0

زنان الگو

 
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

رباب دختر امرو القیس

اهل مدینه به نزد خاندان رسول خدا(ص) می آمدند و می رفتند. صدای ناله و فریاد هم چنان بلند بود. زنان مدینه هر روز به تعزیت و تسلیت می آمدند.

زنی پرسید: چرا رباب داخل خانه نمی شود؟

یکی گفت: از روزی که برگشته است، زیر سقف نرفته است. هر چه اصرار می کنند، بی فایده است. دختر امروالقیس، دختر هندالهنود هنوز سودای حسین(ع) را در سر دارد.

دیگری گفت: دیدن سر حسین(ع) از او مجنونی ساخته است.

زن دیگری به جمع نزدیک شد و سر جلو آورد:

از یادش می رود. خیلی ها قبل از او بیوه شده اند. هر کدام را به کسی شوهر دادند. جعده دختر اشعث را فراموش کرده اید؟ با آن که سم اهدایی معاویه را به حسن(ع) خورانید، شوهر کرد با مردی از خاندان طلحه، شنیدم که برای او پسری آورده است. رباب زن فاضل و خوبی است. به یقین از زنان دیگر در نسب و فضل و کرامت برتر است.

زن دیگری گفت: و از همه وفادارتر، همچنان که در زندگی اش آرام جان حسین(ع) بود. شنیده ام که اشراف قریش از او خواستگاری کرده اند...

دیگری گفت: اما رباب آن ها را از خود رانده است. می گوید: پس از رسول خدا(ص) پدرشوهری نمی خواهم....

حال و روزش را می بینید، جز اشک و آه غذایی ندارد، هر روزفرسوده تر می شود....

نزدیک به یک سال است که از واقعه عاشورا می گذرد. اما داغ دل رباب هنوز تازه است. اشک و آه همنشین او هستند و همنشین دیگر زنان.

هیچ بخاری از دودکش خانه ها بلند نمی شود. هیچ زنی از بنی هاشم سرمه نمی کشد و خضاب نمی کند. صدای خنده از منازل اهل بیت(ع) بلند نمی شود. یک سال است که رباب هنوز به سایه نرفته است. خورشید تازه سر بلند کرده بود که یک خبر دهان به دهان منتقل شد.

رباب به حسین(ع) پیوسته است.

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:21 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

نگاهی به زندگی حضرت فاطمه معصومه (س)

منبع مقاله : سایت حوزه

بسم الله الرحمن الرحیم

نام شریف آن بزرگوار فاطمه و القاب ایشان «معصومه» «ستی»، «فاطمه کبری» و «کریمه اهل بیت» است.

پدرش حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و مادرش «نجمه خاتون» مادر حضرت رضا (علیه السلام) است.

آن حضرت اول ذی القعده سال 173 ه.ش در مدینه منوره به دنیا آمد و از عالی ترین فضایل آن حضرت انتساب ایشان به بیت وحی و رسالت و امامت است او «بنت» رسول الله صلی الله علیه و آله و «بنت» ولی الله و «اخت» ولی الله و «عمه ولی الله» است و این امر خود سرچشمه سایر فضایل و کمالات معنوی و روحانی آن بزرگوار می باشد.

عبادت آن حضرت

این بانوی جلیل القدر نمونه کاملی از عبادت و بندگی خدا بود که عبادت و شب زنده داری هفده روزه اش در واپسین روزهای عمر شریفش تنها گوشه ای از یک عمر عبودیت و خضوع آن زاده عبد صالح خدا در برابر ذات پاک الهی است و هم اکنون در شهر مذهبی قم مورد توجه دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) می باشد.

عالمه و محدثه اهل بیت علیها السلام

یکی از والاترین عناوینی که نشان دهنده بلندی مرتبه علم و آشنایی کریمه اهل بیت علیها السلام با معارف بلند اسلام و مکتب حیاتبخش تشیع است؛ محدثه بودن آن حضرت می باشد که بزرگان علم حدیث بدون هیچ درنگی احادیث و روایات رسیده از آن حضرت را قبول و به آن استناد می نمایند.


کریمه اهل بیت علیها السلام

اولیاء خداوند متعال که در راه زندگی بندگی و اطاعت گوی سبقت را از دیگران ربوده و این راه را خالصانه پیموده اند هم در زندگی پر برکت خویش و هم بعد از آن منشا کرامات و عنایاتی بوده اند که آثار یک عمر اخلاص و وارستگی آنهاست و آستان قدس فاطمی که از دیر باز منشا هزاران کرامت و عنایت ربانی بوده است یکی از اماکنی است که به برکت آن بنده شایسته و پیوسته به منبع فیض و کرم بی پایان خدای فیاض و کریم ملجا و ماوای گرفتاران و درماندگان است.

مقام شفاعت آن حضرت علیها السلام

در روز قیامت حق شفاعت از سوی خداوند به کسانی داده می شود که به مرتبه عالی از قرب الهی و بندگی خالصانه پروردگار رسیده باشند. از جمله کسانی که به شفیعه بودنش در روایات و آثار دینی تصریح شده است فاطمه معصومه (سلام الله علیها) است. امام صادق (علیه السلام) می فرماید: تدخل بشفاعتها شیعتی الجنه باجمعهم «یعنی به شفاعت او فاطمه معصومه) همه شیعیانم وارد بهشت خواهند شد. و در زیارت آن حضرت که به دستور امام معصوم (علیهما السلام) گفته می شود می خوانیم: «یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه»

غروب مهتاب در شهر ستارگان

آن حضرت پس از سفر تبعید گونه حضرت رضا علیه السلام همراه عده ای از برادران خود برای دیدار برادر و تجدید عهد با امام زمان خویش راهی دیار غربت شد. در طول راه به شهر ساوه رسیدند در آن شهر مریض شدند و با احساس نا امنی در شهر ساوه که آن زمان مردمش مخالف اهل بیت (ع) بودند فرمود: مر به شهر قم ببرید زیرا از پدرم شنیدم که فرمود شهر قم مرکز شیعیان ما می باشد.

آن بزرگوار هفده روز در شهر قم و در منزل «موسی بن الخزرج» «بزرگ خاندان اشعری» اقامت نمودند و سرانجام در سن 28 سالگی در روز دهم یا دوازدهم ربیع الثانی سال 201 ه.ق از دنیا رفتند و به ملکوت اعلی پیوستند

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:21 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

حمیده خاتون مادر امام کاظم(ع)

مادر امام موسی بن جعفر(ع)، حمیده اندلسیه از اشراف اعجم بود وحضرت صادق(ع) درباره‏اش می‏فرمود: حمیده از هر ناپاکی، پاکیزه است.
 
 او مانند شمش طلاست. پیوسته ملائکه از اوحراست می‏کردند تا اینکه به سبب کرامتی که از سوی حق تعالی برای من و حجت‏بعداز من است، به دستم رسید.
 
آن بانو آن قدر نسبت‏به احکام و مسائل فقیه و عالم بود که حضرت صادق(ع)امر می‏فرمود تا بانوان در اخذ مسائل احکام به او رجوع نمایند و چنان مورداعتماد بود که هرگاه امام صادق(ع) اراده تقسیم حقوق اهل مدینه را داشت، به همسرش حمیده واگذار می‏نمود.
 
ایشان بانوی برگزیده ای بودندکه به خاطر فضائل اخلاقی، از سوی خدا شایسته همسری امام صادق(ع)و مادری امام کاظم(ع) شدند.

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:21 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

زندگینامه بانوی مجتهده، نصرت الملوک امین
نصرت الملوک دختر امین التّجار اصفهانی در سال 1266 هجری شمسی در خانواده ای اصیل و مذهبی در شهر اصفهان به دنیا آمد . او سنین کودکی را بر خلاف هم سن و سالان خود در تفکر وسکوت و دور از قیل و قال و بازی بچه ها گذراند . ولی از چهار سالگی به مکتب رفت این آغاز یادگیری علوم دینی و قرآن برای او بود او عاشق کتاب خواندن و تفکر بود و لحظات زیادی از عمرش را به مطالعه و یا خواندن قرآن می گذراند گویی در قرآن نشانی از بهشت را می یافت .
پس از چند سال، این حجم از کار و تحصیل برای او کفایت نکرد و او در جریان جلسات یادگیری قرآن این نکته را دریافت که زنان در بین خود نیاز به یک مجتهد دارند تا مسائل مربوط به ایشان را به خوبی درک کرده، احکامش را به راحتی استخراج و در اختیارشان قرار دهند .
پس از مدتی و با کسب اجازه و موافقت پدر، و در سن یازده سالگی آغاز به تحصیل علم به صورت جدی و هدفمند و با کمک معلمینی در منزل نمود وی در سن 15 سالگی با پسر عموی خود میرزا پسر معین التّجار اصفهانی ازدواج کرد اما از آنجائیکه شوق به علم و ادامه تحصیل در وجود او شعله می کشید، حتی پس از ازدواج و همزمان با به دوش کشیدن دو وظیفه خطیر همسرداری و مادری، لحظه ای از یادگیری و علم آموزی فروگذار نکرد . آقا میر سید علی نجف آبادی اولین استاد او در این مرحله بود که تا آخر نیز همراه ایشان بود تا مگر دل دریائیش را سیراب نماید .
او حتی پس از فوت چند فرزند بر اثر بیماریهای مختلف نیز ناامید و دست بردار نشد و همیشه به رحمت خداوند امیدوار و شاکر و شکرگزار او بود .
در نتیجه این مجاهدت ها و تلاش ها و این شب بیداریها به کشفیات بسیاری دست یافت تا جائیکه صدای مناجات برگها و درختان و پرندگان و حتی سنگریزه ها را نیز با گوش دل می شنید از میان چندین فرزندی که به دنیا آورد تنها یکی از آنها برایش زنده ماند و شاید اینهم عرصه ی آزمایش دیگری از جانب خداوند برای او بود ، تا با سختی و داغ های پی در پی بتواند راه کمال را سریعتر بپیماید .
در سال 1314 ایشان اولین کتاب خود، یعنی کتاب اربعین الهاشمیه که حفظ و ثبت چهل حدیث است، و به زبان عربی نوشته شده است ، تألیف می نمایند و این در حالیست که اجازه اجتهاد خود را از سه تن از علمای نجف دریافت می کنند . حضرت آیت ا... محمد کاظم شیرازی، آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزه علمیه قم و حضرت آیت ا... ابراهیم حسینی شیرازی اصطهبانی سه تن از افرادی هستند که اجازه اجتهاد ایشان را صادر کرده اند .
در سال 1316 پس از ارسال یک نسخه از کتاب فوق الذکر برای نجف، آیت ا... شیخ محمدرضا نجفی به بانو اجازه ی روایت می دهند :
این سالها مصادف می شود با حکومت رضاخان و ترویج فساد و بی بندوباری توسط وی و کشیدن چادر از سر زنان و او به همین علت مشغول به پرورش و تربیت دختران مؤمنه و کوشایی که نمی خواهند در جامعه حضور یا بند، نمود . زینب السادات همایونی یکی از این شاگردان است که به خوبی راه او را می پیماید و همراه و هم مسیر او در طیّ الباقی طریق می شود . او کتابهای زیادی را در طول سالهای 1316 تا 1329 تألیف می نماید که از جمله آنهاست اخلاق و راه سعادت بشر سیر و سلوک در روش اولیاء ،النفحات الرحمانیه فی الواردات القلبیه ( که کتابی است مخصوص خواص به زبان عربی )وی در سال 1336 شروع به نگارش تفسیر پانزده جلدی مخزن العرفان می نماید که تا سال 1353 نیز به طول می انجامد . او با کمک برخی شاگردان در سال 1344 دبیرستان امین و پس از آن نیز در سال 1346 حوزه علیمه خواهران با نام مکتب فاطمه (س)، را تأسیس می نماید که نقش بسیار مهمی در تعلیم و تربیت دختران مؤمنه و انقلابی ایفا می کند .
پس از آن در سالهای مبارزات مردمی بر ضذ رژیم شاه با وجودیکه با تمام وجود آرزوی همراهی و همدمی با مردم را داشتند ولی به دلیل پیری و ضعف نمی توانستند به صورت عملی در صحنه باشند اما آثار، شاگردان و کارهای پیشین ایشان چون مدرسه و مکتب فاطمه (س) نقش مؤثری در این حرکت مردمی ایفا می کنند . اما ایشان مسرور و شاکر خدا می شوند که با همان حال ضعف و بیماری، آنقدر زنده مانده اند تا طعم شیرین پیروزی اسلام را بچشند .
سرانجام در شب دوشنبه اول رمضان المبارک 1365 هجری شمسی در حالیکه کوله بار نورانی 95 سال تجربه، تلاش، علم اندوزی و عبادت و زهد را بر دوش دارند، چون قطره ای به دریا می پیوندند . آرامگاه ایشان در تکیه خانوادگیشان در تخت فولاد اصفهان و در کنار قبر حاج میرزا آقا معین التجّار اصفهانی می باشد . خداوند روحش را با بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) محشور نماید .

شماری از آثار بانو امین

این عالم فاضل و فقیه نادر در طول عمر پربار خود آثار متنوع علمی از خود به جای گذاشت که هر کدام چون گوهری ناب می درخشند. ذیلاً به معرفی این آثار می پردازیم:

  1. «الأربیعن الهاشمیه»
  2. «تفسیر مخزن العرفان» (در پانزده جلد) که یک دوره کامل تفسیر قرآن است.
  3. اقتباس و ترجمه «تهذیب الاخلاق و تطهیر الاعراق این مسکویه»:
  4. جامع الشتات
  5. «روش خوشبختی و توصیه به خواهران ایمانی»
  6. «سیر و سلوک در روش اولیا و طریق سیر سعدا». از کتاب های مهم عرفانی خانم امین.
  7. «مخزن اللثالی فی فضائل مولی الموالی حضرت علی (ع)»
  8. «معاد یا آخرین سیر بشر»
       9-   «نفحات الرحمانیه فی واردات قلیله»
منبع کتاب بانو امین انتشارات چلچراغ

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:22 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

زندگینامه سرکار خانم مرضیه حدیدچی
 
مرضیه حدیدچی در سال 1318 در شهر همدان متولد شد و در خانواده ای مذهبی و فرهنگی رشد و نمو کرد. تحصیلات خود را از مکتب خانه آغاز کرد و از معلومات پدرش در یادگیری قرآن و نهج البلاغه بهره فراوان برد.
او در سال1333 با محمد حسن دباغ ازدواج کرد. این ازدواج سرآغاز تحولات زندگی وی محسوب می شود. در آغازین روزهای زندگی مشترک به تبعیت از همسرش به تهران مراجعت کرد. در تهران توانست تحصیلات علوم دینی خود را تا سطح ( شرح لمعه ) ادامه دهد و از محضر استادانی چون مرحوم حاج آقا کمال مرتضوی، حاج شیخ علی خوانساری، شهید ایت الله محمدرضا سعیدی و شهید سید مجتبی صالحی خوانساری استفاده کند. دباغ در حالی به تحصیل ادامه می داد و به فعالیت های سیاسی مبادرت داشت که مادر هشت فرزند بود. فعالیت ها و حرکت های سیاسی خانم دباغ با پخش و توزیع اعلامیه در سال های 41-40 آغاز می شود و با ورود به تشکیلات تحت هدایت شهید سعیدی در تهران شدت می یابد. همچنین در این دوره با دانشجویان مبارز دانشگاه های تهران، شهید بهشتی، صنعتی شریف و علم و صنعت همکاری و تعامل داشته است.
خانم حدیدچی پس از شهادت آیت الله سعیدی در1349 به مبارزه و تبلیغ خود علیه رژیم شاه شدت می بخشد و سرانجام در1352 توسط ساواک دستگیر می شود. در کمیته مشترک به همراه دخترش شدیدترین شکنجه ها را تحمل کرده به سختی بیمار می شود و در زمانی که امیدی به زنده ماندنش نیست از زندان آزاد می شود، در حالی که دخترش (رضوانه) همچنان در زندان می ماند.
خانم دباغ پس از آزادی تحت عمل جراحی قرارمی گیرد و از مرگ نجات می یابد و پس از چند ماه دوباره دستگیر و زندانی می شود. در این دوره از زندان به تقابل ایدئوژیک با گروه های مارکسیستی برمی خیزد و زنان مسلمان زندانی را پیرامون خود جمع می کند. دباغ در1353 برای ادامه مبارزاتش به خارج از کشور می رود و تا پیروزی انقلاب اسلامی در هجرت به سر می برد. وی در پایگاه های نظامی واقع در مرز لبنان و سوریه آموزش های رزمی و چریکی را طی کرد. با گروه روحانیت مبارز خارج از کشور زیر نظر شهید محمد منتظری فعالیت می کرد. پایگاه و مرکز فعالیت این گروه در لبنان و سوریه بود و خانم دباغ به سبب ماموریت ها و برنامه های گروه به کشورهای مختلفی از جمله عربستان، انگلیس، فرانسه و عراق تردد داشت. در بسیاری از حرکت ها و فعالیت های مبارزان در خارج از کشور راهپیمایی ها، تظاهرات و اعتصابات شرکت فعال داشت. دباغ پس از هجرت امام به پاریس در سال1357 به خیل یاران ایشان پیوست و وظایف اندرونی بیت امام را به عهده گرفت و لحظاتی گرانمایه را برای خود رقم زد.
مرضیه حدیدچی در خارج از کشور با عناوین خواهر دباغ، خواهر زینت احمدی نیلی و خواهر طاهره شناخته می شد. اکنون عنوان طاهره دباغ برای او به یادگار مانده است.
طاهره دباغ پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کشور بازگشت و در مصدر بسیاری از امور از جمله: فرماندهی سپاه همدان و مسئولیت بسیج خواهران قرارگرفت، و سه دوره نماینده مردم تهران و همدان در مجلس شورای اسلامی بود. علاوه بر آن در دانشگاه علم و صنعت ایران و مدرسه عالی شهید مطهری به تدریس پرداخته است و اکنون قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی است.

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:22 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

حمامه مادر بلال حبشی
حمامه مادر بلال حبشی در آغاز پیدایش اسلام، به این آیین الهی گروید و همواره به جرم ایمانش مانند سایر مسلمانان شکنجه می شد.

روزی امیه بن خلف که بلال را شکنجه می داد، به بلال گفت: تعجب می کنم راجع به مادرت حمامه، آیا دلت برای او نمی سوزد که در بیابان سوزان شکنجه می شود؟

بلال آهی پردرد کشید و گفت: آه! مادرم! پایداری و استقامت او در راه اسلام چقدر لذت بخش است! شما او را شکنجه می دهید، ولی نمی دانید که هر اندازه جسم او را شکنجه می دهید، رئحش با نشاط تر و شاداب تر می شود! او احساس درد در راه اسلام را بهترین لذت برای خود می داند.

برگرفته از كتاب اصحاب محمد.ص57

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:24 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

زنان راوی حدیث: اسماء بنت عمیس
به نام خدا
 
زنان راوی حدیث: اسماء بنت عمیس

از بانوانی که در همان روزهای آغازین بعثت پیامبر(ص) با آن حضرت بیعت کرد.

می نویسند اسماء از پیغمبر(ص) شصت حدیث روایت کرده است.

او سال پنجم بعثت همراه شوهر خود جعفربن ابیطالب و حدود 80نفر از مردان و زنان مخلص و مجاهد برای حفظ دین خود از مکه به حبشه هجرت کرده و پس از سیزده سال اقامت در آن کشور به سال هشتم هجرت بعد از جنگ خیبر به مدینه مهاجرت نموده است.

در مدت اقامت در حبشه سه فرزند به نام های عبدالله( همسر زینب کبری) محمد و عون به دنیا آورد.

بعد از شهادت همسرش در جنگ موته با ابوبکر ازدواج کرد و از او هم دارای فرزندی به نام محمد شد. بعد از ابوبکر، اسماء در حالی که از سن فرزندش محمد، سه سال می گذشت وی به شرف همسری با امام علی(ع) توفیق یافت و برای آن حضرت هم فرزند پسری به دنیا آورد که یحیی نامگذاری گردید.

زندگی اسماء با تحولات و حوادث تلخ و سختی همراه بوده است. یک روز برای حفظ عقیده و مرام خویش یک مهاجرت سیزده ساله آغاز می کند، روزگاری هم که از مشکلات آوارگی تا حدی می آساید، در مدینه خبر شهادت شوهر خود جعفر را که به عنوان فرمانده ارتش درجبهه حضور یافته بود، می شنود و پیامبر(ص) برای تسلیت به خانه اش می رود و آن گاه هم که رسول خدا دختر خود فاطمه را در حال گریه و سوگواری زیاد مشاهده می کند، می فرماید: و علی جعفرفلتبک الباکیه!

آری واقعا برای عزای شخصیتی مانند جعفرطیار باید سوگواران گریه کنند. سپس رسول خدا دستور می دهد، برای خانواده سوگوار جعفر، که عزاداری فرصت تهیه غذا را به آن ها نمی دهد، مدت سه روز غذا ببرند و این کار بعد به عنوان یک رسم پسندیده در بین مسلمانان معمول می گردد.

یک روز هم که همین اسماء خبر شهادت مظلومانه فرزندش محمدبن ابی بکر را که برای استانداری مصر از سوی علی بن ابی طالب اعزام گردیده بود، می شنود، بسیار ناراحت و آشفته می گردد و در خانه خود مسجد و محلی را برای عبادت اختصاص می دهد و آن قدر گریه می کند و غم و اندوه را به دل می ریزد که از شدت ناراحتی و فشار روحی از پستان هایش خون جاری می شود.

دانایی و هوشیاری و خردمندی اسماء دختر عمیس تا آن جا قابل اهمیت است که این بانوی شایسته در خانه علی(ع) و فاطمه(س) رفت و آمد زیاد دارد و بخصوص برای فاطمه(س) محرم راز محسوب می شود.

به هنگام بیماری دختر والاگهر رسول الله، پرستار دلسوز و مراقب مخلص اوست و آن گاه هم که اسماء در روزهای آخر عمر، بانوی خویش فاطمه(س) را غمناک و افسرده مشاهده می کند، علت ناراحتی آن بانوی بزرگ را جویا می شود، وی می فرماید: به خاطر حمل جنازه زنان بگونه ای که حجم بدن آنان را از زیر پارچه روی جنازه نمایش خوشی ندارد ناراحت است، آن وقت اسماء صورت تابوتی را که در حبشه دیده بود، برای آن بزرگوار ترسیم می کند، آن صورت مورد پسند فاطمه(س) قرار می گیرد و لبخندی هم می زند و سپس می گوید: این تابوت برای حمل جنازه خوب است، چون حجم بدن زن و مرد تشخیص داده نمی شود.

بعد هم فاطمه(س) وصیت می کند: ای اسماء آن گاه که من از دنیا رفتم باید تو با علی(ع) بدن مرا غسل بدهی و هیچکس حق ندارد کنار جنازه من حاضر شود. آن وقت اسماء به کمک علی(ع) می رود و بدن بی جان فاطمه(س) دختر پیامبر بزرگ اسلام(ع) را شبانه غسل می دهند و کفن می نمایند.

البته برخی هم در این جا به جای اسماء خواهر او سلمی را در کنار علی(ع) و یاری دهنده در مراسم غسل دانسته اند.

او بر اثر لیاقت همنشینی و خدمت به فاطمه(س) آن چنان مقامی پیدا کرده که آن روز هم که فاطمه(س) فرزندان خود حسن(ع) و حسین(ع) را به دنیا می آورد، اسماء قابله و خدمتگزار فاطمه(س) می شود. به دستور پیامبر(ص) آن کودکان را به نوبت در هر دو زایمان فاطمه(س) در پارچه سفید قرار می دهد و بعد با کمال افتخار و سربلندی به امام زین العابدین می گوید: قبلت جدتک فاطمه بالحسن و الحسین

من در مورد ولادت حسن(ع) و حسین(ع) برای جده ات فاطمه(س) قابلگی کرده ام.

احادیثی را که اسماء دختر عمیس روایت کرده فراوان است. همان طور که بسیاری از افراد مانند جعفر شوهر او، عبدالله و محمد فرزندان اسماء سعید بن مسیب، عبیدالله بن رفاعه، ابوبرده ابی موسی، فاطمه دختر علی، عبدالله بن عباس و افراد دیگری احادیثی را از زبان او بازگو کرده و دانشمندانی مانند شیخ صدوق، فیض کاشانی بن عبدالبر و ابن حجر عسقلانی و دیگران به مقام ارزشمند روایت حدیث اسماء اعتراف نموده اند.

شیخ صدوق می نویسد: اسماء دختر عمیس روایت می کند: یک وقت پیامبر اسلام خوابیده بود و سر آن بزرگوار در دامن علی قرار داشت، اما آفتاب غروب کرد و نماز عصر علی(ع) از دست رفت. وقتی پیامبر بیدار شد و از این وضع مطلع گردید، گفت: خدایا! علی(ع) در حال اطاعت تو و پیامبرت بوده اکنون خورشید را برای او بازگردان. اسماء می گوید: من با دو چشم خود دیدم با قدرت الهی باز خورشید طلوع کرد و آن گاه علی(ع) وضو گفت و نماز خود را خواند و خورشید همچنان غروب کرد!

سراسر زندگی اسماء دختر عمیس، هجرت و فداکاری و نقل حدیث و خدمات فرهنگی و تربیتی بوده و آن طور که امام صادق(ع) هم فرموده: محمد بن ابی بکر، فرزند اسماء هم نجابت و شخصیت را از مادر خود به ارث برده و امام باقر(ع) هم فرموده است: خداوند رحمت کند خواهرانی که اهل بهشت می باشند و آن ها عبارتند از اسماء دختر عمیس همسر جعفر بن ابی طالب و سلمی دختر عمیس همسر حمزه سیدالشهدا...


منبع: زنان دانشمند و راوی حدیث. احمد صادقی اردستانی

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:24 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

آسیه-دختر مزاحم و همسر فرعون
به نام خدا
 
آسیه-دختر مزاحم و همسر فرعون

او دختر مزاحم و همسر فرعون است. در میان زرق و برق و تجملات زندگی می کرد. ولی هرگز تسلیم هوای نفس نگردید و با ایمانی محکم به پروردگار، مدافعی حقیقی برای حضرت موسی(ع)در بارگاه فرعون بود.

آسیه در همان دوران کودکی حضرت موسی( ع) را از آب گرفت و بهتر از مادر از وی پرستاری کرد و هرگز اجازه نداد به حضرتش آسیبی برسد.

هنگامی که حادثه دلخراش همسر و بچه های حزبیل به وقوع پیوست، خداوند عروج عارفانه آن زن پارسا و قهرمان را به دید آسیه گذاشت و ایمان آسیه از آن صحنه قوی تر شد.

وی پس از آن ماجرا در عالمی از نیایش و راز و نیاز با خدای خود بود که فرعون بر او وارد شد و ایمان مخفی آسیه بر طاغوت زمان آشکار شد. آسیه در آن روز مهر سکوت را شکست. در مقابل فرعون ایستاد و با کمال قاطعیت گفت: ای فرعون! تا به کی در خواب غفلت فرو رفته ای و می خواهی بندگان خاص خداوند را در میان آتش بسوزانی؟! نمی دانی که همسر حزبیل در چه جایگاهی وارد شد!
 
فرعون گفت: مگر تو هم در مورد خدایی من شک داری؟

آسیه گفت: مگر من به خدایی تو اعتقاد داشتم؟ من از روزی که موسی را از رود نیل گرفتم به پیامبری او معتقد شدم.

فرعون ابتدا سعی کرد او را با زبان خوش گمراه سازد. ولی نتیجه ای نگرفت. پس با رعب و تهدید وارد شد و با خشم فریاد شد: ای آسیه! تو را به گونه ای بکشم که هیچ کس را تا به حال، آن گونه نکشته ام!

سپس مادر آسیه را احضار و به او گوشزد کرد: دخترت مانند آن زن آرایشگر (همسر حزبیل) دیوانه شده است. یا باید به پروردگار موسی کافر شود و یا دستور می دهم که او را بکشند.

مادر آسیه دخترش را به گوشه ای برد و به همراهی با فرعون ترغیب کرد.
آسیه گفت: هرگز به خدای موسی کافر نخواهم شد.

فرعون دستور داد مردم را جمع کردند و آن گاه به دستور او آسیه را به زمین خواباند و دست و پایش را به چهار میخ بستند و سنگ بزرگی بر روی سینه اش قرار دادند.

آسیه در آن حال سخت، الله الله می گفت و با خدایش مناجات پرمعنایی داشت و نجوا می کرد: پروردگارا! در بهشت نزد خودت خانه ای برایم بنا کن! و مرا از دست فرعون و عملش نجات بخش و مرا از گروه ستمکاران رهایی ده.

خداوند دراین لحظه پرده از چشم آسیه برداشت و مقام وی را به او نشان داد. آسیه خوشحال و خندان شد.

فرعون با کمال تعجب گفت: همسرم دیوانه شده است! در میان این همه سختی و شکنجه می خندد!

آسیه گفت: به خدا سوگند دیوانه نشده ام. اکنون شاهد و ناظر جایگاهی هستم که در بهشت برایم مهیا کرده اند.

در همین حال آسیه به دیدار حق شتافت و ندای پروردگارش را لبیک گفت.


منبع: کتاب زنان نمونه. علی شیرازی

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:24 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

شناسنامه حضرت خديجه(س)

 شناسنامه حضرت خديجه(س)

پدر را نگاه می کنم. چقدر خسته و پریشان است! اگر نیروی وحی نبود بی گمان او چنین نمی ایستاد. چه روزهای سختی را پشت سر نهادیم و چه شب های دشوارتری را پیش رو داریم. مادر! من با همه کوچکی ام خوب می دانم که پریشانی پدر بی جهت نیست. حتما جبرییل خبر تلخی آورده، اما خوب می فهمم که هر چه باشد پدر به رضای پروردگار یگانه اش راضی است. برای همین تو دیگر علت نگرانی اش را نمی پرسی. کنارت می نشینم. چقدر رنگ باخته ای و چه ضعیف و ناتوان شده ای! تمام توانایی ات را به پای او و اسلام او ریخته ای. من می دانم بر تو چه گذشته و روزگار با تو چه کرده است.

پلک هایت را بر هم بنه تا قصه قهرمانی تو را برایت زمزمه کنم. یادت می آید؟!

نه تو نمی توانی به خاطر آوری. ولی حتما بعد ها برایت تعریف می کنند که روزی، روزگاری قریش از مکتب پیامبران دور شد و تحت حاکمیت جهل و جاهلیت فرو رفت. استبداد، جنگ و خونریزی شهر را پر کرد. ناگهان در این محیط تاریک، ستاره ای درخشید. من تلالو آن ستاره را به وضوح می بینم. در خانه خویلد دختری به دنیا می آید که نامش را خدیجه می گذارند. خدیجه-یعنی تو- در آن فضای مخوف و مکدررشد می یابی. کم کم به پرسش های مبهمی برخورد می کنی و به تازه هایی دست می یابی. از همان آغاز از بت ها بدت می آید. از این رو به آیین مسیحیت روی می آوری. تو روحی سرشار از مهربانی و انسانیت داری و همیشه با محبتی خاص با مستضعفان برخورد می کنی. به این ترتیب در دنیایی از فضیلت و انسانیت رشد می یابی.

پدر را نیز می بینم. سال ها از تولد تو گذشته که پدر به دنیا می آید. اینک او در آستانه نوجوانی به سر می برد. امروز با یکی از بزرگان دین یهود در سرای باشکوه خود نشسته ای و کنیزان و خدمتکاران اطرافت را گرفته اند. در همین لحظه پدر از آن جا عبور می کند. چشم دانشمند یهود به چهره زیبا و قامت رعنای پدر می افتد و بی درنگ به تو می گوید:
ای خدیجه! هم اکنون از کنار خانه ات جوانی عبور کرد که خاتم پیامبران خواهد بود. سوگند به خدا که او پیامبر آخرالزمان خواهد بود. خوشا به سعادت بانویی که این جوان شوهرش باشد. زیرا به شرافت، عزت و شکوه دنیا و آخرت نائل می شود.

سخنان عالم یهود در جانت شعله ای برپا می کند. شعله هایی فراتر از هر آتش. به خود می اندیشی و به زندگی پرتلاطم خویش. سال ها پیش از میان خواستگاران فراوانی که داشتی با عتیق بن عائذ مخزومی ازدواج کردی و هند ثمره زندگی شما شد.

از این رو تو را ام هند می خواندند. بعد از عتیق، با زراره بن نباش ازدواج کردی و دو فرزند از او به دنیا آوردی. اما مدتی است پس از همسرانت تنها و غمگین به زندگی ادامه می دهی. از آن دو، میراث بزرگی به تو می رسد. غم فقیران و اندوه یتیمان تو را آرام نمی گذارد. از این رو ثروت خود را به جریان می اندازی تا بتوانی به آنان کمک بیشتری برسانی.
با تدبیری ویژه و درایتی عمیق به کمک ثروتمندان سرشناس به تجارت مشغول می شوی.
 
 بردگان بسیاری در حرکت کاروان هایت وارد می شوند و روز به زور به ثروت تو افزوده می گردد. به طوری که هزاران شتر اموال تجاری تو را به مراکز اقتصادی جهان انتقال می دهند. تاجران تو به یمن، مصر، شام، طائف، عراق، بحرین، عمان، حبشه، و فلسطین و... آمدو شد دارند. ثروتمندان عرب در برابرت ناتوان مانده اند. چهارصد غلام و کنیز به امور زندگی تو رسیدگی می کنند. بارگاهی از حریر سبز با طناب های ابریشم بر بام خانه خود افراشته ای. در این بارگاه بزرگ از مردم فقیر پذیرایی می کنی. شخصیت های معروف عرب از تو خواستگاری می کنند. ولی همچنان جواب تو منفی است. در این میان از گوشه و کنار، خبرهایی از مقام والا و امانتداری، راست گویی و خوش خلقی پدر به گوشت می رسد. در اندیشه ای بلند فرو می روی. ساعت ها با خود خلوت می کنی. آنگاه با سیاست مخصوص خود، برای او پیغام می فرستی: محمد! کاروان تجاری من عازم شام است. از تو می خواهم در این سفر کاروانم را همراهی کنی!

پدر پیشنهاد تو را می پذیرد و به کاروانت می پیوندد. سرپرستی کاروان بر عهده غلام مخصوصت میسره است. پس از روزها کاروان به شام می رسد. مثل همیشه در کنار صومعه برای استراحت توقف می کنند. پدر زیر سایه درختی می نشیند. راهبی در صومعه مشغول عبادت است که او را نسطور می خوانند. وی از صومعه، منظره بیرون را تماشا می کند. ناگهان چشمش به جوانی می افتد که زیر درخت آرمیده است. آن چنان جذب این صحنه می شود که بی اختیار از صومعه بیرون می آید و میسره را صدا می زند: آن مرد که زیر این درخت، است، کیست؟

میسره پاسخ می دهد: مردی از قرش از اهالی مکه!

نسطور با نگاهی عمیق و نفس هایی که به شماره افتاده، می گوید: در این ساعت زیر این درخت، هیچ کس غیر از پیامبری بزرگ فرود نمی آید!

نسطور سند حرف خود را انجیل و کتاب های آسمانی معرفی می کند.

ساعت ها می گذرد. بازرگانان تو به خرید و فروش مشغول می شوند. پدر نیز کالای تجاری خود را می فروشد. بعد از این که کارها به سامان می رسند، کاروان به سوی مکه بازمی گردد. در مسیر بازگشت میسره گرمای شدیدی احساس می کند. ناگهان میسره متوجه پدر می شود. ناباورانه اما با چشم خود می بیند که دو فرشته با بال و پر خویش برای پدر سایه ای تشکیل داده اند تا از حرارت آفتاب مصون باشد. تماشای این صحنه ها میسره را دگرگون کرده است. به محض ورود کاروان به مکه خود را به تو می رساند و ماجراهایی را که بر پدر گذشته برایت تعریف می کند. تو روزهای پی در پی در خلوت و اندیشه ای وسیع تر غرق می شوی. تا بالاخره امروز تصمیم بزرگ و جسورانه خود را عملی می کنی. برای پدر پیغام می فرستی که نزد تو بیاید. وارد خانه ات می شود. به او می گویی: ای پسرعمو! من به خاطر خویشاوندی، شخصیت، امانت داری، خوش اخلاقی و راست گویی تو در میان قوم، شیفته تو شده ام!

پدر موضوع را به عموهای خود اطلاع می دهد. ابوطالب نزد پدرت می آید و تو را برای پدر خواستگاری می کند. تو در انتظار سامان اوضاع تشسته ای و به روز اول دلدادگی می اندیشی. به سخنان عالم یهود، به جملات انجیل مقدس و... مردان بنی هاشم به همراه ابوطالب به خانه ات می آیند تا در مورد پدر صحبت کنند. ابوطالب به تو می گوید: در مورد برادرزاده ام نزد شما آمده ایم که نفع و برکتش عاید تو خواهد شد. این جمله شادمانی و اشتیاق تو را تشدید می کند. با دلی سرشار از عشق و عطش می گویی: ای آقای من! محمد کجاست تا با او به گفتگو بنشینم و کلام دلنشین او را بشنوم؟ عباس از عموهای پدر بر می خیزد و می گوید: می روم تا او را به حضور شما بیاورم! عمه پدر-صفیه- پس از گفتگوهای زنانه با تو به سوی برادرانش می آید و می گوید: برادران! اگر بنای ازدواج محمد را دارید، برخیزید!

این خبر سروری جاودان را در قلب بنی هاشم رقم می زند. همه عموهای پدر خشنودند و تو از همه خرسندتر. اگر چه ابولهب با حسادت به این صحنه ها می نگرد.

حدود دو ماه از سفر تجاری پدر گذشته و امشب مراسم عقد در خانه تو برگزار می شود. ابوطالب خطبه عقد را قرائت می کند:

حمد و سپاس خداوند این کعبه را، که ما را از نسل ابراهیم و نژاد اسماعیل قرار داد و ما را در حرم امن خود فرود آورد و برکاتش را در این شهر بر ما ارزانی داشت. این محمد برادرزاده من است که اگر مقامش با هر فردی از قریش سنجیده شود، از او برتر آید. شخصی که در میان انسان ها نظیر ندارد.از نظر مالی تهیدست است اما او مشتاق ازدواج با خدیجه است و خدیجه هم به این ازدواج راضی است. اینک نزد ورقه بن نوفل آمده ایم تا با رضایت و امر خدیجه او را به عقد محمد درآوریم و مهریه او بر عهده من است. هرچه بخواهد از نقد و نسیه می پردازم.

اینک سکوت ابوطالب در مجلس، فریادهایی را در درونت جریان می دهد. ورقه بن نوفل سخن می گوید. ولی دچار لکنت می شود. با وجود آن که او از کشیشان مسیح و از سخنوران دین است اما از ادامه سخن در می ماند و حال صدای توست که سکوت زیبای ابوطالب را امتداد می دهد: ای عمو! اگر چه تو در مجلس و حضور مردم از من مقدم هستی، ولی از جان من مقدم نیستی! ای محمد! من خودم را به عقد ازدواج تو درآورده ام و مهریه را خودم بر عهده گرفته ام. به عمویت ابوطالب دستور ده تا شتری قربانی کند و جشن عروسی را برقرار سازد و تو صاحب اختیار همسر خود هستی.

در این لحظه ابوطالب به حاضران می گوید: گواهی دهید که خدیجه ازدواج با محمد را پذیرفت و مهریه آن را خود بر عهده گرفت!

یکی از حاضران با حیرت می گوید: عجبا! تاکنون ندیده بودیم زنی مهریه ازدواجش را بر عهده گیرد.

خشمی سنگین در جان ابوطالب ریشه می دواند. با غضب از جا بر می خیزد. اما همین که هیبت آرام و باشکوه تو را می بیند، خشم خود را فرو برده و بلند و رسا می فرماید: آری! اگر مردان مانند برادرزاده ام باشند او را با گران ترین بها و سنگین ترین مهریه بربایند. ولی اگر امثال شما باشند، با شما جز به مهریه سنگین ازدواج نخواند کرد!

زندگی مشترک تو و پدر در آرامشی زیبا آغاز می شود. روزها از پی هم می گذرند و زمان به حرکت خود ادامه می دهد. اولین فرزند شما به نام قاسم به دنیا می آید. اما با عمری کوتاه جهان را ترک می گوید و جسم خود را بر زمین می گذارد.

سال ها می گذرد و پدر به دوران چهل سالگی خود پا می نهد. روز بیست و هفتم ماه رجب است. پدر بر فراز کوه حراء به مناجات با خدا مشغول است که ناگاه پیک وحی، جبرییل-مقامش افزون- بر او نازل می شود:

به نام خداوند بخشاینده مهربان. ای رسول! قرآن را به نام پروردگارت که آفریننده عالم است بر خلق قرائت کن. خدایی که آدمی را از خون بسته آفرید... بخوان قرآن را و بدان که پروردگار تو کریم ترین عالم است.

نخستین پرتوهای وحی، بر جان پدر می تابد. خستگی و هیجانی بی اندازه او را تسخیر می کند. نزد تو می آید و می فرماید: مرا بپوشان و جامه ای بر من بیفکن تا استراحت کنم.

از سویی دیگر چگونه می توان در برابر این مشرکان و بت های متعدد رسالت خود را بیان کرد؟

و مردم را به سوی خدای یگانه خواند؟ این تنها مطلبی است که بر پدر فشار می آورد. پدر یقین دارد هرچه بر او وحی می شود از جانب خداست. ولی اضطراب و فشار او را رها نمی کند. در این شرایط سخت، تنها قوت قلب او تو هستی. می نشینی و به چشمان خسته اش خیره می شوی. آن گاه با مهربانی او را تسلی می دهی. لبخند آرام تو هر هراس و خستگی را از جان پدر می زداید. لب های متبسم تو آهنگ آرامش را بر روح پدر می نوازد: مژده باد به تو ای رسول خدا! سوگند به خدا که خداوند جز خیر تو را نمی خواهد. بشارت باد بر تو که رسول خدا شده ای!

می خواهی به یقین بیشتر برسی. برمی خیزی و به سوی ورقه می آیی. در مورد این اتفاق عظیم و حالات عجیب پدر با او مشورت می کنی. ورقه اطلاعات وسیعی از کتب مقدس به دست آورده است. می گوید: خدیجه! هرگاه آن حالات وحی بر محمد عارض شد، تو سرت را برهنه کن. اگر آن شخص خارج شد، او فرشته است و گرنه شیطان است که خود را بر محمد ظاهر می کند.

تو این امتحان را انجام می دهی. سرت را برهنه می کنی. ناگهان جبرییل از پدر دور می شود و وقتی سرت را می پوشانی باز می گردد. با این اطمینان قلبی با تمام وجود به یگانگی خدادند و رسالت پدرم محمد گواهی می دهی و اسلام می آوری. به این ترتیب اولین زنی می شوی که اسلام را در آغوش- که نه- خود را در آغوش اسلام خلاصه کرده است.

هنوز روزگار جاهلیت عرب است. اما بعثت پدرم اتفاق افتاده. تنها تو و علی(ع) به او ایمان آورده اید. امروز عباس کنار کعبه ایستاده است و با دوستان خود صحبت می کند. در همین حال پدر کنار کعبه می آید و چشم به آسمان می دوزد. آن گاه رو به قبله می ایستد. لحظاتی بعد پسری جوان سمت راست او می ایستد و اندکی بعد تو پشت سر آن ها. هر سه با هم به رکوع و سجود می روید. این خم و راست شدن ها، دوستان عباس را به حیرت می اندازد. می پرسند: چه چیز عجیبی! این یعنی چه؟!

عباس می گوید: آری. امری است عظیم و شگفت. این جوان محمد بن عبدالله برادرزاده من است و آن نوجوان علی بن ابیطالب و آن بانو خدیجه همسر محمد. برادرزاده ام به من خبر داده که پروردگار او خداوند آسمان و زمین است و او را به اسلام فرمان داده است. به خدا سوگند در سراسر زمین جز این سه تن کسی دیگر اسلام نیاورده است.

این آغاز اسلام است. اما خیلی زود حقانیت دین پدر گسترش می یابد و مردم به دین مقدس اسلام روی می آورند. عبدالله دومین پسر شما بعد از بعثت به دنیا می آید. خواهرانم زینب و رقیه و ام کلثوم در دامان پاک تو رشد می کنند. مادر! خوب می دانم چه ملامتی از زنان قریش تحمل کرده ای!

مدت هاست که زنان مکه از تو دوری می کنند و به خانه ات رفت و آمد ندارند. آنان تو را به علت ازدواج با پدر سرزنش می کنند. این ملامت ها جان تو را سخت آزرده ولی به عشق پدر سکوت کرده ای.

مدتی است برای پدر نگران و بی تابی. می ترسی که به او آسیبی برسد. خدا این اضطراب های پی در پی تو را با حضور من تسکین می دهد. من در رحم با تو سخن می گویم و تو را به اذن پروردگارم دلداری می دهم. تو این موضوع را از همه مخفی داشته ای. حتی از تکلم من و خلوت زیبایمان به پدر هم چیزی نگفته ای. امروز پدر وارد خانه می شود. در حالی که تو مشغول حرف زدن با من هستی. پدر جلو می آید و با مهربانی می پرسد: خدیجه جان! با چه کسی حرف می زدی؟

تو پرده از راز خود بر می داری. جواب می دهی: فرزندی که در رحم من است با من سخن می گوید و مونس من است. پدر با لبخندی قدسی می فرماید:

این جبرییل است که به من خبر می دهد این فرزند دختر است و خداوند به زودی نسل مرا از او قرار خواهد داد. امامان از نسل او به وجود می آیند که خداوند پس از انقضای وحی، آنان را خلیفه و جانشین من قرار خواهد داد!

با همین بشارت سبز تو ایام بارداری را سپری می کنی تا آن که به روزهای تولدم نزدیک می شوی. درد زاییدن تو را فرا می گیرد. برای زنان قریش پیام می فرستی که بیایید به یاری من و مرا در وضع حمل یاری کنید! اما آنان پاسخ می دهند: موقعی که تو را نصیحت کردیم و گفتیم با یتیم عبدالمطلب ازدواج نکن، حرف ما را نشنیدی و سخن ما را رد کردی. حالا که بیچاره و درمانده شده ای ما را به سوی خود می خوانی؟!

اندوهی سنگین در دلت می نشیند. به طوری که من حجم بغض سینه ات را احساس می کنم. درد تنهایی از درد زادن برایت گران تر آمده است. اما خدا تو را تنها نمی گذارد. ناگهان چهارزن گندم گون و بلند قامت وارد می شوند. خوب می دانم که اینان فرستاد ه خداوندند. اما تو از دیدن آنان هراسناک می شوی. یکی از آن ها جلو می آید و می گوید: ای خدیجه! ناراحت نباش. ما از طرف خدا به سوی تو آمده ایم. ما خواهران تو هستیم. من ساره همسر ابراهیم خلیل خدایم. این آسیه دختر مزاحم است که در بهشت همنشین تو خواهد بود. دیگری مریم دختر عمران است و آن یکی کلثوم خواهر موسی است. خداوند ما را نزد تو فرستاد تا در هنگام وضع حمل تو را یاری کنیم!

دور تو را می گیرند و لحظاتی بعد من به اذن پروردگارم به دنیا پا می نهم. ناگاه ده تن از حوریان بهشت با ظرفی از آب کوثر نازل می شوند و مرا با آب بهشت شست و شو می دهند و در جامه ای سفید می پوشانند. هاله ای از نور مرا در بر می گیرد که با آن همه خانه های مکه روشن می شوند. با قدرت خدا زبان می گشایم: گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست. پدرم رسول خدا و سرور پیامبران است و شوهرم سرور اوصیا. و فرزندانم سروران اهل بهشت.

به زنان آسمانی سلام می کنم. آن ها با روی باز و چهره ای خندان جوابم را می دهند و رو به تو می گویند: خدیجه! فرزند خود را که پاکیزه و مبارک است در آغوش بگیر! با شادمانی مرا به سینه می فشاری. می دانم چه احساس زیبایی داری. این ثانیه ها حاصل تمام زندگانی توست. خدا مرا به عنوان هدیه ای جاودان به تو عطا کرده است. با بعثت پدر و رسالت سهمگین او مرحله حساس زندگی تو فرا می رسد. فشارها از هر سو مسلمانان را احاطه می کند. تو نیز با پایداری کامل تمام نیروی خود را برای حمایت پدر به کار می گیری.

دوران سخت شعب فرا می رسد. سنی از تو گذشته و نیاز بیشتری به استراحت و مراقبت داری. ولی در محیط شعب چاره ای جز صبر و تحمل نیست. دوران شعب سه سال طول می کشد. گرسنگی، پریشانی، خستگی و... تو را سخت شکسته است.
با یاری خدا و توکل مسلمانان دوران شعب نیز به پایان می رسد. احساس می کنم فضای خوبی برای مراقبت از تو به وجود خواهد آمد. این روزها پدر بیشتر از پیش در خانه حضور دارد. ولی دیگر آن شادمانی همیشگی در چهره اش نیست. تو در بستر بیماری افتاده ای و این تنها دلیل اندوه پدر است.

پشت در اتاق نشسته ام که صدای پدر به گوشم می رسد: ای خدیجه! برای آنچه از غم و اندوه که برایت پیش آمده نگران و غمگین هستم. ولی خداوند در رنج و اندوه خیر بسیار قرار داده است. وقتی به نزد همدم های خود وارد شدی، سلام مرا به آنان برسان!
و صدای لرزان ونحیف تو بر جانم می نشیند: ای رسول خدا! آن همدم ها چه کسانی هستند؟!

پدر جواب می دهد: مریم، دختر عمران. آسیه دختر مزاحم و کلثوم خواهر موسی.
دیگر صدای تو را نمی شنوم. با آنکه می دانم سفارش مرا به اسماء کرده ای و برای تنهایی و یتیمی ام اشک ها ریخته ای. چیزی قلبم را به لرزه وا می دارد. به سوی پدرم می دوم. صورت پدر خیس است. اشک چون سیلی مداوم از چشمانش فوران می کند. با گریه می پرسم: پدر! مادرم. مادرم کجاست؟!

جبرییل این پریشانی و هراس مرا تاب نمی آورد. پیغام می آورد: یا رسول الله! پروردگارت به تو فرمان می دهد که به فاطمه سلام برسان و به او بگو: مادرت در خانه ای در بهشت است که از یک قطعه بلورین ساخته شده که پایه اش از طلا و ستونش از یاقوت سرخ می باشد و بین آسیه و مریم قرار گرفته است.

نمی دانم چرا، اما لحظاتی است که دلم را با همین بشارت جبرییل آرام کرده ام. قبرستان حجون از امشب سیده زنان بهشت را مهمان خود دارد. پدر را نگاه می کنم. چقدر تنها و غریب است. حق دارد، نه همسر، که بزرگترین یار و حامی خود را از دست داده است. اما چشمانش به آسمان گره خورده. می دانم که از همان آفاق وسیع به پدر دلگرمی می دهی. من هم از این لحظه به عشق تو و به آرزوی روزی که دوباره درکنارت قرار گیرم، پا به پای پدر از مزارت به سوی خانه حرکت می کنم. مادر! دلم همیشه برایت تنگ خواهد بود.

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:25 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

سکینه دختر امام حسین(ع)
سکینه دختر امام حسین(ع)

-مادر چرا چنین شتابان از مدینه می رویم؟
رباب سرش را بلند کرد. پسر کوچکش تازه به دنیا آمده بود و سکینه قرار بود با پسر عمه اش عبدالله ازدواج کند.

- خداوند چنین مقرر کرده است. پدرت به هیچ طریقی با یزید بیعت نمی کند و چون قرار است از او به زور بیعت بگیرند، ما از شهر رسول خدا به سوی شهر خدا می رویم.
- تا موسم حج شش ماه باقی است.

- اما آن جا حرم امن الهی است و کسی نمی تواند متعرض ما شود. آن جا مطمئن تر است...
دل سکینه گواهی خوبی نمی داد.


- پدرت با عمویت محمد حنفیه نیز مشورت کرده است. او پیشنهاد داده است اگر مردم مکه با ما بی وفایی کردند به یمن برویم. آن جا شیعیان مولا زندگی می کنند. اگر در آن جا هم امنیت نداشتیم باید به کوه ها و دره ها برویم تا ببینیم عاقبت این مردم چه می شود؟

- اما مادر! آن که این سخنان را برای تو نقل کرد مگر نگفت عمویم محمد حنفیه پس از این مشورت بسیار گریه کرده است؟!

- .. دخترم! در زندگی مسائلی است که برای آن ها چاره ای نیست. باید از بیعت یزید فرار کنیم. بیعت با یک شراب خوار مفسد شیوه سرور جوانان اهل بهشت نیست.

سکینه خود را به سینه مادرش نزدیک کرد تا رباب اشک های او را نبیند.

- مادر! این چه سفری است؟ دیروز زن های بنی عبدالمطلب که از سفر پدرم باخبر شدند با گریه پیش او آمدند و نوحه کردند. پدرم آن ها را قسم داد که ساکت باشند و صبر کنند. آن ها گفتند این زمان مثل زمان رحلت جدم رسول خداست. مثل شهادت پدرم مولا علی(ع) ...چه سفری خواهد شد این سفر؟! که ابتدای آن نوحه و زاری است. خداوند آخرش را ختم به خیر نماید. من دلم گواهی خوبی نمی دهد. علی اصغر هم کوچک است. شما تازه از زایمان بلند شده اید...


شب سایه تاریک خود را پهن کرده بود. سکینه آرام آرام قدم برمی داشت. گاه دامنش جلوی پایش را می گرفت و او را به زمین می انداخت. اما دوباره بلند می شد. لباسش را صاف می کرد و ادامه می داد.کورسوی نور و صداهایی که او را به آن جا کشانده بود واضح تر می شد.

حسین(ع) در وسط جمع بود و صحبت می کرد. سکینه صحبت های پدرش را واضح نمی شنید. جلوتر رفت.

 ای مردم! بدانید که شما خارج شدید با من تا بر این قوم وارد شویم. اما اکنون کار ما برعکس شده است. آن ها که برای من نامه نوشته اند شمشیرهایشان را به سوی من گرفته اند و کمر به قتل من بسته اند. چرا که شیطان بر ایشان مسلط شده و یاد خدا را فراموش کرده اند و هدفشان جزکشتن من و آن که همراه با من جهاد می کند و اسارت خاندانم پس از غارت آن ها نیست. پس ازمیان شما کسی که نسبت به این امر حتمی کراهت دارد بازگردد. همانا که شب پوشاننده است و راه بازگشت امن و وقت زیاد، پس اگر کسی ما را یاری کند خدا او را از عذاب دوزخ نجات می دهد و درجه اش را در بهشت بالا می برد. همانا از جدم شنیدم که می فرمود: فرزندم حسین کشته می شود در سرزمین کربلا، غریب و تنها و تشنه و بی کس. پس هرکس او را یاری کند همانا مرا و فرزندش حضرت قائم(عج) را یاری نموده است.

چشمان سکینه تاریکی شب را می کاوید، سایه های تاریک را می دید که از خیمه دور می شدند.

دست سکینه گونه اش را خراشید. چشمانش از تعجب گرد شد. بغض گلویش را می فشرد. حسین(ع) سر به زیر داشت. اما سکینه دستش را به سوی آسمان برد و گفت: پروردگارا! دعای این جماعت را مستجاب نکن و فقر را بر آن ها مسلط فرما و آنان را از شفاعت جدم محروم نما...

صدایی او را به خود آورد. به آن طرف نگاه کرد و به آن سو رفت.
- عمه جان...

خودش را در آغوش عمه انداخت. زینب به سرزنش به او گفت:
- چرا در این وقت شب بیرون آمدی؟

- پدرم حسین با یارانش اتمام حجت فرمود. من خودم دیدم جماعتی که به دنبال مال دنیا و مقام آمده بودند پدرم را ترک کردند. ده نفر و بیست نفر متفرق شدند. اکنون جمعیت ما بسیار کم شده است.

اشک صورت زینب را نمناک کرد. دست سکینه را گرفت و به سوی خیمه رفت. صدای زینب در تاریکی می پیچید: وای خدای من . وای جد من.... ای کاش این گروه راضی می شدند به جای برادرم مرا بکشند.

حسین(ع) وارد خیمه شد و گفت: این صدای گریه از برای چیست؟

زینب جلو آمد: برادرم ما را به سوی حرم جدمان بازگردان!

سکینه خم شد و دست پدر را بوسید. حسین(ع) اورا بسیار دوست می داشت.این را همه می دانستند.

- بزرگی جد و پدر و مادر و برادر خود را بگو. شاید این مردم تو را نمی شناسند.

زینب آرام می گفت. شاید خودش هم می دانست گفتن این ها فایده ای ندارد.

حسین(ع) گفت: من خودم را معرفی کردم اما آن ها توجهی نکردند. آن ها را نصیحت کردم اما نپذیرفتند. سخن مرا قبول نمی کنند. ایشان به جز کشتن من چیزی را در نظر ندارند. باید مرا کشته و بر خاک افتاده ببینند تادست بردارند... ولی شما را وصیت می کنم به پرهیزکاری، به صبر و تحمل. جد شما خبر این را داده و وعده او به تحقق می رسد. من شما را به خداوند یکتا می سپارم.

..حسین رفت و قلب سکینه را هم با خود برد.

همهمه دشمنان اوج گرفته بود. صدای حسین(ع) سکینه را به خود آورد.

- جوانان بنی هاشم! برادر خود را دریابید... ای فرزند! بعد از تو خاک بر سر دنیا و زندگانی دنیا...

قلب سکینه می تپید. پدرش از زندگی مایوس شده بود.چرا؟

سکینه به جلو آمد: چه شده است که پدرم خبر مرگ خود را می دهد. چشم گرداند. علی اکبر را ندید. اما حسین چشم های نگران او را دید.

دنیا بر سر سکینه آوار شد. وای برادرم! وای علی... اشک و آه از نهاد سکینه بلند شد.
حسین(ع) گفت: ای سکینه! پرهیزکاز باش و صبر پیشه کن!

- چگونه صبر پیشه کند کسی که برادرش کشته شده و پدرش بی یار و یاور دور از وطن خودش است.

حسین(ع) سربرگرداند. او هم با سکینه هم عقیده بود. دیگر سعی نکرد سکینه را آرام کند. صدای امام سکینه را به خود آورد: انا لله و انا الیه راجعون.

آتش جنگ شعله ورتر می شد و لهیب سوزاننده اش هر بار یاری از امام را در برمی گرفت. پیرامون حسین خالی تر می شد و قلب زنان فشرده تر.

خدای من امروز چه روزی است؟

صدای حسین به گوش رسید: ای زینب ای ام کلثوم ای فاطمه! ای سکینه سلام بر شما.
اهل بیت دور حسین(ع) حلقه زدند.

- خداحافظ برادر
- سخت است جدایی
- فراق.

سکینه نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. گفت: ای پدر خود را به مرگ سپرده ای... ما به چه کسی پناهنده شویم و به چه کسی تکیه کنیم؟

غم دنیا در دل حسین نشست. سکینه مایه آرامش او بود. اشک سکینه قلب امام را به درد می آورد.

- ای نور چشم من چگونه خود را به مرگ نسپارم در حالی که یار و یاوری برای من نمانده است.

- مطمئن باش که رحمت و نصرت خدا در دنیا و آخرت از شما جدا نخواهد شد. پس صبر و شکیبایی پیشه کن. زبانت را به شکایت پیش خدا باز مکن... این دنیا فانی و آخرت سرای جاودانی است...

- حسین(ع) سکینه را در بغل گرفت.

سکینه گفت: پس ما را به سوی حرم جدمان برگردان.

حسین سکینه را در آغوش فشرد و گفت:

- هیهات اگر صیاد از صید مرغ قطا دست برمی داشت آن حیوان در آشیانه خود آسوده می خوابید. سکینه گریه کرد. خون گریه کرد. آه و اشک و خون از قلب او بیرون می آمد و در دشت می نشست.


برگرفته از کتاب یاوران حرم

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:25 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

شناسنامه حضرت آمنه
شناسنامه حضرت آمنه

نام: آمنه مدت عمر: سی سال
نام پدر: وهب تاریخ وفات: سال 46 قبل از هجرت
نام مادر: مره بنت عبدالعزی نام همسر: عبدالله
محل ولادت: مکه تعداد فرزندان: یک فرزند
تاریخ ولادت: سال76 قبل از هجرت محل دفن: روستای ابواء

می گویند: خدا علم لدن را در نهاد پیغمبران قرار می دهد. با تولد تو حضور خویش را در هستی به یقین رسیدم. حتی شاید خود به یاد نداشته باشی، اما روز تولد تو را به وضوح می بینم. شهر مکه شاهد میلاد دختری از خاندان عبد مناف است. در این لحظه های غم انگیز و این ثانیه های غریب احساس می کنم نه چند سال که قرن ها با تو زیسته ام. وهب، بزرگ قبیله بنی زهره- تو را در آغوش می فشارد و مره مادرانه به تو خیره می ماند. اشک شوق در چشمانش حلقه زده است. نام تو را آمنه می گذارند و چه نام زیبا و بلندی. تو در خانواده ای اصیل و بزرگ رشد می کنی. کم کم میان مردم مکه عظمت و محبوبیت خاصی می یابی. با چشمانی روشن و چهره ای نجیب خود را میان حجاب عرب از نگاه مردم پنهان می داری. دوران کودکی و نوجوانی تو با ارتباط دوستانه ای میان قبیله ات با خاندان هاشمی سپری می شود. در این میان تو عبدالله، پدرم، را بهتر از همه می شناسی.جوانی است خوش سیما و خوش اخلاق که در خاندان بنی هاشم نظیر ندارد. پدربزرگم عبدالمطلب امیر مکه است و تنها شخصیت محبوب قبیله.

مردم مکه نور عجیبی را در سیمای پدرم مشاهده می کنند. برای همین او را مصباح حرم می خوانند. کم کم زیبایی و جذابیت او آوازه شهر می شود.

امروز عبدالله به تنهایی به شکار رفته است. دشمنان و بدخواهان به سویش حمله می کنند. پدرت وهب جریان را می بیند. با ترس و اضطراب بی درنگ خود را به مکه می رساند و میان بنی هاشم فریاد می زند: عبدالله را دریابید که دشمنان قصد جانش را کرده اند!
بنی هاشم با شتاب خود را به عبدالله می رسانند. دشمنان با دیدن آنان پا به فرار می گذارند و به این ترتیب عبدالله از مرگ نجات می یابد.

پدرت علاقه عجیبی به عبدالله پیدا می کند. به خانه می آید و به مادرت می گوید: تو نزد عبدالمطلب برو و از او درخواست کن تا شاید دختر ما آمنه را به عقد عبدالله درآورد و ما را به فرزند خود سرفراز کند.

مادرت جواب می دهد: وهب! اشراف مکه و پادشاهان اطراف آرزو دارند که عبدالله داماد آن ها شود، ولی او نپذیرفته. چگونه توقع داری که دامادی ما را قبول کند! پدرت در اندیشه فرو می رود. سپس می گوید: من امروز جان او را نجات دادم و به آنان کمک بزرگی کرده ام. ممکن است به خاطر همین دختر ما را به همسری عبدالله برگزینند!

آه! مادر! چگونه می توان با مرور این حادثه های زیبا و شیرین تلخی این واقعه سخت را التیام بخشید؟ نه هرگز چنین انتظاری از خود ندارم. به تماشای تو در آن صحنه ها ادامه می دهم تا مگر اندوه امروز را طاقت بیاورم.

مادرت سری تکان می دهد و سپس به سوی خانه عبدالمطلب می آید. پدربزرگم با روی باز از او استقبال می کند و می گوید: امروز از شوهرت حق بزرگی بر گردن ما آمده است که هر حاجتی و درخواستی از ما کنی، قطعا آن را اجابت می کنیم!

مادرت با اضطراب می گوید: ای عبدالمطلب! همسرم برای حاجت بزرگی مرا به خانه شما فرستاده. او قصد دارد عبدالله را به دامادی خود برگزیند!

پدرم عبدالله در گوشه اتاق نشسته و سر به زیر افکنده است. عبدالمطلب رو به او می گوید: پسرم! اگر چه دختر اشراف و بزرگان را نپذیرفتی، اما این دختر از خویشان و نزدیکان توست و در مکه دختری از نظر عقل، طهارت، عفاف، دیانت، کمال و حسن به پای او نمی رسد!

عبدالله با شرم سکوت می کند. پدربزرگ در نگاه آرام او نشانه های رضایت را در می یابد. رو به مادرت می گوید: ما این پیوند را می پذیریم.

شب فرا می رسد و چه شب زیبا و دل انگیزی! عبدالمطلب عبدالله را به خانه وهب می آورد و تو را خواستگاری می کند. قرار ازدواج به فردا موکول می شود. در جلسه فردا عبدالمطلب خطبه عقد ایراد می کند:

سپاس خدا را به سبب آن چه به ما بخشیده و ما را از همسایگان خانه خود قرار داده است. خدایی که محبت ما را در دل های بندگان نهاده و ما را بر تمام امت ها شرافت داده است. بدانید که فرزند ما دختر شما آمنه را خواستگاری کرده با صداقی معین. آیا راضی هستید؟

وهب می گوید: آری راضی شدیم و پذیرفتیم.

عبدالمطلب حاضران جلسه را گواه می گیرد و بدین ترتیب به عقد عبدالله درمی آیی. اما این سوی آسمان ها بشارتی از سوی جبرئیل تمام فرشتگان را به وجد و سرور درمی آورد. مادر! من با همه کودکی ام در این لحظات دشوار احساس تو را درآن روزهای بزرگ درک می کنم. تو هرگز نمی توانی اشتیاق و شعف آن روز را بیان کنی. هرگز نمی توانی شادمانی و شور آن پیوند را به تصویر بکشانی. اما من خوب می دانم بر دل پاک و روشن تو چه می گذشت. زندگی را با همان سادگی و زیبایی شروع می کنید. روزها از پی هم می گذرند و زمین به چرخش خود ادامه می دهد. تو و پدر در آرامشی زیبا و زلال به زندگی خود مشغولید. در همین اوضاع قافله ای برای سفر به یثرب آماده حرکت می شود. پدر نیز قصد سفر می کند. لحظه خداحافظی با همه تلخی اش فرا می رسد. و تو چه بی قرار و غمگین در خود فرو رفته ای!

لحظات رنج آوری است. حق داری. وقتی به تنهایی خود می اندیشی، اشک در چشمانت حلقه می زند. با خود فکر می کنی چگونه دوری عبدالله را تاب بیاوری؟!

پدر با تو خداحافظی می کند و می گوید: آمنه جان! سفر بیش از چد هفته طول نمی کشد. به زودی نزد تو برمی گردم.

پدر با قافله همسفر می شود و تو تنهایی سرد خود را شروع می کنی. اندوهی سنگین بر دلت نشسته است. برکه-کنیز مهربانت- دست های لرزانت را می فشارد و تو را به سوی خانه می برد.

کنار بسترت می نشیند و سعی می کند تو را تنها نگذارد. به این ترتیب گوشه نشینی تو آغاز می شود. تو دیگر تنهایی را بر رفت و آمد و دیدار آشنایان ترجیح می دهی. حالا فقط خلوت و تنهایی را جست و جو می کنی.

یک ماه به همین شیوه می گذرد و چه ماه طولانی و پریشانی! اما خبر تازه ای از پدر نمی رسد. در همین روزها تحول عجیبی را در جسم خود احساس می کنی. احساسی لطیف و زیبا. به حدی برایت غریب است که با مادر سخن می گویی: من هیچ اثر حملی را در خود ندیدم. بر خلاف دیگر زنان که نشانه هایی را در خود احساس می کنند. اما در خواب دیدم که شخصی نزد من آمد و گفت: حامله هستی به بهترین انسان ها...

خوشحالی عجیبی در وجودت جاری می شود. با بی قراری منتظری که پدر از سفر برگردد و این خبر شیرین را به او بدهی. اما انتظارت بی جواب می ماند. هنوز هم خبری از پدر به دست تو نمی رسد. دو ماه از سفر پدر گذشته و تو چون کبوتری بال و پر زنان به ثانیه ها و گذر زمان می اندیشی. چشمانت به در خیره مانده. انتظار تمام وجودت را پر کرده است. دیگر با هر ضربان قلب نام پدر را صدا می زنی. انتظارت طولانی می شود. کم کم شک و تردید در چهره ات نمایان می شود. مادرت با نگرانی دستی بر سرت می کشد و علت پریشانی تو را می پرسد. به چشمانش خیره می شوی و سپس شروع به گریستن می کنی. تنها جوابی که در مقابل این سوال پیدا کرده ای... درست مثل من. مثل الان من! خوب می فهمم چه درد سنگینی است. سنگین تر این که آن را نتوان بیان کرد. اما به زودی جواب تو را حارث به مکه می آورد. و چه جواب تلخی! حارث بن عبدالمطلب به مکه وارد می شود. شتابان به خانه عبدالمطلب می آید. سر به سینه پدربزرگ می نهد و با گریه ای طولانی می گوید: پدرجان! برادرم عبدالله مرده است. هیچ کس باور نمی کند.

شهر مکه در غمی سنگین فرو می رود. عمو حارث خبر تلخی به شهرآورده است.: در یثرب عبدالله نزد دایی هایش ماند. اما در اثر بیماری غریب و تنها در این شهر جان داد!
تو فقط واژه های عمو را می شنوی. اما باور نمی کنی. به هیچ وجه نمی پذیری. چنان بهت و حیرتی در چشمان تو منتشر می شود که تا مدت ها مرگ پدر را از هیچ کس باور نمی کنی. همچنان چشم به راه پدر مانده ای. گاهی در خلوتی که با من داری امیدت را نوحه می کنی: پدرت به سفر رفته است. اما به زودی برمی گردد.

امروز ناگهان صدای گریه ات در خانه می پیچد. کنیزت خود را به تو می رساند و علت ناله ات را می پرسد. چقدر مضطرب و پریشان است! نه. تو با هیچ سخنی آرام نمی گیری. هیچ کوششی فایده ای ندارد. سرانجام میان اشک های مداوم خود سربلند می کنی و رو به اطرافیان می گویی: عبدالله مرده است. دیگر برنمی گردد.

و همه متوجه می شوند که تو مرگ عبدالله را باور کرده ای. در همان بی قراری اشعاری را برایش زمزمه می کنی: سرزمین بطحا افتخار بنی هاشم را در کام مرگ خود فرو برد و دور از هیاهو او را در دل گور جای داد. مرگ او را به سوی خود خواند و او دعوتش را پذیرفت. ولی مرگ کسی را به جانشینی او در بنی هاشم انتخاب نکرد. شبانگاه جنازه اش را بر دوش کشیدند و انبوه یاران دست به دست او را می بردند. حوادث روزگار کسی را به کام مرگ فرو برد که دارای طبعی سخی و قلبی سرشار از مهربانی بود.

شعر به پایان می رسد و تو نیز سکوت می کنی و آرام می شوی. اطرافیان از سکوت تو خوشحال می شوند و ترس و اضطرابشان پایان می یابد. ولی شهر مکه همچنان سیاه پوش و داغدار باقی مانده است. از همه جا صدای شیون و ناله بلند است. شاید خدا می خواهد تو به امید تنها یادگار عبدالله یعنی من، یعنی پسر کوچکت آرام بگیری. روزها و هفته ها سپری می شوند. تو مادرانه به من و خلوت با من خو کرده ای و من نیز به نجواهای غریبانه ات. با من قصه های پدر را مرور می کنی. شاید هیچ کس باور نکند طفل در رحم نجوای مادر را گوش دهد. ولی من گوش می دهم.

لالایی و زمزمه شیرینت را گوش می دهم: بعد از ظهر عرفه بود که پدرت با پدر و برادرانش در بیابان عرفات قدم می زد. ناگهان نهری از آب زلال و صاف ظاهر شد و ندایی آمد: ای عبدالله! از این آب بنوش! پدرت آب نوشید. سپس به خیمه خود برگشت و به من گفت: برخیز و خود را شستشو کن و جامه های پاکیزه بپوش که نزدیک است تو جایگاه نور الهی شوی...

این ماجرا را در ذهن خود تداعی می کنی و با من حرف می زنی: فرزندم! می دانم که تو پاک ترین بندگان خدا خواهی بود؛ اما جای پدرت خالی است!

درد وجودت را تسخیر می کند. لحظه های تولد من فرا می رسد. شب میلاد من است. خدا آن چنان نوری را در دنیا می پراکند که جن و انس و شیاطین می ترسند و می گویند: اتفاق عجیبی در زمین افتاده است.

ملائکه فوج فوج از آسمان فرود می آیند. شیطان در آسمان سوم این سر و صداهای مقدس را می شنود. شیاطین را برای جستجوی خبر می فرستد. اما ملائکه آنان را با تیر شهاب می زنند و می رانند تا بر آنان ثابت شود که اشرف مخلوقات و پیغمبری اعظم به دنیا پا نهاده است. به زمین پر از نسیان پا می گذارم. دست ها را بر زمین نهاده و سر به سوی آسمان بلند می کنم و به اطراف خیره می شوم. خدا از من نوری طالع می کند که با آن همه چیز روشن می شود و تو در میان نور قصرهای شام را می بینی و میان آن روشنایی صدایی می شنوی که می گوید: آمنه! به دنیا آوردی بهترین مردم را. پس او را محمد نام بنه!

تو مرا در دامن عبدالمطلب قرار می دهی و با تبسمی بغض آلود زمزمه می کنی : این یادگار عبدالله است! پدربزرگ با اشکی پر از شوق مرا می بوسد و می گوید: ستایش می کنم خداوندی را که به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگی دارد عطا نمود.

بارها برایم تعریف کرده ای که شب تولدم تمام بت ها از جای خود کنده و واژگون شدند. بارها برایم گفته ای که آن شب ایوان کاخ مدائن به شدت لرزید و چهارده کنگره آن فرو ریخت، دریاچه ساوه خشکید، آتشکده سرزمین فارس خاموش شد، آب رودخانه سماوه مابین کوفه و شام آنقدر زیاد شد که جریان گرفت. ابلیس که تا قبل از ولادت عیسی به تمام آسمان های هفت گانه رفت و آمد داشت و پس از میلاد مسیح از سه آسمان محروم شده بود، با میلاد من رفت و آمدش در تمام آسمان ها ممنوع شد. یک بار به من گفتی با تولد من حتی آسمان ها هم بشارت پاکی و زلالی یافتند و شیطان مطرود شد. ولی چیزی که در تمام زندگی ام تا الان آن را همواره در خود تداعی کرده ام، لحظه ای است که تو مرا در آغوش فشردی. در حالی که احساس می کردی آینده من طوفانی است به عظمت هستی!

باز هم همان لحظه ها را مرور می کنم. مرگ پدر آن چنان فشاری به روح تو آورده است که سلامتی ات به مخاطره افتاده. توانایی جسمی ات را برای بزرگ کردن من از دست داده ای. از این رو تصمیم گرفته ای که مرا به دایه بسپاری. امروز دایگان قبیله بنی بکر وارد مکه می شوند. خوب می دانی که امسال قحطی عجیبی در بادیه آمده است. چیزی برای قبیله باقی نمانده. زنی با ماده الاغ و ماده شتری پیر به مکه آمده. نامش حلیمه است. آن قدر در اثر قحطی و خشکسالی ضعیف شده که دیگر شیری برای دایگی ندارد. اما وقتی زنان دایه مرا در آغوش تو می بینند و از یتیمی من مطلع می شوند، مرا نمی پذیرند. دلیلش را خوب می دانی. همه به دنبال کودکانی هستند که پدرانی سرشناس داشته باشند.

زمان خروج قافله از مکه فرا می رسد. حلیمه با ناراحتی به همسرش می گوید: به خدا قسم! همین کودک یتیم را قبول می کنم و با خود به بادیه می برم. امید است که خداوند در سایه وجودش به ما برکت عنایت فرماید.

حلیمه با وجود ضعف جسمی مرا از تو می گیرد و به اقامت گاه خود برمی گردد. پستان خود را در دهانم می گذارد. ناگهان شیر از سینه اش فوران می کند. آن قدر می نوشم تا سیر می شوم. شوهرش به سمت شتر ماده می رود. ناگهان با فریاد همه را متوجه خود می کند. شیر از پستان شتر جریان گرفته است. شیر او را می دوشند و می نوشند تا سیر می شوند. زنان قبیله به حلیمه می گویند: به خدا قسم! تو طفل با برکتی را تحویل گرفته ای!

من در دل بادیه میان قبیله بنی سعد رشد می کنم. پس از پایان دوران شیرخوارگی مرا به تو باز می گردانند. تو با دیدن من پر از شور و شوق و هیجان اشک می ریزی و با تعجب و شگفتی به کودک خود خیره می شوی. حلیمه می گوید: فرزندت را دوباره به من واگذار تا تنومند شود. چون من از شیوع وبا در مکه برای محمد نگرانم!

در حالی که تازه به زندگی در کنار تو آرام گرفته ام، باز هم مرا برای رشد بهتر در فضایی پاک به حلیمه می سپاری. چند سال می گذرد و من روزهای صحرا را در کنار قبیله حلیمه می گذرانم. کم کم رشد مناسبی می یابم و حلیمه تصمیم می گیرد مرا به سوی تو برگرداند. با آمدن من احساس می کنم اندوه و تنهایی ات پایان می یابد. تو نهایت توجه و محبت را به من داری. پس از سال ها فراق و دلتنگی امروز به آرزوی خود رسیده ای. با مهربانی رو به من می گویی: محمد عزیزم! می خواهم با هم به یثرب برویم تا قبر پدرت عبدالله را زیارت کنیم.

من با شنیدن این خبر سراپا شور و شادمانی می شوم. حالا نوبت من است که بی قرار و منتظر بمانم. فصل تابستان است وهوای مکه گرم و سوزان. تو خود را برای سفر آماده کرده ای؛ سفری سخت و طولانی. مزار پدر در نزدیکی مدینه است. چند روز به تهیه توشه سفر می پردازی. سپس شتری را مجهز به کجاوه ای از شاخه های سفت و محکم با سایه بانی بلند می کنی تا من در پناه آن از تابش خورشید مصون بمانم. حرکت کاروان اعلام می شود. دست مرا می گیری و روانه حرم می شوی. به طواف و راز و نیاز می پردازی. سپس به همراه برکه راه شمال را در پیش می گیری .

مرا روی پاهایت می نشانی. روزها از پی هم می گذرند و با همه سختی ها و خستگی ها سفر به پایان خود نزدیک می شود. شهر یثرب از آن سوی کوه احد نمایان می شود. کاروان به شهر وارد می شود. پس از استراحت و تهیه غذا کاروان حرکت خود را به سمت شمال ادامه می دهد. اما تو دست مرا می گیری و به همراه برکه به سوی قبیله بنی نجار می شتابی. ساعتی از دید و بازدید نگذشته که مرا به سمت خانه ای می بری و با بغض می گویی: در این خانه پدرت، روزهای آخر عمرش را بستری بوده است.

آن گاه با سوزی عاشقانه طراف خانه را می نگری. سپس مرا به زیارت قبر پدر می بری. توقف ما در مدینه یک ماه طول می کشد. با زیارت مزار پدر دلت را تسکین می دهی و از غمی سنگین و طولانی می کاهی. اما ناچاری به این آرامش پایان دهی و به مکه بازگردی. آخرین زیارت ما از مزار پدر است و هنگام بازگشت به مکه.

ساعت ها از حرکت کاروان می گذرد. تندبادی شروع به وزیدن می کد. ناگهان در خود احساس ضعف و سستی می کنی. رنج و ناراحتی فراق دوباره بر وجودت تاثیر می گذارد. ابتدا به چشمان آرام توخیره می شوم. آن قدر استقامت را در خود جریان داده ای که متوجه ضعف تو نمی شوم.

اما لحظه به لحظه حال تو پریشان تر می شود. نگاه می کنم. رنگ از چهره برکه پریده است. احساس می کنم اتفاق بزرگی در حال وقوع است. کنارت می نشینم و از تو می خواهم با من حرف بزنی. دلم خیلی گرفته. لحظه ای سکوت می کنی تا آرامش بیابی. آن گاه نفسی تازه کرده و با صدایی آهسته زمزمه می کنی: همه می میرند و هرچیز تازه ای کهنه و فرسوده می شود...

لحظات در سکوت می گذرد. حس می کنم بغضی سنگین گلویم را می فشارد. احساس خفگی می کنم. صدای گریه ام در فضا می پیچد. خم می شوم و تو را می بویم. صدایت می کنم. فریاد می زنم. ولی دیگر صدایی نمی شنوی. التماس می کنم. اما پاسخی نمی دهی. چشم بر هم نهاده ای و به آن سوی آسمان ها پرواز کرده ای. این را برکه می گوید. می خواهد مرا آرام کند. ولی هیچ کس نمی تواند این زخم عمیق را التیام بخشد. روستای ابواء اندوه مرا درک می کند. به خود نگاه می کنم. پسرکی شش ساله در این روستای دورافتاده، چگونه جنازه مادر جوانش را به خاک سپارد. سر بر سینه تو می نهم و با صدای بلند گریه می کنم. در این لحظات غریب هیچ تسلایی جز گریستن ندارم. مادر! رفته ای و مرا با کوهی از درد در این زمین پر نوسان تنها گذاشته ای. مردم جنازه پاک و مطهرت را به خاک می سپارند و اینک من مانده ام و قبر ساده و آرامت. احساس می کنم از گوشه آسمان به تماشایم نشسته ای. صدایت را می شنوم. مثل همیشه مرا به برخاستن دعوت می کنی. باشد. بر می خیزم. برمی خیزم تا انقلابی عظیم را در هستی جریان دهم. تو نیز برایم دعا کن که بهشت زیر پای توست.
 

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:26 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

(نوار) همسر خولي
(نوار) همسر خولي

نوار دستي بر صورتش كشيد. چند روزي بود كه خولي به خانه نيامده بود. درب را محكم بست و آه كشيد. در دل گفت:" اين هم شانس من است. امروز كه نوبت من است، خولي نيامده است. شايد فردا كه نوبت زن اسدي اش است، پيدايش شود..."

با اين افكار به رختخواب رفت. صدايي عجيب در كوچه هاي شهر مي پيچيد. كوفه آبستن حوادث بود. در اين چند هفته اتفاق هايي افتاده بود كه به خواب هم نمي ديد. پاهايش را جمع كرد. حسي ناشناخته درونش را چنگ مي زد. دلش پرپر مي زد براي ديدار مدينه و براي ديدار اهل بيت. پدرش از پيامبر(ص) و علي(ع) برايش گفته بود. كاش مي شد زينب را ببيند!

... مسلم گفته بود كه همه اهل بيت به كوفه باز مي گردند. مثل زمان حضرت علي(ع) چه خوب مي شد!اما مگر يزيد مي گذارد؟!

افكار گوناگون در سر نوار جولان مي داد. ستاره ها در آسمان مي درخشيدند كه صداي درب حيات نوار را به خود آورد. به سرعت بلند شد. صداي خولي از پشت در مي آمد. حس غريبي به دلش چنگ مي زد.چرا از آمدن او خوشحال نبود. مگر امشب نوبت او نبود؟ نوبت زن حضرميه خولي...

نوار گفت:" خولي چه چيز را پنهان كرده اي؟"

خولي خوشحال جواب داد:" امانتي است براي امير كوفه."

نوار سرش را به جلو آورد. كنجكاوي اش را نمي توانست پنهان كند:" امانت امير كوفه در خانه من چه مي كند؟"

خولي گفت:" من و حميد ابن مسلم ازدي به قصر رفته بوديم. درب قصر را بسته بودند. مجبور شدم آن را به خانه بياورم."

خولي با نوار داخل اتاقق شد. دل نوار شور مي زد. خولي گفت:" ثروت شاهانه اي آورده ام."

نوار گفت:" اين ثروت شاهانه را در زير لگن رختشويي گذاشته اي؟!خولي تو چه مي گويي؟!"

خولي خنديد. دل نوار لرزيد. خولي گفت:" سر حسين(ع) است كه در خانه توست."

دل نوار لرزيد. پرپر شد. دستانش را بر سرش كوفت. فرياد زد:" واي بر تو! مردم براي همسرانشان طلا و نقره مي آورند و تو سر فرزند رسول خدا(ص) را مي آوري؟ به خدا ديگر با تو سر به بالين نخواهم گذاشت."

خولي نشست. خنديد و فرياد كشيد:" عيوف! به پيش من بيا!

زن اسدي خولي پيش او رفت. اما نوار برنگشت. شب و تاريكي خانه هم نتوانست او را داخل خانه برگرداند. نوار چادرش را مرتب كرد، اما د رحياط ايستاد. ستوني از نور از آنجا كه سر مطهر را گذاشته بودند تا آسمان مي رفت. پرندگان سفيد بال و پرزنان گرد آن پرواز می كردند....

نوار دست به ديوار كشيد. پاهايش جلوتر نمي رفت. .مي خواست خود را سرپا نگه دارد. اما نمي توانست. بي اختيار زانوانش خم شد. اشك بر گونه هايش مي ريخت و چشمانش نوري را مي ديد كه تا آسمان كشيده شده بود.
 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:26 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

سنا قديح
 سنا قديح هشتمين زن شهادت طلب فلسطين مجاهد قسامي
 
 سنا قديح دومين زن شهادت طلب غزه و هشتمين زن شهادت طلب فلسطين بود كه بين دين و جهاد از يك سو و عشق به همسر از سوي ديگر ارتباط محكمي برقرار كرد.
 
زندگينامه سنا عبدالهادي قديح در سال 1972 م در روستاي عبسان استان خان يونس به دنيا آمد. اين شهيد در زمان شهادت چهار فرزند به نامهاي اسلام (13 ساله)، علا (11 ساله)، عاصم (10 ساله) و مصعب (3 ساله) داشت. وي زني مومن بود و مي كوشيد كه نماز را در سر وقت آن بخواند.
 
بسيار تلاش مي كرد كه نماز، عبادات و حفظ قرآن را به فرزندانش بياموزد. شهيد سنا عبدالهادي علاقه زيادي به فلسطين و قدس داشت و ستم و رنجهايي كه ملت فلسطين به سبب اشغال وطن تحمل مي كرد او را مي آزرد.
 
 وي ايمان داشت كه نقش زن در جهاد كمتر از مرد نيست از اين رو به شهيد باسم قديح همسر خود در تهيه بمب و ساخت خمپاره، موشكهاي قسام و همچنين تجهيز مجاهدان پيش از رفتن براي عمليات كمك مي كرد. آرزو داشت كه در راه خداوند متعال به شهادت برسد.
 
 اين آرزوي او به واقعيت پيوست و به همراه همسرش به شهادت رسيد. ابتداي نبرد نظاميان اشغالگر رژيم صهيونيستي صبح روز يكشنبه 21/3/2004 به روستاي محل سكونت آنها يورش بردند و به سمت خانه آنها حركت كردند تا باسم قديح همسر وي را كه از مجاهدان گردانهاي شهيد عزالدين قسام بود، بازداشت يا ترور كنند.
 
باسم و سنا اين دو مجاهد فلسطيني هنگامي كه فهميدند كه يگان ويژه ارتش اشغالگر در نزديكي منزل آنها حضور دارند مانند شير از لانه خود بيرون آمدند تا با هر آنچه در اختيار داشتند با اين قاتلان و خونريزان به مبارزه برخيزند.
 
 در ابتداي نبرد بمبي را كه در نزديكي منزل خود كار گذاشته بودند، منفجر كردند. هنگامي كه درگيري بين نظاميان اشغالگر و باسم شدت گرفت و اين مجاهد اطمينان يافت كه زمان شهادت او فرا رسيده است از همسرش خواست كه به همراه فرزندانش از منزل خارج شود تا به تنهايي با صهيونيستها مقابله كند، اما سناء همسر مومن و مخلص او از اين كار خودداري كرد و از او خواست كه با او در نبرد عزت و شرف بر ضد اشغالگران متجاوز مشاركت كند.
 
ترجيح داد كه بماند تا به شهادت برسد و دنيا را و هر آنچه در آن است، رها سازد. سنا كه نحوه استفاده از اسلحه را در نزد شوهرش آموزش ديده بود، با انگشتان ظريفش بر ماشه تفنگ فشار آورد تا گلوله اي را در سينه دشمن صهيونيست بكارد و دل مومنان را شاد كند.
 
 همراه و همدوش همسر در دنيا و آخرت پس از ساعتها درگيري اين دو مجاهد دلاور از نقطه اي به نقطه ديگر در داخل منزلت حركت مي كردند و صداي گلوله آنها سكوت شب را مي شكست. باسم كمربندي انفجاري كه به دور كمر خود بسته بود در بين سربازان صهيونيست منفجر ساخت.
 
چند دقيقه اي از دوري سنا از همسرش نگذشته بود كه بالگردهاي دشمن موشكي را به سوي او شليك كردند و بدين ترتيب اين شير زن فلسطيني به شهادت رسيد و به عنوان دومين زن شهادت طلب غزه و هشتمين زن شهادت طلب فلسطين به كاروان زنان شهادت طلب پيوست.
 
 تقدير چنين بود كه اين زن و شوهر مجاهد فلسطيني در دنيا و آخرت با هم باشند. كرامات شهيد برادر شهيد سنا تاكيد كرد كه او هميشه آرزو مي كرد شهيد شود. با خداوندش صادق بود و خداوند نيز او را تصديق كرد.
 
خوش قلب و مهربان بود و همسايگان و فرزندانش را دوست مي داشت. وي گفت كه سه روز پس از شهادت خواهرش يكي از انگشتان دست او را پيدا كرد كه هيچ تغييري نكرده و به همان شكل باقي مانده بود.
 
 برادر شهيد سنا اضافه كرد كه خداوند صبر و شكيبايي را به دل اعضاي خانواده و فرزندان اين شهيد هديه كرد و آنها هميشه احساس مي كردند كه او هنوز با آنها زندگي مي كند كه اين يكي از كرامات شهداست.
 
 يكي از فعالان جنبش مقاومت اسلامي حماس گفت شهادت سنا بر زناني كه در جلسه هاي ايماني شركت مي كردند و در مسجد محله خود به حفظ قرآن كريم مي پرداختند، تاثير زيادي گذاشت.
 
تا زماني كه اشغالگران در سرزمين فلسطين حضور دارند شهيد سنا اولين زن شهادت طلب نبوده و آخرين آنها نيز نخواهد بود.
 
 گردانهاي شهيد عزالدين قسام شاخه نظامي جنبش مقاومت اسلامي حماس با صدور بيانيه اي شهادت فرمانده قسامي باسم سالم قديح (ابو علا) و شهيد سنا عبدالهادي قديح (ام علا) همسر شهيد باسم را به اطلاع همگان رساند. به نقل از فصلنامه زنان حزب اله ، شماره 3 و 2 پائيز و زمستان 86

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:27 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

همسر نافع

به نام خداوندگار عاشورا

.... نافع! مرا تنها نگذار! کجا می روی؟ ما هنوز ازدواج نکرده ایم!

صدای دختر جوان در گوش نافع می پیچید. دختر جوانی که به تازگی به عقد او درآمده بود، دختری که با هزار آرزو و امید همراه او شده بود.

: مرا با که تنها می گذاری...

صدای گریه دختر به گوش امام هم رسید. امام خود را به نافع رساند. برای هیچ کس اجباری نبود در این میدان بماند.

امام فرمود: نافع! امروز خانواده تو تحمل جدایی تو را ندارند. اگر می خواهی راه جهاد را به مسامحه بگذران تا آن ها از تو راضی شده و به وجود تو خرسند باشند.

نافع ناراحت شد و جواب داد: ای پسر رسول خدا(ص) اگر امروز شما را یار ی نکنم فردا چگونه با رسول خدا(ص) روبرو شوم؟

صدای دختر قطع نمی شد. نافع از اسب به زیر آمد. کسی نمی دانست او با همسر جوانش چه گفت و چه شنید. اما وقتی رو به میدان جهاد گذاشت، صدای دختر قطع شده بود و به سوی خیمه ها می رفت، به سوی زینب، به سوی سکینه و به سوی زنان حرم.

هنوز به خیمه ها نرسیده بود که صدای نافع بلند شد.

منم آن گرد یمانی بجلی دین مبین من دین حسین است و علی(ع)
اگر امروز کشته شوم زهی بخت یار است و رسم بر املی

دختر سر برگرداند. هرتیر نافع یک دشمن را از پای در می آورد...اما دیگر تیری نداشت تا تیر بیندازد. لشکر او را محاصره کرده بود. صدای تیر و شمشیر قطع نمی شد... دختر ایستاد. اشک راه خود را خوب می شناخت. صدایی از اعماق قلب او به گوش دیگران رسید: الهی رضا برضائک...
 

 

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:27 AM
تشکرات از این پست
babak110
babak110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4259
محل سکونت : ایران عزیز

پاسخ به:زنان الگو

ارینب

ارینب راه می رفت نه می دوید. قدم هایش را تند می کرد. همسرش عبدالله کنارش می دوید و زنان دیگر در پی آنان می آمدند. مردان دیگر حاضر نشدند در پی آنان بیایند. هر کدام با خود نجوا می کرد. ارینب می گفت: عبدالله به یاد داری وقتی که معاویه با حیله و فریب تو را مجبور کرد تا مرا طلاق دهی و ابوهریره و ابودرداء را فرستاد تا مرا برای پسرش خواستگاری کند، این حسین بود که مرا نجات داد. او خواستگاری کرد و من جواب دادم. او از من نگهداری کرد تا زمانی که تو فهمیدی که چگونه فریب معاویه را خوردی و از شام به عراق آمدی و زمانی که به دیدار پسر پیامبر آمدی، ایشان مرا چون امانتی به تو باز گرداند.

عبدالله فکر می کرد: حسین(ع) است که در صحرا افتاده است؟ من می دانم که یزید از او چه کینه ای دارد.کینه از دست دادن ارینب را... همان زمان که فرستادگان معاویه برای خواستگاری آمده بودند، او نیز از ارینب خواستگاری کرد تا ارینب را از چنگال معاویه و از دست یزید رها کند و از او نگهداری کرد تا آن را مثل امانتی به من برگرداند. من کینه یزید را می شناسم...

زنی با خود می گفت: این مردان را چه شده است که از یاری اهل بیت می گریزند؟ مگر تو از بنی اسد نیستی؟ همانان که در جنگ جمل کنار امیرالمومنین(ع) جنگیدند؟ مگر تو از بنی اسد نیستی؟ همانان که در جنگ صفین بر علیه معاویه جنگیدند؟ تو را چه شده است؟!

زنی دیگر می گفت: خدا لعنت کند آن را که در بنی اسد تخم مخالفت کاشت. ما که همیشه همراه هم بودیم، اکنون دشمن هم شده ایم. حرمله به سپاه ابن زیاد پیوسته است و بر ضد حسین(ع) می جنگد... خدا لعنت کند او را...

دیگری نجوا می کرد: عوسجه و عمربن خالد صیداوی اسدی را که آبروی بنی اسد را خریدند و در کنار حسین(ع) جنگیدند همچنان که در کنار امیر المومنین (ع) در جمل و صفین جنگیدند.

زنی می گفت: خدا ما را ببخشد، خدا مردان ما را ببخشد. خود را بی طرف خواندیم و در سرزمین الغاضریه ساکن شدیم که چه بشود؟ شاهد کشتن حسین(ع) نبودیم. اما اکنون که شاهدیم پیکرهای بی سر، جنازه های چاک خورده...

گروه بنی اسد به سرزمین کربلا رسید. خورشید تفتیده بر روی پیکرهای بی سر می تابید. برق شمشیرها و نیزه های شکسته چشم ها را می زد. ارینب قدم هایش را تند کرد. به هر طرف نگاه می کرد. عبدالله به دو زانو روی زمین نشست. تا چشم کار می کرد روی زمین خیمه های سوخته بود و سنگ های پراکنده. نیزه های شکسته و شمشیرهای از نیام درآمده...

-: بیا عبدالله بیا... این پیکر را ببین. این پیکر حسین(ع) است که این چنین در گرمای سوزان در این دشت سوزان بدون سر افتاده است...

گروه زنان به سوی قتلگاه روانه شد. صدای شیون زنان تا دور دست ها می پیچید. زنان بنی اسد بی هیچ ترسی از سپاه بنی امیه صدای شیون و مظلوم خواهی خود را بلند کرده بودند.

-: آه خورشید! شرم داشته باش که بر پیکری تابیده ای که پیامبر بر او بوسه می زد. پیکری که در آغوش پیامبر(ص) آرام می گرفت. پیکری که پا به پای علی رفتن آغاز کرد. پیکری که با صدای قرآن آرام می گرفت. پیکری که یار ستمدیدگان بود و کمک مستمندان. با صدای مظلوم داد می ستاند از ظالم. با اشک یتیم همراه می شد.خدایا این قوم چه کردند با پسر پیامبرت در حالی که خود را مسلمان می نامند...

از دور دست ها صدای هیاهو می آمد. ارینب سر بلند کرد و زنان زاری کننده به آن سو خیره شدند. مردان بنی اسد با بیل و کلنگ آمده بودند تا پیکر شهدا را دفن کنند.

بنی اسد باز هم همراه عقیده حق شده بود، گرچه دیر ولی به میدان آمده بود. ارینب در میان اشک هایش غرق شد. بنی اسد آمده بود تا یپکرهای بی سر و پا را در زمین کربلا به ودیعت بگذارد.

خدایا چنان کن سرانجام کار                  تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 6 آبان 1391  2:27 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها