...كفش هايم كو؟!
دم در چيزي نيست.
لنگه ي كفش من اين جاها بود!
زير انديشه ي اين جا كفشي!
مادرم شايد اين جا ديشب
كفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
كه كسي پا نتپاند در آن
هيچ جا اثر از كفشم نيست
نازنين كفش مرا درك كنيد
كفش من كفشي بود
كفشستان!
و به اندازه ي انگشتانم معني داشت...
پاي غمگين من احساس عجيبي دارد
شصت پاي من از اين غصه ورم خواهد كرد
شصت پايم به شكاف سر كفش، عادت داشت...!
نبض جيبم امروز
تندتر مي زند از قلب خروسي كه در اندوه غروب
كوپن مرغش باطل بشود .....
جيب من از غم فقدان هزار و صدو هشتاد و سه چوق
كه پي كفش، به كفاش محل خواهد داد
«خواب در چشم ترش مي شكند.»
كفش من پاره ترين قسمت اين دنيا بود
سيزده سال و چهل روز مرا در پا بود
«ياد باد آن نهانش نظري با ما بود»
دوستان! كفش پريشان مرا كشف كنيد!
كفش من مي فهميد كه كجا بايد رفت
كه كجا بايد خنديد.
كفش من له مي شد گاهي
زير كفش حسن و جعفر و عباس و علي
توي صف هاي دراز
من در كله ي صبح، پي كفشم هستم
تا كنم پاي در آن
كه به آن «نانوايي» مي گويند!
شايد آن جا بتوان،نان صبحانه ي فرزندان را
توي صف پيدا كرد
بايد الان بروم....اما نه!
كفش هايم نيست! كفش هايم...كو؟!