مجموعه خاطرات
نويسنده : سيده فهيمه ميرسيد
در اتاق را بستند. صداي صلوات را كه شنيدم، فهميدم جلسهشان تازه شروع شده. چادر سر كردم و آرام آرام از پلهها بالا رفتم. با خودم گفتم:« چرا چند تا بچه چهارده پانزده سال دور هم جمع شدن؟ ».
دعا كردم كه مهدي بيرون نيايد. دوست نداشت موقعي كه در جلسه بود يا نماز ميخواند، صدايش را بشنوم. پشت در ايستادم. نوبت به مهدي كه رسيد، از ته دل با صداي گرفته و بغض آلود گفت:« مهدي جان، عزيز زهرا! دردمون رو به كي بگيم؟ فساد همه جا رو گرفته... ».
بعد رفتن دوستانش از جلسهشان كه سؤال كردم، گفت:« جلسه مهدويته. ».
برگرفته از خاطرات مادر شهيد
گفتم:« داداش! تو دبير هستي، بگو اسمش رو کجا بنويسم؟».
فكر كرد و گفت:« با اين معدل بالا و انضباط خوب، ببرش دبيرستان خوارزمي. ».
خواستم پروندهاش را بگيرم و دنبال كارها بروم كه گفت:« من نميرم.».
آرزوي هر كسي بود به آن دبيرستان برود. ميدانستم براي كارش علّتي دارد. گفتم:« پس بيا بريم سه راه دردشت، اسمت رو توي هنرستان شفيع بنويسم. ».
قبول كرد. خودش هم ميخواست به آن جا برود. چند ماه بعد، او و چند نفر ديگر از مدرسه فرار كردند. تصميم گرفته بود به قم برود. ازش پرسيدم:« چي شده؟ ».
گفت:« از ما خواستن انشاء بنويسيم. ما هم عليه شاه نوشتيم و توي كلاس خونديم. سر يك فرصت خوب عكس شاه رو پاره كرديم. بايد از تهران برم قم. ».
گفتم:« درسهات چي ميشه؟ ».
گفت:« مادر! ناراحت نباش اگه نرفتم اون دبيرستان به خاطر همين بود. اونجا پابند درس ميشدم، ولي توي هنرستان هم درس ميخونم و هم واسه انقلاب كاري ميكنم. ».
بعدها متوجه شدم براي پخش اعلاميه به تبريز هم رفته است.
برگرفته از خاطرات مادر شهيد
به دخترم تلفن زدم. اصرار كردم تا راضي شد با بچههايش از سمنان آمد. به دخترم گفتم:« شب برادرت بياد، ميگم شماها رو چند جايي ببره. ».
مهدي آمد. احوالپرسي كرد و بچههاي خواهرش را بوسيد. گفتم:« اين بچهها از سمنان اومدن دلشون باز بشه. خيلي اصرار كردم تا راضي شدن. اونها رو ببر بگردون. ».
با تعجب گفت:« با اين ماشين؟ نميشه بيتالماله.».
گفتم:« اينها پدرشون رو از دست دادن. بچههاي شهيد حق ندارن از اين وسيله استفاده كنن؟ ».
با اين حرفم قدري كوتاه آمد، اما راضي نبود. با دوستش قرار گذاشت تا ماشين را ببرد و تحويل بدهد. آنها را تا يك مسيري با خودش برد.
برگرفته از خاطرات مادر شهيد
گفتم:« آقا، آقا! ببخشين. ».
ايستاد. گفتم:« آقا! پسرم مدرسه غدير درس ميخونه ولي هر چي ميگردم مدرسه رو پيدا نميكنم. ».
مرد گفت:« من اين محله قم رو خوب ميشناسم. چند ساليه اين جا زندگي ميكنم. نكنه مدرسه غديري رو ميگي؟ بري پايين، سمت راست پيداش ميكني. ».
از او خداحافظي كردم و پرسان پرسان به اتاق مهدي رسيدم. در را كه باز كردم، او را ديدم. روي حصيري خوابيده بود. اشكهايم در آمد. گفتم:«مهدي! بلند شو، اين وقت روز خوابيدي؟ ».
چشمهايش را باز كرد و با تعجب گفت:« سلام! شما كي اومدين؟ ».
احوالپرسي كرد. متوجه شدم دو تا امتحان را با هم داد و خسته است. گفتم:« بيا بريم ناهاري بخوريم و برگرد درسهات رو بخون! ».
با لبخندي گفت:« ميخواي بهم غذا چي بدي؟ ».
گفتم:« چلو كباب. ».
گفت:« نه، ميريم حرم زيارت، وقتي اومديم نان و ماست من رو ميخوريم. اگه امروز چلوكباب بخورم روزهاي بعد نميتونم با غذاي خودم بسازم. ».
برگرفته از خاطرات پدر شهيد
بيشتر شبيه يك جوي پر از لجن بود تا يك نهر. عراق هم از چپ و راست منطقه را بمباران ميكرد. بچهها ميخواستند سريع رد بشوند. از ميان گل و لاي نهر زدند و رفتند. جوان روحاني آرام و بيتوجه به اطراف رد شد. چند متري كه رفتيم، خسته شديم. پوتينهايمان پر از آب و گل شده بود.
موقع حركت، يكي از بچهها روي زمين ولو شد و پوتينها را كنارش گذاشت. جوان روحاني گفت:« اين جا امكان خوردن گلوله بهت زياده. جوونهايي مثل شما نبايد زود خسته بشن، به خدا توكّل كن. ».
با سختي زياد و بعد از چند كيلومتر راه رفتن رسيديم. چند نفري با ديدنش پيش او آمدند و جوان را بردند. آن شب متوجه شدم جوان روحاني، مهدي عبدوس، فرمانده تبليغات غرب كشور است.
برگرفته از خاطرات علي دارايي(همرزم شهيد)
يك ماهي طول كشيد تا با او تماس گرفتم. سلام و عليكي كرديم و پرسيديم:« مهدي جان! كاري داشتي؟ ».
جواب داد:« چند تا كار داشتم. اولي اينه كه بيا قم درس طلبگي بخون.».
گفتم:« تو جووني و موفق ميشي ولي من نميتونم. ».
جدّي گفت:« يك نفر رو برات در نظر گرفتيم باهاش ازدواج كن. ».
گفتم:« نميتونم، پول ندارم. ».
گفت:« افراد معتمد قم پولي رو پيشم گذاشتن. قرار شد اگه ميخوام براي خودم بردارم يا به كسي قرض بدم، ميشه نوبت خودم رو بهت بدم. ».
قرار شد فكرهايم را بكنم و به او خبر بدهم. چند وقت بعد پدرش را ديدم. ناراحت بود. دليلش را که پرسيدم، گفت:« اگه مهدي از لحاظ مالي مشكلي داشته باشه حرفي نميزنه. ».
گفتم:« چه طور؟ مگه چيزي ديدي يا شنيدي؟ ».
پدرش گفت:« مهدي چند وقته كه روزه ميگيره. چون از نظر مالي در سختيه فقط با ترشي افطار ميكنه. ».
برگرفته از خاطرات جعفر امين(دايي شهيد)
استراحتي كرد و چيزي خورد. پدرش پرسيد:« مهدي! ماشين نداري؟ ».
گفت:« دارم ولي گذاشتم قم. ».
با تعجب پرسيدم:« اونوقت از قم تا اينجا با اتوبوس اومدي؟ ».
گفت:« آره دايي، مأموريتم از يزد به قم بود. ».
پدرش گفت:« خوب حالا كه اومدي خسته بودي، ماشين رو ميآوردي. ».
گفت:« نه، بيتالماله. خواستم امشب به شما سر بزنم. تويوتا رو گذاشتم و اومدم. ».
صبح زود رفت تا ماشين را قم تحويل بدهد.
برگرفته از خاطرات جعفر امين(دايي شهيد)
خنديد. گفتم:« مهدي! چرا ميخندي دوست نداري استخدام ادارهاي بشي؟ ».
گفت:« تا زماني كه جنگه نه. ».
خلوص خاصي در كارش بود. نمازش را با آرامش ميخواند و تواضع در رفتارش بود. گفتم:« همه دوست دارن كاري داشته باشن. حالا كه براي تو كار درست شده و پيشنهاد دادم نميخواي؟ ».
گفت:« با امام حسين عهدي بستم، انشاءالله بتونم روي عهدم پايبند بمونم! ».
مدتي بعد با خبر شدم مهدي فرمانده تبليغات غرب كشور است.
برگرفته از خاطرات حسين جاويدپور(همرزم شهيد)
شبها كه براي نماز جماعت و دعا جمع ميشويم، نميدانيد چه شور و هيجاني بين برادران ما حكمفرماست و بالاخره همه آمادهاند كه مولا مهدي از اين اردوگاه بازديدي نمايد؛ زيرا، تمامي آنان آماده شهادتند و چه بسا آقا به ديدار برادران ما آمده باشد. چه جاي گفتن كه نالايقي چون من از درون خود تخمها كاشته است.
وقتي به فكر برادران همسنگرم در فكر فرو ميروم، جز به رحمت و مغفرت حق نميتوانم خود را اميدوار سازم. خطايا و گناهان انبوهي را بر كولهبار خود بستهايم كه پگاه نااميدي را بر وجودم زمزمه ميكند، اما يأس را از خودم دور ميسازم چرا كه بايد در حال آمادگي بود كه فرمان فرمانده را براي حمله عملي كنيم.
چه خوش است يار را در كنار ديدن و چه خوشتر است جان دادن. اميدوارم كه قبل از رسيدن نامهام، روحم را به سوي خدا پرواز داده باشم!
خدايا! تو خود شاهدي كه بيشترين درخواستها را براي خانواده همسرم دارم و باز درخواست ميكنم كه آرامش روح و معنويت را به آنان عطا کني. پس از آن چند سفارش ميكنم:
شما عزيزان! به خاطر داشته باشيد كه همسرم تنها يادگار من ميباشد، او را به خوبي حفظ نماييد؛ زيرا، رنجاندن او ناراحتي مرا به دنبال خواهد داشت. از شما عزيزان ميخواهم پس از من صبر پيشه كنيد. چه ميدانم كه شما خود يادآور صبر و تحمل هستيد و تذكر ميدهم كه در اجتماعات و نماز جمعه و دعاي كميل حاضر شويد تا پيروزي عميق را با رضاي دوست داشته باشيد.
سلام مرا به پدر و مادر عزيز و صادقم برسان و به مادر صبورم بگو كه دعاي هميشگي خود را از خدا در خواست كن كه از خانواده تو نيز قرباني قبول كند.
به پدر مهربانم بگوييد كه از من بگذرد و اگر توفيق يافت حتماً به جبهه بيايد تا نواي حسين، حسينياش كند.
به برادر مخلص و پاكم نيز بگوييد درسش را بخواند و اگر اجازه دادند به مدرسه عشق كربلا آيد و درس خلوص عشق گيرد و در اين مدرسه تا پاياننامه شهادت فارغ التحصيل شود.
به خواهرانم بگوييد جهاد شما تربيت فرزندانتان است. پس مبادا كوتاهي كنيد.
نامه شهيد به خانواده
در چهاردهم فرودين هزار و سيصد و چهل و يك، حيدر دومين فرزند عليآقا به دنيا آمد. يك برادر و دو خواهر دارد. پدرش كارمند بهداري بود. عليرغم داشتن معدل بالا، در هنرستان شفيع تهران در رشته فني ثبتنام كرد. فعاليتهاي مذهبي حيدر، با ورود به اين مدرسه شكل تازهاي به خود گرفت. با تشكيل جلسه مهدويت، پخش اعلاميه و شركت در تظاهرات تحولي در او به وجود آمد. نامش را به مهدي تغيير داد. به خاطر اين فعاليتها از مدرسه فرار كرد و چون مأموران ساواك در تعقيبش بودند، به قم رفت.
در حوزه علميه قم ثبت نام كرد. در دي سال پنجاه و شش با ادامه فعاليتهاي سياسي دستگير و دو ماه بعد آزاد شد. در سال پنجاه و نه عضو سپاه شد. در عمليات شکست حصر آبادان به عنوان تكتيرانداز حضور داشت. پس از آن با مسؤوليتهايي همچون مسؤول عقيدتي پادگان شهداي كرمانشاه، تبليغات گردان، مسؤول تبليغات قرارگاه خاتمالانبياء، جانشين تبليغات جبهه جنوب در عملياتهاي زيادي شركت كرد و حدود بيست ماه در جبهه بود. بارها تصميم گرفت به لشكر رفته و به عنوان يك رزمنده به عمليات برود.
مهدي همزمان با حضور در جبهه، تحصيلات حوزوي خود را تا دوره دوم سطح رسائل و مكاسب ادامه داد. در چهارم دي هزار و سيصد و شصت و پنج، در خرمشهر و حين عمليات كربلاي چهار، با تركش خمپاره شهيد شد. او را در امامزاده اشرف عليهالسلام در سمنان، نزديك برادرش حميد دفن کردند.