0

خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

تو نقاشی ؟

« تیمسار خلبان ایرج عصاره »

در یکی از روزهای گرم و سوزان تابستان ، قرار بود شورای عالی فرماندهان نیروی هوایی در کیش برگزار شود . من به همراه تیمسار ستاری ، دو روز زودتر به کیش رفتیم تا ضمن فراهم نمودن مقدمات کار ، بازدیدی هم از وضعیت پایگاه آنجا داشته باشیم .
در اولین روز بازدید ، نظر تیمسار ستاری به زنگ زدگی فنس‌های اطراف پایگاه افتاد و بلافاصله خطاب به فرمانده مربوطه که همراه ما بود گفت :
این فنسها زنگ زده‌اند . چرا به اینها گازوئیل نزده‌اید ؟ اگر به اینها گازوئیل می‌زدید ، زنگ نمی‌زدند .
وی پاسخ داد :
در دستور العمل‌هایمان نداریم که فنس‌ها را گازوئیل بزنیم .
تیمسار پرسیدند :
در رابطه با نقاشی چه اقدامی کرده‌اید ؟
آن فرمانده ، نداشتن رنگ را بهانه آورد . تیمسار با ناراحتی سؤال کردند :
یعنی در این پایگاه چند قوطی رنگ پیدا نمی‌شود ؟!
وی جواب داد : چند قوطی که هست ، سپس دستور داد چند قوطی رنگ آوردند . تیمسار ستاری دستور دادند :
شما این جا را رنگ بزنید ، من می‌روم داخل پایگاه و بعد از مدتی برمی‌گردم ، ببینم چه کار کردید ؟
رفتیم ، گشتی در پایگاه زدیم . سیستم آب و فاضلاب پایگاه را بازدید کردیم و حدود یک ساعت بعد برگشتیم ، یک نقاش به اتفاق دو نفر سرباز مشغول رنگ کاری هستند و در طول این مدت ، کمتر از چهار متر فنس را رنگ زده‌اند ، تیمسار ، از این موضوع به شدت ناراحت شدند و با داد و فریاد گفتند :
بروید یک لباس سربازی بیاورید !
من که از قصد تیمسار آگاهی کامل نداشتم ، پیش خود فکر کردم ، حتماً لباس سربازی را می‌خواهد تن فرمانده آن قسمت کند . خواستم مانع بشوم ؛ اما وقتی دیدم تصمیم تیمسار جدی است ساکت شدم . بالاخره لباس سربازی را آوردند . تیمسار آن را پوشید و قلم مو را از دست نقاش گرفت . دادی سرش کشید و به او گفت :
تو نقاشی ؟
جواب داد :
بله .
تیمسار پرسیدند :
چند سال است که خدمت می‌کنی ؟
نقاش پاسخ داد :
۱۵ سال .
تیمسار تا این را شنید ، عصبانی تر شد و گفت :
خاک بر سر این خدمتت ! تو چی یاد گرفته‌ای ؟ برای این قدر جا نصف قوطی را خالی کرده‌ای . من با این قوطی چند برابر این را رنگ می‌زنم .
تیمسار ، این را گفت و نشست پای قوطی رنگ و دستور داد تا برایش نفت بیاورند ! رنگ را با مقداری نفت قاطی کرد و سپس گفت :
رنگ باید روان باشد . این گونه قل بخورد .
رنگ که حاضر شد ، با آن دوتا سرباز شروع کرد به رنگ زدن . با اینکه خیلی عصبانی بود به آرامی به آنها گفت : « شما از آن طرف رنگ بزنید و من هم از این طرف . » و طرز صحیح رنگ زدن را نیز به آنها یاد داد . سپس دستور داد تا به عنوان تنبیه ، مقداری سنگ در داخل یک کوله پشتی بریزند و به پشت نقاش ببندند تا همان جا قدم بزند . تیمسار در حالی که مشغول رنگ آمیزی فنس‌ها بودند به ما گفتند :
شما بروید به کارهایتان برسید ، کسی این جا نماند !
ما که با اتفاق تنی چند از فرماندهان نیرو در آنجا بودیم . اول تصمیم گرفتیم در آنجا بمانیم ولی با اصرار تیمسار ستاری محل را ترک کردیم و بعد از مدتی که بازگشتیم ، دیدیم تیمسار با آن دو نفر سرباز بیشتر از ۵۰ متر فنس را رنگ زده‌اند .
آن روز را تا شب رنگ زد و فردا هم تا ظهر که جلسه شورا شروع می‌شد ، کار کرد . سپس لباس فرمش را پوشید و برای سخنرانی به جلسه رفت . این کار تیمسار بر روی فرماندهان تأثیر عجیبی گذاشت ، همه آنها بعد از اینکه به پایگاهشان برگشته بودند ، بدون آنکه دستورالعمل یا بخشنامه‌ای برای آنها صادر شود ، دستور داده بودند ، فنس‌های پایگاهشان را گازوئیل بزنند . ما بعدها که برای بازدید می‌رفتیم ، می‌دیدیم اغلب فنس‌ها را به تازگی گازوئیل و رنگ زده‌اند و یا در حال انجام این کار هستند .”

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  1:26 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

دقت لازم

« تیمسار خلبان محمد دانشپور »

یک روز که به دفتر تیمسار رفته بودم ، سرهنگ شریفی ( آجودان تیمسار ) به من گفت : از وقتی که شما آن جعبه‌ها را برای تیمسار آورده‌اید ، ایشان آنها را به منزل برده و روزی چند بار مرتب ، به منزل سرکشی می‌کنند . ولی علت این کارشان را ما نمی دانیم .
در جواب جناب شریفی گفتم : تیمسار از ما خواسته بودند که رنگ استتار هواپیماهای رهگیر « اف – ۱۴ » را که به رنگ خاکی است با توجه به نوع مأموریت آنها که هوا به هواست ، تغییر دهیم . ما برای نمونه ، چند ماکت از هواپیما را رنگ استتار زدیم و برای انتخاب ، خدمت تیمسار دادیم . اما هنوز ایشان نمونه مورد نظرشان را انتخاب نکرده‌اند .
به اتفاق جناب شریفی به اتاق تیمسار رفتیم . من گفتم :
قربان ! خواستم ببینم ؛ ماکت مورد نظر را انتخاب کرده‌اید ؟
تیمسار گفتند :
آنها را به خانه برده‌ام تا در نور طبیعی ، اثر تابش و بازتاب آن را روی رنگها بررسی کنم . در نور معمولی اتاق ، نمی‌شود به نتیجه مطلوب رسید و من این کار را در ساعتهای مختلف روز و در شرایط جوی گوناگون در پشت بام خانه انجام می‌دهم ، به نتیجه که رسیدم به شما اعلام می‌کنم .
بدین ترتیب ، تیمسار ستاری بعد از چند روز تحقیق ، مدل مورد نظر را که دارای کمترین میزان انعکاس نور بود و در روی آب و آسمان به آسانی قابل رؤیت نبود ، انتخاب کردند ، و ما نیز استتار هواپیماها را بر همان اساس انجام دادیم .”

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  3:53 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

سمیلاتور نیاز یک خلبان
« سرهنگ رضا نیک خواهی »

« سمیلاتور » دستگاهی است که یک خلبان و یا دانشجوی خلبانی می‌تواند داخل آن بنشیند و کاری را که با هواپیما در آسمان انجام می‌دهد ، روی زمین انجام دهد . با این تفاوت که اگر در این پرواز فرضی ، خلبان اشتباه کند ، خطر جانی برایش وجود ندارد . این سیستم نسبت به هواپیما استهلاک کمتری دارد و هزینه‌های ارزی زیادی صرفه جویی می‌شود .
هر دانشجوی خلبانی باید حداقل ۲۵ ساعت با سمیلاتور پرواز کند و اگر این دستگاه نباشد بالاجبار باید از هواپیما استفاده کند .
مسئولین لجستیکی نیروی هوایی ضرورت داشتن سمیلاتور هواپیمای « پی – سی – ۷ » را لازم دانسته و در صدد خرید این سیستم از کشور سازنده هواپیما بودند ، ولی تا سال ۱۳۶۷ به نتیجه نرسیده بودند . تیمسار ستاری از جهاد خودکفایی نیروی هوایی خواستند که نسبت به چگونگی ساخت سمیلاتورتحقیقاتی را انجام دهند .
مسئولیت این تحقیقات به بنده واگذار شد . حدود شش ماه ، من و همکارانم به طور مداوم ، همه جوانب این پروژه را بررسی کردیم .
روزی تیمساربه جهاد آمدند و پرسیدند :
خب ! چه کار کردید ؟
بنده اطلاعاتی را که جمع آوری کرده بودم ، در اختیارشان قرار دادم . ایشان که با مطالعه مطالب ، خیلی راضی و خوشحال به نظر می‌رسیدند ، گفتند :
شما با توجه به پیچیدگی کار ، آینده را چگونه می‌بینی ؟
گفتم :
روشن می‌بینم .
گفتند :
پس از همین امروز کار را شروع کنید .
تأکید کردند که هر جا نیاز به پشتیبانی هست بگویید برایتان فراهم می‌کنم . می‌خواهم کار سریع پیش برود .
تیمسار ، در طول مدت ساخت این سیستم ، از نزدیک دقیقاً جریان کار را زیر نظر داشتند و ما از کمکهای فکری ایشان استفاده می‌کردیم .
هر زمان در خواستی داشتیم بلافاصله برای ما تهیه می‌کردند . به عنوان مثال : هنگامی که تقاضای یک دستگاه کامپیوتر کردیم ، ایشان با سنجیدن جوانب کار و نیاز واقعی ما تعداد پنج دستگاه کامپیوتر برای ما فرستادند . این گونه پشتیبانی‌ها از پروژه ، باعث شده بود بچه‌ها نسبت به پیشرفت کار دلگرم و امیدوار شوند . حتی تعدادی از نشان‌دهنده‌های سیستم را از خارج درخواست کرده بودیم . که به ما نفروختند .
تیمسار با تشویق ، این باور را در متخصصین بوجود آوردند که تمام آن قطعات را در داخل طراحی و سپس ساختند . البته مدت زیادی برای ساخت همین قطعات ، کار متوقف شد . ولی بحمدالله پس از هفت سال تلاش و کوشش ، سمیلاتور ساخته شد . در حال حاضر ، این افتخار را داریم که جزو چهار کشور بزرگ صنعتی دنیا هستیم که توانسته‌ایم سمیلاتور بسازیم و این مهم فقط با تشویق و پشتیبانی همه جانبه تیمسار ستاری به دست آمد .”

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  3:55 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

زن و بچه‌اش از من واجب ترند
« سرهنگ علی ظهوری »

اواسط آذر ماه ۱۳۷۳ ، من دست اندر کار چاپ کتاب « مقدمه‌ای بر اصول پرواز » بودم . ناگزیر ، بیشتر وقت خود را در چاپخانه لجستیکی می‌گذراندم . در همان ایام ، تیمسار ستاری نیز در حال تهیه نقشة هوایی ایران بودندو مرتب به چاپخانه سر می‌زدند .
اغلب روزها با تیمسار در چاپخانه روبه‌رو می‌شدم . ایشان ، میزان پیشرفت کار کتاب را از من می‌پرسیدند . گاهی فیلم و زینک صفحات کتاب را ملاحظه می‌کردند و اگر اشکالی می‌دیدند به من و یا سرپرست چاپخانه تذکر می‌دادند .
در یکی از همین روزها که به قسمت فیلم و زینک مراجعه کردم ، مسئول آنجا گفت :
چند دقیقه پیش ، تیمسار این جا بودند . فیلم چند صفحه از کتاب شما را که دیدند ، گفتند : « به ظهوری بگویید ؛ زن و بچه‌اش از من واجب‌ترند !»
من در مقدمه ، کتاب را به تیمسار ستاری هدیه کرده بودم که بنده را در کلیه مراحل ترجمه ، تألیف ، گردآوری اطلاعات و مطالب و بالاخره چاپ از حمایتهای بی‌دریغ خود برخوردار ساخته بودند . تیمسار این صفحه را حذف کرده بودند .
من ، طبق دستور ایشان متنی تهیه کردم و به ابتدای کتاب افزودم و آن را به همسر و فرزندانم که در مدت تهیه کتاب ، خستگی‌ها و عصبانیت‌های مرا تحمل کرده بودند ، هدیه کردم .
از این موضوع ، چند روز نگذشته بود که روزگار غدار ، بنا به عادت ازلی و معهود خود دست تطاول از آستین بیرون آورد و پیکر پاک و مطهر تیمسار ستاری را همراه با یارانش به لهیب آتش جانسوز سپرد .
دیگر نمی‌توانستم در این کتاب ، یادی از آن فرمانده رشید و وارسته که زحمت بسیار در تهیه آن کشیده بودند ، نیاورم . لذا روز شنبه ، ( یک روز بعد از شهادتشان ) مجدداً همان متن اولیه را به کتاب افزودم و آن را به روح مطهر و پرفتوحش تقدیم کردم .”

 

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  6:57 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

وام بلاعوض

حدود ساعت ۸ شب بود که تیمسار با لباس شخصی به در منزل ما آمدند . ابتدا ایشان را نشناختم . جلو در ایستادند و از اوضاع و احوالمان پرسیدند . سپس گفتند :
اجازه می‌دهید داخل شوم !
گفتم :
ببخشید می‌شود کارت شناسایی شما را ببینم ؟
چون واقعاً ایشان را نشناختم . پس از اینکه دیدم در کارت نوشته شده منصور ستاری ، از کار خودم خجالت کشیدم و معذرت خواهی کردم . ایشان گفتند :
اتفاقاً شما کار درستی کردید .
وارد خانه که شدند ، مقداری قدم زدند و همه زندگی ما را ورانداز کردند . فصل تابستان بود و هوا بسیار گرم . ما در منزل کولر نداشتیم و تیمسار متوجه این موضوع شدند . با مقداری میوه از ایشان پذیرایی کردم . کمی نشستند و از پسر بزرگم در باره درس و مدرسه‌اش پرسیدند ، سپس دختر کوچکم را نوازش کردند .
موقع رفتن تأکید کردند ، هر مشکلی داشتید حتماً به دفترم زنگ بزنید و پیغام بگذارید . فردای آن روز از دفتر ایشان به من اطلاع دادند که وامی برایم در نظر گرفته‌اند . به قسمت وام مراجعه کردم ، مبلغ پنجاه هزار تومان وام بلاعوض به من پرداخت کردند . متوجه شدم تیمسار خواسته‌اند من با این پول کولر تهیه کنم .
بچه‌های من کم و بیش می‌دانستند امکاناتی که دارند از طریق تیمسار تأمین می‌شود لذا دلبستگی خاصی نسبت به ایشان پیدا کرده بودند . پس از شهادت تیمسار آنها دل شکسته و آزرده خاطر شدند ، بخصوص پسر بزرگم که مدتها گوشه گیر شده بود .
من و فرزندانم همیشه از ایشان به عنوان یک پدر دلسوز یاد می کنیم و برای روح بزرگش فاتحه می‌خوانیم .”
۹۶نمی‌دانم چرا هنوز زنده‌ام ؟
« هدایت الله بهبودی ، خبرنگار »
دومین باری بود که به دفترش می‌رفتم ، پیش از این ، همراه « مرتضی سرهنگی » برای هموار کردن راهی جهت گرفتن خاطرات خلبانها در دوران جنگ رفته بودیم . انبوهی از علاقه بود . علاقه برای حفظ آنچه که خلبانها و کادر فنی نیروی هوایی در هشت سال دفاع مقدس از خود نشان داده بودند . این بار برای گرفتن خاطرات خودش می‌رفتیم . خاطرات دوران انقلاب ، و کار بزرگی که پرسنل نیروی هوایی در واپسین روزهای حاکمیت رژیم ستم شاهی صورت دادند .
سه شنبه ۶ دی ماه ، ساعت ۹ و ۱۵ دقیقه به همراه « سعید فخرزاده » وارد دفترش شدیم . در پشت آن چهره جدی که برازنده یک فرمانده است ، دنیایی از لطافت و صمیمیت نهفته بود . این را در دیدار اول دریافته بودیم و این بار نیز خیلی زود ، همان باطن را که آمیخته‌ای از شعر و معرفت بود ، از ورای آن صولت فرماندهی آشکارنمود . گفتیم :
آمده‌ایم به خواستگاری خاطرات شما .
خندید و گفت :
آماده‌ام ، اما دوست ندارم اسمم برده شود .
گفتم :
جنبه شخصی دارد یا به دلیل موقعیت نظامی مشکل آفرین است ؟
گفت :
به جهت شخصی می‌گویم .
دوستم از اهمیت حفظ تاریخ مستند انقلاب صحبت کرد و گفت که این خاطرات با نظر شما منتشر خواهد شد ، هر زمان که صلاح بدانید ، ولی ما باید آن را با نام خودتان حفظ کنیم . او که نرم و ملایم می‌نمود ، نرم‌تر و ملایم‌تر شد و بعد از ادای کلمه « باشد » ، گردش ضبط صدا شروع شد .
تیمسار ستاری گفت :
متولد دهی هستم پایین قرچک ورامین که این ده را پدرم ساخت . آنجا امامزاده‌ای داریم به نام شاهزاده ابراهیم . من در کنار آن امامزاده به دنیا آمده‌ام . پدرم اهل اصفهان بود . طبع شعر داشت . همان جا به مکتب و …
یک ساعت گذشت . هنگام تعویض نوار گفتم :
از حوصله شما سوء استفاده نمی‌کنیم ؟
گفت :
نه ، نه ، زنده می‌شوم .
نزدیک به دو ساعت صحبت کرد و همه کودکی و نوجوانی‌اش را که با یاد پدر توأم بود برای ما بازگو کرد .
بعد از خاموش کردن ضبط در باره چند موضوع که خود به خود ، پی هم چیده شدند حرفهایی زد . کتابی را به نام « پیشگامان پرواز در ایران » پیشکش‌مان کرد که نوشته خودش بود . می‌گفت :
این کتاب را به آقام نشان دادم وایشان خیلی پسندید .
او با تعبیر آقام ( آقایم ) از رهبر یاد می‌کرد .
قبل از خداحافظی ، قول مصاحبه بعدی را داد و گفت که کمتر پشت میز می‌نشیند . دو ضربه آهسته به میز زد و گفت :
این میز … ! بیشتر در رفت و آمد هستم . همه کارها را نمی‌شود از پشت این میز صورت داد . با سرکشی‌ها و رفت و آمدها کارها بهتر پیش می‌رود . نیروها هم دلگرم‌تر می‌شوند .
هنگام خداحافظی تا در خروجی بدرقه‌مان کرد و انگار که با رفیق چندین ساله‌اش خداحافظی کند ، از یکدیگر جدا شدیم .
چند روز نگذشته بود و هنوز حرفهایش را در ذهنم مرور می‌کردم که خبر شهادتش تمام وجودم را لرزاند . وقتی خبر را شنیدم ، یاد جمله‌ای افتادم که در حین گفت و گو با حسرتی آشکار از خلبانهای شهید یاد می‌کرد و گفت :
نمی‌دانم ، چرا من هنوز زنده‌ام . “

 

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  6:58 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

چک تضمینی
« تیمسار غلامرضا آقاخانی »

برای مدتی بنده ، مسئولیت خرید و پیمانهای نیروی هوایی راعهده دار بودم . در یکی از معاملات ، متأسفانه ناخواسته به دام یکی از دلالهای بین المللی افتادم . او چند فقره چک تضمینی به من داد که همه قلابی و ساختگی بودند . من بدون اطلاع از این موضوع چکها را به حساب چند شرکت که از نیرو طلبکار بودند گذاردم . اما دو روز بعد ،‌از طرف بانک به من اطلاع دادند که چکها تقلبی است . بلافاصله به سراغ فردی که چکها را داده بود رفتم ، ولی او متواری شده بود . مستأصل شده بودم که چه کنم ، کار را از طریق مراجع قضایی به جریان انداختم .
روزی تیمسار ستاری مرا خواستند و گفتند :
چه کار کردی ؟
گفتم :
کارها دارد از سوی مراجع قضایی پیگیری می‌شود و ان شاء‌الله وصول خواهد شد !
تیمسار ، چک تضمینی به مبلغ سیزده میلیون تومان از کشوی میزشان در آوردند و به دست من دادند و گفتند :
این چک در جیبت باشد ، اگر یک موقع سازمان و نهادی که طلبکار است چیزی گفت و تحت فشار قرار گرفتی بگو امروز طلبم را وصول کرده‌ام . اگر می‌خواهید طلبتان را بپردازم و یا به حساب بریزم .
پنج ماه از این ماجرا می‌گذشت و من در این مدت چند بار خواستم چک را به ایشان بدهم ولی هر بار می گفتند :
پیش شما باشد !
تا اینکه خوشبختانه به حول و قوه الهی توانستم طلب سازمان را وصول کنم و به حسابهای مربوطه بریزم . چک را بردم خدمت ایشان و گفتم :
مشکل حل شد .
تیمسار ، خوشحال شدند و همان موقع تلفنی با جایی تماس گرفتند و گفتند :
نگفتم آقا خانی نمی‌گذارد حق نیرو از بین برود ، طلبش را وصول کرده و چک خانة ما را هم آورده .
بعدها متوجه شدم تیمسار چند روز قبل از این ماجرا ، در نارمک منزلی داشتند که فروخته بودند و هنگامی که می‌بینند من مستأصل مانده‌ام ، چک فروش خانه‌شان را به صورت پشتوانه به من دادند .”

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  6:58 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

بورسیه تحصیلی
« سرهنگ جمشید ماهرنیا »

از بچگی علاقه زیادی به نقاشی داشتم ، ولی به هر تقدیر به نیروی هوایی آمدم و در تخصص آجودانی مشغول به کار شدم . از آنجایی که همیشه یک کشش درونی مرا به طرف طراحی و نقاشی می‌کشید ، در کنکور سراسری دانشگاه هنر شرکت کردم و با نمرة خوب در رشته طراحی و نقاشی پذیرفته شدم .
پس از چند روز فهمیدم که قبولی من بی فایده است . چون نه می‌توانستم بورسیه شوم و نه اداره به من مرخصی می‌داد که در کلاسهای دانشگاه شرکت کنم . بالاجبار یک سال از دانشگاه مرخصی گرفتم تا شاید فرجی حاصل شود .
ساختمان مسجد النبی (ص) ستاد نهاجا در حال اتمام بود . من با شور و شوقی که نسبت به مسائل هنری در وجودم موج می‌زد ، به فکر افتادم طرح بنای یادبودی را برای جلو مسجد طراحی کنم .
طرح را به چند صورت کشیدم و با وقت قبلی خدمت تیمسار ستاری بردم . در قسمتی از طرح من نقصی وجود داشت که فقط خودم آن را می‌دانستم و هیچ کس به آن اشاره نکرده بود .
تیمسار طرح را ورانداز کردند و در حالی که اشاره به قسمتی از آن می‌کردند . گفتند :
اگر این قسمت را درست کنی طرحت بی‌نقص است .
دیدم ایشان دقیقاً به قسمتی اشاره کردند که فقط خود من آن را می‌دانستم . تعجبم از این بود که تیمسار چگونه با یک نگاه متوجه آن شدند ، پرسیدند :
چکار می‌کنی ؟
گفتم :
-در قسمت آجودانی مشغول به کار هستم .
گفتند :
شما که علاقه به هنر داری چرا در این رشته فعالیت نمی کنی ؟
گفتم :
از قضا در دانشگاه هنر ، رشته طراحی و نقاشی قبول شده‌ام ولی نمی‌توانم بورسیه شوم .
گفتند :
فکر نکنم از این نظر مشکلی داشته باشی . من می‌گویم شما را بورسیه کنند . دیگر چه مشکلی داری ؟
گفتم :
تیمسار فقط تشکر دارم .
همان سال به دستور تیمسار بورسیه شدم و به آرزوی چندین ساله‌ام رسیدم . پس از فارغ‌التحصیلی تنها خدمتی که توانستم برای آن شهید عزیز انجام دهم ، طراحی چند پوستر از چهره ایشان و همچنین طراحی روی جلد کتاب حاضر ( پاکباز عرصه عشق ) می‌باشد .”

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  6:59 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

نظامی باید با افتخار زندگی کند
« سرهنگ رشید قشقایی »

به اتفاق تیمسار ستاری برای عیادت یکی از جانبازان به طرف بیمارستان نیروی هوایی می‌رفتیم . در بین راه به ایشان گفتم :
بیمارستان از پرسنل پول کلانی می‌گیرد و پرسنل توانایی پرداخت آن را ندارند !
ایشان که گویی حرف عجیبی شنیده باشند ، در جوابم گفتند :
چیز دیگری در بارة بیمارستان شنیده‌ام ، فکر نکنم این طور باشد !
گفتم :
حرفی را که می‌زنم از کسی نشنیده‌ام ، دقیقاً برای خود من اتفاق افتاده است .
ماجرای خودم و اینکه چگونه با من رفتار کرده‌اند و چه مبلغی پول برای انجام معاینات گرفته‌اند را برایشان شرح دادم . وقتی به بیمارستان رسیدیم ، ایشان ابتدا به اورژانس رفتند و از بیماران سؤال کردند . سپس به نمایندگی خدمات درمانی مراجعه کردند و با چند نفر از مسئولان آنجا نیز صحبت کردند . به بخشهای دیگر بیمارستان سرکشی کردند و از چند نفر پرسنل که بستری بودند در بارة جزئیات درمان و دریافت هزینه بیمارستان سؤال کردند .
تیمسار ، پس از به دست آوردن اطلاعات کافی ، رئیس بیمارستان و سایر مسئولین را خواستند و گفتند :
از همین الان طرحی را پیش بینی کنید که خانواده و خود پرسنل در این بیمارستان به صورت رایگان معالجه شوند . من هزینة آن را تأمین می‌کنم . شما از همین فردا به طریقی که گفتم ، عمل کنید ، سپس طرح و نحوه پرداخت پول را به من ارائه کنید تا بررسی کنم !
در ادامه صحبتشان فرمودند :
- نظامی باید با افتخار زندگی کند که نزد خانواده‌اش شرمنده نباشد . چون اگر روحیه‌اش را از دست بدهد برای ما فقط جسدی می‌ماند که هیچ کاربردی ندارد !”

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  7:00 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

می‌خواهم سختی کارتان را حس کنم
« سرهنگ خلبان جلال آرام »

یک روز ، فرمانده پایگاه شیراز به من اطلاع دادند که قرار است ، تیمسار ستاری برای بازدیدی از دانشکدة خلبانی به شیراز بیایند و احتمالاً قصد دارند در کابین عقب هواپیمای « اف – ۵ » پرواز کنند .
من آن زمان ، فرمانده گردان آموزشی خلبانان بودم ، پرسیدم :
فرمانده نیرو با این همه تراکم کار و مسئولیت سنگین ، به چه دلیل می‌خواهند با هواپیمای شکاری پرواز کنند ؟
او اظهار بی اطلاعی کرد و گفت :
نمی‌دانم ، ولی باید احتیاط لازم را بکنید . تیمسار تا به حال با هواپیمای شکاری پرواز نکرده‌اند .
روز بعد ، تیمسار ستاری به پایگاه شیراز آمدند و پس از رسیدگی به کارها ، قرار شد با هواپیما پرواز کنند . قبل از پرواز به ایشان گفتم :
تیمسار ! اجازه بدهید مقداری در بارة نحوه عملکرد صندلی پران خدمتتان توضیحاتی بدهم .
تیمسار گفتند :
یک ساعت وقت داریم ، می‌رویم سر هواپیما . شما از من امتحان بگیرید . اگر قبول شدم ، پرواز می کنیم .
ایشان لباس پرواز پوشیدند و به اتفاق به بالای کابین هواپیما رفتیم . من مطالبی را که برای خروج اضطراری لازم بود ، تشریح کردم و همان لحظه از ایشان پرسیدم تا مطمئن شوم یاد گرفته‌اند یا نه . با کمال تعجب دیدم همانند کسی که ده روز این درسها را مرور کرده باشد ، جوابم را می‌دادند . خیالم آسوده شد و برای پرواز آماده شدیم .
زمانی که هواپیما از روی باند کنده شد ، چون می‌دانستم ایشان با هواپیمای ملخ دار ( پرستو ) پرواز کرده‌اند . کنترل فرامین را در اختیارشان قرار دادم . مدتی هواپیما در اختیار ایشان بود و در حد دانشجویی که دست کم بیست « سورتی » ( بار ) پرواز کرده باشد ، در کنترل هواپیما اعمال مهارت می کردند . وقتی اوج گرفتیم ، به من گفتند :
چند تا مانور انجام بده ببینم !
گفتم :
تیمسار ! شما حالتان به هم نمی‌خورد ؟
گفتند :
حالا امتحان می‌کنیم .
من چند مانور انجام دادم ، خوشبختانه حالشان به هم نخورد، هواپیما را در اختیار ایشان قرار دادم و ایشان خود نیز چند مانور بسیار خوب انجام دادند . لحظاتی بعد ، بدون هیچ مشکلی برگشتیم و در باند فرودگاه به زمین نشستیم . بعد از پرواز سؤال کردم :
تیمسار ! شما با این همه گرفتاری ، چطور به یاد پرواز با شکاری افتادید ؟
در جوابم فرمودند :
- قرار است ،‌چند روز آینده در ستاد مشترک برای تعیین مزایای سختی خدمت خلبانان شکاری تصمیم گیری شود . خواستم وقتی در آن جلسه شرکت می‌کنم ، خودم سختی پرواز را حس کنم تا در آن کمیسیون بتوانم مدافع حق شماباشم .”

 

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  7:01 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

دور تا دور این باغ جای پای من است
« خانم زواره‌ای ، مادر شهید ستاری »

موقعی که منصور در ورامین درس می‌خواند ، پسر بزرگم ناصر ، خانه‌ای پشت راه آهن برایش اجاره کرده بود و خودش نان و برنج و روغن برایش می‌برد . منصور نیز آنجا می‌ماند و درس می‌خواند و هفته‌ای یک بار به خانه می‌آمد .
حدود دو سال قبل از شهادتش ، یک بار که به همراه خانواده‌اش به ولی آباد آمده بود ، تصمیم گرفتیم ، سری به خواهرش که در ورامین زندگی می‌کرد ، بزنیم . به ورامین که رسیدیم منصور به بچه‌هایش گفت :
مایلید خانه‌ای را که من در آنجا تنها زندگی می‌کردم و درس می‌خواندم نشانتان بدهم ؟
سپس ما را همراه بچه‌هایش به پشت خط راه آهن برد ؛ اما از آن خانه اثری نبود . در حالی که نگاهش به نقطه‌ای خیره شده بود ، گفت :
آن زمان من این جا زندگی می‌کردم و یک پیرزن و پیرمرد مهربان هم بودند که خیلی کمکم می‌کردند .
از ماشین پیاده شد و رفت از اهالی محل دربارة آن خانواده پرس و جو کرد . ولی آنها از آن محل رفته بودند و خانه منصور هم به جاده تبدیل شده بود . منصور آهی کشید و گفت :
حیف شد ، نتوانستم خانه‌ای را که یک سال و نیم در آنجا زندگی کرده‌ام به شما نشان بدهم !
سپس ادامه داد و گفت :
در این خانه که بودم ، روزی دو سیر گوشت می‌گرفتم و صبح زود ، قبل از اینکه به مدرسه بروم آبگوشت راباز کرده و روی چراغ می‌گذاشتم تا پخته شود . ظهر که از مدرسه بر‌می‌گشتم نصف آن را می‌خوردم و نصف دیگر را برای شام نگه می‌داشتم .
پس از آنکه مقداری جلو رفتیم ، به باغی رسیدیم که به حالت مخروبه در آمده بود . منصور ، ماشین را نگه داشت و رو به بچه‌هایش کرد و گفت :
پدرجان شما الان در ناز و نعمت زندگی می‌کنید . کسی هست که به شما بگوید خوب درس بخوانید تا روزی به درد خود و جامعه بخورید ، اما موقعی که من درس می‌خواندم هیچ کس نبود که به من بگوید ،‌درس بخوان . خودم شبانه روز ، دور تا دور این باغ ، راه می‌رفتم و درس می‌خواندم .
با اندکی تأمل ، در حالی که خاطرات دوران کودکی را مرور می‌کرد ، گفت :
دور تا دور این باغ جای پای من است !”

 

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  7:02 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

هیچ امیدی به زندگی نداشتم !
« همسر یکی از پرسنل متوفی »

همسر جوانم در سن بیست و هفت سالگی بر اثر سکته قلبی شمع وجودش به خاموشی گرایید . با از دست دادن او ، زندگی بر من و دو فرزند خردسالم سخت و غیر قابل تحمل شد . هجوم مشکلات چون سایه‌ای شوم بر تمام زوایای زندگی ما سایه گسترده بود .
تلاشهای همکاران و دوستان همسرم برای اشتغال من به جای وی در نیروی هوایی ناموفق ماند .چهار ماه پس از فوت همسرم از طرف اداره اخطار دادند که باید خانه را تخلیه کنم . طبق قانون ارتش گریزی از آن نبود و باید به این اخطار عمل می‌کردم . نه جایی برای ماندن داشتم و نه پولی برای اجاره خانه . یک ماه مقاومت کردم . اداره ، مستمری شوهرم را به علت عدم تخلیه خانه سازمانی قطع کرد و تلاشم برای جلوگیری از این کار بی‌نتیجه ماند .
نامه‌ای به فرماندهی نیرو نوشتم و وضعیت زندگی خودم را شرح دادم ، بدون آنکه به نتیجه‌اش امید داشته باشم .
بعد از این همه تلاش ، مأیوسانه در خانه نشستم و سرنوشت خود را به دست تقدیر سپردم . چند روز بعد ، شخصی به در منزل ما آمد و گفت :
شما به تیمسار فرماندهی نامه نوشته‌اید ؟
گفتم :
بله .
گفت :
فردا به دفتر ایشان مراجعه کنید .
روز بعد ، به دفتر ایشان رفتم . دختر سه ساله‌ام را نیز با خود برده بودم . تیمسار ستاری ما را که دیدند ، محترمانه پذیرفتند و با حالتی متأثر پرسیدند :
-دخترم ! مشکلتان چیست ؟
پاسخ دادم :
تیمسار ! زندگی آن‌قدر سخت شده که هیچ امیدی برایم باقی نمانده است .
گفتند :
این چه حرفی است ؟ شما الان دو بچه دارید ، باید آن قدر امیدوار باشی و کار کنی تا بتوانی این بچه‌ها را بزرگ کنی و به جایی برسانی .
گفتم :
چطور امیدوار باشم . در حالی که حقوقی ندارم تا با آن امرار معاش کنم . بدتر از آن ، هر روز مأمور تخلیه منازل مزاحم من و بچه‌هایم می‌شود .
تیمسار گفتند :
آنها طبق قانون از شما می‌خواهند که خانه سازمانی را تخلیه کنید .
در جوابش گفتم :
پس ما باید چه کار کنیم ؟
با لحن ملایمی گفتند :
به خاطر همین خواستم این جا بیایید تا ببینم چه کار می‌شود کرد ؟
تیمسار پرسیدند :
چند کلاس درس خوانده‌ای ؟
پاسخ دادم :
دیپلم دارم .
گفتند :
با مدرکی که داری چرا تا به حال شاغل نشده‌ای ؟
گفتم :
-خواستم در نیروی هوایی به جای همسرم استخدام شوم ، ولی نشد . اگر کاری باشد حاضرم کار کنم .
ایشان در حالی که دست نوازش بر سر دخترم می‌کشیدند گفتند :
سعی می‌کنم کاری برایتان در نظر بگیرم . در دفتر من به رویتان باز است . هر زمان مشکلی داشتید ، اطلاع دهید .
موقع رفتن ، سرهنگ شریفی ( آجودان ایشان ) پاکتی به من دادند که داخل آن دو عدد سکه بهار آزادی بود .
یک هفته بعد ، شخصی به در منزل ما آمد و گفت با دفتر فرماندهی تماس بگیرم . به سرهنگ شریفی زنگ زدم . ایشان گفتند :
شما می‌توانید از فردا در مهد کودک مشغول به کار شوید .
شنیدن این خبر آن چنان شور و شعفی در من ایجاد کرده بود که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم . مرتب خدا را شکر می‌گفتم و تیمسار ستاری را دعا می‌کردم که در اوج ناامیدی و یأس ، دریچه امید را به زندگی من گشوده بود .
فردا ، وقتی به مهد کودک رفتم و خود را معرفی کردم ، مدیر آنجا گفت :
شما از بستگان تیمسار هستید ؟
گفتم :
نه
گفت :
تیمسار آنقدر از شما تعریف می‌کردند که ما فکر کردیم با ایشان نسبتی دارید .

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  7:04 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

چک تضمینی
« تیمسار غلامرضا آقاخانی »

برای مدتی بنده ، مسئولیت خرید و پیمانهای نیروی هوایی راعهده دار بودم . در یکی از معاملات ، متأسفانه ناخواسته به دام یکی از دلالهای بین المللی افتادم . او چند فقره چک تضمینی به من داد که همه قلابی و ساختگی بودند . من بدون اطلاع از این موضوع چکها را به حساب چند شرکت که از نیرو طلبکار بودند گذاردم . اما دو روز بعد ،‌از طرف بانک به من اطلاع دادند که چکها تقلبی است . بلافاصله به سراغ فردی که چکها را داده بود رفتم ، ولی او متواری شده بود . مستأصل شده بودم که چه کنم ، کار را از طریق مراجع قضایی به جریان انداختم .
روزی تیمسار ستاری مرا خواستند و گفتند :
چه کار کردی ؟
گفتم :
کارها دارد از سوی مراجع قضایی پیگیری می‌شود و ان شاء‌الله وصول خواهد شد !
تیمسار ، چک تضمینی به مبلغ سیزده میلیون تومان از کشوی میزشان در آوردند و به دست من دادند و گفتند :
این چک در جیبت باشد ، اگر یک موقع سازمان و نهادی که طلبکار است چیزی گفت و تحت فشار قرار گرفتی بگو امروز طلبم را وصول کرده‌ام . اگر می‌خواهید طلبتان را بپردازم و یا به حساب بریزم .
پنج ماه از این ماجرا می‌گذشت و من در این مدت چند بار خواستم چک را به ایشان بدهم ولی هر بار می گفتند :
پیش شما باشد !
تا اینکه خوشبختانه به حول و قوه الهی توانستم طلب سازمان را وصول کنم و به حسابهای مربوطه بریزم . چک را بردم خدمت ایشان و گفتم :
مشکل حل شد .
تیمسار ، خوشحال شدند و همان موقع تلفنی با جایی تماس گرفتند و گفتند :
نگفتم آقا خانی نمی‌گذارد حق نیرو از بین برود ، طلبش را وصول کرده و چک خانة ما را هم آورده .
بعدها متوجه شدم تیمسار چند روز قبل از این ماجرا ، در نارمک منزلی داشتند که فروخته بودند و هنگامی که می‌بینند من مستأصل مانده‌ام ، چک فروش خانه‌شان را به صورت پشتوانه به من دادند .”

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  7:05 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

بورسیه تحصیلی
« سرهنگ جمشید ماهرنیا »

از بچگی علاقه زیادی به نقاشی داشتم ، ولی به هر تقدیر به نیروی هوایی آمدم و در تخصص آجودانی مشغول به کار شدم . از آنجایی که همیشه یک کشش درونی مرا به طرف طراحی و نقاشی می‌کشید ، در کنکور سراسری دانشگاه هنر شرکت کردم و با نمرة خوب در رشته طراحی و نقاشی پذیرفته شدم .
پس از چند روز فهمیدم که قبولی من بی فایده است . چون نه می‌توانستم بورسیه شوم و نه اداره به من مرخصی می‌داد که در کلاسهای دانشگاه شرکت کنم . بالاجبار یک سال از دانشگاه مرخصی گرفتم تا شاید فرجی حاصل شود .
ساختمان مسجد النبی (ص) ستاد نهاجا در حال اتمام بود . من با شور و شوقی که نسبت به مسائل هنری در وجودم موج می‌زد ، به فکر افتادم طرح بنای یادبودی را برای جلو مسجد طراحی کنم .
طرح را به چند صورت کشیدم و با وقت قبلی خدمت تیمسار ستاری بردم . در قسمتی از طرح من نقصی وجود داشت که فقط خودم آن را می‌دانستم و هیچ کس به آن اشاره نکرده بود .
تیمسار طرح را ورانداز کردند و در حالی که اشاره به قسمتی از آن می‌کردند . گفتند :
اگر این قسمت را درست کنی طرحت بی‌نقص است .
دیدم ایشان دقیقاً به قسمتی اشاره کردند که فقط خود من آن را می‌دانستم . تعجبم از این بود که تیمسار چگونه با یک نگاه متوجه آن شدند ، پرسیدند :
چکار می‌کنی ؟
گفتم :
-در قسمت آجودانی مشغول به کار هستم .
گفتند :
شما که علاقه به هنر داری چرا در این رشته فعالیت نمی کنی ؟
گفتم :
از قضا در دانشگاه هنر ، رشته طراحی و نقاشی قبول شده‌ام ولی نمی‌توانم بورسیه شوم .
گفتند :
فکر نکنم از این نظر مشکلی داشته باشی . من می‌گویم شما را بورسیه کنند . دیگر چه مشکلی داری ؟
گفتم :
تیمسار فقط تشکر دارم .
همان سال به دستور تیمسار بورسیه شدم و به آرزوی چندین ساله‌ام رسیدم . پس از فارغ‌التحصیلی تنها خدمتی که توانستم برای آن شهید عزیز انجام دهم ، طراحی چند پوستر از چهره ایشان و همچنین طراحی روی جلد کتاب حاضر ( پاکباز عرصه عشق ) می‌باشد .”

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  7:05 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

 

اطلاعات را تغییر دهید !
« سرهنگ حسین عباسی »

سیستم الکترونیکی جدیدی از خارج خریده بودیم . طبق نظر تیمسار ستاری می‌خواستیم تا پایان قرار داد و بهره برداری از آن ، کلیه اطلاعات مورد نیاز را از متخصصین خارجی که حضور داشتند به دست آوریم . بدین منظور تمام شبانه روز را کار می‌کردیم تا ایرادهای آن سیستم را پیدا کرده و از فروشنده بخواهیم آنها را برطرف نماید .
چند روزی به پایان قرار داد باقی نمانده بود . من با بررسی‌های همه جانبه ، نقاط ضعف و قوت سیستم را به عرض شهید ستاری رساندم و گفتم :
اگر ما را پشتیبانی کنید ، می‌توانیم این سیستم را در داخل کشور تولید کنیم .
با روحیه‌ای که از ایشان سراغ داشتم حتم داشتم که می‌پذیرند ، اما ایشان نپذیرفتند و گفتند :
دنبال ساخت این سیستم نروید ! چون ما به اندازة‌کافی خریده‌ایم . مطمئن باشید اگر کشوری سیستمی را به ما می‌فروشد ، تمام اطلاعات آن را به دشمن ما می‌دهد .
گفتم :
تیمسار ! با این حساب ، خرید و تجهیز این سیستم برای ما سودی ندارد !
ایشان بدون اینکه ناراحت بشوند ، با آرامشی خاص گفتند :
نه این طور نیست ؛ بیایید به جای ساختن ، کار دیگری بکنید ! شما اطلاعات الکترونیکی این سیستم را تغییر دهید که اگر فروشنده این اطلاعات را به دشمن داده باشد ، غلط از آب در آید و آنها نتوانند سیستم‌های ما را خنثی یا منحرف نمایند .
با گفته‌های تیمسار به فکر فرو رفتم و در دل به هوش و ذکاوت او آفرین گفتم .”

 

 

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  7:06 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:خاطرات امیر سرلشگر شهید منصور ستّاری

 

پنج‌شنبه ۱۵ دیماه

روز شهادت سردار

جلسه شورای فرماندهان پدافند هوایی به مدت سه روز در کیش برگزار شده بود ، تیمسار ستاری قرار بود برای مراسم اختتامیه سخنرانی کند . ساعت ۹ صبح به تیمسار یمینی ، اطلاع داده شد که هواپیمای تیمسار ستاری تا ده دقیقه دیگر در باند فرود می‌آید . او به اتفاق سایر فرماندهان جلسه را تعطیل کردند و به استقبال تیمسار رفتند .
هواپیمای تیمسار در باند نشست و او به همراه معاونتهای خود از آن پایین آمد و به سمت سالن برگزاری جلسه به راه افتاد .
تیمسار در جلسه دو ساعت سخنرانی کرد و چنان حرف می‌زد که همه از حالت حرف زدنش متعجب شده بودند . نکاتی را در بارة آینده نیرو به فرماندهان متذکر شد ، که انگار وصیت نامه می‌خواند . تیمسار و همراهان او پس از صرف ناهار به مقصد اصفهان پرواز کردند .
هواپیمای « جت استار » غرش کنان در آسمان پایگاه اصفهان ظاهر شد و اندکی بعد روی باند ایستاد و تیمسار و همراهانش از پلکان هواپیما پایین آمدند . فرمانده پایگاه به استقبال آمده بود . احترام نظامی گذاشت و با عرض خیر مقدم ، اعلام کرد که پایگاه برای بازدید تیمسار فرماندهی آماده است . تیمسار از همان جا بازدید را آغاز کرد . ابتدا به گردان نگهداری رفت و مرحله کار « اورهال » کردن یکی از هواپیماها را مشاهده کرد و گفت :
تلاشهایتان دارد به نتیجه می‌رسد .
سپس به انبارهای تدارکاتی رفت . سرهنگ شاه حیدری یک روز قبل از تهران به دستور تیمسار آمده و انبارها را برای بازدید آماده کرده بود . تیمسار یک به یک قطعات موجود در انبارها را بازدید کرد . این کار سه ساعت به طول انجامید .
بعد از بازدید ، در گوشه یکی از انبارها که برای پذیرایی در نظر گرفته شده بود ، تیمسار و همراهان جمع شدند .
سر میز تیمسار میر عشق‌الله فرمانده پایگاه اصفهان از پذیرایی مختصر خود شروع به معذرت خواهی کرد . تیمسار یاسینی به شوخی گفت :
صبح تا شب ما را دواندید و حالا معذرت خواهی می کنید ؟
میر عشق‌الله گفت :
هر کاری شما بفرمایید در خدمتتان هستم .
یاسینی گفت :
اصفهان این همه جاهای دیدنی دارد . به جای این همه دواندن ما را می‌بردید هتل عباسی ، آسمان که به زمین نمی‌آمد .
میر عشق‌الله گفت :
حتماً ، ولی بستگی به نظر تیمسار دارد . شاید وقت نداشته باشند .
تیمسار ستاری متوجه صحبتهای آنها شد . با لبخندی گرم گفت :
شما سیدها به هم چه می گویید ؟
میر عشق‌الله گفت :
برنامه ریزی می‌کنیم امشب را به هتل عباسی برویم .
تیمسار پرسید :
چرا هتل عباسی ؟!
یاسینی با لبخندی کنایه آمیز گفت :
تیمسار میر عشق‌الله چون در بازدیدهای قبلی ما را به جاهای مختلف اصفهان برده ، این دفعه می‌خواهد ، یک شام در هتل عباسی بدهد .
تیمسار ستاری گفت :
حالا به کارهایمان برسیم ، به هتل عباسی هم می‌رویم .
میر عشق‌الله گفت :
شما امشب این جا بمانید ، هر کجا بخواهید می‌برم .
تیمسار گفت :
کجا بهتر از همه جاهاست ؟
میر عشق‌الله گفت :
از نظر اقتصادی ، پاساژ هنر . البته پاساژ ملت هم بد نیست .
تیمسار برای اینکه مجدداً بازدید را شروع بکند به تمام پرسنل رو کرد و گفت :
موافقید اول بازدید کنیم و بعد تفریح .
سپس دسته جمعی برای ادامه بازدید به انبار قطعات هواپیما رفتند .
تیمسار وقتی قطعات را دید با خوشحالی غیر قابل وصفی گفت :
بحمدالله برای اورهال کردن هواپیماهای موجود کمبود قطعه نداریم .
سپس رو به میر عشق‌الله کرد و گفت :
سید این جا برای من پاساژ هنر است . همة این قطعات طلا هستند . قدر اینها را باید بدانیم که برای ما افتخار می‌آفرینند .
در پایان بازدید گفت :
خوب این از پاساژ هنر ، حالا برویم پاساژ ملت را ببینیم .
میر عشق‌الله گفت :
منظورتان یک انبار دیگر است ؟
تیمسار گفت :
اینها ثروتهایی هستند که در هیچ پاساژی پیدا نمی‌شود .
برق انبار بعدی اشکال پیدا کرده بود و تیمسار برای اینکه آنجا را نیز بازدید کند با چراغ قوه این کار را انجام داد . قطعات موجود را به دقت بررسی کرد .
در چهره تیمسار خوشحالی زایدالوصفی دیده می‌شد که برای سایرین جای تعجب بود .
تیمسار رزاقی از میر عشق‌الله پرسید :
شما چه کار کرده‌اید که تیمسار این قدر خوشحال هستند ؟
میر عشق‌الله گفت :
نمی‌دانم ، ولی فکر کنم ایشان خوشحالی‌اش از بازدید خوبی است که داشته‌اند .
ولی کسی نمی‌دانست که خوشحالی او از الهامی است که از شوق وصل به او داده‌اند .
کم‌کم خورشید بساط خودش را از دیوار انبارها برمی‌چید و با رفتنش سوز گزنده‌ای را به جا می‌گذاشت . تیمسار لحظه‌ای احساس سردی کرد ، زیپ کاپشنش را بالا کشید و نگاهی به خورشید در غروب نشسته انداخت .
خورشید همانند طشت خونی از پس شاخه‌های استخوانی درختان نمایان بود و کران تا کران آسمان را به رنگ خون در آورده بود . این آخرین نگاه تیمسار به خورشید روز پانزدهم دیماه بود . در ژرفای نگاهش گویی از خورشید ، شهادت می‌خواست که در روز واپسین ، شهادت بدهد ، از رنجها و سختی‌های دوران کودکی‌اش ، از مشقتهای دوران تحصیلش و از تلاشهای او برای سازندگی و اعتلای میهن اسلامی‌اش . از تلاشی که می‌بایست در عمر صد ساله‌اش انجام دهد ولی در ۴۶ بهار آن را به سرانجام رساند .
شهادت بدهد که چگونه بر هر یتیمی می‌رسید لقمه از گلوی خودش می‌کاست و به دهان او می‌گذاشت و همیشه دست نوازشگرش بر سر آنان سایبان گسترده بود .
وقت اذان شده بود . گلبانک الله اکبر از گلدسته‌های مساجد به گوش می‌رسید . در گوشه یکی از انبارها تیمسار و همراهانش به نماز ایستادند و بعد از نماز دوباره بازدید را تا آخرین انبار ادامه دادند .
در پایان تیمسار به میر عشق‌الله گفت :
همه چیز مرتب و به اندازه کافی وجود داشت . ان‌شاء الله در بازدیدهای بعدی برای شام می‌مانیم .
میر عشق‌الله گفت :
چرا امشب نمی‌مانید ؟
تیمسار گفت :
در تهران کار زیادی دارم . به بچه‌های سازندة اتومبیل قول داده‌ام ، امشب به آنها سر بزنم .
لحن تیمسار طوری بود که دیگر میر عشق‌الله بیشتر از این نتوانست تعارف کند لذا به همراه معاونین خود ، مهمانان را تا باند فرودگاه بدرقه کرد . سایر مهمانان که همراه تیمسار بودند ، یک به یک بدرقه کنندگان را در آغوش گرفتند و به گرمی از آنها خداحافظی کردند و در هواپیما نشستند .
خلبان ، هواپیما را برای پرواز آماده کرد و با لحظه‌هایی که به سرعت زمان را با خود به جلو می‌برد . هواپیما را به دل آسمان کشاند .
ستارگان در آن تاریکی می‌درخشیدند . انگار که در سوز شبانگاهی زمستان لرز برداشته بودند . تیمسار میر عشق‌الله با همراهانش به طرف ترمینال حرکت کردند . به معاونش گفت :
امشب هوا خیلی سرده . نمی‌دانم چرا نگذاشتند برای صبح پرواز کنند .
از نگاه تیمسار می‌شد فهمید عجله داشتند ، اما شب که کاری از پیش نمی‌رود .
شعبه فنی روی طرح ماشین شبها هم کار می‌کنند . تیمسار نظارت مستقیم روی این طرح دارد . حتماً لازم بوده امشب سری به آنجا بزند .
تیمسار ! یک چیزی را نفهمیدم . راستش را بگویم برایم ثقیل بود . هر چه فکر می‌کنم از آن لحظه‌هایی بود که هی در فکر آدم تکرار می‌شود . جلو چشم آدم می‌آید ، انگار می‌خواهد چیزی به آدم بگوید .
نمی‌فهمم چه می‌گویی ، کدام لحظه ؟ توضیح بهتری بده . خود من هم کلافه‌ام . برای خودم دلیل هم می‌آورم ، اما راضی نمی‌شوم . چرا باید تیمسار عجله کند !
موقع خداحافظی همیشه تیمسار ستاری دست می‌داد و یا روبوسی می‌کرد ، این بار طور دیگری بود . وقتی برای خداحافظی در آغوششان گرفتم بوی بهشت به مشامم رسید .
مگر بوی بهشت را می‌شناسی ؟
نه . کسی یا چیزی به من فهماند . گرمی دستهای تیمسار طور دیگری بود . انگار تب ملایمی در او جاری بود . در آن هوای سرد می‌شد دقیق متوجه شد .
من هم شبیه احساس تو را دارم .
وارد ترمینال شدند .
دژبان در ورودی احترام نظامی گذاشت و گفت :
تیمسار ! برای هواپیمای تیمسار ستاری حالت اضطراری اعلام شده است .
میر عشق‌الله سریع با پست فرماندهی تماس گرفت . آنها هم حالت اضطراری را تأیید کردند . سپس به رمپ پروازی رفت . ماشین امنیت پرواز آنجا بود . تیمسار میر عشق‌الله به سرعت به داخل ماشین رفت و از برج اشکال فنی هواپیما را پرسید .
پشت خط ، شخصی با گریه گفت :
هواپیما در جاده نایین – یزد سانحه دیده است .
تیمسار نمی‌دانست چه می‌شنود ، دوباره پرسید :
-چی شد ؟!
-هواپیمای حامل تیمسار ستاری سقوط کرد .
میر عشق‌الله شوکه شده بود . انگار تمام ستارگانی که تا لحظه‌ای پیش می‌درخشیدند سنگ شده و بر زمین می‌باریدند . سرش گیج می‌رفت . برایش باور کردنی نبود . مسیر هواپیما در سمت شمال فرودگاه در مسیر تهران بود ، ولی در جنوب شرقی دچار سانحه شده بود .
اندکی که به خود آمد ، به برج مراقبت رفت . از آن بالا شعله‌هایی دیده می‌شد که معلوم نبود ، شعله سانحه است . لذا از برج پایین آمد و به همراه پرسنل فنی آتش نشانی خود را به محل سانحه رساند . نزدیک محله سانحه عده‌ای راه می‌رفتند . دلش باز شد . با خوشحالی گفت :
خدا را شکر ، سرنشینان هواپیما سالمند .
اما نزدیک تر که رفتند ، بچه‌های گروه ضربت را دیدند که به علت نزدیک بودن به محل سانحه خود را زودتر رسانده بودند. پرسنل آتش نشانی ، شعله‌ها را که دیوانه وار زبانه می‌کشید ، خاموش می‌کردند . تیمسار به طرف شعله‌های آتش دوید . معاونش دست او را گرفت و مانع شد . تیمسار خودش را جلو انداخت و فریاد زد :
-چرا باور نمی‌کنید این آتش سوزنده نیست . جایی که ستاری باشد تکه‌ای از بهشت است . انگار شعله‌های آتش که تا بیکران آسمان بالا می‌رفت می‌خواست خبر شهادت تیمسار را تا همه جا بکشاند . وقتی جنازه‌های شهدا را از میان لاشه هواپیما بیرون کشیدند . تیمسار میر عشق‌الله جنازه شهید تیمسار ستاری را از میان سایر شهیدان پیدا کرد و درحالی که به شدت می‌گریست ، گفت :
خدا رحمتت کند ای انسان بزرگ ، ای که به خاطر زندگی چنان می‌دویدی که انگار فنایی برای آن نبود و به مرگ و شهادت آن گونه می‌نگریستی که انگار هر دمت و نفس کشیدنت ، بازدمی نخواهد داشت !
ای پاکباز عرصة عشق ، این شهادت عاشقانه مبارکت باد .”

 

 

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 7 مهر 1391  7:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها