0

داستان طنز قرعه كشي

 
darab2010
darab2010
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1389 
تعداد پست ها : 287
محل سکونت : بوشهر

داستان طنز قرعه كشي


تموم کشوهاي دراورم، توي کمدم، زير تختم پر شده بود از جعبه‌هاي صابون و خميردندون و در قوطي رب گوجه فرنگي و برچسب شامپو و مايع ظرفشويي (شکر خدا نمي‌گفتن خود قوطي‌هاي مايع ظرفشويي رو براشون پست کنيم). آخه بايد نگهشون دارم تا بعد از برنده شدن نشونشون بدم.
شماره : 7514945 [طنز و جوک]




قرعه كشي

ميس زالزالك

ماجرا از زمان بچگي‌م شروع شد. هر كي بهم مي‌رسيد، از عمو و عمه و دايي و خاله گرفته تا دوست بابا و مامان، بعد از كشيدن لپم(آخ كه چقدر دردم ميومد) و ماچ‌هاي آبدار( كه چقدر از خيسيش چندشم مي‌شد)، به عنوان كادو با بزرگواري يك يا دو يا چند در نوشابه‌ مي‌ذاشتن كف دستم، كه:
- عزيزدلم، اينا توش نوشته جايزه. اينا رو مي‌بري سوپر محله نوشابه‌ي مجاني مي‌گيري. خوب؟ ناقلا، موقع نوش جان كردنش هم ياد عموت يا خاله‌ت هم بيفتي ها...

بابام مي‌گفت چرا براي خودتون نمي‌گيريد؟ عمو جان مي‌گفت مگه نمي‌دوني من قندم بالاست!

اون موقع از اون نوشابه شيشه‌‌اي‌ها بود كه بايد با درباز كن تشتكشو برمي‌داشتي و چون كوكاكولا و پپسي‌كولا استكباري بودن، اسم اين نوشابه‌ي وطني رو گذاشته بودن ‌كوثر!

منم با شوق و ذوق تشتك‌ها رو كه توش بزرگ نوشته بود "جايزه" جمع مي‌‌كردم كه يهو خيلي بشه، با هم برم بگيرم. 12 تا كه شد. بابامو به زور برداشتم بردم سوپرمحله.




آقاي سوپري تشك‌ها رو كه ديد گفت مردم هر روز از اينا ميارن. ولي كارخونه‌ي ‌كوثرهمچين چيزي به مانگفته كه نوشابه‌ي مجاني بديم و تشتك بگيريم. بذاريد 24 تا بشه و بريد از نمايندگي‌ش بگيريد.

خوشبختانه اهدا‌ء تشتك از افراد فاميل و دوستان به همكاراي بابام هم سرايت كرده بود. بابا هر روز با چند تشتك از راه مي‌رسيد كه ببين بچه‌جان، همكارام چقدر دوستت دارن!

و من خوشحال از اين همه محبت و صفا تشتك‌هارو تو يه گلدون جمع مي‌كردم و هر روز مي‌شمردمشون.
48 تا كه شد بابا منو با به كيسه پر از تشتك سوار ماشين كرد و برد نمايندگي كوثر. مامان هم موند خونه تا توي آشپزخونه جاي دو جعبه‌ي 24 تايي نوشابه رو خالي كنه تا بعدا جلوي دست‌وپامونو نگيرن.

به نمايندگي نوشابه پخش‌كني كه رسيديم. يك‌راست سراغ مسئولش رو گرفتيم كه نبود. از كارمندي كه مشغول كار بود پرسيديم اينجا نوشابه‌ جايزه رو مي‌دن. كارمند با نيشخندي كيسه‌ي پر از تشتك رو نگاه كرد و گفت نخير. روزي چند نفر ميان اين سوالو مي‌كنن. اما اينجا از طرف كارخونه تاحالا هيچ دستوري نيومده . فكر كنم بايد بريد از خود كارخونه بگيريد!

با نااميدي برگشتيم. مامان تا صداي ماشين بابا رو شنيد دويد بياد كمك، كه ديد دست از پا درازتر برگشتيم.
اما تشتك‌هاي اهدايي كه بعد از اين جريان هنوز هم مرتب بهم مي‌رسيد اميدم رو باز هم شعله‌ور كرد. نه من، نه بابا و نه مامان هيچكدوم از رفتن جلو كارخونه حرفي نمي‌زديم.




بيشتر از صد تشتك جمع شده بود كه روزي مادر بزرگم كه اومده بود خونه‌مون مهموني از دهنش در رفت كه عمه و عمو تا دم در كارخونه كوثرهم رفتن و اونجا فقط دستشون انداخته بودن و كلي مسئولين نوشابه‌سازي رو نفرين كرد كه دختر و پسرشو علاف كرده بودن. مي‌گفت زمان ما قول‌ها قول بود. اما اينا (....)

همون شب مامانم تموم تشتك‌ها رو ريخت بيرون.

با اينكه اولين تجربه‌م از جايزه خوب نبود اما هميشه يه ندايي تو دلم مي‌گفت ميس‌زالزالك تو يه روزي يه جايزه‌ي بزرگ مي‌بري و پولدار مي‌شي و همه رو متحير مي‌كني!

مي‌دونستم مامانم هم يه همچين اميدي تو دلش هست. اينو از باز كردن دفترچه‌ پس‌اندازهاي قرض‌الحسنه‌اي كه در همه‌‌ي بانك‌ها برام باز كرده بود فهميدم.

بعدها، يه روز كه مامانم داشت موهاشو با رنگ موي كارون رنگ مي‌كرد به‌طور تصادفي روي جعبه‌ش خوندم كه اگه شش تا تيوب خالي رنگ مو رو ببريم مغازه‌اي كه ازش خريد كرديم يك تيوب ِ پُر جايزه مي‌گيريم. از خوشحالي به هوا پريدم. حساب كردم شش تا تيوب كه چيزي نيست. تازه تو بروشور صراحتا" اعلام كرده بود از مغازه‌اي كه رنگ مو رو خريديم. من مي‌دونستم كه مامانم از كجا خريد مي‌كنه. از اون به‌بعد فاميلا تعجب مي‌كردن كه چرا يه دفعه ميس‌زالزالك به مارك رنگ‌مويي كه مي‌زنن علاقه‌مند شده. اونايي هم كه نمي‌خواستن كسي بفهمه كه مو رنگ مي‌كنن(مثل آقايون) يه خوره از اين سوالم دلگير مي‌شدن. اما در راه هدفم ناچار بودم گاهي از اين جسارت‌ها بكنم.




بعد اگه جواب كارون بود(اون‌موقع رنگ‌موهاي خارجي كم بود و تقريبا همه كارون مي‌زدن)، مي‌پرسيدم چقدرش مونده؟ اگه مي‌گفتن كم مونده يا داره خالي مي‌شه ازشون مي‌گرفتم.

خيلي زود 6 تا جمع شد و باكمال افتخار رفتم گذاشتم جلوي آقاي مغازه‌داري كه مامانم خريدشو ازاونجا مي‌كرد. مغازه‌دار لبخندي زد و گفت، تو اين سري جديد رنگ موهايي كه آورديم نوشته بايد 12 تا جمع كنيد تا يه نو تقديم كنم.

با قيافه‌ي كنف شده برگشتم خونه. منو بگو مي‌خواستم مامانمو سورپريز كنم.

خلاصه، سرتونو درد نيارم. سعي كردم از پا ننشينم. حتي يواشكي از تيوپ‌هاي رنگ‌موي مامانم رنگ خالي مي‌كردم تو آشغالي تا زودتر خالي شه و تعداد جور بشه.

بالاخره 12 تا شد. ديگه با اعتماد به نفس رفتم جلوي مغازه‌داره گذاشتمشون.
اونم انگار از اين بازي خوشش بياد با خنده گفت چرا اين‌قدر طولش دادي؟ اين رنگ‌موهاي جديد كارون نوشته بايد 15 تا جمع كني!

موقتا پروژه‌ي رنگ‌مو رو گذاشتم كنار. نه اينكه خداي نكرده خسته يا نااميد شده باشم. نه! اگه بگن صدتا هم جمع كن جمع مي‌كنم. ولي مي‌خواستم دايره‌ي فعاليتم رو بيشتر كنم.

اتفاقا عزمم جزم‌تر شده بود كه بايد يه جايزه‌اي‌چيزي از اين شركت‌ها ببرم تا همه‌ي آشنايان بفهمن كه من همچين الكي تلاش نمي‌كنم. اما دنبال جايزه‌ي بزرگتر و دندون‌گيرتري بودم!
مثل بليت سفر به جزاير قناري!




وقتي شركت آب‌ميوه فروشي "سين‌سين" اعلام كرد اگه ده تا برچسب آب‌ميوه بزرگ سين‌سين رو بفرستيم به آدرس شركت، در قرعه‌كشي سفر به جزاير قناري شركت داده مي‌شيم آروم و قرار نداشتم. اگر مي‌بردم و بليتشو به عنوان كادو به مامانم مي‌دادم چه ذوقي مي‌كرد و ديگه نمي‌گفت زالزالك جون، اين حرفا رو ولش كن. به درسات بچسب!

از اون به‌بعد به طور ناگهاني دچار كمبود ويتامين شده بودم. هي آب‌ميوه مي‌خواستم. اونم فقط آب‌ميوه‌ي سين‌سين. هر چي مامانم مي‌گفت زالزالك جان تو كه روزي دو سه كيلو ميوه‌ي تازه مي‌خوري. يخچال از دست تو آرامش نداره بس كه مي‌ري بازش مي‌كني، ديگه آبميوه‌خوردنت چيه. مي‌گفتم شنيدم اين‌طوري هوشم بيشترمي‌شه و درسا رو بهتر مي‌فهمم! مامانم ابرويي بابا مينداخت و هيچي نمي‌گفت. مي‌دونستم نقطه‌ضعفش درس منه!

هر وقت پاكت آبميوه خالي مي‌شد برچسبشو مي‌بريدم و يواشكي قائم مي‌كردم. هر ده‌تا كه جمع مي‌شد مي‌ذاشتم تو پاكت و مي‌فرستادم براي شركت.

از اون طرف هم در مسابقه‌ي صابون "گلبهار" هم شركت مي‌كردم. براي بردن وسائل خانگي. مي‌خواستم احتياجي نباشه بابام براي جهيزيه‌م تو خرج بيفته!
و در مسابقه‌ي خمير دندون "دندنه" براي بردن دوچرخه. شامپو گل‌ميخ براي بردن كباب‌پز و...

اينا رو هم بايد ده‌تا ده‌تا جعبه‌شونو صاف مي‌كردم و مي‌ذاشتم تو پاكت بزرگ و مي‌فرستادم.

يكي از جايزه‌ها كه مال شركت آدامس فيل‌نشان بود، يك هفته اقامت در شهري بود كه مسابقات فوتبال جام جهاني برگزار مي‌شد. در رؤيا مي‌ديدم كه برنده شدم و بليتو دادم بابام و بابام ساك سفر بسته و داره خداحافظي مي‌كنه. و من دارم ليست سوغاتي‌هايي كه بايد برام بياره بهش مي‌دم.

بعدها جمع كردن در قوطي‌هاي رب "تحفه" و تيكه پارچه‌اي كه به گوني‌هاي برنج تحفه وصل بود شد كارم. اينا رو نبايد خودشونو مي فرستاديم. كافي بود شماره‌ها رو روي كاغذي مي‌نوشتيم و پست مي‌كرديم.

چقدرتا حالا پول پست پيشتاز داده باشم خوبه؟

ولي از حق نگذريم، جايزه‌هاي شركت تحفه هم واقعا وسوسه‌كننده‌بود. ويلا، آپارتمان، ماشين آخرين سيستم، سرويس طلا و...

من بايد به كسايي كه اين كارمو مسخره مي‌كردم نشون مي‌دادم چندمرده حلاجم!

تموم كشوهاي دراورم، توي كمدم، زير تختم پر شده بود از جعبه‌هاي صابون و خميردندون و در قوطي رب گوجه فرنگي و برچسب شامپو و مايع ظرفشويي (شكر خدا نمي‌گفتن خود قوطي‌هاي مايع ظرفشويي رو براشون پست كنيم). آخه بايد نگهشون دارم تا بعد از برنده شدن نشونشون بدم.

خلاصه آقاي دكتر، به‌خدا من چيزيم نيست. اين مامان و بابام بي‌خود نگرانن. درس به چه درد مي‌خوره. وقتي جهيزيه‌م جور شد و آپارتمان و ماشين آخرين سيستم و برنده شم و تو گردنم سرويس طلا ببينن، خودش پي مي‌برن بي‌خودي منو آوردن پيش شما... راستي آقاي دكتر! مي‌دونيد اين خودكاري كه دستتونه اگه 20 تا پوكه‌ خالي‌شو بفرستيم تو قرعه‌كشي ساعت ديواري عقربه‌طلا شركتمون مي دن؟

زانو نمیزنم حتی اگر سقف آسمان از قد من کوتاه تر باشد

کوروش بزرگ

شنبه 22 آبان 1389  3:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها