خیمه تکیه داده بود و صدای قاسم را می شنید:

ای پسر سعد! به فکر خدا نیستی، از روز قیامت ترس نداری که خاندان رسول خدا در این بیابان با لب تشنه باشند. از تشنگی چشم های آنان سیاهی رود... خدا به تو جزای خیر ندهد.

تیغ تیز و بران در دست قاسم می گشت. رمله شاهد بود که شمشیر قاسم به کمر او نمی رسید. بر زمین کشیده می شد. اما در دست او رام بود و گوش به فرمان.

یکباره شمشیر بالا رفت. هیکل مردی که هزار برابر قاسم تجربه جنگی داشت، پیدا شد. قلب رمله از جا کنده شد.

صدای قاسم شنیده می شد: منم قاسم از نسل علی(ع). ما و خانه خدا نزدیکتر به نبی هستیم از شمر ذی الجوشن یا از پسر داعی.

صداها اوج می گرفت: او پسران ازرق را کشت... او ازرق را هم کشت.

صدای قاسم نزدیک تر شد: ای عمو! تشنه ام. تشنه..آیا نوشیدن جرعه ای آب ممکن است؟

امام گفت: صبر کن. به زودی از دست رسول خدا(ص) سیرآب خواهی شد.

عمر بن سعد از این که سربازانش از نوجوانی که پایش به رکاب نمی رسید، شکست می خوردند سرافکنده شد. خواست حمله را شروع کند. حمید بن مسلم جلو آمد و گفت: آن ها که دور او را گرفته اند برای او کافی هستند. اما عمر تصمیم خود را گرفته بود. به تاخت به جلو رفت... صدای قاسم قلب رمله را شکافت: ای عموجان! مرا دریاب!

عمر ازدی حمله می کرد؛ دیگران هم از او حمایت می کردند. اما قاسم تنها بود. فقط عمویش به سوی او می رفت. عمر ازدی و قاسم زیر پای اسب ها بودند. گرد و خاک بلند شد. صداها اوج می گرفت و حسین یکه و تنها می رزمید.

... گرد و خاک که فرو نشست، رمله دید قاسم را که روی زمین افتاده بود و با پایش زمین را می سایید.

عمو قاسم را در بغل گرفت؛ صدای حسین(ع) قلب رمله را فشرد:
به خدا قسم که بر من خیلی سخت است که تو مرا دعوت کنی و من نتوانم تو را اجابت کنم...
 
 
 

فریبا انیسی. یاوران حرم

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:29 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

حضرت فاطمه بنت اسد
حضرت فاطمه بنت اسد
 
سلام مادر! دوباره در منظر نگاهم بنشین! من علي هستم، پسر تو! تو را می بینم در آن فضای مکدر و منفور. سال های سیاه جاهلیت زمین را به نسیانی کریه کشانده است.
 
 اعراب جاهلی بر قتل و غارت و زنده به گور کردن دختران سبقت می جویند. در این میان برخی از طوايف مثل کوه در برابر توفان جاهلیت ایستاده اند. جوانی پاک و روحانی غمگین و مایوس چشم به آسمان می دوزد و نجات مردم را از خدای یگانه اش می طلبد. این جوان اسد نام دارد. پس از این پریشانی ها با مادر خود در مورد ازدواج صحبت می کند.
 
برایش دختری صالح به نام عاتکه را خواستگاری می کنند. بعد از مدتی زندگی مشترک، خداوند دختری زیبا به آن دو عطا می کند. دختری به نام فاطمه؛ یعنی تو! اسد، عاشقانه تر از هر پدری دوستت دارد و به تو می بالد. هیچ گاه دامن اعتقاد خود را به شرک نمی آلایی. از همان ابتدا مذهب حنیف را می پذیری و از پیروان ابراهیم خلیل قرار می گیری.
 
 کم کم بزرگ می شوی و خواستگاران بر در خانه اسد می کوبند. در یکی از روزهای گرم مکّه، ابوطالب به خواستگاری تو می آید و تو او را ميپذيري به خاطر سوابق درخشانش. به عقد او درمي آيي، چراكه ابوطالب، شخصیت برجسته عرب است و اصالت و محبوبیت خاصی دارد. تو همه خوبی های این خاندان را می دانی و مهم تر از همه، روحانیت را در چهره او درمی یابی. ابوطالب به پیامبر(ص) توجه خاصی دارد و تو نیز با تمام وجود، مادرانه برای رشد محمّد(ص) تلاش می کنی. تا جایی که برخی گمان دارند تو او را از فرزندان خود بیشتر دوست داری. وقتی عبدالمطلب، محمد را به ابوطالب می سپارد او را به خانه تو می آورد و به تو می گوید: بدان که این کودک پسر برادر من است. او از جان و مالم نزد من عزیز تر است. مواظب باش که اگر چیزی از تو خواست کوتاهی نکنی.
 
 تو می خندی و با آرامشی مادرانه جواب می دهی:"سفارش محمّد را به من می کنی در حالی که او را از جان و فرزندم بیشتر دوست می دارم؟" خدا چهار پسر و دو دختر را ثمره زندگی تو و ابوطالب قرار می دهد. اما محبت و مهربانی تو در حق محمد به اندازه ای است که خدا می خواهد تو را از بقیه مادران متمایز نماید. حادثه ای لازم است تا مقام تو برای همیشه در هستی ثبت شود و آن حادثه به زیباترین شکل رقم می خورد. ماه هاست که مرا در رحم خود پرورش می دهی. مردم مشغول طواف و مناجاتند. به کعبه نزدیک می شوی. گروهی از بنی عبدالعزی رو به روی کعبه نشسته اند. چه ثانیه های عجیبی است، درد تمام وجودت را در برگرفته؛ دردی ناگهانی و عمیق.
 
دستت از همه جا کوتاه است. نگاه می کنی. نه زنی می بینی و نه یاوری. متوجه قدرت لایزال الهي می شوی: ای پروردگار من! به تو و آن چه كه از جانبت آمده و به نیای خود ابراهیم خلیل که بیت عتیق را بنا نهاد ایمان دارم. پس به حق آن که این خانه را بنا نهاد و به حق مولودی که در رحم من است این وضع حمل را بر من آسان گردان! در همین لحظه بزرگترین رویداد هستی بر کعبه عارض می شود. همه می بینند که دیوار کعبه شکافته می شود و تو به فرمان الهی وارد می شوی و از چشم انسان ها نهان می گردی. دیوار به حالت اول بر می گردد. مردان عرب به سرعت برای بازکردن در کعبه اقدام می کنند.
 
 کلید می آورند. کلنگ می زنند. اما هیچ نیرویی بر کعبه تاثیر نمی گذارد. همه به این باور می رسند که قدرتی ماورایی این اتفاق را جهت دهی می کند. سه روز در کعبه میهمان هستی. روز چهارم است و خبر نهان شدن تو در کعبه میان مردم شهر پیچیده. ناگهان مثل چهار روز پیش دیوار کعبه شکافته می شود و تو خرامان خرامان از دل خانه خدا پا بیرون می نهی. لحظه حلول ملکوت بر زمین است و من، علي، در آغوش تو. تنها خدا می داند و تو و من که آن سه روز در کعبه بر ما چه گذشته است. مرا بر روی دست می گیری و می فرمایی:"من بر زنان پیش از خود برتری یافته ام. زیرا آسیه، خدا را پنهانی در جایی پرستش می کرد که خداوند دوست نداشت در آن مکان عبادت شود جز در حالت اضطرار.
 
 مریم دختر عمران نخل خشک را تکان داد تا خرمای تازه آن را تناول کند. اما من داخل خانه خدا شدم و از میوه ها و روزی های بهشتی خوردم..." مردم، سراپا حیرت به تو خیره مانده اند. زمین تشنه کلام تو باقی مانده است. و تو این عطش را چنین شعله ور می کنی: و چون خواستم بیرون آیم در هنگامی که فرزند برگزیده ام بر روی دست من بود، هاتفی از غیب مرا ندا داد که ای فاطمه: این فرزند بزرگوار را علی نام کن.
 
به درستی که منم خداوند علیّ اعلی و او را آفریده ام از قدرت و عزت و جلال خود و بهره کامل از عدالت خویش به او بخشیده ام و نام او را از نام مقدس خود اشتقاق نموده ام. او را به آداب خجسته خود تأدیب نموده ام و امور خود را به او تفویض کرده ام. در خانه من متولد شده است و او اول کسی است که بر بالای بام خانه ام اذان خواهد گفت و بت ها را خواهد شکست و آن ها را از بالای کعبه به زیر خواهد انداخت. مرا به عظمت و بزرگواری و یگانگی یاد خواهد کرد. او بعد از حبیب من و برگزیده از جمیع خلق من يعني محمّد(ص)، امام و پیشوا و وصیّ او خواهد بود. خوشا به حال کسی که او را دوست دارد و یاری اش کند و وای بر حال کسی که فرمان او نبرد و او را یاری نکند و انکار حق او نماید.
 
 ابو طالب، پدرم، مرا به سینه خود می فشارد و دست تو را می گیرد و به خانه می برد. پیامبر مرا در آغوش می گیرد و در دامن خود می گذارد. تا نگاهم به چشمان پرفروغ او می افتد، لبخند زنان با قدرت خدا به سخن درمی آیم:"السلام علیک یا رسول الله و رحمت الله و برکاته." سپس به اذن لایزال، آیات سوره مؤمنون را تلاوت می کنم. اشک در چشمانت حلقه زده است. چه افتخاری بالاتر از این؟! تو اولین زنی هستی از بنی هاشم که با مردی هاشمی ازدواج کرده ای. از این رو نسب من هم از مادر و هم از پدر به هاشم بن عبد مناف می رسد و این فخر بزرگی است.
 
بقیع در چه آرامشی فرو رفته است! بازهم به یاد روزهای اوّلی می افتم که اسلام پیامبر را پذیرفته بودیم. من اولین مردی بودم که با سن اندک خود اسلام آوردم و پیامبر را تصدیق کردم. یادم هست و به وضوح می بینم آن روز زیبا را! مقابلت می نشینم و می گویم: پیامبری محمد(ص) آغاز شده است. او به بعثت رسیده! تو خوب می دانی که چه علاقه عجیبی میان من و محمّد(ص) است. آن سال های سیاه را به خاطر می آوری که قحطی شهر را در برگرفته بود. پدر قدرتی برای سیرکردن ما نداشت.
 
 از این رو مرا به نزد محمّد فرستادید و من در خانه پاک خدیجه در آغوش محمد(ص) رشد یافتم و تو امروز به چشمانم خیره می شوی و سال های همنشینی مرا با محمد(ص) مرور می کنی... سال های سخت شکنجه می گذرد و دوران شعب با همه پریشانی ها و محنتهايش به پایان می رسد. لیله المبیت من بهانه خوبی است برای حرکت پیامبر و اسلامش به سوی مدینه و سپس جهان هستی. ما نیز به دنبال پیامبرمان به سوی مدینه هجرت می کنیم.دو فاطمه در این سفر همراه من هستند. به مدینه می رسیم و در کنار مهاجران به زندگی خود ادامه می دهیم. سال های حساس و بحرانی اسلام در مدینه سپری می شود.
 
غزوه ها و جنگ ها، پیروزی های گسترده ای بر اهل حق بشارت می دهد. تو در طول زندگانی خویش از توحید دست نکشیده ای. حتی با وفات پدر در حمایت از اسلام و رسولش جسورتر و مقاوم تر شده ای. روزهای بیماری تو آغاز می شود. کهولت سن، چهره ات را خسته کرده است. می دانم که به استراحتی بلند نیاز داری. چهارسال از هجرت گذشته و تو پیرزنی 65ساله در گوشه مدینه نشسته ای و به فراق پدر و خدیجه در عام الحزن می اندیشی.
 
همین چند روز پیش که به دیدنت آمدم آثار سفر را در نگاهت هویدا دیدم. گویی رسا و واضح با من از سفری دور و استراحتی بلندتر سخن می گفتی. امروز که چنین آشفته و غمگین بر مزارت نشسته ام به یاد چند ساعت پیش هستم. پریشان و خسته به سوی پیامبر دویدم.
 
و چه دویدن مایوسانه ای! می بینی! پیامبر خدا نشسته است و من با گریه وارد می شوم. پیامبر(ص) سرش را بلند می کند و با تعجب می پرسد: چه شده است، علی جان! چرا گریه می کنی؟ جواب می دهم: یا رسول الله! مادرم فاطمه از دنیا رفت!

بغض در گلوی پیامبر می نشیند. برمی خیزد و می فرماید: به خدا سوگند او مادر من هم بود. شتابان به سوی خانه ما می دود. کنار جنازه ات می آید و بر تو می گرید. به زنان مهاجر و انصار فرمان می دهد که تو را غسل دهند. کار غسل تمام می شود. پیامبر را خبر می کنند. یکی از پیراهن های خود را در می آورد و می فرماید: فاطمه را در این پیراهن کفن کنید! من و دیگر اصحاب خوب می دانیم دلیل کار او چیست. اما پیامبر رو به مسلمانان می فرماید: کاری کردم که هیچ گاه مانند آن را انجام نداده بودم. علت را نمی پرسید؟ همه منتظرند تا خود جواب گوید: اما پیامبر جنازه تو را بر دوش می گیرد. آه! مادر! همین چند ساعت پیش تو را به بقیع آوردیم. جنازه ات را بر زمین نهادیم. باز همه چیز مقابل چشمانم مرور می شود.
 
 چه غم سنگینی است! پیامبر خم می شود. خود به داخل قبر می رود و در آن می خوابد. آن گاه برمی خیزد و جنازه تو را در قبر می نهد. سپس سرش را به طرف تو خم می کند و مدتی طولانی با تو سخن می گوید. هیچ کس نمی داند با تو چه می گوید. تنها کلمه آخر را می شنویم. سه مرتبه می فرماید: پسرت! آن گاه بیرون می آید و خاک بر قبر تو می ریزد. خود را به روی قبرت می اندازد و با صدای بلند می فرماید: معبودی جز خدای یکتا نیست.
 
 پروردگارا! من او را به تو می سپارم. از جای برمی خیزد. مسلمانان جلو می آیند. مرا تسلی می دهند و به پیامبر می گویند: کارهایی انجام دادید که تاکنون نکرده بودید. حال پیامبر پرده از رازها برمی دارد: من امروز احسان و نیکی های ابوطالب را از دست دادم. فاطمه کسی بود که اگر چیزی نزد خود می داشت مرا بر خود و فرزندانش مقدم می دانست.
 
من روزی از قیامت سخن به میان آوردم و از این که مردم در آن روز برهنه محشور می شوند حرف زدم. فاطمه با شنیدن آن سخن ها با ناراحتی و هراس گفت: وای از این رسوایی! و من برایش ضمانت کردم که خدا او را با بدن پوشیده محشور گرداند. از فشار قبر یادآوری کردم. او گفت: وای از ناتوانی! من ضمانت کردم که خدا او را ایمن کند. و این که خم شدم و با او سخن گفتم برای این بود که پرسش هایی را که از او می شود به او تلقین کنم. چون از او پرسیدند پروردگارت کیست؟ جواب داد. وقتی پرسیدند امام و ولی تو کیست؟ در پاسخ ماند و چیزی نگفت و من به او گفتم: پسرت. پسرت. سر بر مزار تو می نهم و در این سکوت تلخ بر جدایی تو مویه می کنم.
 
پیامبر به عمار می فرماید: به خدا سوگند من از قبر فاطمه بیرون نیامدم جز آن که دو چراغ از نور را دیدم که نزدیک سر فاطمه آوردند و دو چراغ دیگر از نور در نزد دست های او بود و دو چراغ از نور در کنار پاهایش و دو فرشته که بر قبر او گماشته بودند و تا قیامت برای او استغفار خواهند کرد. روز غم انگیزی است مادر! و تنهایی من از آن غم انگیزتر! دلم برایت تنگ شده است و چه زود رفتن تو مرا پیر کرده است. به پیامبر نگاه می کنم. چه غم سنگینی بر شانه های استوارش به تلاطم درآمده. هنوز مدتی از عام الحزن نگذشته که تو این چنین زخم های او را تازه کرده ای!

پیامبر با شکوه و مقاوم از بقیع دور می شود و به سوی اجتماع مسلمانان می رود. با خود می اندیشم تو مقدمه حضور و حرکت من بوده ای و بی جهت نیست که پیامبر بارها فرمود: بهشت زیر پای مادران است! مادر! بهشت بر تو گوارا باد! تو در بقيع تنها نيستي و فرشتگان الهي در كنارتو هستند و انيس و مونس تو...

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:29 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

هنده - زني كه نذر كرده بود
 
بوی خوش غذایی که زن شامی با خود آورده بود کودکان را وادار کرد تا دور او جمع شوند.
 
سینی پر از غذا برای خرابه نشینان... اما هیچ کدام دست به سوی غذا نمی بردند.... خانم ام کلثوم گفته بود صدقه بر ما حرام است. زینب(س) بلند شد و به پیشواز زن آمد و فرمود: زن! مگر نمی دانی این گونه صدقات بر ما حرام است.
 
برای چه این طعام را آورده ای؟ زن گفت: به خدا قسم این صدقه نیست. بلکه نذر است که بر من اجرای آن لازم است و برای هر اسیر و غریب طعامی به رسم هدیه می برم.
 
حضرت زینب(س) گفت: تو چه عهد و نذری داری؟ زن این پا وآن پا کرد و با شرم گفت: من در ایام کودکی در شهر رسول خدا(ص) بودم و به مرضی دچار شدم که طبیبان و پزشکان از معالجه من عاجز شدند.
 
چون پدر و مادرم دوستدار اهل بیت(ع) بودند مرا برای شفا به خانه امیرالمومنین(ع) بردند و از بتول عذرا فاطمه زهرا(س) طلب شفا کردند.
 
در آن زمان حسین(ع) به خانه آمد. علی(ع) فرمود: ای فرزندم! دست بر سر این دختر بگذار و از خدا شفای او را بخواه! حسین(ع) چنین کرد و از برکت موایم شفا پیدا کردم. تا کنون هیچ مریضی در من راه نیافته است... گردش روزگار مرا به این سرزمین کشانده است و از مولای خویش دور مانده ام.
 
نذر کردم هرگاه اسیر یا غریبی را ببینم تا حدی که امکان دارد به او احسان نمایم. برای سلامتی آقایم حسین(ع). تا شاید بار دیگر به زیارت او نائل شوم و جمال ایشان را دیدار نمایم.
 
زینب از جگر فریادی کشید: ای زن بدان که نذرت تمام شد و از حالت انتظار بیرون آمدی. من زینب، دختر امیرالمومنین(ع)هستم و این اسیران خانواده من هستند. اهل بیت رسول خدا و این سر حسین(ع) است که بر در خانه یزید نصب شده است... تمام دنیا بر سر زن آوار شد.
 
خود را به پای زینب(س) انداخت. وای حسین! وای حسین! او فضا را می شکافت. شور و آشوب او یک دم قطع نمی شد. بقیه عمر تا دم مرگ از ناله و گریه ساکت نشد...

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:29 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

یادی از مظلومه شهيده آمنه صدر (بنت الهدی)
شهيده بنت الهدي صدر، فرزند علامه سيد حيدر صدر و خواهر شهيد آيت الهه سيد محمد باقر صدر است. مادرش فرزند شيخ عبدالحسين آل ياسين از عالمان بزرگ زمانه خود به شمار مي آمد. بنت الهدي خواندن و نوشتن را در خانه از مادرش آموخت. مادرش هميشه ذکاوت و استعداد تعليم و تعلم او را مي ستود و مي گفت: " هر چيزي که به او ياد ميدهم فراموش نميکند. " وي تحصيلات عالي خود را در زمينه ادبيات، اصول فقه و علم حديث، در نجف اشرف و نزد برادرانش، سيد اسماعيل و سيد محمد باقر، فراگرفت و با مطالعه در مباحث فقهي، اخلاقي و تفسير، به درجه اجتهاد نائل آمد.
 
 بنت الهدي با سلاح علم و قلم، براي هدايت زنان عراق تلاش جديدي آغاز کرد و پرچمدار حرکت اسلامي بانوان در عراق شد. مقالات او در مجله الاضواء، که توسط جمعي از علماي نجف اشرف منتشر ميگرديد، در آن دوران گوشه اي از اين ابعاد را منعکس ميکرد. وي همچنين با تحت نظر گرفتن مدارس مختلف در شهرهاي کاظمين و بغداد، در تربيت دختران مسلمان، نقش بسزايي داشت.
 
 يکي از خواهران مجاهد عراقي ميگويد: "بنت الهدي، آگاهي را در ميان زنان بالا برد، حجاب را رواج داد و باعث شد تا ديدگاه هاي جامعه درباره زن و ديدگاه هاي زنان درباره اسلام تغيير کند." در ماه رجب سال 1399 هجري قمري، شهيد آيت الله صدر توسط رژيم عراق دستگير شد، هنگام دستگيري برادر، بنت الهدي تا خيابان اصلي جلو آمد و تصميم گرفت همراه برادر سوار شود، ولي ماموران اجازه ندادند. او به راننده حامل آقاي صدر گفت: "بالاخره روزي تو بيدار مي شوي و از اين کار خود پشيمان مي گردي." ، و در همان مکان فرياد برآورد و سخنراني عجيبي کرد. سپس رو به برادر کرد و گفت: " من برنمي گردم.
 
مي خواهم مانند حضرت زينب سلام الله عليها که برادرش حسين عليه السلام را همراهي کرد، همراه تو باشم. تا اتومبيل حامل برادر ایستاده بود، ملازم و مراقب بود. اما وقتی حرکت کرد، با تکبیرهای رعدآسای خویش، قلب دشمنان را به لرزه درآورد و بعد به سمت حرم مطهر امیرالمونین حرکت کرد و دوباره در آنجا سخنانی ایراد کرد و مردم را به گریه واداشت. بالاخره حرکات قدرتمندانه بنت الهدی، برادر را از زندان آزاد کرد؛ ولی طولی نکشید که دیگر بار در بیستم جمادی الاولی سال 1400 هجری قمری، بنت الهدی و برادرش، آیت الله سید محمد باقر صدر، توسط عمال رژیم خونخوار عراق دستگیر شدند و دژخیمان بعثی، آنها را با شدیدترین شکنجه ها، تهدید کردند. ارعاب مزدوران، در وجود بنت الهدی اثری نگذاشت. او همچنان راست قامت در برابر آنان ایستادگی کرد. رژیم از صبر بنت الهدی عصبانی شد و وی را در روز 23 جمادی الاولی – سه روز بعد از دستگیری – به شهادت رساند. امام خمينى ره به مناسبت شهادت آيت الله سيد محمد باقر صدر و خواهرش ، در 2 ارديبهشت 1359 ه ‍ش ضمن پيامى فرمودند:
...شهادت ارثى است كه امثال اين شخصيتهاى عزيز از مواليان خود برده اند و جنايت و ستمكارى نيز ارثى است كه امثال اين جنايتكاران تاريخ از اسلاف ستم پيشه خود مى برند.
شهادت اين بزرگواران كه عمرى را به مجاهدت در راه اهداف اسلام گذرانده اند به دست اشخاص جنايتكارى كه عمرى به خونخوارى و ستم پيشگى گذرانده اند عجيب نيست ، عجب آن است كه مجاهدان راه حق در بستر بميرند و ستمگران جنايت پيشه ، دست خبيث خود را به خون آنان آغشته نكنند. عجيب نيست كه مرحوم صدر و همشيره مظلومه اش به شهادت نائل شوند. عجيب آن است كه ملتهاى مظلوم و خصوصا ملت شريف عراق و عشاير دجله و فرات و جوانان غيور دانشگاهها و ساير جوانان عزيز عراق از كنار اين مصيبت بزرگ كه به اسلام و اهل بيت رسول الله صلى الله عليه واله وارد مى شود بى تفاوت بگذرند و به حزب ملعون بعث فرصت دهند كه مفاخر آنان را يكى پس از ديگرى مظلومانه شهيد كنند... آیت الله العظمی نوری همدانی با تاکید بر شخصیت برجسته شهیده بنت الهدی صدر و نقش او در بیداری زنان عراق گفتند: او با سلاح علم و قلم برای هدایت زنان عراق تلاش جدی را آغاز نمود و پرچمدار حرکت اسلامی بانوان در آن کشور بود و پس از دستگیری شهید آیت الله سید محمد باقر صدر، با سخنان پر شور خود مردم را به قیام فراخواند و حرکتی انقلابی را در عراق پی ریزی نمود.

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:30 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

سیده نفیسه
سیده نفیسه

سیده نفیسه دختر حسن بن زید(پسر امام حسن مجتبی(ع)) در عبادت بسیار کوشا بود. روزها روزه می گرفت و شب ها به عبادت و راز و نیاز می پرداخت و از آن جا که دارای ثروت زیادی بود، به بیماران و نیازمندان کمک می کرد. وی، سی بار به سفر حج مشرف شد که بیشتر آن با پای پیاده بود.

سیده نفیسه، سالی با همسرش اسحاق موتمن(پسر امام صادق(ع))از مدینه منوره به زیارت حضرت ابراهیم خلیل مشرف شد و در برگشت به مصر آمد و در منزلی سکنی گزید. در همسایگی آن ها دختری نابینا و یهودی زندگی می کرد. روزی به آب وضوی سیده نفیسه تبرک جست و بینایی چشم هایش را بازیافت؛ از این رو بسیاری از یهودی ها ایمان آوردند و اهل مصر به او اعتقاد عجیبی پیدا کردند و از او خواستند که در مصر بماند. وی تقاضای مردم را پذیرفت و مردم نیز از محضرش، برکات زیادی را مشاهده نمودند و استفاده های بسیاری از او بردند.آن بانوی مکرمه، قبری با دست خویش ساخته بود و پیوسته به داخل آن رفته، نماز می خواند و قرآن تلاوت می کرد، تا این که در ماه مبارک رمضان سال208ه.ق به دیار باقی شتافت.

وی هنگام احتضار روزه بود، از او خواستند که روزه اش را افطار کند، فرمود:"عجبا! سی سال تمام از خدا خواسته ام که در حال روزه از دنیا بروم، حالا که روزه ام و نزدیک است از دنیا بروم و به آرزوی خود برسم؛ افطار کنم؟!"

آن گاه شروع کرد به خواندن سوره انعام و همین که به آیه"لهم دارالسلام عند ربهم" رسید از دنیا رفت.

بعد از رحلتش همسرش بر آن شد تا جنازه او را از مصر به مدینه منتقل کند؛ اما مردم مصر تقاضا کردند او را در سرزمین آنان دفن کند تا از قبرش برکت جویند؛ ولی اسحاق امتناع ورزید. شب رسول گرامی را در خواب دید که به او فرمودند: ای اسحاق! نفیسه را نزد مردم مصر بگذار تا برکت بر آنان نازل شود.

از این رو جنازه آن بانوی متقی در مصر، در همان قبری که خود تدارک دیده بود و 190بار در آن ختم قرآن کرده بود، به خاک سپرده شد.

زنان نمونه. علی شیرازی

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:30 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

خنساء دختر عمروبن شرید سلمی از زنان انصار

خنساء دختر عمروبن شرید سلمی از زنان انصار و جزء شاعران مشهور عهد خلیفه دوم است که بشار درباره اش می گوید:

زنی تاکنون بدون نقص ادبی شعر نگفته است، مگر خنساء که بالاتر از شعرای مرد است.
پیامبر گرامی اسلام نیز شعر خنساء را می ستود و از وی به عنوان شاعرترین مردم یاد می کرد.

پس از ظهور اسلام خنساء به خاطر نبوغ فکریش به پروردگار بزرگ ایمان آورد و در جنگ قادسیه به همراه چهار تن از فرزندان خود شرکت جست.

وی در شب اول حمله فرزندان خویش را فرا خواند و به آن ها گفت: فرزندانم! شما با رغبت مسلمان شده اید و به اختیار خود هجرت نموده اید. به خدای یکتا سوگند! شما فرزندان زنی هستیدد که هرگز به پدر شما خیانت نکرده و دایی تان را سرافکنده نساخته است. هیچ گاه صدمه ای به شخصیت شما وارد نساخته و حسب و نسب شما را تغییر نداده است.

شما می دانید که خداوند در جنگ با این کافران برای مجاهدان راه خدا چه اجر و پاداش عظیمی قرار داده است. بدانید که سرای باقی بهتر از دنیای فانی است.

فرزندانم! فردا هنگامی که صبح شد، با آگاهی و بصیرت کامل و با استعانت از خداوند و استمداد از او برای غلبه بر دشمن و پیروزی به سوی دشمنانتان حمله برید. اگر تنور جنگ داغ و آتش آن شعله ور شد، آهنگ میدان رزم کنید و در حالی که لشکر در گرماگرم نبرد است، سران و رهبران آنان را از پای درآورید.

به دنبال سخنان دلنشین مادر فرزندان برای نبرد حرکت کردند. جنگ سختی درگرفت و سرانجام چهار فرزند دلاور خنساء در راه هدف خویش جان باختند و شربت شیرین شهادت نوشیدند.

خنساء با شنیدن خبر عروج عارفانه فرزندانش گفت: خدای را سپاسگذارم که مرا به شهادت فرزندانم شرف بخشید. امیدوارم که خداوند مرا در بهشت رحمت خود با آن ها همنشین سازد.

منبع : اسد الغابه. جلد5. ص442

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:30 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها