0

خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

 
voiceofrain
voiceofrain
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1391 
تعداد پست ها : 2005
محل سکونت : اصفهان

خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

بسمه تعالی

از یکی دو ماه قبل از شروع اعزام به دوران آموزشی بود که استرس و نگرانی و غم و غصه اومده بود سراغم و هر چه بیشتر به تاریخ اعزام نزدیک می شدیم این غم و ناراحتی و دلشوره ها بیشتر و بیشتر می شد.

به هر حال اوایل دهه محرم بود که ما اعزام شدیم برای دوره آموزشی، حالم خیلی گرفته بود تازه بدتر اینکه متاهل هم بودم.

حال و هوای همسر و مادرم و پدرم حین خداحافظی بغض تو گلوم می آورد، دلم می خواست گریه کنم اما خوب نمی شد  می دونید آدم خجالت می کشه

چند ساعت بود که اتوبوس راه افتاده بود و من خواب بودم. با صدای زیارت عاشورای همراهانم بیدار شدم. شب بود و سرد و تاریک و صدای زیارت عاشورا بود که گوشنواز می بود.

به هر جهت صبح که بعد از حدود 20 ساعت رسیدیم درب پادگان، گفتم به به عجب جایی خدا به دادمون برسه تا 2 ماه دیگه...

اما اطراف را که نگاه کردم دیدم عجب طبیعتی پادگان را احاطه کرده است(کوه، جنگل،درخت و آسمون آبی آبی...) همین امیدوارم کرد.

بیشتر گفتم آیا حالا چه برخوردی با هامون می کنن.

آنچه در ادامه دیدم را براتون می گم و فعلا خداحافظی می کنم:

از اتوبوس که پیاده شدیم برادران پاسدار با آغوش باز و روی گشاده و کمال ادب و متانت  ازمون استقبال کردن.باور کنید خیلی از اون فشار روانی با همون برخورد اول از رو دوشم برداشته شد.

چند قدمی ما را به ابتدای یک راهرو هدایت کردن، همزمان با ورود با چای نبات و کیک ازمون پذیرایی کردن.باز هم از فشار روانی ام کم شد.

می دونستم با این استقبال گرم به جمعی وارد شده ایم که تحمل مشکلات و فشارهای دوری از خانواده را آسان خواهد کرد.

سر انجام پس از دسته بندی و ... در روز اول افتتاح دوره بود که باز هم گل کاشتند

بله، مسئولین محترم پادگان تدارک دیده بودند که در اول دوره برای سلامتی بچه ها و مربیان، گوسفند قربانی کنن. بله گوسفندی را قربونی کردن و ما از کنار گوسفند و قرآن و اسفند دوره آموزشی خود را شروع کردیم.دوره ای پر از تجارب آموزنده  دوره ای پر از خاطرات همیشه زنده   دوره ای پر از ...

برخودم لازم دونستن همزمان با افتتاح تالار سرباز در راسخون، با بیان این خاطره مراتب تقدیر و تشکر خود را ابلاغ نمایم:

همین جا از همه پاسداران ایران اسلامی این سبزپوشان عزیز و متواضع قدردانی می نمایم

دوستان تازه اعزامی نیز، زیاد سخت نگیرید.با توکل بر خدا دوران خوب و خوشی را سپری خواهید نمود

 

بـازم با گریه خوابم برد       بـازم خواب تــــو را دیدم

دوباره....

چقدر غمگینم و تنـــها  چقدر می خوام که باز بـارون بباره

 

بزن بــارون  ببار آروم  بروی پلکای خسته ام

بزن بــارون تو می دونی هنوزم یاد اون هستم

 

سه شنبه 25 مهر 1391  11:10 AM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon bivafa siasport23 prompet doctor114 dadagholam smhhms nazaninfatemeh esnjalali reza10wert yasbagheri rezajafarizadeh raazoolaa sahel_007
bivafa
bivafa
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 1735
محل سکونت : مرکزی

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک


نقل قول voiceofrain

سلام،

خیلی خاطره ی خوبی بود. یه جورایی برای منم که قرار است بزودی اعزام بشم دلگرم کننده بود.

راستی احیاناً شمام نیشابور نبودی؟!! آخه با توصیفاتی که کردین به ذهنم آمد شاید اونجا بودید!!

 


bivafa_rasekhoon@yahoo.com

 

سه شنبه 25 مهر 1391  7:44 PM
تشکرات از این پست
abdo_61 siasport23 raazoolaa
kamrantak
kamrantak
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 463
محل سکونت : yazd

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

 
نقل قول voiceofrain 
بسمه تعالی
 
از یکی دو ماه قبل از شروع اعزام به دوران آموزشی بود که استرس و نگرانی و غم و غصه اومده بود سراغم و هر چه بیشتر به تاریخ اعزام نزدیک می شدیم این غم و ناراحتی و دلشوره ها بیشتر و بیشتر می شد.
 
 ماشاالله شما کجا خدمت بودین؟ 
 
من نمی گم چه بلاهایی به سرمون آوردند و چه سختی هایی کشیدیم.ولی اینو بگم با همه سختی هاش بالاخره گذشت و حالا که خوب فکر می کنم می بینم خیلی چیزها رو بدست آوردم . مثلا بهترین دوستام هم دوره های خدمتم هستند هیچ کدوم هم همشهریم نبودند.اینکه با چندین نفر زندگی کنی خودش کلی خاطره است.ولی من از زمان ترخیصیم می گم که وقتی کارتم رو گرفته بودم داشتم بر می گشتم همه ی سربازایی که می شناختنم گریه می کردند.نمی گم تحفه بودم نه!آخه وقتی تو قسمت خودم ارشد شدم(جایی به نام خط پرواز که همه ازش فراری بودند) چون خودم خیلی سختی کشیده بودم سربازایی که جدید میومدن رو خیلی دوستانه باهاشون رفتار می کردم و اکثر کارا رو چون مربوط به هواپیما بود و حساس  بهشون کمک می کردم البته اونا هم خیلی احترام میذاشتن.ولی همین زمینه ای شد برای نفرای بعدی که یادشون باشه همه سربازیم مثل هم حالا یکی زودتر اومده یکی دیرتر و این دلیل نمیشه که اونی که اسمش ارشده سو استفاده کنه.امیدوارم هنوزم همین جوری باشه.یا علی
 
 
 
یک شنبه 19 آذر 1391  5:04 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh sajjadsaleh ravabet_rasekhoon raazoolaa
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

cheekyباسلام ، متاسفانه من از سربازي معاف شدم و خاطره اي ندارم

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

یک شنبه 19 آذر 1391  5:38 PM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon raazoolaa
smhhms
smhhms
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 95
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

یادش بخیر چه دوران خاص و پرالتهابی داشتم زمان فتنه88 کلانتری 125 یوسف آبادتهران نزدیک وزارت کشور و تظاهرات واغتشاش و ...!

یک شنبه 19 آذر 1391  7:59 PM
تشکرات از این پست
raazoolaa
esnjalali
esnjalali
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1391 
تعداد پست ها : 47
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

سلام به تمام خوانندگان محترم

یا بهتر بگم سربازان وطن

امروز میخوام براتون یک روز آمورشی پادگان باغرود نیشابور رو شرح بدم پس سرا پا گوش باشید :

اول براتون چند تا تعریف دارم که گیج نشین.

پادگان باغرود به 4 تا گردان تقسیم شده :

گردان 100 گردان حضرت رسول(ص) : که همه فوق دیپلم های عادی اونجان.

گردان 200 گردان حضرت علی(ع) *

گردان 300 گردان امام حسن (ع)*

گردان 400 گردان امام حسین (ع)*

* : این 3 گردان شامل فوق دیپلم و لیسانس و ارشد و دکترا هستند که در این گردان ها (امرعیه- کفایتی و عادی ) تقسیم شده اند،که هر یک از این گردان ها به 2 تا 4 گروهان تقسیم میشوند مثلا گردان 300 به گروهانهای  301 ، 302 تقسیم میشوند . هر کدام از این گردان ها جای مخصوصی دارند اگر ما از درب پادگان وارد شویم گردان 100 در سمت چپ و بالا ،گردان 200 در سمت چپ و پایین یعنی نزدیک درب ،گردان 300 در سمت راست و پایین (نزدیک درب ) و 400 در سمت راست و بالا – راستی میدان صبحگاه و حسینیه مستقیم درب قرار دارد.

 

خب بریم سر اصل مطلب :

صبح یک روز معمولی که میخواین از خواب بیدارشین ، راستی بهتون یه برنامه میدن که به برد تو خوابگاه بزنید اون برنامه کل روزتون رو شرح میده تا آخر هفته و هر جمعه  واسه هفته بعد تغییر میکنه ، خیلی سرتون رو به درد آوردم :

تقریباً نیم ساعت قبل از اذان صبح از خواب بیدارتون میکنن یا مسول شب یا یکی از بچه های خوابگاهتون که به عنوان پاسبخش انتخاب میشه: آقا بلندشو نماز نماز ، بلندشو آقا هر کدوم از شما اونجا خودتون رو به اسم و فامیل دیگه نمیشناسید هر کدوم از شما یه کد داره مثلاً خود من، کد 123 بودم، کد باغرود، جالبه نه؟ که این کد طبق قد که فرمانده تنظیم میکنه انتخاب میشه،بعد همه واسه نماز بلند میشن  و البته اولش خیلی سخته چون نماز رو همیشه میذاشتیم واسه 10 دقیقه قبل از طلوع آفتاب یا قضا شو بعداً میخوندیم اما حالا 30 تا 20 دقیقه قبل از اذان باید بیدارشیم ، خب میریم وضو میگیریم و همه جلوی آسایشگاه ( خوابگاه ) جمع میشیم منظور از همه ، کل گردان خودمون و با ضرب 4 تا حسینیه میریم در این بین یه رجزی هم که بهتون میگن رو میخونین مثلاً ما میگفتیم ( یاد امام و شهدا دل و میبره کرب بلا ، دل و میبره کرب بلا ) که تو این بین بچه هایی بودن که یاد امام رو بلند میگفتن بقیه رو یواش، واسه خندش.همه گردان ها  یا بهتر بگم کل پادگان واسه نماز میاین.

نماز رو که خوندین باز به صف میشین تا ورزش کنین یک ورزشکار از بین شما میشه مربی ورزش صبحگاهی تون ، یه 3 تا 4 دوری دور میدان صبحگاه میزنین بعد نرمش ودر آخر تا آسایشگاه با ضرب 4 میرین ، خوشحال نشین چون نمیرین بخوابین میرین ظرف و لیوان چای رو برمیدارین واسه صبحانه ، حتماً به خودتون میگین این ورزش که چیزی نبود، ولی همین ورزش 30 تا 45 دقیقه طول میکشه، آره.حالا واسه صبحابه باید به صف شین واسه ناهار و شام هم همینطور و طولانیترین صف صف ناهار است که در این بین افراد نامردی هم در صف جا میزنن و به داخل سلف میرن ، واسه گرفتن غذا ،که بر طبق کد است جلوی کدت یه تیک میخوره ، بعد از صبحانه  زمان نظافت میرسه که هر 12 نفر یک گروه رو تشکیل میده که مسول نظافت یه منطقه خاصی میشن مثلاً : نظافت آسایشگاه ،سلف ، جلوی آسایشگاه و غیره تا بگیر گلاب به روتون نظافت دستشویی ها ، بعد از نظافت آماده واسه کلاس ها میشین ، یه خوبی که باغرود داره همه افراد دانشگاه رفته اند و کلاسها مانند دانشگاه هیچ فرقی نداره فقط به فقط تاکید میکنم تنها فرقش اینه که مختلط نیست اینو گفتم نری اونجا بگی یه فرقی داشت، کلاسها شروع میشه از عقیدتی بگیر تا تاکتیک ، جنگ نوین ، بهداشت،اسلحه شناسی و ... و تیراندازی یا همون میدان تیر که یه مسافت 2 تا 3 کیلومتری رو میبرن بیرون پادگان تا به میدان تیر برسین و دیگه تیراندازی و سیبل و امتیاز البته خود کلاس میدان تیر از صبح تا ظهر طول میکشه بعد از کلاسهای صبح وقت نماز ظهر و بعد از نماز هم ناهار و 30 دقیقه استراحت تا شروع کلاسهای بعداز ظهر ، بین هر کلاس 10 تا 15 دقیقه استراحت ، بعد وقت نماز مغرب و عشا میشود و تقریباً 30 دقیقه استراحت تا زمان شام ،شام رو که صرف کردین (نوش جان) میرین به آسایشگاه  استراحت و واکس زدن پوتین ها و شستن جورابها که این دو قلم از واجبات است چون نصف شب که مسول شب اتفاقی بیاد و ببینه که پوتین ها یا جورابها کثیف یا بو میده براتون پست تنبیهی میذاره ، راستی اینو نگفتم هر روز صبح باید تخت خوابهتون آنکادر باشه ، اگه نباشه چی ؟ پست تنبیهی دستشویی میخورین ؟ البته نگران نباشین بهتون یاد میدن . بعد از شستن جورابها اگه خواستین یه مسواکی هم میزنین و به تخت خوابتون میرین و تا یه بگو بخندی با بچه ها داشته باشین میبینین که ساعت خواب رسیده و چراقها خاموش میشه و اونجا  دیگه نمیتونی بگی من میخوام فوتبال ببینم یا ... چون بیشتری از بچه ها از فرط خستگی خوابشون برده و باید واسه صبح فردا آماده بشن. به امید فردا

 

توضیحات:

هفته اول فقط آشناییه.

بعد از سایز گرفتن لباسها در روز دوم بهتون لباس میدن از 4 جفت جوراب بگیر بیا بالا تا شورت و زیرپوش و دست کش ، شامپو و صابون و حوله و  ... تا اورکت و دو تا کلاه ( راستی کلاه ها رو یه سایز بزرگتر بگیرین تا وقتی مو هاتون رشد کرد مشکل تنگی کلاه نداشته باشین)

شنبه هر هفته صبحگاه مشترک دارین، فرمانده کل پادگان یه صحبتهایی میکنه ، جالبه ! وسط صحبتهاش شاید از مرخصی هم حرف بزنه.

درس عقیدتی رو خوب یاد بگیرین چون ازتون امتحان میگیرن ، و در سوابق مهمه.

بقیه درس ها رو تا تونستین نخوابین!

با فرمانده ها و مربی ها تا میتونین دوست بشین.

یادگاری های زیر تخت خواب ها و روی در دستشویی ها رو جدی بگیرین تا حد معقول!

و مهمترین حرف من به  شایعات  و صحبتها گوش ندین ! بذارین براحتی بگذره . نمیدونم گفتن 25 ام مرخصی میدن اونم یه هفته ، یا مرخصی پایان دوره هم داریم و ... رو بذارین خودشون بگن ، بجز فرمانده پادگان کسی خبر نداره پس از مربی ها هم نپرسین اونها همون چیزایی رو میگن که روی در دستشویی ها نوشته تازه خیلی کمتر!

از نمره میدان تیر هم هراسی نداشته باشین تا میتونین وسط بزنین تا در آخر آموزشی دوباره نبرنتون تا تیراندازی کننین تا نمره به حدنصاب برسه!

هفته آخر هم اردو میبرنتون  تا چیزایی که تا حالا تئوری یاد گرفتین رو اونجا عملی انجام بدین .

آموزشی یک طرف ، اردو هم یک طرف، فقط جبهه است ، شب آخر اردو هم یک طرف فقط خط مقدم فقط یه فرقی داره بهتون تیر نمیخوره،از همه طرف صدای تیر و انفجار میاد، خیلی جالبه تا نبینی باور نمیکنی؟

واسه من فقط شب اولش سخت بود که کسی رو نمیشناختم بعدش که واسه خودت دوست پیدا میکنی دیگه از تنهایی در میای.

از کیوسک های تلفن نگفتم که روزهای اول خلوته اما بعدش چه صفهایی تشکیل میشه هر کسی میخواد به خونه شون ، خونه مامان جونشون و به دوست دخترش زنگ بزنه، راستی حسینیه کارت تلفن میده 1800 تومان،اینم تبلیغات واسه مغازه حسینیه.

حمام هم هر روز صبح 30 دقیقه قبل از نماز به راهه به قول بچه ها ( واسه افرادی که به جدول میزنن) و روز های دیگه هم تقسیم بین گردان ها میشه.

 

بهتون خوش بگذره و استفاده کنین و به قول مربی سیاسی از همه چیز لذت ببرین که دیگه مثل این دو ماه پیدا نمیکننین  و حسرتشو بعداً مثل من میخورین .

 کاری به دوشتون نیست از همه افسردگی ها به دور هستین.

اگه کمی و کاستی بود و  رفتین  د یدین من اشتباه میگفتم از من ندونین و از تغییرات برنامه اونجا بدونین.

 

اینم از پادگان آموزشی و یک روز خاطره ای

یک شنبه 26 آذر 1391  9:30 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh nkhjal raazoolaa
dehghan
dehghan
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : دی 1391 
تعداد پست ها : 39

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

با سلام.  در زمان آموزشي در سال 75در ديماه  كه در تهران بوديم دو روز تعطيل شد و ما رفتيم مرخصي به اصفهان.  با بدبختي و با استفاده از يك اتوبوس شركت واحد كه از همه جاش باد سرد مي اومد تو، رفتيم اصفهان. از ترس براي برگشت فرداش رفتيم ترمينال كه بليط بگيريم. ولي چون دو روز تعطيل بود اصلا بليط تهران نبود. خلاصه يه آشنا پيدا كرديم و رفتم 2 تا بليط گرفتم < يكي براي خودم و يكي براي يكي از دوستان. جمعه شب كه مي خواستيم بريم به دوستم زنگ زدم اون گفت كه خودش بليط گرفته و يك بليط را بفروش. خلاصه ما ساعت نه و نيم رفتيم ترمينال و منتظر اتوبوس شديم. حدود 45 دقيقه بعد متصدي اومد و گفت اتوبوس خراب شده و جايگزين هم نيست و بياييد پولهاتون را پس بگيريد و تا دير نشده يه جوري بريد  تهران. خلاصه انگار يك بشكه آب سرد روي سرم ريختند. آقا هر چه به دنبال اتوبوس ها رفتيم هيچ كدوم حتي روي بوفه هم جا نداشتند. تا اين كه آخرين اتوبوس كه مي خواست از ترمينال بره و 100 نفر هم دورش ريخته بودند< تا شاگردش مرا ديد گفت بوفه هم پره ولي اگه مي خواي روي بشكه آب در انهاي اتوبوس و نزديك بوفه ميتوني بشيني و كرايه كامل هم بايد بدهي. من هم از ترس غيبت قبول كردم. خلاصه تا نزديكي هاي ميمه نشيتم ولي مگر مي شد بنشيني. كمرم به شدت درد گرفته بود. ديدم همه خوابيده اند. من هم كه با لباس سرازي گفتم كف اتوبوس مي خوابم. من هم خوابيدم و بلافاصله خوابم برد. يك مرتبه ديدم تا پشت سرم يخ كرد . تا بيدار شدم ديدم يه دبه آب ريخته و اومده زير من. خلاصه پا شدم و تا بعد از قم با چه بدبختي لباس هامو خشكوندم.

شنبه 30 دی 1391  2:41 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh yasbagheri kamrantak bivafa
reza10wert
reza10wert
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 4
محل سکونت : بوشهر

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

من هم مثل شما متاهلم و همین حس و حال رو داشتم

حتی روزهای اول میخواستم فرار کنم . خیلی بد روزهایی رو پشت سر گذاشتم . مخصوصا دوری از پسر 1 ساله ام .

خلاصه خدای عزیز کمکم کرد تا بتونم تحمل کنم

گذشت و گذشت و...

کم کم برام اونجا خوش شده بود ( خدا رو شکر با سپاه افتاده بودم )

دوشنبه 12 فروردین 1392  5:56 PM
تشکرات از این پست
bivafa
bahadori2014
bahadori2014
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 13
محل سکونت : خراسان

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

روز های سختی  داشتیم در مرز سیستان بلوچستان

هر شب از ساعت 1 شب تا 9 صبح پشت بیسیم بودم

به رمز که صحبت میکردیم اصطلاحات جالبی داشتن

مثلا به آمبولانس میگفتن کلاه قرمزی

یا

به تانکر آب میگفتن شکم گنده

هرکس به طریقی دل ما می شکند      بیگانه جدا دوست جدا می شکند
 
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست      من در عجبم دوست چرا می شکند!!!!؟؟
دوشنبه 21 مرداد 1392  6:41 PM
تشکرات از این پست
amir83610
amir83610
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1390 
تعداد پست ها : 995
محل سکونت : تهران

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

اینجا یک گروه هستند که ما بهشون میگیم سابقه دار ها. اینا کسایی هستن که قبلا اومدن نظام و دوره آموزشی رو گذروندن و وسط خدمت دانشگاه قبول شدن. حالا که مدرکشونو گرفتن اومدن ادامه سربازی.
به اینا لباس نمیدن و اصلا نمیدونم چرا دوباره فرستادنشون اینجا؟ البته چند روزی هم بیشتر مهمونشون نبودیم. توی این مدت کارشون فقط بخور و بخواب بود. حسابی بهشون حسودیم میشد!
تازه وقتی یکی از فرمانده ها بهشون یکم پریده بود، حسابی حالشو جا آورده بودن. راستی تا یادم نرفته بگم اینگار در نظام فحش و بد و بیراه و بی احترامی و حتی کتک یک چیزه معمولیه. به نظرم برای همینه که نظامیای درجه پایین اکثرا عقده ای ند. به خصوص بعضی از این سرگروهبانها!
البته بچه ها هم حسابی حالشون رو جا آوردن. نظامی های با درجه بالا خیلی اخلاق بهتری دارند. اینگار هرچی درجه بالاتر میره عاقل تر و با نزاکت تر میشن. نمیدونم دلیلش چیه.
بازم الان خیلی خوبه. به دستور رهبر، بی احترامی و کتک ممنوع شده و جرم حساب میشه. همون هفته اول فرمانده منطقه وقتی اومده بود بازدید از پادگان، اینو به بچه ها اعلام کرد. البته در طول دوره هم تجربه کردیم. سر یک جریانی که یکی از فرمانده ها به بچه ها بی احترامی کرده بود، پسره به بازرسی شکایت کرد و حسابی به فرمانده تذکر دادند (بعدا فهمیدم قضیه برای فرمانده گرون تموم شده). جالب تر از همه اینکه بلافاصله فرمانده منطقه برای معذرت خواهی و یاد آوری ممنوعیت بی احترامی، شخصا به گروهان اومد.
با اون همه مقدمه ای که اومدنش داشت فکر نمی کردم فقط برای همین موضوع بیاد. به هر حال هرچی باشه دستور بالاترین قدرت نظامه دیگه. خدایی دمش گرم.
با همه این اوصاف امان از دست این جوجه درجه دار ها! توی نظام سرباز در حال آموزش یعنی سرباز صفر و باید به همه احترام بگذاری. و این گاهی خیلی سخته. حسابشو بکن یک دکتر متولد 61 باید به بچه سیکل متولد 71 احترام نظامی بذاره! تازه اگر طرف تنبیهش نکنه و کلاغ پر و بشین پاشو و از این جور مسخره بازی ها نخواد!
اینجا غرور آدمها در بعضی مواقع کاملا خرد میشه و اینگار سیستم نظام اینو میخواد. فرمانده میگفت ما ینجا شخصیت شما رو خرد میکنیم و شخصیت یک مرد رو از اول به جاش میسازیم. البته قسمت اول حرفش درسته ولی امیدوارم قسمت دوم حرفش هم کم کم درست بشه!!!!!!!!!!

یک شنبه 3 شهریور 1392  10:20 AM
تشکرات از این پست
amir83610
amir83610
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1390 
تعداد پست ها : 995
محل سکونت : تهران

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

ساعت 3 دوباره دردسر شروع میشه! همه باید جلوی گروهان به خط بشن و دوباره تمرین رژه یا به قول نظامی ها "مشق جمع".
اینجا یک کلمه مینویسم " مشق جمع" اما در واقع یک بار که 300-400 متر بدوی و بعد تازه بشین و پاشو و قدم رو و به چپ چپ و... ، تازه می فهمی که معنی این کلمات چقدر درد آوره! خلاصه تا ساعت 5 وضعیت به همین صورته.
بعد از این، 1 تا 2 ساعت استراحته و دوباره باید به صف بشی برای شام و احتمالا نماز... تا ساعت حدود 8. حالا دوباره دردسر شروع میشه. باید همه جا نظافت بشه. از خوابگاهها گرفته تا راهپله و راهرو و حمام و حتی دستشویی ها. همین طور خیابان جلوی گروهان. همه باید شسته و تی زده بشه. وای به روزی که فرمانده یا سرگروهبانها هوس کنن گیر بدن! احتمالا 2-3 دفعه ای باید نظافت تکرار بشه!
اگر به خیر بگذره و کسی گیر نده، حدود ساعت 10 تا 10:30 نظافت تموم میشه. ولی دیگه جون برای کسی نمیمونه. همه نیمه بیهوشند.
ساعت 10 تا 10:30 قرق خاموشیه. یعنی همه باید توی تختها باشن و همه چراغها باید خاموش باشه. سر افسر نگهبان به همه خوابگاه ها سر میزنه و آمار میگیره و وضعیت و نظافت و... را چک میکنه. وای به روزی که مشکلی باشه!
هر خوابگاه یک نگهبان داره که مراقب کسی از تخت نیفته!!!!!!! البته هر کسی بخواد از تخت بیفته از ایشون اجازه نمیگیره و معمولا نگهبان هم خودش در حال خروپف داره با پادشاه هفتم حال میکنه!!!!!!!!!
هر گروهان هم یک میز پاس داره که باید تا صبح بیدار باشه. به غیر از آمار گیری معمولا کار سر افسر نگهبان گیر دادن به این بدبختهاست.
اگر در ساعات قرق کسی در تختش نباشه، غیبت (یا به قول نظامی ها نهست) میخوره و اینگار  کل روز در گروهان نبوده!
توی این ساعات حموم و دستشوییها هم قرق هستند. بعد از ساعت 10:30 حموم و دستشوییها آزاد میشه و تاصبح میتونی ازشون استفاده کنی. البته آدم بیهوش که این چیزا رو نمی فهمه!
اصلا نمیفهمی کی صبح شد. اینقدر خسته ای که حتی خواب هم نمیبینی!
ساعت 4 صبح دوباره بیدار باش میزنن و روز از نو، روزی از نو!

یک شنبه 3 شهریور 1392  10:21 AM
تشکرات از این پست
amir83610
amir83610
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1390 
تعداد پست ها : 995
محل سکونت : تهران

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

بله

جونم براتون بگه که خاطره رو از اونجایی شروع میکنم که دو یا سه روز مونده که تشریف ببرم سربازی

قبل سربازی اینجانب 105 کیلو بودم البته شاید اونایی که خاطرات قبلیمو خوندن بگن تو که ووشو کار می کردی چطوری 105 کیلویی بله کار میکردم ولی سه سال کار نکردم و عامل چاقیم کنکور شد و سرباز نیروی انتظامی شده  بودم خوب مهم نیست بریم سر اصل مطلب

شب اون روزی که فرداش قرار بود برم پادگانی به نام آراز علی که از اونجا تقسیم بشیم آخه من از اول سربازی تا آخرش معلوم نبود کجا دقیق افتادم حالا خودتون متوجه می شید چی میگم اولش که کد آزاد بهم خورد یعنی معلوم نبود آموزشی کجام یه دوستی داشتم که تازه سربازیشو تموم کرده بود اون گفت ممکنه هر جایی بیوفتی معلوم نیست یه تجربه به اونایی که تازه سربازن از هرچی بترسی سرت میاد این و 100% قول میدم من ترسیدم که شهر خودمون نیوفتم جای دیگه ای بیوفتم کد آزادم به هادیشهر خورد مرز جولفا 10 کیلو متری که میومدی رو تابلو می نوشت به ایران خوش آمدید از عوامل ترس بود. افتادم اونجا خوب جالبش اینجاست که دوست دختر بنده که قربونش برم خیلی تو این مدت سختی کشید اولش نمی دونست کجا افتادم یعنی هیشکی نمی دونست به خود من هم گفتن که هادیشهر توی تبریزه من هم به بابام گفتم زمان بدرقه که افتادم تبریز نگو هادیشهر 3 ساعت بعد تبریز راه داره من یه گوشی که مدلش C113 بود با خودم برداشته بودم گوشی چنان باحالی نیست یه ماشین حساب داره و یه امکان برقراری تماس امکاناتو حال کردی

ولی من گوشی رو تو پالتوی بلندم جا سازی کرده بودم و همش به اس ام اس هایی که از فامیلو پدر و مادر و دوستم میومد جواب میدادم به همشون گفتم افتادم تبریز  ولی این جوری نبود

خلاصه من هم که بی حوصله شدم  و از خانواده دور افتادم و دلم به اس ام اس ها خوش بود به هادیشهر رسیدیم ساعت 12 حرکت کردیم ساعت 6 اونجا بودیم ناهار هم که نخورده بودیم

غروب بود که رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم و ما رو  به صف کردن من هم که گوشیمو جاسازی کردم ولی میترسیدم اگه گوشیمو بگیرن چی میشه؟ اگه شماره دوستم و بردارن چی؟ و 1000 سوال دیگه و از شانس بدم هم گلآب به روتون باید جایی میرفتم که همه دوستش دارن اونجا هم یکی داشت برامون در مورد کسری خدمت حرف میزد وقتی دید حالم خرابه گفت تو بورو به دژبان گفت بذار این بره دست شویی خلاصه رفتم اونجا دیگه سریع تصمیم گرفتم گوشیو در اوردم به خانواده گفتم رسیدم ولی سیم کارتو در میارم گوشیو هم خاموش می کنم به دوستم هم گفتم رسیدم هادیشهر  عزیزم گوشیو خاموش می نم و چند کلمه که به شما هیچ گونه روابط سیاسی نداره

سیم کارتو برداشتم انداختم جیبم گوشی و هم گذاشتم که تحویل بدم رسید بگیرم همین کارو هم کردم

و بعد از پادگان بگم که در کوه ایجاد شده زیاد توضیح نمیدم به دلیل حفاظت اطلاعاتی

فقط تا همین حد بدونین که سر بالایی رفتیم البته بعد از این که همه جای ما رو  خوب گشتن وهمه وسائلی که با صلیقه چیده بودیم به هم زدن خلاصه بالا هم برا هر دو نفر یه تن ماهی دادن و یه نون لواش که باید نصف می کردیم بعد یه خوابگاه دادن که صدو چند تایی تخت داشت روز اول که خوابم تبرد و نگهبان هم شدم اما شب چه اتفاقی افتاد ؟

یه پسری بود اسمش بود علی و از من هم چاق تر بود شب که داشتم بین تخت ها قدم میزدم یه لحظه دیدم یه چیزی تو تاریکی با سرعت از در اومد تو نگهبان در هم که روی کاشی ها خوابش برده بود متوجه نشد من دیدم سریع به پاسبخش گفتم (می گم پاس بخش فکر نکنید سلاح داره ها نه اونم آموزشی بود مثل من حتی ما هنوز لباس سربازی هم نگرفته بودیم ولی چون اسم دیگه ای نمیشه داد می گم پاسبخش)

بله می گفتم اون چیزی که اومده بود یه گربه سیاه بود حالا نقش علی تو این ماجرا چیه ؟

گربه که میبینه ما داریم دنبالش میگردیم میره زیر پتوی علی جون و تمام طول شب رو در آغوش علی می خوابه سر صبح که علی پا میشه نماز گربه با سرعت میپره بیرون که این باعث میشه علی داد بزنه ما هم که رفتیم طرفش دیدیم گربه رفت بیرون اونجا فهمیدم که اونی که اومد گربه بوده

بعد صبحانه بچه ها به علی گفتن گربه چطور بود حال داد ؟

علی هم گفت بابا من چی کنم گربه فکر کنم از خونشون فرار کرده بود جای خواب میگشت اومد گفت میوووووووههههههه میوههههههههه comon میوهههههههمنم بردمش زیر پتو و بقیشم که میدونین که بعد فرمانده رسید و ...

یک شنبه 3 شهریور 1392  10:21 AM
تشکرات از این پست
amir83610
amir83610
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1390 
تعداد پست ها : 995
محل سکونت : تهران

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

دو سه روز که گذشت، دیدیم انگار جداً نمی خوان حالا حالا به ما مرخصی بدن.

گفتند از بیرون خیاط میاریم، اتیکت ها را روی لباسهاتون و نوارهای قرمز را روی شلوارتون بدوزه. (نوار قرمز روی شلوار بچه های لیسانس به بالاتر دوخته میشه)

چند روز بعدش هم همین اتفاق افتاد و لباس هارا گروهان به گروهان به خیاط خونه بردند.

دقیقاً دو هفته گذشت تا یه روز تو مراسم صبحگاه، فرمانده گفت: به گروهان هایی که خوب رژه برند احتمالاً مرخصی میدن. بعد از اتمام مراسم صبحگاه هم هیچ کدوم از فرمانده ها هیچ حرفی از مرخصی نزدند.به سوال های بچه ها هم درمورد مرخصی،  جواب سربالا می دادند. روز بعدش نزدیک ظهر فرمانده گفت دفترچه های مرخصی تون را نوشتیم و لیست مرخصی را دادیم بالا مهر و امضاء کنند. فقط اگه می خوایید ماشین برای برگشت گیرتون بیاد، ناهار را سریع بخورید، وسایل را جمع و جور کنید تا قبل از اینکه بقیه گروهان ها به ترمینال برسند، شما رفته باشین.

با همه ی سعی و تلاشی که کردیم، چهارمین گروهانی بودیم که دم در دژبانی رسیدیم اما با این حال زیاد معطل نشدیم و با اتوبوس های شرکت واحد که پادگان آماده کرده بود رفتیم ترمینال.

چهل و هشت ساعت مرخصی مثل برق و باد گذشت و دوباره به پادگان برگشتیم.

دو هفته ی اول آموزشی، به دلیل آشنا نبودن بچه ها با محیط خشک نظامی و آموزش های فشرده ی صف جمع و آمادگی جسمانی و ... یه کمی سخته اما بعدش کم کم این تمرینات عادی میشه و آموزش ها هم البته کمی راحت تر میشه. اما این مرخصی اول کار را یه کمی به هم زد.

به محض برگشتن از مرخصی، باز هم خوابیدن ساعت 9:30 و بیداری ساعت 4:30 برای یه عده سخت شده بود و اولین رژه ی مراسم صبحگاه را هم که حسابی خراب کردیم.

بعد از اینکه صبحگاه تموم شد، مطابق معمول فرمانده ی گروهان اولش با جدیت به بچه ها تشر زد و بعدش هم با همون خنده ی همیشگی یه کم بچه ها را نصیحت کرد و نهایتاً به دلیل خراب کردن رژه (خودش میگفت: به دلیل ورزیده تر شدن شما) چند دور دور میدون را به صورت تنبیهی دویدیم که حسابی این مرخصی از دماغمون بیرون شد.

یک شنبه 3 شهریور 1392  10:21 AM
تشکرات از این پست
amir83610
amir83610
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1390 
تعداد پست ها : 995
محل سکونت : تهران

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

مطابق برنامه ی سین، صبح ساعت ۴:٣٠ از خواب بیدار شدیم، تا ساعت ۵:١۵ انجام امور شخصی(شامل آنکارد تخت،مسواک زدن، وضو گرفتن و...) و خواندن نماز صبح در مهدیه، ساعت ۵:٢٠ تا ۵:۴۵ صرف صبحانه و سپس تا ساعت ۶:١۵ تمیزکردن کف آسایشگاه و حاضر شدن به صورت  وضعیت کامل و نهایتاً به خط شده روبروی گروهان (منظور از وضعیت کامل، یعنی پوشیدن لباس نظامی، کلاه و پوتین).

پس از کمی نرمش صبحگاهی، به مراسم صبحگاه رفتیم. مراسم صبحگاه به دلیل نواختن مارش های نظامی مختلف توسط گروه موزیک، در روزهای اول خیلی جالب توجه است اما به مرور زمان به مسئله ای کاملاً عادی تبدیل می شود.

بعد از مراسم صبحگاه کلاس های مختلف شروع می شود که هر کلاس مثل کلاس های تئوری دانشگاه، در تایم 90 دقیقه ای برگزار می شود با ده دقیقه استراحت بین هر کلاس.

بعد از اتمام سه کلاس، موقع نماز است و رفتن به مهدیه. بعد از بازگشت از مهدیه هم ناهار صرف می شود و انجام کارهای شخصی تا ساعت 3:00 که آخرین کلاس است. ساعت 4:30 بعد از اتمام کلاس چهارم، همه ی سربازها در اختیار خود هستند (یعنی آزادند استراحت کنند و به طور کلی به کارهای شخصی خود برسند) تا موقع اذان مغرب که بعد از خواندن نماز در مهدیه، صرف شام و نهایتاً ساعت 9:30 خاموشی.

این برنامه که البته به صورت خیلی کلی اینجا نوشتم، برنامه ی سین است. اگر تصمیم دارید دفترچه خاطراتی برای دوره ی آموزشی با خودتون ببرید، بهتره صفحه ی اولش را با خاطرات روز اول پر کنید و سایر صفحات را ایضاً بگذارید چون در طول مدت آموزشی تقریباً کار هر روز شما همین است!

یک شنبه 3 شهریور 1392  10:22 AM
تشکرات از این پست
amir83610
amir83610
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1390 
تعداد پست ها : 995
محل سکونت : تهران

پاسخ به:خاطرات دوران سربازی در این تاپیک

بعد از صرف شام و انجام کارهای شخصی آماده شدیم که با بچه ها بیشتر آشنا بشیم که یه نفر اومد گفت تا ده دقیقه دیگه خاموشیه!

ساعت 9:30 خاموشی می زنند و ساعت 4:30 صبح بیدار باش. هر چند می دونستیم که ساعت 9:30 هیچ کدوم خوابمون نمی بره اما چاره ای جز اطاعت نداشتیم.

اون شب درست نتونستم بخوابم اما همین که دم دمای صبح چشمم اومد گرم خواب بشه، یه نفر چراغ ها را روشن کرد و با صدای بلند چندبار گفت: آقایون بیدار شید برای صرف صبحانه!

تا ظهر کار خاصی نداشتیم جز اینکه پتوهایی که شب قبلش تحویل گرفته بودیم را دوباره پس گرفتند و البته یه کمی هم توجیهمون کردند. توجیهاتی که تو یه هفته ی اول از بسکه تکرار شد، همه حفظ شده بودند.

حدود ساعت ١١ صبح گفتند برای پذیرش به مهدیه مراجعه کنید. رفتیم مهدیه و بعد از اینکه باز هم توجیه شدیم، کارهای مربوط به پذیرش و پر کردن فرم مشخصات و ... را انجام دادیم و برای تحویل گرفتن استحقاقی به گردان برگشتیم. منظور از استحقاقی همون لباس،اور کت، پوتین،پتو،ملحفه، کلاه و دستکش و یه سری دیگر از وسایل شخصی است که داخل یک ساک کیسه مانند به نام کیسه انفرادی به هر سرباز تحویل می دهند. بعد از تحویل گرفتن استحقاقی ها، بچه ها شروع کردند به پوشیدن لباس ها تا اگر بزرگ یا کوچیک بود، با هم عوض کنند. تعداد زیادی از بچه ها مشکل اندازه نبودن لباس را داشتند اما بر حسب شانس هر دو دست لباس کار و یک جفت پوتین من کاملاً اندازه ام بود و هیچ احتیاجی به تعویض اونها پیدا نکردم. فقط اورکت من برام بزرگ بود که اون هم سریع با یه نفر که اورکتش براش تنگ بود عوض کردم و خیالم از بابت لباس ها راحت شد. البته بزرگ بودن لباس ها مسئله ی مهمی نیست چون در اولین مرخصی میشه اونها را اندازه کرد. مهمترین مسئله، اندازه بودن پوتین ها است. بنابر این به دوستانی که در شرف اعزام هستند پیشنهاد می کنم بعد از تحویل گرفتن استحقاقی ها اول از همه پوتین ها را بپوشید تا اگر اندازه نبود، سریع با یه نفر اون را عوض کنید. اگر دیر بجنبید، پوتین های سایز پای شما گیرتون نمیاد.

استحقاقی ها را که تحویل گرفتیم، لباس ها را پوشیدیم و رسماً به جمع سربازان (شما بخونید: آش خوران) این مملکت پیوستیم. مرحله ی بعدی تقسیم افراد در گروه های مختلف بود. هر گروهان جمعاً از ١٢ گروه تشکیل شده که در هر گروه بین ١٢ تا حداکثر ١۵ نفر قرار می گیره. بعد از تعیین گروه، نوبت به تعیین تخت و کمد شد که با توجه به شماره آماری هر فرد تخت ها و کمد ها را خیلی سریع مشخص کردند. منظور از شماره آماری، شماره ای است که به هر فرد در گروهان اختصاص می دهند که شماره تخت، کمد، اسلحه و سایر مسائل مربوط به هر سرباز مثل حضور و غیاب و ... توسط آن شماره مشخص می شود. مثلاً در یک گروهان ١۵٠ نفری، نفر اول در گروه اول شماره آماری یک، نفر دوم در گروه اول شماره آماری دو  الی آخر تا ١۵٠ دارند.

بعد از تعیین تخت ها و کمدها، فرمانده ی گروهان ما که فردی بسیار دوست داشتنی و شوخ طبع بود (بر عکس آنچه که ما در مورد یک فرمانده تصور می کردیم) توضیحاتی راجع به برنامه ی روزهای آینده ارائه داد که این برنامه از فردای آن روز تا انتهای دوره ی آموزشی تقریباً اجرا شد. نام این برنامه، برنامه ی سین است که از ابتدای کلمه ی ساعت گرفته شده است، یعنی در نظام هر کاری مطابق برنامه ی سین و راس ساعت خودش انجام می شود.

یک شنبه 3 شهریور 1392  10:22 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها