0

شهدای شاخص مفقود

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

شهدای شاخص مفقود

 

 زندگی نامه شهید مهدی باکری 

تولد و کودکی
به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یک خانواده مذهبی و باایمان متولد شد. در دوران کودکی، مادرش را – که بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باکری به دست دژخیمان ساواک) وارد جریانات سیاسی شد.

فعالیتهای سیاسی – مذهبی
پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد. 
شهید باکری در طول فعالیتهای سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواک) تحت کنترل و مراقبت بود. 
پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از کشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل کشور فعال شود. 
شهید مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی(ره) – در حالی که در تهران افسر وظیفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی کرد و فعالیتهای گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی 
بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزنده‌ای را از خود به یادگار گذاشت. 
ازدواج شهید مهدی باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزنده‌ای برای مردم انجام داد. 
شهید باکری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گسترده‌ای را در برقراری امنیت و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق و غرب انجام داد و به‌رغم فعالیتهای شبانه‌روزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تکلیف خویش را در جهاد با کفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبهه‌ها شد.

 

نقش شهید در دفاع مقدس 
شهید باکری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتح‌المبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در کسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یکی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، که ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بی‌نظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه در عملیات بیت‌المقدس (با همان عنوان) شرکت کرد و شاهد پیروزی لشکریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود. 
در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس از ناحیه کمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی که داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بی‌سیم هدایت کند. 
در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بی‌امان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبهه‌ها حضور می‌یافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی،‌ هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانه‌روز تلاش می‌کرد. 
در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشکر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاک گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیک آزاد شد. 
شهید باکری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یک، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشکر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداکار، در انجام تکلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همه‌جانبه‌ای را از خود نشان داد. 
در عملیات خیبر زمانی که برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است. و در نامه‌ای خطاب به خانواده‌اش نوشت: 
من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلا می‌باشد همچنان در جبهه‌ها می‌مانم و به خواست و راه شهید ادامه می‌دهم تا اسلام پیروز شود. 
تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبهه‌ها، را از حضور در تشییع پیکر پاک برادر و همرزمش که سالها در کنار بود بازداشت. برادری که در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبهه‌ها، پا به پای مهدی، جانفشانی کرد. 
نقش شهید باکری و لشکر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی که آنان در دفاع پاتکهای توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر کسی پوشیده نیست. 
در مرحله آماده‌سازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به کندی می‌گذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب کرد و چونان مرشدی کامل و عارفی واصل، آنچه را که مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بکار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت.

بیانات شهید قبل از شروع عملیات بدر 
همه برادران تصمیم خود را گرفته‌اند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاکید می‌کنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم(ع) باشید که رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده کینم. 
هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شالم حال ما می‌گرداند. اگر از یک دسته بیست و دو نفری، یک نفر بماند باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اصاعت از فرماندهی است. 
تا موقعی که دستور حمله داده نشده کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شد سکوت را رعایت کند، دندانها را به هم بفشارد و فریاد نکند. 
با هر رگبار سبحان‌الله بگویید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه کرده و با سازماندهی مجدد کار را ادامه دهید. 
حداکثر استفاده از وسایل را بکنید. اگر این پارو بشکند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایقها باید عملیات بکنیم. لباسهای غواصی را خوب نگهداری کنید. یک سال است دنبال این امکانات هستیم. 
مهدی در شب عملیات وضو می‌گیرد و همه گردانها را یک یک از زیر قرآن عبور می‌دهد. مداوم توصیه می‌کند: 
برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا باشد. 
از پشت بی‌سیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تحریض و تشویق می‌کند. 
لشکر عاشورا در کنار سایر یگانهای عمل کننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب عملیات بدر، موفق به شکستن خط دشمن می‌شود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود می‌پردازد. 
در مرحله دوم عملیات، از سوی لشکر عاشورا حمله‌ای نفس‌گیر به واحدهایی از دشمن که عالم فشار برای جناح چپ بودند، آغاز می‌شود. حمله‌ای که قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع کامل دست دشمن از تعرض به نیروها در جناح چپ ثمره آن بود.

ویژگیهای اخلاقی 
شهید باکری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداکار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام می‌دانست و سعی می‌کرد زندگی‌اش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش می‌داد، آنها را می‌نوشت و در معرض دید خود قرار می‌داد و آنقدر به این امر حساسیت داشت که به خانواده‌اش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند. 
او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،‌باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم. 
شهید باکری از انسانهای وارسته و خودساخته‌ای بود که با فراهم بودن زمینه‌های مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود. 
زندگی ساده و بی‌ریای او زبانزد همه آشنایان بود. با تواناییهایی که داشت می‌توانست مرفه‌ترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یک بسیجی زندگی می‌کرد. از امکاناتی که حق طبیعی‌اش نیز بود چشم می‌پوشید. تواضع و فروتنی‌اش باعث می‌شد که اغلب او را نشناسند. او محبوب دلها بود. همه دوستش می‌داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق می‌ورزید. می‌گفت: 
وقتی با بسیجیها راه می‌روم، حال و هوای دیگری پیدا می‌کنم، هرگاه خسته می‌شوم پیش بسیجیها می‌روم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگی‌ام برطرف شود. 
همه ما در برابر جان این بسیجی‌ها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یک میلیون تومان هزینه – برای ساختن یک سنگر که حافظ جان آنها باشد – بشویم، یک موی بسیجی،‌ صد برابرش ارزش دارد. 
با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا، سیمایی جذاب و مهربان داشت. 
با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان می‌نمود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان. 
حجت‌الاسلام والمسلمین شهید محلاتی در مورد شهید باکری اظهار می‌دارند: 
وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده و باتقوا، الگوی رافت و محبت در برخورد با زیردستان بود. 
همسر شهید باکری در مورد اخلاق او در خانه می‌گوید: 
باوجود همه خستگی‌ها، بی‌خوابی‌ها و دویدن‌ها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد می‌شد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک می کرد؛ لباس می‌شست، ظرف می‌شست و خودش کارهای خودش را انجام می‌داد. 
اگر از مسلئله‌ای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی می‌کرد با خونسردی و با دلایل مکتبی مرا قانع کند. 
دوستان و همسنگرانش نقل می‌کنند: 
به همان میزان که به انجا فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شد، با خدای خود خلوت می کرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه می‌خواند. خواندن قرآن از کارهای واجب روزمره‌اش بود و دیگران را نیز به این کار سفارش می‌نمود. 
شهید باکری در حفظ بیت‌المال و اهیمت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر می‌داشت و از نوشتن با خودکار بیت‌المال – حتی به اندازه چند کلمه – منع می‌کرد. وقتی همرزمانش او را به عنوان فرماندهی که مندرسترین لباس بسیجی را مدتهای طولانی استفاده می‌کرد مورد اعتراض قرار می‌دادند، می‌گفت: تا وقتی که می‌شود استفاده کرد، استفاده می‌کنم. 
همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاکید می‌کرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشکر بعد از هر عملیات به منزلشان می‌رفت و از آنان دلجویی می‌کرد و در رفع مشکلات آنها اقدام می‌کرد. 
او می‌گفت: 
امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلت‌ترین زندگی‌هاست. 
 

 

نحوه شهادت 
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلی‌بن موسی‌الرضا(ع) خواسته بود که خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند. 
این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناکترین صحنه‌های کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می کرد، تلاش می‌نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت نماید، که در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل گردید. 
هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال می‌دادند، قایق حامل پیکر وی، مورد هدف آرپی‌جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست. 
او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقی آتشین به اباعبدالله‌الحسین(ع) و کوله‌باری از تقوی و یک عمر مجاهدت فی سبیل‌الله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیکران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باکری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده می‌دانست و تنها به لطف و کرم عمیم خداوند تبارک و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامه‌اش اشاره کرده است که: چه کنم که تهیدستم، خدایا قبولم کن. 
شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرف او اشاره می‌کند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان می‌کند و از زبان شهید می گوید: 
خدایا تو چقدر دوست‌داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید می‌شدی و در رگهایم جریان می‌یافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب می‌گفت. 
این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است که تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوک معنوی به آن دست یافته بود.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 3 مهر 1391  1:41 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهدای شاخص مفقود

 

 زندگی نامه شهید حمید باکری 

نام: حمید باکری
نام پدر: حسین
تاریخ تولد:  -/9/1334 
محل تولد: آذربایجان‌غربی / ارومیه 
تاریخ شهادت: 6/12/1362 
محل شهادت: جزیره مجنون 
طول مدت حیات: 28 سال 
مزار شهید: مفقودالجسد
آخرین سمت: قائم مقام فرماندهی لشگر31عاشورا

شهید ح.باکری

تولد و کودکی

در آذر سال 1334 در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود . در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علی که بدست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز کرد و خود سازی و تزکیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است.

تحصیلات

در سال 1355 ظاهراُ بعنوان تحصیل به خارج از کشور سفر می‌کند ، ابتداء به ترکیه و از ترکیه جهت گذراندن دوره چریکی عازم سوریه میشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی کرده و فقط یک هفته در کلاس درس حاضر می شود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

با هجرت امام«مد ظله العالی»به پاریس عازم پاریس می شود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه می‌رود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت، جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی در مراکز نظامی مشغول فعالیت می‌شود و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 57 به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات با عناصر دست‌نشانده امپریالیسم شرق و غرب که در گروهکها و احزابی که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت کرده بودند به مبارزه می‌پردازد .
در عملیات پاکسازی منطقه سرو و آزادسازی مهاباد ، پیرانشهر و بانه نقش مهم و اساسی داشته و در آزاد سازی سنندج با همکاری فرمانده عملیاتی منطقه با استفاده از طرحهای چریکی کمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شکسته و باعث گردید که سنندج پس از مدتها آزاد گردد.

ورود به بسیج و جنگ تحمیلی

شهید با فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی مسئول تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه شد ودر این مورد نقش فعالانه و موثری ایفا نمود . همیشه از بسیجی‌ ها و از قدرت الهی آنها سخن می گفت . با شروع جنگ تحمیلی جهت مبارزه با بعثیون کافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود .
مدتی در شهرداری بصورت افتخاری در سمت مسئول بازرسی مشغول خدمت گردید و چون کار اداری نتوانست روح بزرگ او را آرام کند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه 7 آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت . وی در زمره خاطراتش که از بسیجی ها صحبت می‌کرد می‌گفت که دو سه تا نوجوان بودند هر هر قدر اصرار کردیم که پشت جبهه کار کنند قبول نکردند و شروع کردند به گریه کردن که باید ما در خط مقدم باشیم و می‌گفت : اینها به انسان نیرو می دهند و باعث تقویت ایمان در آدمی می‌شوند.

شرکت در عملیات های مختلف

بعد از بازگشت مرتب از مزایای جنگ که بقول امام این جنگ یک نعمت است که فرزندان این مملکت را الهی کرده و آنها را از زندگی دنیایی به معنویت کشانده است . حمید برای مدتی از سوی جهاد سازندگی مسئولیت پاکسازی مناطق آزاد شده کردنشین در منطقه سرو را عهده دار گردید که در آن شرایط کمتر کسی می‌توانست چنان مسئولیتی را بپذیرد . سپس بعنوان مسئول کمیته برنامه ریزی جهاد استان تعییین شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلی می‌دانست و می‌اندیشید که در جبهه مفیدتر است حضور دائمی‌اش را در جبهه های نبرد با صدام متجاوز از عملیات فتح‌المبین شروع نمود ، در عملیات بیت‌المقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی که نمود نقش موثری در گشودن دژهای مستحکم صدامیان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشکر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان برای فعالیت دائمی در سپاه پاسدارن مصمم گردید .
در عملیات موفقیت‌آمیز «مسلم‌بن‌عقیل» بعنوان مسئول خط تیپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین (علیه السلام ) بود که چندین بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجک دستی به صدامیان شرکت نمود و از ناحیه دست مجروح شد و بر حسب شایستگی که کسب نمود از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابو‌الفضل (علیه السلام ) منصوب گردید .
بعد از عملیات والفجر مقدماتی بعنوان معاون لشکر 31 عاشورا راه مولایش حسین بن علی (علیه السلام) را ادامه داد استقامت و تدابیرش در مقابل صدامیان همیشه برای یارانش الگو بود شرکت در عملیاتهای والفجر 1 و2 و4 از افتخاراتش بود که همیشه دوش بدوش برادران رزمنده بسیجی‌اش در خطوط اول حمله شرکت داشت و با خونسردی زیادی که داشت همیشه فرماندهان زیر دستش را به استقامت و تحمل شداید صحنه های نبرد ترغیب مینمود و به آنها یاد می‌داد که چگونه با دست خالی از امکانات مادی در مقابل دشمن که سراپا پوشیده از زره و پیشرفته ترین امکانات جنگی عصر حاضر می‌باشد فقط بااتکاء به ایمان و روش حسینی باید جنگید.

شهید ح.باکری

عروج

در والفجر یک از ناحیه پا و پشت زخمی و بستری گشت که پایش را از ناحیه زانو عمل جراحی کردند . اطرافیانش متوجه بودند که از درد پا در رنج است ولی هیچوقت این را به زبان نیاورد و بالا‌خره در عملیات فاتحانه خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می‌شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می‌آوردند و کنترل منطقه را در دست می‌داشتند عازم گردید و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که به افتخارش پل حمید نامیده شد)در عمق 60 کیلومتری عراق را اطلاع داد . پلی که با تصرف کردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروههای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آنها بفرستد در نتیجه تمام نیروههایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروههای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همانجا به لقاء‌الله پیوسته و به آرزوی دیرینه‌اش دیدار سرور شهیدان امام حسین (علیه السلام ) نایل آمد .
به جاست یاد شود از یار باوفایش شهید مرتضی یاغچیان معاون دیگر لشکر عاشورا مه ادامه دهنده راه حمید بود و بعد از شهادت حمید سنگر او را پر کرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حمید بشهادت رسید .
روحش شاد و یادش گرامی باد. او هم از رزمندگان امام حسین (علیه السلام ) بارها در عملیات زخمی شده و رشادت ها نشان داده بود و شاید بخاطد علاقه زیادی که این دو برادر بهم داشتند و پشتیبان هم در صحنه های نبرد بودند در یک سنگر بشهادت رسیدند و یاد آور شجاعت و شهامت و استقاما حسین گونه در صحنه های نبرد حق علیه باطل شدند.
شهید حمید باکری در این چند سال اخیر لحظه‌ای آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصیتنامه‌اش هم قید کرده معتقد به کسب روزی از راه ساده نبود ، از نمونه‌ بارز یک انسان متقی بور و صفاتیکه در اول سوره مبارکه بقره و نیز حضرت علی (علیه السلام ) در خطبه همام در مورد متقین فرموده‌اند در او عینیت می‌یافت.

ردپای نور 
مسوولیت شهید تاریخ عملیات نام عملیات 
- 02/01/1362 فتح المبین 1
فرمانده یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف 10/02/1361 بیت المقدس 2
- 23/04/1361 رمضان 3
- 09/07/1361 مسلم بن عقیل 4
- 17/11/1361 والفجر مقدماتی 5
- 21/01/1362 والفجر1 6
- 29/04/1362 والفجر2 7
- 27/07/1362 والفجر4 8
قائم مقام فرماندهی لشگر31عاشورا 03/12/1362 خیبر 9

 

برگرفته از سایت ساجد و صبح

 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 3 مهر 1391  1:42 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهدای شاخص مفقود

 

 زندگی نامه شهید علی تجلائی 

 شهید تجلائی

قائم مقام فرمانده قرارگاه ظفر وفرمانده طرح وعملیات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) (ستاد کل نیروهای مسلح) سال 1338 در شهرستان تبریز به دنیا آمد . پس از سپری کردن دوران دبستان ، راهی دبیرستان تربیت تبریز شد ، و دیپلم خود را در رشته ریاضی گرفت .

تجلایی در همین دوران ، توسط ساواک احضـار شد ، چرا که از امضاء برگه عضویت حزب رستاخیز امتناع ورزیده بود . با آغاز حرکت مردم علیه رژیم پهلوی در سال 1357 ، تجلایی نیز فعالیت خود را شروع کرد . او در تمامی تظاهرات و اجتماعـات مردمی علیه رژیم پهلـوی حضور فعـال داشت و به چـاپ و پخش اعلامیـه هـا مشغول بود .

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، تجلایی در سال 1358 ، به عضویت سپاه پاسداران درآمد و یک دوره آموزشی نظامی پانزده روزه را زیر نظر سعید گلاب بخش - معروف به « محسن چـریک » - در سعد آباد تهران گذراند . تجلایی که در امر آموزش فنون رزمی مهارت زیادی کسب کرده بود ، پس از مدتی ، در پادگان سیدالشهداء به عنوان مربی آموزشی مشغول به کار شد . او در آموزش نظامی بسیار جدی و سخت گیر بود و می گفت : من در عمر خود پانزده روز آموزش دیده ام و فردی به نام محسن چریک به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام ، تیری زیر پایم کاشته است . اکنون می خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را به جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یک قطره از خون شما بریزد ، من مسئولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم . سختگیری وی در آموزش به حدی بود که در میان نیروها به « علی رگبار » معروف بود .

نقل است که روزی حاج مقصود تجلایی - پدر علی - در میان داوطلبان آموزش نظامی بود و هر بار که چشمان علی به پدر که در خار و خاشاک سینه خیز می رفت ، تلاقی می کرد ، بدنش سست می شد و بغض گلویش را می فشرد . علی تجلایی به کارش عشق می ورزید . وقتی به منطقه جنگی می رفت ، شرایط را به دقت می سنجید و برحسب نیاز و نوع منطقه عملیاتی ، آموزش های لازم را ارائه می کرد و طرح های نو در امر آموزش تدوین می کرد . او می گفت : قصد دارم طی پانزده روز آموزش ، نیرویی تربیت کنم که نه تنها جسارت روبرو شدن با خطرهای بزرگ را داشته باشد ، بلکه بتواند در میدان رزم با لشکر مجهز و دوره دیده دشمن حرف اول را بزند .

پس از مدتی به کردستان رفت و به مبارزه با ضد انقلاب منطقه پرداخت . بعد از آن ، مأموریت یافت به اتفاق چند تن راهی افغانستان شود ، تا علیه نیروهای متجاوز شوروی ، مردم مسلمان آن کشور را یاری کند . او برای ورود به افغانستان که مرزهایش تحت کنترل شدید ارتش سرخ بود ، از شناسنامه افغانی استفاده کرد . در پاکستان ، تجلایی برای تأسیس مرکز آموزش فرماندهی برای مجاهدین افغانی ، حفاظت از نماینده امام در افغانستان ، و حمل وجه نقد برای مجاهدین ، برنامه دقیقی تهیه کرد . در افغانستان ، حدود سیصد نفر از مجاهدین افغانی که اغلب سطح علمی بالایی داشتند ، زیر نظر تجلایی آموزش دیدند . به ابتکار او ، در چندین نقطه افغانستان ، راهپیمایی هایی علیه آمریکا ترتیب داده شد . او اغلب اوقات به مناطق پدافندی مجاهدین می رفت و چگونگی گسترش خط پدافندی ، آرایش سلاح و نیرو و حدود ارتش را برای آنها تشریح می کرد .

تجلایی و یارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغانی پرداختند و به ایران بازگشتند ، چرا که جنگ ایران و عراق آغاز شده بود . تجلایی بلافاصله پس از ورود به ایران ، راهی جبهه های جنوب شد و در نبردهای دهلاویه شرکت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد ، حضور فعالی داشت . در همین زمان ، مرتضـی یاغچیـان و یارانش ، سه شبـانه روز در بستان با سلاح سبک در مقابل نیروهای زرهی عراق مقاومت کردند . با نزدیک شدن نیروهای دشمن ، قرار شد شهر را تخلیه کنند تا هواپیماهای خودی شهر را بمباران کنند . چنین اتفاقی رخ نداد و شهر بستان به دست نیروهای عراقی افتاد . رزمندگان پس از درگیری با تانکهای عراقی و منهدم کردن عده ای از آنها ، پیاده به سوی سوسنگرد عقب نشینـی کردند و عازم دهلاویـه ( یکی از روستاهای نزدیک سوسنگرد ) شدند تا در آنجا ، خط پدافندی ایجاد کنند تا دشمن نتواند از پل سابله عبور کند . با ورود علی تجلایی و یارانش ، نیروهای رزمنده جانـی دوباره گرفتند . ابتدا به ارزیابی موقعیت دشمن و نیروهای خودی پرداخت و طرح های خود را ارائه کرد . ابتدا تصمیم این بود که دشمن پیشروی کند و رزمندگان دفاع کنند ، اما علی تجلایی طرح دیگری داشت . بر طبق نظر او ، رزمندگان می بایست نظم و سازمان دشمن را بر هم زنند . همان شب با فرماندهی تجلایی ، اولین شبیخون به دشمن انجام شد و این کار تا چند شب ادامه یافت . عراقی ها با تمام ادوات سنگین خود ، دهلاویه را زیر آتش گرفتند . تجلایی در فکر عقب نشینی نبود و می خواست تا آخرین نفس بجنگد . عملیات عراقی ها به دهلاویه در تاریخ 23 آبان 1359 آغاز شد . در طی این عملیات ، دشمن تا نزدیکی پادگان حمیدیه پیش رفت و دهلاویه را در محاصره کامل قرار داد . در سوسنگرد هیچ نیروی کمکی وجود نداشت . هدف اصلی دشمن ، تصرف سوسنگرد بود . تجلایی پس از بررسی مجدد منطقه ، بر آن شد تا نیروها را به عقب برگرداند و به دستور او ، نیروها به سوسنگرد عقب نشینی کردند . توپهای عراقی آتش سنگینی را روی شهر می ریختند . مرتضی یاغچیان به شدت زخمی شده بود ، با این حال او رزمندگان را به مقاومت تا پای جان دعوت می کرد و از آنها خواست اسلحه ای برایش فراهم کنند تا در لحظه ورود عراقی ها به شهر ، با تن زخمی دفاع کند ؛ و تجلایی درصدد بود تا در اولین فرصت ، زخمی ها را از سوسنگرد خارج کند . سرانجام تمامی مجروحان با قایق به آن سوی کرخه منتقل شدند . از حمیدیه فرمان رسید شهر را تخلیه کنند . از 1800 نیروی مسلحی که تجلایی سازماندهی کرده بود ، حدود 150 نفر باقی مانده بودند . تجلایی به آنها گفت : « هر کس می خواهد سوسنگرد را ترک کند ، همچون شب عاشورا می تواند از تاریکی استفاده کند و از طریق رودخانه و جاده خاکی ، به اهواز برود . » دشمن هر لحظه پیشروی می کرد و از بی سیم اعلام عقب نشینی می شد . نیروهای عراقی تا کنار کرخه رسیده بودند که تجلایی در عرض رودخانه طنابی کشید تا نیروها از رودخانه عبور کنند . فقط چند تن باقی مانده بودند . تجلایی برای شناسایی مسیر رودخانه ، از بقیه جدا شد و در کنار رودخانه به تکاوران عراقی برخورد . آنها می خواستند او را زنده دستگیر کنند و برای گرفتن اطلاعات ، به آن طرف کرخـه ببرند . وی به سـوی آنها شلیک کرد و یک نفـر را کشت و بقیـه فراری شدنـد . در این زمان تجلایـی و نیروهـایش تصمیم می گیرند در سوسنگرد بمانند و به شهادت برسند . او با خونسردی و اطمینان به ساماندهی نیروها پرداخت . به دستور او نیروهایی که در اطراف شهر پراکنـده بودند ، جمع شدنـد و در گروه های نه نفری ، در مناطق مختلف شهر مستقر شدند . تجلایی برای نیروهایی که سی و پنج نفر بیش نبودند ، صحبت کرد و به آنها گفت : « آیا حاضرید امشب را بخریم ؟ بیایید بهشت را برای خود بخریـم . » رزمندگان از لحاظ آب در مضیقه بودند و به ناچار از آبهـای کثیف گودالهـا استفـاده می کردند و تانکهای عراقی از سمت بستان و حمیدیه به طرف شهر در حال پیشروی بودند . از هر طرف باران خمپاره می بارید . تجلایی دستور داد تا نیروها به حوالی دروازه اهواز بروند ، چرا که دشمن وارد شهر شده بود . در یکی از کوچه ها ، با نیروهای عراقی درگیر شدند . پس از رهایی از این درگیری ، نیروهای باقیمانده از یکدیگر حلالیت طلبیدند . عراق با چهار تیپ زرهی و پیاده وارد شهر شده بود ، در حالی که تعداد رزمندگان مدافع شهر ، به دویست نفر نمی رسید . در این حین ، تجلایی از ناحیه کتف زخمی شد ، ولی با بستن یک تکه پارچه سفید روی زخم ، به فعالیت خود ادامه داد و عملاً فرماندهی عملیات شهر سوسنگرد را به عهده داشت . با ادامه درگیری ، موشکهای آر.پی.چی و مهمات رزمندگان تمام شد ، به طوری که رزمندگان روی زمین در جستجوی فشنگ بودند . تجلایی گفت : « شهر در آتش می سوخت ... صدای ناله زخمی ها از مسجد و خانه ها در شهر می پیچید . » تانکهای عراقی بسیار نزدیک شده بودند . تجلایی سه راهی و کوکتل درست می کرد . مقداری مهمات در ساختمان های سازمانی وجود داشت و رسیدن به آنجا با توجه به آتش دشمن ، امری غیر ممکن می نمود . تجلایی ، تویوتایی را که لاستیک نداشت و بسیار آهسته حرکت می کرد ، سوار شد و به وسط چهار راه رفت . سیل رگبار دوشکا به طرفش سرازیر شد . نیروهـای عراقی به داخل خانه های سازمانی نفـوذ کـرده بودنـد . وی پس از رسیدن به آنجا چهل دقیقه یک تنـه با آنها جنگید و مهمـات را برداشت و به سوی رزمندگان بازگشت . همرزمانش می گویند : با چشم خود عنایت و لطف خدا را دیدیم . گویی حایلی نفوذناپذیر از هر طرف ماشین را حفاظت می کرد . وقتی از ماشین خارج شد ، غرق در خون بود . گلوله کالیبر 75 به رانش خورده بود . وی را به مسجد انتقال دادند و گلوله را از رانش بیرون آوردند . تجلایی با زخمی که در بدن داشت ، دوباره به راه افتاد . تلفن سالمی پیدا کرد . به تبریز زنگ زد و با آیت الله سیداسدالله مدنی صحبت کـرد و از کوتاهـی فرمانـده کل قـوای وقت ( بنـی صـدر ) و تنهـایی نیروهـا سخن گفت .آیت الله مدنی که پشت تلفن می گریست ، بلافاصله خود را به امام رساند و به دنبال آن فرمان داد سوسنگرد هر چه سریعتر باید آزاد شود و نیروهایی که در آنجا هستند از محاصره خارج شوند . ارتش به دستور بنی صدر وارد عمل نمی شد . نیروهای رزمنده در حالی که بسیار خسته بودند و در شرایط سختی به سـر می بردند ، شش روز تمـام مقاومت کردند ، به گونـه ای که عراقی ها را به شدت خسته و عصبانی کرده بودند . از نیروهای حاضر ، تنها سی نفر باقی مانده بودند .

در 26 آبان 1359 ، توان رزمی رزمندگان به پایان رسید ، تا این که نیروهای سپاه وارد عملیات شدند و همراه هوانیروز و توپخانه ارتش ، به نیروهای عراقی یورش بردند . نیروهای خسته همپای نیروهای تازه نفس ، شهر را از عراقی ها پاکسازی کردند . بدین ترتیب ، سوسنگرد آزاد شد . زخمهای تجلایی عفونت کرد و او را به تهران اعزام کردند . در عملیات محور دهلاویه فرمانده و در عملیات سوسنگرد معاون عملیات سپاه بود .

تجلایی در سال 1360 ، با خانم انسیه عبدالعلی زاده ازدواج کرد ، اما این تحول در زندگی هم نتوانست او را از حضور در جبهه دور سازد . بعد از آن به عنـوان فرمانـده گردان هـای شهیـد آیت الله قاضی طباطبایـی و شهید آیت الله مدنـی ( نیروهای اعزامی آذربایجان ) به جبهه اعزام شد . ابتدا در جبهه های نبرد پیرانشهر ، مسئول عملیات بود .

پس از آن در عملیات فتح المبین ، در فروردین 1361 ، با سمت فرماندهی گردانهای آیت الله مدنی و آیت الله قاضی طباطبایی شرکت جست . تجلایی پیش از عملیات ، با نیروها بسیار صحبت می کرد و از تشکیل محافل دعا و توسل غافل نمی شد . وی مدام نگران این بود که مبادا پیش از عملیات ، نیروها بمباران شوند . لذا به شدت مسئله استتار را برای همه رزمندگان توجیه می کرد . گردان تجلایی در عملیات فتح المبین ، در ارتفاعات میش داغ موضع گرفت تا هنگام درگیری دیگر گردانها ، نیروهای احتیاط دشمن را در هم بکوبند . این طرح توسط تجلایی ریخته شده بود . نیروهای دشمن با دیدن گردان تجلایی آتش سنگین را به روی آن ریخت . با این حال دشمن نیروهای تازه نفس خود را به منطقه اعزام کرد . تجلایی تصمیم گرفت برای ایجاد رعب و به هم ریختن سازمان نیروهای دشمن ، یک سری کارهای ایذایی انجام دهد و برای این منظور با دو دسته نیروها به خاکریز عراقی ها زد . این کار تجلایی در آن روزها بسیار با اهمیت بود . در یک عملیات ایذایی ، تجلایی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحیه پا مجروح شد . ولی با آنکه زخمش کاری بود ، تا اتمام مدت مأموریت گردان در منطقه ماند . تجلایی و یارانش پس از بازگشت به تبریز مورد استقبال مردم قرار گرفتند . او مدتی بعد دوباره عازم جبهه شد و در عملیات بیت المقدس با سمت جانشین تیپ عاشورا شرکت جست . در طی این عملیات ، علی تجلایی ، خاکریزی طراحی کرد که به هنگام یورش دشمن ، مانع از پیشروی آن می شد . پس از عملیات بیت المقدس ، عملیات رمضان شروع شد . تیپ عاشورا مأموریت خود را به شایستگی در منطقه پاسگاه زید به انجام رساند .

بعد از آن ، در تیرماه 1361 ، مأموریت یافت که در اجرای مرحله ای دیگر از این عملیات در شلمچه وارد عمل شود . تجلایی به همراه برادر کوچکترش - مهدی - در بهمن ماه 1361 ، در عملیات والفجر مقدماتی شرکت داشت و مهدی در منطقه عملیاتـی در میـدان مین به شهـادت رسید . علی بر آن بود که پیکر برادر را برگردانـد ، همانطـوری که اجساد بسیاری از شهدا را برگردانده بود . پس از شهـادت برادر ، به اصغر قصـاب عبداللهـی گفت : این چه سری است که برادران کوچکتر ، برادران بزرگ خود را اصلاً در شهـادت مراعـات نمی کنند ، سبقت می گیرند و زودتر از برادر بزرگشان به مقصد می رسند . و این در حالی بود که اصغر قصاب عبداللهی نیز از پیشدستی برادر کوچکترش - مرتضی - گله مند بود . علی برای آوردن جنازه برادر که در منطقه دشمن افتاده بود ، شبانه راهی شد . وقتی که با زحمات و خطرات زیاد جنازه شهید را آورد ، متوجه شد نامش مهدی است و بسیار به برادرش مهدی شبیه است ، اما خود او نیست . با این حال خوشحال شد و گفت : « او را که آوردم انگار برادر خودم مهدی را آوردم . » علی تجلایی در سال 1362 ، به سمت معاونت آموزشهای تخصصی سپاه منصوب می گردد و در تنظیم و تدوین دستاوردهای عملیات کوشش بسیار می کرد .

در سال 1362 ، در عملیات والفجر 2 شرکت کرد و بعد از آن به تهران اعزام گردید تا دوره دافوس را بگذراند . در همین زمان دخترش حنانه به دنیا آمد . با وجود کار بسیار و تحصیل و مباحث فشرده ، همه وظایف خانه را خود انجام می داد . در عملیات خیبر نیز شرکت کرد . پس از آن مسئولیت طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) به او واگذار شد .

علی تجلایی ، صبحدم روز 29 بهمن 1363 ، عازم جبهه شد و قبل از حرکت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلالیت طلبید و گفت :مرا حلال کنید . من پدر خوبی برای بچه ها و همسر خوبی برای شما نبوده ام . حالا پیش خدا می روم ... . مطمئنم که دیگر برنمی گردم . همیشه می گفت : « خدا کند جنازه من به دست شما نرسد . » گفتم : چرا ؟ گفت : برادران ، بسیار به من لطف دارند و می دانم که وقتی به مزار شهیدان می آیند ، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعی جنگ ، شهیدان بسیجی اند . دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم . تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس . در این عملیات ، تجلایی به سمت جانشین قرارگاه ظفر منصوب شد . قبل از عملیات بدر به یکی از همرزمانش گفت که دیگر نمی خواهد پشت بی سیم بنشیند و می خواهد همچون یک بسیجی گمنام در عملیات شرکت کند . او همچون یک بسیجی گمنام همراه سایر بسیجیان راهی خط مقدم شد . تصور می کردند وی به خاطر مسائل امنیتی با شکل و شمایل یک بسیجی ساده برای ارزیابی کیفیت نیروها یا به خاطر یک سری مسائل محرمانه در خط مقدم حضور یافته است ، غافل از این که او آمده بود تا مثل یک بسیجی در عملیات شرکت کند . تجلایی سوار بر پشت کمپرسی با گروهان 3 گردان امام حسین (ع) ، با فرماندهی گروهان شهید خلیلی نوبری ، عازم هورالعظیم شد . در جنگ از خود رشادت های بسیار نشان داد ، به گونـه ای که آنهایـی که او را نمی شناختند ، نام و نشـانش را از هم می پرسیدنـد و آنهایـی که می شناختند ، از جرئت و جسارتش به شگفت آمده بودند . از قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) گروهی را فرستاده بودند تا هر طور شده او را پیدا کنند و برگردانند اما او را نیافتند . نیروهای اصغر قصاب عبداللهی ، فرماندة گردان امام حسین از لشکر عاشورا ، تصمیم داشتند اتوبان بصره - العماره را تصرف نمایند . تجلایی با آنها به راه افتاد . اصغر قصاب برای بچه ها صحبت می کرد و پس از او علی تجلایی به سخن آمد . امشب مثل شبهای گذشته نیست . امشب ، شب عاشورا را به یاد بیاورید که حسین چگونه بود و یارانش چگونـه بودنـد ... امشب من هم با شمـا خواهـم رفت و پیشاپیش ستـون حرکت خواهـم کرد . اصغر قصاب تلاش بسیار کرد تا او را بازگرداند ، اما او رضایت نداد . همه با آب دجله وضو ساختند و از دجله گذشتند . اتوبان از دور نمایان شد . عده ای از رزمندگان و پیشاپیش همه علی تجلایی به خاکریز دشمن زدند و از آن گذشتند و به آن سوی اتوبان رفتند . یکی از نیروهای گردان امام حسین (ع) می گوید ، نیروهای دشمن در کانال مستقر بودند . با فرمان تجلایی ، رزمندگان به جای پنهان شدند به سوی آنها یورش بردند و همه را از پا درآوردند . تجلایی بی امان می جنگید و پیشاپیش همه بود . گردان سیدالشهداء قرار بود از طرف روستای القرنه پیشروی کند ، اما خبری از آنها نبود . عده ای به سوی روستا روان شدند اما بازنگشتند و عده ای دیگر اعزام شدند که از آنها هم خبری نشد . اصغر قصاب و علی تجلایی تصمیم گرفتند به طرف روستا حرکت کنند . تانکهای دشمن از اتوبان می آمدند و نیروهای رزمنده عملاً در محاصره دشمن قرار گرفته بودند . به طرف روستای القرنه حرکت کردیم . خاکریزی بلند در نزدیکی روستا بود ، در پشت آن پنهان شدیم و مدتی بعد درگیری آغاز شد . روستا پر از نیروهای عراقی بود که در پشت بامها مستقر بوده و بر همه جا مسلط بودند . نیروهای عمل کننده تمام شد . اصغر قصاب در شیب خاکریز تیری به دهانش اصابت کرده و از پشت سرش درآمده و به شهادت رسید . تجلایی بسیار ناراحت بـود اما با اطمینـان کار می کرد . بی سیم چـی گـردان سیدالشهـدا از راه رسیـد و گفت : « گردان نتوانست از روستا عبور کند و فقط من رد شدم . » صدای تانکهای دشمن از طرف اتوبان هر لحظه شنیده می شد . تعداد نفرات خودی تنها شش نفر بودند و با خاکریز بعدی حدود پانزده متر فاصله داشتند . تجلایی به سوی خاکریز بعدی رفت . او لحظه ای بلند شد تا اطراف را نگاه کند که ناگهان تیری به قلبش اصابت کرد . خیلی آرام و آهسته دراز کشید ، بی آنکه دردی از جراحت بر رخسارش هویدا باشد . با دست اشاره کرد که آن اشارت را درنیافتیم . تجلایی پیش از حرکت به همه گفته بود : « با قمقمه های خالی حرکت کنید چون ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب شهید شده است . » آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد .

مهدی تجلایی در بهمن 1361 ، در عملیات والفجرمقدماتی به شهادت رسید و جنازه او در منطقه عملیاتی باقی ماند . در سال 1373 ، پیکرمطهرش کشف و به زادگاهش انتقال یافت ، اما پیکر علی ...

شهید تجلائی

بخشی از وصیتنامه شهید :

 برادران پاسدارم! امیدوارم با بزرگواری خودتان این بنده ذلیل خدا را عفو کنیدسفارشی چند از مولایمان علی (ع) برای شما دارم. در همه حال پرهیزگار باشید و خدا را ناظر و حاضر بر اعمال خود بدانید. یاور ستمدیدگان و مستمندان جامعه و یاور تمامی‌ مستضعفان باشید، مبادا یتیمان و فرزندان شهدا را فراموش کنید. سلسله مراتب و اطاعت از مسئولین را با توجه به اصل ولایت رعایت کنید. در هر زمان و هر مکان، با دست و زبان و عمل، امر به معروف و نهی از منکر کنید. برادران مسئول! که به طور مستمر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب، شبانه‌روزی فعالیت می‌کنید، به عدالت در کارهایتان و تصمیم‌گیری‌هایتان به عنوان یک مرز ایمان داشته باشید. عدالت را فدای مصلحت نکنید، پرحوصله باشید و در برآوردن حاجات و نیازهای آنها بکوشید. در قلب خود، مهربانی و لطف به مردم را بیدار کنید و طوری رفتار نکنید که از شما کراهت داشته باشند. برایم الهام شده که این بار اگر خداوند رحمان و رحیم بخواهد، به فیض شهادت نائل خواهم آمد.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 3 مهر 1391  1:43 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهدای شاخص مفقود

 

 زندگینامه شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور 

شهید مصطفی ردانی پوربه سال 1337 ﻫ..ش در یکی از خانه‌های قدیمی منطقه مستضعف‌نشین (پشت مسجد امام) شهر اصفهان متولد شد . پدرش از راه‌کارگری و مادرش از طریق قالی‌بافی مخارج زندگی خود را تأمین و آبرومندانه زندگی می‌کردند و از عشق و محبت سرشاری نسبت به ائمه‌اطهار (ع) و حضرت زهرا س برخوردار بودند . تا آنجا که با همان درآمد ناچیز جلسات روضه‌خوانی ماهانه در منزلشان برگزار می‌شد .
او که از بیت صالحی برخاسته بود و به لحاظ مذهبی ، خانواده‌ای مقید و متدین داشت ، تحصیل در هنرستان را به دلیل جو طاغوتی و فاسد آن زمان تحمل نکرد و از محیط آن کناره گرفت و با مشورت یکی از علما به تحصیل علوم دینی پرداخت .
شهید ردانی پور سال اول طلبگی را در حوزه علمیه اصفهان سپری کرد . پس از آن برای ادامه تحصیل و بهره‌مندی از محضر فضلا و بزرگان راهی شهر قم شد و در مدرسه حقانی به درس خود ادامه داد . مدرسه حقانی در آن زمان بنا به فرموده شهید بهشتی (ره)پذیرای طلابی بود که از جهت اخلاقی ایمانی و تلاش علمی نمونه بودند . او نیز که از تدین اخلاق حسنه بینش و همت والایی برخوردار بود به عنوان محصل در این حوزه پذیرفته شد 
او که با سخت کوشی و تحمل مشقتها آشنایی دیرینه‌ای داشت ، حتی در ایام تعطیل از کار و کوشش غافل نبود .
ایشان حدود شش سال مشغول کسب علوم دینی بود . با نضج گرفتن انقلاب اسلامی با تمام وجود در جهت ارشاد و هدایت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصتها برای تبلیغ به مناطق محروم کهکیلویه و بویراحمد و یاسوج سفر کرد و درسازماندهی و هدایت حرکت خروشان مردم مسلمان آن خطه تلاش فراوانی را ازخود نشان داد.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی 
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه شهید ردانی پور با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج فعالیتهای همه جانبه خود را آغاز کرد . 
او با بهره‌گیری از ارتباط با حوزه علمیه قم در جهت ارائه خدمات فرهنگی به آن منطقه محروم حداکثر تلاش خود را به کار بست و در مدت مسئولیت یک ساله‌اش در سمت فرماندهی سپاه یاسوج به سهم خود اقدامات مؤثری را به انجام رساند . درگیری با خوانین منطقه و مبارزه با افرادی که به کشت تریاک مبادرت می‌ورزیدند از جمله کارهای اساسی بود که نقش تعیین کننده‌ای در سرنوشت آینده این مردم مستضعف به جا گذاشت .
این شهید بزرگوار که با درک شرایط حساس انقلاب اسلامی دو سال از حوزه و درس جدا شده بود با واگذاری مسئولیت به یکی از برادران به دامان حوزه علمیه بازگشت تا بر بنیه علمی خود بیفزاید . 
هنوز چند ماهی از بازگشت او به قم نگذشته بود که حرکتهای ضد انقلاب در کردستان و بعضی از مناطق کشور شروع شد. او که از آگاهی و شناخت بالایی برخوردار بود و نمی‌توانست زمزمه‌های شوم تجزیه طلبی مزدوران استکبار جهانی و جنایات آنان را در به شهادت رساندن و سربریدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نماید با وجود اینکه در دروس حوزوی به پیشرفتهای چشمگیری نایل آمده بود . به منظور مقابله با جریانات منحرف و آگاهی بخشی به مردم و بازگردان امنیت و ثبات کردستان به سوی این خطه شتات . یک سال تمام به همراه نیروهای جان برکف و رزمنده برای سرکوبی اشرار و نابودی ضد انقلاب و بر ملا کردن چهره کثیف آنان تلاش و فعالیت کرد .
در جلسه‌ای که به اتفاق نماینده حضرت امام قدس سره و امام جمعه اصفهان خدمت حضرت امام مشرف شده بودند ،‌ایشان از معظم له در مورد رفتن به کردستان کسب تکلیف کردند. حضرت امام به شهید ردانی پور امر فرمودند . شما باید به کردستان بروید و کارکنید .
او در آنجا هم به کار تبلیغ و ترویج احکام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد فی‌سبیل الله در جنگ با ضد انقلاب شرکت می‌کرد علاوه بر این در بالا بردن روحیه رزمندگان اسلام در آن شرایط حساس و بحرانی نقش به سزایی داشت و در شرایطی که رزمندگان اسلام تمایل بیشتری به حضور در جبهه‌های جنوب را داشتند ، این شهید بزرگوار سهم زیادی درنگهداشتن برادران رزمنده در منطقه کردستان داشت و در ترویج اسلام زحمات طاقت فرسایی را متحمل گردید .

شهید مصطفی ردانی پورنقش شهید در جنگ تحمیلی
با شروع جنگ تحمیلی ، شهید ردانی پور به همراه عده‌ای از همرزمان خود از کردستان وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقه 2) که در نزدیکی آبادان جبهه دارخوین مستقر بودند شروع به فعالیت کرد . ایشان مدتها با رزمندگان اسلام در خطی که به خط شیر معروف بود علیه دشمن بعثی به مبارزه پرداخت و ازمهمترین علل شش ماه مقاومت مستمر نیروها در این خط وجود این روحانی عزیز و دلسوز بود که به آنها روحیه می‌داد سخنرانی می‌کرد و یا مراسم دعا برگزار می‌نمود.
ایشان با تجربه‌ای که از کار در جبهه‌های کردستان داشت سلاح بر دوش به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان می‌پرداخت و با برگزاری جلسات دعا و مجالس وعظظ و ارشاد ، نقش مؤثری در افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان ایفا می‌نمود و در واقع وی را می‌توان یکی از منادیان به حق و توجه به حالات معنوی در جبهه‌ها نامید .
او در عملیات محرم والفجر 1 و والفجر 2 شرکت داشت و تا لحظه شهادت هرگز جبهه را ترک نکرد و فرمان امام عظیم الشأن (قدس سره) را در هر حال بر هر چیزی مقدم می‌دانست .
ایشان در کمتر از 3سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کرد ، که این مهم ناشی از همت تلاش پشتکار و اخلاص در عمل این شهید عزیز بود .
 

ویژگیها و فضایل اخلاقی 
شهید ردانی پور مسلح به سلاح تقوی بود ودر توصیه دیگران به تقوی و خصایل والای اسلامی تلاش زیادی داشت .
خصوصاً به کسانی که مسئولیت داشتند همواره یادآوری می‌کرد که :
کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام ، عنوانی پیدا کرده‌اند مواظب خود باشند اخلاق اسلامی را رعایت کنند و بدانند که هر که بامش بیش برفش بیشتر .
او معتقد بود که باید در راه خدانسبت به برادران رفتاری محبت آمیز داشت و همان گونه که ازخدا انتظار بخشش می‌رود ، گذشت از دیگران نیز باید در سرلوحه برنامه‌ها قرار گیرد .
ایشان با یاد امام زمان (عج) انس و الفتی خاص داشت ، در مناجاتها و دعاها سوزو گدازش به ‌خوبی مشهود بود ، لذا همواره سفارش می‌کرد :
آقا امام زمان (عج) را فراموش نکنید و دست از دامن امام و روحانیت نکشید .
از خصوصیات بارز آن شهید در طول خدمتش توجه به دعا و مناجات با خدا بود و کمتر وقتی پیش می‌آمد که از تعقیبات و نوافل نمازها غفلت کند .
 او که به قدری به دعا و زیارت اهمیت می‌داد که حتی در وصیتنامه‌اش نیز سفارش می‌کند که به هنگام دفنم زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا (س) را بخوانید .
او چشم به مقام و موقعیت و مال و منال دنیا ندوخت و برای احیای آیین پاک خداوندی و یاری و دستگیری مظلومان سختی‌ها را به جان خرید و در این راه از جان عزیزش گذشت . 
شهید ردانی پور همواره نزدیکان خود را در بعد تربیتی افراد خانواده مورد سفاش قرار می‌داد و در وصیتنامه خود برای تربیت فرزندانش تأکید کرده است :
همواره آنها را علی گونه و زهرا گونه تربیت نمایید تا سعادت دنیا و آخرت را به همراه داشته باشند .
او همیشه اعمال خود را ناچیز می‌شمرد و بر این مطلب تأکید داشت که می‌خواهد رفتنش به جبهه‌ها و گام برداشتن در این مسیر صرفاً برای خدا باشد  . به لطف و کرم عمیم خداوند امیدوار بود و همیشه دعا می‌کرد تا مجاهده‌اش کفاره گناهانش شود . 

شمع تاریخ 
به نام خدای شهیدان که فرمود شهید بی‌مرگ است و به پاس خون شهیدان که قلب گرمشان در آسمان شهر جنایت به خون نشست بگذار که همت والایشان را بستائیم و غیرت و تقوایشان را شاید که روز مرگی‌مان را از تن به‌زدائیم .
بگذار جاودانگی شهیدان عشق را که در قربانگاهها به شهادت ایستادند ، ما نیز شاهد شویم که شهیدان پیام خویش را سرخ سرخ در سینه‌های ما نگاشتند تا که مرگ بِی‌ثمر و بی‌رنگ را به جاودانگی شهادت بدل کنیم . آنان قلبهای لبریز از عشق و صداقتشان را کریمان ارزانی کردند و خشماهنگ با بیداد درافتادند تا که عجز و حقارت را در اندرون تک تک ما فرو شکنند.
اگر ایمانشان را برای ابد به ما هدیه کردند اگر ایستاده مردن را به ما آموختند چه ناسپاسی نامردانه ‌ایست که بی‌یادشان شب را به سر آریم و بی‌نامشان روز را بیاغازیم .
چه کسی کربلای سالار ما حسین (ع) را دوباره بپا کرد ؟ لحظه‌هایی که زبان در کام مانده‌مان قادر به اعتراض نبود ، و شرافت و تقوی شعور و غیرتمان به غارت می‌رفت کدامین تن در ظهر بلوغ عصیان سرخی عاشورا به چشمان بی‌نورمان تاباند و جز شهید چه کسی باور کرد ، که زندگی در غلظت سیاه شب تنها فریب خویش است ؟
برای زیستن (ونور ، برای رستن از شرک ، برای رهائی از مرگ و سرسیدن به جاودانگی تنها شهید راه می‌نماید و صفیر تیز گلوله‌هایش مشعل پر شعله راهی می‌شود که خلق خدا را به صبح روشن نوید می‌دهد .
و به دل ترنم آیات که صبح گشته قریب و به منقار شاخه زیتون تا اوج روشن خورشیدها شهید پیمود یکشبه صدساله راه را اینکه شهید با انفجار قلب پر از ایمان – در عمق باور خاموش روحش بذر خجسته آزادگی نشاند ، قلبی به گرمی خورشید در آسمان شهر جنایت نشست در راستای ثابت فواره‌های خون – صد اغنای قامت پژمرده راست شد .
از شوق و شور شهادت خنجری دگر دمید ، من مرگ هیچ شهیدی را باور نمی‌کنم من با شهید همیشه باور کردم که وطن خالی از اندیشه آزادی نیست من با شهید باور کردم که تا انتهای این شب دیجور باقی است فرصت عصیان اینک مزار شهیدان در سینه‌های ماست ، که دوست دارم همه هستی‌ام را ارزانی کنم در پای ایمان و تقوای همه برادران شهید شهیدان برادر – این گلگون پیکرهای پرفریادی که در برابر اوج عظمت‌هایشان شرم دارم و شرم از اینکه هنوز ندایشان را جانانه لبیک نگفته‌ام . 
اینک تو ای به هر محرم شاهد ای به هر عاشورا شهید ای به هر کربلا قربانی برخویشتن به بال که امروز خون سرخ تو در کوچه‌ها می‌جوشد این قلب توست .
اینک در قلب تک تک ما یک شهید یک شاهد بی‌شکست بی‌پایان بیدار و بیدارتر نشسته است و ما را با شهیدان پیوندی همیشگی است .

نحوه شهادت 
پس از ازدواج صدق و تلاش این روحانی عارف و فرمانده شجاع در عملیات والفجر 2 به نقطه اوج رسید و عاشقانه ردای شهادت پوشید و به وصال محبوب نایل شد . بدین سان بر پرونده افتخار آفرین دنیوی یکی دیگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج) با شکوهی هر چه تمامتر مهر تأیید نهاده شد و جسم پاکش در۱۵ مرداد ۱۳۶۲ عملیات والفجر ۲ منطقه حاج عمران مظلومانه بر زمین ماند و روح با عظمتش به معراج پرکشید ! گر چه تا این تاریخ نیز ایشان در زمره شهدای مفقودالجسد است.   
وی که بارها در جبهه‌های نبرد مجروح گردیده بود و اغلب تا سر حد شهادت نیز پیش رفته بود ،‌در حقیقت شهید زنده‌ای بود که همواره به دنبال شهادت عاشقانه تلاش می‌کرد .
این جمله از اولین وصیتنامه‌اش برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند:
عمامه من کفن من است 
درود خداوند بر او باد که حنظله‌وار زیست و حنظله وار به درجه رفیع شهادت نایل شد. 
امید آنکه خداوند روح این شهید عزیز و برادر شهید گرانقدرش را با شهدای راه حق و فضیلت بالاخص شهدای کربلا محشور فرماید و ما را از خواب غفلت بیدار سازد.

برگرفته از سایت نوید شاهد

 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 3 مهر 1391  1:43 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهدای شاخص مفقود

 

 
 شهید رضا حبیب اللهی 

زندگینامه شهید

دراول فروردین سال 1338 در اصفهان متولد شد. پدرش حجت الاسلام حاج شیخ علی حبیب الهی امام جماعت مسجد شیخ لطف الله و مسجد آقاعلی بابا بود و نام محمدرضا را برای او انتخاب کرد.
از کودکی تحت تعلیم و تربیت پدر قرار گرفت. دوران دبستان و دبیرستان را در مدرسه های حاتم بیک، احمدیه و ادب گذراند. از همان دوران در فعالیت های مذهبی شرکت داشت. سال آخر دبیرستان برای اجتناب از خدمت در ارتش شاهنشاهی در امتحان دیپلم شرکت نکرد. 
تصمیم داشت برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود ولی پدرش مخالف بود. پس رضا در ایران ماند و مشغول فعالیت های سیاسی شد.
در آن زمان تظاهرات مردم علیه رژیم پهلوی را برنامه ریزی می کرد. حاج رضا یکی از برنامه ریزان اصلی تظاهرات و تحصن در منزل آیت الله خادمی بود. پس از مدتی توسط ساواک شناسایی شد. یک شب مأموران در خیابان مسجد سید هنگام بازگشت به منزل به قصد جانش به او شلیک کردند ولی موفق نشدند.
حاج رضا پس از گرفتن دیپلم در دانشگاه ثبت نام کرد، اما به علت تعطیل شدن دانشگاهها فرصت را غنیمت شمرد و در حوزه علمیه مشغول تحصیل شد. 
از نشانه های هوش بالا و تلاش شبانه روزی حاج رضا این بود که طی مدت شش ماه علوم پایه و سطح را تمام کرد، دروسی که سایرین در شش سال می خواندند. او ظلم رژیم را نمی توانست تحمل کند و از ظلم رژیم به مردم به عنوان عنایات ملوکانه یاد می کرد.
حاج رضا اولین دوره تعلیم افراد زبده سپاه را در تهران گذراند و در کمیته شهری اصفهان به تعلیم افراد در دفاع شهری پرداخت. 
وی در 12 خرداد ماه 1360 دست راست خود را از دست داد و اولین سردار جانباز جبهه های جنگ شد. او چندین بار در جبهه مجروح شد ولی پس از بهبودی نسبی به جبهه بازگشت.
بعد از جانباز شدن، مسئولیت سپاه اصفهان را به او دادند ولی پس از چند ماه استعفا داد و به جبهه باز گشت. شجاعت و بی باکی ایشان در جبهه ها زبانزد بود، او گاهی مواقع تا سه روز در خط مقدم می ماند. ایشان تا سال 1361 در مسئولیت های مختلف از جمله فرماندهی سپاه دوم صاحب الزمان(عج)، فرمانده سپاه سوم و فرمانده سپاه اصفهان مشغول فعالیت بود. حاج رضا گفت: کسی که در راه خدا میرود اگر همه چیزش از بین برود خیلی سعادتمند است. سردار حاج رضا حبیب الهی در 18 بهمن ماه سال 1361 جام شهادت را نوشید و به خواسته اش که فناءفی لله بود رسید. 

الهی ، اگر این طفل تا زمانی که او را به طبیب می رسانیم خطر جانی برایش حادث نشود انشاالله در آینده خدمت گزار بندگان تو شود:
و دعای مادر بر بالین فرزند بیمارش مستجاب شد و رضا خدمتگزاری صدیق برای مردم و جامعه گردید. 

حبیب اللهی


  در آخرین امتحان دیپلم شرکت نکرد و به خانه برگشت.

مادر پرسید چرا به این زودی برگشتی؟ مگر امتحان نداشتی؟ در حالی که ناراحت و عصبانی بود گفت: «نمی خواستم زیر پرچم این مفسد بروم. سربازی در این وهله و موقعیت حرام است» یک سال بیشتر تا پیروزی انقلاب نمانده بود!
 رضا خیلی نترس بود و فعالانه تهیه و توزیع اعلامیه ها و پیام های حضرت امام خمینی (ره) شرکت داشت. در یکی از شب های حکومت نظامی وقتی داشتیم لاستیک ها را آتش می زدیم مأموران رژیم شاه سر رسیدند، همه با هم فرار کردیم ولی رضا همچنان مشغول آتش زدن بود وقتی مأمور ها شروع به تیراندازی کردند کار خود را تمام کرده با زرنگی خاص از معرکه گریخت.
 انگار دوست داشت همیشه در وسط معرکه درگیری با رژیم باشد برای همین رفت تهران و در اوج درگیرها و روزهای پیش از انقلاب ، در تظاهرات و درگیرهای تهران حضور فعالانه ای داشت. با پیروزی انقلاب وارد کمیته دفاع شهری اصفهان شد و در سال 58 در امتحانات متفرقه دیپلم شرکت کرد و مدرک خود را گرفت و همزمان در مدرسه علمیّه «امام صادق» مشغول تحصیل علوم دینی و طلبگی شد.
 روح بلند رضا آرام و قرار نداشت  می گفت: «می خواهم به کمک مردم محروم سیستان و بلوچستان بروم» و مدت یک سال در فعالیت های جهاد سازندگی و سپاه در آن استان محروم فعالیت می کرد.
 هنوز دو ماه از شروع جنگ نگذشته بود که عازم خوزستان شد و به شیرمردان «خط شیر» پیوست.

حبیب اللهی


 سال 60 برای رضا سال خاصی بود، در خرداد همان سال دست راست خود را فدای اسلام کرد. هنوز دوران مجروحیت را طی نکرده بود که پدرش حجه الاسلام شیخ علی حبیب اللهی به لقاء دوست شتافت. در همان سال خداوند حبیب خود را طلبید و رضا به شرف زیارت خانه دوست و حضور در سرزمین وحی نائل شد. از این پس همه او را به نام حاج رضا می شناختند.
 هنوز چند ساعتی از شروع عملیات طریق القدس نگذشته بود که «عباس کردآبادی» که مسئولیت محور سمت راست و هدایت یگان های عمل کننده محور را عهده دار بود به شهادت رسید و حاج رضا حبیب اللهی این وظیفۀ خطیر را بر دوش گرفت. با مدیریت و رشادت ها و دلاوری های حاج رضا هیچ خللی در روند عملیات پیش نیامد.
 چند روز از شروع عملیات طریق القدس نگذشته بود که حاج رضا از ناحیه دست چپ مجروح شد. ناتوانی او در استفاده از دست ها ما را یاد حماسه آفرینی ها و دلاوری های علمدار کربلا می انداخت.
 وقتی در ادامه عملیات طریق القدس سردار احمد فروغی مسئول عملیات سپاه اصفهان به شهادت رسید، همۀ مسئولین سپاه با اتفاق نظر حاج رضا را برای تصدی این مسئولیت انتخاب کردند. حاج رضا علی رغم میل باطنی با اصرار و توجیه این مسئولیت را پذیرفت.
 طرح 2/5 یکی از طرح های ابتکاری حاج رضا بود. در این طرح از هر 5 نفر نیروی پاسدار سپاه همیشه 2 نفر در حال مأموریت به مناطق عملیاتی بودند. با این کار هم کارهای ستادی و پشتیبانی انجام می شد و هم پاسداران و داوطلبین به اعزام مناطق عملیاتی کادر مورد نیاز یگان های رزمی را تأمین می کردند.

حبیب اللهی


 با اینکه مسئول عملیات سپاه اصفهان بود ولی بنا به وضعیت و نیاز مناطق عملیاتی در جبهه حضور 
می یافت و به عنوان یکی از مشاوران اصلی فرماندهی لشکر امام حسین(ع) و صاحب نظران جنگ ایفای نقش می کرد.
 نقش حاج رضا در عملیات محدود «علی ابن ابی طالب» در منطقه تنگه چزابه و حمایت و پشتیابانی از گردان ثارالله (هسته اولیه لشکر 41 ثارالله) در منطقه «کمر سرخ» بر هیچ یک از فرماندهان و مطلعین پوشیده نیست. رشادتهای او در عملیات فتح المبین او را به عنوان یک فرمانده مطرح در سطح یگان های سپاه نمایان می ساخت.
 حاج رضا بار دیگر از ناحیه قفسه سینه در ادامه عملیات فتح المبین مجروح شد و به پشت جبهه منتقل شد، طعم شیرین سختی ها و درد و رنج برای وصول به یار ارمغانی است که خداوند برای بنده های پاک و مخلص خود در این جهان رقم می زند.
 تدابیر فرماندهی و مدیریت بسیار قوی و ذهن خلاق و طراح حاج رضا در عملیات های فتح المبین ، بیت المقدس و رمضان و محرم باعث شد تا او را به عنوان یک فرمانده نظامی صاحب نظر و دارای سبک و شیوه خاص در عملیات ها بشناسند.
 در منطقه عملیات فتح المبین ساعت 5 بعدازظهر بود که دیدیم از دور یک موتور سوار با سرعت به ما نزدیک می شود.
جلوتر که آمد دیدم حاج رضا حبیب اللهی است که یک اسلحه کلاش تاشو روی شانه و یک دوربین و قطب نما به گردن آویخته است با سرو صورتی پر از گرد و خاک.
ایشان افسوس می خورد و می گفت: من چندین کیلومتر جلوتر رفته ام و با دوربین همه جا را بررسی کردم از عراقی ها خبری نیست ، ای کاش نیرو و امکانات بیشتری داشتیم و جلوتر می رفتیم.
پرسیدم: حاجی غذا خوردی گفت: «نه» او اصلاً در فکر غذا و استراحت نبود. برایش غذا آوردیم و همانطور که سوار موتور بود مقداری غذا خورد و با عجله خداحافظی کرد.
 چند روز بعد از عملیات محرم با حاج رضا به خط مقدم رفتیم، او دوربین را برداشت و روی خاکریز رفت. عراقی ها که متوجه شدند با گلوله های تانک شروع به شلیک به سمت خاکریز کردند. انگار هیچ ترسی در وجود او نبود. گفتم حاجی کمی از خاکریز پایین بیا! ! ولی او توجهی نمی کرد ودر آن حال مشغول بررسی مواضع دشمن و شمارش تانک های آنها بود.
 دو شب مانده به عملیات «والفجر مقدماتی» جلسه ای طولانی در قرارگاه با حضور برادران ارتش، سپاه و فرماندهی کل بود. تعدادی از مسئولان سیاسی کشور هم حضور داشتند. میزبان سپاه سوم بود و حاج رضا آن شب سخت مشغول کار بود. جلسه تا دو ساعت بعد از نیمه شب ، طول کشید. پس از جلسه، همگی خسته بودیم و برای استراحت رفتیم. در این حال، در آن طرف پرده ای که وسط سنگر بود، دیدم حاج رضا مشغول نماز است و نماز او تا صبح ادامه یافت، نماز شب حاجی ترک نمی شد.
 حاج رضا اصولاً آینده نگر بود و فردی متین، موقر و کمتر اهل شوخی بود. ما صحبت های حاج رضا را پس از سال ها درک می کنیم و آن نظریات، اکنون برای همه ما ثابت شده است. صحبت هایی که در آن موقع می کرد، نتیجۀ دوره های عالی نظامی نبود؛ بلکه از ذهن خلاق و مبتکر یک طلبه بود. او معتقد بود که «باید تجربیات ما به دیگران منتقل شود؛ چون ممکن است ما به شهادت برسیم.»
 پیش از عملیات «والفجر مقدماتی» چون فصل زمستان بود و هوا سرد، در منطقه، داخل چادر بودیم. شب ها خیلی سرد بود و می لرزیدیم. پتو هم کم داشتیم. ما در حالی که با دو پتو می خوابیدیم؛ اما حاج رضا با یک پتو تا صبح می خوابید. ایثار و قناعت، همیشه پیشۀ او بود و با کمبودها سازگار.
 با اینکه یک دستش مجروح بود؛ ولی با استفاده از دست دیگرش ، کارهایش را انجام می داد. خط مقدم را هم خوب اداره می کرد. ما نیم ساعت اول شروع عملیات، در حال پیشروی، بیش از ده بار ایشان را دیدیم که سرکشی و بچه ها را هدایت می کرد و گاهی از نیروهای پیشرو هم جلوتر می رفت که برای ما بسیار روحیه بخش بود.
 زمانی که همه از تیراندازی ها و آتش می ترسیدند، ایشان ایستاده بود. او همیشه تأکید می کرد فرمانده نباید جلوی ترکش خم شود و عیناً این کلمه را من از زبان ایشان به یاد دارم که : «من هیچ گاه برای ترکش، رکوع و سجود نکردم.»
 والفجر مقدماتی
دیدار سید رضا و حاج رضا
برادر «سید رضا منتظرین» که در آن زمان، از نیروهای واحد اطلاعات عملیات سپاه سوم فتح بود و در آخرین لحظه ها، در خط مقدم نبرد، کنار سردار حبیب اللهی بوده است، چنین می گوید: «ما صبح روز عملیات، همراه یک گروهان نیروی تحت امر سپاه سوم و نیروهایی از واحد طرح و عملیات و اطلاعات – عملیات سپاه سوم به منطقه جلو رفتیم. به اتفاق حاج رضا در کانال اول،  نزدیکترین نقطه به دشمن، مستقر بودیم و تعدادی از نیروهای تخریب، در محل دیگری بودند. وضعیت کانالی که داخل آن بودیم، نامناسب و دشوار بود؛ یعنی پر از سیم های خاردار و احتمالاً در بعضی نقاط، مین گذاری شده و برای ما مشکوک بود. دشمن نیز با نیروهای زرهی انبوه خود در حال پاتک و جلو آمدن بودند. آن وضعیت که اضطراب ما را فراگرفته بود و کانال و اوضاع آن را می دیدیم، حاج رضا آرامش خاصی داشت، دستور داد داخل کانال پخش شویم و موضع بگیریم. پس از آن، مرا صدا زد و گفت: «منتظر! بلند شود برو نیروهای تخریب را بیاور.» (محل استقرار نیروهای تخریب را من می دانستم) حاج رضا قصد داشت معبر جلو را باز کند و نیروها را از داخل کانال به سمت کانال دوم جلویی ، به سمت دشمن عبور دهد و با نیروهای موجود، حرکت دشمن را سد کند.
در حقیقت، می خواست معبر(محور را برای عبور نیروها و ادامه عملیات) حفظ نماید. در همین حال، من سرم را از کانال بیرون کردم، دیدم تانک های عراقی حدود دویست متری ما، در حال پیشروی هستند. در پاسخ حاج رضا گفتم: «می ترسم!» حاجی گفت: « سریع برو معطل نکن، برو!» برادر «خلیل قسمت کننده» از نیروهای کاشان، که بعدها به فیض شهادت رسید، آنجا بود، گفت: « من می روم موتور را روشن می کنم، به محض شنیدن صدای روشن شدن موتور ، سریع بیا عقب تا برویم» به همین طریق عمل کردیم و با سرعت به سوی خاکریز خودمان که پانصد متر عقب تر بود، حرکت کردیم. نمی دانم این فاصله را چگونه طی کردیم. شاید پرواز می کردیم و تیرها از کنار ما رد می شد. تا اینکه پشت خاکریز رسیدیم. به یاد دارم که هنگام حرکت، حاجی به ما گفت: «بروید خدا حفظتان کند!» پس از رسیدن به پشت خاکریز، نفسی کشیدیم. دوباره به پشت سرم و منطقه نگاه کردم. دیدم تانک های عراقی به پنجاه متری کانال رسیده اند.

حبیب اللهی


موضوع را با بچه ها درمیان گذاشتیم. آنان گفتند: «امکان بازگشت نیست و نمی توانید برگردید. وضعیت را که می بینید، دیگر دیر شده است!» دقایقی بعد بود که تانک های عراقی به کانال رسیده بودند.
این آخرین لحظه ها ودقایقی که از زبان یکی از رزمندگان اسلام، که ناظر وضعیت منطقه و در کنار حاج رضا بوده ، شنیدیم. لحظه ها و ثانیه هایی که زمین منطقۀ والفجر مقدماتی، حاج رضا را از ما گرفت ودیگر بازنگرداند.
پس از آن، با پیگیری هایی که توسط سردار شهید خرازی و سایر مسئولان شد، گروههای شناسایی، همان شب و شب های بعد در منطقۀ کانال و اطراف آن به جست و جو پرداختند و هرچه تلاش کردند تا نشانی یا خبری از او بیابند، سودی نبخشید.
و به این ترتیب، آخرین امیدها برای یافتن آن سردار رشیدی که ماه ها شور و حماسه را خلق کرده بود، راه به جایی نبرد و در عین ناباوری ، در راه حفظ مواضع نیروهای اسلام، با تعصب و غیرت خاص خود، جان بر سر اهداف مقدس گذاشت و جاوید الاثر شد.
این حادثه ، در یکی از سخت ترین شرایط جنگ و دفاع مقدس ، اتفاق افتاد و حاج رضا را از رزمندگان اسلام و مسئولان نظام اسلامی گرفت و به جرأت می توان گفت، اگر این حوادث ، یعنی شهادت آن سرداران عزیز در قبل از عملیات و شهادت حاج رضا ، بعد از آغاز عملیات که نقش بسیار مهم و اساسی در هدایت عملیات و تصمیم گیری در شرایط بحرانی داشتند، نبود، سرنوشت این عملیات ، علی رغم مشکلات بسیار زیادش ، به گونه ای دیگر رقم می خورد؛ اما تقدیر چنین بود و ما نیز راضی به مقدرات الهی. آری! حاج رضا، این سردار رشید اسلام، با همه خصایص جامع خود، در این حرکت نیز همچون همیشه قاطعانه عمل کرد و یک باره تمامی خود را تقدیم دوست نمود و سوار بر مرکب عشق، با پیکری مجروح، به دیدار معشوق شتافت و اکنون، بر بازماندگان طریق اوست که خالصانه با اقتدای به سیره اش راهش را ادامه دهند و با انتقال آنچه از او به یادگار مانده به آیندگان گوشه ای از این حق را ادا نمایند. انشاالله.
ولادت:1/1/1337 
تاریخ مفقودالاثرشدن:18/11/1361

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 3 مهر 1391  1:45 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهدای شاخص مفقود

 

 زندگی نامه 
سردارشهید: علی قوچانی
مسئولیت: فرمانده تیپ یکم لشکر 14 امام حسین(علیه السلام)
تولد: 1342
عروج: 24/11/64  عملیات والفجر 8 ، منطقه فاو
 
مختصری از زندگی نامه شهید حاج علی قوچانی
شهید حاج علی قوچانی درروز اول تیرماه 1342در شهر اراک دیده به جهان گشود.وی  در کودکی به همراه پدر و مادرش از اراک به اصفهان آمد، شرایط معیشتی ایجاب می کردکه درمحل های مختلفی زندگی کنند. از همان کودکی باکاستی ها وسختی ها انس گرفت وسازندگی او از همین دوران آغازشد. ازهمان کودکی حالاتی کنجکاوانه داشت. بسیار جسور و چالاک و فعال بود.
در دوران انقلاب با اینکه سن چندانی نداشت به اندازه توان خود در رویداد های انقلاب شرکت و فعالیت کرد.هنوز در اوان جوانی بود که بعد از انقلاب،روستاهای سمیرم و بوئین میاندشت را زیرپاگذاشت ودر خدمت انقلاب، به کمک محرومان و مستضعفان آنجاشتافت. با شروع درگیریهای کردستان با سن کم و جثه کوچک، به هرنحو ممکن، خود را به آنجا رساند. در کردستان شاهد درگیریها و خیانتهای مدعیان طرفداری از خلق یعنی دمکراتها و چپ گراها بود و در آنجا کم کم چهره خود را نشان داد.سالها شرکت فعالانه و مستمر او در جبهه های خون و آتش و درگیری با گروههای محارب و منافق در جنوب وغرب از او فرمانده ای ساخته بود شجاع، صبور و رازدار. زاهد شب بود و شیر روز. بارها تا مرزشهادت پیش رفت. در سال 1363 به مکه معظمه مشرف شد وپس از چندی ازدواج کرد.
او به عنوان فرماندهی مدیر ولایق، هدایت بخشی از نیروها را در حمله به فاو،بعهده داشت. در منطقه استراتژیکی کارخانه نمک از خود رشادتهای فراوان نشان داد و سرانجام پس از شش سال رشادت و جانبازی، در سن 22 سالگی، در یک عروج آسمانی، تماشاگر راز شد و روح و جسم خود را نثار دوست کرد. 
 
سردارشهید: علی قوچانی
نقش شهید در دفاع مقدس
درگیری های غرب کشور بالا گرفته بود،علی که حالاجوانی 17-16 ساله بود برای گذراندن دوره آموزش نظامی ثبت نام کرد،و بلا فاصله پس ازآموزش با گردان حضرت مسلم عازم دهگلان کردستان شد.
هنوز غائله کردستان ادامه داشت که دشمن بعثی مرزهای کشور را آماج گلوله های خود قرار داد. ضرورت جنگ باعث شدبچه های گردان مسلم که همه اصفهانی بودند عازم دار خوئین وخط شیر شوند.
علی سخن گوی گردان مسلم شده بود و سوالات و کنجکاوی های خود و دیگران رابه فرماندهان خط دارخوئین منتقل میکرد،همانجا بود که حسین خرازی جوانی را یافته بود که علاوه بر گذراندن دوره آموزش نظامی عمومی و تکاوری از هوش و ذکاوت بالایی برخوردار بود، جوانی رشید با قامتی بلند و پر جذبه.
در عملیات فرماندهی کل قوا شایستگی های خودش را نشان داد و پس از آن با قبول مسئولیت از فرماندهی گروهان گرفته تا فرماندهی تیپ در تمام عملیات های لشکر امام حسین(ع) نقش بسزایی ایفا کرد.
منافقین او را شناسایی کرده بودند چند بار به جان اوسوء قصد شد،یکبار برادرش را که شباهت زیادی به او داشت مورد سوء قصد قرار دادند و یک بار هم یکی از دوستان علی را که موتور او را  قرض گرفته بود تا جایی برود اشتباهی ترور کردند.
هر وقت مرخصی می آمد پیگیر کارهای  جنگ و شناسایی منافقین و عوامل ضد انقلاب بود که در داخل شهرها فعالیت می کردند.به محض شروع جنگ تحمیلی به اتفاق عده ای از دوستان، خود را به جبهه های خونبار جنوب رسانید واز آنجا بود که زندگی  سراسرحماسه وشش سال فداکاری مستمر و ایثارگری او برای اسلام عزیز آغاز شد. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشت، عملیات فرمانده کل قوا بود که در آن عملیات روح سلحشوری اوتکوین یافت. فداکاری دوستان، شهادت همرزمانش،مبارزه و پایداری، او را به راهی کشانید که نهایت آن لقاء الله بود. علی به مقامی از اخلاص وتقوی رسید که سالکان و عارفان همواره آرزو می کردند وچنان اسطوره ای شد که برای دوستان و همرزمانش الگو و اسوه بود و برای دشمنان اسلام و منحرفان مایه وحشت.
در حمله تاریخی«فرمانده کل قوا»شجاعانه جنگید و در حمله«ثامن الائمه» شکسته شدن حصرآبادان خود را نشان داد و از آن به بعد بعنوان فرمانده ای شجاع و رشید،خود راسراسر وقف اسلام کرد.در طول شش سال دفاع مقدس بیش از دوازده بار زخمی شد؛ پیکر او از زخمهای متعددی که دشمنان اسلام بر او وارد کرده بودند پر بود،صورتش در اثر ترکش شکافی  برداشته بود که تا آخر جای آن بود و چهره مالک اشتر را تداعی می کرد. پاهای او بارها در اثر تیر وترکش دشمنان شکسته شد و هربار قبل از حمله،خودش گچ پاهایش را می شکست و خود را به جبهه ها می رسانید.
در بیشتر حمله ها نقش حیاتی و حساس داشت و تامعاونت لشگر امام حسین(علیه السلام) پیش رفت. بسیار خاضع و ساده بود و در کمال صداقت و سادگی زندگی می کرد. با اینکه فرمانده ای رشید و کارساز بود، بسیار گمنام و ناشناس بود و خود را خدمتگذار کوچک رزمندگان می دانست.
سالها شرکت فعالانه و مستمر او در جبهه های خون و آتش و درگیری با گروههای محارب و منافق در جنوب وغرب از او فرمانده ای ساخته بود شجاع، صبور و رازدار. زاهد شب بود و شیر روز. بارها تا مرزشهادت پیش رفت. در سال 1363 به مکه معظمه مشرف شد وپس از چندی ازدواج کرد.
او به عنوان فرماندهی مدیر ولایق، هدایت بخشی از نیروها را در حمله به فاو،بعهده داشت. در منطقه استراتژیکی کارخانه نمک از خود رشادتهای فراوان نشان داد و سرانجام پس از شش سال رشادت و جانبازی، در سن 22 سالگی، در یک عروج آسمانی، تماشاگر راز شد و روح و جسم خود را نثار دوست کرد.
فضایل اخلاقی
در ایام نوروز که لباس برایش می خریدند نمی پوشید،می گفت: «شاید بچه های فقیر و یتیم ببینند و آه بکشند»، لباس های نو را می گذاشت چند ماه بعد می پوشید.
دوران نوجوانی او مقارن بود با ایام انقلاب، کم سن و سال بود اما بسیار پر تحرک ، چالاک ونترس،مثل بقیه مردم در تظاهرات شرکت کرده و اعلامیه های حضرت امام راپخش می کرد.
چشیدن طعم محرومیت ها  باعث شد که پس از انقلاب برای کمک به نقاط محروم سمیرم وبوئین و میاندشت عازم آن منطقه شود.
درگیری های غرب کشور بالا گرفته بود،علی که حالاجوانی 17-16 ساله بود برای گذراندن دوره آموزش نظامی ثبت نام کرد،و بلا فاصله پس ازآموزش با گردان حضرت مسلم عازم دهگلان کردستان شد.
هنوز غائله کردستان ادامه داشت که دشمن بعثی مرزهای کشور را آماج گلوله های خود قرار داد. ضرورت جنگ باعث شدبچه های گردان مسلم که همه اصفهانی بودند عازم دار خوئین وخط شیر شوند.
علی سخن گوی گردان مسلم شده بود و سوالات و کنجکاوی های خود و دیگران رابه فرماندهان خط دارخوئین منتقل میکرد،همانجا بود که حسین خرازی جوانی را یافته بود که علاوه بر گذراندن دوره آموزش نظامی عمومی و تکاوری از هوش و ذکاوت بالایی برخوردار بود، جوانی رشید با قامتی بلند و پر جذبه.
در عملیات فرماندهی کل قوا شایستگی های خودش را نشان داد و پس از آن با قبول مسئولیت از فرماندهی گروهان گرفته تا فرماندهی تیپ در تمام عملیات های لشکر امام حسین(ع) نقش بسزایی ایفا کرد.
منافقین او را شناسایی کرده بودند چند بار به جان اوسوء قصد شد،یکبار برادرش را که شباهت زیادی به او داشت مورد سوء قصد قرار دادند و یک بار هم یکی از دوستان علی را که موتور او را  قرض گرفته بود تا جایی برود اشتباهی ترور کردند.
هر وقت مرخصی می آمد پیگیر کارهای  جنگ و شناسایی منافقین و عوامل ضد انقلاب بود که در داخل شهرها فعالیت می کردند.
با اینکه جنگ بود ولی از وضعیت شهر غافل نبود، می گفت:وقتی به مرخصی می آییم نباید در خانه بنشینیم. بچه های رزمنده را جمع کرده و گروه های امر به معروف و نهی از منکر راه انداخته بود.
مرخصی که می آمد تمام کارهایش را با دو چرخه انجام می داد، می گفت:«وقتی آقای خرازی به عنوان فرمانده لشکر از ماشین بیت المال استفاده نمی کند چطور انتظار دارید من این کاررا بکنم.»
سعی می کرد ایام مرخصی را روزه بگیرد، می گفت: شاید دیگر وقتی برای گرفتن روزه های قضا نداشته باشیم.
از سرکشی به  خانواده شهدا غافل نمی شد.
توی منطقه تکیه گاه خوبی برای رزمنده ها بود،شجاعت و جذبه حاج علی دلگرمی خاصی به بچه ها می داد.
با اینکه خیلی جدی و با جذبه بود ولی با این وجود ارتباط خوبی با همه داشت. درد دل بچه ها را خوب گوش می کرد، حتی اگر مطلبی می گفتند که به او مربوط نمی شد تا آخر می شنید و طرف مقابل را راهنمایی می کرد.
همیشه تجربیات خود را جمع آوری می کرد و می نوشت و آن ها را به دیگران منتقل می کرد ، حاج علی معتقد بود این تجربیاتی که ما کسب کردیم از خودمان نیست و ثمره خون شهداست که باید به نسل های آینده منتقل شود.
بچه های رزمنده کمتر خوابیدن حاج علی را دیده بودند،همیشه در تلاش و تکاپو بود و خودش را به کاری مشغول می کرد، بعضی شب ها وقتی همه می خوابیدند بلند می شد وزباله ها را جمع می کرد و به محل جمع آوری زباله ها می برد.
با اینکه فرمانده بود ولی از کارهای پیش پا افتاده هم کوتاهی نمی کرد. سوله ای را که برای استقرار نیروها در سنندج تحویل گرفته به تنهایی جارو زد و آماده کرد تا نیروهای گردان که از مرخصی آمدند راحت باشند.آنقدر گرد و غبار روی صورتش نشسته بود که به سختی می شد او را شناخت.
به بیت المال خیلی اهمیت می داد،از طرف سپاه یک سفر به مشهد مقدس رفت ولی وقتی برگشت نصف هزینه ها را محاسبه کرد و پرداخت.
در محور سنندج -  کامیاران مورد کمین کومله قرار گرفت با این که از ناحیه کتف و هر دو پا مجروح شده بودسعی کرد ماشین را از تیررس عوامل ضد انقلاب دور کند. می گفت:با این که خودرو آسیب  دیده ولی با این حال متعلق به بیت المال است و باید آن را حفظ کرد.
بچه های لشکر حاج علی قوچانی را بارها  با تن مجروح و عصا به دست در عملیات ها دیده بودند، به او گفتند:« ظاهراً زخمی شدن ودرد کشیدن برایتان مهم نیست؟» می گفت :« چرا ولی صبر و تحمل مشکلات در راه خدا در نزد وی محفوظ است و نیازی به آشکار کردن آن نیست.»
به قول خودش نمک تمام عملیات ها  راچشیده بود،بیش از ده بار در عملیات های مختلف مجروح شد ولی مجروحیت ها باعث سستی او نشد.
به مادرش گفت:« چرا امروز برای سرکشی مجروحین به بیمارستان نرفتی؟»، مادر گفت:«تو خودت مجروح هستی و نیاز به مراقبت داری»، گفت:« من تنها هستم ولی مجروحین در بیمارستان زیادند».خیلی سفارش به مراقبت و سرکشی از مجروحین را داشت.
در آخرین مرخصی که آمده بود برای انتخاب اسم برای فرزندش با همسرش مشورت می کرد، همسرش گفت:« اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاریم»،گفت:«قبول دارم هم زینب،هم فاطمه ،هم زهرا ، همه را دوست دارم هر کدام باشد خوب است، اما زینت هیچوقت آغوش گرم پدر را لمس نکرد».
به مادرش می گفت:« اگر روح از جسم برود آیا دیگر جسم به درد می خورد؟»، مادر گفت:« نه...»، گفت: «اگر جسم را به خاک بسپارند این ناراحتی دارد؟»  ، مادر گفت:« نه، یعنی مفقودالاثر ، یعنی این که خدا کسی را که دوست دارد روح و جسمش را با هم می برد». گویا علی از نحوه شهادتش خبر داشت و می خواست نظر مادرش را در این مورد بداند.
سردارشهید: علی قوچانی

نحوه شهادت
عملیات والفجر8 برنامه ریزی شده بود، قبل از عملیات برای بچه ها سخترانی کرد: برادران توجه داشته باشید که در این عملیات باید با نهایت  کوشش تا سرحد شهادت بجنگیم... من در عملیات های گسترده ای شرکت کرده ام ولی اکنون احساس آرامش عجیبی دارم و یقین دارم پیروزی از آن ماست.
روز چهارم عملیات والفجر8 بود و تنور عملیات حسابی داغ شده بود ، همین که متوجه شد ظهر شده رو به بچه ها کرد و گفت:وقت نماز است ، یکی یکی نمازتان را بخوانید و از نماز غافل نشوید. انگار نمی خواست بچه ها نماز نخوانده شهید شوند.
آتش توپخانه دشمن شدید شده بود و ادامه پاتک در دشت سمت راست جاده فاو- بصره برای تصرف سه راه و قرارگاه ها و حاشیه جاده شنی آغاز شده بود . قرار شد بچه های گردان یک کیلومتر عقب نشینی کنند، حملات شیمیایی و بمباران های دشمن بسیار شدید بود،حاج علی که مسئولیت محوررا بر عهده داشت با کمک فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع)به نیروها برای استقرار در موقعیت جدید کمک می کرد،او می خواست با خاطری جمع تا آخرین نفرات را به عقب برگرداند، همه جا راسرکشی کرد تا مطمئن شود کسی جانمانده است، لحظاتی بعد تانک های دشمن آخرین نفری که قصد عقب نشینی از خط را داشت مورد هدف قرار دادند.
او مردانه ایستاد،مشقت ها را تحمل کرد و روح وجسم خود را نثار دوست کرد وبه آرامش ابدی وقرب الهی رسید.
حاج حسین می گفت: حسین خرازی بدون قوچانی حسین خرازی نیست، از وقتی علی رفته است ماندن برای من خیلی سخت است.
 فرازی از وصیت نامه شهید: بعضی وقت ها انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سر تعظیم در برابر غیر خدا فرود آورد. مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند.

   

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 3 مهر 1391  1:51 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهدای شاخص مفقود

 

 زندگی نامه 
سردار شهید احمد حجتی
مسئولیت : مسئول تدارکات منطقه 2سپاه و عضو شورای جهاد
تولد: 1331
عروج :4/2/1361 منطقه عملیاتی بیت المقدس-خرمشهر
شهید احمد حجتی
 
سردارشهیداحمدحجتی در سال 1331 در شهرستان نجف آباد از توابع استان اصفهان به دنیاآمد.
دوران کودکی را با فقر و تنگدستی می گذراند و تنها منبع درآمد آنها کشاورزی بود. فقر باعث شد احمد نتواند به مدرسه برود.
به جای درس خواندن، نزد استاد درب و پنجره ساز به کار جوشکاری پرداخت تا جایی که در 9 سالگی مهارت خاصی در تمام کارهای جوشکاری بدست آورده بود.
علاقه به درس خواندن و کسب علم او را رها نمی کرد ، احمد در یازده سالگی مشغول تحصیل شد و باهوش و ذکاوت فوق العاده ای که داشت 4 سال ابتدایی را در یک سال گذراند. او موفق شد مدرک ششم نظام قدیم را اخذ و وارد دبیرستان شود.
به عنوان فردی شاخص و ورزشکار، همکلاسی های دبیرستانی خود را برای فعالیت های اجتماعی آماده می کرد، او معتقد بود که فعالیت اجتماعی باعث ایجاد انگیزه و تقویت روحیه سلحشوری در جوانان می شود. 
با این که بطور همزمان مشغول کار و تحصیل بود ولی توانست در سال 1350 دیپلم ریاضی را اخذ و به عنوان سپاه دانش عازم روستای لارستان از توابع لامرد فارس شود.
افشاگری رژیم پهلوی و پخش کتب اسلامی و اعلامیه های حضرت امام در منطقه لامرد از جمله فعالیت های احمد در دوران خدمت او بود.
پس از خدمت سربازی در رشته راه و ساختمان دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد ولی به علت فقر مالی نتوانست ادامه تحصیل دهد؛ لذا به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول خدمت گردید.
وظیفه خطیر معلمی در مدارس و قبولی او در رشته ریاضی دانشگاه فعالیت احمد را در بین دو نسل کودک و نوجوان و جوان دانشگاهی دو چندان کرد، او با بسیاری از انحرافات فکری اواخر دوره پهلوی که قالب آن افکار کمونیستی و وابسته به شرق بود، به مبارزه علنی پرداخت.
تشکیل انجمن اسلامی در دانشگاه و گرد هم آوردن دانشجویان حزب الهی و مخالف رژیم و اعتصاب و تظاهرات علیه رژیم پهلوی در دانشگاه باعث شد تا او به عنوان یک فعال مذهبی و سیاسی در بین دانشجویان و فرهنگیان شناخته شود. 
بالا رفتن سطح تحصیل و فرهنگ در منطقه با تشکیل گروه های فرهنگی از همکاران آموزش و پرورش و جذب خودیاری مردم روستاهای اطراف نجف آباد برای مدرسه سازی به همت احمد در سال های پیش از انقلاب محقق شد.
با صدور فرمان امام مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی، احمد به عنوان بنیانگذار جهاد سازندگی نجف آباد کار خود را برای خدمت رسانی به مردم مناطق محرم آغاز کرد. 
دوم مهرماه 59 یعنی سه روز بعد از شروع جنگ، احمد و تعدادی از یارانش پای به خاک خونبار خرمشهر گذاشتند.
مقاومت 34 روزه مردم خرمشهر و رزمندگانی که از جای جای میهن اسلامی وارد این شهر شده بودند حماسه های جاودانه ای را برای این مرز و بوم رقم زد.
کارشکنی های بنی صدر و مناقشات سیاسی باعث سقوط خرمشهر شد. اما احمد و بچه های جهاد با همت والای خود جهاد اصفهان را در آبادان  برپاکردند.
احداث پل شناور بر روی بهمن شیر و جاده خسروآباد از فعالیت های جهاد در دوران محاصره آبادان است که با همکاری و تدبیر و پشتکار بچه های جهاد، راه را برای انجام عملیات شکست حصر آبادان هموار می کرد. 
فعالیت چشمگیر احمد باعث شد از او به عنوان مسئول تدارکات منطقه 2 سپاه که کار پشتیبانی یگان های وابسته به استان های اصفهان ، یزد و چهارمحال بختیاری و یگان های استانی را داشت دعوت به عمل آید.
او همزمان با این مسئولیت، عضو شورای جهاد سازندگی هم بود و هیچ وقت خود را از بچه های جهاد جدا نکرد.
تشکیل اولین تیپ زرهی جهاد مرهون پیگیری و پشتیبانی های احمد است.
شهادت برادرش، محمد، او را در خدمت به نظام مقدس استوارتر کرد و پشتیبانی های او از یگانهای تازه تأسیس شده همچون تیپ نجف اشرف، تیپ امام حسین، تیپ 25 کربلا باعث پیروزی های چشمگیر رزمندگان در عملیات های گسترده لشکریان اسلام گردید. 
برای شناسایی و ایجاد جاده ای برای انتقال تدارکات و حمل مجروحین در عملیات آزاد سازی خرمشهر می کوشید. اما دیگر از احمد خبری نشد و عملیات بیت المقدس بدون حضور او به پایان رسید و خرمشهر آزاد شد.
کسی نمی دانست احمد کجاست؟ همسر و چهار فرزند او هیچ خبری از احمد نداشتند.
چهل روز از ناپدید شدن احمد می گذشت که تعدادی فیلم از سنگرهای مزدوران عراقی در خرمشهر بدست رزمندگان افتاد. فیلم ها حاکی از شهادت احمد و دو تن از همراهانش به نام های احمد معین و عبدالحمید رجایی بود؛ اما از آنها اثری یافت نشد.
او در مرحله اول عملیات بیت المقدس به دیدار حق شتافت و به برادر شهیدش محمدعلی پیوست تا بعد از آن پذیرای دیگر برادران شهیدش کاظم و ابوالقاسم گردد. برادران حجتی همه حیات خویش را عاشقانه در مذبح جبهه ها قربانی کردند.
در این خانه عرشیان ملائکه الله بر فرشیان خلیفه الله سجده آورده اند و به تفسیر «اِنّی اعلَمُ مالا تَعلَمون» نشسته اند.
شهید مرتضی آوینی در وصف خانواده شهیدان حجتی: 
در انتهای یکی از کوچه های صمیمی شهر نجف آباد خانه ای است که بر فراز آن فرشته های خدا بال در بال،چتری از رحمت خاص کشیده اند؛ چرا که آن خانه مجلای نور خداست و در آسمان عشق چون شعرای یمانی می درخشد.
شهید احمد حجتی
 
 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 3 مهر 1391  1:52 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهدای شاخص مفقود

 

زندگی نامه 
سردار جاوید الاثر شهید حسن غازی 
مسئولیت: فرمانده گروه توپخانه 61 محرم واولین فرمانده  گروه موشکی 15 خرداد
تولد: 1338
 عروج: 11/12/62 منطقه طلائیه

سردار شهید حسن غازی


شور و نشاط و نوجوانی خود را در فوتبال محله و مدرسه به نمایش می گذاشت. بچه های محل دوست داشتند حسن جزو تیم شان باشد چون با هر تیمی بود برنده بودند.
 اخلاق و مدیریت ورزشی او باعث شد کاپیتان تیم دبیرستان شود. او برای بازی در تیم سپاهان و نوجوانان اصفهان دعوت شد.
 رئیس شهربانی دزفول به سرپرست تیم نوجوانان اصفهان اخطار داد که یکی از بازیکنان شما مزاحم خواب بقیه بچه ها می شود. حسن صبح ها با صدای بلند اذان می گفت تا همه برای خواندن نماز بیدار شوند. 
ماموران ساواک در اردوی مسابقات رفت و آمد زیادی داشتند، مربی تیم از این موضوع حسابی نگران شده بود. اگر ساواک متوجه شدند چه کسی هر روز روی ماسه های ساحل «مرگ بر شاه »   می نویسد تیم نوجوانان سپاهان کاپیتان خودش را از دست می داد. حسن کاپیتان تیم نوجوان سپاهان بود. 
به او گفتم این بار لباسها را که برایت خریده بودم به چه کسی دادی؟ رفت و لباس ها را آورد گفت هنوز کسی را پیدا نکرده ام خودتان زحمت بکشید و به یک مستحق بدهید. 
انگار ساواک فهمیده بود که او فعالیت سیاسی دارد ، یک روز با عجله به خانه آمد و خواست تمام کتابهایش را جمع کند، چند کارتون به او دادم ولی انگار کم بود. از کتاب های دینی گرفته تا کتابهای فلسفی و نظریه پردازی متفکران غرب و ... از بس  کتاب می خواند به او می گفتیم «شیخ حسن».

سردار شهید حسن غازی

 همه متعجب شده بودند؛ با این که رشته پزشکی دانشگاه اصفهان را قبول شده بود ولی قصد ادامه تحصیل را نداشت پزشکی را رها کرد و رفت امدادگر شد. درگیری های کردستان شدت گرفته بود. از طریق هلال احمر به کردستان اعزام شد.
امدادگری را هم رها کرد و معلم شد، در مدارس کردستان درس دین می داد و می گفت: اینجا یک مبلغ دینی که فکر مردم را درمان کند بیشتر نیاز است تا این که جسم مردم را درمان کند. 
جنگ شروع شده بود، یک روز حسن را با لباس بسیجی دیدم، گفتم: دانشگاه را رها کردی و رفتی جنگ؟! گفت: دانشگاه آنجاست؛ اینها همه اش بازیچه های دنیاست. 
توپ های غنیمتی که از عراق گرفته شده بودند، نیاز به سامان دهی داشت. بچه هایی که تحصیلات و زکاوت بیشتری داشتند برای آموزش توپخانه به ارتش فرستاده شدند. اولین گروهان توپخانه سپاه تشکیل شد و حسن فرماندهی آن را به عهده گرفت. 
هرجا سپاه می خواست توپخانه تاسیس کند حسن را می فرستاد ، دائم در ماموریت بود. 
مدتی بود که با خانه تماس نگرفته بود ، یک روز تلفن زد و گفت تلفنخانه شهر شلوغ است و زیاد وقت برای صحبت ندارم. گفتم مگر در پادگان تلفن ندارید؟ گفت: راضی می شوی برای یک تلفن آتش جهنم را بخرم؟! 
به ورزش رزمنده ها اهمیت می داد. هر جا می رفت بازی فوتبال را احیا می کرد. نیم ساعت مانده به غروب بازی تعطیل می شد و همه آماده می شدند نماز را به امامت حسن بخوانند. 
با قلدرها  و لات های محله هم رفت و آمد داشت. می گفتیم چرا با اینها قطع رابطه نمی کنی؟ می گفت طینت اینها خوب است و اگر آنها را رها کنم از دست می روند. 
کار توپخانه خیلی دشوار بود. ولی هر وقت برای جذب نیرو می رفت، نیروهای زیادی با او به توپخانه می آمدند. اخلاق او طوری بود که در همان برخورد اولیه همه را مجذوب خود می کرد. 
بعضی شب ها توی ماشین می خوابید. یک شب بیدارماندم ببینم برای چه توی ماشین می خوابد ، نیمه های شب بیدار شد، وضو گرفت و به نماز شب ایستاد. 
خیلی وقت ها جواب بچه ها را با یک بیت شعر می داد، خیلی شعر حفظ بود، دو چیز را همیشه همراه داشت یکی شعر، یکی لبخند.
 مهمات برای جنگیدن نداشتیم، چه برسد به آزمایش و تحقیق، اما حسن دست بردار نبود، از غنائم جنگی استفاده می کرد، آینده نگر بود، می گفت: عراق یک آلت دست بیشتر نیست. باید خودمان را برای جنگ های سخت تر آماده کنیم. 
توی عملیات مهران وقتی محاصره شدیم بچه های گردان را از محلی که شناسایی کرده بود به عقب فرستاد خودش شروع کرد به گشتن سنگرها، می گفت می خواهم مطمئن باشم چیزی جا نمانده، همه کسانی که با او بودیم دلهره و اضطراب داشتیم ولی او خیلی با حوصله و در آرامش، سنگرها را یکی یکی بررسی می کرد.
خیلی نترس بود، هیچ وقت برای گلوله و ترکش خم نمی شد.می گفت: از من نخواه که برای ترکش و گوله رکوع و سجده کنم. 
عطر زده بود و لباس فرم سپاه را پوشیده بود، کمتر می شد او را با لباس سپاه دید. گفتم: قرار بود مرخصی بروی. گفت: منصرف شده ام.همان روز بود که برای تست موشک به خط رفت.
یک کیلومتری با دشمن فاصله داشتیم، هنوز موشک آزمایش نشده بود که دشمن خط را شکست و بچه ها را دور زد. غازی تیربار را برداشت و مشغول شد. هرچه اصرار کردم که با موتور سیکلت به عقب برگرد اعتنایی نکرد. هیچ کس دیگر حسن را ندید. 
یاد آن روز افتادم: برای مراسم تشییع پیکر شهدا رفته بودم و سرم خیلی درد می کرد. حسن داشت از خانه بیرون می رفت. گفتم: پسرم! نکند یک روز بچه ام را روی دست های مردم ببینم؛ گفت: ناراحت نباش چنین اتفاقی نمی افتد. از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد.
 پس از شهادت حسن، از سپاه به خانه ما آمدند وتمام اسناد و مدارکی که او داشت از ما می خواستند. با خودم گفتم: مگر یک بسیجی برای سپاه چقدر مهم است. بعداً فهمیدم حسن فرمانده توپخانه و یکی از مسئولین فعال توپخانه ستاد مرکزی سپاه بوده.
قسمتی از وصیت نامه شهید
باید بنده خدا شد. بنده خدا شدن تو را از بنده همه بندگی ها و از بندگی همه بنده ها آزاد می سازد. چون عبادت خدا آزادیبخش است و عبودیت او حریت می آورد. ببین اسیر چه هستی؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سیم؟ وابسته به هر چه که باشی به همان اندازه قیمت داری.
سردار شهید حسن غازی

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 3 مهر 1391  1:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها