0

شهید حاج حسن شوکت پور

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

شهید حاج حسن شوکت پور

 

 

 

قائم مقام فرماندهی لجستیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

زندگی در روستا برای «حسن» جاذبه دیگری داشت . در روستا هم درس می خواند و هم در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد .وقتی خانواده او به روستا آمدند ،برادرش «محمد» کلاس پنجم دبستان بود و «حسن» کلاس سوم ،خواهرش« رقیه »هم هنوز به مدرسه نمی رفت .
وقتی کلاس چهارم را تمام کرد ،برادرش که کلاس ششم دبستان رابه پایان رسانده بود ،برای ادامه تحصیل به شهر «سمنان» رفت و قرار شد او هم وقتی که دوره ابتدایی اش را تمام کرد ،پیش برادرش برود و درسش را بخواند . یکی دو سال بعد وقتی که «حسن» کارنامه ششم ابتدایی را گرفت ،به پدر و مادرش گفت :
مادر گفت :یعنی چه !تو که درست خوبه !نمره هایت هم که عالیه !پس چرا
نمی خواهی درس بخوانی ؟
او گفت: می خواهم پیش شما بمانم .
محمد کاظم گفت :مگه قرار نبود بری پیش برادرت محمد ؟اون الان کلاس هشتمه !برای خودش توی شهر اتاق گرفته و داره درس می خونه !برو درستو
بخون پسر !
حسن گفت :من فکرهام را کرده ام !درس خوندن به درد نمی خوره !
پدر گفت :اگر به خاطر دور شدن از ما نمی خوای درس بخونی ،دوباره
بر می گردیم شهر !
حسن گفت :نه !من دوست دارم کشاورزی کنم .
مادر گفت :به دست های بابات نگاه کن !کار کشاورزی خیلی سخته پسر جان !
اگر بری درس را بخوانی انشاالله برای خودت آقا می شی !قلم به دستت
می گیری !
حسن گفت :به همین خاطره که من هم دوست ندارم درس بخوانم !
محمد کاظم پرسید :یعنی به خاطر اینکه پشت میز ننشینی ! عجب !عجب !
محمد کاظم این را گفت و سرش را تکان داد ،بعد اضافه کرد :تو دیگه بچه نیستی پسر جان !خدا را شکر ده ،یازده سال سن داری و برای خودت مردی شده ای !بیشتر فکر کن و بعد تصمیم بگیر !
حسن گفت: فکر کرده ام پدر !درس خواندن برای من فایده ای نداره !من کارهای کشاورزی را بیشتر دوست دارم !
ومادر گفت :بهترنیست با برادرت محمد مشورت کنی ؟!
حسن گفت: چشم مادر !چشم !
در اولین فرصتی که پیش آمد ،حسن با برادر بزرگترش ،محمد هم صحبت کرد .محمد گفت : درس خواندن واجبه !
حسن گفت :تا چه درسی باشه !
محمدگفت: درس ،درسه !هر چی باشه خوبه !
حسن گفت: فکر نمی کنم هر چیزی خوب باشه !
محمدگفت: تو که تا حالا به دبیرستان نیومدی تا ببینی که درس خوبه یا بده !
حسن گفت: شاید هم رفتن به دبیرستان خوب باشه ،ولی من دلم می خواد کشاورزی کنم !دشت و باغ و مزرعه را بیشتر دوست دارم !
محمد گفت: فکر نمی کنی بعدا پشیمان بشی !
ودیگر نتوانست بگوید که تو هنوز بچه ای و نمی دانی که چکار باید بکنی !چرا که می دید ،حرفها و حرکات حسن ،خیلی بزرگتر از سن و سال اوست .راستش محمد این بار هم مثل خیلی از اوقات قبل احساس کرد ،چیزهای تازه ای از رفتار و گفتار برادرش یاد گرفته است !به همین دلیل دیگر نتوانست چیزی جز این بگوید که : هر طور خودت می دونی !
حسن ،دوازده – سیزده ساله بود که مدرسه را رها کرد و در کنار پدرش به کارهای کشاورزی پرداخت . در آن سالها منزل محمد کاظم شوکت پور محل اسکان روحانیون بود .همه ساله در ماه مبارک رمضان و محرم و نیز ده روز از ماه صفر روحانیون مختلف به آنجا می آمدند .روضه می خواندند ،مساله می گفتند و نشست و بر خواستشان هم در آنجا بود .همه اهل محل از وجود این روحانیون بهره می گرفتند و حسن ،که در آن سالها نوجوان بود و بیش از بقیه تحت تاثیر این جریانات مذهبی قرار گرفته بود ،کم کم به مطالعه روی آورد و هر چه بیشتر می خواند ،آگاهی و کنجکاوی اش بیشتر می شد .
این گونه مطالعات ،نشست و بر خواست ها و کنجکاوی ها همچنان ادامه داشت تا این که حسن پابه سن جوانی گذاشت .در سالهای جوانی فعالیتهای مذهبی و سیاسی او کم کم شکل گرفت .در طی این سالها حسن در کنار کارهای کشاورزی و کمک به پدر و مادرش به دیگران هم کمک می کرد .

- سلام مش حیدر !
مش حیدر که پیرمردی فقیر و تنها بود ،سرش را از روی زانویش با لا گرفت و به حسن نگاه کرد و گفت :علیک السلام پسرم !
- حالت چطوره مش حیدر !پات بهتر شد !
- کاش فقط پام بود .دو سه روزه که سینه ام می سوزه !بعضی وقتها اصلا نمی تونم نفس بکشم ! نمی دونم چکار باید بکنم !
حسن کنار پیرمرد نشست .دست های او را در دست گرفت و نوازش کرد و گفت :پدر جان مرا ببخش !من اینجا نبودم !
- گفتم لابد با من قهر کرده ای !
- خدا نکنه !رفته بودم مشهد .با حاج آقای عنبری !
پیرمرد گفت :خوشا به حالتون !رفتید پا بوس امام رضا (ع)زیارت قبول !
حسن گفت :خدا قبول کنه !
پیرمرد پرسید :حاج آقا عنبری حالش چطوره ؟
- سلام می رسونه !
حسن این را گفت و سوغاتی هایی را که از مشهد برای پیرمرد آورده بود ،به او تحویل داد :قابل شما را نداره مش حیدر !تبرکه !
- دست شما درد نکنه پسرم !خدا شما را از آقایی کم نکنه !همیشه به زحمت می افتی !والله من که راضی نیستم خودت را اذیت کنی !
- چه اذیتی مش حیدر !خدا شاهده از این که بعضی وقتها دیرتر به سراغ شما میام خجالت می کشم !
- دشمنت خجالت بکشه پسر جان !
مش حیدر این را گفت وبه سوغاتی هایی که حسن برایش آورده بود نگاه کرد. نخودو کشمش ،نقل سفید ،نبات ،یک بسته زعفران و مهر و تسبیح !
- مثل همیشه خجالتم داده ای حسن جان !
- تورا به خدا این حرف را نزن !
مش حیدر تسبیح را بر داشت .روی چشمهایش گذاشت ،آن را بوسید ،صلوات فرستاد و گفت :بوی امام رضا را می ده !روح آدم می خواد پرواز کنه !خدا عزتت بده پسر جان !اگر توی هر دیاری یکی مثل تو باشه ،دنیا گلستان
می شه !
حسن گفت چوب کاری می کنی مش حیدر .
مش حیدر در حالی که تسبیح می چرخاند ،پرسید :خوب دیگه چه خبر ؟
حسن گفت :دیگه این که اومدم با شما خدا حافظی کنم !
تسبیح در دست مش حیدر از حرکت ایستاد :خدا حافظی ؟!کجا می خوای بری مگه ؟
حسن جا به جاشد و گفت :سربازی !
مش حیدر انگار از هم وا رفت .انگار باورش نمی شد که ممکن است تا مدتها حسن را که از هر کسی بیشتر دوستش می داشت ،نبیند !به همین دلیل گفت :واقعا ؟حسن گفت :بله !مش حیدر دو باره پرسید :کی می ری ؟
- دو سه روز دیگه بیشتر وقت ندارم !
مش حیدر آهی کشید و گفت :واقعا برای من خیلی سخته !من توی زندگیم کس و کاری ندارم !تنها کس و کار من تویی !
و قطره اشکی را که از گوشه چشمش روی گونه اش دویده بود ،با انگشتش پاک کرد .حسن گفت :این حرف را نزن پدر جان !کس و کار همه ما خداونده !
پیرمرد گفت :البته !البته !
بعد اضافه کرد :خب ،به سلامتی انشا الله !گفتی کی می خوای بری ؟
- دو سه روز دیگه !...البته پیش از رفتن دو باره میام پیش شما و خدا حافظی می کنم .خب ،فعلا با اجازه تون !
حسن این را گفت از جا بلند شد و راه افتاد .


- امشب قراره برم سمنان !کارایی دارم که باید انجام بدم !فردا تا عصر
برمی گردم !کاری ،چیزی ندارین ؟چیزی لازم ندارین ازسمنان براتون بیارم ؟
- نه پسرم !هر چه لازم داشتم تو قبلا برای من آوردی !خدا خیرت بده !
- دیگه حرفش را نزنین تو رو خدا .واقعا خجالت می کشم !دو باره قطره اشکی از گوشه چشم پیرمرد جوشید و روی گونه اش لغزید ،اما سعی کرد دیگر چیزی نگوید !یعنی نتوانست حرفی بزند .
حسن ،در حالی که از در بیرون می رفت ،گفت :خدا حافظ !مش حیدر به سختی گفت :خدا نگهدار !و بغضش ترکید !
دوران خدمت سر بازی باعث پختگی بیشتر حسن شد . به گونه ای که حسن وقتی از سربازی بر گشت رفتار و گفتارش بسیار تغییر کرده بود . دوستی و رفت و آمد های مداوم او با حاج آقا عنبری روحانی آگاه محل یکی از مهمترین دلایل این فعالیت بود .
دوران سربازی حسن که پایان یافت ،فعالیتهای سیاسی – مذهبی او به صورتی جدی و مخفیانه شروع شد .او به کمک خانواده و دوستانش یک وانت خرید وبا آن ضمن بار کشی به این اطراف می رفت و فعالیتهای سیاسی
می کرد !
در طی این سالها او همراه با حاج آقا عنبری و تعداد دیگری از روحانیون و جوانان مسلمان و مجاهد منطقه ،نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام خمینی را از تهران ،قم ،مشهد و ...تهیه و در منطقه تکثیر و پخش می کردند .
به علت این فعالیتها، مدارس ،دانشگاه ،کارخانه ها ؛مساجد و بازارهای منطقه در آن سالها حال و هوای دیگری داشت !مدارس و مساجد پر از نیروهای مومن و پرشور شده بود ،نیروهای جوان و سر شار از انرژی که حاضر بودند تمام زندگی خود را در راه پیروزی اسلام و انقلاب بدهند و همین فداکاری باعث شده بود که نیروهای ساواک به آن طرف هجوم بیاورند !
یک روز نزدیک غروب وقتی که حسن با وانت به در خانه رسید ،قبل از همه برادرش محمد به استقبال او رفت و پس از سلام علیک و احوال پرسی ،صحبت را به فعالیت های سیاسی وی کشاند و سر انجام گفت :داداش جان حواست هست داری چکار می کنی ؟حسن گفت :مگه چکار دارم می کنم ؟
- من که می دانم داداش !
- منظورت چیه ؟
- منظورم همین اطلاعیه ها و نوارهاییه که دارید توی منطقه پخش می کنید !
-کدوم نوارها ؟کدوم اطلاعیه ها ؟
- از من هم مخفی می کنی ؟
حسن لبخندی زد و رو به برادرش ،محمد گفت :خب که چی ؟
- ژاندارم ها خیلی وقته دنبال شمان !دارن وجب به وجب منطقه را می گردن و همه جا را بو می کشن !دیروز دو باره رفته بودن سراغ چند نفر از اهالی و از اونها باز جویی کرده بودن... اسم تو را هم پرسیده بودن !...خلاصه این که باید مواظب باشی .
- خیالت راحت باشه مواظبم !
- به هر حال من خیلی نگرانم !
- گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
- با این همه خیلی باید مواظب باشید !اگر خدای ناکرده یکی از جمع شما را دستگیر کنن،آن قدر اذیتش می کنن که بقیه را هم لو بده و این جوری ممکنه هنه زحمات شما به باد بره !
حسن گفت :ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم !
- برشکاکش لعنت !با وجود این ،به قول معروف :با توکل زانوی اشتر ببند !
حسن دوباره تبسمی کرد و گفت :چشم !..ضمنا از دقت ،مراقبت و احساس مسئولیتت واقعا ممنونم داداش جان !امید وارم مثل همیشه بتونم از راهنمایی هایت استفاده بکنم !
- شرمنده ام نکن حسن جان !خودت ما شا الله معلم صد تا مثل منی !این حرفهایی را هم که من گفتم یک جور زیره به کرمان بردن بود ،ولی خب چه کنم که دلم طاقت نیاورد که ساکت بمانم !
- کار خوبی کردی !جدا ممنونم !راستی امروز نرسیدم برم به با با کمک کنم نفهمیدم تونست کارهاشو انجام بده یا نه !دست تنها ش گذاشتم !گرفتار یک بار میوه بودم !هنوز هم یک مقداریش توی وانت مونده !نتونستم بفروشمش !
- از بابا خیالت راحت باشه !بعد از سالی ،ماهی با لا خره امروز تونستم برم باغ کمکش کنم !
- چه کردید ؟
- کمی زمین را زیرورو کردیم !به درختها رسیدیم !شاخه ها را هرس کردیم !
- اووه !کلی کار کردین !...خب نمی خوای بریم تو ؟
- چرا بهتر بریم داخل !شب شد !
- یا علی !
حسن این را گفت و هر دو برادر ،شانه به شانه وارد حیاط قدیمی و گلی پدر بزرگ شدند !
پدر در حال وضو گرفتن بود !حسن و محمد هر دو با شوق به طرف پدرشان رفتند :
- سلام پدر !
پدر رو به پسرانش بر گشت و در حالی که از مهر آن دو می تپید ،گفت :علیکم السلام !خسته نباشید !
- سلامت باشی پدر !شما خسته نباشی !
و حسن بلافاصله پرسید :حال مادر چطوره ؟
محمد کاظم گفت ؟الحمد الله !خوب خوبه !
- صبح تا حا لا خبری نبوده !
- نه فقط یک نفر ...
حسن فوری پرسید :یک نفر چی ؟
پدر گفت :فقط یک نفر از طرف حاج آقا عنبری آمده بود ،سراغ شما را
می گرفت !
می گفت :با حسن کار دارم !گفتم :چه کار داری ؟گفت :با خودش کار دارم .گفتم :خودش نیست ،رفته برای میوه فروشی !گفت :با چی ؟گفتم :با وانت گفت:کجا ؟گفتم :هر جا که شد !من نمی دونم !گفت :یعنی شما از مسیر حرکت پسرتون خبر ندارین ؟گفتم :نه !گفت :بیشتر مواظبش باشین !که یک دفعه من به او آقا مشکوک شدم و راستش دیگه سعی کردم با اون حرفی نزنم !اون هم خیلی زود از من خدا حافظی کرد و رفت !
حسن گفت :سفارشی ،چیزی نکرد ؟
- نه !فقط گفت حاج آقا عنبری با حسن آقا کار داره !و بعدش هم رفت !
- همین ؟
- آره !فقط همین !
محمد گفت :اینا مشکوکن حسن جان !یارو حتما اومده بود سر و گوشی آب بده !
- شاید هم دوست بوده !
-گمان نمی کنم !نباید خوش بین بود !
حسن گفت :آره !بیشتر باید احتیا ط کرد !و هر سه از پله با لا رفتند .محمد کاظم جلوتر از فرزندانش حسن و محمد با اندک فاصله ای پشت سرش .
حسن وقتی دید ماندنش در روستا و آن منطقه کم کم دارد برایش مساله ساز می شود ،وقتی دید برای فعالیتهای مذهبی و سیاسی جدی تر نیاز به مطالعه و سواد و تجربه بیشتری دارد ،با مشورت دوستانش مخصوصا حاج آقا عنبری ،راهی شهر تهران شد .
حسن در تهران ،هم با وانتش کار می کرد هم به صورت شبانه در دبیرستان مشغول تحصیل شده بود . کار و تحصیل و کنجکاوی روز به روز بر وسعت آگاهی و نیز به همان نسبت بر تعداد دوستان و همدلانش می افزود !
در این سالها حسن دنیا را و سیع تر و زندگی را هدف دار تر می دید وبا تمام وجود سعی می کرد در جهت رضای دوست قدم بر دارد .
تهیه ،تکثیر و پخش اعلامیه ها و نوار های امام خمینی در مساجد ،دانشگاه ها مخصوصا مدارس و همچنین کمک به مردم فقیر و مستمند از مهمترین فعالیتهای حسن شوکت پور در این سالها بود .
هر گاه چشم حسن به کسی می افتاد که نیاز مند کمک بود ،بدون کمترین تردیدی فوری به یاریش می شتافت .باری مانده بر زمین اگر داشت ،آن را با وانت به مقصد می رساند .کاری نا تمام اگر داشت ،آن را بی هیچ چشمداشتی تمام می کرد واز انجام چنین کارهایی هر گز خسته نمی شد .
در س و مطالعه اش را نیز فرا موش نمی کرد .و همچنین شهر و دیار و پدر و مادرش را . هر وقت کمترین فرصتی پیش می آمد وانتش را پر از انواع اجناس و هدایا می کرد و به سوی سمنان و سپس درجزین راه می افتاد و در سر راه به هر کسی که مستحق بود ،چیزی می بخشید و می گذشت !
و در ضمن در هر جایی که لازم بود اعلامیه ها ی امام خمینی را هم که همواره با خود داشت بین مردم پخش می کرد .
دریکی از همین سفرها بود که پدر و مادر و اطرافیان از او خواستند که به فکر ازدواج باشد !
حسن سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
پدر ش محمد کاظم گفت :تو دیگه خیلی بزرگ شده ای !از وقت ازدواجت داره می گذره !هر چیزی وقتی داره !وقتی سربازی نرفته بودی !گفتی اجازه بدین برم سربازی !وقتی از سربازی بر گشتی !گفتی بزارید اول چند سالی کار کنم !وانت گرفتی و مشغول کار شدی ،بعد هم که راهی تهران شدی و حالا هم
می گی دارم در س می خوانم !
حسن سرش را با لا گرفت و گفت :خب دارم درس می خوانم دیگه!
محمد گفت :وقتی داماد بشی هم می تونی به درس خواندنت ادامه بدی .مخصوصا که داری شبانه درس می خونی و فکر می کنم که مشکلی پیش نیاد !
پدر گفت :ان شا الله که مشکلی پیش نمی آد !
مادر گفت: انشا الله !حسن گفت :خودتون که وضع مملکت رو می بینین !شاید اینجا چیزی مشخص نباشه !اما تو شهر های بزرگ مخصوصا تهران همه چیز معلومه !
محمد کاظم پرسید :چی معلومه ؟
حسن گفت :همین که داره همه چیز عوض می شه !داره زیر و رو می شه !اگه آدم یک کم دقیق تر به دور و برش نگاه کنه می بینه که دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شه !صبح که از خونه می ری بیرون اصلا اطمینان نداری که ظهر بتونی به خونه بر گردی!معلوم نیست تا یک ساعت دیگه زنده می مونی یا نه !
مادر گفت :الهی بمیرم !حسن جان اگه وضع تهران این قدر خرابه ،چرا
بر نمی گردی همین جا !چرا اون جا موندی ؟
حسن گفت :مجبورم تازه چه من اونجا بمونم چه اینجا ،به هر حال وضع همین که گفتم. خب توی یک همچین وضعی چه جوری می شه به فکر ازدواج بود !
من می گم اجازه بدین او ضاع یکطرفه بشه ،تکلیف من هم روشن می شه !
محمد گفت :یعنی وایستیم تا معلوم بشه کی حاکمه ،کی محکوم ،تا بعد بتونی تصمیم بگیری که باید ازدواج بکنی یا ازدواج نکنی !
- خب چاره ای غیر این نیست !من که از فردای خودم خبر ندارم چه طوری می تونم یک خانواده دیگه را هم ناراحت و نگران کنم !نه پدر ،اجازه بدین وضع مملکت مشخص بشه ؛بعد !
پدر گفت :از ما گفتن !ما وظیفه خودمان را انجام دادیم !بقیه اش با خودته !به هر حال تو دیگه بزرگتر از این حرفهایی و به ما نیومده که بخواهیم تو را نصیحت کنیم !
حسن رو به پدرش گفت :شما را به خدا این جوری حرف نزنین !من واقعا شرمنده می شم پدر جان !
- دشمنت شرمنده بشه !
بعد از این دیگر در باره ازدواج حسن حرفی نزد و کم کم صحبت به مسائل دیگر کشیده شد :یعنی می شه باور کرد که به قول تو همه چیز زیرورو بشه ؟
حسن گفت :من که خیلی وقته باور کرده ام !
محمد کاظم با تعجب گفت :یعنی میشه باور کرد که یک مملکتی پادشاه نداشته باشه !
- چرا نشه ؟
- برای اینکه کشور به نظم و انضباط احتیاج داره !به قاعده و قانون احتیاج داره !چه می دونم ...و هزار جور مساله دیگه. همین طوری که نمی شه آخه پسر جان .
حسن گفت :بله تمام حرف آقا هم داد از بی قانونی ،ظلم ،فسادو تبعیضه !آقا می فر ماید که ما که خودمونا مسلمان می دانیم ،ما که از خدا و پیغمبر حرف می زنیم ،پس چرا به این چیز ها عمل نمی کنیم ؟چرا پادشاه مملکت به جای این که به مردم کشور خودش متکی باشه ،به آمریکایی ها و انگلیسی ها و امثال اینها متکی یه ؟چرا به جای اینکه گوش به فرمان قرآن باشه ،گوش به فرمان پیامبران و امامان معصوم باشه ،گوش به فرمان کارتره؟و چرا به جای آنکه در آمد نفت کشور ما را صرف رفاه حال زندگی مردم بکنه ،آن را خرج جشن های دوهزارو پانصد ساله و مهمانی های آن چنانی می کنه ؟چرا توی کشور دزدی می شه ؟چرا توی کشور ظلم و فساد می شه !چرا توی کشور یک عده دارن سیری می ترکن و بقیه مردم گرسنه و بر هنه اند !چرا ما این همه نفت و گاز و طلا ومس و دهها جور ذخائر زیر زمینی داریم ولی مردم ما این قدر فقیر و گرسنه اند ؟چرا باید همه چیزمان را خارجی ها بدزدن و ببرن به ممالک خودشان ؟چرا هیچ کس نیست که جلوی این غارتگران را بگیرد ؟چرا هیچ کس نیست که به فکر مردم محروم کشور خودش باشه ؟و خلاصه این که چرا در این مملکت قاعده و قانونی وجود ندارد ؟
محمد کاظم گفت :خب اینها را که می گویی همه درست !ولی با دست خالی که نمی شه به جنگ با مملکت رفت ؟
- کدام مملکت ؟اگر منظور شما مردم مملکت هستند که مردم همین ما و شماییم که دل ما برای حرفهای آقا می تپه و محتاج عدالت و حکومت قرآنیم !و اگر منظور شما ارتش و نیروهای دیگر وابسته به شاه و گردن کلفتها هستن که باید بگم این ظاهر قضیه است !واقعیت اینه که اینم ارتش از ارتشی ها تشکیل شده ارتشی ها هم کسانی غیر از فرزندان همین مردم نیستن .این ها وقتی توی پادگانها هستن احساس می کنن وابسته به نظام شاهنشاهی اند ،اما وقتی که به خانه هایشان بر می گردند ،پیش زن و بچه هاشان ،پیش پدر و مادر می بینن که هیچ فرقی با دیگران ندارن و حتی خواسته های آنها هم خواسته های مردمه !یعنی آنها هم طالب حق و حقیقت ،طالب عدالت و حکومت عادلانه الهی هستن !پس واقعا این ظاهر قضیه است که مردم رودر روی ارتش هستند !نمی گویم همه ارتش ،اما واقعا اکثریت ارتش و ژاندارمری و غیره با مردمند و جالب اینه که در بسیاری جاها هم دارن - مخفیانه – به مردم و برای پیروزی انقلاب کمک می کنن .
ما تا وقتی که اینجا باشیم نمی تونیم بفهمیم که چه خبره ،اما اگر یک هفته در تهران باشید می بینید که همه چیز داره زیر و رو می شه ! در یک همچین شرایطی که فردای آدم مشخص نیست نمی شه به فکر ازدواج و تشکیل خانواده بود .الان وقت جهاد و مبارزه است !
محمد کاظم لبخندی زد و گفت :با لاخره حرف را رساندی به دعوای سر شب .فعلا وقت ازدواج نیست !عیبی نداره پسر جان !ما هم تسلیم !فکر نمی کنم مادرت هم حرفی داشته باشه !هان ؟چی می گی شهر بانو ؟تو هم تسلیمی ؟
مادر لبخندی زد و گفت :تسلیم !بله ،من هم تسلیم !
وهمه خندیدند !
آن شب خانواده ی محمد کاظم شوکت پور تا اذان صبح گل گفتند و گل شنیدند .وقت اذان که رسید ،حسن کتش را روی شانه هایش انداخت و مشتاقانه از جا بر خواست .محمد پرسید :- کجا ؟حسن گفت ؟می روم بیرون وقت اذانه !
از اتاق بیرون آمد !هوا کاملا تاریک ،اما پاک و زلال بود .حسن به داخل حیاط رفت و وضو گرفت .از جا بر خواست و توی حیاط چشم چر خاند .نردبان در گوشهای به دیوار تکیه داده شده بود .حسن آستین هایش را پایین کشید و کتش را پوشید و آهسته از نردبان با لا رفت .وقتی به پشت بام رسید نسیم خنکی می وزید و سروصورت او را نوازش می کرد .حسن به دور و برش نگاه کرد .ده آرام در خواب سحر گاهی فرو رفته بود .به آسمان نگاه کرد .آسمان پاک ،زلال و سر شار از نور و ستاره بود .بیشتر و بیشتر در پهنه ی آسمان چشم چرخاند .آسمان را نهایتی نبود ،ستارگان تا بی کرانه ها صف در صف ،در حال تعظیم خداوند بودند .
یسبح لله ما فی سموات و ما فی الارض ....
نا گاه قلب حسن لرزید ،شور و شیدایی خاصی در خود احساس کرد .چشم بر آسمان ،دستها را به موازات گوشها با لا برد و روی گونه هایش گذاشت و آن گاه در حالی که تمام وجودش از شور و شوق می لرزید ،با صدایی بر خاسته ار اعماق قلبش ،ستایش گرانه فریاد زد :الله اکبر !الله اکبر ...
و در طنین صدای ملکوتی اش روستا چشم از خواب شست و رو به سپیده ،رو به صبح ،رو به نور و روشنایی ،قامت بست :
الله اکبر !
والله نور السموات والارض

منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  8:51 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید حاج حسن شوکت پور

پدر شهید:
ایشان خیلی خونسرد بود و کمتر عصبانی می شد . وقتی هم که عصبانی
می شد ،سعی می کرد در زمان عصبانیت خود ،سکوت کند و اگر عصبانی
می شد زمانی بود که دین در خطر بود .ایشان فقط با کسانی رفت و آمد
می کرد و دوست صمیمی بود که با خدا بودند و نسبت به انجام فرائض دینی خود مقید بودند .ایشان در تمام زمینه ها نمونه بودند .ولی پشت کار ایشان در خصوص کار جبهه و جنگ خیلی بارز بود .دیگر این که خیلی صبور بود تا حدی که اگر کسی به او فحش می داد او اعتنا نمی کرد و سکوت می کرد ...
ایشان هر عملی را انجام می داد جهت رضای خدا و نزدیکی به خدا بود .از دوستان ایشان شنیده بودم که روزی از ایشان خواسته بودند که امام جماعت شود ،قبول نکرده بود و گفته بود من هنوز ازدواج نکرده ام بهتر است کسانی که متاهل هستند امام بشوند .
ایشان کمتر اوقات فراغتی داشتند چون در آن زمان جنگ بود و ایشان خود را وقف جبهه و جنگ کرده بود .

محمد شوکت پور برادر شهید.
حسن آقا قبل از انقلاب دوران سربازی را در شهر مقدس مشهد سپری کردو به همین جهت نسبت به اهل بیت عصمت و به ویژه حضرت امام رضا توسل می نمود و بعد از آن هم در هر سال دو الی سه بار به زیارت امام رضا (ع)می رفت نسبت به امام حسین (ع)و خواندن زیارت عاشورا ی وی که به صورت حفظ آن را همیشه در مسافرتها و روزهای جمعه زمزمه می نمود ،خیلی علاقه داشت ...
حسن آقا همیشه در مستحبات پیش قدم بود .اکثر شبها به نماز شب خواندن مشغول بود .نماز شب خواندن ایشان را بیشتر بعد از انقلاب چه در منزل پدرم و چه در منزل خودمان در تهران متوجه می شدم .البته در جبهه بیشتر برادران همرزم او در جریان هستند .ودر نمازهای جماعت حتما شرکت
می نمودند ...ایشان به دعا و ثنا زیاد انس داشتند .مثلا زیارت عاشورا و دعای کمیل را از حفظ می خواندند در اکثر مراسم دعای کمیل در مساجد شرکت می نمودند و با قرآن کریم هم مانوس بودند ...
حسن آقا در مقابل مشکلات صبور و مقاوم بودند .فردی سلیم النفس و با وقار بوده و به مسائل مالی چندان توجهی نداشته و قناعت پیشه و مناعت طبع داشتند .
در حفظ اسرار و امانتداری ایشان همین بس که حتی پدرم و برادرم و خودم نمی دانستیم که ایشان کجا هستند ؟چه مسئولیتی دارند و چه خدماتی را انجام می دهند ؟
متواضع و با صفا بودند و با مردم با روی گشاده بر خورد می کردند و اکثر افرادی که با ایشان انس و الفت داشتند او را دوست داشتند و به نیکی از ایشان یاد می کردند .در حال حاضر هم هنوز بین دوستان و آشنایان ،
بر خورد ایشان و رفتار و کردارشان مورد بحث و یاد آوری است و همه از فقدانش متاثرند !
حسن آقا شهادت را آمال و آرزو ی خود می دانست و همیشه از هر عملیات که بر می گشت به خنده می گفت نه !مثل اینکه خداوند می گوید زود است و تو باید در این دنیا مکافات شوی و حساب پس دهی و نمی دانم چرا مورد پذیرش قرار نمی گیرم . زمانی هم که در عملیات (فاو ) تیر خورد و قطع نخاع گردید ،می گفت :فعلا پاهایم رفته اند مرخصی و باید استراحت کنند تا قضا و قدر الهی بر این قرار گیرد که من هم به مرخصی و ماموریت دنبال پاهایم بروم ...
شهید خود به صورت بسیجی وارد سپاه پاسداران شده بود و به لباس بسیجی و سپاهی عشق می ورزید و در حقیقت بعد از انقلاب فعالیت وی اندکی به صورت بسیجی در دفتر عمران امام (ره)در سنندج و کردستان و سپس در جبهه های جنوب با لشگر امام حسین (ع)دست بیعت داد و تا زمان مجروحیت و جانباز شدن هرگز محورهای غرب و جنوب کشور را ترک نکرد و بعد از مجروح شدن نیز در پادگان بلال همکاری بی شائبه ای با برادران همرزمش داشت و بسیار اتفاق می افتاد که با وضع جسمانی نا مساعدش به ماموریت های برون استانی می رفت و از نزدیک در امور محوله نظارت مستقیم داشت .
رضایت پدر و مادر برای ایشان خیلی مهم بود و همیشه در این مورد به من سفارش می کردند .حسن آقا با همسر و فرزندش رفتار مناسبی داشت لکن اکثر او قات را در ماموریت بود .
چون من از او از لحاظ سنی دو سال بزرگتر بودم توصیه های وی نسبت به بنده بیشتر در عمل بود نه به صورت شفاهی و در اعمال و رفتارش همیشه از همه سبقت می گرفتند .
از ایشان خاطرهای فراوان دارم .مثلا در یکی از روزهای سرد زمستان که زمین پوشیده از برف بود ،نزدیک اذان مغرب بنده و ایشان با ماشین به سمت منزل می رفتیم .پیرمرد کهنسالی را دیدیم که در کنار خیابانی سفره ای را پهن کرده و چند قوطی کبریت را به معرض فروش گذاشته و از سرما می لرزد .حسن آقا کنار پیرمرد ترمز کرد و گفت :
- پدر این کبریت ها همه چند؟
پیرمرد گفت :30 تومان .
حسن آقا گفت :اگر من همه را از شما بخرم به خانه ات می روی ؟پیرمرد گفت :بله می روم کاری ندارم !
حسن آقا گفت :
- پس این صد تومان را بگیر و بلند شو برو پیش زنو بچه ات و در این برف و سرما این جا نمان !
پیرمرد کبریت ها را به حسن آقا داد و پول را گرفت و او را دعا کرد و رفت .من هم به حسن آقا گفتم ؟
- این همه کبریت را برای چه می خواهی ؟
حسن آقا لبخندی زد و گفت :اینها را بین دوستان خودمان تقسیم می کنیم !پیر مرد گناه دارد ،سر ما می خورد ...
حسن آقا شهامت ،دلیری و از خود گذشته گی داشت و همیشه به فکر مردم بود .به فکر کمک به افراد ضعیف .
ایشان فردی بسیار خونسرد و مهربان بودند و در زمان کودکی با دانش آموزان و همکلاسی های خود با مهربانی رفتار می کردند ...
حدود چند سال قبل از پیروزی انقلاب در رفتار وی تحولاتی به وجود آمد واین تحولات روز به روز زیادتر شد تا وقتی که ایشان در جبهه مجروح و معلول شد و پس از مجروح شدن هم برای جبهه و انقلاب تلاش می کرد . پس از ارتحال امام رفتار وی خیلی بیشتر تغییر کرد و یک رفتار روحانی در وی به وجود آمد و بعد از مدتی به ملکوت اعلی پیوست !با پدر و مادر بسیار مهربان بود مرتب از تهران به روستا آمده و در کارهای کشاورزی به آنها کمک می کرد و هر گونه مشکلات در زندگی پدر و مادر وجود داشت ،ایشان آن را بر طرف می نمود .
خاطرات من از ایشان زیاد است ولی بیشترین خاطرات این بود که وی با وجود معلول بودن باز هم به جبهه می رفت و وقتی هم که ایشان (در جزین )می آمد دست از فعالیت خود نمی کشید.

خورشید همتیان (همسر شهید )
وضع مالی ما معمولی و بسیار ساده و بی آلایش بود .اوایل زندگی در منزل پدر ایشان بودیم که بعد از دو سال که ایشان مسئول تدارکات در قرار گاه حمزه سید الشهدا درارومیه شدند ،مدتی در خانه های سازمانی سپاه آنجا بودیم و مدتی هم در ستاد مرکزدر خانه های سازمانی سپاه در تهران سکونت داشتیم و تا زمان شهادت ایشان منزل شخصی نداشتیم .
از زمانی که زندگی مشترک را آغاز کردیم در همه موارد حتی زمانی که ایشان مجروح شده بودند .هیچ گونه تغییر رفتار در شخصیت ایشان که جنبه منفی داشته باشد و یا عصبانی شوند ، در ایشان مشاهده نکردم و همیشه در هر صحبتی که با من داشتند ،حرف های ایشان قوت قلبی برایم بود .ایشان در خانه خیلی خوب بود .
همیشه به ما توصیه می کرد که در زندگی صبر داشته باشیم .با برد باری بر مشکلات فایق آییم .زندگی حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها )را الگو و
سر مشق قرار دهیم .به امور دینی و مذهبی بسیار اهمیت دهیم و در تربیت فرزندان دقت بیشتری نماییم !
ایشان علاقه زیادی به دخترمان فاطمه داشتند و در مورد تربیت این دختر بسیار سفارش می کردند و با وجود این که در زمان شهادت ایشان فاطمه سه سال بیشتر نداشت .در مورد حجاب ایشان جدی بودند و همیشه از من
می خواستند که از همان دوران کودکی در مورد تربیت و آموختن امور دینی و مذهبی نسبت به فاطمه کوتاهی نکنم ...
وقتی از جبهه بر می گشت همیشه در مورد دفاع از ارزشهای اسلامی صحبت می کرد و خاطرات خود را از مناطق جنگی برایمان تعریف می کرد ...
ایشان همیشه سعی داشتند که در حد امکان نماز را به جماعت بخوانند .کارها و اوقات خود را طوری طرح ریزی و زمان بندی می کردند که به نماز جماعت برسند و اکثرا در نمازهای جماعت شرکت می کردند و به دیگران نیز توصیه داشتند که در نماز جمعه و جماعت شرکت کنند . همیشه فرموده حضرت امام خمینی (ره)را که می فرمودند: دشمنان از نماز جماعت می ترسند !به ما یاد آوری می کردند ...
به حق وحقوق مردم بسیار اهمیت می دادند .همیشه می گفتند که خداوند فرموده است ادای حقوق مردم مهمتر و سخت تر از ادای حقوق الله است .سعی ایشان در جهت رضایت خاطر مردم بود و در این راه از انجام هیچ کاری دریغ نمی کردند !
آرزوی اساسی و دیرینه ایشان که همیشه در نماز ها و راز و نیاز ها از خداوند می خواستند این بود که خدا ایشان را در زمره شهدا قرار دهد ؛چرا که معتقد بودند که شهادت پرواز است به سوی جاودانگی و دری است به سوی خوشبختی و رضای خداوند نیز در این است که در راه او به جهاد رفته و شهید شوند .
ایشان هیچ موقع ،چه در جبهه جنگ و چه در پشت جبهه ،آرام و قرار نداشتند .اصلا احساس خستگی نمی کردند و یکی از دوستان ایشان در خاطره ای که از ایشان تعریف می کرد می فرمودند که در یکی از شبهای عملیات وقتی که عملیات تمام شده بود و ما می خواستیم استراحت کنیم ،شهید شوکت پور بدون اینکه استراحت کند مجروحان را به پشت جبهه منتقل می کرد . وقتی به ایشان می گفتیم شما احتیاج به استراحت دارید ،می گفتند اصلا حرفی از استراحت نزنید برای اینکه ما به خاطر انجام دستورات الله به میدان جنگ
آمده ایم و باید از هر لحظه استفاده کنیم تا بتوانیم از مرز و بوم سرزمین خودمان به نحو احسن پاسداری کنیم !تا بتوانیم دین خود را به انقلاب و مردم ادا کنیم ...
یک بار خواب دیدم برادرم «شهید حسین همتیان »آمده بود به منزلمان در ارومیه .وقتی در را برایش باز کردم سراغ شهید حسن را گرفت .من به برادرم گفتم که حسن رفته است قرار گاه ،تشریف داشته باشید تا بر گردد .ایشان مدتی منتظر ماندند و بعد گفتند که وقتی آقای شوکت پور آمدند به ایشان بگویید که حسین آمده بود دنبالتان و شما نبودید .باشید من دو باره می آیم به دنبالتان ،برای اینکه ما باید به عملیات بزرگی برویم و حضور ایشان در این عملیات بزرگ ،ضروری است بعد رفتند ...
این خواب درست مر بوط به زمانی بود که ایشان درجبهه مجروح شده بودند .

اکبر پرورش :
ایشان را از روز اول که دیدم تا موقع شهادت ،هیچ گونه فرقی دربرخوردهایش نکرد .و به نظر من از بارزترین خصوصیات آن شهید اخلاق خیلی خوب ایشان بود ،طوری که ایشان هر چه در رده های با لاتر انجام وظیفه می کرد ،افتاده تر و سر به زیر تر می شد .
ایشان به دوستی ها و همنشینی ها با گردان پیاده و یاری رساندن به آنها علاقه وافر داشت و همیشه هر رزمنده ای ، چه مسئول و چه غیر مسئول که به شهادت می رسید متاثر می شد و همیشه دعا می کرد تا او هم مانند آنان شهید شود .

حسین نصر اصفهانی:
ایشان نسبت به ائمه اطهار و اهل بیت(علیهم السلام ارادت خاصی داشت و نکته عجیب این که در طول جنگ اگر بچه ها فراموش می کردند که امروز مثلا چند شنبه است یا چندم برج یا ماه است و فقط سر گرم جنگ بودند ،ولی شهید شوکت پور تمام اعیاد و تولد و شهادت چهارده معصوم (علیهم السلام) را از بر می دانست ...
یک روز پس از عملیات طریق القدس یکی از برادران رزمنده در اثر یک انفجار شهید شد .انفجار طوری بود که به غیر از سر و مقداری از استخوان گردن از آن شهید چیزی نماند وحتی استخوان های کتف و آرنج و قوزک پا و بقیه اعضای بدن آن شهید هم ناپدید شد.شهید شوکت پور با صبر و حوصله تمام آن اطراف را گشتند و مقداری گوشت و استخوان دیگر که از آن شهید در
بیا بان پخش شده بود ،جمع آوری کردند و همراه سر شهید داخل یک پاکت پلاستیکی گذاشتند و آن را فرستادند .سپس در حالی که خیلی متاثر شده بودند فرمودند :این طور شهادت خوب است که فقط سر آدم بماند برای تشییع کنندگان جنازه آدم !
ایشان در آن حالت فقط افسوس برای خودش می خورد نه برای شهید و نظرش این بود که آن شهید به بهشت می رود و انبیاء (علیهم السلام )به استقبال او می آیند و برای خودش بسیار افسرده می شد و می گفت: برای خودم نا راحت هستم و نمی دانم که آیا من هم لیاقت شهادت دارم یا نه ؟

محمد هادی عزیزی:
یکی از خاطرات من از ایشان این است که دو روز قبل از قطع نخاع شدن ایشان با هم در منطقه عملیاتی فاو بودیم رو به روی همدیگر ایستاده بودیم و داشتیم راجع به کارها صحبت می کردیم که نا گهان گلوله خمپاره ای نزدیک ما به زمین خورد ومن فوری نشستم اما دیدم که ایشان همچنان سر جای خود ایستاده و به من نگاه می کند .
من خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم .ایشان فوری گفت :ناراحت نباش !کار صحیح را شما کردی !

همرزم شهید:
ایشان هر وقت به تهران می آمد ،معمولا در منزل ما بیتوته می کرد .صدای زیبا و رسای ایشان در هنگام نماز صبحگاهی همه را مجذوب کرده بود .بعد از شهادت ایشان همسایه ها می پرسیدند :آن آقایی که در دل شب در خانه شما ، آن قدر خوب و سوزناک نماز می خواندند چه کسی بود ؟آری بعد از شهادت او بود که همه فهمیدند او که بود ؟ایشان به نماز اول وقت توجه عمیقی داشت و در هر شرایطی بود نماز را اول وقت می خواند ...
شهید حسن شوکت پور نسبت به رعایت مسائل مالی آن چنان حساس بود که هزینه رفت و آمد خود را از اهواز تا تهران از خودش تامین می کرد و مطلقا ازبیت المال استفاده نمی کرد .

اکبر تر کان :
یک شب پس از عملیات بدر وضع بسیار خطر ناک بود .بسیاری از برادران شهید شده بودند .شهید شوکت پور از راه رسید .فوری بچه ها را جمع کرد و با یک دنیا ایمان و صفا با آنها صحبت کرد و بعد هم همراه آنها دعای توسل خواندو چنان به ائمه اطهار (علیهم السلام )توسل می نمود .چنان زاری
می کرد که هیچ موقع آن ر ا فراموش نمی کنم .بعداز این دعا بود که روحیه همه خوب شد !

عباس یزدانی:
ایشان در در گیری های کردستان – قبل از شروع جنگ – وقتی اسیر ضد انقلاب می شوند توانسته بود با دیدگاه های منطقی خود آنها را متقاعد کند و سپس آزاد شود ...
ایشان متواضع و فرو تن بودند و چهره ای خندان داشتند .ایشان خیلی با حیا بودند و حتی هنگام عوض کردن پیراهن خود هم مراعات دیگران رامی کردند .
خیلی هم وقت شناس بودند .یک بار قرار گذاشته بودیم که با هم در فلان ساعت حرکت کنیم .ایشان به خاطر ترافیک حدود ده دقیقه دیر تر رسیدند .خیلی ناراحت شده بودند و تا مسیری از راه همه اش از من معذرت خواهی می کردند .

ناصر سلیمان پور:
تمام خصوصیات یک فرد مومن ،یک فرد بریده از از مطامع دنیا ،یک فرد با تفکر بسیجی در ایشان جمع شده بود .
در عملیات کربلای 4 و کربلای 5 و کربلای 6 از فرط تشنگی لبانش همچون ذغال خشکیده بود ...
خلاصه کلام این شهید خصوصیات یک انسان کامل ،یک انسان متکی به الله را داشت .

محمد شاه سنایی :
در عملیات والفجر 4 ایشان هنگامی که متوجه شد راننده پایه یکم ،کم داریم به عنوان راننده با یک تریلر جهت انتقال امکانات مهندسی و زرهی شروع به کار کرد و یا این که وقتی می خواستیم حمامی را نسب کنیم ،ایشان جهت ساختن موتور خانه حمام مثل یک کارگر ساده گل درست می کرد و می آورد .

محمد گنجینه باف:
ایشان به انجام فرائض دینی اهمیت می دادند و حتی در ماه مبارک رمضان که ایشان به دلیل وضعیت جسمانی نمی توانستند روزه بگیرند ،چون ناهارشان را در پادگان صرف می کردند همیشه به ما یاد آوری می کردند که هنگام آوردن ناهار به اتاق دقت کنیم که افراد متوجه این امر نشوند ،نماز شان را نیز سعی می کردندکه همیشه به موقع به جا آورند . ایشان در مورد احکام الهی اهمیت ویژه ای قائل بودند و با لطبع در این مورد هم حساس بودند و در صورت بر خورد با موردی خاص تذکر می دادند .مثلا یک روز هنگام ناهار بنده اطراف نان هایی را که خمیر بود و به قول من قابل خوردن نبود کندم .ایشان پرسیدند :چرا آنها را نمی خوری ؟
گفتم خمیر است نمی شود خورد !
گفتند :بده به من !من آنها را می خورم ؛چون برای گندم و آرد همین نان زحمات زیادی کشیده شده و نباید اسراف کرد .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  8:52 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید حاج حسن شوکت پور

 

سردار شهید حاج حسن شوکت پور
 
حسن در سال 1331 در شهر سمنان و در شب شهادت امام حسن مجتبي (ع) در خانواده‌اي مذهبي و متدين ديده به جهان گشود. او تحصيلات ابتدايي را در سمنان گذراند و پس از آن به همراه خانواده به روستاي «درجزين» از توابع سمنان مهاجرت كرد. او با وجود كمي سن به مجالس مذهبي و تحصيل علوم ديني علاقمند بود. حسن پيش از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1353 در يكي از دبستان‌هاي تهران به فعاليت هاي فرهنگي پرداخت و پس از پيروزي انقلاب از سوي دفتر عمران حضرت امام خميني (ره) به كردستان رفت و در آن‌جا به فعاليت هاي عمراني و سازندگي مشغول شد. پس از آن مدتي با واحد فرهنگي حزب جمهوري اسلامي همكاري كرده و به افشاي جنايات گروهك منافقين در كردستان پرداخت. با شروع جنگ به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد و در بيشتر عمليات ها شركت كرد. او به دليل توانايي‌هاي بسياري كه داشت به عنوان مسئول تداركات قرارگاه حمزه سيدالشهدا (ع) منصوب شد و در عمليات والفجر 8 بر اثر اصابت تركش به كمرش مجروح و قطع نخاع گرديد. پس از سپري كردن دوره نقاهت به عنوان فرماندهي لجستيك نيروي مقاومت و جانشين فرماندهي لجستيك سپاه به فعاليت پرداخت و پس از چهارسال درد و رنج در سحر گاه 29 مرداد ماه 1368 دربيمارستان بقيةالله به شهادت رسيد.
 
رأفت و دقت نظر 
 
 
 
 
در يكي از روزهاي سرد زمستان كه زمين پوشيده از برف بود. نزديك اذان مغرب بنده و ايشان با ماشين به سمت منزل مي‌رفتيم. پيرمرد كهنسالي را ديديم كه در كنار خيابان بساطي را پهن كرده و چهار بسته كبريت و چند قوطي كبريت را به معرض فروش گذاشته و از سرما مي‌لرزيد. حسن آقا كنار پيرمرد ترمز كرد و گفت: «پدر اين كبريت‌ها همه چند؟» پيرمرد گفت: «30تومان.» حسن آقا گفت: «پس اين صد تومان را بگير و بلند شو برو پيش زن و بچه‌ات و در اين برف و سرما در اين‌جا نمان.» پيرمرد كبريت را به حسن آقا داد و پول را گرفت و او را دعا كرد و رفت. من به حسن آقا گفتم: «اين همه كبريت را براي چه مي‌خواهي؟» حسن آقا لبخندي زد و گفت: «اين‌ها را بين دوستان خودمان تقسيم مي‌كنيم!» پيرمرد گناه دارد، سرما مي‌خورد ...
 
سفر نزديك است 
 
نيمه‌هاي شب بود و بيمارستان غرق در سكوت. محمد نزديك تخت خوابيده بود. حسن از دقايقي پيش بيدار شده بود و تشنه. دلش نمي‌خواست محمد را از خواب بيدار كند اما تشنگي داشت او را از بين مي‌برد. دوباره به برادرش نگاهي كرد و آهسته او را صدا زد: «محمد» تشنه‌ام.» محمد از جابرخاست و يك ليوان پر از آب به برادرش داد. حسن آب را كه خورد به چهره برادرش نگاه كرد و پس از لحظه‌اي سكوت، گفت: « محمد، ان شاءالله سفر نزديك است!» دل محمد لرزيد و با صداي خفه گفت: «چه‌طور مگه؟» حسن گفت: «خواب ديدم شهيد بهشتي، حضرت امام، شهيد مرداني و دو سه نفر ديگر از شهدا پيش من آمده‌اند! مهمان من بودند. با هم نشسته بوديم و داشتيم صحبت مي‌كرديم. من پيش حضرت امام از ايشان گله مي‌كردم كه چرا ما را تنها گذاشتيد و رفتيد! حضرت امام فقط تبسم كردند. بعد يكي از شهدا گفت: بهتر است ايشان را هم با خود ببريم! اين‌جا تنها مانده است. شهيد بهشتي فرمود: فعلاً بيائيد برويم! او خودش به زودي به ما مي‌پيوندد.» حسن اين را كه گفت، اشك گونه‌هايش را با سرانگشتانش پاك كرد و دوباره گفت: «خدايا ما را هر چه زودتر به فيض شهادت برسان!» و محمد آهسته گريست!
 
آن روز در مصلي 
 
 
 
 
روزي كه حضرت امام رحلت كرد، من در لجستيك سپاه بودم. به بيمارستان رفتم كه كنار برادر شوكت‌پور باشم. او همين كه مرا ديد، پيش از آن‌كه بتواند جواب سلام مرا بدهد، درحالي‌كه به شدت گريه مي‌كرد رو كرد به من و گفت: «محمد! مرا به مصلي ببر!» گفتم: «به مصلي!» گفت: «بله مي‌خواهم به زيارت امام بروم !» و دوباره هاي‌هاي گريست! من هم با او گريستم! گفت: «معطل چه هستي؟: گفتم: «آخر تو حالت خوب نيست! چه جوري ببرمت!» گفت: «حالم خوبه! ببر! منو ببر مصلي!» گفتم: «اون‌جا خيلي شلوغه، آدم زير دست و پا از بين مي‌ره!» گفت: «چه بهتر. به آرزويم مي‌رسم! اقلاً در زير پاي زائران امام شهيد مي‌شوم! ...» نمي‌دانستم چه كار بايد بكنم. نمي‌شد با آن حالش او را به مصلي ببرم! گفت: «حالا كه تو نمي‌بري خودم مي‌روم.» از روي تخت خودش را انداخت روي چرخش. بالاخره مجبور شدم او را باخود ببرم. وقتي به مصلي رسيديم. حسن از جا بلند شد و با گريه و ناله رو به مصلي سلام داد: «السلام عليك يا صاحب الزمان ...» و رو به من گفت: «احترام بگذار! به آقا سلام كن. مگر آقا را نمي‌بيني!؟» گفتم: «كدام آقا را؟» گفت: «كدام آقا؟ آقا امام زمان (عج) را كنار جنازه مطهر امام خميني!» راستش در آن لحظه فكر مي‌كردم لابد دوباره حالش بد شده كه چنين حرفي مي‌زند. اما دو سه ساعت بعد، هنگام برگشتن هم، توي ماشين همان حالت به او دست داد و همان حركت را كرد. «ايست! آقا را مي‌بيني؟! ...» السلام عليك يا صاحب الزمان يا مهدي! ... حتي گفت: «دنده عقب برو! مگر آقا را نمي‌بيني!» و من دنده عقب گرفتم و چند متري به عقب رفتم، بعد گفت: «ديگه كافيه ؟حالا برگرديم.» و من درحالي كه گيج شده بودم به راهم ادامه دادم.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  8:54 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید حاج حسن شوکت پور

 

سردار شهید حاج حسن شوکت پور

همسايه ها هم مجذوب نمازش شده بودند

هر وقت به تهران مي آمد،معمولا در منزل ما بيتوته مي كرد.صداي زيبا و رساي او در هنگام نماز صبح همه را مجذوب كرده بود.بعد از شهادتش همسايه ها مي پرسيدند:آن آقايي كه در دل شب در خانه شما، آن قدر خوب و سوزناك نماز مي خواند، چه كسي بود؟ آري بعد از شهادت او بود كه، همه فهميدند او كه بود. او به نماز اول وقت توجه عميقي داشت و در هر شرايطي بود نماز را اول وقت مي خواند ... شهيد حسن شوكت پور نسبت به رعايت مسائل مالي هم آن چنان حساس بود كه هزينه رفت و آمد خود را از اهواز تا تهران از خودش تامين مي كرد و مطلقا ازبيت المال استفاده نمي كرد.

به روايت همرزم شهيد حاج حسن شوكت پور

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  8:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها