شناسنامه حضرت خديجه(س)
شناسنامه حضرت خديجه(س)
پدر را نگاه می کنم. چقدر خسته و پریشان است! اگر نیروی وحی نبود بی گمان او چنین نمی ایستاد. چه روزهای سختی را پشت سر نهادیم و چه شب های دشوارتری را پیش رو داریم. مادر! من با همه کوچکی ام خوب می دانم که پریشانی پدر بی جهت نیست. حتما جبرییل خبر تلخی آورده، اما خوب می فهمم که هر چه باشد پدر به رضای پروردگار یگانه اش راضی است. برای همین تو دیگر علت نگرانی اش را نمی پرسی. کنارت می نشینم. چقدر رنگ باخته ای و چه ضعیف و ناتوان شده ای! تمام توانایی ات را به پای او و اسلام او ریخته ای. من می دانم بر تو چه گذشته و روزگار با تو چه کرده است.
پلک هایت را بر هم بنه تا قصه قهرمانی تو را برایت زمزمه کنم. یادت می آید؟!
نه تو نمی توانی به خاطر آوری. ولی حتما بعد ها برایت تعریف می کنند که روزی، روزگاری قریش از مکتب پیامبران دور شد و تحت حاکمیت جهل و جاهلیت فرو رفت. استبداد، جنگ و خونریزی شهر را پر کرد. ناگهان در این محیط تاریک، ستاره ای درخشید. من تلالو آن ستاره را به وضوح می بینم. در خانه خویلد دختری به دنیا می آید که نامش را خدیجه می گذارند. خدیجه-یعنی تو- در آن فضای مخوف و مکدررشد می یابی. کم کم به پرسش های مبهمی برخورد می کنی و به تازه هایی دست می یابی. از همان آغاز از بت ها بدت می آید. از این رو به آیین مسیحیت روی می آوری. تو روحی سرشار از مهربانی و انسانیت داری و همیشه با محبتی خاص با مستضعفان برخورد می کنی. به این ترتیب در دنیایی از فضیلت و انسانیت رشد می یابی.
پدر را نیز می بینم. سال ها از تولد تو گذشته که پدر به دنیا می آید. اینک او در آستانه نوجوانی به سر می برد. امروز با یکی از بزرگان دین یهود در سرای باشکوه خود نشسته ای و کنیزان و خدمتکاران اطرافت را گرفته اند. در همین لحظه پدر از آن جا عبور می کند. چشم دانشمند یهود به چهره زیبا و قامت رعنای پدر می افتد و بی درنگ به تو می گوید:
ای خدیجه! هم اکنون از کنار خانه ات جوانی عبور کرد که خاتم پیامبران خواهد بود. سوگند به خدا که او پیامبر آخرالزمان خواهد بود. خوشا به سعادت بانویی که این جوان شوهرش باشد. زیرا به شرافت، عزت و شکوه دنیا و آخرت نائل می شود.
سخنان عالم یهود در جانت شعله ای برپا می کند. شعله هایی فراتر از هر آتش. به خود می اندیشی و به زندگی پرتلاطم خویش. سال ها پیش از میان خواستگاران فراوانی که داشتی با عتیق بن عائذ مخزومی ازدواج کردی و هند ثمره زندگی شما شد.
از این رو تو را ام هند می خواندند. بعد از عتیق، با زراره بن نباش ازدواج کردی و دو فرزند از او به دنیا آوردی. اما مدتی است پس از همسرانت تنها و غمگین به زندگی ادامه می دهی. از آن دو، میراث بزرگی به تو می رسد. غم فقیران و اندوه یتیمان تو را آرام نمی گذارد. از این رو ثروت خود را به جریان می اندازی تا بتوانی به آنان کمک بیشتری برسانی.
با تدبیری ویژه و درایتی عمیق به کمک ثروتمندان سرشناس به تجارت مشغول می شوی.
بردگان بسیاری در حرکت کاروان هایت وارد می شوند و روز به زور به ثروت تو افزوده می گردد. به طوری که هزاران شتر اموال تجاری تو را به مراکز اقتصادی جهان انتقال می دهند. تاجران تو به یمن، مصر، شام، طائف، عراق، بحرین، عمان، حبشه، و فلسطین و... آمدو شد دارند. ثروتمندان عرب در برابرت ناتوان مانده اند. چهارصد غلام و کنیز به امور زندگی تو رسیدگی می کنند. بارگاهی از حریر سبز با طناب های ابریشم بر بام خانه خود افراشته ای. در این بارگاه بزرگ از مردم فقیر پذیرایی می کنی. شخصیت های معروف عرب از تو خواستگاری می کنند. ولی همچنان جواب تو منفی است. در این میان از گوشه و کنار، خبرهایی از مقام والا و امانتداری، راست گویی و خوش خلقی پدر به گوشت می رسد. در اندیشه ای بلند فرو می روی. ساعت ها با خود خلوت می کنی. آنگاه با سیاست مخصوص خود، برای او پیغام می فرستی: محمد! کاروان تجاری من عازم شام است. از تو می خواهم در این سفر کاروانم را همراهی کنی!
پدر پیشنهاد تو را می پذیرد و به کاروانت می پیوندد. سرپرستی کاروان بر عهده غلام مخصوصت میسره است. پس از روزها کاروان به شام می رسد. مثل همیشه در کنار صومعه برای استراحت توقف می کنند. پدر زیر سایه درختی می نشیند. راهبی در صومعه مشغول عبادت است که او را نسطور می خوانند. وی از صومعه، منظره بیرون را تماشا می کند. ناگهان چشمش به جوانی می افتد که زیر درخت آرمیده است. آن چنان جذب این صحنه می شود که بی اختیار از صومعه بیرون می آید و میسره را صدا می زند: آن مرد که زیر این درخت، است، کیست؟
میسره پاسخ می دهد: مردی از قرش از اهالی مکه!
نسطور با نگاهی عمیق و نفس هایی که به شماره افتاده، می گوید: در این ساعت زیر این درخت، هیچ کس غیر از پیامبری بزرگ فرود نمی آید!
نسطور سند حرف خود را انجیل و کتاب های آسمانی معرفی می کند.
ساعت ها می گذرد. بازرگانان تو به خرید و فروش مشغول می شوند. پدر نیز کالای تجاری خود را می فروشد. بعد از این که کارها به سامان می رسند، کاروان به سوی مکه بازمی گردد. در مسیر بازگشت میسره گرمای شدیدی احساس می کند. ناگهان میسره متوجه پدر می شود. ناباورانه اما با چشم خود می بیند که دو فرشته با بال و پر خویش برای پدر سایه ای تشکیل داده اند تا از حرارت آفتاب مصون باشد. تماشای این صحنه ها میسره را دگرگون کرده است. به محض ورود کاروان به مکه خود را به تو می رساند و ماجراهایی را که بر پدر گذشته برایت تعریف می کند. تو روزهای پی در پی در خلوت و اندیشه ای وسیع تر غرق می شوی. تا بالاخره امروز تصمیم بزرگ و جسورانه خود را عملی می کنی. برای پدر پیغام می فرستی که نزد تو بیاید. وارد خانه ات می شود. به او می گویی: ای پسرعمو! من به خاطر خویشاوندی، شخصیت، امانت داری، خوش اخلاقی و راست گویی تو در میان قوم، شیفته تو شده ام!
پدر موضوع را به عموهای خود اطلاع می دهد. ابوطالب نزد پدرت می آید و تو را برای پدر خواستگاری می کند. تو در انتظار سامان اوضاع تشسته ای و به روز اول دلدادگی می اندیشی. به سخنان عالم یهود، به جملات انجیل مقدس و... مردان بنی هاشم به همراه ابوطالب به خانه ات می آیند تا در مورد پدر صحبت کنند. ابوطالب به تو می گوید: در مورد برادرزاده ام نزد شما آمده ایم که نفع و برکتش عاید تو خواهد شد. این جمله شادمانی و اشتیاق تو را تشدید می کند. با دلی سرشار از عشق و عطش می گویی: ای آقای من! محمد کجاست تا با او به گفتگو بنشینم و کلام دلنشین او را بشنوم؟ عباس از عموهای پدر بر می خیزد و می گوید: می روم تا او را به حضور شما بیاورم! عمه پدر-صفیه- پس از گفتگوهای زنانه با تو به سوی برادرانش می آید و می گوید: برادران! اگر بنای ازدواج محمد را دارید، برخیزید!
این خبر سروری جاودان را در قلب بنی هاشم رقم می زند. همه عموهای پدر خشنودند و تو از همه خرسندتر. اگر چه ابولهب با حسادت به این صحنه ها می نگرد.
حدود دو ماه از سفر تجاری پدر گذشته و امشب مراسم عقد در خانه تو برگزار می شود. ابوطالب خطبه عقد را قرائت می کند:
حمد و سپاس خداوند این کعبه را، که ما را از نسل ابراهیم و نژاد اسماعیل قرار داد و ما را در حرم امن خود فرود آورد و برکاتش را در این شهر بر ما ارزانی داشت. این محمد برادرزاده من است که اگر مقامش با هر فردی از قریش سنجیده شود، از او برتر آید. شخصی که در میان انسان ها نظیر ندارد.از نظر مالی تهیدست است اما او مشتاق ازدواج با خدیجه است و خدیجه هم به این ازدواج راضی است. اینک نزد ورقه بن نوفل آمده ایم تا با رضایت و امر خدیجه او را به عقد محمد درآوریم و مهریه او بر عهده من است. هرچه بخواهد از نقد و نسیه می پردازم.
اینک سکوت ابوطالب در مجلس، فریادهایی را در درونت جریان می دهد. ورقه بن نوفل سخن می گوید. ولی دچار لکنت می شود. با وجود آن که او از کشیشان مسیح و از سخنوران دین است اما از ادامه سخن در می ماند و حال صدای توست که سکوت زیبای ابوطالب را امتداد می دهد: ای عمو! اگر چه تو در مجلس و حضور مردم از من مقدم هستی، ولی از جان من مقدم نیستی! ای محمد! من خودم را به عقد ازدواج تو درآورده ام و مهریه را خودم بر عهده گرفته ام. به عمویت ابوطالب دستور ده تا شتری قربانی کند و جشن عروسی را برقرار سازد و تو صاحب اختیار همسر خود هستی.
در این لحظه ابوطالب به حاضران می گوید: گواهی دهید که خدیجه ازدواج با محمد را پذیرفت و مهریه آن را خود بر عهده گرفت!
یکی از حاضران با حیرت می گوید: عجبا! تاکنون ندیده بودیم زنی مهریه ازدواجش را بر عهده گیرد.
خشمی سنگین در جان ابوطالب ریشه می دواند. با غضب از جا بر می خیزد. اما همین که هیبت آرام و باشکوه تو را می بیند، خشم خود را فرو برده و بلند و رسا می فرماید: آری! اگر مردان مانند برادرزاده ام باشند او را با گران ترین بها و سنگین ترین مهریه بربایند. ولی اگر امثال شما باشند، با شما جز به مهریه سنگین ازدواج نخواند کرد!
زندگی مشترک تو و پدر در آرامشی زیبا آغاز می شود. روزها از پی هم می گذرند و زمان به حرکت خود ادامه می دهد. اولین فرزند شما به نام قاسم به دنیا می آید. اما با عمری کوتاه جهان را ترک می گوید و جسم خود را بر زمین می گذارد.
سال ها می گذرد و پدر به دوران چهل سالگی خود پا می نهد. روز بیست و هفتم ماه رجب است. پدر بر فراز کوه حراء به مناجات با خدا مشغول است که ناگاه پیک وحی، جبرییل-مقامش افزون- بر او نازل می شود:
به نام خداوند بخشاینده مهربان. ای رسول! قرآن را به نام پروردگارت که آفریننده عالم است بر خلق قرائت کن. خدایی که آدمی را از خون بسته آفرید... بخوان قرآن را و بدان که پروردگار تو کریم ترین عالم است.
نخستین پرتوهای وحی، بر جان پدر می تابد. خستگی و هیجانی بی اندازه او را تسخیر می کند. نزد تو می آید و می فرماید: مرا بپوشان و جامه ای بر من بیفکن تا استراحت کنم.
از سویی دیگر چگونه می توان در برابر این مشرکان و بت های متعدد رسالت خود را بیان کرد؟
و مردم را به سوی خدای یگانه خواند؟ این تنها مطلبی است که بر پدر فشار می آورد. پدر یقین دارد هرچه بر او وحی می شود از جانب خداست. ولی اضطراب و فشار او را رها نمی کند. در این شرایط سخت، تنها قوت قلب او تو هستی. می نشینی و به چشمان خسته اش خیره می شوی. آن گاه با مهربانی او را تسلی می دهی. لبخند آرام تو هر هراس و خستگی را از جان پدر می زداید. لب های متبسم تو آهنگ آرامش را بر روح پدر می نوازد: مژده باد به تو ای رسول خدا! سوگند به خدا که خداوند جز خیر تو را نمی خواهد. بشارت باد بر تو که رسول خدا شده ای!
می خواهی به یقین بیشتر برسی. برمی خیزی و به سوی ورقه می آیی. در مورد این اتفاق عظیم و حالات عجیب پدر با او مشورت می کنی. ورقه اطلاعات وسیعی از کتب مقدس به دست آورده است. می گوید: خدیجه! هرگاه آن حالات وحی بر محمد عارض شد، تو سرت را برهنه کن. اگر آن شخص خارج شد، او فرشته است و گرنه شیطان است که خود را بر محمد ظاهر می کند.
تو این امتحان را انجام می دهی. سرت را برهنه می کنی. ناگهان جبرییل از پدر دور می شود و وقتی سرت را می پوشانی باز می گردد. با این اطمینان قلبی با تمام وجود به یگانگی خدادند و رسالت پدرم محمد گواهی می دهی و اسلام می آوری. به این ترتیب اولین زنی می شوی که اسلام را در آغوش- که نه- خود را در آغوش اسلام خلاصه کرده است.
هنوز روزگار جاهلیت عرب است. اما بعثت پدرم اتفاق افتاده. تنها تو و علی(ع) به او ایمان آورده اید. امروز عباس کنار کعبه ایستاده است و با دوستان خود صحبت می کند. در همین حال پدر کنار کعبه می آید و چشم به آسمان می دوزد. آن گاه رو به قبله می ایستد. لحظاتی بعد پسری جوان سمت راست او می ایستد و اندکی بعد تو پشت سر آن ها. هر سه با هم به رکوع و سجود می روید. این خم و راست شدن ها، دوستان عباس را به حیرت می اندازد. می پرسند: چه چیز عجیبی! این یعنی چه؟!
عباس می گوید: آری. امری است عظیم و شگفت. این جوان محمد بن عبدالله برادرزاده من است و آن نوجوان علی بن ابیطالب و آن بانو خدیجه همسر محمد. برادرزاده ام به من خبر داده که پروردگار او خداوند آسمان و زمین است و او را به اسلام فرمان داده است. به خدا سوگند در سراسر زمین جز این سه تن کسی دیگر اسلام نیاورده است.
این آغاز اسلام است. اما خیلی زود حقانیت دین پدر گسترش می یابد و مردم به دین مقدس اسلام روی می آورند. عبدالله دومین پسر شما بعد از بعثت به دنیا می آید. خواهرانم زینب و رقیه و ام کلثوم در دامان پاک تو رشد می کنند. مادر! خوب می دانم چه ملامتی از زنان قریش تحمل کرده ای!
مدت هاست که زنان مکه از تو دوری می کنند و به خانه ات رفت و آمد ندارند. آنان تو را به علت ازدواج با پدر سرزنش می کنند. این ملامت ها جان تو را سخت آزرده ولی به عشق پدر سکوت کرده ای.
مدتی است برای پدر نگران و بی تابی. می ترسی که به او آسیبی برسد. خدا این اضطراب های پی در پی تو را با حضور من تسکین می دهد. من در رحم با تو سخن می گویم و تو را به اذن پروردگارم دلداری می دهم. تو این موضوع را از همه مخفی داشته ای. حتی از تکلم من و خلوت زیبایمان به پدر هم چیزی نگفته ای. امروز پدر وارد خانه می شود. در حالی که تو مشغول حرف زدن با من هستی. پدر جلو می آید و با مهربانی می پرسد: خدیجه جان! با چه کسی حرف می زدی؟
تو پرده از راز خود بر می داری. جواب می دهی: فرزندی که در رحم من است با من سخن می گوید و مونس من است. پدر با لبخندی قدسی می فرماید:
این جبرییل است که به من خبر می دهد این فرزند دختر است و خداوند به زودی نسل مرا از او قرار خواهد داد. امامان از نسل او به وجود می آیند که خداوند پس از انقضای وحی، آنان را خلیفه و جانشین من قرار خواهد داد!
با همین بشارت سبز تو ایام بارداری را سپری می کنی تا آن که به روزهای تولدم نزدیک می شوی. درد زاییدن تو را فرا می گیرد. برای زنان قریش پیام می فرستی که بیایید به یاری من و مرا در وضع حمل یاری کنید! اما آنان پاسخ می دهند: موقعی که تو را نصیحت کردیم و گفتیم با یتیم عبدالمطلب ازدواج نکن، حرف ما را نشنیدی و سخن ما را رد کردی. حالا که بیچاره و درمانده شده ای ما را به سوی خود می خوانی؟!
اندوهی سنگین در دلت می نشیند. به طوری که من حجم بغض سینه ات را احساس می کنم. درد تنهایی از درد زادن برایت گران تر آمده است. اما خدا تو را تنها نمی گذارد. ناگهان چهارزن گندم گون و بلند قامت وارد می شوند. خوب می دانم که اینان فرستاد ه خداوندند. اما تو از دیدن آنان هراسناک می شوی. یکی از آن ها جلو می آید و می گوید: ای خدیجه! ناراحت نباش. ما از طرف خدا به سوی تو آمده ایم. ما خواهران تو هستیم. من ساره همسر ابراهیم خلیل خدایم. این آسیه دختر مزاحم است که در بهشت همنشین تو خواهد بود. دیگری مریم دختر عمران است و آن یکی کلثوم خواهر موسی است. خداوند ما را نزد تو فرستاد تا در هنگام وضع حمل تو را یاری کنیم!
دور تو را می گیرند و لحظاتی بعد من به اذن پروردگارم به دنیا پا می نهم. ناگاه ده تن از حوریان بهشت با ظرفی از آب کوثر نازل می شوند و مرا با آب بهشت شست و شو می دهند و در جامه ای سفید می پوشانند. هاله ای از نور مرا در بر می گیرد که با آن همه خانه های مکه روشن می شوند. با قدرت خدا زبان می گشایم: گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست. پدرم رسول خدا و سرور پیامبران است و شوهرم سرور اوصیا. و فرزندانم سروران اهل بهشت.
به زنان آسمانی سلام می کنم. آن ها با روی باز و چهره ای خندان جوابم را می دهند و رو به تو می گویند: خدیجه! فرزند خود را که پاکیزه و مبارک است در آغوش بگیر! با شادمانی مرا به سینه می فشاری. می دانم چه احساس زیبایی داری. این ثانیه ها حاصل تمام زندگانی توست. خدا مرا به عنوان هدیه ای جاودان به تو عطا کرده است. با بعثت پدر و رسالت سهمگین او مرحله حساس زندگی تو فرا می رسد. فشارها از هر سو مسلمانان را احاطه می کند. تو نیز با پایداری کامل تمام نیروی خود را برای حمایت پدر به کار می گیری.
دوران سخت شعب فرا می رسد. سنی از تو گذشته و نیاز بیشتری به استراحت و مراقبت داری. ولی در محیط شعب چاره ای جز صبر و تحمل نیست. دوران شعب سه سال طول می کشد. گرسنگی، پریشانی، خستگی و... تو را سخت شکسته است.
با یاری خدا و توکل مسلمانان دوران شعب نیز به پایان می رسد. احساس می کنم فضای خوبی برای مراقبت از تو به وجود خواهد آمد. این روزها پدر بیشتر از پیش در خانه حضور دارد. ولی دیگر آن شادمانی همیشگی در چهره اش نیست. تو در بستر بیماری افتاده ای و این تنها دلیل اندوه پدر است.
پشت در اتاق نشسته ام که صدای پدر به گوشم می رسد: ای خدیجه! برای آنچه از غم و اندوه که برایت پیش آمده نگران و غمگین هستم. ولی خداوند در رنج و اندوه خیر بسیار قرار داده است. وقتی به نزد همدم های خود وارد شدی، سلام مرا به آنان برسان!
و صدای لرزان ونحیف تو بر جانم می نشیند: ای رسول خدا! آن همدم ها چه کسانی هستند؟!
پدر جواب می دهد: مریم، دختر عمران. آسیه دختر مزاحم و کلثوم خواهر موسی.
دیگر صدای تو را نمی شنوم. با آنکه می دانم سفارش مرا به اسماء کرده ای و برای تنهایی و یتیمی ام اشک ها ریخته ای. چیزی قلبم را به لرزه وا می دارد. به سوی پدرم می دوم. صورت پدر خیس است. اشک چون سیلی مداوم از چشمانش فوران می کند. با گریه می پرسم: پدر! مادرم. مادرم کجاست؟!
جبرییل این پریشانی و هراس مرا تاب نمی آورد. پیغام می آورد: یا رسول الله! پروردگارت به تو فرمان می دهد که به فاطمه سلام برسان و به او بگو: مادرت در خانه ای در بهشت است که از یک قطعه بلورین ساخته شده که پایه اش از طلا و ستونش از یاقوت سرخ می باشد و بین آسیه و مریم قرار گرفته است.
نمی دانم چرا، اما لحظاتی است که دلم را با همین بشارت جبرییل آرام کرده ام. قبرستان حجون از امشب سیده زنان بهشت را مهمان خود دارد. پدر را نگاه می کنم. چقدر تنها و غریب است. حق دارد، نه همسر، که بزرگترین یار و حامی خود را از دست داده است. اما چشمانش به آسمان گره خورده. می دانم که از همان آفاق وسیع به پدر دلگرمی می دهی. من هم از این لحظه به عشق تو و به آرزوی روزی که دوباره درکنارت قرار گیرم، پا به پای پدر از مزارت به سوی خانه حرکت می کنم. مادر! دلم همیشه برایت تنگ خواهد بود.