خنکای نسیم، هر صبح گونههای سرخابی کودکانه کودکان ایستاده در صفهای مدرسه را نوازش میکند تا خواب را پشت دیوارهای مدرسه جا بگذارند و «همشاگردی سلام، همشاگردی درود» بخوانند و بعد مشتاقانه تا دم در کلاسشان بدوند.
بوی مهر، بوی ماه مهر، بوی روزهای کودکی... چه زیبا و آرام جا خوش کرده در گوشه و کنار خاطرات مایی که دیگر اول مهر برایمان روز التهاب و دلهره و مدرسه نیست.
برای مایی که «بزرگ» شدهایم و دنیایمان تغییر کرده است، برای مایی که دیگر صدای خانوم معلم و آقا معلم را نمیشنویم و مشق شب هم نداریم.
برای مایی که هنوز و همیشه، اول مهر، بغضی چشمانمان را پر میکند و زیر لب میگوییم: یادش به خیر...
خاطرات روز اول مهر هنوز هم روشن و جاندار است، آنقدر که باز کردن هیچ پنجرهای و وزیدن هیچ تندبادی در دنیا نتوانسته آن را از ذهنم و جانم پاک کند.
خنکایِ صبحِ اول مهر، عطرِ خوشِ نان تازه در سفره صبحانه، بوی خنکای نسیم اول صبح که تمام وجودت را میلرزاند، حس آب سرد که دست و رو شستن با آن، تا آخر سال تحصیلی خواب را از چشمانت میرباید، لحظههای دلشوره، بوی روپوش نویی که به تنت گریه میکند، شیرینیِ لبخند خسته مادر، فریادِ «بدو الان زنگ میخورد»، بوی کفش نو، سنگینی کیفِ پر از کتاب و دفتر و مداد سوسمار نشان، نشانی از هول و حواس پرتی که تا آخر عمر با تو میآید و هی بزرگ میشود، بوی ازدحام، بوی تنهایی، بوی گیجی، بوی ترس، بوی «برو کنار هل نده»، بوی سنگین کلام، بوی گچ و تق تق تخته سیاه، بوی شاخه گلی که از شدت هیجان خم شده و برگهای خستهاش هر کدام سویی را مینگرند، بوی دنیای آدم بزرگها ...
میبینی، پاییز با خود شور میآورد و برگها خبر بازگشایی مدارس میدهند، درختان آماده میشوند تا با شوق، برگهای رنگارنگشان را چون کاغذهای رنگی بر سر کودکانی که کیف به دوش با اخم، بهت و لبخند به مدرسه میروند، بریزند.
خنکای نسیم، هر صبح گونههای سرخابی کودکانه کودکان ایستاده در صفهای مدرسه را نوازش میکند تا خواب را پشت دیوارهای مدرسه جا بگذارند و «همشاگردی سلام، همشاگردی درود» بخوانند و بعد مشتاقانه تا دم در کلاسشان بدوند.
و کلاس ... با آغوشی باز در انتظار مهمانانی است که سرنوشتشان را پشت همین دیوارها گره خواهند زد. میآیند تا واژه واژهها بر تختههای سیاه جان بگیرند و فضای لرزان کلاس از شور و شوق کودکانه را گرم کنند.
چه شور و حالی دارد این روزهای آغاز مدرسه، اجازه گرفتنهای مدام و «خانم اجازه، آقا اجازه» گفتنهای مکرر، روزهایی سراسر شور و شیرینی، روزهایی که خیابانها سرخوش هیجان لبریز صداهای کودکانه جاری در پیادهروها هستند.
روزهایی که شوق هر سحرگاه، آرام از پشت پنجره کلاسها سرک میکشد تا با بالا آمدن آفتاب، تنشان را در نفسهای معطر کودکان شست وشو دهند.
روزهایی که آفتاب به شوق مدرسه رفتن هر صبح زودتر از آواز خروسها بیدار میشود. روزهایی که ماه، بالای سر دفترهای مشق به خواب میرود.
هر سال این روزها هفت ساله میشوم، دستهایم را میبویم که هنوز بوی دفتر مشق را میدهد، هنوز رد سپید گچ روی لباسم زنده است، چشمانم را با دستان گچی کودکیهایم میبندم و باز کنم.
فرزندان سرزمینم میآیند تا پشت نیمکتهای دو نفره چوبی، سه نفره بنشینند و درس بخوانند و لابهلای آرزوهایشان خانم دکتر، آقای مهندس، معلم، کارآفرین و ورزشکار شوند.
من هم وارد کلاس میشوم، پشت نیمکت مینشینم و خاطرات مدرسه را دوباره مرور میکنم،خاطراتی که هر کاری میکنی، یاد امسال را از یاد نمیبرد، یاد مدارسی را که 40 روز است به عزای غنچههای نشکفتهشان در اهر، هریس و ورزقان نشستهاند.
یاد کلاس اولیهایی که امسال بدون دیدن مدرسه به آسمان پر کشیدند، یاد کلاس پنجمیهایی که کلاس ششم را ندیدند و یاد کودکانی که با لرزشهای زمین، رفتند و امسال جایشان روی صندلیهای چوبی و فلزی سخت خالی است ...
اما زندگی جاری است و کودکان سرزمین ما، این اول مهر هم به مدرسه میروند و روی همین نیمکتها مینشینند تا نشان دهند فردا از آن ماست...
چشمانت را ببند! اینجا دنیایی دیگر است، بیا با هم، با تمام دانشآموزان ایران زمین و به یاد کودکان اهر، هریس و ورزقان بخوانیم:
باز آمد بوی ماه مدرسه *** بوی بازیهای راه مدرسه
بوی ماه مهر ماه مهربان *** بوی خورشید پگاه مدرسه
از میان کوچههای خستگی *** میگریزم در پناه مدرسه
باز میبینم ز شوق بچهها *** اشتیاقی در نگاه مدرسه
زنگ تفریح و هیاهوی نشاط *** خندههای قاه قاه مدرسه
باز بوی باغ را خواهم شنید *** از سرود صبحگاه مدرسه
روز اول لالهای خواهم کشید *** سرخ بر تخته سیاه مدرسه
..........................
گزارش: فرینوش اکبرزاده
..............................