0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ویژگی های بدن انسان از نظر آیات

ویژگی های بدن انسان از نظر آیات

پایگاه قرآنولوژی

بدن انسان
نـيـروی حـفـاظـتـی بـدن

« هر کسی در درون خود نيروی پشتيبانی دارد».
«نَفس»: زندگی و خودآگاهی در پديده زنده، و آنچه غرائز و احساسات و هستی خود را درک می کند و از خود بعنوان "من" ياد می کند. پديده زنده با زنده بودن نَفس زنده است و با مردن نَفس می ميرد و همينطور با مردن بدن نَفس نيز می ميرد. نَفس فوت هم می کند و فوت وضعيت ميان مرگ و زندگی است مانند خواب و بی هوشی). نفس در آيه مجاز است و بجای جسم آمده است. بعبارتی آيه می گويد: هر جسمی نيروی پشتيبانی دارد که نتيجه پشتيبانی از زندگی آن جسم می شود پشتيبانی از "زندگی نفس آن جسم".
«حافظ»: اسم فاعل از مصدر حفظ است. حفظ بمعنی: چيزی را از درون يا در درون نگهبانی و نگهداری و پشتيبانی نمودن است، ("حراست" بمعنی: چيزی را از بيرون نگهبانی و پشتيبانی نمودن است). و حافظ: کسی يا چيزی است که چيزی را از درون آن يا در درون آن نگهبانی و نگهداری و پشتيبانی می کند).

نکته آيه: هر کسی در درون خود نيروی پشتيبانی دارد:

بدن هر انسانی يک سيستم حفاظتی دفاعی دارد. برخی از سلولهای آن در جای مخصوصی به انتظار وارد شدن غير خوديها (باکتريها، ويروسها، ميکروبها و مواد خطرناک) هستند و برخی با جـريان خـون در سـراسـر بدن گـشـت ميزنند و هـنگام برخورد با دشـمـن با آن درگير شده و آنرا از پا در می آورند. و به اين ترتيب سلامتی بدن را در برابر بيماريها حفظ می کنند و بدن زنده می ماند و با زنده ماندن بدن نفس زنده می ماند.
تصويری از سلولهای مغز استخوان انسان که با ميکروسـکوپ ديده ميشوند. در مغز استخوان هـر دقـيقه مـيـلـيـونها سلول درست ميشوند تا به بخشهای ديگر بدن صادر شوند. اين سلولها بين يک صدم تا سه صدم ميليمتر قـطر دارند.

سـرانـگـشـتـان

« آيا انـسـان می پندارد کـه مـا هـرگـز استخـوانهای او را جـمع نخواهيم کرد؟ چرا! ما حتی می توانيم سرانگشتان او را نيز دوباره درست کنيم»!
(واژه بـنـان در اصـل به معنی: "تکيه گاه و چيزيکه بنوعی و بنحوی به آن تکـيه می شـود" است. در معنی دوم خود از جمله به: قـسـمـت داخلی سر انگـشـتـان، يعـنی هـمان قسمتی که در تصوير می بينيم اطلاق شده، به اعتبار اينکه "انـسان در کـارهـا و نشست و برخاست های خود به آنها تکيه می کند").

نکـتـه آيه: سرانگشتان وضعيت خاصی دارند:

سـر انـگـشـتـان هــر فــردی رسـم و نـمودار کاملا منحصر بفرد خود دارد. حتی دو نـفـر دو قـلـو را نمی توان يافت که نمودار سرانگشتان آنها نظير هم باشد (دوقـلوهای موسوم به "دوقـلوهای همسان" که از يک تخم درست می شوند نيز نمودار سرانگشتان آنها دقيقاً يکی نيست ولی تميز دادن آنها دقت و بررسی زيادی می خواهد). نمودار سرانگشتان از تولد تا وفات ثابت می ماند، و به هر چيزی دست زده شود اثر خود را بجا می گذارد، و قطر خطهای آن در مردان از زنان بزرگتر است.
اينکه قـرآن "دوباره سازی سرانگشتان" را مطرح می کند به اين معنی نيست که آفرينش سرانگشتان سخت تر و پيچيده تر از اندامهای ديگر است، بلکه به اين معنی است که سرانگشتان چيزِ خاصی دارند و در آينده کشف میشود و آيه روشن می کند که قرآن سخن خداوند است. انسان در قرن نوزدهم به وضعيت سرانگشتان پی برد.

تأثير رنگها بر انسان

«گفتند: از خدای خود بخواه برای ما روشن کند رنگ آن چيست؟ موسی گفت: خدا می گويد: آن گاوی است زرد، رنگ آن پر رنگ يکدست است، بينندگان را خرسند و شادمان می کند».
پژوهشهای علمی نشان می دهد که رنگها بر انسان و در زندگی وی تأثير دارند. رنگ سبز احساس دوست داشتن زندگی و اميد به زندگی را در انسان ايجاد می کند (به اين خاطر پوشاک جراحان از رنگ سبز انتخاب شده که روی بيمار تأثير بگذارد. و آياتی که از پوشش بهشتيان در بهشت صحبت می کنند نيز می گويند که پوشاک آنها سبز رنگ است) ـ رنگ ارغوانی انسان را به آرامش فرا می خواند ـ رنگ زرد دستگاه عصبی را پر جنب و جوش و انسان را با نشاط می کند (فعال می کند) و احساس شادمانی و خرسندی را در وی ايجاد می کند ـ رنگ آبی احساس سردی نمودن و رنگ سرخ احساس خشکی نمودن را در وی ايجاد می کند. همينطور درصد ياد گيری در متون و تصاوير رنگی بیشتر از متون و تصاوير سياه و سفيد است (بعبارتی مغز چيزهای رنگی را بهتر ذخيره می کند و بياد می آورد). رنگ به کارها معنی می دهد، در کارهائی که با اعداد با حجم زياد صورت می گيرد درصد اشتباهات در اعداد رنگی کمتر ار اعداد سياه و سفيد است.

توجه شديد به چيزی و احساس درد نکردن

« و زنانی در شهر گفتند: همسر عزيز (يعنی زليخا همسر نخست وزير مصر) با جوان خود درگير می شود تا خواست خود را به او بخواهاند. شيفتگی دوستداری يوسف براستی مشغوليت او شده است. ما براستی او را در رويه ای که همه آن را ناپسند می دانند می بينيم ــ هنگاميکه (زليخا) نقشه آنها را شنيد دنبال آنها فرستاد، برای هر کدام نشيمنی مشخص نمود، بدست هر کدام يک کارد داد، و به يوسف گفت بر آنها وارد شو! همينکه او را ديدند او را بزرگ ديدند و دستهای خود را بريده بریده نمودند و گفتند: خدا از بدی دور! اين بشر نيست، اين تنها يک فرشته بزرگوار است».
«مُراوِدَة»: درگير شدن با کسی برای خواهاندن خواست خود به او است. «شَـغَـف»: شيفته و دلباخته شدنی است که انديشه انسان را بخود مشغول می کند ـ «حُبّ»: دوست داشتن کسی بخاطر خوب بودن آن است. مانند دوست داشتن يک آموزگار خوش رفتار. "مبين": چيزی است که برای همه پيدا و آشکار است. و "ضلال مبين" در آيه بمعنی: چيزی است که همه آنرا بی راهـگی و رويه نادرست می دانند. "دستهای خود را بريده بريده نمودن" مجاز است بمعنی: پوست و گوشت دستهای خود را بریده بریده نمودن. "مکر" بمعنی: نقش بر آب نمودن است و منظور زليخا از مکر زنان اين است که آنها (از روی رشک ورزی) نقشه داشته اند که جايگاه و شخصيت وی بعنوان همسر نخست وزير را لکه دار کنند.
نکته مورد نظر ما در آيه اينست که می گويد: زنان يوسف را بزرگ می بينند و دستهای خود را بريده بریده می کنند. يعنی زيبائی يوسف چنان آنها را شيفته می کند که کاردهائی که با آنها ميوه پوست می کنده و تکه می کرده اند دستهای آنها را پاره پاره می کند ولی آنها احساس نمی کرده اند.
پژوهشهائی که با دستگاه روی مغز شده نشان می دهد که هنگاميکه مغز شديداً متوجه چيز مهمی است، فعاليت مناطقی از مغز که درد احساس می کند کم می شود. و فعاليت در سلولهای عصبی پيرامون کانال سيلويوز بيشتر می شود، که اين فعاليت منجر به ترشح ماده تسکين دهنده درد می شود. به اين خاطر هنگاميکه توجه انسان پيش چيز مهم و بزرگی است اگر در آن لحظات پوست و گوشت دست خود را بريده بريده بکند احساس درد نمی کند و متوجه نمی شود که دارد دست خود را می برد.

سحر شدن چشم

در قرآن می خوانيم پس از اينکه موسی آيات خداوند را (يعنی معجزاتی که به موسی داده بوده که به فرعون و درباريان وی نشان دهد را) به فرعون و درباريان وی نشان میدهد، می گويند اين سحر است و ما هم ميتوانيم برای تو سحر بياوريم. به اتفاق همديگر وقتی تعيين می کنند که در حضور مردم اين کار را انجام دهند. در اين داستان در رابطه با اثر سحر بر انسان چنين می خوانيم:
« (ساحران) گفتند: ای موسی! يا می اندازی و يا اينکه ما اندازندگان باشيم ـ (موسی) گفت: بيندازيد! همينکه (طنابها و چوب دستی های خود را) انداختند چشم های مردم را سحر زده نموده و آنها را هراسناک نمودند و سحر بسيار بزرگی اجرا کردند».
آيه می گويد ساحران چشمهای مردم را سحر کرده اند. دستاورد پژوهشهای علمی انجام شده در زمينه سحر نيز نشان می دهد که سحر بر چشم فرد اثر می گذارد. سحر کارکرد چشم را مختل می کند يا همه رنگها بجز رنگ آبی را جذب می کند.
در رابطه با اينکه سحر در واقع تغييری در پديده های طبيعی ايجاد نمی کند نيز در آيه 66 سوره طه نيز ميخوانيم: « فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَعِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَى: سحر آنها به موسی این خیال را داد که چوب دستی ها و طنابهای آنها حرکت می کند». یعنی ساحران چوب دستی و طنابهای خود را به موجودی که حیات و اراده ای داشته باشد و از خود حرکتی بکند تبدیل نکرده اند بلکه چنین به خیال موسی آمده است.

نعمت بودن مـرجـان

« از هر دوی آنها (از هر دو دريای شور) مرواريد و مرجان درمی آيد. کداميک از اين نعمتهای پروردگار خود را می توانيد تکذيب کنيد»؟!

نکته آيه: آيه مرجان را نعمت شمرده است:

در زمان پيامبر مرجان استفاده ای که بتوان آنرا نعـمت ناميد نداشته است. امروزه انسان از برخی مرجانها در ترميم استخوانهای آسيب ديده و ناقـص شـده استفاده می کند. وقتی مرجان به استخوان پيوند زده می شود، علی رغم اينکه بـدن فـسـفـات کـلـسـيم دارد و مرجان کربنات کلسيم، با اين حال اسـتخوان مرجان را رد نمی کند، بلکه آنرا می پذيرد. ابتدا خون دور قطعه مرجان را محاصره می کند و آنرا ذوب می کند. بعد استخوان آنرا در خود قـاطی می کند و رفته رفته با استفاده از آن، خود را ترميم می کند و دقـيـقـاً شکل اصلی خود را بخود می گيرد.
مرجان از استخوان قويتر است ولی ترکيبات آنها ضـمـن کـم و زيـاد بـودن در هـر کـدام مشترک است. مثلا هر دو کلسيم، منزيم و فـلـور دارند. کـلـسيم مرجان و استخوان تقريباً مساوی است. منزيمِ استخوان تـقـريـبـاً کمی کمتر از دو برابر منزيم مرجان است. از نظر فـلـور، مرجان کمی بيشتر از استخوان فـلـور دارد.

رونـد قـوی و ضـعـيـف شـدن بـدن

« خدا آنست که شما را از چيزِ سست آفريد، مدتی پس از سستی روند پيوسته نيرومند شوندگی قرار داد، مدتی پس از روند نيرومندی روند پيوسته سست شوندگی و پيری قرار داد. خدا آنچه را می خواهد می آفريند و او دانای توانمند است».

نکات آيه:
1ـــ انسان ابتدا از چيز سست آفريده می شود:

انسان در ابتدا از يک سلول آفريده می شود که ترکيب در هم ذوب شده ای است از تخمک زن و سلول مـنی مرد (اسپرم). اين سلول موجودی است کاملاً سست. يعنی بی استخوان و غضروف و غيره.

2ـــ مدتی پس از سستیِ ساختارِ خلقت، انسان پيوسته روند نيرومند شوندگی بخود می گيرد:

پس از مدتی (تـقـريباً پـس از سه هـفـته) رشد سـلـول اولـيه (کـه کاملاً سست است) به نـقـطه تـولـيد اسـتخـوان می رسد کـه نيرومندترين بافـت بدن است. در اسـتـخوانها نيز همانگونه که بافتهای جديد توليد می شوند بافتهای قديمی خراب می شوند. از وقتی که توليد بافـت استخوانی آغـاز می شود تا 30 سالگی هـر ساله پـيـوسـته بافـتی کـه تولـيد می شود يک درصد از بافتی که خراب می شود بيشتر است. يعنی دقـيـقـاً هـمانطور که آيه می گويد: انسان پس از سستی ساختار خلقت خود روند پـيـوسـتـه نـيـرومند شوندگی بخود می گيرد. ( واژه جَعْـل به معنی «قـرار دادن» به معنی: پـيـوسته و همواره انجام دادن يا بودن چيزی يا کاری است. مثلا وقتی آيه می گويد: پس از سستی نيرومندی جَـعْـل کرده (قرار داده)، به اين معنی است که انسان پيوسته نيرومند می شود).

3ـــ مـدتی پس از روند پيـوسته نـيـرومـنـد شوندگیِ ساختارِ خلقت، خلقت روند پيوسته سست شوندگی را در پيش می گيرد:

از 40 سـالـگـی به بعد ميزان خراب شدن بافتهای استخوانی در هر سال يک درصد بيشتر از ميزان توليد آنهاست. به اين ترتيب چنانکه آيه می گويد: مدتی پس از نيرومند شوندگی (که تا 30 سالگی بود)، انسان پـيـوسـته روند سست شوندگی را در پيش می گيرد (که از 40 سالگی است).
ضـعـيـف شـدن بافـتهای اسـتخوانی تا جائی می رود که سوراخهای ريز در آنهـا ايجاد می شود، طـوريکـه حتی يـک بـار سبک نيز می تواند منجر به سکستگی آنها بشود. امکـان شکستگی استخوان در مردان نصف زنان است، چـون مـردان از ابتدا بافـت استخوانی بيشتری دارند.

آفرينش پیوسته بدن

« آيا ما از آفرينش نخستين از پا درآمديم؟! نـه تـنـهـا درنيامديم بلکه اينها پيوسـته در آفرينش جديد نيز هستند».
نکته آيه: انسان پيوسته در آفرينش جديد است:
آيه خطاب به کسانی است که می گويند " دوبـاره زنـده نـخـواهـنـد شـد"! به شـوخی بـه آنـهـا می گـويد: نکند ما در آفـرينش نخستين همه توان خود را از دست داده باشيم! و بعد خطاب به آنها می گويد که: «آنـهـا پيوسته در خلقـت جديد (يعنی تجديد خلقت)» هـسـتـنـد.
انسان چطور پيوسته در تجديد خلـقـت است؟
پـيوسته سلولهائی در بدن انسان می ميرند و سلولهای جديدی درست می شوند. طوريکه در طول زندگی چندين بار بدن انسان کاملاً عوض می شود بجز سلولهائی که احساس هویت و شخصیت فرد با آنها صورت می گیرد و گفته می شود که سلولهای اعصاب هستند.

مـغــز

«در داستان آنها (داستان انبياء و اقوامشان) برای کسانيکه مغزهای خالی از هر گونه پيشينه های فکری دارند درس و تجربه هست».

نکته آيه: مغز در آيه جمع بسته شده است. چرا؟

جمع بودن مغز به اين معنی است که مغز انسان سه يا بيش از سه تا است. (چون در زبان عربی از سه به بالا جمع محسوب می شود). همانطور که در تصوير تقسيم بنديهای مغز را می بينيم، مغز تقسيمات و بخشهای مختلف دارد که هـر کـدام مـسئوليت خاصی دارند. انديشه ها، تفکر، تحليل، تمرکز و ذخيره تجربيات انسان و غيره هر کـدام در بخـشـهای گوناگونی از مـغـز صورت می گيرد. يعنی مغز "مجموعه ای از مغزها" است.

شنوائی در يک نقطه و بينائی در چند نقطه از مغز

« و برای شما شنوائی و بينائيها درست کرد».

نکته آيه: واژه سَمْع (شنوائی) در آيه مفرد است ولی واژه اَبصار (بينائی) جمع. چرا؟

مـفـرد بـودن سَـمْـع به اين معنی است که شـنـوائی فـقـط يکی است. واقعيت هم همين است. شنوائی در مغـز فـقـط يکی است (يعنی: يک چيز و در يکجا است). محل آن زير قسمت آبی رنگ تصوير است. به اين خاطـر «سَـمْـعْ »هـميـشـه در قـرآن مـفـرد آمده است. ( ضمن اينکه واژه سَمْعْ در زبان عربی جمع دارد. جمع آن «اَسْـمـاعْ و اَسْـمُـع» است).

و عـلـت اينکه اَبصار (بـيـنـائـيـهـا) جمع آمده اين است که محل بينائی در مـغـز در بيش از دو نقـطه است، (در زبان عربی از سه ببالا جمع محسوب می شود). به اين خاطر قرآن آنرا جمع بسته است. بينائی بخشهای ويژه درک رنـگ، درک بُعـد و درک تـصـويـر دارد کـه جدا از هم هستند ولی در ارتباط دائمی با هم هستند و با هم کار می کنند.
نکته ديگر آيه اين نيز هست کـه "شـنـوائی" و "بـيـنـائیِ" انسان در گوشها و چشمهای وی نيستند، چنانکه انسان در گذشته چنين تصور می کرد.

بخش جلو مغز دروغ می گويد و اشتباه می کند

« در مورد آنکه تکذيب می کند و روی می گرداند چه فکر می کنی؟ آيا او نمی داند که خدا می بيند؟ اگر دست برندارد جلو سر او را می گيريم. جلو سری که "دروغ می گويد" و "اشتباه می کند"».
بخـش جـلـوئـی مـغـز فـکـر مـی کـنـد، بـرنـامـه ريـزی مـی کـنـد، تحـلـيـل می کـنـد، تـصـمـيم میگيرد، "دروغ می گويد" و "اشـتـبـاه می کـنـد". همينطور مرکز عـاطـفـه و احتياط يا بی عاطفگی وبی احتياطی فرد نسبت به آنچه رخ می دهد نيز در همين بخش از مغز ريشه دارد.
هـمينطور بخش جلو مغز است که به بخشی از مغز که ترس را احساس می کند سيگنال می فرستد که از ترس بکاهد. (مرکز ترس، ترس را احساس می کند ولی بخش جلو مـغـز است که تعيين می کند که انسان بترسد).

توان يادآوری در زنان می تواند از مردان کمتر باشد

« و دو نفر از مردان خود را به گواهی بگيريد، در صورت نبودن دو مرد، يک مرد و دو زن از ميان حاضرين که طرفين آنها را قبول داريد به گواهی بگيريد، تا اگر يکی از آنها آنرا فراموش کرد ديگری آنرا بياد وی بياورد».
جملات مزبور در آخر آيه ای قرار دارند کـه موضوع آن معامله مدت دار يا قسطی است. در پايان آيه گفـته: "برای معامله خود افرادی را شاهد بگيريد". در رابطه با "شاهـد گرفـتن" نيز گفته: دو تا مرد را شاهد بگيريد، اگر دوتا مرد برای شاهد گرفـتن پيدا نکرديد يک مرد و دو زن را شـاهـد بگـيريد تا اگر يکی از آنها آن را فراموش کرد ديگری آن را بياد وی بياورد. معنی اين جملات اين است که: توان يادآوری در زنان می تواند از مردان کمتر باشد.
مسئله يادآوری به مغز مربوط می شود. در رابطه با اندازه سلولهای مغز انسان عددهای متفاوتی گفته شده است. ولی آنچه همه گفته اند و بر آن اتفاق نظر دارند اين است که: تعـداد سلولهای مغز زن از مغز مرد کمتر است. کسانيکه تعداد سلولهای مغز مرد را 16 ميليارد برآورد می کنند، تعداد سلولهای مغز زن را 13 ميليارد برآورد می کنند. يعنی مغز زن 3 ميليارد سلول کمتر از مغز مرد دارد. اين تفـاوتِ کمیِ سلولهای مغز زن و مرد، می تواند "توان يادآوری زنان نسبت به مردان را کمتر بکـند".
برخی از جمله با استناد به این آیه استناد میکنند که حقوق زن در قرآن نقض میشود. که این مسئله البته ارتباطی به حقوق و انسانیت زن ندارد. چنانکه وقتی به دو نفر مرد ضعیف بگوئیم یک طرف میز را بلند کنند و یک مرد قوی یک طرف دیگر آن، این ارتباطی به انسانیت آنها و حقوق انسانی آنها و برابری انسانها و غیره ندارد. بلکه به مسئله توانمندی آنها مربوط میشود.

پـوشـش و مـغـز

« به مردان مؤمن بگو: نگاههای خود را بگيرند (یعنی به همه جای مردم نگاه نکنند) و باسن خود را نيز بپوشانند. اينکار آنها را برجسته ترمی کند. خدا می داند که آنها (يعنی: غير مسلمانها) چه پوشاکهائی را خواهند ساخت ـــ همينطور به زنان مؤمن نيز بگو: نگاه خود را بگيرنـد (یعنی به همه جای مردم نگاه نکنند) و باسن خود را بپوشانند و زيبائی خود را جز آنچه از آن ظاهر شده (یعنی زیبائی پوشاک و زیور آلات) نشان ندهند، و روسری خود را نيز روی گريبان خود بيندازند، و زیبائی ساختگی بدنِ خود را جز به شوهران، پدران، پدران شوهر، فرزندان، فرزندان همسر، برادران، فرزندان برادر، فرزندان خواهر، زنانِ خود (یعنی زنان مسلمانی که با آنها نشست و برخاست دارند)، (زنان) مستخدم خود، مردان همراهی که احساس جنسی ندارند (یعنی مردان پیر، معلول، دیوانه و غیره که توسط خانواده نگهداری میشوند)، و بچه هائی که هنوز از جاهای جنسی زنان چیزی نمی دانند، به کسی دیگر نشان ندهند. و پای خود را زمین نزنند که دیگران بدانند چه زیور آلات پنهانی دارند (یعنی با در آوردن سر و صدای زیور آلات، خود و زیور آلات خود را مطرح نکنند). و با آرزوی رستگاری، همه شما ایمانداران با توبه (یعنی با عوض کردن اینگونه تفکرات و رویه خود) به طرف خدا برگردید». ( نور 30ــ31).
زینت بمعنی «زیبائی ساختگی» است (یعنی زیبائی ای که از خود شئ نیست. مانند تصویر مینیاتوری روی کوزه، که از خودِ کوزه نیست بلکه روی آن نقاشی شده است). و به هر چیزی که چیزی را زیبا می کند و می آراید زینت اطلاق می شود .
زینتِ اولی در آیه مربوط به زیبائیهای ساختگی روی پوشاک (مانند زیبائی سر آستین که در تصویر می بینیم)، و همینطور زیور آلاتی است که انسان آنها را در دست، گردن، پا، گوش و بینی نصب می کند یا می آویزد. مانند این مدلهای قدیمی که در تصویر می بینیم و سر و صدا ایجاد می کنند. "زینت" دومی در آیه زیبائی ساختگی بدن است. یعنی زیبائی برجستگی سینه توسط سوتین، یا زیبائی چهره و پا و دستها بشکلی در تصویر می بینیم). و آخرین زینت در آیه به معنی زیور آلاتی است که در دست و گردن و پاها و گوش و بینی نصب کرده می شود یا آویخته می شود. و فروج جمع فرج است بمعنی شکاف، و از جمله به قسمت باسن بدن انسان که بدن در آنجا شکاف برمیدارد فرج اطلاق شده است. و در آیه به این معنی بکار گرفته شده است.

نکات آيه:
1ـــ پوشاکهای آينده توسط غير مسلمانها تغيير داده خواهد شد:

آمـدن فعل « يَـصْـنـَعـُونَ» پس از صفت « خَـبـيـرٌ» انجام فـعـل را به آينده موکول می کند. (يعنی اگر گفته بود: اِنَّ اللهَ بـِما يَـصْـنـَعـُونَ خَـبـيـرٌ» در آنصورت جمله به اين معـنی می شد که: خدا از پوشاکی که تـولـيـد می کـنـند (يعنی در همان زمان گفـتـنِ ايـن آيـه توليد می کرده اند) اطـلاع دارد. ولی وقـتی می گـويـد: «اِنَّ اللهَ خَـبـيـرٌ بـِمـا يَـصْـنـَعـُونَ» به اين معـنی می شود که خدا می داند در آينده چه لباسهائی را خواهند ساخت. و ضـمـير جمع «واو» بـه معـنی «آنها» کـه فـاعـلِ فـعـلِ «يَصْـنـَعـُونَ» به مـعـنـی «مـی سازند» است مربوط به "غـيـر مـسـلـمانان" است. علت اينکه آيه خطاب به محمد می گويد که به "زنـان و مـردان مـؤمـن" بگـويـد نـيز برای بالا بردن شأن آنها است.
در گـذشـتـه مـردم دنـيـا (بـا کـمـی اختلاف ميان لباس زن و مرد) پـوشـاکـهـای گـشـاد می پوشـيده اند (امروزه نيز برخی از اقوام پوشش سنتی خود را همچنان حـفظ کرده اند). به اين خاطر نيز قرآن در رابطه با پوشش آن دوره چيزی نگـفـتـه است. ولی برای عـصـر مـا کـه لـبـاسهای تنگ بکار گرفـته شده و چـنانکه آيه پيش بينی آن نيز کرده توسط غير مسلمانان اختراع شده، برای مؤمنين پوشش تعيين کرده است.

2ـــ مؤمنين باسن خود را بپوشانند (برجسته نکنند) و عادی نگاه کنند:

هر يک از رهنمودها و تحريمات قرآن دلايلی دارد. مـثلا دلـيـل تـحريم خوردن خون اينست که وقتی خون با هوا تماس پيدا می کند سمی می شود و می تواند بيماری زا باشد. نـوع نـگـاه کـردن و پـوشـشـی کـه (برای زنـان و مـردان مـؤمن) تعيين نموده نيز دليل دارد. دليل آن چيست؟
مسائل جنسی از مسائل غريزی است. دقـيقـاً مانند مسئله گرسنگی و غـذا. رابطه انسان با غذا چگونه است؟ با ديدن غـذا هـمه افکار انسان سريعا به فـراموشی سپرده می شود. چون وقتی دهان آب می اندازد اشتها بر هوش و فهم و درک انسان پيروز می شود. نگاه به غذا و بوی غـذا حـواس انـسـان را تـحـريک میکـنـد: چـشـم و بـيـنـی سـيگنالهائی را می گيرند که مغز از آنها بهره مند می شود، درست مانند بهره مندی آن از طريق سيگـنـالـهائی که اعصاب سـطـح بدن در اثر تماس با اشياء به مغز می فـرستند و مغز از آنها بهره مند می شود.
چـشـمـهـا نيز در خوردن به سهم خود بنوعی می خورند. به این معنی که عادت در اشـتـها نقش زيادی بازی می کند. يعنی چشمها از طريق اعصاب به مغز اطلاع مـی دهـنـد کـه مثلاً غـذا آشـنـا است يا نه، همينطور غذا چه رنگ درست شـده، و غذا و سـفــره چقدر دلنشين و زيبا چيده شده، و فضا چگونه پرداخته شده، و مواردی از اين قـبيل، و به این ترتیب وعـده لذت داری و لـذت بـخـشـی آن را بـه مـغـز می دهـند.
مـسئله جنسی نيز دقيقاً مانند مسئله گرسنگی و غذا است. يک نگاه به يک اندام جنسی کافی است که آتش نـيـروی جـنـسی انسان را و شعله ور کند. بررسی های عـلـمی که با دوربينهای مـخـفی انجام شـده نشان می دهد که مـردان: در اولين نگاه خود به زنان، ابتدا به چشم آنها نگاه می کنند. بعد نگاه خود را به قسمتهای پائين تر بدن می برند (يعنی: به پستانها و باسن نگاه می کنند). با ديدن موارد مزبور بدن بيننده برخی واکـنـشـهـای فـيـزيـولـوژيکـی نشان می دهد. احساس تحريک شـده توسط نگاه يا بو (يا تماس) به بخـشهای مختـلـف مربوطه در مغز می رود و آنجا روی آن کار می شود. وقـتی آن تحريک مربوط به احساسات، بعنوان يک مسئله جنسی تهييج کننده فهميده می شود، سيستم عصبی مربوطه وسـيـلـه تحريک و بکار اندازی اندامهای جنسی بعدی را فـراهم می کند. (ايـن مطالب مربوط به مسائل جنسی از کتابِ سوئدی "انسان معجزه گرفته شده که يک کتاب علمی است و توسط محققين در قرن بيستم نوشته شده، و بحث آن بدن انسان است).
نقش چشم در برخورد با مسائل جنسی نيز مانند نـقـش آن در برخورد با غذا است. يعنی چشمها نيز مانند اعصاب حسی در سطح بدن سيگنالهائی به مغز می فرستند و مغز از آنها بهره مند می شود. بنابراين لـخـت بـيرون آمـدن يا برجسته اندام پوشيدن (يعنی مثلا شـلـوار و پيراهـن تنگ پوشيدن و باسن و سينه خود را برجسته نمودن) جز اينکه زن پيش از هر چيز خـود را در مـعـرض بهره وری و استثمار جنسی قـرار بـدهـد و فـضای حسـرت و حسادت برای ديگران ايجاد کند، هـيچ دسـتاورد ديگری نه برای خود و نه ديگران هـيچکدام ندارد.
پوششی که قرآن برای مؤمنين تعيين نموده چنانکه در ترجمه آيه ديديم: انداختن روسری روی گريبان و انداختن پيراهن روی باسن (يا پوشيدن هـر لـباس ديگری که باسن و بدن برجـسته نباشـد) می باشد که يکی از حالات آن در اين تصوير می بينيم. اين نوع از پوشش چنانکه گفـتيم قـرآن برای زنان مـؤمن تعيين نمـوده است، (يعنی آيه خطاب به مـؤمنين است). و «مؤمنين» يعنی: کسانيکه به خدا و روز رستاخيز ايمان دارند و می خواهند رهنمودهای مذهبی را در زنـدگی خود بکار بگيرند تا رستگار شوند". نه ايـنکه بعنوان يک اجبار مذهبی برای زنان تعيين کرده باشد. و اين آيه نيز از آيات «محکم» است. يعنی هـميشه بقوت خود باقی است و ارتباطی به زمان و و مکان و شرايط ندارد. (پيش از اين گفـتيم که "مسائل جنسی" از مسائل غريزی است. غريزه نـيز "قرن اول و قـرن بيستم" نمی شناسـد، "شرق و غرب" نمی شناسـد، "انسان وحشی و انسان متمدن" نمی شناسد، "آدم با سواد و بی سواد" نمی شناسد، "آدم با فـرهنگ و بی فـرهنگ" و غيره را نمی شناسـد. بنابر این هر چقدر که دنیا عوض بشود و زندگی و امکانات زندگی عوض بشود، تغییری در غریزه ایجاد نمی شود و معنی و موضوعیت و مبنای علمی این آیه همچنان به قوت خود باقی خواهد بود).

مغزی که چيزی نديده، نشنيده و نگفته فکر نيز نمی کند

«و بحث کردن با کسانيکه ايمان نمی آورند، مانند اين می ماند که کسی با کسيکه غير از صدای معمولی و بانگ چيزی را تشخيص نمی دهد جر و بحث کند. اينها کـَر و گنگ و کور مادرزادی هستند. به اين خاطر اينها فکر نیز نمی کنند».

نکته آيه: آدم کـَر و گنگ و کور مادرزادی فکر نمی کند:

همانطور که آیه مطرح کرده مغـزی که هيچگاه چيزی نشنيده و نگفـته و نـديـده، در واقع فکر هم نمی کند و نمی تواند بکند.
( آيه بحث کردن با کسانيکه بخداوند ايمان نمی آورند (يعنی کسانيکه برای خود موضعی دارنـد و روی آن ايستاده اند و دنبال شناخت نيستند)، به جر و بحث کردنِ کسی با حيوان و يا با کسی که زبان ما را نمی داند تشـبيه کرده است. در صورت "جر و بحث" با حيوان و يا کسی که زبان ما را نمی داند، آنها از آنچه گفـته می شود فقط صدای عادی و بانگ را از هم تشخيص می دهـند).

عکس العمل نشان دادن پوست


« خدا درسترين گفتارها را نازل نمود. کتابی است با موضوعات متناسب هر وضعيتی. پوست کسانی که از عظمت و ابهت خدای خـود می هـراسند در برخـورد با آن عکس العمل نشان می دهـد و بعـد با ياد خدا پوست و دل آنها نرم می شود».
وقـتـی انـسـان احـسـاس سـرمـا يـا تـرس يـا حالات مـشابه آن می کند، در هر دو حال بدن با پوست خود عکس العمل نشان می دهد.
پوست از دو لايه داخلی و خارجی تشکيل شده است. قسمت داخلـی آن پر از اعصاب است. به کمک ماهيچه های کوچک که به کـيـسـه مو بسته هـستند موی بدن بلند می شود. وقتی آن ماهيچه ها منقـبض (جـمع) می شود کيسه موها به شکل محروطی کشيده می شوند، هـر چند موئی نيز نداشته باشند، و باعث چندشی شدن پوست می شوند. ايـن عـکـس الـعـمـل از اشاره بخش مرکزی مغـز ريشه می گـيـرد کـه پـيـام کاهش دما را از طريق نخاع دريافت می کند، که آن نيز از طريق اعصاب درک دما در پوست پيام خود را می گيرد. ابتدا هـورمون مربـوطه ترشح می شود که بصورت عامل فشار روی مجرای خون زير پوست عمل می کند، طوريکه جريان خون و پس از آن پس دادن گرما کم می شود. و پس از آن خود بدن آغاز به توليد گرما می کند. و در پايان کيسه های موها فرمان منقبض شدن را دريافـت می کنند.
بخـش سـمـت چـپ تـصـويـر نشان می دهد که در وضعيت کاهش دما (سرما) چه عکس العـمـلهائی در پوست و زير سطح آن ايجاد می شود، در مـقـايـسه با بخش سمت راست که وضعيت پوست در حالت گرما را نشان می دهد.
ساير عکس العملهای ديگر انسان مانند عکس العمل در برابر ابهت وعظمت و هـمـيـنـطـور عکـس العـمـلـهـای ديـگـر مانند اسـترس و يا احساس اينکه مثلاً اين وضعيت چطوری از سر آدم خواهد گذشت و غـيـره، درست مانند عکس العمل پـوسـت که در کاهش دما ديديم، عکس العمل آن روی پوست بارز می شود و پوست سفـت می شود.

اعصاب گرمائی در پوست


«به کسانيکه با آیات ما درافتادند آتشی خواهيم چشانيد. هر چه پوست آنها پخته شود آنرا عوض کرده تا رنج سوختن را بچشند. خداوند نيرومند است ولی با حکمت کار می کند».
عوض نمودن پوست برای چشیدن رنج سـوخـتـن بـه ايـن معـنـی اسـت که وقـتی پـوسـت می سوزد انسان ديگر سوزش سوختن را احساس نمی کند. واقعيت هم همين است. اعصابی که گرما و سوختگی را احساس می کنند در پوست در سـطح بدن هستند. اندامهای زير پوست اعصاب احـسـاس گـرمـا و سـوزش را ندارند. وقتی پوست می سوزد انسان ديگر گرما و سـوختگی را احساس نمی کند.

بازتاب عملکردهای انسان توسط شنوائی، ديدگان و پوست


«تا اينکه وقتی به آن (آتش) رسيدند شنوائی، ديدگان و پوست آنها گواهی می دهد که چه کـارهـائی را انجام ميداده اند»!

نکـتـه آيه: شنوائی، ديدگان و پوست، کارهای انسان را بازتاب می دهد:

وقتی مغز انسان چيزی می شـوند يا به چيزی گوش می دهد، وچيزيرا می بيند يا به چيزی نگاه می کند؛ ضمن اينکه از آن نسـخه برميدارد، آنرا با فرستنده خود پخش نيز می کند. طوريکه می توان با گيرنده آن امواج را گرفـت و فهـمـيـد کـه مثلاً فرد به چه نگاه می کند. همينطور در رابطه با مواردی که قـبلاً به آنها نگاه کرده يا گوش داده يا آنها را انجام داده است.
پـوسـت نـيـز فـقـط شـکـل و نـمود اعضای داخلی را نشان نمی دهد بلکه پوست اعضای داخلی را نيز می شـنـود. مثلاً اگر کسی به ناراحتی قـلب (که در داخل سـينه قـرار دارد) مواجه شود، درد آن از طريق عصبِ خاصِ آن درد، درد را در کتف چپی يا نـواحی آن به آدم گوشزد می کند. يا می تواند تصويری از يک درد درونی را به شـکـل و عـلامـت مـعــينی نشـان بـدهـد کـه يـک متخصص پـوست بـراحتی می تواند نوع درد و بيماری را تشخيص بدهد. هـمـينطور می تواند عملکردهای انسان در شرايط خاصی (که شرايط قـيامت از جمله آنست) را بارز کند.

خـواب و بـيـداری

شب برای خواب و روز برای فعاليت قرار داده شده

« و اوست که شب را برای خواب و خواب را برای نيرو گرفتن و روز را برای فعاليت قرار داد».

نکات آيه:
1ـــ شب برای خواب قرار داده شده و روز برای فعاليت:

بدن انسان ساعات و جدول کاری دارد و در يک ريتم طبيعی مـشخصی کار می کند. اين جدول کاری بدن با دستگاه تنظيم ضربان قـلب " پُـر کار" يا " کم کار" می شود. بترتيب زير:
ـــــ ساعت 3 بامداد، ساعتی که سرعت کار قلب مانند فشار خون و دمای بـدن بـه پائين ترين حد خود رسيده، کم کم بدن را بکار می اندازد. کمی پيش از اينکه ساعت بيدار کننده در مغـز (که يک دستگاه سـلولی است) فرد را بيدار کند بدن خود را بکار می اندازد.
ـــــ تقريباً ساعت 6 صبح قلب ضربانهای سريعـتری را آغاز می کند.
ـــــ تقريباً ساعت 11 پيش از ظهر قـلب به اولين اوج کار خود می رسد. در اين وقت قـلـب و گـردش خون بالاترين فشار را تحمل می کنند و مغز بطور ويژه ای فعال کار می کند. اين وضعيت زمان محدودی دارد.
ـــــ تـقـريباً ساعت 1 بعد از ظهر خستگی بعد از ظهر خود را بارز می کند و آنوقـت هـضـم غـذا آغـاز مـی شـود. از قـرار معلوم بخش زيادی از خون بطرف اندامهائی که در هضم غذا نقش دارند می رود که فـعـالـتـر هـسـتـنـد و خونی که برای مغز می رود نسبتاً کم است. در اين وقت توان بدن می تواند تا %20 کاهش پيدا کند.
ـــــ کار فعال بعدی بدن تقريباً در ساعت 5 بعد از ظهر است. در اين وقت قـلـب خـون بـيـشـتـری را در جـريان خون پمپاژ می کند، غده بزاقی فعاليت هضم غذائی مؤثرتری را فعال می کند.
ـــــ نزديکيهای ساعـت 7 بعد از ظهـر بدن کم کم خود را در راسـتای استراحت کردن و دوباره نيرو گرفتن جهت می دهد، و فشار خون و تناوب ضربان کاهش پيدا می کند و احساس استرس نيز در ساعات شبانگـاهی کم می شـود.
به اين ترتيب با توجه به وضعيت کارکرد بدن در شبانه روز، چنانکه آيه گـفـته: شب "برای خواب و استراحت" و روز "برای فعاليت" قـرار داده شده است.

2ـــ خواب برای نيرو گرفتن است:

همانطور که آيه مطرح کرده بدن در خواب نيرو و زندگی می گيرد.

شب فعاليت بدن را کم می کند و روز آنرا فعال می کند


« و اين خداست که بوسـيله شب فعاليت زندگی شما را میگيرد و می داند در روز بدن شما چه آسيبهائی ديده و دوباره شما را با روز بر می انگيزد».

نکات آيه:
1ـــ فعاليت بدن انسان بوسيله شب گرفته میشود و در روز اين فعاليت برانگيخته می شود:

انسان در مغز خود دستگاهی دارد که به امور خواب و بيداری وی می پردازد. اين دستگاه که يک دستگاه سلولی است در مغز ميانی قرار دارد و از طريق عصبهای بينائی با محيط بيرون رابطه دارد. با رو آوردن شب و افزايش تاريکی اين دستگاه غده صنوبری در مغـز، مغز را تحريک می کند که هورمون (مـوسوم به ملاتونين) را ترشح کند. اين هـورمـون ماده خواب آور بدن است. هر چه بيشتر غده مربوطه عنصر مزبور را ترشح کند فعاليتهای مغز بيشتر و بيشتر کاهش پيدا می کند و در نتيجه انسان بخواب می رود.
بر عکس وقـتی در سـپـيـده دم محـيـط روشن و روشن تر می شود دسـتگاه مربوط به غده صنوبری علامت می دهد که تولـيـد و تـرشـح عـنـصر مزبور را قطع کند. وقـتی تـمـرکـز عـنـصـر مـزبـور کم می شود نفـسهای زندگی بيدار می شوند و بدن به کمک هورمونهای استرسی خود، خود را برای روز جديد ديگری بکار می اندازد.
به اين ترتيب همانطور که آيه گفـته: بـوسـيـلـه شب فـعالـيت زندگی بدن گرفته می شود و انسان بخواب برده می شود و در روز برانگيخته می شود. واژه هائی که قرآن اسـتـفـاده کـرده نـيز دقـيـقاً مناسب با کارکرد اين سيستم موجود در بدن است. مثلاً از مصدر« بَعْـث» به معنی بـرانگـيخـتـن بـجـای واژه هـای ديگـری کـه بـه معـنی بيدار کردن هستند استفاده کرده که مناسب کارکرد هورمونهای استرسی است.

2ـــ بدن در روز آسيبهائی می بيند:

آسـيبهائی که بدن انسان بطور پی درپی می بيند مردن برخی از سلولهای آن است. و در شب مخصوصاً در هـنگـام خواب سلولهای جديد درست می شوند.

انسان در خواب ديدن نيرو می گيرد

«همينطور از نشانه های ديگر خدا خواب ديدن شما در شب و روز و زندگی گرفتن شما از فضل وی می باشد».

نکـتـه آيه: انسان در خواب ديدن نيرو و زندگی می گيرد:

خـوابـهـائـی کـه انـسـان می بـيـنـد چـه در روز، چه در شب، چه خوابهای کوتاه، چه بلند، چه سطحی و چه عميق، همه آنها بطور يکسان برای بدن ضروری هستند. بدن در خواب ديدن نيرو می گيرد. خواب حافـظه را تقـويـت می کند. هـمـيـنطور خواب تجربيات جديدی که انسان اخيراً کـسب نموده را به حافظه دراز مدت مغز می رساند. به ايـن تـرتـيـب چـنانـکـه آيه گفــته "انـسان در خواب ديدن نيرو و زندگی می گيرد".

کار کردن و خوابيدن در شب و روز رحمت است

«از رحمتهای ديگر خدا اين است کـه شب و روز هر دو را برای خواب و کـار و بـرای بدست آوردن نعمت های خود قرار داد. باشد که سپاسگذار باشيد».

نکته آيه: خوابيدن و کار کردن در شب و روز از رحمت های خداوند است:

پـيـش از ايـن با کارکرد مختلف بدن در شب و روز آشنا شديم و ديديم که چگـونـه بدن در شب کم فعاليت و در روز فـعـال می شود، و ديديم که وقت مناسب خوابيدن شب است و وقـت مـناسب کار کردن روز است، ولی با اين حال انسان در روز نيز می تواند بخوابد و شب کار کند. اين وضعيت حـقاً که رحمت است. (رحمت در اصل به معنی: دادن چيزی به کـسی در حـالـيـکـه مـسـتـحق آن نيست يا بيش از اسـتحقـاق وی است، و صرف نظر نمودن از کسی در حالی که مـسـتحـق مجازات است، و بمعنی: دهـش و بخـشـش فـوق الـعـاده است و در آيه به اين معنی بکار گرفته شده است).

روزه گرفتن بنفع روزه گير است

«روزه شما، وقتی آنرا شناختيد، آنرا بنفع خود خواهيد ديد».

نکات آيه:
1ـــ انسان روزی روزه را خواهد شناخت:

فعلاً انسان روزه را شناخته است.

2ـــ روزه بنفع خود روزه گير است:

روزه موارد مثبتی برای روزه گيرنده دارد از جمله:
ــــ مـواد زائـد مـتراکم شده را تحليل می برد و ناراحتی های ناشی از آن را برطرف می کند.
ــــ التهاب شديد کليه را مداوا می کند.
ــــ ناراحتی های قلبی را مداوا می کند.
ــــ برخی از دستگاها از جمله دستگاه هاضمه استراحت می کند.

شـعـلـه ور شـدن نـور مـؤمـنـيـن

«نـور آنها ميان دستانشان شعله ور می شود»!

نکـتـه آيه: نـور مؤمنين شعـله ور می شود:

محتوای آيه (چنانکه پيش از آن در آيه روشـن شـده) مـربـوط به مؤمنين و در روز رسـتـاخـيـز است و در آن روز از خـدا می خواهند که نور آنها را "تمام و کامل و ثابت کند"، و ايــن بـه ايـن معنی است که "نـور آنـهـا در ايـن دنـيـا نيز شعله ور می شود. (يعنی: نوری دارند که کم و زياد می شود و در آخرت از خداوند می خواهـنـد کـه آنرا يکنواخت و هميشگی کند).
با عکـاسی کريـلـيـيَـن (کـه از نور نامرئی ساطع از اشياء عکس می گيرد) انسان می بيند که هـمـه مواد و عـناصر زنده و غـير زنده از جمله انـسـان از خـود نـور ساطع می کنند. بـسـته به اينکه پديده در چه وضعيتی باشد نور ساطع از آن فــرق می کند. در انـسان نيز بسته به اينکه وی در چه وضعيت مزاجی و روحی و فکری و غيره باشد، نور ساطع از وی فـرق مـی کـنـد. مـثـلاً نـور وی در حـالـت عـادی عــادی است، ولی پس از پرسـتـش نـور وی شـعـلـه ور می شـود. يعــنی هـمـان چـيـزيـکه آيه مطرح می کند. و این چیزی است که فقط با دستگاه دیده میشود.

خوب شدن چشم يعقوب با عرق يوسف

« و از آنها روی کرده گفت: چه اندوهی از يوسف! و چشمان وی از اندوه سفيد شد، ولی اندوه خود را نمايان نمی کرد (84 ) ـــ با اين پيراهن من رفته و آنرا بر چهره پدرم بيندازيد بينا می شود، و همه خانواده های خود را پيش من بياوريد (93 ) ــ همينکه نويد رسيد آنرا بر چهره او انداخت و درجا بينا شد. (يعقوب) گفت: آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهائی می دانم که شما آنرا نمی دانيد (96)».

نکات آيات:

1 ــ چشمان يعقوب از حزن سفيد شده است: سفيدی عدسه چشم که بسته به شدت آن، راه عبور نور به درون چشم را به اندازه های متفاوت کم می کند و يا کلاً می بندد و ضعف بينائی يا کوری می آورد چندين دليل دارد، از جمله: پيوسته در معرض دمای گرمای بالا بودن چشم، ضربه خوردن به چشم، پيری، برخی از بيماری ها مانند بيماری قند، اشعه يا نور خيلی تند. و يکی از دلائل آن نيز چنانکه آيه گفته "حزن" است. ("حزن" اندوه ناشی از پيشامد و رخداد است). اندوه باعث فزونی هورمون ادرنالين می شود. اندوه شديد (يا شادی شديد) باعث فزونی پيوسته هورمون ادرنالين می شود که بنوبه خود باعث فزونی قند خون می شود، و اين بنوبه خود باعث پيدايش سفيدی در عدسه چشم می شود. (سفيدی عدسه چشم بهم ريختگی بافت و ساختار ساختمان پروتئين عدسه چشم است).
2ــ چشم يعقوب با پيراهن يوسف بينا شده: يکی از ترکيبات عرق بدن می تواند سفيدی چشم را برطرف کرده و چشم نابينا را بينا کند. برای اولين بار يک محقق مسلمان مصری با استفاده از اين آيه عدسه چشم را در عرق گذاشته و ديده که خيلی زود سفيدی عدسه برطرف شده و عدسه شفاف می شود. اگر قرنيه چشم سفيد شده باشد نيز چنانچه اين قطره روزی دو بار به چشم چکانده شود پس از دو هفته سفيده قرنيه برطرف شده و نابينائی بهبودی پيدا می کند. اين محقق مسلمان نام قطره خود را داروی قرآنی گذاشته است.

اثر وضو گرفتن

« وقتی خواستيد نماز بخوانيد صورت و دستهای خود را تا آرنجها بشوئيد، و بخشی از سر و پاهای خود تا قوزکها را مسح کنيد. (يا بخشی از سر خود را مسح کنيد و پاها تا قوزکها را بشوئيد)».
(تـرجمه ای که در رابطه با پاها در پرانتز و پيش از پرانتز آمده هر دو درست است. و اين تـفـاوت ترجمه به اين بـستگی دارد که از نظر نحوی چگونه جمله را تحـلـيـل کـنـيـم. بـرخی عـبـارت «وَ اَرجُلَکُم» به معـنـی "و پاهـای خود را" به فـعـل «اِغـسـلـُـوا» به معـنـی "بـشـوئـيـد" مـربـوط می دانـنـد (کـه در اين صورت پاها بايد شسته شوند)، و کسانی آن را به فـعـلِ «اِمسَحُوا» به معنی "مسح کنيد" مربوط می دانند (که در ايـن صورت پاها بايد مسح شوند). و هر دو حالت درست است. و منظور قرآن از اينگونه بيان اين بوده که در صورت وجود آب پاها شسته شوند و در صورت کمبود آن پاها مسح شوند).
از انسان پيـوسـته نـور و امواج و انرژی ساطع می شود. امواجی که دستگاه پيش از وضوء گرفـتـن انسان نشان می دهد، با امواجی که پس از وضوء گرفـتن نشان می دهد با هم فرق می کند. امواجی که پس از وضو گرفتن نشان می دهد بيانگر "آرامش بيشتر يافتن انسان" است. يعـنی وضو گرفـتـن که «شـستن صورت و دستها و مسح فرق سر و پاها (و يا شستن پاها) است، به انسان آرامش می دهـد.

عادت ماهانه زنان

« و از قاعدگی زنان از تو می پرسند. بگـو: آن مـواد زائـد است. بنابر اين در دوران قاعدگی با زنان آميزش (جنسی) نکنيد، پس از آن نيز تا آبتنی نکرده اند با آنها آميزش جنسی نکنيد».
قرآن می گوید که خون قاعدگی زنان مواد و عناصر زائد و تفاله ای است، وعـلـم امـروز نيز هـمـين را می گويد. خون قاعدگی مربوط به شستشو و بيرون دادن مواد زائد تخمدان است که آماده سازی تخم در آن صورت می گيرد.

زنـا فـاحـشـه است

« مقدمات زنا کردن را فـراهم نکنيد که زنا فاحشه است و رفتار ناخوشايندی را بدنبال می آورد».
واژه «فاحشه» از مصدر «فـحـش» می آيد. فحش به معنی: از حد زيادی خود زيادتر رفتن است. مثلاً اگر قـيمت چيزيکه 1000 تومان است آنرا 1300 تومان ارزشگذاری کنيم، آنرا زياد ارزشگذاری کرده ايم، ولی اگـر آنـرا مثلاً 1800 تومان ارزشـگـذاری کـنـيم "از حـد زيادی آن زيـادتـر رفته ايم" و مرتکب فحش شده ايم. و فاحشه چيزی اسـت کـه از حـد زيـادی خود زيادتر رفـته باشد يا برود.
سبيلاً نصب بر «تميز» است. يعنی جمله «وَسَـاءَ سَـبـِيـلاً» در اصل « وَ ساءَ سبيلهُ سَـبـيـلاً» است. به معنی: راه آن (يعنی رفـتار و رويه ناشی از آن) بسيار ناخوشايند است.

نـکـتـه آيـه: زنا فاحشه است و رفتار ناخوشايندی بدنبال می آورد:

چيزی که ما تا به امـروز از فـاحـشـه بـودن زنا می توانيم بگوئيم اين است که بيماری می آورد و بيماری آن "فراتر از حد زيادی بيماری" می رود (هم زمان آن طولانی است و هم از بيماريهای مرگ آور است). و رفـتـاری کـه با بيمارِ ناشی از آن می شود نيز چنانکه آيه به آن اشاره دارد، خيلی ناخوشايند است. کسی با وی ازدواج نمی کند (غـيـر از فـرد مـبـتلا)، و برخی نيز معتـقـدنـد کـه ويـروسـهـای آن در مـايـعـات بدن نيز هست و بهتر است که انسان احتياط کند و از ظرف آنها نيز نخورد.

حيوان وار خوردنِ برخی

« خدا کسانيکه ايمان آوردند و نيکوکاری کردند را به باغهائی که جويبارهای ويژه در آنها در جريان است خواهد برد. ولی کسانيکه ايمان نياوردند و فعلاً خوشگذرانی میکنند و مانند دامها نيز می خورند جايگاه آنها آتش خواهد بود».

نکته آيه: کسانيکه خوش گذرانی و عياشی می کنند مانند دامها می خورند:

وقـتی انسان گـرسـنه می شود، حتی وقـتی شکم خالی وی خود را بـهـم مـی کشد و قـند خون کاهش پيدا می کند وچربی بدن حل می شـود که انرژی صادر کند، اغلب يک وعده غذائی کوچکی برای پاسخ دادن به نياز اصلی بدن کـافـی است. ولی با اين وجود کسـانيکه خوش می گذرانند در هـر يک از وعــده هـای غـذائی با شکـوه و جـلال خود تا حد ترکيدن می خورند. دنبال آن نيز با کـمـال مـيـل دسـر خـوشـمـزه می خورند هـر چند احساس کنند شکم می خواهد بترکد. در اوقات ميان وعده های غذائی نيز می خورند. چرا اينطور می خورند در حاليکه بدن به اين همه غذا نياز ندارد؟ دليل آن به اشتها مربوط می شود. و پشت اين اشتها نيز يک حرص و طمع سـيـری ناپـذيـر و قـانع نـشـونـده ای خـود را مخفی کرده که ارث جـهـان گـذشـتـه حيوانی کم رنگ ماست. و اين همان چيزی که دامها بر مبنای آن می خورند.

سود و زيان مشروب

« راجع به مشروب و قمار از تو می پرسند! بگـو: در آنها زيان بزرگ و منافعی برای مردم وجود دارد. زيان آنها از منافع آنها بزرگتر است».

نکـتـه آيـه: مشروب منافع و زيان دارد. زيان آن از منافع آن بزرگـتر است:

منافع يک جام شراب برای بدن مساوی است با مـنافـعـی کـه يـک سـيـب بـرای بدن دارد. زيانهای آن برای بدن تقريبا همه جانبه است. يعنی هيچ دستگاه و سيستمی در بدن نيست که از مشروب تأثير مـنفی نبيند. مهمترين آنها کشته شدن سلولهای مغـز است. بنابر اين زيانهای آن خيلی بيش از منافع آنست.

چرخيدن چشم ناشی از ترس

« وقتی ترس می آيد آنها را می بينی که مانند کسيکه می خواهد بميرد با چشمان چرخان بتو نگاه میکنند».

نکـتـه آيه: کسيکه می ترسد چشمش مانند کسيکه می خواهد بميرد می چرخد:

ترسِ زياد درک انسان را از کار می اندازد. در اينحالت مراکز عصبی خارج از اراده و آگـاهی انسان کار می کنند، که چرخیدن غیر ارادی چشم از حالات آن است، و این چیزی است که برای کسيکه در حال مرگ است نيز پيش می آيد.

پوشاک گرمای بدن را حفظ می کند

« و خدا از آنچه آفريد برای شما سايه قرار داد، و از کوهها آشيانه ها، و پوشاکهائی که شما را در مقابل گرما حفظ می کند و پوشاکهائی که گرمای شما را حفظ می کند. به اين شکل نعمتهای خود را برای شما کامل می کند، باشد که حق پذير شويد».
(منظور از سايه درست کردن از پديده ها اينست که همه چيز مانند هوا و آب و شيشه درست نشده که نور از آنها عبور می کند. و منظور از آشيانه ها در کوهها؛ غـارها و فرورفـتگی های کوهها است. و واژه بأس در اصل به معنی: سختی است. بعد از جمله به گرما اطلاق شده، به اعتبار "سختی" آن و در آيه به اين معنی بکار گرفـته شده است).

نکته آيه: پوشاک گرمای بدن را حفظ می کند:

در گذشته انسان فکر می کرد پوشاک بدن را گرم می کند (امروزه نيز کسانی هستند که چنين گمان می کنند)، در حاليکه بدن گرما تولـيد می کند و پوشاک را گرم می کند. پوشاک گرمای بدن را حـفـظ می کند و مانع از رسيدن سرما به بدن می شود.

گرفتن خويشتن خودآگاه انسان هنگام مرگ و درخواب ديدن

« خدا خويشتنِ خود آگاه انسان را هنگام مرگ ميگيرد، و حتی خويشتن خودآگاهِ آنکه در خواب ديدن خود نمی ميرد نيز می گيرد. بعد خويشتنِ خودآگاهِ آنکه مرگ را بر وی گذرانيد را نگه می دارد و آن ديگری (يعنی آنکه مرگ را بر وی نگذرانيد) تا زمان مشخصی (يعنی تا بار بعدی) پس می فرستد. در اين زمينه برای افراد انديشمند نکاتی وجود دارد».
آيه می گويد که خداوند نـَفـْسِ انسان را، يعنی: خويشتنِ خودآگاه وی را، "هنگام مرگ" می گيرد. يعنی آنرا از بدن انسان خارج می کند. و هـمـيـنـطـور "هـنگـام خواب ديدن" نيز خويشتن خودآگاه انسان را می گيرد. بعد خويشتنِ خودآگاهِ فردی که زمانِ مرگِ وی (در خواب) رسيده را نگه می دارد، و آنکه نرسيده را به بدن برمی گرداند.
به کمک دستگاه انسان می تواند ببيند که هـنگـام خواب چيزی از بدن انسان خارج می شود و به بدن بر می گردد. و کسانيکه در خواب می ميرند آن چيز به بدن آنها برنمی گردد. (فعلاً دانش انسان در این رابطه در همين حد است).

رشک ورزی

در سوره فـَلَـق از انسان خواسته شده که از جمله از ناگواری رشک ورز "هنگامی که رشک بورزد" به خدا پناه ببرد. معنی آيه اين معنی است که زمـيـنـه "رشـک ورزی" در هـمه انسانها هست ولی برخی می ورزند و برخی نمی ورزند.
در جهان دانش امروزی نيز از وجود زمينه "رشک ورزی" بعنوان صفتی که در همه انسانها هست صحبت ميشود. و انسان آنرا به شکل نوعی کنش و واکنش شيميائی و ترشح هورمون می شناسد. اين موضوع از جمله در کتابِ علمیِ سوئدیِ "انسان معجزه" آمده است. با اين تفاوت که در آنجا گفته شده که همه انسانها رشک ميورزند. ولی از آنجا که اين گفته مستلزم بررسی وضعيت فيزيولوژيکی تک تک انسانها است و چنين بررسی ای نيز نشده نمی توان گفت مبنای علمی دارد، و همان چيزی که قرآن می گويد درست تر است.

پائين آمدن ضربان قلب توسط باران

« بياد بياوريد وقتيکه خدا خوابِ کمی را از جانب خود در شرايط تهديد بر شما مستولی کرد تا آرامش پيدا کنيد. و از ابر باران بر شما نازل می کرد تا شما را تميز کند و ذهنيتِ شيطانیِ (اينکه اگر به حق می بوديد پس چرا آب نداشتيد) به ذهن شما خطور نکند، و ضربان قلب شما را پائين بياورد و ماسه ها را سفت کـنـد».
("سفت کردن گامها توسط باران" در آيه مجاز است، و منظور از آن "سفت کردن ماسه های زير گامها" است که نتيجه آن "سفت نمودن گامها" خواهد شد. در رابطه با مجاز در مقدمه صحبت شده است).
آيه مربوط به يکی از نبردهاست. در آن شرايط تعداد مسلمانان کم بوده و دشمنان بسيار. قسمت اول آيه مربوط به شبِ پيش از نبرد بوده که مسلمانان نگرانی و ترس داشته اند و خوابشان نمی برده است. و بقيه آيه مربوط به روز نبرد است. نکته مورد نظر ما در آيه اينست که آيه می گويد: باران نازل کرده که ضربان قلب آنها را پائين بياورد. و اين نکته يک نکته درست و علمی است. يعنی اگر کسی دلهره و ضربان قلب وی بالا باشد اگر زير باران برود، ضربان قلب وی پائين می آيد و به آرامش می رسد.

مأمور داشتنِ مرگ

« به آنها بگو: مأمور مرگ که بر شما گماشته شده، شما را می ميراند. بعد بطرف آفريدگار خود برمی گرديد».
نکته آيه اينست که مرگ مسئول و مأمور دارد. ما فعلاً از مأمور مرگ انسان اطلاعاتی نداريم. ولی اينکه مرگ اساساً مسئول دارد يک مـقـوله علمی است. انسان فعلاً ژن مربوط به مرگ (يعنی ژنی که فرمان مردنِ پديده خود را صادر می کند) در نوعی کرم استوانه ای ساده می شناسد. و همينطور در پديده های پيچيده تر ژنِ مربوط به مرگ و زندگی می شناسد. يعنی ژنی که فرمان مرگ و زندگی هر دو بدست اوست، و فرمان خود را نيز بصورت سيگنال صادر می کند.

نبودن اعصاب گرمائی در معده

« نمونه هائی از بهشتی که به متقین وعده داده شده: جویبارهای آبی که تغییر بو نمی دهد دارد، جویبارهای شیری که تغییر مزه نمی دهند، جویبارهای شراب خوش کام برای نوشندگان، جویبارهای عسلِ صاف، هر نوعی از ثمرها در آن برای آنها هست، و آمرزشی از طرف پروردگارشان نیزخواهند داشت. آیا اینها مانند کسانی هستند که همیشه در آتش می باشندد و آب جوش نوشانده میشوند که بیدرنگ غذای معده آنها را از هم می پاشد»؟
آیه می گوید که جهنمیان آب جوشان نوشانده می شوند و غذای معده آنها را از هم میدرد. چرا نمی گوید آب جوشان معده آنها را از گرمی و داغی می سوزاند؟ به این خاطر که معده اصلاً اعصاب احساس گرما و سوختگی ندارد. و وقتی غذای معده دریده می شود و یا بنوعی دچار اشکال می شود و وارد روده میشود شدیدترین نوع درد را بدنبال می آورد.
« به آنها بگو: به من خبر بدهید که اگر خدا شنوائی و بینائیهای شما را بگیرد و بر مغزهای شما مهر بزند، کدام خدایِ غیر از خدا هست که آنها را مجدداً برای شما درست کند؟ ببین چطور آیات را برای آنها روشن می کنیم ولی آنها روی می گردانند»!
چرا آیه می گوید: اگر خدا شنوائی و بینائیهای شما را بگیرد و نمی گوید: اگر گوش و چشم شما را بگیرد؟
چون چشم و گوش در واقع نور و صدا را به امواج تبدیل می کنند و امواج از طرق اعصاب به جایگاه ویژه خود در مغز فرستاده می شوند و مغز آنها را به صورت صدا و تصویر درک می کند. اگر چشم و گوش از کار بیفتد انسان می تواند با دوربین و دستگاهای دیگر امواج صوتی و تصویری را به مغز بفرستد و انسان می تواند ببیند و بشنود، و در آن صورت قرآن می سوخت. ولی وقتی بینائی و شنوائی انسان که در مغز است گرفته بشود، از کسی کاری ساخته نیست. نکته مورد نظر ما در آیه اینست که: کسیکه این آیه را گفته می دانسته که شنوائی و بینائی انسان چگونه است.

جمعه 21 مهر 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قلب از ديدگاه امام علي (ع)

قلب از ديدگاه امام علي (ع)

محمد تقي فعالي
اشاره

مؤلف در ابتدا معناي لغوي قلب مورد بحث قرار مي‏گيرد و نتيجه گرفته مي‏شود كه ماهيت قلب از نظر قرآن و امام علي عليه السلام همان نفس و روح آدمي است و قلب در دست خداست. از اين‏رو عضو حياتي انسان، قلب و امور باطني است كه اگر درون انسان اصلاح گردد، ظاهر پيرو است اما عكس آن صادق نيست آدمي مي‏تواند به قلب خود از طريق قرآن و وحي الهي شكوفايي و حيات ببخشد، و آن را با معارف الهي عجين كند. محل ايمان قلب است و چون ايمان امر تشكيكي است، بنابراين قلب نيز توسعه‏پذير خواهد بود و جامعه‏اي از آرامش عمومي برخوردار است كه قلب‏هاي آنها از آرامش برخوردار باشد و قلب نيز جز با ياد خدا آرام نمي‏گيرد.
قلب به‏معناي دگرگون ساختن و نيز ظاهر و باطن آمده است: "اقلبه نزع قلب‏ها". قلب گاهي به‏معناي وجه خالص يك شي مي‏آيد، چنان‏كه بر فؤاد و عقل نيز دلالت دارد.1
تاج العروس هم تقريبا معاني سابق را متذكر مي‏شود، افزون بر آن‏كه مي‏گويد: "قلبه اصاب قلب‏ها"،2 روش زبيدي آن است كه معناي لغات را از ديگر منابع لغويِ معروف به عاريت مي‏گيرد، و گاه چيزي به آن مي‏افزايد.
مفردات كه بيشتر به معاني قرآنيِ واژه‏ها نظر دارد با تنوع بيشتري به توضيح معناي اين واژه پرداخته است. اولين معنايي كه براي اين واژه بيان كرده، دگرگون ساختن و چيزي را از يك رو به روي ديگر كردن است؛ مثلاً قلب لباس به‏معناي آن است كه لباس را از يك رو به روي ديگر كنيم. معناي انقلاب، انصراف است. از اين جهت به قلب انسان قلب گفته مي‏شود كه تقلّب و دگرگوني آن بسيار است. قلب گاهي بر عقل و فهم دلالت دارد. چنان‏كه فرمود: "و طبع علي قلوبهم فهم لايفقهون" توبه/ 87 يا در آيه ديگر فرمود:
"و جعلنا علي قلوبهم اكنّةً ان يفقهوه". اسراء/ 46
دلالت ديگر قلب، روح است. مثل "و لكن تعمي القلوب التي في الصدور" حج/ 46 تقلّب، تصرف است و "رجلٌ قُلِّب" به‏معناي مردمي است كه تغيير رأس و دگرگوني نظر زياد دارد. قليب هم به‏معناي چاه مي‏آيد و بالاخره "تقليب الامور" به‏معناي تدبير و تأمل در عاقبت آن است.3
بعد از آن‏كه دانستيم ماهيت قلب از نظر قرآن همان نفس و روح آدمي است، در اين خصوص به نكته‏هاي مفيدي دست مي‏يابيم:
نكته اول: در قرآن به واژه‏هايي برمي‏خوريم كه مشابهتي با قلب دارند و گويا هم رديف آن تلقي مي‏شوند. اين واژه‏ها عبارتند از: صدر، روح، نفس و فؤاد كه اندكي درباره آن‏ها توضيح مي‏دهيم:
ـ صدر: در اصل به‏معناي سينه بوده سپس به آغاز و قسمت مقدم و اعلاي هر شي‏ء اطلاق شده است؛ مثل صدر مجلس به‏معناي بالاي مجلس، صدر كلام به‏معناي آغاز سخن يا صدر نهار به‏معناي اول روز. اما گاه در عرف لغت و قرآن صدر بر قلب نيز اطلاق مي‏شود، از آن جهت كه قلب مهم‏ترين بعد وجودي آدمي است.4 بنابراين صدر به‏معناي نفس انساني به‏كار مي‏رود، مثل "رب اشرح لي صدري" طه/ 25
ـ روح: اين واژه در اصل به‏معناي تنفس است در صورتي كه رُوح و رَوح از يك ريشه باشند. از آن‏جا كه ارتباط نزديكي ميان تنفس و بقاي حيات است روح به‏معناي جان و نفس آدمي اطلاق شده است.5
بروحك و اجعلها لها فيئة قدرا فقلت له ارفعها اليك وأحيها
البته روح در قرآن گاهي به ملائكه اطلاق مي‏شود، بقره/87 و گاهي به‏معناي قرآن، شورا/ 52 آمده و در آيه‏اي ديگر بر عيسي عليه السلام اطلاق شده است، نساء/ 171 اما آيه‏اي كه با صراحت دلالت بر روح آدمي دارد اين آيه است: "و يسئلونك عن‏الروح قل الروح من امر ربي و ما اوتيتم من‏العلم الا قليلاً" اسراء / 85
ـ نفس: به اعتراف اهل لغت نفس به‏معناي روح آمده است6 مثل: "واعلموا ان‏اللّه‏ يعلم ما في انفسكم" بقره/ 235
ـ فؤاد: اين واژه از مادّه "فأد" آمده و در اصل به‏معناي گذاردن نان بر خاكستر يا ريگ داغ است براي اين‏كه پخته شود. هم‏چنين فؤاد بر بريان كردن گوشت گفته مي‏شود. اين واژه در قرآن به‏معناي قلب آمده است.
به هر حال هر يك از اين واژه‏هاي چهارگانه در قرآن با قلب مترادفند هرچند ممكن است كه حيثيت اطلاق هر يك متفاوت باشد؛ مثلاً از آن جهت به نفس قلب گفته مي‏شود كه دائما در حال دگرگوني و تقلب است و از آن جهت به قلب نفس گفته مي‏شود كه همانند تنفس منشأ حيات است و از آن رو به آن صدر گفته مي‏شود كه مهم‏ترين بعد وجود آدمي است.
نكته دوم: قلب در دست خداست اين مضمون را مي‏توان از آيات متعددي به دست آورد از اين قبيل كه: خدا قلب را هدايت مي‏كند، آل عمران/ 151 خدا ايمان را در قلب مزين مي‏سازد، حجرات/ 7 و خدا برخي قلب‏ها را پاك مي‏گرداند، مائده/ 41 چنان‏كه پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم فرمود: "ان قلب بني ادم بين اصبعين من اصابع‏اللّه‏."7
انسان به لحاظ تكثير باطني و فرقاني هفت بطن دارد8 كه عبارتند از مقام نفس، مرتبه عقل مقام قلب، مرتبه سر، مقام خفي، مقام اخفي و نهايتا مقام تجلي ذاتي. پيداست كه بطن سوم مقام قلب است. سالك در اين موطن با حضور حق آرامش مي‏گيرد. در اين حالت گرچه كثرت حضور دارد اما بذر مشاهدات، وحدت حق را به نگاه عارف درمي‏آورد. شايد حديث حارثه ناظر به اين مقام باشد. چنان‏كه حديث احسان را نيز مي‏توان بر اين مقام حمل كرد، آن‏جا كه گفت: "واعبد ربك حتي كانك تراه."
و روح‏الروح لاروح الاواني انّا القرآن و السبع المثاني
شـاهـده و عنـدكـم لساني فؤادي عند مشهودي مقيم
تأملي در نهج‏البلاغه نشان مي‏دهد كه تكرار واژه قلب بيشتر در خطبه‏هاست تا در نامه‏ها يا حكمت‏ها، آن‏هم به‏طور خاص در خطبه 234 كه معروف به خطبه "قاصعه" است. بعد از آن حكمت 366 كه راجع به امر به معروف و نهي از منكر است و بعد از آن، خطبه 176 قرار دارد كه مربوط به خوارج و حكميّت مي‏باشد و نهايتا نامه 31 كه اختصاص به وصيّت به امام حسين مجتبي عليه السلام دارد. حال اگر توجه كنيم خواهيم ديد كه تمام اين چهار مورد پيام واحدي دارند و آن فريضه بسيار مهم "امر به معروف و نهي از منكر" است. واقعيت اين است كه اين مسئله براي امام عليه السلام از اهميت ويژه‏اي برخودار بوده است به گونه‏اي كه در خطبه‏ها و گفته‏هاي متعدد بر آن تأكيد ورزيده‏اند. به اعتقاد آن امام عليه السلام حدّ نصاب امر به معروف و نهي از منكر، امر و نهيِ قلبي است و اين ريشه و بنيانِ مراتب بعدي است كه در سخنِ عميق و گهربار ذيل از آن به "جهاد" ياد شده است:
"و عن ابي جحيفه قال: سمعت اميرالمؤمنين يقول: ان اول ما تغلبون عليه من الجهاد بايديكم ثم بالسنتكم ثم بقلوبكم فمن لم يعرف بقلبه معروفا و لم ينكر منكرا قُلب فجُعل اعلاه اسفله و اسفله اعلاه،"9 امير مؤمنان علي عليه السلام خطاب به وهب‏بن عبداللّه‏ كه از دوستان ايشان بوده و حضرت او را "وهب الخير" خطاب مي‏فرمود، آن‏گاه كه به رياست بيت‏المال در كوفه گماشت، فرمود: اولين شكست شما شكست در جهاد با دستان است، سپس شكست در جهاد با زبان و در پايان شكست در جهاد با قلب است. قلب اگر معروف و منكر را نشناسد و منكر را منكر و معروف را معروف نداند مقلوب و دگرگون گشته در دنيا سرگردان و در آخرت گرفتار خواهد شد.
"امام عليه السلام در سخني ديگر مردم را چند دسته فرمود: "برخي آنان‏كه با دست و زبان و قلب، منكر را اعلام مي‏كنند اين شخص، انساني است كه واجد تمام خصال خير است. بعضي ديگر تنها به انكار قلبي و زباني و نه دستي اكتفا مي‏كنند كه اينان دو خصلت خير را واجد و يكي را فاقدند. دسته سوم كساني هستند كه فقط به قلب انكار مي‏ورزند؛ اين‏ها دو خصلت شريف را از دست داده و تنها به يك امر خير چنگ زده‏اند و سرانجام مردماني يافت مي‏شوند كه از هر سه خصلت محرومند."
سپس امام عليه السلام فرمود:
"اين‏ها مردگان ميان زنده‏هايند."10
به اين چند نمونه توجه كنيد!
ـ مهم‏ترين مسئله دين، خداست و وصول به او غايت آمال مشتاقان و عارفان است از امام عليه السلام سؤال شد11 كه "هل رايت ربك يا اميرالمؤمنين" امام عليه السلام در جواب فرمود: "آيا چيزي را كه نمي‏بينم پرستش نمايم." سپس اين جمله ماندگار بر زبان مباركش جاري شد كه: "لا تدركه العيون بمشاهدة العيان ولكن تدركه القلوب بحقايق الايمان." چشم به درك او نائل نمي‏شود، زيرا متعلّق ادراك بصري محسوس است و خدا چون ماده نيست به حس نمي‏آيد. اما انسان راهي ديگر براي مواجه شدن با او دارد و آن راهِ دل و طريقِ ايمان حقيقي است. اگر انسان مراتب ايمان را طي كند تا بر ايمان ناب و خالص دست يابد به گونه‏اي كه بتوان گفت "او فقط مؤمن است" و در او چيزي غير از ايمان نيست، در اين صورت شهود عالم اَلَسْتْ ظهور خواهد كرد و انسان دوباره به سخن آمده مي‏گويد: "قالوا بلي شهدنا" اعراف/ 172 و اين جز با قلب ممكن نيست.
امام عليه السلام در موضعي ديگر ميان خدا و دنيا مقابله مي‏اندازند و مي‏فرمايد: "و كذلك من عظمت الدنيا في عينه و كبُر موقعها من قلبه آثرها علي‏اللّه‏ فانقطع اليها و صار عبدا لها"12 اين يك قاعده و سنت است كه اگر انسان چيزي را دوست نداشت به آن نگاه نمي‏كند و نيز ازياد و ذكر آن اكراه دارد.13 اگر ياد او و خود او در دل نشيند، دنيا طبعا از چشم انسان مي‏افتد و براي او كوچك و حقير مي‏شود. عكس آن نيز ممكن است. انساني كه دنيا اكثر همِّ اوست و قلبش مملو از مشتهيات دنيوي است، خدا واقعا در دل او موقعيتي ندارد. لذا امام عليه السلام كه اعراض از دنيا را پايه اصلي سخنان خود قرار داده است، بيش و پيش از همه بر اعراض قلبي و ميراندن ياد دنيا سرانگشت تأكيد دارد: "فاعرض عن الدنيا بقلبه و امات ذكرها من نفسه."14
دو گونه اخلاق مي‏توان داشت: اخلاق با محوريّت معرفت به اين معنا كه معتقد شويم اگر انسان از نظر ذهني و عقلي چيزي را درست و در جهت سعادت دانست كافي است كه به آن عمل كند و همين كه پليدي و شقاوت‏زاييِ فعلي براي او از نظر معرفتي آشكار شد كافي است كه بر حذر بماند. اين محور اخلاق ارسطويي است كه براي مدت‏ها اخلاق اسلامي را تحت تأثير خود قرار داده بود و به اين منظور كافي است كه اخلاق ناصري و جامع‏السعادات را ديده و با گلستان سعدي و بسياري از اشعار حافظ و مولوي و در رأس همه اخلاق نهج‏البلاغه به قياس گيريم. كوچك شمردن، غير از كوچك دانستن است؛ چنان‏كه بزرگ ديدن غير از بزرگ دانستن است. تا انسان خدا را بزرگ نبيند با ياد او آرام نمي‏گيرد و اين حاصل نمي‏آيد جز از طريق كوچك ديدن دنيا و اين اخلاق با محوريت عشق است و قلب. مولوي تمام مطلب را در يك بيت جمع كرده است:
عشق را عشق دگر برَّد مگر15 هر كه را جامه ز عشقي چاك شد او ز عيب و نقص كلي پاك شد16 ديو بر دنياست عاشق كور و كر
ايمان كه راه انحصاري نيل به جاودانگي و سعادت است، و به انسان شجاعتِ بودن و شدن عطا مي‏كند و او را عدالت‏خواه، دادگستر و مهربان مي‏كند و به انسان حيات مي‏بخشد، نهالي است كه در قلب آدمي مي‏رويد جايگاهش قلب است: "اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه" مجادله/ 22 در جاي ديگر امام عليه السلام فرمود: "الايمان معرفة بالقلب."17
قلب ـ هم‏چون بدن ـ امراض خاص خود را دارد. در اين بين كدام مهم‏تر است؟ امام به اين سؤال اين گونه پاسخ مي‏دهد: بدترين گرفتاري فقر است، اين گرفتاري سخت‏تر از مرض بدن است و از مرض بدن شديدتر و بالاترين مرض‏ها، مرض قلب است. چنان‏كه بهترين تندرستي‏ها صحت قلب است و صحت قلب تنها از طريق تقواي حاصل مي‏شود. "و افضل من صحة البدن تقوي القلب"،18 انسان مركّب از روح و بدن است، روح در عين حال كه مستقل است به بدن تعلق داشته آن را تدبير مي‏كند. به بيان ديگر، اين دو در يكديگر تأثير و تأثر متقابل دارند. اما تأثير روح به مراتب بيش از تأثير بدن است. بر اين اساس مي‏توان گفت اثر بيماري قلب بر بدن به دفعات بيش از اثر بيماري بدن بر روح است. اين قاعده به هنگام سلامت و صحّت نيز صادق است. درست است كه عقل سالم در بدن سالم است اما مهم‏تر از آن اين‏كه عقل سالم و بدن سالم در روح و قلب سالم است.
از جمله نكاتي كه در سخنان امام عليه السلام مطرح مي‏شود مسئله موت و حيات قلب است. از جمله عواملي كه باعث حيات قلب است توجه به موت است لذا ياد مرگ قلب را زنده مي‏كند چنان‏كه ياد حيات دنيا قلب را مي‏ميراند: "و انما ذلك بمنزلة الحكمه التي هي حياة للقلب الميت"،19 از سوي ديگر امام عليه السلام فرمود آن‏كه قلبش مرد، در نار است: "من مات قلبه دخل النار"،20 و چه خسراني از مرگ قلب و نار جحيم بالاتر.
از مجموعه نمونه‏هاي مذكور و ده‏ها شاهد ديگر كه در مباحث آتي مي‏آيد اين نكته به دست مي‏آيد كه عضو حياتي انسان، قلب و امور باطني است، اگر درون انسان اصلاح گردد ظاهر پيرو است، اما عكس آن صادق نيست. و خلاصه در اهيمت اين پديده همين بس كه امام عليه السلام خود در برابر آن انگشت تعجب بر زبان دارد: "اعجب ما في هذا الانسان قلبه."21

خشوع

اقيانوس كلمات مولي علي عليه السلام را گوهرهايي است، يكي از اين گوهرهاي ناب "خطبه المتقين" است.امام در اين خطبه نوراني پارسايان را به دو صف مي‏كشد و براي آنان خصايصي را بيان مي‏نمايد؛ از جمله آن‏كه اهل تقوا آرزوهايشان كوتاه، خطاهايشان اندك و دل‏هايشان خاشع است.22 نفسي كه خاشع شود و كرداري خاضعانه داشته باشد، تسليم حق است و آن‏كه در برابر حق حالت پذيرش داشته باشد حق مدار است و همو تنها جوياي حق و حقيقت است و چنين فردي اهل حق را بعد از شناخت حق مي‏شناسد و اهل باطل را بعد از شناخت باطل: "انك لم تعرف الحق فتعرف اهله و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه."23

حبّ دنيا

مهم‏ترين محور سخنان امام علي عليه السلام زهد و اعراض از دنياست و در اين مقام حضرت سخن را تمام كرده است. واقعيت تجربه شده آن است كه دنيا براي انسان باقي نيست و انسان نيز براي دنيا بقايي ندارد. انسان براي دنيا آفريده نشده است و خالق انسان و جهان، انسان را به سمت دنيا فرانخوانده است. ويژگي دنيا اين است كه لذتش با رنجش آميخته است: "ان مع العسر يسرا"، شرح/ 6 امام عليه السلام در ادامه، اين‏گونه انسان‏ها را دعوت مي‏كند: "و سابقوا فيها الي الدار التي دُعيتم اليها."24
"دنيا" يك امر عيني نيست بلكه كاملاً دروني بوده رهيافتي نفساني است. در فرهنگ ديني ميان جهان و حتي طبيعت مادي از يك سو و دنيا از طرف ديگر بسي تفاوت است. در هيچ آيه و حديثي جهان و ماده ذمّ نشده است. جهان با تمامي مراتبش مخلوق خداست و آفريده الهي، زيبا بلكه زيباترين است هر آنچه از زيباست، زيباست: "الذي احسن كل شي‏ء خلقه" سجده/ 7 بنابراين مراد از دنيا حالت تعلق و وابستگي يكجايند به جهان ماده است و نه خود جهان ماده كه انسان تنها در همين جا به رشد مي‏رسد و از همين جهان مي‏توان براي ابديت خود توشه بردارد. امام عليه السلام حتي بالاتر از اين‏ها فرمود: "اخرجوا من الدنيا قلوبكم."25 امام عليه السلام نفرمود دنيا را از قلب خويش خارج كنيد بلكه فرمود قلب خود را از دنيا بيرون كنيد.
نتيجه آن‏كه قلب واجد يك سلسله اوصاف و ويژگي‏هايي است و حتي گاهي اين اوصاف متقابل‏اند، مثل حزن و سرور يا خشوع و عناد. بنابراين يكي از ابعاد قلب آن است كه محل حالات و صفات نفساني قرار مي‏گيرد.
قلبِ عاقل هم به گذشته نظر دارد، اما به نظر اعتبار؛ يعني با مطالعه احوال گذشتگان عمر خود را طولاني كرده به اندازه‏اي كه از آنان تجربه برگيرد ذولب شده است، كه گاه انساني هزارساله خواهد شد. به عبارت ديگر سن دو گونه است: شناسنامه‏اي و واقعي و انسان‏هاي لبيب سن واقعي بالا دارند. او هم‏چنين به آينده هم نظر دارد اما به نظر بصيرت و مهم‏ترين نقطه آينده لحظه پايان و حيات دوم است. بدين جمله توجه كنيد: "و مالك ذي قلب بلبيب و لا كل ذي سمع بسميع ولا كل ذي ناظر ببصير"26 امام عليه السلام پندهاي خويش را داد تا اهل عبرت آگاه شوند. اگر قلبي لبيب باشد حقايق را خواهد فهميد و اگر صاحب گوشي شنوا باشد حق را خواهد پذيرفت و اگر صاحب چشمي بينا باشد با مشاهده حوادث متنبه خواهد شد. لذا براي اعتبار، قلبِ لبيب گوشِ شنوا و چشمِ بينا لازم است.

بهره‏مندي از اُذُن

امام عليه السلام در يكي از خطبه‏ها با اشاره به قدر و منزلت ائمه هدي قدس سرهما خود را به چراغي تشبيه مي‏كند كه در ظلمت‏ها روشني مي‏بخشد. اگر انسان بار گناهان خويش را زمين گذارد و از سلاطين جور تبعيت نكند و قدري به خود آمده، از گذشته خويش پشيمان گردد، درصدد برافروختن آتش فتنه نباشد و مسلمانان از او نرنجند، چنين شخصي مي‏تواند پند امام را حفظ كند و گوش جان خويش را براي مواعظ امام عليه السلام مهيّا ساخته، اشارات و رموز سخنان نور را مهم كند: "انما مثلي بينكم مثل السراج في الظلمة ليستضي‏ء به من وليحها فاسمعوا ايها الناس وعوا، و احضروا اذان قلوبكم تقهموا"؛27 بدين لحاظ در اين عبارت براي قلب هم اذن ثابت شده است و هم فهم.

بهره‏مندي از سمع

امام عليه السلام در خطبه همّام آن‏جا كه اوصاف پارسايان را بر مي‏شمارد به اين فرازها مي‏رسد كه متّقين شب را فرصتي مغتنم مي‏دانند. آنان شب‏ها به نماز ايستاده قرآن را با تأمل تلاوت مي‏كنند. آن‏گاه كه به آيه‏اي برخورد كنند كه در آن اميد باشد در نفس آنان شوق و طمعي پيدا مي‏شود و اگر با آيه‏اي مواجه شوند كه در آن بيم و ترس باشد، گوش جانشان را به آن مي‏گشايند و چنان شيوا فرياد دارند كه تو گويي فرياد دوزخ در بُن گوش آنان است.28 امام در اين خطبه از تعبير "ظن" استفاده كرده است كه يكي از معاني آن در قرآن يقين است،29 چنان‏كه فرمود: "الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم"، بقره/ 46 بر اين اساس مي‏توان گفت كه اهل تقوا نسبت به آخرت به يقين و به تعبيري به "عين اليقين" نائل شده‏اند. عين اليقين با رؤيت و شهود ملازم است "كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم، ثم لترونّها عين اليقين" تكاثر/ 5 ـ 7
با توجه به مطالب پيش گفته به اين نتيجه مي‏رسيم كه قلب دو دسته اوصاف دارد: اوصاف معرفتي و اوصاف احساسي. لذا تاكنون دو بُعد براي قلب به‏دست آمد. مسأله به همين جا ختم نمي‏شود بلكه مي‏توان ابعاد ديگري را از مجموع سخنان امام عليه السلام به‏دست آورد و از اين طريق تصوير ذهني خود را از ماهيت قلب توسعه و گسترش داد.

استعمال

امام عليه السلام در يكي از كلمات خويش احوال عارفان را توصيف مي‏فرمايد. اين توصيف تا بدان پايه بلند و والاست كه درباره آن مي‏توان گفت كه شبيه "وحي" است.
آن سخن با اين جمله‏هاي نوراني آغاز مي‏شود: "قد احيا عقله و امات نفسه حتي دقَّ جليله" تا آن‏جا كه فرمود: "بما استعمل قلبه و ارضي ربّه"،30 مؤمن واقعي و عارف راستين كسي است كه عقل خويش را زنده كرد و در برابر، نفس خويش را مي‏راند و ... چنين شخصي قدم‏هايش ثابت است، اهل آرامش بوده در جاي امن و راحت قرار دارد. او اين همه را تنها از طريق اعمال قلبي و خشنود ساختن پروردگارش به‏دست آورده است. لذا حيات عقلي، شهود برق، ابانه طريق و آرامش رواني و همين رفتار آدمي است، رفتاري كه فقط به هدف و با نيّت رضايت الهي صورت گيرد. و از اين طريق است كه انسان به "حيات طيب" دسترسي پيدا مي‏كند: "من عمل صالحا من ذكر او انثي و هو مؤمن فلنحيينّه حياة طيبة" نحل/ 97

تشاجر (دشمني)

"واستعملت المودّة باللسان و تشاجر الناس بالقلوب"31 يعني "دوستان به زبان و دشمني مردم با هم به دل‏ها است." اين خطبه درباره احوال مردم آخرالزمان است، در آن زمان علَم گمراهي برپا مي‏شود، شُعبه‏هاي آن پراكنده شده، پرچم داران ضلالت فراوان مي‏شوند. معصيت محور اتحاد مردم و دين، ملاك اختلاف آنان مي‏شود. دوستي‏ها با دروغ و دشمني‏ها با راستي عجين مي‏شود. اهل آن زمان چون گرگان، پادشاهان درنده و انسان‏هاي ضعيف المال طعمه‏اند. امام عليه السلام در پايان اين خطبه جالب به اين نكته اشاره مي‏فرمايند كه دوستي‏ها زباني است اما قلب‏ها با يكديگر مشاجره و دشمني دارند. در اين زمان گروه‏هايي ايجاد مي‏شود كه هر يك به جناحي مي‏پيوندند و خلاصه آن‏كه عفت موجب شگفتي و اسلام وارونه مي‏شود.
توجه به اين مطلب كافي است تا ما را به اين نتيجه مطلوب برساند كه از ديدگاه اميرمؤمنان عليه السلام قلب چيزي جز روح و نفس نيست. لذا قلب، تمام هويت انسان بوده و همه ابعاد انساني را شامل مي‏شود. اما جهت تكميل بحث مي‏توان نمونه‏هايي از سخنان امام عليه السلام نشان داد كه در آن‏ها با صراحت قلب با نفس برابر نهاده شده است. در اين‏جا تنها به يك نمونه از آن‏ها اشاره مي‏شود و آن واژه فطرت است. امام به منظور تعليم درود فرستادن بر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم خطبه‏اي را انشا فرمود و در آغاز آن مطالبي را درباره حضرت باري تعالي القا نمود:
"اللهم داحي المد حوّات و داعم المسموكات و جابل القلوب علي فطرتها؛32 بار خدايا كه تو زمين‏ها را گستراندي و آسمان‏ها را نگه داشتي و قلب‏ها را بر فطرتشان قرار دادي و آن‏ها را جبلّت بخشيدي."
لذا خداوند هم قلوب را آفريده هم به آن فطرت و سرشتي خاص بخشيد. البته با يك ايجاد و خلق واحد و بسيط. در اين تعبير قلب داراي فطرت تلقي شده است. از سوي ديگر مي‏دانيم فطرت مربوط به روح آدمي است. اين كاربرد در قرآن هم آمده است: "فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة‏اللّه‏ التي فطر الناس عليها" روم/ 30 در اين آيه مراد از فطرت حقيقت انساني است كه همان روح اوست. نتيجه آن‏كه قلب همان روح است.
حاصل آن‏كه قلب در اصطلاح نهج‏البلاغه و ديگر احاديث اميرمؤمنان عليه السلام با نفس و روح برابر است. بر اين اساس مي‏توان گفت اصطلاح قلب در قرآن و كلمات امام عليه السلام بر يكديگر منطبق است. از سوي ديگر اين اصطلاح با اطلاق عرفاني و نيز لغوي مغاير است.
جاي تعقيب و نتيجه‏گيري اين سخن اين‏جا نيست بلكه بحث ماهيت قلب است و اين‏ها تنها بعد ادراكي و معرفتي‏اش تبيين مي‏گردد. به علاوه ما تا اين‏جا كه مقاله را با دقت تعقيب كرديم به دليل تامّ و استواري بر اتحاد قلب و روح برنخورديم علاوه بر اين‏كه بسياري از احاديث و نيز اعتبار با تعدد آن دو موافق است.
حال كه قلب انسان در ابتدا زميني مستعد براي كشت است در واقع انسان باغبان وجود خويش مي‏شود. لذا كشت كار بذر در قلب آدمي خداست و باغبان اين زمين انسان: "و يزرعوها في قلوب اشباههم"؛33 حجج الهي و حكمت ربّاني اموري است كه با جان آدمي آشناست و بذر آن در قلب انسان به وديعت نهاده شده است، تا چه اندازه انسان زارع باشد.
اگر قلب انسان حاوي بذرهاي ناشكفته است، در صورتي كه شرايط مطلوب فراهم آيد اين بذرها در زمين وجود آدمي خواهند روييد و اگر اين دانه‏ها برويند درون انسان به واقع گلستان مي‏شود و در اين هنگام است كه فصلِ بهارِ درون فرامي‏رسد. پس قلب آدم به راستي دو فصلي است: بهار و خزان. امام عليه السلام به مهم‏ترين عامل رويش اشاره فرموه‏اند كه آن چيزي جز قرآن نيست: "تعلموا القرآن فانه احسن الحديث و تفقّهوا فيه فانه ربيع القلوب"؛34 قرآن نيكوترين گفته‏هاست كه مي‏توان و بايد به فهم آن نائل شد. قرآن بهارينه دل‏هاست و قلب با نور آن بهبودي حاصل مي‏كند. حال كه چنين است درون و باطن آدمي مي‏تواند حقيقتا گلستان شده سرسبز و خرّم گردد. اما اين‏كه انسان از درون خويش مي‏گريزد، نشانه آن است كه باطن خود را زشت مي‏داند و مي‏بيند.
به هر حال، قرآن خزان قلب را بهار مي‏كند: "جعله‏اللّه‏ ديّا لعطش العلما و ربيعا لقلوب الفقهاء"35 و هم اوست كه: "و فيه ربيع القلب و ينابيع العلم و ما للقلب جلاء غيره".36 از اين تعابير عجيب نكات متعددي به‏دست مي‏آيد: يكي اين‏كه اگر كسي اهل تفقه در دين و قرآن شده قرآن خمير مايه و استعداد او را شكوفا كرده به فعليت مي‏رساند. پس انسان در مغزِ استخوانِ جانِ خويش با قرآن آشناست به شرط آن‏كه تفقّه و تدبير كند.
تدبر در قرآن قفل‏هاي قلب‏ها را مي‏گشايد و انسان با بصيرت شده، حكمت‏هاي اين كتاب آسماني را درمي‏يابد: "افلا يتدبّرون القرآن ام علي قلوب اقفالها" محمد/ 24 دوم اين‏كه اگر قرآن بهار دل است و علم از درون انسان مي‏جوشد پس سرچشمه‏هاي معرفت، دروني است لذا در فراگيري علم اصالت با درون است. سوم اين‏كه محتواي دين و قرآن متناسب با باطن بوده فطري است.
از مجموع اين بخش از مطالب، چنين نتيجه مي‏شود كه جان آدمي در آغاز خالي است اما مستعد، انسان مي‏تواند و بايد زارع وجود خويش باشد و سرانجام اين‏كه مهم‏ترين شكوفاكننده كشت‏زارِ آدمي قرآن و وحي الهي است. پس قلب به‏طور فطري سرچشمه‏هاي معرفت را در درون خود دارد.

تقدم تعقل

امام عليه السلام در دو مورد ميان لسان و قلب مؤمن از يك سو و لسان و قلب منافق از سوي ديگر مقايسه كرده و فرموده‏اند: "ان لسان المؤمن من وراء قلبه، و ان قلب المنافق من وراء لسانه."37 مفاد اين فراز اين است كه مؤمن اگر بخواهد سخني بر زبان جاري كند نخست در آن انديشه و تأمل روا دارد و در صورتي كه نيك و صلاح بود بر زبان جاري مي‏كند و اگر آن را ناروا ديد از آن چشم مي‏پوشد. اما منافق بي‏تأمل سخن بر زبان جاري كرده هيچ در آن نمي‏انديشد و سود و زيان كلام را نمي‏داند. بر اين اساس قلب و عقل مؤمن بر زبان تقدم دارد. ناگفته نماند كه سخن پيش گفته بار ديگري نيز دارد و آن اين‏كه منافق اعتقاد اصلي خويش را در قلب نگه داشته آن را پنهان مي‏كند و به زبان نمي‏آورد، اما گفته‏هاي مؤمن از اعتقادش حكايت دارد. به ديگر سخن، زبان و قلب مؤمن يكي است اما منافق دوگانه است و به تعبير كلي‏تر مؤمن ظاهر و باطنش همگن است برخلاف منافق. پس لسان اهل ايمان هميشه صادق است و سخن اهل نفاق هميشه كاذب. نتيجه ديگري كه از اين سخن مي‏توان گرفت اين‏كه "اظهار ما في الضمير" كاركرد هميشگي زبان نيست. چنان‏كه در منافق اين نقش از زبان برنمي‏آيد. حال با توجه به ادامه سخنان آن حضرت احتمال نخست اولويت پيدا مي‏كند: "لانّ المؤمن اذا اراد ان يتكلم بكلام تدبَّره في نفسه فان كان خيرا ابدأه و ان كان شرا وازاه و انّ المنافق يتكلم بما علي لسانه لايدري ماذا له و ما ذا عليه."
امام عليه السلام در مورد ديگر فرمود: "لسان العاقل و رآء قلبه، و قلبُ الاحمق و رآء لسانه."38 حضرت در سخن پيشين از تعبير منافق و در اين‏جا از واژه احمق استفاده نمود كه مي‏تواند دلالتي واضح بر وحدت آن دو داشته باشد. بر اين اساس مي‏توان بر اين نكته تفطن كرد كه اگر هم منافق انديشه كند و سخني از روي تأمل زند سخن و انديشه‏اش احمقانه است. به بيان ديگر سخنها و انديشه‏ها دو دسته‏اند: صواب و حماقت‏خيز. اگر انديشه حق و سود راستين را تميز دهد بر صواب است، در غير اين صورت فكر و سخن هر دو، حماقتي بيش نيست و انسان به حق و سود راستين نمي‏رسد جز بر پايه ايمان؛ زيرا ايمان است كه انسان را بصير مي‏كند.
حضرت در موضعي ديگر فرمود: "و امتنع علي عين البصير فلا عين من لم يره تنكره و لاقلب من اثبته يبصره."39
حاصل آن‏كه ديدن او با چشم محال است؛ زيرا چشم تنها امور مادي و محسوس را مي‏بيند و ذات حق از حس و ماده منزه است، اما اگر چشم انسان به او نرسيد، نمي‏توان او را انكار كرد و اگر قلب او را اثبات كرد، او را نمي‏تواند ديد. حال امام عليه السلام در فراز پيشين براي قلب، قدرتِ درك ثابت نمودند، اما در اين‏جا آن را سلب نمودند. اين تناقض نيست؛ زيرا مي‏توان گفت آن‏جا كه شناخت ممتنع شمرده شده است، مراد شناخت حسي است ولي آن‏جا كه تأييد شده است منظور معرفت دروني و عرفان شهودي و ايماني است. وجه دوم اين‏كه شناخت كُنه ذات او محال است، اما معرفت غيرذات هر چند به صورت شهودي باشد امكان دارد. البته اين امكان هميشه به فعليت نخواهد رسيد كه در اين صورت قلب آدمي نابينا است. "پيامبر طبيبي است روحاني كه با طب خويش براي درمان بيماري‏هاي روحي همواره گردش مي‏كند و مرهم‏هايش را آماده كرده است و ابزارها را سرخ نموده است تا جان‏هاي مجروح و نيازمند معالجه را مرهم گذارد؛ دل‏هاي كر و گوش‏هاي كر و زبان‏هاي لال"40
مسئله نسبت قلب و معرفت به گونه‏هايي ديگر هم مطرح شده است از جمله اين‏كه: خداوند با حجج خويش بر قلب ظاهري مي‏شود،41 قلب‏هاي مؤمنين با فضائل اهل بيت آشنايند،42 قلب‏ها دو دسته‏اند: لبيب و غيرلبيب،43 برخي عقل‏ها دائما به تفكر مشغولند،44 پاره‏اي قلب‏ها با نور يقين منوّرند45 و با اولين شبهه شك در برخي قلوب ظاهر مي‏گردد.46

قلب و ايمان

آيات قرآن دلالت روشن و واضحي دارند بر اين كه محل ايمان، قلب است: "لاتجد قوما يؤمنون باللّه‏ واليوم الاخر... اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايّديهم بروح منه" مجادله/ 22 "يا ايها الرسول... الذين قالوا امنّا بافواههم و لم تؤمن قلوبهم." مائده/ 41
علاوه بر اين در قرآن يك دسته از آيات به موانع ايمان از قبيل ختم قلب يا مرض قلب، اشاره دارند. اگر مانع ايمان در قلب است، پس مهبط ايمان هم قلب خواهد بود. البته قلب به هر معنا كه باشد (در قرآن قلب معادل نفس است) محل ايمان خواهد بود؛ چنان كه در قرآن جايگاه كفر، قلب معرفي شده است و از اين بالاتر قرآن مي‏گويد: متعلَّق كفر در قلب انسان جاي دارد و اين است معناي "تمثل قلب" در قرآن "و اذ اخذنا ميثاقكم... و اشربوا في قلوبهم العجل بكفرهم." بقره/ 92
بنابراين ايمان حقيقي آن است كه از حدّ ظاهري گذشته در باطن و جان و سرشت بشر جاي گيرد47: "قالت الاعراب امنّا قل لم تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّا يدخل الايمان في قلوبكم." حجرات/ 14
بنابراين اسلام با اقرار زبان حاصل مي‏شود، ولي ايمان ملازم ورود محتواي اسلام به درون قلب و نفس آدمي است. از اين كه در آيه 62 بقره "ان الذين آمنوا و الذين هادوا والنصاري و الصابئين من امن باللّه‏ واليوم الاخر و عمل صالحا"، هر مسلمان و يهود و نصاري و ستاره‏پرست كه از روي حقيقت به خدا و روز قيامت ايمان آورده و نيكوكاري پيشه كند..." ايمان تكرار شده است، به دست مي‏آيد كه ادعا و اظهار زباني براي ايمان كافي نيست؛ اين فقط اسلام است. به عبارت ديگر مصونيّت گاهي دنيوي و گاهي اخروي است. صيانت دنيوي به موجب اسلام حاصل مي‏شود، لكن بهره‏ها و امنيّت اخروي در گرو ايمان حقيقي است، هر چند ايمان در زندگي عملي دنيوي هم تأثير دارد: "لا يؤاخذكم‏اللّه‏ باللّغو في ايمانكم ولكن يؤاخذكم بما كسب قلوبكم." بقره/ 225
مطالب ياد شده دو رهاورد دارد: اولاً: ايمان، امري قلبي است. پس نوعي حالت روحي و رهيافت رواني خواهد بود. همين امر ايمان را از معرفت ذهني محض جدا مي‏كند. ثانيا: ايمان غيراسلام است؛ البته بايد توجه داشت كه اين امر به‏معناي بي‏ارتباطي نيست. ايمان هم با معرفت و هم با اسلام در ارتباط است، ولي ماهيت حقيقي ايمان نه معرفت صرف است و نه اسلام (لا اقل اسلام ظاهري و زباني كه اقل مراتب اسلام است).
ايمان دو گونه است: مستقر و عاريه.48 اگر ايمان در دل انسان نفوذ كرده تثبيت شود، ايمان مؤثر است. چنين ايماني زائل نشده با شبهات از بين نمي‏رود. قسم ديگر ايماني است كه قلبي نباشد و عاريتي بوده از آنِ انسان نباشد. چنين ايماني اجل داشته، موقتي و مقطعي است.
البته ايمان انسان رها نيست؛ بدين معنا كه خدا حتي قلوب و ايمان آن را مورد آزمون قرار مي‏دهد و اين در صورتي است كه امري دشوار از ناحيه ائمه هدي قدس سرهما بر انسان عارض گردد كه در اين صورت جز عبد مؤمني كه خدا قلبش را با ايمان آزموده باشد تحمل پذيرش آن را نخواهد داشت.49
باري، اگر ايمان در قلب پديد آيد جان آدمي محل اعتقاد و عقيده گردد و اگر حقيقت ايمان ديني حاصل آيد، انسان به مقام درك و شهود حضرت حق نائل آمده است. بنابراين حقيقت ايمان انسان را به مراتب عالي شهود خواهد رساند: "... ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان"50

ظرفيت قلب

دانستيم كه قلب بهار دارد و در اين زمان كشت‏زار دل آدمي مي‏شكفد و مي‏رويد و عطرآگين مي‏شود. اگر قلب گلستان است و گلستان قابل توسعه پس ظرفيت قلب قابل افزايش است. از سوي ديگر دانستيم كه ايمان امري تشكيكي و مراتب‏پذير است و نيز مي‏دانيم كه ايمان امري قلبي بوده جايگاهش قلب است. پس قلب نيز توسعه‏پذير خواهد بود. به بيان ديگر قلب‏ها دو گونه‏اند: نحيف و فربه يا كوچك و بزرگ يا بسته و باز. قرآن بر اين امر نيز مهر تأييد نهاده است، آن‏جا كه سخن از شرح صدر به ميان آورده است: "افمن شرح‏اللّه‏ صدره للاسلام فهو علي نور من ربه"، زمر/ 22 مي‏دانيم كه صدر و قلب مترادفند. از اين آيه به دست مي‏آيد كه قلب آدمي مي‏تواند منشرح يا مضيق گردد. در صورتي كه قلب باز شد نور را همراهي كرده است. شايد بتوان از اين تعبير كه فرمود "علي نور است" به‏دست آورد كه آنان‏كه قلبي گشاده دارند براستي بر نور سوراند و نور مركب آنان است.
اين يك حقيقت قرآني است كه برخي قلب‏ها محجوبند. آيات شريف با تعابير مختلف مسئله حجاب قلب را مطرح كرده‏اند. گاهي با همين تعبير حجاب به‏كار رفته است: "كلاّ انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون"، مطففين/ 15 گاهي به‏صورت ختم: "ختم‏اللّه‏ علي قلوبهم"، بقره/ 7 و زماني به شكل قفل: "افلا يتدبرون القرآن ام علي قلوب اقفالها"، محمد/ 24 و در پاره‏اي موارد با تعبير طبع "طبع‏اللّه‏ علي قلوبهم" نحل/ 108 البته تعابير ديگري هم وجود دارد كه هر چند با واژه قلب همراه نيست اما همين مضمون را دارند از قبيل تعبير غشاوة: "علي سمعهم و ابصارهم غشاوة"، بقره/ 7 يكي از روشن‏ترين آيات اين است كه: "بل ران علي قلوبهم ماكانوا يكسبون"، مطففين/ 14 اين قلب همان حجاب است.
تمام اين تعابير چه طبع يا ختم يا قفل يا رين يا غشاوه و نظائر آن، نشان مي‏دهند كه قلب در برخي احوال گرفتار مانع مي‏شود و اگر در اين شرايط از بسياري نعمت‏ها و امتيازها محروم مي‏شود تنها به دليل وجود مانع است نه از جهت فقدان مقتضي. به تعبير ديگر جهت تكميل علّيت دو امر لازم است: وجود مقتضي و فقدان مانع. اگر حرمان‏ها و فقدان‏هايي براي وجود آدمي پديد مي‏آيد منشأ آن عدم مقتضي نيست بلكه وجود مانع است. شاهد اين‏كه اگر مانع برداشته شود و چشم بصيرت انسان و گوش جان آدم بازگردد انسان اموري را خواهد ديد و شنيد كه پيش از آن برايش مقدور نبود چنان‏كه قرآن فرمود: "فكشفنا عنك غطآءك فبصرك اليوم حديد"، ق/ 22 و در احاديث، مضامين فراواني در اين رابطه وجود دارد كه يكي از آن‏ها از اين قرار است: "لولا تكثير في كلامكم و تمريج في قلوبكم لرأيتم ماأري و لسمعتم ما اسمع."51
اين امر بدين معناست كه بن مايه وجود آدمي يعني همان فطرت پاك است و اين امري كاملاً طبيعي است؛ زيرا قرآن از يك سو فرمود: هر شي‏ء مخلوق خداست: "واللّه‏ خالق كل شي‏ء"، زمر/ 62 و از سوي ديگر اشاره كرد كه هر مخلوق از آن جهت كه مخلوق است احسن است: "الذي احسن كل شي‏ء خلقه"، سجده/ 7 لذا وجود آدمي به احسن وجه آفريده شده است. هم‏چنين به آيه فطرت و تعبير "فطرت‏اللّه‏"، روم/ 30 مي‏توان استشهاد نمود. چنان‏كه آيه، 138 سوره بقره شاهد ديگر بر پاك بودن فطرت آدمي است.52
خلاصه آن‏كه آن‏چه از جميل است، جميل است و آن‏چه از اوست پاك مي‏باشد. لذا فطرت انسان الهي بوده اگر پاك بماند به سمت او خواهد رفت.
تمام مطالب پيش گفته در سخنان اميرالمؤمنين علي عليه السلام هم وجود دارد.
ملاّي رومي ضمن نقل افسانه‏اي درباره نزاعي كه ميان چيني‏ها و رومي‏ها درباره نقاشي درگرفت، بيان مي‏كند كه پادشاه به آنان مهلت داد تا در روز موعود تابلوي نقاشي شده خودشان را عرضه دارند. چيني‏ها ابزار گرفتند و نقاشي كشيدند اما رومي‏ها تنها به صيقل دادن سنگي اكتفا كردند تا اين‏كه سرانجام در روز موعود دو تابلو روبروي يكديگر قرار گرفت و آن زمان كه رومي‏ها پرده از آينه خويش برداشتند تابلويي زيبا در آن منعكس شد و پيروزي به نام آنان رقم خورد.
روميان گفتند ما را كرّ و فرّ چينيان گفتند ما نقاش‏تر
كز شما كيست در دعوي گزين گفت سلطان امتحان خواهم در اين
مولوي در ادامه به اين نتيجه مي‏رسد كه:
بي ز تكرار و كتاب و بي‏هنر روميان آن صوفيانند اي پدر
پاك از آز و حرص و بخل و كينه‏ها ليك صيقل كرده‏اند آن سينه‏ها
كو نقوش بي‏عدد را قابل است53 آن صفاي آينه وصفِ دل است
و خلاصه آن‏كه دل انسان چونان آينه‏اي است كه بر رخش زنگار گرفته است حال بايد زنگار زدود تا ديده انسان به جمال يار روشن گردد.
حضرت امير عليه السلام به عامل ديگري براي مرگ قلب اشاره فرموده‏اند و آن اين‏كه انسان به شگفت مي‏افتد از اين‏كه دشمنان بر باطل خويش تا اين اندازه اتفاق و اجتماع دارند و شما بر كار حق خود تا بدين حد تفرقه و اختلاف.54 به هر تقدير، انسان حق‏طلب و عدالت‏جو از ديدن انحراف‏ها و باطل‏ها و كثرت آن و ملاحظه قلت اجتماع اهل حق به چنان حزن و اندوهي مبتلا مي‏شود كه به‏طور طبيعي نشاط خود را از دست داده، دل سرد مي‏شود و همين براي او مرگ قلب است، و براي ديگران وابستگي به زينت‏ها و زخارف دنيوي گناه فراوان و همنشيني با انسان،55 مرگ قلب محسوب مي‏شود. ذكر الهي و چنگ زدن به حبل متين او، دل را آباد مي‏كند. موعظه و زهد به قلب حيات واقعي مي‏بخشد. حكمت جان آدمي را روشن كرده يقين آن را شكوفا مي‏كند. گرفتاري‏ها و شدايد دنيوي چشم انسان را بينا كرده، روشن مي‏كند.56 حاصل آن‏كه قلب ممكن است در دو وضعيت قرار گيرد: مرگ و حيات. حضرتشان عليه السلام ضمن اشاره به هر دو، عوامل هر يك را برمي‏شمارد و با مواعظ پي‏درپي انسان را به حيات راستين كه همان حيات اخروي است ترغيب مي‏نمايد. و اين تنها رهين تلاش و كوشش آدمي است والاّ ابليس جز تزريق سم به وجود آدم كاري ندارد.57

بعد اجتماعي قلب

اگر قلب‏ها متحد شوند با تعداد اندك هم مي‏توان كارهاي بزرگ كرد. حضرت عليه السلام از مشاجره قلبي شكوه مي‏كند و مي‏گويد از ويژگي‏هاي اهل آخرالزمان يكي اين‏كه دوستي زباني است اما قلب‏ها از طريق كينه‏ها و دشمني‏ها با يكديگر به مشاجره برمي‏خيزند.58 به هرحال در اين ميان آن‏چه مهم است حالت و وضعيت قلب است نه ظاهر يا زبان. لذا امام عليه السلام آن‏گاه كه زبير عهد خود را قلبي كرد فرمود: بيعت او دستي است نه قلبي: "برعم انه قد بايع بيده و لم يبايع بقلبه."59
اميرمؤمنان عليه السلام يكي از مهم‏ترين شرايط يك نظام سياسي را آرامش عمومي مي‏داند. از جمله عوامل پيدايش اين وضعيت، سكونت دل‏هاست و اين حالت به‏دست نمي‏آيد جز اين‏كه ميان توده مردم از يك‏سو و حكّام از سوي ديگر پيوند دروني حاصل گردد و آن‏چه اين پيوند را مي‏سازد مهرباني و عطوفت سردمداران يك نظام سياسي نسبت به مردم است: "فان عطفك عليهم يعطف قلوبهم عليك."60 اگر جز اين باشد اعتماد عمومي از بين مي‏رود و آن‏چه در پي مي‏آيد چيزي جز خدشه‏دار شدن امنيت ملي و از بين رفتن مقبوليت عمومي نيست و يك نظام سياسي در اين شرايط با بحران روبه‏رو خواهد شد و قدرت هرگونه حركتي از او سلب مي‏شود. حضرت عليه السلام بعد از بيعت مردم در خطبه‏اي كه ايراد فرمود به اين نكته اشاره‏اي جالب نمود كه: اكنون زمانه صبوري است تا دل‏ها آرامش گيرند و در اين زمينه استيفاي حقوق فراهم گردد.61 به هرحال پديده دل، بعد اجتماعي هم دارد و بايد سردمداران يك نظام سياسي به آن توجه خاص مبذول داشته، زمينه پيدايش امنيت ملي و اقدامات اصلاحي را خود فراهم نمايند و آغاز اين حركت بايد از سوي آنان باشد.

سنتها

كلمات و سخنان امام درباره قلب حكايت از يك سلسله سنن و روابطي دارد. در عالم دل واقعيات و ارتباطاتي وجود دارد كه شايد ما ندانيم. اما اگر خود را در معرض علم اولين امام معصوم عليه السلام قرار دهيم به اين معادله گونه‏هاي حقيقي وقوف خواهيم يافت. توجه به اين روابط مي‏تواند انسان را در انواع روابط اجتماعي مدد دهد و انسان را در زمينه نحوه زيستن ياري رساند، خواه اين روابط مربوط به ارتباط انسان‏ها با يكديگر يا مردم با حكومت يا حكومت با مردم باشد و به تعبير ديگر خواه ارتباط افقي باشد يا عمودي. اينك به پاره‏اي از اين سنن و ارتباطات توجه كنيد.
- قلب زكي پند مي‏گيرد. (خطبه 82)
- شدايد دنيا كبر را از قلب خارج مي‏كند. (خطبه 234)
- نماز دل‏ها را به تواضع نزديك مي‏كند. (خطبه 234)
- محبت، محبت دل‏ها را جلب مي‏كند. (نامه 53)
- محبت، قلبِ وحشي را رام مي‏كند. (حكمت 47)
- طرائف حكمت، ملامت دل را مي‏برد. (حكمت 89)
- قلوب، اقبال و ادبار دارند، براي نفوذ در آن بايد از جهت اقبال وارد شد. (حكمت 184)
- قلب لبيب به فهم حقايق مي‏رسد. (خ 87)
- به اكراه انداختن دل آن را كور مي‏كند. (حكمت 184)
- فراغت دل آثار مثبتي دارد. (خطبه 159)
- ايمان قلب را سفيد و نوراني مي‏سازد. (غرائب الكلام 5)
- هر آن‏چه ديده بيند دل كند ياد. (حكمت 401)
- كسي كه قلبي را شاد كند قلبش شاد مي‏شود. (حكمت 241)

پاورقيها:

53. مثنوي، دفتر اول، بيت 3467 به بعد.
15. مثنوي، دفتر 5، بيت 292.
18. همان، حكمت 381، ص 1271؛ ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، 29، 636.
1. مجدالدين محمد بن يعقوب، فيروز آبادي، القاموس المحيط، ج 1، ص 276-277.`
14. همان.
10. همان، حكمت 366، ص 1263. ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، ج 2 ص 631.
19. نهج‏البلاغه، خطبه 133، ص 413.
12. نهج‏البلاغه، خطبه 159، ص 505 و ر.ك: خطبه 207، ص 686 و خطبه 184، ص 612.
13. همان، خطبه 159، ص 510.
16. مثنوي، دفتر 1، بيت23.
11. تمام فطرت اين قسمت مربوط است به خطبه 178، ص 582.
17. نهج‏البلاغه، حكمت 218، ص 1186؛ ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، 29، ص 572.
2. زبيدي، تاج العروس، ج 4، ص 68-79.
24. نهج‏البلاغه، خطبه 172، ص 561.
29. علامه طباطبايي، الميزان، ج 1، ص 152؛ ملامحسن فيض‏كاشاني، صافي، ص 30.
20. همان، حكمت 341، ص 1249.
21. القضاعي، ابن‏عبداللّه‏، دستور معالم‏الحكم، ص 129.
28. برگرفته از همان، خطبه 184، ص 613.
23. غررالحكم، 251، ص 1213.
25. همان، نامه 194، ص 653.
27. همان، خطبه 229، ص 756.
22. برگرفته از: نهج‏البلاغه، خ 184، ص 617.
26. همان، خطبه 87، ص 219؛ ر.ك.: شرح ابن ابي‏الحديد، ص 29، ص 132-131.
36. نهج‏البلاغه، خطبه 175، ص 573.
3. ابوالقاسم، راغب اصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، ص 411.
31. همان، خطبه 107، ص 324.
30. نهج‏البلاغه، نامه 210، نامه 692.
32. همان، خطبه 71، ص 168.
33. همان، حكمت 139، ص 1158.
37. همان، خطبه 175، ص 570.
35. همان، خطبه 189، ص 641.
38. همان، حكمت 39، ص 1106؛ ر.ك: بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، ج 2، ص 509.
34. همان، خطبه 109، ص 339.
39. همان، خطبه 49، ص 136.
4. همان، ص 276.
44. همان، خطبه 82.
46. همان، حكمت 139.
48. برگرفته از: نهج‏البلاغه، خطبه 231، ص 760.
41. همان، خطبه 107.
47. فعّالي، محمدتقي، ايمان ديني در اسلام و مسيحيت، ص 24-56.
45. همان، حكمت 365.
42. همان، نامه 28.
40. همان، خطبه 107، ص 322؛ ر.ك: حكمت 184، ص 1175.
49. برگرفته از: همان، ص 761؛ ر.ك: شرح ابن ابي‏الحديد، ج 3، صص 295-298.
43. همان، خطبه 87 و 153.
52. مرتضي، مطهري، فطرت، ص 16-18.
50. نهج‏البلاغه، نامه 178، ص 582.
57. برگرفته از نهج‏البلاغه، خطبه 234، ص 797.
54. نهج‏البلاغه، خطبه 27، ص 95.
55. القضاعي، ابي عبداللّه‏، دستور المعالم الحكم، ص 138
51. المعجم المفهرس‏الالفاظ الحديث‏النبوي، ج 5، ص 459.
55. القضاعي، ابي عبداللّه‏، دستور المعالم الحكم، ص 138
58. برگرفته از: همان، خطبه 107، ص 324.
59. همان، خطبه 8، ص 60.
5. راغب اصفهاني، همان، ص 205.
61. همان، خطبه 167، ص 546.
6. همان، ص 501.
60. همان، نامه 53، ص 1006
7. المعجم‏المفهرس الالفاظ الحديث النبوي، ج 5، ص 454.
7. المعجم‏المفهرس الالفاظ الحديث النبوي، ج 5، ص 454.
9. نهج‏البلاغه، حكمت 367، ص 1264. ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، 29، ص 622.
جمعه 21 مهر 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سرنوشت انسان در قيامت

سرنوشت انسان در قيامت

خليل منصوري
زندگي دنيوي انسان، فرصتي مناسب و منحصربفرد براي پيمودن راه كمال و نايل شدن به سعادت ابدي است.
خداوند متعال براي سهولت وصول انسان به اين امر مهم پيامبران را مبعوث فرمود تا انسان ها را به وسيله آن ها راهنمايي نمايد. اما، انسان ها از آنجا كه مختار و انتخابگر آفريده شده اند دربرابر دعوت انبياي الهي واكنش هاي متفاوتي داشته اند و به همين علت، سرنوشت هاي متعددي دارند.
در اين مقاله، نويسنده سعي كرده است به تبيين اين موضوع بپردازد مطلب را با هم ازنظر مي گذرانيم:
فرآيند تكاملي انسان

انسان فرآيند تكاملي را در طول يك زمان مشخص و معيني مي پيمايد. هرچند كه برخي از محققان و انديشمندان بنابر آيات مربوط به عالم ذر، از وجود علمي و عيني (عين ثابته عارفان) در مقام فيض اقدس و فيض مقدس سخن گفته و بر اين باورند كه هر انساني پيش از وجود خارجي مادي اش، در عامل و نشئه هاي ديگري به سر برده و در آن عالم است كه از مردمان پيمان گرفته شد و امانت را پذيرفت و بار آن را به دوش كشيد و سپس در يك حركت دوري من الله و الي الله عوالم برزخ نزولي و جهان ماده و برزخ صعودي و عالم ملكوتي و الهي را طي كرده و خواهد كرد؛ با اين همه هيچ شك و شبهه اي نيست كه آدمي در جهان ماده دوگونه زندگي داشته است؛ يكي زندگي جنيني و ديگري زندگي پس از تولدش در روي زمين كه هريك خود به تعبيري عالمي خاص خود و نشئه اي ويژه اي با خصوصيات و ويژگي هاي استثنايي است.
هركسي وارد اين دنيا مي شود، از عالم جنيني خود اطلاعات كامل و درستي ندارد و تنها ازطريق دستگاه و سازه هاي فناوري نوين اطلاعاتي از چگونگي شكل گيري جنين و رشد مادي آن به دست مي آورد ولي از همه آن چه واقع مي شود اطلاعي ندارد. از اين رو از چگونگي دميدن روح، آدمي جز توهم و تخيلات تيره و تار چيزي به ذهن ندارد.
پس از زاد و زايش نيز اين فرآيند ادامه مي يابد و آدمي در ميان مشكلات و كشاكش درد و رنج، آسايش و آرامش، نيازها و خواسته ها، ازطريق آموزش هاي تجربي، علمي، وحياني و پرورش ها و تربيت هاي خاص خود و ديگران، قوا و ظرفيت هاي وجودي خودش را آشكار مي كند. در اين مقطع زماني اززندگي هرچند به عنوان يك فرزانه و فيلسوف به آينده و پس از مرگ نمي نگرد ولي همانند زندگي جنيني خود اطلاعات درستي ندارد و آينده به شكل مبهم و تيره اي پيش روي او نمايان مي شود. ازا ين رو بيشتر به اقتضاي طبيعت مادي خود با زندگي مادي روزمره درگير مي شود و كم تر به آينده مبهم خود مي نگرد و در راه شناخت آن گام برمي دارد.

واكنش انسانها نسبت به آينده

تنها عده اي خاص هستند كه با بهره گيري از داده ها و اطلاعات وحياني نسبت به گذشته و آينده خود به نوعي آگاهي مي رسند. اين دسته نيز به دو دسته تقسيم مي شوند: نخست كساني كه با شناخت كلي از وضعيت كنوني خود، با بهره گيري از روش ها وشيوه هايي كه از بيرون از عقل بشري و از راه وحي به دست آورده اند، دست به اعمال و كارهايي مي زنند تا نوعي آمادگي در انديشه و وجود خود پديد آورند و نسبت خود را با آينده بازسازي كنند و خود را به آن نزديك سازند. آنان به اين باور رسيده اند كه اين مقطع، مقطع كوتاهي از زندگي بشر است و هدف از خلقت و آفرينش آدمي چيزي فراتر وبرتر از زندگي مادي دنيوي است. با اعمال و كارهايي كه انجام مي دهند به نوعي ظرفيت و توانمندي دست مي يابند كه آينده را از وراي ماده مي بينند و يا دست كم به بخشي از آينده آگاهي و حتي دسترسي مي يابند. آينده اي كه از وراي مرگ مي آيد و به شكل «عالم برزخ» خودنمايي مي كند.
دسته دوم با آن كه از طريق وحي شناخت اجمالي و كلي نسبت به وضعيت كنوني و آينده خود يافته اند ولي به دستورها و پيام هاي وحياني عمل نمي كنند و يا تنها به برخي عمل مي كنند و در عمل برخي از ظرفيت ها و توانمندي هاي خويش را آشكار مي سازند. دست كم مي توان گفت بيشتر مردمان مؤمن به خدا، وحي و آموزه هاي هدايتي وحياني، اين گونه هستند.
اينان به نوعي ترديد، دست كم مي توان گفت در حوزه عمل به سر مي برند و در ميان نوسانات ماده و گرايش ها و جاذبه هاي آن و تمايلات آخرتي حركت مي كنند و پاندول وار به هريك از دو سوي آخرت و يا ماده كشيده مي شوند. از اين رو مي توان دست كم آنان را در حوزه عمل مذبذبين دانست كه در نوسان ترديد به سر برده و عمل مي كنند. پس به برخي از اعمال اقدام و از برخي سرباز مي زنند. حتي مي توان درباره برخي گفت كه به برخي از آموزه ها و گزاره هاي و حياني ايمان و به برخي ديگر كافر هستند؛ از اين روست كه درعمل نيز چنين برخورد و كنش و واكنشي از خود بروز مي دهند. به هرحال انسان ها به اين سه دسته اصلي تقسيم بندي مي شوند كه قرآن از آنان به كافران كه ايمان ندارند، مسلمانان (كه خود به دو دسته منافقان كه ايمان ندارند ولي در ظاهر مومن هستند و فاسقاني كه ايمان دارند ولي در عمل خلاف آن باور كار مي كنند. ناگفته نماند كه مراد از مسلم دراين جا اهل تسليم در برابر خدا و آموزه هاي وحياني است) و دسته سوم مومنان ياد مي كند كه هم به آموزه هاي وحياني ايمان دارند و هم براساس آن عمل مي كنند.
مومنان واقعي از آن چه در گذشته اتفاق افتاده و آن چه در عوالم ديگر و يا دست كم در برخي از عوالم اتفاق مي افتد آگاه و باخبرند، اما بيشتر مردمان از آن آگاه نيستند و در محدود چشم انداز دنيا مي بينند، مي انديشند و عمل مي كنند. از اين رو هنگامي كه مرگ به سراغ ايشان مي رود تازه چشم هايشان باز مي شود: فبصرك اليوم حديد (معارج) و بهشت و يا دوزخ برزخي در جلوي چشمانشان نمايان مي شود و در آن حالت است كه لترون الحجيم؛ دوزخ را به راستي مي بينند.

عالم برزخ و قيامت

عالم برزخ نيز زمان و مقطعي از زندگي انسان است. اين عالم كه فاصله ميان مرگ و قيامت كبرا است، بخشي از فرآيند تكاملي انسان را شكل مي بخشد. (مومنون آيه 001) پس از آن است كه قيامت كبرا آغاز مي شود و انسان به بخشي ديگر از زندگي خود وارد مي شود.
قرآن درباره واكنش ابتدايي مردگان نسبت به عالم جديد مطالب زيبايي را بيان مي دارد كه در اينجا جايگاه بيان و تبيين آن نيست. همين گونه و يا زيباتر و شگفت تر را نسبت به زندگي قيامتي از خود بروز مي دهد. قرآن در آيه 1 تا 3 سوره زلزال با اشاره به مسئله زلزله شديد رستاخيز و واكنش انسان ها نسبت به اتفاقات و روبه رو شدن با عالم رستاخيز مي فرمايد: اذا زلزلت الارض زلزالها و اخرجت الارض اثقالها و قال الانسان مالها؛ هنگامي كه زمين به شدت مي لرزد و بارهاي سنگينش را بيرون مي ريزد، در آن هنگامه است كه انسان مي پرسد: زمين را چه شده است؟
اين نخستين واكنش آدمي با عالم قيامت و رستاخيز آدمي است. بيشتر مردمان كه درباره قيامت با ترديد برخورد مي كردند و گاه با تعجب و شگفتي، از يك ديگر مي پرسند كه آيا پس از دنيا و مرگ، دنيا و عالم ديگري هست: يقول الانسان اذا ما مت لسوف اخرج حيا (مريم آيه 66) اكنون از خاك بيرون مي آيند و ناگهان خود را در حالتي مي يابند كه زمين به شدت مي لرزد و همه آن چيزهايي را كه در درون خود داشت بيرون مي ريزد. اين اتفاق و بارسنگيني كه از درون زمين بيرون مي آيد، انسان و جن است كه پيش از اين مرده و در درون خاك جاي گرفته بودند؛ زيرا چنان كه مي دانيم هر يك از انسان و جن را ثقل خوانده اند و اينان اكنون آن بار سنگيني است كه زمين از خود بيرون مي ريزد. همين كه اين انسان ها مرده از درون زمين با تكان هاي شديد و لرزش هاي بي امان بيرون ريخته مي شوند (مانند تكان هايي كه براي جدا كردن داخل سرند انجام مي شود)، شگفت زده و هراسان از يك ديگر مي پرسند: زمين را چه شده است؟
تصوير قرآن از انسان ها مرد ه اي كه سر از خاك برمي دارند اين است كه آنان گويي به خواب رفته بودند و اكنون با لرزش هاي زمين بيدار شدند. از اين رو از به هم ريختگي و آشوب و لرزش زمين شگفت زده مي شوند و درپي چاره جويي هستند. قرآن بيان مي دارد كه اكنون زمان آشكار شدن حقايق آن چنان كه بايد و شايد است. اخبار همگان معلوم مي شود و هركس درمي يابد كه چه شده است و در فرآيند تكاملي به كجا رسيده است و سير وجودي خود را چگونه پيموده است.
خداوند پيش از اين به انسان ها هشدار داده بود كه زندگي مادي دنيوي، همه زندگي نيست و انسان بيهوده آفريده نشده است (قيامت آيه63) تا پس از زندگي كوتاه از ميان برود و هيچ و فوت شود؛ بلكه به جاي فوت و هيچ شدن، توفي و گرفتن جان هاست كه مدتي را در زمين به سر برده و سپس به عالم برزخ رفته و اكنون دوباره به حالتي بازمي گردد كه هم جسم و هم جانش با اوست، چيزي شبيه زندگي مادي دنيايي با تغييرات گسترده و زيربنايي كه خداوند از آن به تبديل زمين و آسمان ياد مي كند: يوم تبدلت الارض غيرها.
در سوره قيامت به چگونگي برچيده شدن اين نظام كنوني و تبديل زمين و آسمان اشاره مي شود. سپس در همان جا به حالتي كه انسان با آن روبه رو مي شود توجه مي دهد كه مي كوشد تا خود را از وضعيت موجود آن زمان برهاند. ولي با حالتي مواجه مي شود كه گريزگاهي را نمي جويد و نمي يابد. پس رو به يك ديگر مي كنند و ناتوان مي گويند: يقول الانسان يومئذ اين المفر؛ اكنون كدام گريزگاهي است كه بدان سو بگريزيم. (قيامت آيه01) و خداوند پاسخ مي دهد كه ديگر گريزگاهي نيست و اين جا قرارگاه و مستقر آدمي است و بايد در آن بماند. (همان آيه11و21)
وقتي آدمي خود را در اين وضعيت مي يابد به همه چيزهايي كه پيش از اين با اعمال خود ساخته بود و وجودش را به آن شكل و شاكله داده بود آگاه مي گردد. البته قرآن بيان مي كند كه انسان به دو دسته از اعمال خود آشنا مي شود. اعمالي كه از آن به (پيش فرستاده) ياد مي كند كه به نظر مي رسد همان هايي است كه خود در زندگي بدان عمل كرده است و اعمال (پس فرستاده) كه بيانگر اعمالي است كه از طريق باقيات و سنت ها و سيره به جا گذاشته است. اين اعمال خير يا شر، اعمالي است كه از طريق باقيات صالحات و يا سيئات مانند اعمال عام المنفعه، فرزندان نيك و يا بد و سيره و سنت هاي پسنديده و ناپسند از خود به جا گذاشته است.
انسان در آن هنگامه به همه اعمال و وجود و شاكله خود آگاهي كامل و تمامي دارد كه از آن به بصيرت ياد مي شود و مي فرمايد: الانسان علي نفسه بصيره (قيامت آيه 31و 51) بنابراين ديگر عذرخواهي و توجيه اعمال نمي تواند مفيد و مؤثر باشد؛ زيرا انسان خودش را نمي تواند فريب دهد. وقتي خودش را با اعمال ناپسند كور كرد و نابينايي قيامتي شد، نمي تواند اين شاكله و شخصيت وجودي خودش را انكار كرده و بگويد كه بينا و بصير است.
بنابراين انسان در قيامت با اعمال خود مواجه و روبه رو مي شود كه به شكل وجودي و تحقق خارجي ظهور و بروز مي كند و كارنامه اعمال وي همان شخصيت و شاكله وجودي اش مي باشد كه مي تواند گرگ و يا هر جانور ديگري باشد و يا پست تر و فروتر از جانوران: كالانعام بل هم اضل. اين كه قرآن مي فرمايد كارنامه عمل فرد بر گردن او آويخته است (اسراء آيه 31) بيانگر آن است كه انسان با آن خود را شكل بخشيده و كاملاً بر پايه آن تبديل و تغيير كرده است. چنان كه وقتي برخي از قوم يهود با تجاوز حدود الهي به شكل ميمون و بوزينه و يا خوك درآمدند به اين معناست كه شاكله وجودي ايشان اين چنين تغيير ماهيت و هويت مي دهد. استاد حسن زاده آملي مي فرمايد كه انسان برخلاف تصور نوع الانواع نيست بلكه جنس الاجناس است كه مي تواند به نوع ها و يا انواع متفاوتي تغيير شكل دهد. به اين معنا كه انساني مي شود كه گاو شتر پلنگ است و يا گرگ و ميش و خر است و مانند آن. وي در ادامه از اين نيز فراتر رفته مي فرمايد كه هر شخص انساني خود نوع منحصر به فرد است. به اين معنا كه اگر جبرئيل خود يك نوع است و عزرائيل خود نوع ديگر مي باشد. انسان هم چنين است كه هر فرد و شخصي از انسان مي تواند به يك نوع خاص تغيير شكل و ماهيت دهد. از اين رو هر شخص آدمي در اين فرآيند زندگي خود به نوعي تكامل در جهت صعود و سقوط دست مي يابد كه مي تواند نوع منحصر به فرد شود كه با ديگران تفاوت هاي ماهوي و هويتي خواهد داشت. هيچ دو انساني از همه جهات به هم شبيه و همانند نخواهد شد و در قيامت مي بينيم كه وحوش هاي مختلف و متنوع محشور مي شوند. اين وحوشي كه حشر مي شوند، همين انسان ها هستند كه به شكل جانوراني محشور مي شوند. چنان كه پيش از اين برخي از يهوديان خوك، ميمون و بوزينه شده اند، ديگر افراد و اشخاص امت ها و ملل نيز تغيير ماهيت و شكل مي دهند و اين گونه است كه روز قيامت، روز حشر جانوران و انسان هاست؛ زيرا در صحنه كبراي قيامت انسان آن چه را به كدح و سعي به دست آورده است، نشان مي دهد. مگر نه اين است كه ليس للانسان الا ما سعي؛ براي انسان جز آن اعمال و تلاش ها و سعي ها نيست. اكنون روز حادثه كبراي قيامت است كه اين سعي به شكل واقعي و وجودي خودش را نشان مي دهد و انسان آن چه را سعي كرده است درمي يابد و متذكر مي شود: فاذا جائت الطامه الكبري يوم يتذكر الانسان ما سعي (نازعات آيه 43و 53) اين تذكر از آن جايي كه بياني نيست بلكه وجودي و خارجي است سودي ندارد كه بتواند خود را تغيير دهد. از اين روست كه ديگر اين ذكر نمي تواند تأثير در تغيير شخصيت آدمي پديد آورد. چون جايي ذكر در دنيا بوده است كه به سر آمده است: و جي يومئذ بجهنم يومئذ يتذكر الانسان و اني له الذكري؛ آن روز دوزخ آورده مي شود و آن روز انسان متذكر مي شود ولي زمان تذكر گذشته است. (فجر آيه33) اين دوزخ ذات اوست كه در درون اوست و نمي تواند از آن خارج شود و دوزخ را بيرون راند. از اين روست كه در درون آن آتش است نه در بيرون او. از اين روست كه از درون مي سوزد و آتش در درونش لهيب مي كشد.
اگر اين گونه است، پس بهشتيان نيز اين گونه از نعمت وجودي خود بهره مي برند و از نعمت هاي وجودي كه رضوان جانشان است سود مي جويند. آيات قرآني درباره واكنش مؤمنان نيز تصوير و ترسيم زيبايي آورده است كه مي توان در آيات سوره الرحمن و الواقعه و مانند آن يافت.
باشد با پيش گيري و تقواي الهي خود را در مسير بالندگي و تكامل و روضه رضوان بسازيم و در دنيا كه كارخانه انسان سازي است، به درستي و بر پايه آموزه هاي قرآني و وحياني عمل كنيم.
لینک مطلب به کیهان : http://www.kayhannews.ir/860516/6.htm
خلیل منصوری ( با نام سنیه آقاخانی منتشر شد)

جمعه 21 مهر 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قرآن و نظریه تأثیر متقابل اعمال

قرآن و نظریه تأثیر متقابل اعمال

محمد حسین برومند
ذهن انسان در فراز و نشیب های زندگی و تلخی و شیرینی و به هنگام كامیابی ها و در رویارویی با ناكامی ها همواره این نكته ها و پرسشها را مطرح می كند كه آیا اعمال خوب یا بد گذشته كه انجام داده ام در این كامیابی یا ناكامی و به طور كلی در زندگیم مؤثر بوده یا خیر؟ و من هم اكنون شاهد پیامد اعمال گذشته خویش دراین دنیا هستم یا اینها نتایج اموری دیگر است؟
به تعبیر دیگر سؤال اصلی این تحقیق این است كه آیا اعمال خوب و بد انسان در زندگی آینده او نقش به سزا دارد یا خیر؟ و انسان در همین دنیا كیفر یا پاداش اعمال گذشته خود را می بیند یا خیر؟
اگر پاسخ به این سؤالات مثبت باشد؛ یعنی بین اعمال انسان و پیامدهای آنها رابطه وجود داشته باشد سؤال دقیق تر و مهم تر بعدی این است كه این رابطه از چه نوعی است؟ آیا از نوع رابطه ثابت علّی و معلولی است؟ و آیا آگاهی از آن به ما قدرت پیش بینی می دهد؟ و در یك سخن آیا در پرتو آن می توانیم به طور صریح و روشن و نیز كاربردی بیان كنیم كه در صورت انجام فلان عمل خاص، باید در این دنیا منتظر فلان پیامد خاص باشیم یا خیر؟
پاسخها و راه حل های مسأله

بیشتر مردم با كاربرد عباراتی از قبیل «دست انتقام»، «مكافات عمل»، «تیر غیب»، «چوب خدا صدا ندارد» و «شانس» و… به اجمال می پذیرند كه اعمال خوب و بد انسان در زندگی دنیوی او تأثیر داشته و فرد هم اكنون دچار عقوبت یا برخوردار از اعمال پیشین خود است؛ اما معمولاً از تبیین رابطه ثابت بین عمل و پیامد آن ناتوانند و بیشتر با توسّل به علت اولی و غایی و فرا طبیعی و مرموز به چرایی مطلب پرداخته و از بیان چگونگی و تعیین علت طبیعی و امر مقدم ثابت طفره می روند.
شاعران نیز در این زمینه كلماتی نغز و عباراتی دلنشین عرضه داشته اند كه بررسی عمیق و همه جانبه آن نیازمند كاری گسترده است، اما می توان به برخی از آنها اشاره نمود:
ـ این جهان كوه است و فعل ما ندا * * * باز آید سوی ما از كُه صدا
ـ به چشم خویش دیدم در گذرگاه * * * كه زد بر جان موری مرغكی راه
هنوز از صید منقارش نپرداختكه مرغ دیگر آمد كار او ساخت
چو بد كردی مباش ایمن ز آفات * * * كه لازم شد طبیعت را مكافات
ـ از مكافات عمل غافل مشو * * * گندم از گندم بروید جو ز جو
ـ تو نیكی می كن و در دجله انداز * * * كه ایزد در بیابانت دهد باز
ـ اگر بار خار است خود كشته ای * * * اگر پرنیان است خود رشته ای
در اشعار یادشده چنان كه مشهود است گویندگان به صورت تلویح یا تصریح وجود رابطه بین فعل و عمل و پیامد آن را پذیرفته اند، اما از تعیین رابطه ثابت و بیان نمونه ها به صورت واضح و آشكار طفره رفته اند، هر چند اگر هم رابطه موجود را با تكیه بر معارف بشری بیان می كردند چون از منابع و مجاری وحی سرچشمه نمی گرفت یقینی و صددرصد نبود و پذیرش آن احتمالی بیش نبود.

پاسخهای قرآن به این پرسش

برای یك فرد مؤمن و مسلمان، جست وجو و تحقیق در این باره در قرآن به دلیل ویژگی های منحصر به فرد این كتاب آسمانی به ویژه جنبه وحیانی بودن آن از مزیتی خاص برخوردار است. قرآن به این پرسش دوگونه پاسخ می دهد:

یك. پاسخ اجمالی

پاسخ اجمالی قرآن به این مسأله، مثبت است؛ یعنی قرآن به طور كلی می پذیرد كه عمل برای انسان، نقش آفرین است (نجم/39)، و هر كسی در گرو اعمال خویش است (مدثر/38)، و وصول به لقای الهی و محرومیت از آن در گرو انجام اعمال صالح است (كهف/110)، و اعمال حسنه و سیئه در زندگی تأثیر حتمی دارد (نساء/85) و نیز: (بقره/286) ، (نحل/97)، (اسراء/7) و (فصلت/46).
اما به راستی دست یابی به قانون عمل و عكس العمل و تعیین مصادیق قرآنی آن و تبیین روابط ثابت میان اعمال و پیامد آنها به صورت تفصیلی، نیازمند گذر از چه مراحلی است؟

دو. پاسخ تفصیلی

دستیابی به پاسخ تفصیلی قرآن به این مسأله نیازمند گذر از مراحل زیر و تأمین این مقدمات است:
ـ پی جویی و آمارگیری از كلیه اعمال موجود در قرآن
ـ توضیح و تبیین روابط ثابت بین اعمال و پیامد آنها با تكیه بر آیات به صورت صریح و استقرایی.
ـ تبیین تأثیر آگاهی از این قانون و رابطه ثابت در فرد و جامعه.

1. آمارگیری و تقسیم بندی اعمال در قرآن

در قرآن حدود 1086 بار از عمل و عكس العمل به صورتهای گوناگون سخن به میان آمده است كه با ادغام موارد مشابه می توان به 200عنوان جداگانه دست یافت1، تقسیم بندی اولیه اعمال به صالح (مثبت و نیك) و طالح (منفی و بد) این عناوین را به صورتهای ذیل خُرد و مجزّا می كند:
الف. 78 عنوان برای اعمال صالح؛ از قبیل تقوا، صبر، وفا، شكر و…
ب. 122 مورد اعمال طالح از قبیل كفر، كتمان، تحریف، عجب و…
نیز تقسیم بندی دیگر اعمال با توجه به ابعاد فردی و اجتماعی، سازماندهی دقیق تر آنها را بدین صورت مشخص می سازد؛ الف: اعمال صالح فردی و اجتماعی، ب: اعمال طالح فردی و اجتماعی.

2. توضیح دست كم بخشی از روابط ثابت میان اعمال و پیامدها و تمهید استدلال استقرایی.2

الف. تذكر اهمیت این بخش در تبدیل نظریه به قانون
در ابتدای این بخش، تأكید بر اهمیت آن به عنوان شالوده مقاله، امری ضروری است؛ زیرا در همین بخش است كه تجربه شخصی ما و دیگران ـ چنان كه گذشت ـ با سخن الهی و خالق بشر هماهنگ شده، مراحل گذر این نظریه را به قانونی قرآنی مهیا می كند. به عبارت دیگر در همین بخش است كه ذهن با اتّكا به آیات قرآنی و با مطالعه و تفحّص در جزئیات اعمال و افعال فردی و اجتماعی موجود در آن و پیامد آنها، قانونی كلی را استنباط می كند و با استنطاق از قرآن به مدد كاوش در آیات، به رابطه ثابت بین اعمال و پیامدها دست یافته، این قانون را با استدلالی استقرایی مبرهن می سازد.
ب. نحوه سازماندهی با تكیه بر عناصر سه گانه
به هر تقدیر، توضیح این روابط ثابت از یك طرف با توجه به آمار چشمگیر عرضه شده در قبل كه فقط در مورد اعمال صالح و طالح فردی و اجتماعی حدود 1086 مورد را در بر می گرفت و از طرف دیگر با توجه به پیامدهای فردی و اجتماعی، نیازمند نظم و سازماندهی است؛ به علاوه كه در پاسخ به این نظریه، آیات قرآن به صورتهای ذیل متمایز می شوند:
ـ آیاتی كه به صورت صریح و روشن به اصل یادشده اذعان نموده، درستی این نظریه را تأیید می كند.
ـ آیاتی كه گر چه این قانون در آنها به صورت مستقیم و صریح عرضه شده، اما به صورت موضوعی و بررسی همه جانبه می توان صحت آن را به ثبوت رساند.
از این رو با در نظرگرفتن هر سه عنصر در تركیب و اولویت بخشیدن به تمایز یادشده در آیات و توجه ثانوی به اعمال صالح و طالح و عنایت نهایی به پیامد فردی و اجتماعی، به تقسیم بندی ذیل دست می یابیم و از همین سازماندهی و ترتیب نیز در توضیح یكایك سود می بریم:
1. بررسی پیامد اعمال (صالح ـ طالح، فردی و اجتماعی) در دسته اول آیات
2. بررسی پیامد اعمال در دسته دوم آیات
ج. بررسی تأثیر متقابل كارها و پیامدها در دسته اول آیات.
در ابتدا توضیح چند نكته ضروری است:
1. در این بررسی از میان عنوانهای متعدّد موجود برای كارهای شایسته و تأثیر متقابل آنها به دلیل گسترده شدن بررسی همه جانبه تنها به موارد محدودی اشاره می شود.
2. در هر مورد ابتدا به ذكر كار و بعد از علامت = به ذكر تأثیر یا تأثیرات متقابل پرداخته می شود.
3. منظور از تأثیر متقابل، چیزی است از قبیل پیامد ها، نتایج، آثار و عوارضی كه پس از كار رخ می دهد و با آن نیز رابطه مستقیمی دارد، هر چند كه درك این مستقیم بودن یا نبودن، مطلق و یكسان نبوده، برای افراد گوناگون، نسبی و متفاوت است.
4. گر چه در فرضیه ابتدایی به نظر می رسید كه در برابر هر كاری باید یك تأثیر متقابل مشخص و متمایز وجود داشته باشد، اما در عمل، این حدس مخدوش شد، از این رو برای بعضی كارها گاه به تأثیرات متقابل اشاره شده كه البته خود حاصل ادغام موارد قابل تركیب است و گرنه به طور معمول، تأثیرات متقابل به دست آمده بیشتر از موارد یادشده است.
5. چنان كه گفتیم، در اصل طرح، به تمامی تأثیرات و كلیه جزئیات درمورد هر دو طرف اشاره شده و نتایج حاصله مبتنی بر استقراء تام است، اما در این مقاله به دلیل حجم محدود به ذكر منتخبی از آن بسنده شده است.

تأثیر متقابل كارها و پیامد فردی اعمال ناشایسته در دسته اول آیات
1. تكبّر = روی گردانی از آیات و محرومیت از تشخیص صحیح

تكبّر، كِبر و استكبار (راغب/421) از لحاظ معنی به یكدیگر نزدیك هستند. تكبّر یعنی قضاوت به نفع خود در مقایسه با دیگران به دلیل دارا بودن بعضی ویژگیها؛ از قبیل: علم، نژاد، زیبایی، ثروت، اولاد و… و متكبّر یعنی گردن كش و مغرور.
وجود این صفت منفی در فرد به دلیل خودبرتر بینی و غفلت از امتحان الهی و توجه ظاهرگرایانه به مواد امتحانی است و در مراحل اولیه با گردن فرازی بر انسانهای معمولی آغاز شده، سپس به گردن كشی بر اولیای الهی یا دست كم ادعای برابری با آنها می انجامد (ابراهیم/14ـ10) و سرانجام به ادعای ربوبیت ختم می شود.
مهم ترین پیامد تكبّر، رویگردان كردن فرد از آیات الهی می باشد (اعراف/146 و 147).
وقتی شخصی از آیات الهی دور شد، ناگزیر از همه خوبی ها دور می شود؛ در مقابل كسی كه متواضع است به همان میزان به درك هر چه بیشتر آیات نایل می شود، زیرا با احراز این صفت توانسته است به صاحب آیات نزدیك شده از علم ویژه الهی یعنی لدنّی بهره مند شود. بدین ترتیب در پرتو چنین معیاری است كه می توان پیش بینی كرد دانشمندانی كه به كشف آیات آفاقی و انفسی نایل آمده اند همگی جزء متواضعان حقیقی و نه واقعی بوده اند.
ناگفته نماند تغییر رویه ها در برهه های زندگی نیز در دست یابی به تشخیص درست یا محرومیت از آن نقش مهمی دارد، زیرا كسی كه در مرحله ای از زندگی متواضع بوده در این دوره حتماً به درك حقایقی نیز نایل شده است، در حالی كه همین شخص اگر در دوره های بعدی زندگی تكبّر بورزد، دچار تشخیص غلط خواهد شد.
یادآوری این نكته به دلیل تكیه بر این امر است كه داوری كلی در این زمینه معتبر نیست.
چنان كه گفتیم، تأثیر تكبّر بر درك، به اعراض از راه درست و درپیش گرفتن راه نادرست می انجامد (اعراف/146).
اینك به نمونه هایی از این تأثیر با استفاده از قرآن اشاره می كنیم:
الف. متكبران در پاسخ به علت اعراض از راه انبیا همواره به آداب و رسوم آبا و اجدادی استناد كرده اند (مائده/14) در حالی كه قرآن آن را ناشی از عدم آگاهی و اهتدا (همان) وگمراهی آشكار و اثرپذیری از وسوسه های شیطان تلقی می كند (لقمان/21).
ب. متكبران چنان اسیر شخصیت پدران خویش گشته اند كه فحشا را جزء دستورات الهی قلمداد كرده اند (اعراف/28) در حالی كه قرآن تصریح می كند: خداوند هیچ گاه به فحشا امر نكرده و این سخن را تهمتی آشكار می داند.3
ج. متكبران، دعوت مردم توسط انبیا را نوعی ریاست طلبی و سلطه جویی تلقی كرده اند (یونس/78)، در حالی كه از دید قرآن هدف انبیا آزادی بشر از همه سلطه جویی های خودخواهانه بشری است.
از دیگر پیامدهای تكبّر، تمسخر مؤمنان است؛ متكبران، مؤمنان را سفیه پنداشته (بقره/13) و متابعان از آیات الهی را انسانهایی پست، محروم و ساده اندیش قلمداد كرده (شعراء/111 و هود/27) با حالت تمسخر می گویند: «آیا ما هم مثل اینها ایمان بیاوریم»(بقره/13).
و در این پایان چه زیباست توصیف امام علی(ع) درباره نتیجه نهایی این عمل زشت: «قابیل از سر تكبّر برادرش هابیل را كشت(مائده/32) و در نهایت پشیمان شد و گناه تمامی قاتلان را تا روز قیامت بر دوش گرفت.»4

2. حیله شرعی = بوزینه صفتی

حیله شرعی یعنی كاربرد نیرنگ در دین و سوء استفاده از احكام دینی برای رسیدن به منافع مادّی. و حیله گر متشرّع كسی است كه هر چند در ظاهر احكام الهی را ارزش نهاده اجرا می كند، اما در عمل، بر خلاف حكم و دستور الهی اقدام می كند. نمونه هایی از عملكرد این قبیل افراد را در سوء استفاده طبقه ای از كالاها جهت گریز از پرداخت خمس و فروش چند برابر اشیاء ساده و بی قیمت با رضایت طرف مقابل جهت رباخواری و… در زندگی روزمره می توان دید. پیامد این عمل ننگین، خروج از دایره انسانیت و دچار شدن به حیوان صفتی و بوزینگی است.
به عنوان مصداق بارز این نحوه عمل در آیه 65 سوره بقره و 165 سوره اعراف، به گروهی از بنی اسرائیل اشاره شده است، این گروه در كنار دریا می زیستند و كارشان ماهی گیری بود، پیامبرشان ـ از باب امتحان ـ ماهی گیری در روز شنبه را بر ایشان تحریم كرد، در پی صدور این حكم آن كناره نشینان دریا دو دسته شدند؛ دسته ای كه ایمان حقیقی داشتند و انجام ندادن این كار ـ با همه عواقبی كه داشت برایشان آسان بود، و كسانی كه اعتقادی نداشته، تعبّد دینی ایشان ظاهری بود.
از این رو تحمّل این تحریم و تبعات خسارت اقتصادی آن برایشان سخت و ناگوار بود. به ویژه كه تو گویی ماهیان نیز از این تحریم خبردار شده اند، در حالی كه روزهای شنبه با حضور انبوه در اطراف بندر غوغا می كردند و در روزهای دیگر اثری ازخود باقی نمی گذاشتند. استمرار این وضعیت، تعدادی از بنی اسرائیلیان دسته دوم را واداشت تا برای حلال كردن این حرام الهی به نیرنگ و حیله ای دینی متوسل شوند؛ بدین صورت كه كنار دریا شیارها وجدولهایی را ایجاد كردند تا ماهی ها با ورود به آنها در روز شنبه محبوس شده ناگزیر به سمت حوضچه هایی كه در قسمت انتهایی آنها بود هدایت شده و به راحتی در روزهای بعد صید شوند. آنچه بر جذّابیت شیطانی این عمل می افزود، جمع آوری ثروت و مال نامشروع زیادی بود كه به عاملان این كار می رسید. از این رو این عمل شیوع یافته، فراگیر شد.5
پیامد این حیله شرعی، شیوع و رسوخ صفت بوزینگی و حقّه بازی دراین قوم و نسل شد. آنان چون ظاهراً دستور الهی را انجام داده اما در حقیقت تخلّف می كردند از این رو قانون الهی نیز شكل ظاهری آنان را محفوظ داشته اما قلب و باطن آنها را دگرگون ساخته به بوزینه تبدیل كرد.6

3. خدعه زدن = نیرنگ خوردن و زیان شخصی

خِداع: فریب و دورویی است و خُدعه به معنای نیرنگ، و مُخادِع و خَدّاع یعنی حیله گر، حقّه باز و نیرنگ ساز.
از آنجا كه پیامد خدعه زدن به دیگران، خدعه زدن به خود است، از این رو پیامد خدعه منافقان به خدا و مؤمنان (بقره/10) به خودشان بازگشته و به زیان شخصی ایشان می انجامد. خدعه آنها در قالب اظهار ایمان دروغین به خدا و روز قیامت به مؤمنان صورت می پذیرد و هدف آنان از این كار جلوگیری از ضرری بود كه در صورت اظهار صریح كفر به آنها می رسید. اما همین نیرنگ بازی دامنگیر خودشان شد؛ زیرا خداوند به رسول(ص) خویش اطلاع داده بود كه اینان ایمان ندارند(بقره/9) و این اطلاع موجب شده بود كه آنان نتوانند زیر نقاب اظهار ایمان، به رسول(ص) و مؤمنان آسیبی برسانند. به علاوه كه چون منافقان به خدا و رسول(ص) و وحی اعتقاد نداشته و نمی دانستند یا باور نمی كردند كه خداوند از این طریق رسولش را با خبر كرده باشد، از این رو به انواع ترفندها و دروغها برای اثبات ایمان دروغین خود دست می زدند كه این كارها هر چه بیشتر دست آنها را رو كرده نشان می داد چقدر فریبكار و حیله گرند.
به تعبیر روشن تر؛ قانون الهی بر این قرار گرفته كه نیرنگ منافق بر مؤمن حقیقی به دلیل عدم سنخیت تأثیری نداشته و در حكم تیری باشد كه گر چه از اسلحه منافق و برای هلاكت مؤمن خارج می شود، اما نه تنها بر تن مؤمن به دلیل پوشیدن لباس ضد گلوله ایمان كارگر نبوده بلكه در نهایت بر تن خودش نشسته او را هلاك كند.
زیان دیگری كه متوجه منافقان نیزنگ باز می شود تحمل مشقتها و رنجهای انجام عمل و محرومیت از پاداش است؛ زیرا پاداش الهی تنها به عمل تعلق نگرفته و نیت خالص در آن نقشی برتر دارد. از این رو منافق فریبكار چون ادّعای ایمان كرده، عمل را كه لزوماً توأم با مشقّت و زحمت است انجام می دهد، اما به دلیل نداشتن اخلاص و عدم اعتقاد قلبی از پاداش دنیوی ـ جدا از پاداش اخروی ـ كه به مؤمنان تعلق می گیرد محروم می شود و هیچ گاه حلاوت ایمان، آرامش خاطر مؤمن و رضایت و خرسندی معنوی او را نخواهد چشید.
در همین راستا امام صادق(ع) می فرماید: به خداوند خدعه نزنید؛ زیرا ایمان از شما گرفته می شود، سؤال شد: خدعه زدن به خدا یعنی چه؟ فرمود: یعنی كاری را انجام داده اما در انجام آن غیرخدا را اراده كنی؛ یعنی ریا كنی. پس از ریا كه شرك است بپرهیزید.7
باید دانست كه منظور از خدعه پروردگار در برابر خدعه منافقان، بیان قانون و ضابطه مندی است8، خداوند چون خود این قانون را مقرّر فرموده با تعبیر خدعه متقابل از آن یاد می كند (نساء/142). بر این اساس تصور انجام خدعه از نوع انسانی آن از سوی پروردگار، تنها برداشتی عامیانه و سطحی است.9

4. مكر = مواجهه با مكر برتر

مكر، یعنی فریب، و پیامد مكر ورزیدن با خدا و رسول(ص) مواجهه با مكر برتر و متقابل پروردگار است(آل عمران/54 و انفال/30).
اقوام مكّار گذشته همواره در صدد بودند انبیای الهی را از مقاصد هدایتی شان باز دارند، پیامد این عمل، مواجهه با قانون الهی در این مورد شد؛ بدین صورت كه مدتی كوتاه به آنان فرصت داده شد(ابراهیم/46 و رعد /33) تا ضمن اتمام حجت از متاع فانی دنیوی بهره ببرند، سپس مكر برتر الهی در قالب كمك به یاوران حق اجرا شد و مؤمنان در نهایت پیروز گشتند و مكاران باطل اندیش نیز خوار و ذلیل (انعام/124) گشتند.
به عنوان مثال، وقتی قوم نوح (نوح/25) مكارانه در صدد برآمدند از پرستش پنج بت خویش دست بر نداشته و هیچ گاه ایمان نیاورند، خداوند آنان را غرق كرد و نوح و همراهانش را نجات بخشید؛ و یا وقتی مكر قوم ثمود بر این استوار شد كه همگی با شبیخونی شبانه صالح و خاندانش را به قتل رسانده سپس ارتكاب این عمل را منكر شوند(نمل/50) مكر برتر الهی بر این قرار گرفت كه آنان را كیفری سخت رسانده نابود كند و صالح(ع) و مؤمنان متقی را نجات بخشد (نمل/53). و نیز وقتی مكر یهودیان بر قتل عیسی(ع) قرار گرفت (آل عمران/54) مكر برتر الهی او را بالا برد و پیروان او را بر یهودیان مكّار تا روز قیامت برتری بخشید.
و در نهایت وقتی مكر كافران معاصر رسول(ص) بر این قرار گرفت كه او را از تبلیغ باز داشته یا بكشند و یا تبعید كنند(انفال/30) مكر برتر و متقابل الهی او را یاری و مؤمنان را پیروز كرد.(انفال/62)
منظور از مكر متقابل و برتر الهی در این عنوان نیز، چنان كه در خدعه گذشت، تنها بیان قانونمندی و ضابطه نهاده شده توسط پروردگار است، از این رو تصور مكر زدن از نوع انسانی آن كه برخاسته از وسوسه های نفسانی و شیطانی است برای پروردگار، برداشتی عامیانه و سطحی است10.

5. شرك = افترا و رُعب

شرك یعنی پرستش خدایان متعدد، و مشرك كسی است كه برای خداوند شریك می گیرد. مهم ترین پیامد شرك، افترا و دروغ بستن بر خداست؛ به عنوان مثال، دو نمونه شرك را كه در قرآن ذكر شده همراه با پیامد آن بنگرید:
یك. شرك یهودیان كه عُزیر را پسر خدا می دانستند(توبه/30) كه موجب صدور افتراهای ذیل شد:
1. هرگز آتش، ما را جز ایام معدود (بقره/80 و آل عمران/24) در بر نخواهد گرفت. خداوند در ردّ این افترا می فرماید: این فقط یك آرزو و سخنی برخاسته از ظن و گمان، و تهمتی بر ماست (بقره/78) و عهد و پیمانی ازناحیه ما را اثبات نمی كند (بقره/80) در حالی كه قانون ما در مورد خلود در جهنم و بهشت (بقره/82) بدكاری و خطای بسیار در مورد اول و ایمان و عمل صالح در مورد دوّم است.
2. جهان آخرت به یهودیان اختصاص دارد(بقره/93). خداوند در پاسخ می فرماید: اگر این سخن، درست باشد شما یهودیان باید همواره تمنای مرگ كنید (بقره/94)؛ در حالی كه حریص ترین افراد به زندگی در میان شما هستند و همگی آرزوی داشتن عمری طولانی را دارید و هیچ گاه حاضر نیستید تمنّای مرگ كنید (بقره/96 و 94).
دو. شرك مسیحیان كه عیسی(ع) را خدا (مائده/72) و پسر خدا (توبه/30) می دانستند، كه افتراهای زیر را در پی داشت:
1. جز نصرانی وارد بهشت نخواهد شد(بقره/111). خداوند در پاسخ می فرماید: اگر راست می گویید باید برهان و دلیل عرضه كنید؛ زیرا از دید ما ملاك و معیار بهشتی بودن، تسلیم و احسان است (بقره/112).
2. ابراهیم و اسماعیل و… نصرانی بوده اند (بقره/140)؛ خداوند در پاسخ می فرماید: چگونه ممكن است ابراهیم نصرانی باشد، درحالی كه انجیل پس از او نازل شده است(آل عمران/165). سپس در توضیح مطلب می فرماید: ابراهیم(ع) نصرانی نبود، بلكه حنیف و مسلمان و غیرمشرك بود (آل عمران/67) و این شما هستید كه كتمان ورزیده (بقره/140) و میان انبیا فرق می گذارید (بقره/285).
پیامد دیگر شرك، رُعب و وحشت قلبی است.(آل عمران/151).11

تأثیر متقابل اجتماعی كارهای ناشایسته در دسته اول آیات
6. ایمان ناقص = دچار شدن به ذلت و زبونی

ایمان، یك ویژگی نسبی و قابل كم و زیاد شدن است (توبه/124 و انفال/2). از این رو مؤمنان در جوامع اسلامی به دو دسته ناقص و كامل الایمان تقسیم می شوند. 12
پیامد ایمان دسته دوم كه ایمانی ناقص و التقاطی بود(بقره/85) پستی، خواری، ننگ و رسوایی در زندگانی دنیوی است؛ زیرا در نبرد كفر و ایمان در اجتماع، كسانی از هر دو به پیش می روند كه یكپارچه كافر یا یكسره مؤمن باشند، و سرنوشت دارندگان ایمان ناقص، چیزی نیست جز زیردست واقع شدن.
بنی اسرائیل نمونه ای از این دست انسانها هستند؛ زیرا گرچه پیمانهای غلیظ و شدیدی از جمله پرهیز از خونریزی و تبعید و… بسته بودند، امّا در مواردی پیمان شكنی كرده مرتكب حرام شدند و به قتل و تبعید یكدیگر اقدام كردند(نساء/86). پیامد این عمل، خواری و رسوایی بنی اسرائیل در زندگانی شد(اسراء/4).
در روایات شیعه ذیل این آیه بنابر قاعده جری و انطباق، مصداق این نوع ایمان را خلیفه سوم (م 35ق) معرفی كرده اند؛ زیرا وی گر چه ابوذر (م 32ق) را به عنوان برادری دینی (بقره/85) می پذیرفت 13 و حتی به اعتراف خودش حاضر بود اگر اسیر شود همه دارایی اش را به عنوان فدیه بدهد، اما مرتكب حرام شده ابوذر را به رَبَذه تبعید كرد. صدور چنین اعمالی از ناحیه وی، علی(ع) را واداشت تا در مقام تبیین پیامد این اعمال، به او و جامعه اسلامی یادآور شود كه:
«من از رسول خدا(ص) شنیدم كه می فرمود: پیشوای ستمكار را درحالی كه نه یاوری با اوست ونه عذرخواهی اش پذیرفته می شود در روز قیامت حاضر كرده در آتش می افكنند و او همچون سنگ آسیاب در آتش می چرخد تا به قعر دوزخ غلتیده در آنجا به زنجیر كشیده شود. من تو را به خدا سوگند می دهدم نكند همان پیشوای مقتول این امت باشی؛ زیرا پیامبر (ص) فرمود: در این امت پیشوایی كشته خواهد شد پس از آن درهای قتل و كشتار به روی آنها تا قیامت باز و امور بر آنها مشتبه خواهد شد. فتنه و فساد میانشان گسترش خواهد یافت؛ تا جایی كه حق را از باطل تمییز نداده به سختی در فتنه غوطه ور می شود و به شدت در هم آمیخته فاسد خواهد شد.» 13
بنابر آنچه گفته شد و با توجه به این عمل و پیامد آن می توان علت اصلی ذلّت و رسوایی كنونی جوامع مسلمین را ریشه یابی كرد؛ زیرا پیامد ایمان كامل و انجام یكپارچه دستورات الهی و پرچمدار قراردادن عترت رسول(ص)، چیزی جز پیروزی، استقرار دولت كریمه و حكومت صالحان و مستضعفان نخواهد بود.15

تأثیر متقابل فردی كارهای شایسته در دسته اول آیات
7. صدقه = دفع بلا

صدقه مقدار مالی است كه انسان جهت تقرّب [الهی] به دیگران می پردازد16. پیامد پرداختن صدقه به فقرا، چه آشكار(بقره/271) و چه پنهان، بخشش گناهان است؛ گناهانی كه اگر پاك نشود نزول حتمی بلا را به دنبال خواهد داشت. به تعبیر دیگر، تأثیر متقابل پرداخت صدقه، طهارت و پاكی صدقه دهنده است، چون این كار در حقیقت نوعی ردّ و بدل با خداست و ثمره ارتباط با پاكی و طهارت مطلق، یعنی خداوند مُطهّر، چیزی نیست جز پاكی و طهارت نسبی(توبه/103 ، مجادله/12).17

تأثیر متقابل اجتماعی كارهای شایسته در دسته اوّل آیات
8. جهاد = محو فتنه

جهاد و مجاهده كه یكی از ویژگیهای مؤمن است(حجرات/15) به معنای كاربرد تمامی توان در مقابل دشمن سه گانه ظاهری، شیطان و نفس است.
پیامد اجتماعی جهاد در جامعه متشكل از مسلمان و كافر، زوال فتنه، شورش و آشوب (بقره/195 و انفعال/39) و ایجاد فضایی خالص برای پرستیدن خداوند و اجرای احكام الهی است (همان و انفال/38). این كار، ناامیدی سردمداران كفر و خنثی كردن نقشه های شیطانی و عملكردهای خائنانه آنان را به دنبال داشته سرانجام موجب زبونی و تحقیر آنها (توبه/29) و در صورت استمرار و درگیری نهایی و پیروزی باعث پرداخت جزیه (توبه/29) می شود. همچنین از گسترش فساد(بقره/251، هود/117، انفال/73) و ویرانی مكانهای مقدس جلوگیری می كند(حج/40).
در همین راستاست طرح و اجرای حملات جانانه(انفال/57) و ایجاد آمادگی جنگی و تقویت بنیه نظامی و نیز قطع رابطه با مشركین كه همگی موجب ترس دشمن شده(انفال/60) و انهدام منافع اقتصادی آنها را در پی دارد(حشر/9).
فلسفه وجودی چنین تأثیرات متقابل و انعكاسهایی را برای جهاد از قانون كلی یاری متقابل پروردگار به یاوران خود (حج/40) نیز می توان نتیجه گرفت؛ زیرا برپایه این قاعده، مجاهدان چون در راه خداوند و برای او می جنگند و در حقیقت دین او و او را یاری می دهند از این رو از یاری متقابل حق برخوردار گشته و با تكیه بر نیروهای جاودانه و شكست ناپذیر او بر همه عوامل زمینی غلبه خواهند كرد.18

تأثیر متقابل كارها در دسته دوم آیات قرآن

پیش تر بیان كردیم كه در پاسخ به این مسأله یعنی تأثیر متقابل كارها در زندگانی، آیات قرآن به دو دسته آرایش می یابد، اینك توضیح دسته دوم آیات را كه به صورت استقرایی و موضوعی این نظریه را تأیید می كنند دنبال می كنیم. بدین منظور ابتدا از آیاتی كه درباره انبیاء(ع) و به ویژه موسی(ع) است آغاز می كنیم، زندگانی وی سرشار از اعمال صالح است؛ اعمالی از قبیل حمایت از مظلوم(قصص/14 تا 28)، حمایت از زیردستان (قصص/23)، وفای كامل به عهد و پیمان، ترجیح زندگی فقیرانه ولی مورد رضایت پروردگار بر زندگی اشرافی فرعون و…
اما در این میان تعیین رابطه ای ثابت بین اعمال و حالات او و پیامد آن مورد توجه است.
9. توجه كامل به پروردگار توأم با احساس فقر و نیاز = میقات
امام صادق(ع) در تبیین این رابطه علّی و معلولی می فرماید:
«احساس نیاز و فقر [موسی] موجب شد كه او به وعده گاه و میقات برسد»[به تعبیر دقیق تر] «وقتی به سمت مَدین رهسپار شد گفت: شاید پروردگارم مرا به راه راست هدایت كند» (قصص/22). او [گرچه] با صورت [و قالب مادی] به سمت مدین رهسپار شد، ولی با قلبش به سوی پروردگار رفت، درحالی كه از او راه هدایت را طلب می كرد. به همین جهت خداوند نیز با كلام از او تجلیل كرد و به او احترام گذاشت [این پیامد ویژه موسی(ع) نیست، بلكه شمولی كلی دارد، زیرا] هر كس یكدل و یكسره بر خداوند وارد شود، خداوند نیز او را به آرزویش می رساند. [به علاوه كه] وقتی به آب مدین رسید گفت: «پروردگار من به نعمتی كه به سویم بفرستی نیازمندم»(قصص/24) [پروردگارا] «من به تو نیازمندم و از تو طلب می كنم كه نیازم را به خود افزون كنی، زیرا من جز به خودت به چیز دیگری از تو مستغنی نمی شوم».
[و درست در همین لحظه و به همین دلیل یعنی] وقتی دلش حقیر شد یعنی تهی از مخلوقات شد به او خطاب می شود: «تعلق به ما سوی الله را قطع كن»(طه/13) و این زمانی است كه در حضور و در میقات است.»19

بازگشتی به آغاز

گرچه سخن در توضیح روابط ثابت میان اعمال و پیامد آنها و تمهید استدلال استقرایی به درازا كشید، اما این كار برای اقناع ذهن كه با تكیه بر تجربه در قرآن باید از معرفت به حال جزئیات، قانونی عام و همگانی را استخراج كند، بایسته بود. اینك با گذشتن از این مرحله بدون هیچ دخالت فعالیت عقلانی دیگری می توان این نظریه را قانون دانست و در پژوهشهای قرآنی دیگر از آن به عنوان اصلی موضوع و ثابت شده سود برد.
این قانون قرآنی هم اكنون اهداف ما را از فهم و دانش در این زمینه تأمین می كند؛ یعنی:
یك. ذهن را خرسند و كنجكاوی انسان را آرام می كند؛ زیرا به روابط ثابت بین اعمال و پیامد آنها در قرآن آشنا شده است.
دو. به بسط فعالیتهای بعدی انسان كمك كرده، او را آماده می كند تا با پیش بینی پیامد اعمال خود و دیگران و با گوشزد كردن نتایج خوب یا بد عمل، آنها را به سوی فعالیت درست راهنمایی كرده، در تصحیح انگیزه ها سهمی بزرگ و نقشی مهم را ایفا كند.


پی نوشت‌ها:

1. تفصیل بیشتر در این زمینه را در طرح پژوهشی «پیامد اعمال در زندگانی با الهام از قرآن» كه با شماره 2332 در معاونت پژوهشی دانشگاه تهران به تصویب رسیده است می توان دنبال كرد.
2. در طرح پژوهشی یاد شده همه اعمال و پیامدها مورد بررسی قرار گرفته اما در این مقاله به دلیل اختصار، تنها به ذكر بخشی از آنها بسنده می شود.
3. طباطبایی، محمدحسین، المیزان فی تفسیر القرآن، قم، اسماعیلیان، 1372 ق، 8/72.
4. سید رضی، نهج البلاغه، خطبه 192؛ قمی، علی بن ابراهیم، تفسیر القمی، 1/240؛ طوسی، محمدبن حسن، التبیان، مكتب الاعلام الاسلامی، قم، 1409ق، 4/540؛ كاشانی، فتح الله، منهج الصادقین، 4/105؛ حویزی، علی بن جمعه، نورالثقلین، 2/70؛ جرجانی، ابوالمحاسن، جلاء الأذهان،دانشگاه تهران، 1337 ش، 3/256؛ بحرانی، سیدهاشم، البرهان، بنیاد بعثت، تهران، 1415ق، 2/589؛ لاهیجی، تفسیر لاهیجی، 2/97 و…
5. فیض كاشانی، محمد بن مرتضی، تفسیرالصافی، تهران، المكتبة الاسلامی، 1405ق، 1/62.
6. بروجردی، ابراهیم، تفسیرجامع، صدر، تهران، 1341ش، 2/476؛ بلاغی، عبدالحجة، حجة التفاسیر، حكمت، قم، 1345ش، 2/284 و…
7. فیض كاشانی، الصافی، 61/1.
8. طالقانی، محمود، پرتوی از قرآن، شركت سهامی انتشار، تهران، 1358ش، 1/68.
9. نیز ر.ك: تفسیر جامع بروجردی، 1/63؛ جلاء الأذهان، جرجانی، 1/68؛ مخزن العرفان، بانو امین اصفهانی، 1/127؛ احسن الحدیث، قرشی، 53؛ اطیب البیان ، سیدعبدالحسین طیب، 1/313؛ انوارالعرفان، ابوالفضل داورپناه، 1/214؛ تفسیر شبّر، 1/103، 70؛ تفسیر آقا مصطفی خمینی، 3/45.
10. و نیز ر.ك: تفسیر صافی، فیض كاشانی، 1/266؛ مجمع البیان، طبرسی، 1 ـ 2/758؛ تفسیر لاهیجی، 1/329؛ تفسیر ابوالفتوح رازی، 4/316؛ جلاء الأذهان، جرجانی، 1/55؛ منهج الصادقین، فتح الله كاشانی، 2/236؛ من وحی القرآن، محمدحسین فضل الله، 6/18.
11.ر.ك: تفسیر صافی، 1/307؛ پرتوی از قرآن، 5/369؛ تفسیر برهان، 1/702؛ حجة التفاسیر، 3/223؛ نورالثقلین، 1/402.
12. كلینی، محمدبن یعقوب، الكافی، 3/57.
13. آیه 85 سوره بقره و نیز تفسیر صافی، 1/113.
14. سیدرضی، نهج البلاغه، خطبه 164.
15. نیز ر.ك: تفسیر قمی، 1/51؛ تفسیر عیـاشی، 1/48؛ تفسـیر شبّر، 1/13؛ تفسیـر نمونه، 8/117؛ احسن الحدیث، 4/296؛ اطیب البیان، 6/305 و…
16. راغب اصفهانی، حسین بن محمد، المفردات، دفتر نشر، تهران، 1404ق، 278.
17. ر.ك: سوره توبه آیه 103 و سوره مجادله آیه 12 و نیز تفسیرابوالفتوح، 10/19؛ جلاء الاذهان، 4/122؛ لاهیجی، 2/310؛ تبیان، 5/291؛ مجمع البیان، 3/67؛ صافی، 2/371؛ البرهان، 2/836؛ نورالثقلین، 2/259؛ المیزان، 9/397؛ من هدی القرآن، سید محمدتقی مدرسی، 4/271 و…
18. و نیز ر.ك: اطیب البیان، 6/122؛ احسن الحدیث، 4/129؛ تفسیر نمونه، 7/163؛ تفسیرابوالفتوح، 9/110؛ جلاء الاذهان، 3/344؛ منهج الصادقین، 4/191؛ تفسیر لاهیجی، 2/194؛ من وحی القرآن، 10/294؛ الكاشف، محمدجواد مغنیه، 3/477.
19. پل نویا، 31؛ و نیز ر.ك: من هدی القرآن، 3/434؛ تفسیرابوالفتوح، 15/92؛ جلاء الاذهان، 7/266؛ مخزن العرفان، 9/391؛ تفسیر نمونه، 16/49؛ احسن الحدیث، 8/31؛ الكاشف، 6/57؛ تبیان، 8/141؛ مجمع البیان، 2/458 و 3/214؛ تفسیر صافی، 4/85؛ البرهان، 4/215؛ نورالثقلین، 4/120؛ تفسیر شبّر، 1/288.
جمعه 21 مهر 1391  6:50 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : فرجام کودکان در آخرت

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

  عنوان مقاله : لیس للانسان الا ما سعی

دریافت فایل pdf

 

 

 

  عنوان مقاله : جبر و اختیار در تفسیر رازی

دریافت فایل pdf

 

 

 

جمعه 21 مهر 1391  6:50 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : بررسی تفسیری ارتباط وقف و ابتدا با بحث جبر و اختیار در آیه 68 قصص

 

 

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

 

  عنوان مقاله : تحریری نو بر مفهوم جبر و اختیار از نظر شیعه

 

دریافت فایل pdf

 

 

 

  عنوان مقاله : نقد و تحلیل مبانی اخلاق اشعری با رویکردهای قرآنی

دریافت فایل pdf

 

جمعه 21 مهر 1391  6:50 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : جبري يا اختياري بودن ايمان و كفر

 

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

  عنوان مقاله : فی مشروعیة الصیام و صلاة التراویح و فی الدعا و الإجابة و فی لیلة القدر و زکاة الفطر

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

  عنوان مقاله : لیلة القدر

دریافت فایل pdf

جمعه 21 مهر 1391  6:51 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

جبر و اختیار در قلمرو وحی و خرد (1)

جبر و اختیار در قلمرو وحی و خرد (1)

جعفر سبحانی

 

لا جبر و لا تفویض بل امریین الامرین

‏ مسأله آزادی و یا مجبور بودن انسان از مسائل دیرینه‏ای است که در تمام تمدّنا به‏ صورت یک مسألهء شاخص و بارز مطرح بوده و علاقهء نوع انسانها هر چند تفکّرات فلسفی ممتد و عمیقی نداشتند،به سوی آن کشیده شده است،و-لذا-مسأله سرنوشت در قصّه‏ها و داستانهای کهن نقش فعّالی دارد،و شعراء و سرایندگان از آن به عنوان یک عامل مرموز و ناپیدا بهره می‏گیرند،طبعا مسأله‏ای که از چنین ویژگی برخوردار است،نمی‏تواند از آن تمّدن خاصی‏ باشد.
اگر پس از طلوع خورشید اسلام در اندک زمانی مسألهء آزادی و یا مبجور و مقهود بودن‏ انسانها مطرح گردید و دو قطب مخالف را به عنوان تفویضی و جبری پدید آورد و موجب طرح‏ بسیاری از مسائل بلند فلسفی گردید،قبلا همین مسأله،در فلسفهء یونانی،هم در حکمت نظری‏ و هم در حکمت عملی به گونه‏ای مطرح بود.
چون از نظر حکمت نظری بحث در عوالم هستی،منجر به بحث دربارهء افعال انسانها می‏شود،طبعا شیوهء صدور فعل هر انسانی از خود او،از دیدگاه فلیسوفان یونانی به دور نمی‏ماند،و از نظر حکمت عملی که فضائل اخلاقی و یا نقطه مقابل آن(رذائل اخلاقی)در آن مطرح می‏باشد،هر نوع اظهار نظر در این مورد،بدون تحدید ازادی و یا مجبور بودن انسان، امکان‏پذیر نبود از این جهت فلاسفه یونانی در هر دو قلمرو از جبر و اختیار انسانها بحث‏ می‏نمودند،و اندیشه‏های فلسفی خود را در یکی از دو قالت می‏ریختند،هر چند صورت‏ گستردهء افکار آنان در ترجمه‏های موجود،در اختیار ما نیست.
اصولا مسائل فلسفی بر دو نوع است:بسیاری از آنها از آن متفکران بزرگ است که‏ خود طراح آنها بوده و مبادی و دلائل و نتائج،همگی مربوط به خود آنها می‏باشد.
مثلا قاعدهء الواحد لا یصدر منه الاّ واحد(از علت بسیط جز یک چیز صادر نمی‏گردد)و یا مسألهء ارتباط حادث به قدیم از مسائل پیچیدهء فلسفی است که فقط عقاب اندیشهء فیلسوفان بزرگ،به‏ شکار آن موفق می‏گردد،و تودهء مردم را از آن بهره‏ای نیست و مرغ فکر آنان به سوی آن،به پرواز در نمی‏آید.
در حالی که برخی از مسائل فلسفی،در سطحی برای نوع مردم مطرح می‏باشد و همه‏ مردم می‏خواهند از دلائل و نتائج آن آگاه گردند،اتفاقا مسألهء سرنوشت و به اصطلاح،آزاد و مجبور بودن اسنان از این مقوله است و هر انسانی که بهره‏ای از تفکّر دارد،مایل است از طرّاح‏ زندگی خود آگاه گردد و بداند که نقشهء زندگی انسانها7به دست خود آنها ترسیم می‏گردد،و یا طراح و برنامه‏ریز،کس دیگر است و او فقط روی خطوط از پیش ترسیم شده گام برمی‏دارد و راه می‏رود؟.
چون بحث پیرامون تاریخ پیدایش این مسأله،احتیاج به فرصت زیاد دارد و آخر الامرهم به جائی نخواهد رسید،چه بهتر که محور بحث خود را پیرامون عقائد مشرکان دربارهء افعال انسان،به هنگام نزول قرآن قرار دهیم.

اندیشه جبر و مشرکان عصر رسالت

برخی از آیات قرآن به روشنی گواهی می‏دهد که گروهی از مشرکان و یا همگی‏ آنان،کردارهای خود را از طریق جبر،علم پیشین الهی و ارادهء دیرینهء او تویجه کرده و می‏گفتند:
پسرتش بتان خواسته و پرداخته خدا است و اگر او نمی‏خواست ما هرگز به شرک آلوده‏ نمی‏شدیم چنانکه می‏فرماید:
و سیقول الّذین اشرکوا لو شاء اللّه ما اشرکنا و لا آباؤنا و لا حرّمنا من شی‏ء...2
به زودی گروه مشرکین گویند:اگر خدا نمی‏خواست ما(در مقام پرستش)دیگری را شریک او قرار نمی‏دادیم و چیزی را حرام نمی‏کردیم.
خداوند متعال در ذیل آیه به شدّت این نوع استدلال را رد کرده و می‏فرماید:
کذلک کذّب الّذین من قبلهم حتّی ذاقوا بأسنا قل هل عندکم من علم فتخرجوه لنا ان تتّبعون‏ إلاّ الظّنّ و ان انتم إلاّ تخرصون.
پیشینیان نیز مانند آنان دروغ گفتند تا عذاب ما را چشیدند،بگو ایا برای این مطلب سند و دلیلی دارید؟آن‏ را به ما ارائه دهید ولی شما جز از ظن و گمان از چیز دیگری پیروی نمی‏کنید.
اندیشهء جبر مشرکان نه تنهای در این آیه منعکس است،بلکه در آیات دیگر نیز به‏ گونهه‏ای منعکس است،آنجا که می‏فرماید:
و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا علیها آباءنا و اللّه امرنا بها قل انّ اللّه لا یأمر بالفحشاء اتقولون‏ علی اللّه ما لا تعلمون3.
هر گاه کار زشتی انجام دهند می‏گویند ما نیاکان خود را بر این(راه)یافتیم و خدا به آن امر کرده است،(در پاسخ گفتار باطل آنان)بگو خدا بر کار زشت فرمان نمی‏دهد آیا آنچه را که نمی‏دانید به خدا نسبت می‏دهید؟
از این آیات استفاده می‏شود که مشرکان عصر رسالت،کارهای خود را از طریق تعلّق‏ ارادهء خدا بر آنها،توجیه می‏کردند.

صحابه و اندیشهء جبری‏گری

بدیهی است اندیشه‏ای که بر جامعه‏ای مدّتها حکومت کند،به این زودی ریشه‏کن‏ نمی‏گردد-از این جهت-در گفتار برخی از صحابه پیامبر(ص)نمونه‏هائی از«جبر»دیده‏ می‏شود که برخی را تاریخ ضبط کرده است:
1-عبد اللّه بن عمر می‏گوید:مردی بر ابی بکر وارد شد و سئوال و جوابی به شرح در زیر میان آن دو انجام گرفت:
مرد عرب:آیا عمل زشتی مانند«زنا»به تقدیر الهی انجام می‏گیرد؟
خلیفه:آری!
مرد عرب:اگر چنین است پس چرا مجازات می‏کنی؟
خلیفه:آری ای فرزند انسان کثیف،اگر کسی همراهم بود دستور می‏دادم که بینی‏ ترا نرم کند4.
آن عرب ساده لوح در ضمیر خود با یک محاسبه سرانگشتی دریافته بود که تقدیر و مجازات با اصل عدل و داد سازگار نیست و پس از قبول عدل یکی از دو اصل را باید بپذیریم یا قضاء و قدر یا مجازات و شکنجه و جمع میان این دو امکان‏پذیر نیست و چون خلیفه‏ توانایی پاسخ به سئوال او را نداشت،به پرخاشگری برخاست و او را تهدید کرد که از پرسش‏ خود دست بردارد.
تقدیر در اندیشهء سائل و خلیفه،همان جبر الهی است که با مجازات و شکنجه قانونی، سازگار نیست،اگر مقصود،تقدیر ساده بود با مجازات منافاتی نداشت و سئوال‏انگیز نیز نبود.
و این حاکی است که جبری‏گری هنور بر افکار صحابه و یا برخی از آنان حاکم بوده‏ و ریشه‏کن نشده بود.
2-واقدی در مغازی در تشریخ نبرد حنین،فرار مسلمانان را یادآور می‏شود و می‏گوید:
ام حارث انصاری می‏گوید:عمر بن خطاب را در حال«هزیمت»و شکست دیدم،به‏ او گفتم:این چیست؟عمر در پاسخ گفت:فرمان خدا است‏5.

امویها و اندیشهء جبری‏گری

امویها از اندیشهء جبر به عنوان ابزار تسلّط بر جامعه،حمایت نموده و در ترویج آن‏ کوشش می‏کردند و آن را مایهء بقاء حکومت خود می‏دانستند،و از این طریق تودهء گرسنه و برهنه‏ را از انقلاب و یورش بر حکومت بازمی‏داشتند و آشکارا می‏گفتند:
آنچه در جامعهء ما می‏گذرد،همگی تقدیر الهی است و کسی را جای اعتراض بر حکم و تقدیر او نیست،و اگر انسانی کاخ‏نشین و انسانی دیگر خاک‏نشین است،هم‏ یمربوط به تقدیر الهی است و کسی را یارای مقابله با قضاء و قدر او نیست.
تاریخ در این مورد نمونه‏هائی را یادرآور شده که برخی را منعکس می‏سازیم:
1-ابو هلال عسکری می‏گوید:
نخستین کسی که اندیشید ارادهء خدا بر افعال انسان در خیر و شرّ و زشت و زیبا تعلّق‏ گرفته است،معاویه بود6.
شکی نیست که هیچ پدیده‏ای در جهان بدون خواست خدا انجام نمی‏گیرد و در قلمرو سلطنت او،سلطان دومی وجود ندارد،که منهای خواست خدا،کاری را صورت دهد و گرنه به‏ خاطر حفظ اصل عدالت خدا به شرک گرائیده و به انسان در حوزه افعال خویش،استقلال و استغناء بخشیده‏ایم.مشروح این بحث را در فصول آینده خواهیم نگاشت.
قرآن این حقیقت را در ضمن آیه کوتاهی بیان کرده و می‏گوید:
و ما تشاؤن الاّ ان یشاء اللّه انّ الله کان علیما حکیما7.
خواستار چیزی نمی‏باشید مگر آنچه را که خدا بخواهد،همانا خداوند بسیار دانا و حکیم است.
با اعتراف به این اصل فلسفی و قرآنی،یادآور می‏شویم که:تعلّق اراده خدا بر افعال بندگان به صورتی است که آنان را در مقام عمل،مقهود و مجبور نمی‏سازد و به حریّت و آزادی‏ آنها آسیبی نمی‏رساند.
تفسیر ارادهء خدا به این صورت که در آن،جای پائی برای حریت و ازادی جامعه و افراد باقی بماند مورد نظر معاویه نبود،زیرا او نه فیلسوف بود که به تحلیل آن بپردازد،نه در مقام‏ تفسیر آیات قرآن بود که از آن حمایت نماید،او به دنبال اصلی بود که بر پایهء حکومت او قدرت و نیرو بخشد و دهان معترضان و دست و پای پرخاشگران را کاملا ببندد و به وضع‏ حکومت ثبات دهد،از این جهت تقدیر در سخن او،کاملا با جبر مساوی بود.
2-هنگامی که معاویه،فرزند خود یزید را به عنوان خلیفهء مسلمانان پس از خویش نصب کرد و از طریق تهدید و تطمیع،از برخی از انصار و مهاجر برای او بیعت گرفت، مورد اعتراض«ام المؤمنین»عائشه قرار گرفت،که چرا به چنین کاری دست زد،او در پاسخ‏ عائشه گفت:خلافت«یزید»تقدیر الهی است و بر بندگان او در امور خود اختیاری نیست‏8.
3-آنگاه که معاویه از جانب«عبد اللّه بن عمر»دربارهء خلافت یزید مورد بازخواست قرار گرفت به همین اصل متوسّل گردید و گفت:
من ترا از اینکه شق عصا کنی و در میان مسلمانان تفرقه بیفکنی و خون آنان را بریزی، باز می‏دارم،کار یزید،قضائی از قضاهای خدا بود و بندگان دربارهء کارهای خود اختیاری‏ ندارند.
4-دکتر احمد محمود صبحی مصری در کتاب نظریة الامامة می‏نویسد:
معاویه نه تنها می‏کوشید از طریق قدرت مادی بر سلطه خود قدرت بخشد،بلکه در این‏ راه از ایدئولوژی دینی کمک می‏گرفت و می‏گفت:
مردم،من با«علی»در مسأله خلافت،به نزاع و محاکمه برخاستم و خدا به حقانیّت‏ من داوری کرد،(و او در جنگ مغلوب شد و از جهان رفت و من زمام خلافت را به قضاء الهی به دستم گرفتم).معاویه هنگامی که خواست برای فرزند خود یزید از مردم حجاز بیعت‏ بگیرد اعلان کرد که خلافت او قضاء الهی است و مردم در کارهای خویش اختیاری از خود ندارند،و او پیوسته در اذهان،این فکر را پرورش می‏داد که آنچه خلیفه به آن،فرمان دهد هر چند بر خلاف دستور الهی باشد،تقدیری است که بر بندگان مقدّر شده است و چاره‏ای از آن نیست‏9.
5-جنایتکار زمان اموی،فرزند«سعد وقاص»آنگاه که فلرزند پیامبر را با آن وضع‏ فجیع و رقّت‏بار در سرزمین کربلا شهید کرد،مورد اعتراض عبد اللّه بن مطیع عدوی قرار گرفت و به او گفت:حکومت ری را بر کشتن پر عموی خود مقدّم داشتی؟عمر بن سعد در پاسخ گفت: این کار از جانب خدا مقدّر شده بود و من قبلا حجت را بر پسر عموی خود تمام کردم،او از پذیرش نظر من ابا نمود10.
رژیم اموی در طول زمان سلطهء خود بر امّت اسلامی از اشاعه اندیشهء قدر که به معنی‏ سلب حریت و آزادی از انسانها در سرنوشت خود می‏باشد،کوتاهی نکرد.و مخالفان را با تهدید از میدان به در می‏کرد.
(به تصویر صفحه مراجعه شود)6-حسن بصری(ت 22-م 110 هجری)از شخصیتهای برجسته عصر خود بود که در وعظ و خطابه و ارشاد،فرد بنامی بشمار می‏رفت و به تقدیر و سرنوشت مورد علاقهء سلطه‏ اموی عقیده نداشت و آن را انکار می‏کرد،شخصی به نام«ایوب»او را از مخالفت با عقیدهء سلطان بر حذر داشت و او نیز قول داد که دیگر در این مورد،سخن نگوید.
(به تصویر صفحه مراجعه شود)7-محمد بن اسحاق مؤلف سیرهء نبوی که سیرهء ابن هشام خلاصه‏ای از آن است، متهم به مخالفت با تقدیر شد و با چند ضربهء شلاق تادیب گردید11.
(به تصویر صفحه مراجعه شود)8-معبد جهنی از استاد خود«حسن بصری»پرسید چرا«بنی امیّه»به مسألهء قضا و قدر تا این حد اهمیّت می‏دهند و به آن استناد می‏جویند،استادش در پاسخ گفت:آنان‏ دشمنان خدا هستند،به خدا دروغ می‏بندند.
(به تصویر صفحه مراجعه شود)9-انحصارطلبی سبب شد که گروهی به شکایت و اعتراض برخیزند،و رفاه‏ امیوان و بیچارگی و بدبختی افراد دیگر را به رخ حکومت بکشند،در این موقع مأموران سلطه، وضع حاکم را از طریق تقدیر الهی توجیه نموده و این آیه را تلاوت می‏کردند:
و ان من شی‏ء الاّ عندنا خزائنه و ما ننزّله الاّ بقدر معلوم(حجر/21).
چیزی نیست مگر اینکه خزینه‏های آن نزد ما است و آن را به اندازهء معینی فرو می‏فرستیم.
مردی به نام احنف بن قیس به خود جرأت داد و چنین گفت:
خدا روزی بندگان را به طور عادلانه میان آنان تقسیم کرده است این شما امویان‏ جبّار هستید که میان آنان و ارزاقشان حائل شده‏اید12.
-ابن المرتضی در طبقات المعتزلة می‏گوید:
مذهب جبر،در زمان حکومت معاویه و ال مروان در میان مسلمانان گسترش یافت و این یک اندیشهء نوظهوری است که مستند به امویها است که روش آنان خدا پسندانه‏ نیست‏13.
در این جا برای توضیح گفتار باید گفت:مسألهء جبر به یکی از دو صورت مطرح بود:
1-به صورت یک اندیشهء منهای سیاست.
2-به صورت یک مذهب رسمی.
آنچه در زمان امویان رخ داد،همان دوّمی بود وگرنه اصل اندیشهء جبر در میان مشرکان‏ پیش از اسلام بوده و گاهی نیز در افکار و اندیشهء برخی از صحابه جوانه می‏زد.

پیشگامان اختیار در صدر اسلام

اگر سلطهء اموی در اشاعهء اندیشهء جبر موفق بود ولی در برابر آنان علی(ع)و علویان و دیگر مسلمانان بدور از سیاستهای وقت،اندیشهء اختیار و آزادی بشر را در اعمال و سرنوشت‏ خود،در میان جوامع اسلامی رواج داده و به شدت از جبری‏گری انتقاد می‏نمودند.
اندیشهء ازاد بودن انسان نه به معنی نفی قضاء و قدر الهی است که هیچ مسلمان آشنا به قرآن و حدیث نمی‏تواند ان را انکار کند و نه به معنی تفویض و وانهادگی و به خود واگذرای‏ انسان است و این نوع تفسیر برای اختیار که معتزله بر آن گرویده‏اند،عکس العمل عقیده به جبر بود که امویان و برخی از خلفاء عباسی در ترویج آن می‏کوشیدند،بلکه عقیده به اختیار،در عین عقیده به تقدیر و در عین عقیده به وابستگی انسان به خدای واجب(در وجود و فعل) می‏باشد و مشروح این بحث‏ها در آینده خواهد آمد.
هر چند بر گروهی از پیشگامان اختیار و پرچمداران مخالفت با جبر،در عصر خود و پس از درگذشت،بر چسب انکار قضاء و قدر یا وانهادگی انسان به خود زدند ولی با توجه به‏ اینکه طرفداران جبر،همه نوع وسیله تبلیغ در اختیار داشتند و به خاطر دوری از تقوا،از نثار تهمت خودداری نمی‏کردند،می‏توان گفت این گروه به خاطر پافشاری در نظریهء اختیار و آزادی‏ انسان7قربانی چنین تهمتها شدند،زیرا بسیار بعید است که در یک محیط اسلامی-در آغاز قرن دوّم اسلامی که هنوز مکاتب فلسفی و کلامی به صورت منظم پی‏ریزی نشده بود- گروهی پیدا شوند که منکر اصل قضاء و قدر گردند و یا انسان را موجود وانهادهء به خود و واگذار شده به خویش و بی‏نیاز از خدا در افعال خود،بیندیشند.
اینک برای آشنائی با پیشگامان اندیشهء اختیار-که اساس برنامه‏های مربوط به‏ سعادت و خوشبختی انسان و رمز و نفوذ تعلیم و تربیت است-اسامی برخی از آنان را در این‏ جا می‏آوریم:
1-معبد جهنی:وی شاگرد حسن بصرزی است و گفتگوی او را با استادش قبلا یادآور شدیم،ترجمه‏نگاران او را متّهم به نفی تقدیر نموده و یادآور شده‏اند که او این اندیشه را از یک‏ فرد نصرانی اخذ نموده است ولی به نظر می‏رسد که این گفتار،اتّهامی بیش نباشد.
ذهبی دربارهء او می‏گوید:صدوق فی نفسه(فرد راستگوئی است)ابن معنی او را توثیق کرده و در نبرد با حجاج،کشته شد14.
2-غیلان بن مسلم دمشقی:او علم کلام را از فرزند محمد حنفیه به نام حسن آموخت و به خاطر برافراشتن پرچم مخالفت با امویان در دوران«هشام بن عبد الملک»کشته شد15.
3-واصل بن عطاء(ت 80-م 131)وی علم کلام ار از فرزند دیگر محمد حنفیة به نام عبد اللّه آموخت،و در مسألهء حکم مرتکب کبیره با حسن بصری مخالفت کرد،و از حلقهء درس او جدا گردید و از آن روی،لقب اعتزال به خود گرفت،و به شاگردان او لقب معتزله‏ دادند.
اینها اسامی برخی از پرچمداران اصل اختیار،در اواخر قرن اول و اوائل قرن دوم‏ است و آنچه می‏توان به آنان نسبت داد،مسألهء مخالفت با جبری‏گری است،نه مخالفت با قضاء و قدر و نه مسألهء وانهادگی انسان به خود و اگر پس از مرور زمان در مکتب اعتزال،اندیشهء وانهادگی انسان به خویش پرورش یافت،نمی‏توان آن را به این افراد نسبت داد،زیرا مکتب‏ اعتزال روز نخست،دارای اصول و ضوابط خاصی نبود بلکه به مرور زمان بر اصول آن افزوده شد و در زمان جابائیان(ابو علی و ابو هشام)که از شخصیتهای بر جستهء معتزلة در اوائل قرن چهارم‏ می‏باشند،به صورت یک مکتب کامل در آمد.
و اگر ابن المرتضی در کتاب طبقات المعتزلة افراد یاد شده را از مشایخ معتزله شمرده،به‏ خاطر وحدت نظری است که این گروه در نفی جبر با همهء ائمهء اعتزال دارند وگرنه نمی‏توان‏ گفت:اصول معتزله که در قرن سوم و چهارم انسجام یافت در اندیشهء این گروه جای گرفته‏ بود.
به خاطر همین اصل،«ابن المرتضی»در«طبقات المعتزلة»،امیر مؤمنان و فرزندان‏ او را از پایه‏گذاران مکتب اعتزال معرفی کرده است،در حالی که روشن است مقام امام و انظار او با آنچه که معتزلهء اواخر می‏گویند تفاوت بارز و روشنی دارد.
آری به گواه تاریخ،مشایخ پیشین اعتزال دو اصل اساسی خود را از خطبه‏های‏ امیر مؤمنان اخذ کرده‏اند،این اصل عبارت است از:
1-عدل خدا و تنزیه او از ظلم
2-توحید و تنزیه او از تشبیه به مخلوق
و اگر سخنان امام در این مورد نبود،این گروه رابطه‏ای با این دو اصل پیدا نمی‏کردند و در سایهء اصل نخست بود که بر اختیار و نفی پافشاری کردند و آن را مخالف عدل خدا دانستند و در سایهء اصل دوم بود که در طریق نفی«جهت»و«تجسّم»و«حرکت»و«اعضاء»از خدا کوشیدند و با اهل الحدیث که غالبا گرایشهائی به تجسّم داشتند،به مخالف برخاستند و از قدیم الایام گفته‏اند:
الجبر و التشبیه امویان،و العدل و التوحید علویان‏ در لسان هیچ یک از صحابهء پیامبر(ص)مسألهء اختیار و اینکه قضاء و قدر تأثیری در اختیار انسان نمی‏گذارد،مانند امام علی(ع)مطرح نشده است و امام به هنگام بازگشت از صفین گفتگوئی با یکی از یاران خود دارد که فشردهء آن را در این‏جا و گستردهء آن را در محل خود نقل خواهیم کرد.
از امام سئوال می‏کند:
اکان مسیرنا الی الشّام بفضاء من اللّه من قدر؟
آیا سفر ما به شام به حکم قضاء الهی و تقدیر او بود؟
امام در پاسخ او-در حالی که اصل تقدیر را صحیح می‏داند و آن را منافی با اختیار نمی‏اندیشد-می‏فرماید:
لعلّک ظننت قضاء لازما و قدرا حاتما و لو کان ذلک لبطل الثّواب و العتاب و سقط الوعد و الوعید16
تو گمان کردی که قضاء و قدر الهی به صورت یک تقدیر لازم و الزامی است اگر چنین باشد پاداش و کیفر وعده و وعید باطل می‏گردد.
ابن المرتضی در طبقات المعتزلة،از گروهی از صحابه،سخنانی نقل می‏کند که همگی‏ حاکی از اصالت نظریهء اختیار و مردود بودن مسألهء جبر است و برای تکمیل بحث به صورت‏ اختصار نقل می‏کنیم:
1-فردی را که دزدی کرده بود نزد خلیفهء دوم آوردند او از دزد سئوال کرد که چرا مرتکب دزدی شده‏ای؟سارق در پاسخ گفت:قضی اللّه علیّ،یعنی این عمل بر اساس قضاء الهی از من صادر شده است،خلیفه دستور داد تا دست او را قطع کرده و چند ضربهء شلاق هم‏ به او بزنند و هنگامی که از علت این حکم سئوال شد گفت:قطع کردن دست به خاطر سرقت‏ و دستور شلاق به خاطر دروغی است که به خدا نسبت داد(چون گفت عمل دزدی به خاطر قضاء الهی بوده است).
2-به عبد اللّه بن عمر گفته شد برخی افراد،مرتکب کارهای ناپسندی چون زنا، شرب خمر،دزدی و قتل نفس شده آنگاه می‏گویند این کارها در علم ازلی الهی،ثابت بوده و بنا بر این ما را چاره‏ای جز انجام آنها نبوده است،«عبد اللّه بن عمر»از این سخن به خشم آمده‏ گفت:
سبحان اللّه العظیم،علی الهی به این افعال تعلق داشته است،لکن آنا را بر انجام‏ آنها مجبور نکرده است و سپس اضافه کرد که پدرم از رسول خدا(ص)روایت کرد که تعلق‏ علم خداوند به افعال نسان مانند آسمان و زمین است پس همانگونه که کسی را یارای خروج‏ از آسمان و زمین نیست از علم الهی هم خارج نتواند شد و همانگونه که آسمان و زمین شما را مجبور به ارتکاب گناه و به کارهای ناشایسته نمی‏کند،علم الهی هم موجب سلب اراده و اختیار و مجبور شدن انسان در انجام گناه نمی‏گردد17.
تا این جا توانستیم چهرهء مسأله را در عصر رسالت و قرن نخست و اوائل قرن دوم ترسیم‏ کنیم اکنون لازم است به سیر تاریخی مسأله در اعصار بعدی بپردازیم.

جبر در عصر تدوین حدیث

اگر چه حکومت امویان در گسترش جبر در میان مسلمانان عامل مؤثّری بشمار می‏رود، ولی علت گسترش،منحصر به آن نبوده،بلکه عامل دیگری در این مورد از تأثیر بیشتری‏ برخوردار می‏باشد،و آن احادیث قدر است که در میان مسلمانان به صورت احادیث نبوی شایع‏ گردید و قرن دوم اسلامی که عصر تدوین حدیث است،شاهد پخش آن می‏باشد.
احادیث قدر،کوچک‏ترین تفاوتی با قول به جبر ندارد،و برای آگاهی نمونه‏هائی را نقل می‏کنیم و در بخش قضاء و قدر از نظر قرآن و حدیث پیرامون آنها گفتگوی گسترده‏ای‏ خواهیم داشت.
(به تصویر صفحه مراجعه شود)1-مسلم در صحیح خود نقل می‏کند:فرشته‏ای که مأمور نطفه‏ها،در رحم مادر است،عرض می‏کند خدایا این فرد شقی است یا سعید،آنگها نوشته می‏شود و کردار و اجل و روزی او ثبت می‏گردد،و نامهء زندگی،پیچیده می‏شود،نه بر آن افزوده می‏گردد و نه از آن‏ کاسته می‏شود18.
(به تصویر صفحه مراجعه شود)2-باز مسلم نقل می‏کند:آنگاه که خدا انسان را در رحم مادر آفرید،او را شقی و یا سعید می‏آفریند و هیچ انسانی نیست مگر آنکه جایگاه او در ازل در بهشت و یا دوزخ نوشته‏ شده و شقاوت و بدبختی او تعیین گشته است‏19.
(به تصویر صفحه مراجعه شود)3-بخاری نقل می‏کند خدا فرشته‏ای را برمی‏انگیزد و دربارهء چهار موضوع به او دستور می‏دهد،روزی،اجل،شقاوت و سعادت،به خدا سوگند هر یک از شما مرتکب عملی‏ می‏شود که اهل آتش آن را انجام می‏دهند،و به اندازه‏ای پیش می‏رود که میان او و آتش بیش از یک ذراع فاصله نمی‏باشد،در این موقع تقدیر الهی سبقت می‏گیرد و این مرد،کار اهل‏ بهشت را انجام می‏دهد و وارد بهشت می‏شود،بر عکس،گاهی انسان،عمل اهل بهشت را انجام می‏دهد به گونه‏ای که میان او و بهشت بیش از یک یا دو ذراع فاصله نمی‏باشد،در این‏ لحظه،تقدیر،بر عمل پیشی می‏گیرد و او کاری از کارهای دوزخیان انجام می‏دهد و وارد دوزخ‏ می‏شود20.
این سنخ از احادیث در صحاح و مسانید،بیش از آن است که در اینجا نقل شود، شکی نیست که اگر مضامین اینها را تصدیق کنیم جز جبر نتیجهء دیگری عاید ما نمی‏شود، زیاد مفاد و مضمون آنها این است که قضاء و قدر به قدر سرنوشت‏ساز است که هر گاه‏ انسان در یک قدمی دوزخ یا بهشت قرار گرفت و می‏رفت که از اهل یکی از آن دو بشود،قدر به عنوان یکی عامل سرنوشت‏ساز و تعیین کننده از آن نقطه حرکت کرده و مسیر او را عوض‏ می‏کند،و او را وارد جایگاهی می‏سازد که برای آن آفریده شده است،چقدر زیبا و شایسته بود در نقل این احادیث،اصلی رعایت می‏شد و آن عرضهء احادیث بر قرآن بود تا محدثان اسلامی‏ پس از نقل و ثبت در کتب حدیثی،در صورت مخالفت،از پذیرفتن مضمون آن معذور باشند.
آیا می‏توان گفت این روایات با قرآن مطابق؟در حالی که قرآن خود بشر را مسئول سرنوشت خویش و تعیین کننده آن می‏داند،و خدا را هدایتگر و نشان دهندهء راه سعادت‏ و شقاوت،چنانکه می‏فرماید:
إنّا هدیناه السّبیل امّا شاکرا و امّا کفورا
(سورهء دهر آیهء 3).
ما طریق حق و باطل را به انسان ارائه دادیم(او با کمال آگاهی و اختیار در مقابل نعمتهای الهی)شکرگزار و یا در مقابل آن کفران می‏ورزد.
و باز می‏فرماید:
قل ان ضللت فانّما اضلّ علی نفسی و ان اهتدیت فبما یومی الیّ ربّی انّه سمیع قریب
(سوره‏ سبأ آیهء 50).
بگو اگر گمراه شدم بر ضرر خویش گمراه شده‏ام و اگر هدایت یابم بخاطر چیزی است که خدایم بر من‏ ابلاغ می‏کند،او شنوا و نزدیک است.
در این آیه،کاملا ضلالت،از آن خود بشر،دانسته شده،نه از آن تقدیر خدا به طوری‏ که اگر انسانی در یک قدمی بهشت قرار گرفته باشد.فورا به خاطر تحکیم قدر به وادی‏ ضلالت کشیده شود.

نویسندگان غربی و مسألهء جبر در اسلام

در اینجا نکته‏ای شایان توجه است و آن اینکه بیشتر غربیان،اسلام را به عنوان آئین‏ جبر معرفی کرده‏اند و گاهی پیشرفت اسلام را از این طریق تفسیر می‏کنند که سربازان اسلام‏ مجهّز به عقیده جبر بوده‏اند.
علت چنین تفسیر و چنین نسبت،مطالعهء کتابهای کلامی اشاعره است که به طور گسترده در گوشه و کنار ممالک اسلامی در دسترس است و در این کتابها هر چند نظریهء جبر مردود شناخته شده است و نظریهء کسب مطرح گردیده،لکن حقیقت کسب همانگونه که‏ برخی از محققان کلام اشعری اعتراف کرده‏اند،چیزی جز جبر نیست.21
برای آنکه این گفتار خالی از سند نباشد جمله‏ای را که نویسندهء معروف آمریکائی به‏ نام«واشنگتن اورنگ»در کتاب خود آورده است در اینجا یادآور می‏شویم،وی در کتابی‏ که دربارهء پیامبر(ص)انتشار داده است چنین می‏نویسد:
محمد برای پیشرفت امور جنگی خود،از این قاعده استفاده کرده،زیرا به موجب این‏ قاعده،هر حادثه‏ای که در جهان رخ می‏دهد،قبلا در علم خدا مقدّر بوده،و پیش از آنکه در جهان به وجود آید،در لوح محفوظ ثبت گردیده و سرنوشت هر کس قبلا تعیین شده است و به‏ هیچ وسیله نمی‏توان آن را مقدّم و مؤخر ساخت.
مسلمانان معتقد به این اصل،هنگام نبرد،بدون بیم و هراس،خود را به صف دشمنان‏ می‏زدند در نظر آنان مرگ در جنگ مساوی با شهادت بود و بهشت را نصیب انسان می ساخت، بدین جهت اطمینانا داشتند که اگر کشته شوند و یا بر دشمن غلبه یابند،در هر صورت پیروز شده‏اند22.

جبر به صورت اختیار در قرن چهارم

نشر روایات تقدیر در میان اهل سنت،اگر موجب گسترش عقیدهء جبر در قرن دوم و سوم گردید،در آغاز قن چهارم،عقیدهء جبر به صورت دیگری تجلی کرد،هر چند نام اختیار را با خود یدک می‏کشید.
شیخ ابو الحسن علی بن اسماعیل اشعری(ت 260 م 330)که از اشگردان ابو علی و ابو هاشم جبائی بود،ناگهان از مکتب اعتزال بازگشت و به منهج اهل حدیث و حنابله پیوست و در یکی از روزهای جمعه در مسجد جامع بصره بر بالای منبر قرارگرفت و خطاب به مردم‏ گفت:
هر کس مرا شناخته است،شناخته است و آنکس که مرا نشناخته،من خود را معرفی می‏کنم: من علی بن اسماعیل اشعری هستم،معتقد بود که قرآن مخلوق است،و خدا با دیدگان،دیده‏ نمی‏شود،و کارهای بد را انسان،خود انجام می‏دهد،هم اکنون از همهء این عقاید روی‏ برگردانیده از این پس مکتب اعتزال را نقد نموده و اشکالات آن را بیان خواهم کرد23.
اشعری که مدتها در مکتب اعتزال رشد و نمو کرده بود،نمی‏توانست خود را با تمام‏ عقائد حنابله و اهل الحدیث،وفق دهد،زیرا از نظر فکری با آنان فرق روشنی داشت، شخی بود که قریب 30 سال در علم کلام با شیوهء مکت معتزله کار کرده و بالأخره‏ نمی‏توانست قدرت و اختیار انسان را در کارهای خود به کلی نادیده گیرد و از طرف دیگر به‏ عللی،مکتب اعتزال را ترک گفته و موافقت خود را با مکتب حنابله و اهل الحدیث اعلام‏ داشته بود.
در این کشمکش،در موارد زیادی عقائد اهل الحدیث را تعدیل کرد و به اصلاحات‏ ظاهری آن پرداخت،و یکی از آن موارد،افعال انسان است،و اتز حنابله این اصل را پذیرفت که‏ خالق همه چیز خدا است و هر جا پای تأثیر و ایجاد به میان آید،باید مؤثر و پدید آورندهء آن را خدا دانست و از آن جمله است افعال انسان که باید مبدأ پیدایش و مؤثّر در آنها را خدا دانست‏ و گفت:افعال انسان مخلوق خدا است.
به دیگر سخن برای آنکه اصل توحید در خالقیت رعایت شود،سازمان علل و معالیل را در جهان انکار کرد،و برای همهء پدیده‏های جهان بیش از یک علت مباشری قائل نشد و باور و اعتقادش این شد که خدا،علّت بلا واسطهء تمام پدیده‏های زمینی و آسمانی است،و هرگز آثار موجودات به هیچ نحو(اصلی و تبعی)مستند به خود آنها نیست،بلکه مستقیما با ایجاد خدا پدید می‏آیند و در این مورد،از اصطلاح خاص و معروفی به نام عادة اللّه کمک گرفته و گفت:
مشیّت خدا بر این تعلق گرفته است که مثلا پس از وجود آتش،شخصا حرار ایجاد کند و مؤثّر خود او است،و آتش،تنها محل تحقق این اثر است این اصل(عادة اللّه)دربارهء همهء پدیدهای هستی جاری است و بنا بر این شامل افعال انسان نیز می‏گردد.
و دربارهء انسان می‏گوید:
آنگاه که انسان فعلی را اراده کند،خدا آن فعل را ایجاد می‏کند و به آن تحقق‏ می‏بخشد.
وی پس از بررسی این اصل،نتیجهء آن را با فطرت و وجدان در مورد کارهای انسان‏ مخالفت یافت،زیرا هر انسان سالمی در نهاد خود،میان حرکت دست انسان مرتعش و حرکت‏ دست انسان سالم،فرق می‏گذارد و در صورت دوم،قدرت و ارادهء انسان را در پیدایش حرکت‏ دست،مؤثّر می‏داند و حال آن مقتضای اصل نخست و اینکه همهء پدیده‏ها و همی حرکت‏ها و سکونها بدون واسطه مربوط به خدا است،این است که نسبت هر دو حرکت به انسان یکسان‏ باشد.
اشعری برای حلّ این تضاد،اصطلاح جدیدی را ابتکار کرد و آن همان اصطلاح‏ معروف کسب است و گفت:
خدا خالق افعال بشر است و انسان کاسب آن،و مسئولیت انسان،به خاطر کاسب بودن او است.و به این صورت به گمان خود مشکل یاد شده را حل کرد.
ما در بحثهای آینده به تفصیل پیرامون اندیشهء کسب سخن خواهیم گفت و روشن‏ خواهیم کرد که این نظریه،پنداری بیش نیست و در زمینهء افعال انسان غیر از خلقت و ایجاد، واقعیتی به نام کسب وجود ندارد تا انسان،مسئول افعال خود از نظر کسب باشد و حقیقت‏ نظریهء کسب همان نظریهء جبر اهل الحدیث است،هر چند به نام فریبندهء کسب مطرح می‏شود.
این مطلب را همانگونه که قبلا یادآور شدیم،بخری از محققان مکتب اشعری نیز اعتراف کرده‏اند24.
مکتب اشعری هر چند در حال حیات او،هواداران چندانی پیدا نکرد،ولی به تدریج‏ این مکتب جای مکتب اهل الحدیث را گرفت،و مذهب رسمی اهل سنت در مقابل معتزله، بشمار آمد و آنچنان گسترش یافت که مقریزی(متوفای 845)در خطط خود می‏نویسد:
عقائد اشعری عقائد رسمی مسلمانان است و هر کس بر خلاف آن سخن گوید،خون‏ او هدر و احترام مال او از بین می‏رود25.
تا قرن چهاردهم،تب جبر،بسیاری از افکار در محیطهای اسلامی را فرا گرفته و مکتب اشعری بی‏چون و چرا مورد تأیید دانشمندان اهل سنت بود.

استاد فقید مصر عبده و نظریه جبر

نخستین کسی که این سدّ را شکست و مذهب اختیار را در محیط اهل سنّت عنوان‏ کرد و از آن جانبداری نمود،استاد فقید،شیخ محمد عبده بود که در رسالهء توحید خود اشکارا با عقیدهء جبر مخالفت نمود و آن را مخالف با ندای فطرت و درک خرد و شرایع آسمانی دانست، در اینجا به ترجمهء گفتاری از وی می‏پردازیم:
خرد همانطور که بر وجود انسان گواهی می‏دهد،همچنان درک می‏کند که او در کارهای خود نیز مختار و آزاد است،او نتیجهء کارهای خود را می‏سنجد،و با ارادهء خود نقشهء آنها را می‏ریزد،آنگاه با قدرت خود،آن را ایجاد می‏نماید و انکار این مطب مساوی با انکار وجود او است...
شرایع آسمانی و تکالیف دینی،بر پایه اختیار استوار است...مسألهء احاطه علم و اراده مسأله‏ای است غامض‏ و عقول افراد،به واقعیت آن ناثل نمی‏گردد و هرگز نمی‏توان به خاطر این مسألهء مشکل از یک اصل بدیهی که همان‏ اختیار انسان است،دست برداشت...مسلمانان و مسیحیان در این باره،سخنان زیادی گفته‏اند،آنان به سه فرقه‏ تقسیم شده‏اند.
1-کسانی که انسان را نسبت به کارهای خود مستقل مطلق تصور کرده و این یک نوع غرور است.
2-کسانی که طرفدار جبر بوده،علم و اراده خدا را بر همه چیز حاکم می‏دانند.
3-گروهی که در حقیقت به جبر گرائیده‏اند ولی از اسم آن تبری جسته‏اند(مقصود مسلک اشعری است). این نظریه‏ها موجب هدم شریعت و محو تکالیف و ابطال حکم خرد می‏باشند.
آنگاه نظریه امام الحرمین را یادآور شده است‏26.
ما این نظریهء امام الحرمین را در مسألهء خلق اعمال بیان نموده و یادآور خواهیم شد، که نظریهء او در میان اشاعره،مطابق نظریهء فلاسفه الهی است و منافاتی با اختیار ندارد.
استاد فقید مصر،عبده به خاطر دوری از محیطهای شیعی از عقیدهء امامیه در مورد افعال انسانی آگاه نبوده و لذا عقائد مسلمانان را در سه گروه فوق منحصر نموده است و اگر او با احادیث اهل بیت پیامبر(ص)و کتب کلامی شیعه آشنائی داشت مسأله را بهتر از این‏ می‏شکافت و احاطهء علم و ارادهء خدا را مایه جبر نمی‏اندیشید و حل آن را از غوامض نمی‏شمرد.
شاید بتوان این نکته را قاطعانه ابراز نمود که تحوّل فکری«عبده»مولود ممارست و اشنائی او با نهج ابلاغه است که در موقع تبعید به بیروت،برای او دست داد و تا آن روز از وجود چنین کتابی اطلاع نداشت و در همان تبعیدگاه شرحی بر آن نوشت‏27و اتفاقا همزمان با آشنائی با نهج البلاغه رسالهء توحید را نیز در تبعیدگاه نگاشت و اگر با این منبع عظیم معارف‏ اسلامی انس پیدا نمی‏کرد نمی‏توانست فکر خود را از زندان عقیدهء جبر آزاد سازد و در مسائل عقیدتی آزادانه بیاندیشد.

سیر جبر در اروپا

بعد از آشنائی اجمالی با سیر جبریگری در شرق،اینک نظری نیز به سیر اندیشهء جبر در میان غربیان بیفکنیم:
اندیشهء جبر در میان آنان پس از رنسانس جوانه زد و بارزترین آن جبر تاریخی است‏ که در فلسفهء مارکس به چشم می‏خورد.
فلسفهء ماتریالیسم دیالکتیک که بر پایهء اصول چهارگانه:1-حرکت 2-تضاد 3- تأثیر متقابل 4-جهش یا تبدیل کمیت به کیفیت،استوار است،نتیجه‏ای جز جبریگری ندارد زیرا به عقیدهء آنان این اصول نه تنها بر پهنه هستی حاکم است،بلکه افعال انسان و تحوّلات‏ اجتماعی بشر نیز محکوم آن می‏باشد و جهان و افعال بشر،تحت این اصول پیش می‏رود و انسان مختارنما در چنگال این قوانین،مبدأ حرکتها و فعالیتها می‏باشد.
البته اندیشهء جبر در جهان غرب منحصر به این مکتب نیست،بلکه برخی،مسألهء مثلث شخصیت انسان را مایهء مجبور بودن او در زندگی تلقی کرده‏اند،مقصود از آن مثلث، عوامل:وراثت،فرهنگ و محیط زندگی است.
همچنانکه برخی از فلاسفهء غرب که اندیشه‏ای الهی داشته‏اند،نیز در افعال انسان‏ شیوهء جبر را برگزیده‏اند و طرز فکر آنان را در رابطه با قانون علیّت و معلولیت،همان طرزفکر اشاعره است که در آینده،آنگاه که پیرامون نظریهء کسب بحث می‏کنیم،این مطلب را نیز یادآور خواهیم شد28.
روی این بیان،در عرب با سه نوع جبر روبرو می‏شویم که دو نوع آن مادی،و یک‏ قسم آن الهی می‏باشد.
با توجه به آنچه بیان شد،روشن می‏شود:همان گونه که یک فرد الهی می‏تواند به‏ یکی از دو مکتب(جبر یا اختیار)گرایش پیدا کند،یک فرد مادی نیز ممکن است یکی از این دو اندیشه را داشته باشد،لکن در کتابهای کلامی ما پیوسته پیرامون جبر،از نظر نخست‏ بحث شده است و از جبر مادی سخن به میان نیامده است و لکن ما در تشریخ مکاتب جبر،جبر مادی را نیز مورد بررسی قرار خواهیم داد.
تا اینجا با سیر تاریخی جبر و پاره‏ای از عوامل آن آشنا شدیم،اکنون شایسته است با سیر تاریخی اندیشه اختیار در میان عقائد بشر و عوامل آن و ماتب مختلفی که در تفسیر آن‏ پدید آمده است آشنا گردیم.

جایگاه اختیار در عقائد بشر

اختیار انسان،مفهوم پیچیده‏ای نیست که به شرح آن بپردازیم،حقیقت اختیار با مقایسهء دو گونه حرکت دست(حرکت دست مرتعش و حرکت دست سالم)کاملا روشن و نمایان است در این جا به نقل گفتار عارف رومی اکتفاء می‏ورزیم:
اینکه گوئی این کنم یا آن کنم‏ این دلیل اختیار است ای صنم
برای نظریهء اختیار،نمی‏توان مبدأ تاریخی مشخصی را نشان داد،زیرا اختیار یک‏ اندیشه انسانی است که از درون او سرچشمه می‏گیرد،و به اصطلاح ندائی است که انسان از درون،آن را می‏شنود و اتز روزی که انسان در روی زمین به صورت یک موجود مدرک پدید آمده است،پیوسته،فطرت او این ندا را سر داده و او با گوش جان آن را شنیده است.
بنا بر این فطرت و وجدان یکی از عوامل ظهور این اندیشه بر صفحات ذهن متفکران‏ بشمار می‏رود.
اگر از وجدان و فطرت صرف نظر کنیم خردمندان جهان که برای زندگی فردی و اجتماعی‏ انسان،اصولی را ارائه داده‏اند،طرفردار اصل اختیار بوده‏اند،زیرا بدون پذیرفتن اصل اختیار، هر نوع قانونگذاری و بازخواست و کیفر و پاداش،بیهوده و لغو می‏باشد.
اصولا اساس تمام شرایع الهی بر اصل اختیار استوار است و هدف نهائی شرایع‏ اسمانی،تربیت و تهذیب نفوس انسانها است،اگر تمام شئون انسان از پیش ساخته و پرداخته‏ است و او باید به طور اجبار،طریق مشخصی را طی کند و سر سوزنی نمی‏تواند از آن تخطّی‏ نماید،در این صورت بعثت پیامبران،بی‏اثر و بیهوده خواهد بود.
فیض الهی که به نام شیرعت از زمان نوح(ع)آغاز شده و همهء پیامبران الهی بر تزکیه و تعلیم افراد بشر اهتمام ورزیده‏اند،بر صحت و قبول این اصل،استوار است و آن اینکه تمام‏ انسانها قابل تزکیه و تربیت می‏باشند و با دریافت تعالیم والای پیامبران الهی،می‏توانند خود را به عالترین مقامات انسانی برسانند.
قضاء و قدر و علم و اراده پیشین الهی،مانع از رشد انسانها و اختیار داشتن آنان در انتخاب راه سعادت و کمال نمی‏باشد.
منادیان الهی علم و ارادهء خدا را محیط و قدیم می‏دانند و همه چیز را نوشته در لوح‏ محفوظ معرفی می‏کنند و آشکارا می‏گویند:
ما اصاب من مصیبة فی الارض و لا فی انفسکم الاّ فی کتاب من قبل ان نبرأها انّ ذلک علی‏ اللّه یسیر29.
اختیار و آزادی انسان را نیز در انتخاب راه حق و باطل اعلام می‏دارند و شعار همگان این است:
انّا هدیناه السّبیل امّا شاکرا و امّا کفورا
(سوره انسان آیه 3).
راه حق و باطل را ارائه کردیم او یا سپاسگزار است و یا کافر به نعمت.
بنا بر این،پیامبران الهی که به صورت امواج هدایتهای الهی در اتماع بشر نمایان‏ بودند،خود منادیان اختیار و دعوتگران به حریت و آزادی به شمار می‏روند.
در میان مسلمانان،قرآن و احادیث پیامبر و خاندان گرامی او بر اختیار انسان تکیه کرده و هرگز او را مجبور بر اعمال و انتخاب یک راه نمی‏دانند اینک برای نمونه آیات و احادیثی را یادآور می‏شویم:

آیات

1- قد جائکم بصائر من ربّکم فمن أبصر فلنفسه و من عمی فعلیها و ما انا علیکم بحفیظ
اسباب بصیرت از جانب خدا به سوی شما آمده است هر کس بصیرت یابد به سعادت او است و هر کس کور بماند به‏ ضرر او است و من نگهبان شما از عذاب خدا نیستم.(سورهء انعام آیهء 104).
2-لیهلک من هلک عن بیّنة و یحیی من حیّ عن بیّنة و انّ اللّه لسمیع علیم
تا آن کس که هلاک شدنی است پس از اتمام حجت هلاک شود،و آن کس که شایسته زندگی است با اتمام‏ حجت زنده بماند.(سورهء انفال/42).
3-انّا هدیناه السّبیل امّا شاکرا و امّا کفورا
ما او را به(نشانه‏های ایمان و کفر هدایت کردیم او یا سپاسگزار است و یا کافر به نعمت.(سورهء الدهر/3).
4-من اهتدی فانّما یهتدی لنفسه و من ضلّ فانّما یضلّ علیها
هر کس هدایت پذیرد به سود خویش هدایت پذیرفته و هر کس گمراه شود به ضرر خویش گمراه شده است.(سورهء اسراء/15).
5-کلّ امرء بما کسبت رهین
هر فردی در گرو عملی است که به دست آورده است.(سورهء طور/21)
6-انّما تجزون ما کنتم تعملون
فقط کیفر و پاداش اعمال خود را می‏بینید.(سورهء طور/16).
لازم به یادآوری است که ما در یکی از فصلهای آینده،دیدگاه قرآن را دربارهء اصل‏ اختیار بیان خواهیم کرد.

احادیث خاندان رسالت

الف-بنا به عقیدهء جبر،آن کسی که ملزم به گناه است تکلیف به ترک آن،تکلیف‏ به چیزی است که از توانائی او خارج است.
همچنانکه به عقیدهء تفویض و وانهادگی انسان به خویش،در صفحهء وجود کارهایی‏ صورت می‏گیرد که از قلمرو اراده خدا بیرون است.
اما در ابطال هر دو نظریه چنین می‏فرماید:
انّ الله اکرم من ان یکلّف النّاس بما لا یطیقون،و اللّه اعزّ من ان یکون فی سلطانه ما لا یرید30.
خدا بزرگوارتر.از آن است که انسانها را به بیشتر از قدرتشان تکلیف کند،و خدا گرامی‏تر و بالاتر از آن است که در قلمرو قدرت او،کاری صورت بگیرد که ارادهء وی،به آن تعلق نگرفته است.
ب-قائلان به جبر عقیده دارند که اطاعت انسان از روی جبر و اکراه است،پیروان‏ مکتب تفویض می‏گویند:عصیان و گناه انسان،با قدرت و سلطهء خود او انجام می‏گیرد و در مقابل قدرت و سلطهء خداوند،گویا بر قدرت و ارادهء الهی غلبه یافته است.
امام صادق(ع)این دو پندار نادرست را مردود شناخته و می‏فرماید:
اللّه عزّ و جلّ لم یطع باکراه و لم یعص بلغبة...31
خداوند از روی اکراه و اجبار اطاعت نشده است و از روی غلبه(غلبهء انسان)مورد نافرمانی و معصیت(انسان)واقع‏ نگردیده است.
ج-در حدیثی دیگر،آزادی و اختیار انسان بر اساس نظریهء امر بین الامرین چنین بازگو شده است:
وجود السّبیل الی اتیان ما أمروا به و ترک ما نهوا عنه‏32.
برای انسان راه انتخاب گشوده است،تا اینکه اوامر الهی را انجام داده و از نواهی و محرمات الهی اجتناب نماید.
د-از آنجا که اعتقاد به تفویض موجب وهن و سستی در قدرت الهی است و اعتقاد به‏ جبر،مستلزم اتصاف خداوند حکیم به ظلم است،امام باقر(ع)خطاب به حسن بصری فرمود:
ایّاک ان تقول بالتّفویض فانّ اللّه عزّ و جلّ لم یفوّض الامر الی خلقه و هنا وضعفا و لا أجبرهم‏ علی معاصیه ظلما33
مبادا قائل به تفویض شوی،زیرا خداوند ضعیف و ناتوان نبود تا امر ایجاد و آفرینش را به بندگان خود واگذار نماید و نیز بندگان خود را از روی ظلم،بر معاصی مبجور ننموده است.

مکتب تفویض و یا وانهادگی

تا اینجا با ریشه‏های اندیشهء اختیار در میان امت اسلامی آشنا شدیم ولی متأسفانه‏ گروهی از متکلمان اسلامی بر اثر افراط در نقد اندیشهء جبر و گریز از پی آمدهای نادرست آن، در درک ماهیّت اختیار انسان،راه افراد پیموده و اندیشهء تفویض و وانهادگی انسان به خویشتن را مطرح کرده‏اند.
در این عقیده،انسان از نظر وجود قائم به خدا است ولی از نظر فعالیت‏های فکری و کارهای دیگر،مستقل بوده و متکی به خود می‏باشد.
در این مکتب،انسان نسبت به افعال خود به صورت سلطانی مستقل در آمده است که‏ در مقابل سلطهء حق،اظهار وجود می‏کند،در قلمرو ملک و هستی او،ارادهء فعل و ایجاد چیزهای را دارد که هرگز انتسابی به خدا ندارد.
تفسیر اختیار به این صورت،گرایش به نوعی شرک خفی است و انسان به صورت اله‏ مستقل هر چند در دائرهء کوچک خودنمائی می‏کند.
پیشروی در تفسیر اختیار تا این حد،یک نوع غفلت و نا آگاهی از موقیعت وجود انسان و افعال او در جهان هستی است و به دیگر سخن:نوعی نا آگاهی از ارتباط مجموع‏ جهان به صورت سازمان یافته و سیستماتیک به مقام ربوبی است.
و با توجّه به اصول فلسفی که مقتضی این است که همهء هستی امکانی،به خدا و علت العلل،قائم است.فعل انسان نمی‏تواند بی‏ارتباط با خدا بوده و خارج از سلطه و ارادهء او باشد.
اندیشهء اختیار در شکل تفویض از مکتب اعتزال سرچشمه گرفته است و از پیشتازان‏ این مکتب در قرن دوم اسلامی واصل بن عطاء(ت 80-م 131)را می‏توان نام برد.
البته هرگز نمی‏توان گفت مکتب تفویض به صورت یک اندیشه پخته و روشن از «واصل»پایه‏گذار مکتب اعتزال،جوانه زده است،آنچه می‏توان گفت این است که در اواخر قرن دوم و اوائل قرن سوم،مشایخ اعتزال،اختیار انسان را به صورت تفویض و وانهادگی انسان‏ به خود،مطرح کرده‏اند.

اختیار یا امر بین الامرین

در این میان خاندان پیامبر دست رد بر سینه هر دو مکتب زده،جبر و تفویض،هر دو را مردود شمرده‏اند و افکار مسلمانان را به یک راه وسط که همان«امر بین الامرین»است، هدایت نموده‏اند.
مقصود آنان این است که افعال انسانها در حقیقت هم به خدا و هم به انسان منتسب‏ است و هر دو در تحقق آن مؤثر می‏باشند،نه اسنان می‏تواند در خارج از ارادهء و سلطنت خدا کاری صورت دهد و نه خدا انسان را بر انجام کاری مجبور می‏سازد و مشروح این بحث در فصلی جداگانه خواهد آمد.
مسألهء جبر و تفویض و یا امر بین الامرین در طول چهارده قرن در میان مسلمانان،مورد بحثهای گسترده و دامنه‏داری واقع گردیده و در کلام اسلامی،صدها کتاب و رساله به صورت‏ مستقل و یا غیر مستقل،پیرامون آن نگارش یافته است و پیوسته محور بحثها در این نوشته‏ها سه‏ چیز بوده است:
1-محور جبر،آن هم به صورت جبر الهی(جنی و اشعری)
2-تفویض به صورت تفویض معتزلی.
3-امر بین الامرین به گونه‏ای که براهین فلسفی و روایات اسلامی آن را تأیید می‏کند.

اختیار و یا مکتب وجودیها

اگر مکتب جبر در غرب از جبر الهی تغییر موضع داد و به صورت جبر مادی‏ (ماتریالیست دیالک‏تیک)مطرح شد و به این نتیجه رسید که شرائط و مقتضیات خاصی بر انسان حاکم است و عوامل وراثت،و شرائط خاصّ حاکم بر محیط زندگی او ایجاب می‏کند که فقط به پذیرش و انتخاب بیش از یک راه موّفق نباشد و آن همان راهی است که آن را پیموده است هر چند به طور خام فکر می‏کند که مختار است.
در برابر آنها اختیار نیز به شکل دیگری مطرح گردید و برخی از دانشمندان غرب در مسألهء آزادی و اختیار انسان،تا آنجا پیش رفتند که هر نوع نهاد و گرایش‏های فطری را نیز در انسان،انکار کردند،زیرا تصور کرده‏اند که اعتقاد به فطرت و نهاد از پیش ساخته و در وجود انسان،مخالف آزادی او است و این نهادی فطری و کششهای درونی مایهء محدودیت آزادی‏ و اختیار انسان در ساختن ماهیت وجود خویش می‏باشد،بلکه این انسان است که با کار و تلاش آزادنهء خود ماهیت وجودی و شخصیت خویش را قوام می‏دهد.
طرفداران این نظریه،همان اگزیستانیسالیستها می‏باشند که در اصطلاح فلسفی به‏ وجودیین معروفند.
با توجه به این بررسی اجمالی و تبیین سیر تاریخی جبر و اختیار در اندیشهء بشر روشن می‏شود که در قلمرو مسألهء جبر و اختیار باید مکاتب یاد شده در زیر را مورد بررسی قرار دهیم:
1-مکاتب جبر الف:جبر الهی به شیوهء اهل الحدیث و اشاعره.
ب:جبر الهی به شیوه فلسفی.
ج:جبر مادی با جلوه‏های دوگانه آن:1-جبر تاریخ،2-جبر از طریق«مثلث‏ شخصیت».
2-مکاتب اختیار
الف:اختیار در مکتب تفویض.
ب:اختیار به صورت امر بین الامرین در مکتب اهل بیت.
ج:اختیار در مکتب اگزیستانسیالیسم.
و در پایان،فصلی را به بررسی آیات قرآن و روایات اسلامی پیرامون افعال انسان و هدایتها و ضلالتها،اختصاص خواهیم داد.
نخست جبر الهی به شیوهء«اهل الحدیث»و مکتب«اشعری»مطرح می‏شود و در ضمن طرح مطالبی،علل گرایش آنان را به این نظریه بیان می‏کنیم.

رمز بقاء دین

گر پیسمبر دختری چون حضرت زهدا نداشت‏ بهر ابقاء دیانت مایهء ابقاء نداشت
گر نبد در خاندان او،علی با فاطمه‏ اهل ایمان بعد احمد عروة الوثقی نداشت
گر نه اسباب شفاعت بود زهرا را بدست‏ هیچ عاصی ره به سوی جنة المأوی نداشت
کوثر معطی بود زهرا و این فخر نبی است‏ چون جز او پیغمبری این کوثر معطی نداشت
آنکه درگاه شدائد رو به سوی او نکرد آناشیی با رموز علّم الاسما نداشت
آنکه پهلویش شکست و محسن او سقط کرد از عذاب و نقمت روز جزا پروا نداشت
گر فدک،بردند او را غصّه،بهر مال نیست‏ چون نظر زهرا به دنیا و بما فیها نداشت
خطبه‏ای انشاء نمود اندر حضور خاص و عام‏ فاش کرد آن را که جزا و قدرت افشا نداشت
لب چو پیغمبر گشود و گفت حق بی‏خوف و بیم‏ آری،آری غیر او آن منطق شیوا نداشت
هر چه می‏بینی بباغ گل طراوت هست از اوست‏ گر نبد این گل چمن این چهرهء زیبا نداشت
گر نبد زهراء اطهر،نه حسن بد نه حسین‏ ره گشای صلح و جنگ و عامل احیاء نداشت
کید پور هند را گر جز حسن تضلیل کرد کس چو شاه کربلا آن همت والا نداشت
تا رساند آن رسالت را ز کوفه تا به شام‏ ام کلثومی نبود و زینب کبری نداشت
پیشوایانی که هر یک در مقام خویشتن‏ نور حق را منتشر کردند در دنیا نداشت
حضرت حجت که دارد عالم او را انتظار تا اساس عدل در عالم کند بر پا نداشت
هر که طوق حب او را چون«علی»بر گردن است‏ بیم از اندوه دنیا،شدت عقبی نداشت
پس بود رمز بقاء دین وجود فاطمه‏ تا قیامت هست بود دین ز بود فاطمه
علی صافی گلپایگانی

پی نوشت ها:

(1)-مطالب این مقاله و مقالات آینده پیرامون«جبر و اختیار»در ابعاد گوناگون آن از طرف استاد معظم حضرت‏ آیة اللّه سبحانی مطرح گردیده و جناب حجة الاسلام آقای علی ربانی گلپایگانی آنها را به رشته تحریر در آورده،و در تحقیق‏ مطالب و تنظیم منطقی آن کوشش فراوان مبذول داشته است. دفتر مجله
(2)-سورهء انعام آیة 148.
(3)-سورهء اعراف آیة 28.
(4)-تاریخ خلفای سیوطی ص 95.
‏ (5)-مغازی واقدی ج 3 ص 904.
(6)-الاوائل ج 2 ص 125.
(7)-سورهء انسان آیهء 30.
(8)-الامامة و السیاسة نگارش ابن قتیبة ج 1 ص 167.
(9)-نظریة الامامة ص.
(10)-طبقات ابن سعد ج 5 ص 148 ط بیروت.
(1)1-مدرک پیش ج 7 ص 167.
(2)1-الخطط المقریزیة ج 2 ص 352.
(3)1-طبقات المعتزلة ص 6 تألیف احمد بن یحیی بن مرتضی معتزلی.
(4)1-میزان الاعتدال ج 4 ص 141.
(5)1-طبقات المعتزلة ص 28،الخطط المقریزیه ج 2 ص 345.
(6)1-نهج البلاغه صبحی صالح بخش حکمت،شماره 78.
‏ (7)1-طبقات المعتزلة-ص 9-12.
(8)1-صحیح مسلم ط محمد علی صبیح ج 8 ص 46.
(9)1-مدرک پیشین ص 47.
(20)-صحیح بخاری ج 8 باب قدر ص 122.
(1)2-شرح عقیدهء طحاویه ص 125 و در همین بحث،به گونه‏ای در آن بحث خواهیم نمود.
22-حیات محمد تالیف دکتر محمد حسنین هیکل ط مصر ص 549.
(3)2-وفیات الاعیان ج 3 ص 285 شمارهء ترجمه 429،فهرست ابن ندیم تحت عنوان ابن ابی بشر ص 257.
(4)2-شرح عقیده طحاویّه ص 125.
(5)2-خطط مقریزی ج 2 ص 360.
‏ (6)2-رساله التوحید ص 61.
(7)2-به مقدمهء رسالهء توحید مراجعه شود.
(8)2-به ج 2 سیر حکمت در اروپا ص 24 شرح حال مالبرانش رجوع شود.
(9)2-مصیبتی در زمین به شما اصابت نمی‏کند و حادثه‏ای متوجه جان شما نمی‏گردد،مگر اینکه قبلا در کتابی‏ پیش از آنکه آن را بیافرینیم(نوشته شده است)این کابر برای خدا آسان است.(سورهء حدید آیهء 22).
(30)-بحار الانوار ج 5 ص 41.
(1)3-مدرک قبل ص 16.
(2)3-مدرک قبل ص 12.
(3)3-بحار الانوار ج 5 ص 17.

 
جمعه 21 مهر 1391  6:51 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

درآمدي بر (جبر و اختيار) در قرآن كريم

درآمدي بر (جبر و اختيار) در قرآن كريم

دكتر محمد مهدي گرجيان
استاديار دانشگاه باقر العلوم
اشاره

بحث "جبر و اختيار" از مباحث بسيار عميق و دقيقي است كه از ديرباز ذهن و زبان و قلب و روان انسان‌ها و به ويژه خِردورزان را به خود مشغول ساخته است. اين مبحث در ميان گروه هاي مسلمانان نيز داراي جايگاه پراهميتي است. هر يك از اين گروه ها براي اثبات عقيده ي خود به آياتي از قرآن كريم تمسك جسته اند و ظاهر آن را مويد نظريه ي خويش گرفته اند. در ميان پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام از افراط و تفريط مصون مانده, به پيروي از امامان خود بر نظريه ي (امر بين الامرين) پاي فشرده اند.
نويسنده ي محترم ضمن بررسي آيات و روايات و رد نظريه ي جبري مسلكان, بر آن است كه آيات وحي از ديدگاهي بس فراتر از ديدگاه فلسفه و متكلمان, به اين موضوع نگريسته است. همچنين كسي جز معصومان عليهم السلام به ژرفاي اين ديدگاه و حياتي راه نيافته است تا جايي كه برخي از متكلمان مسلمان نيز كه بدون اتكا بر اهل بيت عليه السلام در اين راه گام گذاشته اند. از لغزش مصون نمانده اند.
كليد واژه ها: جبر, اختيار, قضا و قدر, تفويض, امر بين الامرين, آزادي اراده, انسان و سرنوشت.

1ـ مقدمه

نظريه ي "اختيار انسان" به عنوان يك انديشه ي انساني را نمي توان به يك مبدأ تاريخي خاصي نسبت داد, چرا كه اختيار امري است وجداني كه از نهاد انسان سرچشمه گرفته است؛ از روزي كه انسان در روي زمين به صورت يك موجود صاحب خرد پا به عرصه ي هستي نهاده, پيوسته وجدان و فطرت او نداي اختيار سرداده است.
خردمندان جهان كه براي زندگي فردي و اجتماعي انسان, اصولي را عرضه كرده اند, طرفدار اصل اختيار بوده اند؛ زيرا بدون پذيرفتن اصل اختيار, هدف نهايي شرايع آسماني كه تربيت و تهذيب نفوس انسان ها است, لغو خواهد بود و قانون گذاري و كيفر و پاداش بيهوده مي نمايد.
نگارنده با توجه به تعمق چندين ساله دراين موضوع اعتراف دارد كه بحثي چنين عميق و پيچيده كه باب مدينه العلم از آن به عنوان "درياي امواج" و "گردنه ي صعب العبور" ياد كرده است, هنوز ناگفته ها و نايافته‌هاي فراواني دارد, اما با كمك آموزه هاي ديني و دريافت وجدان و اعتراف عمومي به آزادي و اختيار انسان, مي توان به اثبات نظريه ي "امر بين الامرين" به عنوان فكر برتر در اين موضوع پرداخت. بدون ترديد اثبات اين انديشه ي متعالي كه اهل بيت عليه السلام نظريه پرداز آن هستند, آثار گران بهايي در شئون فردي و اجتماعي زندگي انسان دارد.

2ـ برداشت هاي ناصواب از قرآن كريم پيرامون جبر

گروهي با استناد به ظاهر آياتي از قرآن كريم كه همه چيز را به اراده ي خدا مي داند, چنين مي پندارند كه اين موضوع با جهان مبتني بر اسباب و مسببات و انسان متكي بر اختيار و اراده ناسازگار است. مستشرقان نوعاً دين اسلام را به عنوان ديني كه اعتقاد به جبر از جمله ي اصول بنيادين آن است, معرفي مي كنند, اما اين اتهامي بيش نيست.
همه مي دانند كه هدف نهايي شرايع آسماني, تربيت و تهذيب نفوس انسان ها است, حال اگر تمام شئون انسان از پيش ساخته و پرداخته شده است و او مجبور به طي طريق معيني است, در اين صورت بعثت پيامبران براي احياگري بيهوده خواهد بود.
با آنكه اديان الاهي علم و اراده ي خدا را محيط و قديم دانسته و همه چيز را نوشته ي در لوح محفوظ معرفي مي كنند و قضا و قدر را به عنوان دو اصل پذيرفته شده تلقي مي كنند, هيچگاه اعتقاد به اين موارد را مانع از رشد انسان ها ندانسته اند؛ بلكه قوه ي اراده و اختيار را در جهت انتخاب راه سعادت و كمال بسيار موثر به شمار آورده اند.
استاد مطهري در اين باره مي گويد:
قرآن به شكلي عموم مشيت الاهي و عموم قضا و قدر را قايل است كه هيچ گونه منافاتي بين آن و اختيار و اراده ي بشر نيست؛ از جمله ي آياتي كه مسئله ي اختيار و اراده ي بشر را به طور جدي مطرح فرموده است, مي گويد: (ذلك بِما قَدَّمَت اَيديكم) [آل عمران (3), 182] نمي گويد اين به موجب اعمال شماست كه بگوييم ما اختيار داشتيم يا نداشتيم, مي گويد: (بِما قَدَّمت ايديكم) به موجب كارهايي كه به دست خودتان, يعني به اراده و اختيار خودتان بدون هيچ اجباري انجام داديد. خدا شما را مختار و آزاد‌آفريد. (فَمن شَاء فَليومِن وَ من شاء فَليكفر) [كهف (18), 29] هر كه مي خواهد ـ يعني به اختيار خودش ـ ايمان آورد و هركه مي خواهد كفر بورزد. (اِنّا هَدَيناهُ السَّبيل اِمّا شاكراً وَ اِمّا كفوراً) [انسان (76), 3] ما راه به بشر نموديم. اين ديگر به خود او بستگي دارد كه شاكر باشد يا كافر).[1]
در سوره ي آل عمران خداوند مي فرمايدكه (ذلك بِما قَدَّمَت اَيديكم وَ انَّ اللهَ لَيسَ بِظلّامٍ لِلعبيد) [آل عمران (3), 182] معناي آيه اين است كه اينها به دست و اختيار خودتان به وجود آمده است نه به دست خدا كه اگر به دست خداوند باشد, ظلم به شمار مي آيد؛ يعني كسي كاري را مرتكب شود و عذاب را ديگري متحمل گردد, خدا كار را انجام دهد ولي عذاب را بر بنده نازل كند‍ (وَانَّ اللهَ لَيسَ بِظلّام للعبيدِ) يعني بايد بدانيد خدا هرگز به بندگان خود ظلم نمي كند. در اين جا دو نكته ي لطيف است كه بايد مورد دقت قرار گيرد؛ يكي اينكه كلمه ي "عبيد" را آورده است كه علامت استرحام است؛ يعني خدا چگونه به بنده ي خودش ظلم مي كند؟ يعني بنده از آن جهت كه بنده است مستحق استرحام است؛ بنده ي ضعيف در مقابل عظمت خداوند قادر متعال به قدري ناچيز است كه حتي نمي توان فرض كرد كه خدا نياز داشته باشد تا به او ظلم كند.
نكته ي ديگر اينكه ادبا مي گويند "ظلام" صيغه ي مبالغه است و اين جمله يعني (خدا بسيار ظلم كننده نيست) آيا مفهومش آن است كه خداوند ـ العياذ بالله ـ ممكن است (ظالم) باشد‍ اما "ظلام" نيست. معمولاً جواب مي دهند كه در اين جا مقصود از ظلام, ظالم است. (لَيس بِظلامٍ لِلعَبيد) يعني "ظالم نيست"؛ فعال به معناي "فاعل" نيز استعمال شده است, اما وجه صحيحش همان است كه علامه ي طباطبايي (ره) در تفسير الميزان آورده است كه ملخص آن را بيان مي كنيم:
براي خداوند ظالم بودن فرض نمي شود. اگر خدا ظالم باشد, ظلام است و اگر ظالم نباشد عادل است. به عبارت ديگر خدا يا عادل است يا ظلّام؛ يعني خدا عادل است همان طوري كه هست؛ اگر بنا شود خدا ظالم باشد, ظلام يعني "بسيار ظلم كننده" است. چون اگر ـ العياذ بالله ـ قانون عالم بنايش بر ظلم باشد, ديگر شامل يك فرد خاص و يك كار معيّن نيست. كار خدا شامل همه است. كار خدا شامل همه چيز است يا عدالت مطلق است, همين طوري كه هست و يا فرض اين عدالت نباشد, ظلم كامل و مطلق و حد اعلاي ظلم است. پس آنچه درباره ي خدا مي توان مطرح كرد اين است كه آيا اين نظام عادلانه است يا ظالمانه؟ اين است كه آيا خدا ظلام است يا عادل؟ كه مقصود از عادل بر پادارنده ي كمال عدالت است[2].
آيه ي ديگري كه جهت ترويج تفكر "جبر" بدان تمسك نموده اند آيه ي شريفه ي ذيل است:
(كَدَأبِ آل فرعون والّذين من قبلهم كَذَّبوا بِآياتنا فَأَخَذَهم اللهُ بِذنوبهم اِنَّ الله قَويٌّ شديدُ العِقاب) [انفال (8), 52]
خدا آنها را به موجب گناهاني كه خودشان مرتكب شدند گرفت و اخذ كرد و در دنيا و آخرت معذّب ساخت. با اينها نيز چنين خواهد كرد.
وجود مقدس اميرالمومنين علي (ع) در خطبه ي قاصعه درباره ي همين مسئله كه قرآن بيان كرده است, راجع به عزت و ذلت امم, يك فصل مشبعي بحث مي كند يعني مطلبي كه مي گويد توضيح همين آيه ي مورد بحث ماست.
در كافي آمده است كه از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود:
اِنَّ اللهَ بَعثَّ نَبِيّاً مِنَ أنبيائه ألي قومهِ وَ أوحى أليه أن قُل لِقَومكَ اِنَّه لَيس من أهل قريةٍ وَ لا ناسٍ كانُوا عَلي طاعتي فأصابهم فِيها سَراءٌ فَتَحَوَّلوا عَمّا اُحبُّ ألي ما إكراه ألا تَحَوّلتُ لهم عَمّا يُحبونَ ألي ما يَكرهونَ و انَّهُ لّيسَ مِن أهل قريةٍ وَ لا أهل بيتٍ كانوا علي مَعصيتي فأصابهم فيها ضَراءٌ فَتَحوّلوا عَمّا اُكرهُ ألي ما احب ألا تَحَوّلتُ لَهم عمّا يَكرهونَ ألي ما يُحبّونَ.
يعني خدا وند به يكي از پيغمبرانش كه او را به سوي قومش فرستاده بود, چنين وحي نمود كه به مردم اطلاع بده كه مردم‍‍! هيچ قريه اي[3] نيستند كه به راه من و اطاعت من باشند, يعني صالح باشند و به همين جهت براي آنها خوشي و نعمت و سعادت بيابد و بعد اينها از اين نعمت ها سو‌ء استفاده بكنند من هم نظرم را درباره ي آنها تغيير بدهم و آنچه را كه آنها دوست مي دارند از ايشان بگيرم و به جاي نعمت, نقمت بدهم و برعكس, مردم جايي يا حتي مردم خانواده اي نيستند كه بر معصيت من و در راه فساد باشند ودر نتيجه به ايشان سختي برسد و برگردند از آنچه من مكروه مي دارم به سوي آنچه سختي بود عوض كنم و به ايشان خوشي بدهم كه آنها هم راضي بشوند و آن را دوست داشته باشند.
در حديث ديگري از امام صادق (ع) نقل است كه فرمود:
(كَان اَبي يَقولَ: اِنَّ اللهَ عَزَّ وَجلَّ قَضي قَضاءً حتماً لاينعُمُ عَلي العبدِ بِنِعمَهٍ لِيَسلُبَها اِيّاها حتّي يَحدثُ العَبدُ ذَنباً يَستحقُّ بِذلكَ النٍّقمهِ)[4]
پدرم امام باقر (ع ) مي فرمود: حكم حتمي و تخلف ناپذير خداوند آن است كه نعمتي را كه به بنده اش داده است, نگيرد, مگر آن كه قبلاً بنده گناهي مرتكب شده باشد.
سئوالي كه احتمالاً در اين جا مطرح مي شود اين است كه انسان هر گناهي كه مرتكب شود, خدا نعمتش را از او مي گيرد؟ يا ميان گناهان و نعمت هايي كه سلب مي شود رابطه ي خاصي است؟ يعني هر گناهي موجب سلب نعمت معيني مي شود. همان طور كه هر طاعتي در جلب يك نعمت معين تأثير دارد, نه همه ي نعمتها.
به نظر مي رسد كه احتمال دوم صحيح باشد. دليل آن را مي توان از دعاي كميل استفاده نمود. امام علي بن ابي طالب (ع) مي گويد: (اَللَّهُمَّ اغفرلي الذنوبَ الَتي تُنزلُ النِّعم. اللهم اغفرلِيَ الذنوبَ الَتي تُنزلُ البلا’َ. اللهمَّ اغفرلي الذّنوب الّتي تَحبسُ الدّعاء)[5]
حضرت علي (ع) در اين دعا, گناهان را به چند دسته تقسيم مي كند: گناهاني راكه نقمت را بر بنده نازل مي كند؛ گناهاني را كه نعمت را مي گيرد؛ گناهاني كه بلاها را نازل مي كند؛ گناهاني را كه سبب مي‌شود دعاهاي ما حبس شود. بنابراين هر دسته اي از گناهان يك خاصيت ويژه دارد.
لذا قرآن كريم نيز فرموده:
(وَما كانَ ربُّك لِيُهلِكَ القري بِظُلمٍ و أهلها مُصلحونَ) [هود (11), 117]
اين آيه مي گويد: پروردگار تو، هرگز چنين نيست كه مردمي را به موجب ظلمي هلاك كند در حالي كه آنها مصلح و اصلاح كننده اند، اينكه هم ظالمند و هم اصلاح كننده به چه معني است؟ مقصود از ظلم در اينجا آن ظلم عظيم است كه شرك است و مقصود از اين كه مصلح هستند يعني در ميان خودشان مصلحند, پس ظلمشان در حق الله است, اصلاحشان در حق الناس. بنابراين قرآن اين طور مي گويد كه: اگر مردمي خودشان در دنيا خوب باشند اما كافر و مشرك باشند، به عبارت ديگر عدالت در ميانشان برقرار باشد ولي مشرك باشند، در اين دنيا خدا آنها را عذاب نمي كند. پس معلوم مي شود هر گناهي يك خاصيت ويژه اي دارد, اين است كه پيغمبر اكرم (ص) فرمود: (اَلملكُ يَبقي مع الكفرِ و لا يبقَي مَع الظُّلمِ)[6]
جمله ي عجيبي است؛ يك ملك, يك دولت, يك نظام با كفر قابل بقا هست ولي با ظلم قابل بقا نيست. هم كفر گناه است و هم ظلم, اما هر گناهي در يك جهت تأثير دارد. تأثير كفر در اينكه نظام يك زندگي را از هم بپاشيد به اندازه ي ظلم نيست. پس ما اگر دو جمعيت داشته باشيم, يك جمعيت مسلمان باشند ولي در ميان خودشان ظالم باشند, خودشان به يكديگر ظلم بكنند و جمعيت ديگر كافر باشند اما نسبت به خودشان عدالت و انصاف داشته باشند, از نظر اخروي آن مسلمان ها مسلماً بهتر بوده اند, اما از نظر دنيوي گروه كفار با انصاف, موفق تر و سالم تر و پيشرفته ترند.
شاهد صدق مدعاي ما آيات الاهي واحاديث نبوي و ولوي است كه در اين جا به صورت فشرده و گذرا به بعضي از آنها اشاره مي شود.
(لِيَهلكَ مَن هَلَكَ عن بَيِّنةٍ وَ يَحيا مَن حَيَّ عَن بَيِنةٍ وَ إنَّ اللهَ لَسَميعٌ عليمٌ)
[أنفال (8), 42]
(مَن اهتدي فإنما يَهتَدي لِنَفسهِ وَ مَن ضلَّ فإنما يَضِلُّ عَليها)
[إسراء (17), 15]
( أنا هَدَيناهُ السَّبيلَ إما شاكِراً و إما كَفوراً) [إنسان (76), 3]
(قَد جاءكُم بَصائرُ مِن رَبِّكُم فَمن أبصَرَ فلنفسه وَ مَن عمي فَعَليها وَ ما أنا عَليكم بِحفيظٍ)
[انعام (6), 104]
( إنما تُجزَونَ ما كُنتم تَعلمونَ) [طور (52), 16]
(كُلُّ امريٍ بما كسبَ رَهينٌ) [طور (52), 21]
مرحوم مجلسي از معصوم در نفي دو نظريه ي جبر و تفويض حديثي نقل مي كند كه بسيار گوياست:
(اِنَّ اللهَ اَكرمُ من ان يكَلَّفَ النّاسِ بما لايُطيعونَ, وَاللهُ اَعزُّ أََن يكون في سُلطانهِ مالا يريد)[7]
و حديث ديگر در رد جبر و تفويض از زاويه ي اطاعت و عصيان را نيز مطرح مي نمايد:
(الله عَزّ و جَلَّ لَم يُطَع باكراهٍ وَلَم يَعصَ بغلبة)[8]
و امام معصوم چون اعتقاد به تفويض را موجب وهن در قدرت الاهي و اعتقاد به جبر را مستلزم انتساب ظلم به خدا مي داند, آن را رد مي كند:
(ايّاكَ اَن تَقولُ بِالتَّفويضِ فَانَّ اللهَ عَزَّ وَ جلَّ لَم يُفَوِّض الاَمرَ إلى خَلقِهِ وَهناً وَ ضعفاً وَ لا أجبرهم علي مَعاصِيهِ ظُلماً)[9]
و تفسير صحيح ازاين امر بين الامرين را چنين نقل مي نمايد:
(وُجودُ السَّبيلِ إلى إتيان ما اُمروا بِه وَ تَركِ ما نُهوا عَنهُ)[10]
مسئله ي جبر و تفويض و يا (امر بين الامرين) در طول چهارده قرن در ميان مسلمانان مورد بحث هاي گسترده و دامنه داري واقع گرديده و در كلام اسلامي, موضوع صدها كتاب و رساله به صورت مستقل و يا غير مستقل بوده است.

3ـ آزادي انسان و نفي جبر از ديدگاه قرآن و حديث

قرآن و حديث براي وجدان انسان در برابر محيط و جبر تاريخ و جبر اقتصادي و جبر اقتصادي و جبر سياسي و جبر جغرافيايي و ... حريت و آزادي و استقلالي قايل است و معتقد است كه آن فطرت و وجدان الاهي در انسان در هر شرايطي مي تواند زنده باشد و خدا هم, به موجب همان, انسان را پاداش و كيفر مي دهد. اين مضمون در اولين حديث كتاب شريف كافي به صورت يك تمثيل بيان شده است:
(لَمّا خَلَقَ اللهُ العقلَ استَنطَقَهُ، ثُمَّ قالَ لَهُ اَقبِل، فَاَقبَلَ، ثُمَّ قالَ لَهُ: اَدبر، فَاَدبرَ، ثُمَّ قالَ ... ما خَلَقتُ خَلقاً هُوَ اَحَبَ اليَّ مِنكَ ... ايّاكَ اُعاقبُ وَ ايّاكَ اُثيبُ)[11]؛ خدا عقل را آفريد, به او گفت "بيا", آمد. گفت: "پشت كن", رفت. خداوند فرمود: من مخلوقي بهتر از تو نيافريدم, به موجب تو پاداش مي دهم و به موجب تو كيفر مي كنم.
بدون شك آن مكتب هايي كه انسان را در مقابل شرايط جغرافيايي, سياسي, اقتصادي, اجتماعي و غيره به صورت موجود مجبور و مانند خسي كه روي سيل قرار گرفته است و بدون اختيار خودش اين طرف و آن طرف مي رود, مي دانند, شخصيت انسان را محو كرده اند, ولي قرآن براي انسان شخصيتي مافوق همه‌ي اين شرايط قايل است.
يك دليل ديگر اين است كه زندگي انسان در منطق قرآن از آدم شروع شده است؛ از يك انسان, آن هم يك انسان متعلّم (وَعَلَّمَ آدم الاسماءَ كُلّها). از يك انسان مكلف, از يك انساني كه برگزيده ي خداست, آغاز گشته است؛ همين انسان عصيان مي كند؛ همين انسان توبه مي كند. معلوم مي شود كه اصلاً انسان پيش از اينكه وارد جامعه شود و پيش از آنكه وضع طبقاتي پيدا كند و پيش از آنكه شرايط مختلف سياسي و اقتصادي و غيره بر او حكومت كند, در درون خودش دو جنبه ي متضاد دارد. انسان آفريده شده است كه از اين دو امر متضاد يكي را انتخاب كند, از يك طرف, شيطان مي آيد و انسان را ترغيب و وسوسه مي كند كه به تعبير قرآن "تسويل" نام دارد؛ يعني مرغوب شهواني انسان را زيبا جلوه مي دهد و از طرف ديگر, از همان ساعت اول, فطرت و عقل و همچنين پيامبران انسان را به خير و صلاح دعوت مي كنند. به انسان گفته اند تو اختيار كاملي داري كه از ميان اين دو ضد, يكي را انتخاب كني.
بنابراين از نظر قرآن زندگي انسان "صراع مرير" است؛ يعني جنگ تلخي است ميان مشتهيات نفساني و الهامات وجداني و عقلي و هدايت هاي انبيا كه به كمك آنها آمده اند.(وَ نفسٍ وَ ما سَواها فَاَلهَمَها فُجورها وَ تَقواها) ] شمس (91)، 8-7[

4ـ اختيار, امتياز بزرگ انسان ها در قرآن كريم

حكيمان و فيلسوفان درباره ي انسان گفته اند: "انسان حيوان اجتماعي است"؛ يعني انسان, جانداري است كه زيست وي متوقف بر هم زيستي است. "با هم زيستن" كلمه ي ساده اي نيست؛ شامل و مستلزم يك جهان معناست. با هم زيستن نظير با هم راه رفتن و يا با هم به دوش كشيدن و به همين جهت هزاران قانون و مقررات و معلومات و صنايع و فنون و تقسيم كار و اخلاق مخصوص اجتماعي از قبيل عدالت و انصاف و همدردي و احسان و غيره لازم دارد.
يك نفر بنّا مقداري آجر و گل و آهن و آهك, گچ و سيمان را به كار مي برد و ساختماني به وجود مي آورد. سال ها چندين هزار آجر و چندين خروار آهن و گل و گچ با هم يكجا مي مانند. آيا همكاري يك گروه از انسان ها هم به همين سادگي است؟
بالاتر اينكه برخي حيوانات مانند زنبور عسل, موريانه, مورچه و تا اندازه اي بعضي از درندگان و حيوانات كوهي و جنگلي نيز زندگي اجتماعي دارند و بعضي از آنهـا به طـور دقيـق تقسيــم كـار كـرده, عمـليــات اجتماعـي حيرت انگيزي انجام مي دهند و شايد اگر كسي در زندگي پيچيده و وسيع اجتماعي برخي حشرات مطالعه كند, گمان مي كند كه آنها به درجاتي در زندگي اجتماعي جلوترند, اما در عين حال زندگي انسان با زندگي آنها قابل مقايسه نيست, چرا؟ براي اينكه آن جاندارها به حكم غريزه فعاليت مي‌كنند, ظرف فعاليت هاي غريزي آنها شبيه به عمليات طبيعي بدن ما است, نظير حركات منظم قلب و ريه و گردش خون و غيره؛ يعني يك نوع جبر و ضرورت و عدم امكان تخلف حكمفرما است.
اما انسان در فعاليت هاي خود اين چنين نيست, مختار و آزاد است, بايد كار ها را ميان افراد خود تقسيم كند اما باختيار و تشخيص و انتخاب؛ بايد نظم و انضباط داشته باشد, آن هم با اختيار و انتخاب. فرق بزرگي كه انسان با حيوان دارد همين است كه هميشه دو راه در جلو خود مي بيند و هميشه خود را بر سر دو راهي مشاهده مي كند و بايد يكي از اين دو را انتخاب كند, اما حيوانات اجتماعي از قبيل موريانه و مورچه و زنبور عسل اين طور نيستند, فقط يك راه در جلو دارند و بس. اين است كه قرآن كريم يكجا درباره ي انسان مي فرمايد:
(ألَم نَجعل لَهُ عَينينِ ولسانا وَ شَفَتينِ وَ هَديناهُ النَّجدينِ) ]بلد (90)، 10-8[
آيا ما براي انسان دو چشم و يك زبان و دو لب قرار نداديم و او را به دو ارتفاع راهنمايي نكرديم.
مقصود از نجدين (دو ارتفاع), دو راه حق و باطل است مانند دو راهي كه به طرف كوه بالا مي رود و يكي از آن دو, آدمي را از گردنه عبور مي دهد و ديگري به پرتگاه منتهي مي گردد.
در جاي ديگر مي فرمايد:
(انّا خَلَقنا الإنسان مِن نُطفةٍ أَمشاجٍ نَبتَليهِ فَجَعَلناهُ سَميعاً بَصيراً انّا هَدَيناهُ السَّبيلَ إما شاكراً وَ إما كَفوراً) ]انسان (76)، 3-2[
ما انسان را از نطفه اي آفريديم كه داراي خليط ها و رشته ها و استعدادهاي گوناگون است, او را در معرض امتحان و آزمايش قرار مي دهيم. او را شنوا و بينا قرار داديم. راه را به او نشان داديم, اما او را طوري آفريديم كه مجبور نيست از طبيعت يا غريزه اطاعت كند. او آزاد و حر و مختار آفريده شده و بايد شخصاً خودش راه خود را انتخاب كند, ما راه را به او نشان داديم و او خود داند كه قدردان يا ناسپاس باشد.
اين اراده ي آزاد انسان است كه هزاران قانون و مقررات و تعليمات و فلسفه ها و اخلاق و آداب ضد و نقيض به وجود آورده و صدها هزار رشته به اين اضافه كرده است. همين آزادي و خودمختاري است كه احتياج او را به هزار برابر افزون كرده است. اگر همان طوري كه نَفَس مي كشد و قلب و نبضش منظم كار مي‌كند و خونش جريان دارد و سلول هاي اعصاب و روان و بافت ها و استخوانش به طور طبيعي و جبري كارهاي خود را انجام مي دهند, خود آدمي هم نسبت به وظايف اجتماعي همين طور بود, ديگر احتياج به قانون و مقررات و پاداش و كيفر و اين همه دستور و فرمان و كتاب و نطق و خطابه نبود. همه ي اين احتياجات را آزادي طبيعي و فطري انسان به وجود آورده است و باز همين آزادي است كه مبناي فضيلت و تقدم انسان بر فرشتگان است؛ زيرا فرشتگان طوري آفريده شده اند كه جز يك راه نمي شناسند و جز يك راه نمي پويند و آن راه, راه قدس و عبادت و طهارت است, اما آدمي هم استعداد بالارفتن و پيوستن به ملاء اعلي را دارد وهم استعداد فرو رفتن در طبيعت و افتادن در پستي و دنائت. حال اگر راه كمال و ترقي را گرفت و با مجاهدات و سعي و عمل با هواپرستي مبارزه كرد, ارزش بيشتري دارد كه بايد با نيروي تصميم, راه صحيح خود را انتخاب كند.
بعضي افراد با تمسك به آيه ي شريفه ي (اِهدنا الصِّراطَ المُستقيمَ) [حمد (1), 6] گفته اند كه اين آيه نشان مي دهد كه انسان بايد هدايت را از خدا بخواهد, پس گويا هدايت بايد از جانب بالا انجام گيرد, نه آنكه شخص خود بتواند هدايت شود. بنابراين گويا "جبر در هدايت" را بازگو مي نمايد.
استاد مطهري (ر) در ذيل اين آيه ي شريفه آورده است:
همه ي موجودات در يك سير تكويني و غير اختياري كه لازمه ي ناموس هستي است به سوي خداوند درحركت و صيرورت اند (أَلا الي اللهِ تَصيرُ الأمورُ) [شوري (42), 53] (وَأَنَّ الي ربِّكَ المنتهي) [نجم (53), 42]
انسان به عنوان يكي از موجودات و مخلوقات, محكوم به اين حكم است.
(يا أيها الإنسان انَّكَ كادحٌ إلى رَبِّكَ كَدحاً فَمُلاقيه) ]انشقاق (84)، 6[
در ميان راه ها يك راه است كه راه مستقيم و شاه راه است و راه سعادت و راه اختياري يعني راهي كه انسان بايد آن را برگزيند و از آنجا كه گزيده ي انسان از نوع راه است, در نتيجه انسان نوعي حركت و طي طريق به سوي مقصدي را بر مي گزيند و به عبارت ديگر به سوي كمال حركت مي كند؛ پس انسان يك موجود تكامل يافته است و معناي (اِهدنا الصِّراطَ المُستقيمَ) اين است كه خدايا ما را به راه راست هدايت فرما. بايد توجه داشت كه راه تكامل كشف كردني است نه اختراع كردني؛ برخلاف نظريه ي اگزيستانسياليسم كه مدعي است هيچ راه و مقصدي وجود ندارد, [بلكه] انسان خود براي خود مقصد و ارزش و راه مي آفريند.
از نظر قرآن كريم مقصد و راه و كمال بودن مقصد و ارزش بودن ارزش ها در متن خلقت و آفرينش تعيّن پيدا كرده است و انسان بايد آنها را كشف كند و مقصد را بجويد و راه را بپيمايد.
انسان در عين اينكه مجهز به استعداد فطري است, نيازمند به راهنما و هادي است, زيرا انسان با همه‌ي موجودات ديگر كه استعدادي طبيعي براي كمالات خود دارند يك تفاوت اساسي دارد و آن اين است كه موجودات ديگر راهشان درطبيعت مشخص شده و هركدام بيش از يك راه نمي توانند داشته باشند ولي انسان اين طور نيست. به اصطلاح فلسفي امروزي مي گويند: هر موجود واجد طبيعت است مگر انسان كه فاقد طبيعت است[12].

5ـ آزادي و اختيار انسان درتعيين و تغيير سرنوشت

خداوند متعال در دو آيه بيان كرده است كه مردم تا زماني كه خود در سرنوشتشان تغيير ايجاد نكنند, او سرنوشت آنها را تغيير نخواهد داد. اين دو عبارتند از:
(ذلك بِانَّ اللهَ لَم يَكُ مُغَيِّراً نِعمَهً أَنعَمَها علي قَومٍ حتّي يُغَيِّروا ما بِأنفسهم و أَنَّ اللهَ سَميعٌ عليمٌ)
]انفال (8)، 53[
(إن الله لايُغيَّر ما بِقومٍ حتّي يُغَيِّروا ما بِأنفسهم) [رعد (13), 11]
طبق اين آيات, خدا آن اوضاع و احوالي را كه در يك قوم وجود دارد هرگز عوض نمي كند, مگر آنكه خود آن قوم آنچه را كه مربوط به خودشان است يعني مربوط به روح و فكر و انديشه واخلاق و اعمال خودشان است را عوض كنند.
يعني اگر خداوند اقوامي را به عزت مي رساند و يا اقوامي را از اوج عزت به خاك ذلت فرود مي نشاند, به موجب آن است كه آن اقوام آنچه را كه مربوط به خودشان است تغيير دادند. پس اين آيات با آياتي كه همه چيز را به اراده ي خدا مي داند, مغايرتي ندارد, مانند اين آيه:
(قُل اللّهمَّ مالكَ المُلكِ تؤتي المُلك من تَشاءُ‌ وَ تنزعُ المُلكَ ممَّن تَشاءُ وَ تُعزُّ مَن تَشاءُ بِيَدكَ الخيرُ إنكَ عَلي كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ) [ آل عمران (3), 26]
همه چيز به دست خداست اما كار خداوند به گزاف نيست, بلكه با حساب و قانون است. در اين آيه مي‌گويد: عزّت و ذلّت فقط به دست اوست و در آن دو آيه مي گويد: اما بدانيد كه ما عزّت و ذلّت را روي چه حساب و قانوني مي دهيم؛ ما نگاه مي كنيم به اوضاع و احوال روحي و معنوي و اخلاقي و اجتماعي مردم و به هرچه كه در حوزه ي اختيار و اعمال خود مردم است تا وقتي كه خوبند به آنها عزّت مي دهيم, وقتي كه خودشان را تغيير دادند ما هم آنچه را كه به آنها داديم, تغيير مي دهيم. اگر بي حساب باشد, خدا حكيم نيست. حساب در كار است؛ يعني تابع يك جريان هاي منظم و قطعي است.
مطلب ديگر آنكه آيه ي (انَّ الله لايُغيَّر ما بِقومٍ حتّي يُغَيِّروا ما بِأنفسهم) عام است يعني هم شامل اين است كه قومي از نعمت و عزّت به نقمت و ذلّت برسند, يا برعكس از نقمت و ذلّت به نعمت و عزّت برسند, اما در آيه ي (ذلك بِانَّ اللهَ لَم يَكُ مُغَيِّراً نِعمَهً أَنعَمَها علي قَومٍ حتّي يُغَيِّروا ما بِأنفسهم) اختصاص به وضعيت اول دارد, يعني تبديل نعمت به نقمت. البته نكته ي ظريفي دراين آيه وجود دارد و آن اين است كه مي خواهد سنت و قانون خدايي را مطرح نمايد كه خدايي ما چنين ايجاب مي كند و غير از اين محال است و اين قطعي و لايتخلف است.
امثال اين تعبير را در موارد ديگر نيز آورده است, آنجا كه بخواهد قانون و ناموس خداوندي را مطرح نمايد, مانند موارد زير:
(وَ ما كانَ رَبُّكَ لِيُهلكَ القري بِظُلمِ وَ أَهلها مُصلحونَ) ]هود (11)، 117[
(وَ ما كانَ مُعذَّبينَ حتّي نَبعَثَ رَسولاً) ] اسراء (17)، 15[
پس در آيه ي (انَّ الله لايُغيَّروا ما بِقومٍ حتّي يُغَيِّروا ما بِأنفسهم) صرفاً مي گويد خداوند سرنوشت مردم را تغيير نمي دهد مگر آنكه خودشان بخواهند, اما در آيه ي انفال مي فرمايد: هرگز چنين نبوده است و نيست و نخواهد بود؛ خدايي خدا چنين اقتضا نمي كند كه نعمتي را از مردم سلب كند, پيش از آنكه آن مردم خودشان سرنوشت خويش را عوض كرده باشند.

6ـ اختيار انسان و عموم مشيت الاهي

در سراسر قرآن, عموم مشيت الاهي به چشم مي خورد كه براي مثال مي توان به آيه‌ي (وَ ما تَشاؤوُنَ الّا ان يَشاءَ اللهُ) ]دهر (76)، 30[ و ]تكوير (81)، 29[ اشاره كرد. قرآن يك كتاب توحيدي عجيبي است؛ يعني هميشه بشر را از شرك دور مي‌كند و اينكه كسي خيال كند در عالم حادثه‌اي رخ مي‌دهد كه از علم يا قدرت و يا مشيت خدا بيرون باشد را هرگز نمي‌پذيرد. اين است كه مي‌بينيم عبارت «من يشاء» و «ما يشاء» در قرآن زياد به چشم مي‌خورد؛ يعني جز آنچه خدا بخواهد چيز ديگري در عالم واقع نمي‌شود؛ ولي اينكه همه چيز به مشيت خدا است و چگونگي آن، تفسير مي خواهد.
جبريون يا به اطلاح كلامي، “اشاعره”، از اين آيات چنين نتيجه‌گيري مي كنند كه در عالم هيچ چيزي شرط هيچ چيزي نيست. بنابراين اگر قومي در دنيا سعادت پيدا مي كند سعادت او مشروط به هيچ شرطي نيست، بلكه خدا خواسته است و اگر قومي در دنيا بدبخت شد نيز بايد بگوييم، خدا خواسته است. همچنين در آن دنيا اگر مردمي اهل بهشت شدند، فقط به خاطر اين است كه خدا خواسته اينها اهل بهشت باشند، نه اينكه چون كار خوب انجام داده اند. درنتيجه، هيچ مانعي ندارد كه خدا يك بنده‌ي صالح متقي مطيع را به جهنم ببرد و يك بنده‌ي عاصي گناهكار مشرك را به بهشت ببرد! چون خودش مي‌خواهد و هيچ چيز در جهان هستي شرط هيچ چيز ديگر نيست! اين گروه پنداشته‌اند كه اگر غير از اين بگوييم با توحيد و مشيّت عام خدا منافات دارد.

7ـ نتيجه

چيزي كه براي يك نفر محقق عارف به مسايل توحيد بسيار اعجاب آور است منطق مخصوصي است كه در قرآن كريم و پس از آن در روايات مأثور از رسول اكرم (ص) و علي (ع) و ساير ائمه اطهار در مسايل توحيد مشاهده مي شود. اين منطق نه تنها با منطق آن عصر و زمان تطبيق نمي‌كند، بلكه با منطق قرن‌ها بعد كه علم كلام رونق گرفت و نطق و فلسفه رايج شد نيز تطبيق نمي‌كند. اين منطق، بسي بالاتر و والاتر از آنهاست. آنچه در مسئله‌ي سرنوشت و قضا و قدر و جبر واختيار آمده، نمونه‌اي از اين منطق است.
اين خود مي‌رساند كه قرآن كريم از منبع و منشاء ديگري سرچشمه گرفته و آن كس كه قرآن بر زبان مقدس او جاري شده است، حقايق توحيدي را با ديده‌ي ديگري مشاهده مي كرده است و هم مي‌رساند كه اهل بيت پيغمبر ـ صلوات الله و سلامه عليه و عليهم ـ آشنايي‌شان با منطق قرآن و علوم قرآن با ديگران متفاوت بوده است.
در مسايلي كه ديگران به اقتضاي عالي بودن سطح مطالب در وادي تحيّر فرو رفته‌اند، آن بزرگواران حقايق را با روشن‌بيني خاصي بيان كرده‌اند. جاي تعجب نيست اگر ديده مي شود متكلمان شيعه قادر نبوده‌اند اين مسايل را درست هضم كنند كه انحرافي براي آنها دست ندهد.
هنگامي كه انسان سخنان بزرگاني مانند: شيخ مفيد و سيد مرتضي و علامه‌ي حلّي و مجلسي و امثال اينها برخورد مي كند و بيانات آنان را در اين زمينه‌ها در كتب كلامي يا در شرح احاديث مي‌بيند، متوجه مي‌شود كه اين شخصيت‌هاي بزرگ از قرار گرفتن تحت تأثير بيانات معتزله و اشاعره مصون نمانده اند، طرز تفكرشان نزديك به طرز تفكر معتزله يا اشاعره بوده است و ناچار بوده‌اند تا حد زيادي آيات و اخبار را در اين گونه مسايل تأويل و توجيه كنند. بديهي است اين نقصي براي آن بزرگان محسوب نمي شود، هركس ديگر هم كه در شرايط آنها مي‌بود، نمي توانست از آنچه آنها مصون نمانده‌ند، مصون بماند. اين منطق منحصر به قرآن كريم و پيامبر اكرم (ص) و اهل بيت (ع) است. ديگران به تدريج و گام به گام در اثر آشنايي اصولي بااين گونه مسايل و تعمّق و تفكر زياد توأم با توسل به قرآن مجيد و كلمات رسول اكرم (ص) و ائمه‌ي دين مخصوصاً امام علي (ع) به اين حريم راه يافته‌اند.

منابع و پي‌نوشت‌ها

دكتر محمد مهدي گرجيان عربي در سال 1342 در بابلسر به دنيا آمد. دوره‌ي متوسطه را در رشته‌ي علوم تجربي در همان شهر به پايان برد. آنگاه وارد حوزه‌ي علميه شد و پس از طي دوره‌ي سطح، از دروس خارج فقه حضرات آيات عظام: شيخ جواد تبريزي، وحيد خراساني وهاشمي شاهروي بهرهمند شد و در دروس معقول، از استادان محترم، حضرات آيات: جوادي آملي، حسن زاده‌ي آملي و مصباح يزدي كسب فيض نمود. در سال 1366 در رشته ي علوم اجتماعي دانشگاه علامه طباطبايي به تحصيل پرداخت. در سال 1369 در مقطع كارشناسي ارشد فلسفه و عرفان اسلامي پذيرفته شد. دوره ي دكتري را از سال 71 شروع كرد و در سال 75 از پايان نامه‌ي خود با عنوان “جبر و اختيار از ديدگاه قرآن، كلام و عرفان” دفاع كرد. در حال حاضر، عضو هيأت علمي و مدير گروه فلسفه و كلام اسلامي دانشگاه باقرالعلوم (ع) مي‌باشد و با مركز جهاني علوم اسلامي و شوراي عالي برنامه‌ريزي آموزشي حوزه‌ي علميه ي قم همكاري دارد. تأليفاتي چون قضا و قدر، جبر و اختيار، تصحيح و ترجمه‌ي رساله‌هاي سرّالقدر، قضا و قدر و عرشيّه‌ي ابن سينا، از ايشان به چاپ رسيده است.
[1] . مرتضي مطهري: آشنايي با قرآن، جلد3، ص123-121.
[2] . ر.ك: محمد حسين طباطبايي: تفسير الميزان، ج4، ص83 و ج9، ص101 و 100، چاپ جامعه مدرسين.
[3] . قريه يعني محل جمع شدن. لازم نيست كه حتماً ده باشد د راصطلاح امروز ما قريه يعين ده، ولي دراصطلاح قرآن قريه به معني شهر اطلاق مي‌شو ازماده (قري) به معني اجتماع است.
[4] . محمد حسين طباطبايي: تفسير الميزان، ج9، ص110 و تفسير صافي ذيل آيه‌ي مورد بحث.
[5] . شيخ عباس قمي: مفاتيح الجنان، دعاي كميل.
[6] . كليني: اصول كافي، باب ايمان و كفر.
[7] . محمد باقر مجلسي: بحارالانوار، ج5، ص41.
[8] . همان، ج5، ص16.
[9] . همان، ج5، ص17.
[10] . همان، ج5، ص12.
[11] . كليني: كافي، ج1، باب عقل و جهاد.
[12] . مرتضي مطهري: آشنايي با قرآن، ج1و 2، ص116.
جمعه 21 مهر 1391  6:51 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

جبر و اختيار از ديدگاه ابن عربى

جبر و اختيار از ديدگاه ابن عربى

دكتر منيره پلنگى - عضو هيات علمى

چكيده:

مساله جبر و اختيار از ديرباز در ميان فيلسوفان و متكلمان مطرح بوده است. نظريه جبر و اختيار ابن عربى را در تفكر عرفانى وى مى‏توان يافت. او حقيقت هستى را واحد و احكام آن را مختلف مى‏داند; لذا بينونيت ميان حق و خلق از ميان مى‏رود و موجودات ظلى و امكانى، در پرتو ذات حق، مظهر اسماء و صفات الهى مى‏گردند. در اين مقاله به تفصيل نظريه ابن عربى را در اين زمينه با توجه به آثار وى بيان مى‏كنيم.

كليد واژه‏ها: فيض اقدس، فيض مقدس، اعيان ثابته، سرالقدر، اسماء و صفات الهى، اراده تشريعى، اراده تكوينى

مساله جبر و اختيار از كهن‏ترين مسائلى است كه در ميان صاحبان تفكر فلسفى از يك سو، و به عنوان مساله جبر و تفويض در ميان اهل كلام از سوى ديگر، مورد بحث قرار گرفته است. مشخص نيست كه اين مساله دقيقا از چه زمانى مطرح شده، اما بديهى است كه در بينش اسلامى كه با هدايتهاى پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله و ائمه اطهارعليهم السلام شكل مى‏گيرد. اعتقاد به جبر قويا مورد نفى قرار گرفته است و در عين حال اعتقادى راسخ بر مشيت و قضا و قدر الهى وجود دارد. بنابراين روشن است كه در دين مقدس اسلام هيچگونه ملازمه‏اى ميان اعتقاد به قضا و قدر الهى و اعتقاد به جبر وجود ندارد. با اينهمه، با گذشت كمتر از يك قرن از ظهور اسلام، تفكر جبرى در ميان مسلمانان پيدا مى‏شود و از اين طريق راه براى حفظ منافع خلفاى جور، هموار مى‏گردد. بسيارى از مسلمانان در اين خصوص در جرگه دو دسته «جبرى‏»ها و «قدرى‏»ها، كه بعدها بشكل دو دسته اشاعره و معتزله خود را نشان مى‏دهند، در مى‏آيند. بعدها كه مسائل كلامى رواج بيشترى در ميان مسلمانان پيدا مى‏كند، بينش سوم كه بينش اماميه است، خود را نشان داده، راه سومى را كه همان امر بين الامرين و نفى جبر و تفويض بطور مطلق است، پيشنهاد مى‏كند.
در ميان اهل فلسفه بندرت بحثى مستقل تحت عنوان جبر و اختيار مطرح مى‏شود.اما به مناسبت‏بحثهاى ديگر نظير «مساله ضرورت در مبحث عليت‏»، «توحيد افعالى حق تعالى‏» و «علم ازلى حق تعالى‏» اين بحث نيز به ميان مى‏آيد. بطور اجمال ارتباط مساله جبر و اختيار با سه مساله مذكور چنين است :

1- ضرورت در عليت:

نظر به اينكه عقل به يك ارتباط ضرورى ميان وجود علت و معلول حكم مى‏كند، كه از اين حكم عقل با قواعدى فلسفى چون «الشى‏ء مالم يجب لم يوجد»، «كل ممكن محفوف بالوجوبين‏» و «استحاله تخلف معلول از علت‏» ياد مى‏شود، اختيار آدمى، آنجا كه فاعل و موجد فعلى از افعال خويش است، مورد شبهه قرار مى‏گيرد. زيرا بر اين اساس كه او علت موجده فعل خويشتن است، ايجاد فعل، امرى ضرورى مى‏نمايد و از آن رو كه موجودى مختار است، بايد ايجاد فعل امرى فى نفسه ممكن باشد، بگونه‏اى كه او هم قادر به فعل و هم قادر به ترك آن باشد.
از سوى ديگر چون فعل آدمى در سلسله علل و معاليل موجود در اين عالم واقع شده است و در اين سلسله رابطه‏اى جز ضرورت و حتم يافت نمى‏شود، چه جايى براى اختيار آدمى باقى خواهد ماند؟

2- علم ازلى حق تعالى به عالم:

معلوم بودن ازلى همه چيز براى حق تعالى، حكم مى‏كند كه افعال انسان نيز از ازل معلوم و در نتيجه محتوم و معين باشد; به نحوى كه بدوا به نظر مى‏رسد ديگر كارى از اختيار انسان ساخته نيست و شبهه معروفى كه به خيام نسبت داده شده، بر همين اساس است:
مى خوردن من حق ز ازل مى‏دانست
گر مى نخورم علم خدا جهل بود
مساله قضاى الهى نيز در همين باب مطرح مى‏گردد و نيز در همين بحث است كه بايد به مساله مطرح شده در روايات يعنى
«جف القلم بما هو كائن الى يوم القيامة‏»
به گونه‏اى پاسخ داده شود كه از آن جبر استنتاج نشود.

3- توحيد افعالى حق تعالى:

بينش حكمى و فلسفى به مقتضاى عقل چنين حكم مى‏كند كه واجب الوجود موجودى باشد كه قدرت او نيز مانند علم او بر تمام اشياء سارى باشد; به تعبير ديگر فاعل و موجد حقيقى همه چيز تنها او باشد. اين مساله در فلسفه به صورتى مبرهن تحت عنوان «لا مؤثر حقيقى فى الوجود الا الله‏» بطور مستقل مورد بحث قرار مى‏گيرد. بعلاوه در بحث صفت قدرت واجب الوجود نيز از آن سخن به ميان مى‏آيد.
در لسان شرع مقدس نيز عباراتى يافت مى‏شود كه در مقام بيان توحيد افعالى حق، همه اشياء و افعال به حق تعالى نسبت داده مى‏شود.
«و الله خلقكم و ما تعملون‏»
يا
«و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى‏»
يا
«قل كل من عند الله‏»
و مانند آن. اگر چه در كنار اين آيات، آياتى نيز افعال را به خود آدمى نسبت مى‏دهند; چنانكه در آيه شريفه اول و دوم نيز مشاهده مى‏شود.
با تفحص در آراء متفكران فلسفه و عرفان معلوم مى‏شود بينشى كه «عقل‏» بوضوح بر آن حكم مى‏كند همان است كه در كلام معصوم‏عليهم السلام تحت عبارت
«لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين‏»
خود را نشان مى‏دهد. به همين دليل است كه نظر و سخن فلاسفه و اهل عرفان در اين باره به نحوى حكايت از پذيرفتن امر بين الامرين دارد اگرچه هر يك در تبيين آن راه و بيان خاص خود را برگزيده‏اند. ما اينك به بررسى ديدگاه ابن عربى كه صاحب مكتب عرفان در ميان اهل اسلام است، مى‏پردازيم تا با تبيين او از «امر بين الامرين‏» بودن جبر و اختيار به گونه‏اى كه بر مبناى عرفان خاص او استوار است، آشنا گرديم.

جبر و اختيار از ديدگاه ابن عربى

نظريه جبر و اختيار ابن عربى را بى‏شك در مبانى تفكر عرفانى او مى‏توان يافت. بارزترين و مهمترين ويژگى تفكر او نظريه وحدت وجود است. او قائل است كه حقيقت هستى، حقيقتى واحد است كه تنها احكام آن مختلف مى‏گردد. به تعبير ديگر، عين واحده وجود به صور مختلفى كه از يكديگر ممتاز مى‏باشند، ظهور مى‏كند. براساس اين بينش، بينونت ميان حق و خلق رخت از ميان برمى‏بندد و تمامى موجودات ظلى وامكانى، پرتو ذات حق و مظهر اسماء و صفات الهى مى‏گردند. يعنى همانگونه كه واحد با اعداد بينونتى نداشته، بلكه موجد اعداد و با آنهاست، با آنكه خود عدد نيست، حق نيز موجد اعيان اشياء و با آنهاست، اما خود آنها نيست:
«و ما خلق تراه العين الا عينه حق‏» (1)
و يا در جاى ديگرى از همان فص: «فالقرب الالهى من العبد لاخفاء به فى الاخبار الالهى
(و نحن اقرب اليه من حبل الوريد)
فلا قرب اقرب من ان تكون هويته عين اعضاء العبد و قواه، و ليس العبد سوى هذه الاعضاء و القوى، فهو حق مشهود فى خلق متوهم. فالخلق معقول و الحق محسوس مشهود عند المؤمنين و اهل الكشف و الوجود.» (2)
و باز در همان فص آمده است: «و اذا كان الحق وقاية للعبد بوجه و العبد وقاية للحق بوجه فقل فى الكون ماشئت: ان شئت قلت هو الخلق و ان شئت قلت هو الحق، و ان شئت هو الحق الخلق و ان شئت قلت لا حق من كل وجه و لا خلق من كل وجه، و ان شئت قلت‏بالحيرة فى ذلك، فقد بانت المطالب بتعيينك المراتب.» (3)
همين نكته را با تعابيرى ديگر مى‏توان چنين بيان كرد كه فيض مقدس كه همان وجود است‏به شرط اطلاق، فعل حق بوده و جامع كليه آثار در نزول و صعود وجود است و هيچ امرى از حيطه آن خارج نيست (و رحمتى وسعت كل شى‏ء)، اين فيض عام و رحمت واسع بوجه وحدت و اتصال به حق داراى حكمى است، و از حيث‏سريان در موجودات داراى حكمى ديگر; از حيث اول است كه حق تعالى فرمود:
«ما اصابك من حسنة فمن الله‏»
و از حيث دوم است كه فرمود:
«و ما اصابك من سيئة فمن نفسك‏»
و از آن حيث كه نهايتا كليه وجوه و عناوين و احكام به تجلى حق بر مى‏گردد، فرمود:
«قل كل من عند الله، و ما تشاؤون الا ان يشاء الله.»
اين خلاصه بينش عرفانى ابن عربى در اين زمينه است. اما تفصيل اين طرز تفكر را در مساله جبر و اختيار، چنانچه بخواهيم از آثار ابن عربى جستجو كنيم، بى ترديد به جهت ارتباط مستقيم آن با علم و اراده حق تعالى، بحث درباره اعيان ثابته - كه علم پيشينى حق به اشياء را تبيين مى‏كند ضرورى مى‏نمايد.

اعيان ثابته:

اعيان ثابته كه علم حق به اشياء در مرتبه ذات است، هيچ علتى ندارند، بلكه اشياء تنها در «وجود» خود محتاج به حق مى‏باشند، نه در اعيان و امكان و فقر خود. در اين باره ابن عربى چنين گفته است:
«و ذلك ان فى مقابله وجوده، اعيانا ثابتا لاوجود لها الا بطريق الاستفادة من وجود الحق، فتكون مظاهره فى ذلك الاتصاف بالوجود و هى اعيان لذاتها ما هى اعيان لموجب و لا لعلة كما ان وجود الحق لذاته لا لعلة، كما هو الغنى لله تعالى على الاطلاق، فالفقر لهذه الاعيان على الاطلاق الى هذا الغنى الواجب الغنى بذاته لذاته... و هذه نسبة لا عن اثر، اذ لا اثر لها فى كون الاعيان الممكنات اعيانا و لا فى امكانها... و لهذا لا نجعله تعالى علة لشى‏ء لان العلة تطلب معلولها كما يطلب المعلول علته، و الغنى لا يتصف بالطلب.» (4)
همچنين در فص آدمى، «وجود» اعيان موجودات به حق، و «ظهور احكام‏» آنها به حقايق معقوله كليه، نسبت داده شده است: «ولو لا سريان الحق فى الموجودات بالصورة ما كان للعالم وجود، كما انه لولا تلك الحقائق المعقولة الكلية ما ظهر حكم فى الموجودات العينية، و من هذه الحقيقة كان الافتقار من العالم الى الحق فى وجوده.» (5)
و نيز در فص ابراهيمى آمده است كه عالم صرفا تجلى حق است در صور اعيان ثابته‏اى كه وجودشان بدون وجود حق محال است و تجلى حق بر اساس تنوع اين اعيان و احوال آنها تنوع مى‏يابد:
«و ان العالم ليس الا تجليه فى صور اعيانهم الثابتة التى يستحيل وجودها بدونه و انه يتنوع و يتصور بحسب حقائق هذه الايان و احوالها.» (6)
آنچه از عبارات فوق مستفاد است‏بطور خلاصه اين است كه اعيان ثابته معلول حق نيستند، اما وجودشان هم چيزى جز وجود حق، كه در آن صورت خاص متجلى شده است، نيست. اينك با توجه به اين نكته و به ضميمه اين مطلب كه ابن عربى، در مواضع متعددى، علم حق را تابع معلوم دانسته و علم حق به عباد را تابع استعدادات و احوال و اعيان ثابته آنها مى‏داند، و نيز اينكه اراده حق هم تابع علم اوست‏يعنى اراده حق به «معلوم‏» تعلق مى‏گيرد، اين نتيجه ضرورى خواهد بود كه ما لا اقل از حيث اعيان ثابته خود، مكلف و مسؤول خواهيم بود; زيرا افعالى كه از ما سر مى‏زند از آن حيث است كه مقتضاى عين ثابت ازلى ماست و عين ثابت ما مجعول حق نيست، بلكه تنها وجودش منسوب به حق است، پس بدين لحاظ، فعل فعل ماست. اما از سوى ديگر «وجود» اين عين ثابت‏به وجود حق است; پس بدان لحاظ (لحاظ وجود) فعل ما و همه موجودات، منسوب به حق است.
همين مطلب را در عباراتى از فص يعقوبى آنجا كه درباره معانى «دين‏» سخن مى‏گويد، مى‏يابيم. ابن عربى مى‏گويد از جمله معانى دين، معناى انقياد و جزاست و در توضيح آن چنين گويد كه مكلف يا منقاد است‏بالموافقه و يا مخالف است و در هر صورت، حق منقاد عبد است لافعاله و ما هو عليه من الحال، پس اين حال عبد است كه تاثير مى‏كند، و از همين جاست كه دين معناى جزا و معاوضه مى‏دهد. اما باطن امر آن است كه همه اينها در مرآت وجود حق، اما به مقتضاى ذات عباد، تجلى يافته است:
«لكن الامر يقتضى الانقياد و بيانه ان المكلف اما منقاد بالموافقة و اما مخالف... فعلى كل حال قد صح انقياد الحق الى عبده لافعاله و ما هو عليه من الحال. فالحال هو المؤثر فمن هناكان الدين جزاء، اى معاوضة بما يسر و بما لا يسر فبما يسر، هذا جزاء بما يسر
«و من يظلم منكم نذقه عذابا كبيرا»
هذا جزاء بما لا يسر... و هذا لسان الظاهر فى هذا الباب و اما سره و باطنه فانه تجلى فى مراة وجود الحق، فلا يعود على الممكنات من الحق الا ما تعطيه دواتهم فى احوالها، فان لهم فى كل حال صورة، فيختلف صورهم لاختلاف احوالهم. فيختلف التجلى لاختلاف الحال، فيقع الاثر فى العبد بحسب ما يكون. فما اعطاه الخير سواه و لا اعطاه ضد الخير غيره، بل هو منعم ذاته و معذبها، فلا يذمن الا نفسه. ولا يحمدن الا نفسه،
«فلله الحجة البالغة‏»
فى علمه بهم، اذا العلم يتبع المعلوم.» (7)
بدين ترتيب آنچه از خير و شر متوجه عبد مى‏شود، اثر و مقتضاى عين ثابت اوست و اراده حق كه به تبع علم حق به چنين امرى تعلق گرفته است، تابع معلوم (يعنى همان عين ثابت عبد) است.
در فص ابراهيمى نيز با ذكر اين نكته مى‏گويد در برابر عالم دو كشف رخ مى‏دهد، يكى آنكه حق، خود، دليل بر خويش و الوهيت‏خويش است و عالم چيزى جز تجلى حق در صور اعيان ثابت نيست، و دوم آنكه بعضى از ما براى بعضى ديگر ظهور پيدا مى‏كنيم البته در حق و بدين ترتيب به خود معرفت پيدا مى‏كنيم، سپس مى‏افزايد كه به هر دو كشف، آنچه بر ما حكم مى‏شود، سببش خود ما هستيم.
« ... بل نحن نحكم علينا بنا ولكن فيه، و لذلك قال
«فلله الحجة البالغه‏»
يعنى على المحجوبين، اذ قالوا لم فعلت‏بنا كذا و كذا مما لا يوافق اغراضهم، «فيكشف لهم عن ساق‏» و هو الامر الذى كشفه العارفون هنا، فيرون ان الحق ما فعل بهم ما ادعوه انه فعله، و ان ذلك منهم، فانه ما علمهم الا على ما هم عليه، فتدحض حجتهم و تبقى الحجة لله تعالى البالغة.»
در ادامه عبارت فوق، ابن عربى اشكال مقدرى را مطرح مى‏سازد كه اگر آنچه بر ما حكم مى‏شود به موجب خود ما و به مقتضاى عين ثابت ما باشد، پس معنى اين آيه شريفه چه مى‏شود كه حق تعالى فرمود، فلو شاء لهديكم اجمعين؟ پاسخ ابن عربى به اين اشكال چنين است:«لو» حرف امتناع است، پس معلوم مى‏شود كه حق اين مشيت را نفرموده است و آنچه مورد مشيت واقع شده است، همان است كه هست. يعنى حق تعالى آن چيزى را مشيت و اراده فرموده كه معلوم او بوده است; زيرا اراده تابع علم و علم نيز تابع معلوم است و معلوم همان اعيان ثابته اشياء و احوال آنهاست كه ازلا ثابت است; اگر چه به حكم عقل هميشه طرف نقيض آنچه وقوع مى‏يابد نيز ممكن است. بدين ترتيب آنچه در عالم رخ مى‏دهد، از ازل متعين بوده و اين تعين از ناحيه عين ثابت و احوال آن است، نه آنكه جبرى از جانب حق بر عباد تحميل شده باشد. لذا ابن عربى در فتوحات مى‏گويد: حكم نهايتا از آن علم حق است كه بر حق و خلق هردو حكومت مى‏كند و لذا كسى متحكم نيست، بلكه اين ذات هر موجودى است كه در عين ثابت او كتاب و قضاى سابق را تعيين نموده و بر حق و خلق حكم مى‏راند:
«قال رسول الله فى الصحيح عنه:
ان الرجل ليعمل بعمل اهل الجنة فما يبدو للناس حتى ما يبقى بينه و بين الجنة الا بشبر، فيسبق عليه الكتاب فيعمل بعمل اهل النار فيدخل النار، و كذالك قال فى اهل الجنة ثم قال صلى الله عليه وآله و انما الاعمال بالخواتيم و هى على حكم السوابق فلا يقضى الله قضاء الا بما سبق الكتاب به ان يقضى. فعلمه فى الاشياء عين قوله فى تكوينه فما يبدل القول لديه، «فلا حكم لخالق و لا مخلوق الا بما سبق به فهذا موقف السواء الذى يوقف فيه العبد:
اذا كان علم الحق فى الحق يحكم
فيخلقه اجرى فمن يتحكم
وليس بمختار اذا كان هكذا
فكل الى سبق الكتاب مسلم
فما الخوف الا من كتاب تقدمت
له سور فيناو آى و انجم
فلو كان مختار امناه انه
رؤوف رحيم بالعباد و ارحم
بل الانسان على نفسه بصيرة، فانظر ايها الولى الحميم الى ما يحوك فى صدرك و لا تنظر الى العوارض... و ذلك الذى يحوك فى صدرك هو عين تجلى الامر الذى لك و قسمك من الوجود الحق.»
سپس در ادامه بحث چنين مى‏گويد:
«و اعلم ان الله تعالى ما كتب الا ما علم و لا علم الا ما شهد من صور المعلومات على ما هى عليه فى انفسها ما يتغير منها و ما لا يتغير، فيشهدها كلها فى حال عدمها على تنوعات تغييراتها الى ما لا يتناهى فلا يوجدها الا كما هى عليه فى نفسها.»
بنابراين سبق كتاب نسبت‏به هر موجودى بر اساس مشاهده حق از آن موجود در حال عدم و تقرر ثبوتى آن مى‏باشد و بدين ترتيب وجه «فلله الحجة البالغة‏» روشن مى‏گردد.
«فما تم على ما قررناه كتاب يسبق الا باضافة الكتاب الى ما يظهر به ذلك الشى‏ء فى الوجود على ما شهده الحق فى حال عدمه، فهو سبق الكتاب على الحقيقة و الكتاب سبق وجود ذلك الشى‏ء... فمن كان له ذلك علم معنى سبق الكتاب لا يخف سبق الكتاب عليه و انما يخاف نفسه، فانه ما سبق الكتاب عليه و لا العلم الا بحسب ما كان هو عليه من الصورة التى ظهر فى وجوده عليها... و من هنا (ان عقلت) وصف الحق نفسه بان له الحجة البالغة... فانه من المحال ان يتعلق العلم الا بما هو المعلوم عليه فى نفسه فلو احتج احد على الله بان يقول له علمك سبق فى بان اكون على كذا فلم تؤاخذنى، يقول له الحق هل علمتك الا بما انت عليه، فلو كنت على غير ذلك لعلمتك على ما تكون عليه و لذلك قال «حتى نعلم‏» (8) فارجع الى نفسك و انصف فى كلامك، فاذا رجع العبد على نفسه و نظر فى الامر كما ذكرناه علم انه محجوج و ان الحجة لله تعالى عليه. اما سمعته تعالى قال «و ما ظلمهم الله‏» و «ما ظلمناهم‏» و قال «ولكن كانوا انفسهم يظلمون‏» كما قال «ولكن كانوا هم الظالمين‏» يعنى انفسهم. فانهم ما ظهروا لنا حتى علمناهم و هم معدومون الا بما ظهروا به فى الوجود من الاحوال، و العلم تابع للمعلوم ما هو المعلوم تابع للعلم فافهمه.» (9)
آنگاه شيخ معناى تبعيت علم حق از معلوم را توضيح مى‏دهد و فرق آن را با آنچه در فلسفه بعنوان علم انفعالى مصطلح است، بيان مى‏كند:
«و فرق يا اخى بين كون الشى‏ء موجودا فى تقدم العلم وجوده، و بين كونه على هذه‏الصور فى حال عدمه الازلى له. فهو مساوق «للعلم الالهى‏» به و متقدم عليه بالرتبة لانه لذاته اعطاه العلم به.»
ابن عربى در ادامه مى‏افزايد كه دانستن اين نكته در باب تسليم به قضا و قدر كه مقتضاى عين ثابت ماست، امرى بسيار نافع است: «فاعلم ما ذكرناه فانه ينفعك و يقويك فى باب التسليم و التفويض للقضاء و القدر الذى قضاه حالك.»

مساله تكليف و خطاب چه معنايى خواهد داشت؟

با آنچه تا كنون مطرح شد، يعنى اين كه هر موجودى از ازل به حكم عين ثابت‏خويش تعين خاصى دارد و اراده و علم حق نيز به همان تعلق گرفته است و خصوصا با استفاده از عباراتى از ابن عربى از جمله اينكه علم حق هم بر حق و هم بر خلق حكم مى‏راند و علم تابع معلوم است، ديگر تكليف عباد چه توجيهى خواهد داشت؟ زيرا از ازل تعيين يافته است كه فلان عبد، مؤمن و متقى و ديگرى كافر و فاجر باشد.
توجيه ابن عربى چنين است: تكليف و خطاب الهى به لحاظ خود مخاطبان است و الا با تكليف، هيچ امرى بر حق مكشوف نمى‏گردد; زيرا چنانكه در عبارتى از فتوحات (10) آمده است ما نيز مانند ملائكه از ازل مقامى معلوم داشته‏ايم كه تنها براى خودمان در انتهاى حيات و عندالموت روشن مى‏گردد; و همين است وجه تكليف ما:
«و انما ورد الخطاب الالهى بحسب ما تواطا عليه المخاطبون و ما اعطاه النظر العقلى، ما ورد الخطاب على ما يعطيه الكشف. و لذلك كثر المؤمنون و قل العارفون اصحاب الكشوف.
«و ما منا الا له مقام معلوم‏»:
و هو ما كنت‏به فى ثبوتك ظهرت به فى وجودك... فلا تحمد الا فقد و لا تذم الا نفسك ما يبقى للحق الا حمد افاضة الوجود لان ذلك له لا لك. فتعين عليه ما تعين عليك. فالامر منه اليك و منك اليه، غير انك تسمى مكلفا و لا يسمى مكلفا.» (11)
همچنين در فص يعقوبى با توجه به آنكه حق تعالى از ازل مى‏داند كه چه كسى منقاد و چه كسى مخالف و عاصى است، حكمت تكليف عباد چنين توضيح داده شده است كه در واقع خود تكليف عبد به مامور به از جانب خداوند نيز به مقتضاى سؤال عين ثابت عبد است. مثلا عين ثابت عبد، گاه اقتضا مى‏كند كه خداوند از او امرى را طلب كند كه آن را اطاعت نمى‏كند. بدين ترتيب طاعت‏يا معصيت اراده تشريعى حق - كه از آن در اين فص به «امر» تعبير شده است - به حسب اقتضاى اراده تكوينى حق است و اراده تكوينى حق هم تابع علم او و علم او نيز تابع معلوم است. پس معصيت عبد هم مراد حق به اراده تكوينى است. و از همين روى پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: سوره هود مرا پير كرد; زيرا در آن سوره خداوند فرمود: «فاستقم كما امرت‏» و پيامبر نمى‏داند آيا مامور به امرى است كه موافق اراده حق است و لذا واقع مى‏گردد، يا امرى است كه مخالف اراده حق است و واقع نمى‏گردد. (12)
در خصوص اين عبارت، جامى در نقد النصوص چنين آورده است:
«چنانكه وجود عبد، مامور به ايجاد حق است‏سبحانه و تعالى، همچنين وجود فعل مامور به نيز به ايجاد اوست. پس مادام كه امر تكوينى به وجود فعل مامور به تعلق نگيرد، انقياد امر تكليفى از عبد مامور ممتنع است. آرى چيزى را كه به خود موجود نباشد، چون تواند به خود بر معدومى ديگر افاضه وجود كردن و او را از كتم عدم به صحراى وجود آوردن؟ عزيز من «والله خلقكم و ما تعملون‏» مى‏خوان و هستى ذات و فعل خود از حضرت بى چون دان!...
اگر سائلى پرسد كه چه فايده باشد در آن كه حق تعالى بنده را به چيزى امر فرمايد كه «بكن‏» و نخواسته باشد كه آن فعل از وى صادر گردد، جواب گوييم كه تكليف، حالى است از احوال عين ثابته عبد، و عبد را استعدادى خاص است مرتكليف را كه آن استعداد خاص مغاير استعداد فعل مامور به است. پس عين عبد به آن استعداد خاص خويش از حق سبحانه طلب مى‏كند كه:«مرا به چيزى تكليف كن كه در استعداد من مطلقا قبول آن ننهاده باشى.» پس حق سبحانه به آن طلب استعداد خاص، او را به آن تكليف مى‏فرمايد و نمى‏خواهد كه آن مامور به از آن عبد مامور واقع گردد. چرا كه حق تعالى عالم ست‏به آنكه او را در اصل استعداد قبول آن نيست. پس هر آينه وقوع ضد مامور به از وى متوقع باشد و فايده و حكمت در اين تمييز مستعد قبول مامور به باشد از غير مستعد. والله اعلم.» (13)
بدين طريق، خود امر تشريعى نيز به لحاظ تقريرش مشمول مشيت و اراده تكوينى حق قرار مى‏گيرد و جهت آن، اين است كه خود امر كردن حق مربنده را به تكليف نيز به مقتضاى عين ثابت عبد است، اگر چه امتثال آن امر مقتضاى عين ثابت عبد، و در نتيجه متعلق علم و اراده حق تعالى نباشد. همين مطالب را در فص داوودى چنين مى‏يابيم.
« ... و من هنا نعلم ان كل حكم ينفذ اليوم فى العالم انه حكم الله عزوجل. و ان خالف الحكم المقرر فى الظاهر المسمى شرعا، اولا ينفذ حكم، الا لله فى نفس الامر، لان الامر الواقع فى العالم انما هو على حكم المشية الالهية لا على حكم الشرع المقرر و ان كان تقريره من المشية. و لذلك نفذ تقريره خاصة، فان المشية ليست لها فيه الا التقرير لا العمل بما جاء به. فالمشية سلطانها عظيم... فلا يقع فى الوجود شى‏ء و لا يرتفع خارجا عن المشية، فان الامر الالهى اذا خولف هنا بالمسمى معصية، فليس الا الامر بالواسطة لا الامر التكوينى، فما خالف الله احد قط فى جميع ما يفعله من حيث امر المشية، فوقعت المخالفة من حيث امر الواسطة فافهم. (14)
بر اين اساس، آنچه كه وقوع آن حتمى و ناگزير است، همان اراده تكوينى است و آنچه كه بعنوان اراده، تابع علم حق دانسته مى‏شود، نيز همين اراده است. و اين اراده حق كه همان مشيت اوست (15) ، چيزى جز اين نيست كه حق تعالى به سبب آن عين ثابت‏شى‏ء را از تقرر ثبوتى به ظهورش در شيئيت وجودى منتقل مى‏كند. و آنچه كه اراده حق موجب آن است تنها «وجود» شى‏ء است و الا احكام آن تابع عين ثابته خود آن است و حتى افعال عبد قادر مريد نيز كه به وجهى به نيابت از حق انجام مى‏پذيرد در باطن موجب آن، همان عين ثابت عبد و مقتضاى آن است. (16)

قضا و قدر

گفته شد كه ابن عربى تابعيت علم مر معلوم را، و اينكه معلوم همان عين ثابت ازلى اشياء است - كه وقوع هر چيزى در عالم هستى را متعين از ازل مى‏سازد امرى نافع در باب تسليم و تفويض به قضا و قدر مى‏داند. اينك براى روشنتر شدن جايگاه قضا و قدر در بحث جبر و اختيار عباراتى از ابن عربى را مطرح مى‏كنيم.
در آغاز فص «عزيرى‏» قضا و قدر چنين تعريف شده است:
«اعلم ان القضاء حكم الله فى الاشياء، و حكم الله فى الاشياء على حد علمه بها و فيها. و علم الله فى الاشياء على ما اعطته المعلومات مما هى عليه فى نفسها. و القدر توقيت ما هى عليه الاشياء فى عينها من غير مزيد. فما حكم القضاء على الاشياء الا بها. و هذا هو عين سرالقدر «لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد» فلله الحجة البالغة.»
از اين عبارت چنين برداشت مى‏شود كه قضاى الهى نيز تابع معلوم است ; زيرا كه حق به همان چيزى حكم مى‏كند كه به آن علم دارد و علم نيز تابع معلوم است. قدر نيز توقيت همان قضاست; يعنى تفصيل و تدريج‏يافتن قضا. بدين ترتيب قضاى الهى به اشيا چنانكه در عين ثابته‏شان هستند، تعلق مى‏گيرد و اين همان چيزى است كه از آن به «سرالقدر» تعبير مى‏گردد، زيرا قضا باطن قدر است و بر همين اساس است كه لله الحجة البالغة.
در فتوحات مكيه، قضا و قدر، ضمن ذكر مثالى از قاضى متعارف، چنين تعريف شده است:
«فالقضاء امر معقول لا وجود له الا بالمقضى به [كه همان قدر است]، و المقضى به يعينه حال المقضى عليه، و بهذه الجمله يثبت اسم القاضى... فالقضاء مجمل، و المقضى به تفصيل ذلك المجمل، و هو القدر لان القدر توقيت.» (17)
از مجموع دو عبارت اخير چنين بر مى‏آيد كه قدر همان توقيت للمعلوم است و معلوم هم همان عين ثابت است، و بدين لحاظ است كه قضا و علم و اراده همگى تابع قدر يعنى تابع معلوم، تلقى شده‏اند. و بر اين پايه وجه رضا به قضا و ايمان به قدر نيز معلوم مى‏گردد. اين مطلب در فص عزيرى چنين آمده است:
«و قال تعالى فى حق الخلق «و الله فضل بعضكم على بعض فى الرزق، و الرزق منه ما هو روحانى كالعلوم، و حسى كالاغذية، و ما ينزله الحق الا بقدر معلوم، و هو الاستحقاق الذى يطلبه الخلق، فان الله‏» اعطى كل شى‏ء خلقه «فينزل بقدر ما يشاء و ما يشاء الا ما علم فحكم به. و ما علم كما قلناه - الا بما عطاه المعلوم. فالتوقيت فى الاصل للمعلوم و القضاء و العلم و الارادة و المشية تبع للقدر.» (18)
و اما وجه تكليف به رضايت‏به قضا و ايمان به قدر است كه قضاى الهى كه همان حكم الله فى الاشياء است، مرتبه اجمال و منسوب به حق است و چنانكه دانستيم تابع قدر و تابع معلوم است; در حالى كه قدر منسوب به عبد و عين ثابت او و مرحله تفصيل و متبوع مى‏باشد. به همين جهت رضايت‏به خير و شر و ايمان و كفر كه در قدر تحقق مى‏يابد، مكلف به و مطلوب نيست‏بلكه صرفا بايد به آنها ايمان داشت‏بدين معنا كه ايمان داشته باشيم كه خير خير و شر شر است:
ثم لتعلم ان الله تعالى قد امرنا بالرضاء قبل القضاء مطلقا، فعلمنا انه يريد الاجمال فانه اذا فصله حال المقضى عليه بالمقضى به، انقسم الى ما يجوز الرضا به و الى ما لا يجوز، فلما اطلق الرضا به علمنا انه اراد الاجمال، و القدر توقيت الحكم، فكل شى‏ء بقضاء و قدر، اى بحكم موقت; فمن حيث التوقيت المطلق يجب الايمان بالقدر خيره و شره، حلوه و مره، و من حيث التعيين يجب الايمان به، لا الرضا ببعضه. و انما قلنا يجب الايمان به انه شر، كما يجب الايمان بالخير انه خير. فنقول انه يجب الايمان بالشر انه شر و انه ليس الى الله من كونه شرا لا من كونه عين وجود (ان كان الشر امرا وجوديا) فمن حيث وجوده اى وجود عينه هو الى الله و كونه شرا ليس الى الله قال‏صلى الله عليه وآله فى دعائه ربه، و الشر ليس اليك. فالمؤمن ينفى عن الحق ما نفاه عنه... قد تقرر قبل هذا ان القابل له الاثر فى التعيين، ما هو للمعطى. فهو تعالى معطى الخير، و القابل يفصله الى ما يحكم به عليه من خير و شر... و لهذا قال و الخير كله بيديك، و ما حكم به الشر فمن القابل و هو قوله‏صلى الله عليه وآله و الشر ليس اليك.
فان قلت: فهذا المخلوق على قبول الشر هو ممكن فلاى شى‏ء لم يخلقه على قبول الخير فالكل منه
قلنا: قد قدمنا و بينا ان العلم تابع للمعلوم و ما وجد الممكن الا على الحال الذى كان عليه فى حال عدمه من ثبوت و تغيير كان ما كان، و الحق ما علم الا ما هو المعلوم عليه فى حال عدمه الذى اذا ظهر فى الوجود كان بتلك الحال... . (19)
حاصل آنكه قدر بحسب تعريفى كه ابن عربى در آغاز فص عزيرى مى‏آورد، توقيت آن چيزى است كه اشيا در عين ثابته خود بر آن هستند(توقيت ما هى عليه الاشياء فى عينها من غير مزيد) و قضاءحكم الله فى الاشياء است كه چنين و چنان باشند به همان نحوى كه مقدر شده است. و چون قدر چيزى جز توقيت معلوم يا معلوم توقيت‏شده نيست; لذا قدر سابق بر قضا و قضا تابع قدر مى‏گردد و دانستيم كه حق تعالى حكمش درباره اشيا به حسب علم به اشياست و علمش نيز تابع مقتضيات ذ اتى اشياست كه از آن تعبير به اعيان ثابته مى‏گردد. پس قضا و علم و مشيت و اراده همگى تابع معلوم بوده و از اين رو روشن مى‏شود كه طاعت و معصيت عبد و حوزه اختيار و خطاب و تكليف قدر است; زيرا تمام اينها به مقتضاى عين ثابت عبد است. و چون ما موظف به رضاى به قدر نيستيم، گرچه بايد به آن ايمان آوريم، پس در واقع مكلف به رضا در مورد عصيان و كفر عباد نمى‏باشيم اگر چه به حكم حق درباره اشياء مى‏بايست رضايت داشته باشيم. و اين رضاى به قضا به معناى رضا به مقضى به (كفر و عصيان كه همان قدر است) نيست.
بدين سان روشن مى‏شود كه آنچه از آن به «سر القدر» تعبير مى‏شود، همان قضاى الهى و قانون حتمى و مستحكمى است كه بر تمام هستى سيطره و حكومت دارد و كسانى كه واقف به آن باشند، در مورد آن طلب و الحاح نمى‏كنند. (20)
بر اين اساس، ابن عربى قائل است كه شكوى، قادح رضا به قضاى الهى نيست‏بلكه مخل به رضاى به مقضى(قدر) است و اين هم مورد تكليف نيست و اساسا آنچه ضرر و زيان است، مقضى است نه قضا. (21)

نفى توحيد افعالى از نظر ابن عربى

از مجموعه آنچه كه تاكنون مورد بحث قرار گرفت، روشن مى‏گردد كه در فعل و ايجاد، ابن عربى توحيد را به يك معنا نمى‏پذيرد، زيرا احكام و تعينات وجود به اعيان ثابته باز مى‏گردد; در حالى كه تنها وجود آنها به حق تعالى باز مى‏گردد. ابن عربى درباره نفى توحيد افعالى چنين مى‏گويد:
«فمن سال فحاله اوجب عليه السؤال، و السؤال طلب وقوع الاجابة. فانه قال اجيب دعوة الداع اذا دعان «و الاجابة اثر فى المجيب اقتضاء السؤال. فمن سال (خلق) اثر و من اجاب (حق) تاثر فالحق آمر اقتضى له ذلك حال المامور، و الخلق داع اقتضاه حال المدعو حق... فحال المامور جعل للامر ان يكون منه الامر، و حال المدعو جعل للداعى ان يكون منه الدعاء و كل واحد فحاله اقتضى ان يكون آمرا و داعيا، فالدعاء و الامر نتيجة بين مقدمتين هما حال الداعى و المدعو و الامر و المامور، فزالت الوحدة بان الاشتراك.» حتى در اينجا ابن عربى توحيد در فعل را حقيقتا منسوب به عين ممكن مى‏داند: فالتوحيد الحق انما هو لمن اعطى العلم للعالم و الحكم للحاكم و القضاء للقاضى. و ليس الاعين الممكن و هو الخلق فى حال عدمه و وجوده... فلا يجيب المرجح الا عن سؤال و لا سؤال الا عن حال و لا حال الا عن ترجيح و لا ترجيح الا من مرجح و لا مرجح الا من قابل للترجيح و هو الممكن، و الممكن اصل ظهور هذه الاحكام كلها، فهو المعطى جميع الاسماء و الاحكام و قبول المحكوم عليه بذلك و المسمى، فما ظهر امر الا نتيجة عن مقدمتين، فللحق التوحيد فى وجود العين، و له الايجاد بالاشتراك منه و من القابل، فله من عينه وجوب الوجود لنفسه فهو واحد و له الايجاد من حيث نفسه و قبول الممكن فليس بواحد فى الايجاد.» (22) همچنين ضمن بيان ديدگاه خويش درباره مساله جبر و اختيار، ديدگاههاى ديگران را نيز متذكر شده مى‏افزايد كه همگى اصل اشتراك حق و خلق را در افعال عبد بنحوى پذيرفته‏اند. (23) اين اشتراك مى‏تواند بعنوان نگرش ابن‏عربى در مساله امر بين الامرين تلقى گردد:
... كما نلحق نحن من الافعال ما قبح منا مما لا يوافق الاغراض و لا يلائم الطبع الينا مع علمنا ان الكل من عندالله، ولكن لما تعلق به لسان الذم قدينا ما ينسب الى الحق من ذلك بنفوسنا ادبا مع الله، و ما كان من خير و حسن رفعنا نفوسنا من الطريق و اضفنا ذلك الى الله حتى يكون هو المحمود ادبا مع الله و حقيقة. فانه لله بلا شك مع ما فيه من رائحة الاشتراك بالخبر الالهى فى قوله و الله خلقكم و ما تعملون و قوله ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سئية فمن نفسك، و قال قل كل من عندالله فاضاف العمل وقتا الينا و وقتا اليه، فلهذا قلنا فيه رائحة اشتراك. قال تعالى: لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت فاضاف الكل الينا، و قال: فالهمها فجورها و تقويها، فله الالهام فينا و لنا العمل بما الهم، و قال: كلانمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك، فقد يكون عطاؤه الالهام و قد يكون خلق العمل. فهذه مسالة لا يتخلص فيها توحيد اصلا لا من جهة الكشف و لا من جهة الخبر. فالامر الصحيح فى ذلك انه مربوط بين حق و خلق غير مخلص لاحد الجانبين، فانه اعلى ما يكون من النسب الالهية ان يكون الحق تعالى هو عين الوجود الذى استفادته الممكنات فما ثم الا وجود عين الحق لا غيره، و التغييرات الظاهرة فى هذه العى احكام اعيان الممكنات. فلو لا العين ما ظهر الحكم و لو لا الممكن ما ظهر التغيير فلا بد فى الافعال من حق و خلق. و فى مذهب بعض العامة ان العبد محل ظهور افعال الله و موضع جريانها فلا يشهدها الحس الا من الاكوان و لا تشهدها بصيرتهم الا من الله من وراء حجاب هذا الذى ظهرت على يديه المريد لها المختار فيها، فهو لها مكتسب باختياره و هذا مذهب الاشاعرة. و مذهب بعض العامة ايضا ان الفعل للعبد حقيقة و مع هذا فربط الفعل عندهم بين الحق و الخلق لا يزول. فان هولاء ايضا يقولون ان القدرة الحادثة فى العبد التى يكون بها هذا الفعل من الفاعل ان الله خلق له القدرة عليها فما يخلص الفعل للعبد الا بما خلق الله فيه من القدرة عليه فما زال الاشتراك و هذا مذهب اهل الاعتزال. فهؤلاء ثلاثة اصناف اصحابنا و الاشاعرة و المعتزلة، مازال منهم وقوع الاشتراك. و هكذا ايضا حكم مثبتى العلل (24) لا يتخلص لهم اثبات المعلول لعلته التى هى معلولة لعلة اخرى فوقها الى ان ينتهوا الى الحق فى ذلك، الواجب الوجود لذاته الذى هو عند هم علة العلل. فلو لا علة العلل ما كان معلول عن علة، اذ كل علة دون علة العلل معلولة. فالاشتراك ما ارتفع على مذهب هؤلاء و اما ماعدا هؤلاء الاصناف من الطبيعيين و الدهريين فغاية ما يؤول اليه امرهم ان الذى يقول فيه انه الا له تقول الدهرية فيه انه الدهر و الطبيعيون انه الطبيعة. و هم لا يخلصون الفعل الظاهر منا دون ان يضيفوا ذلك الى الطبيعة من اصاب الدهر فما زال وجود الاشتراك فى كل نحلة و ملة. (25)
بدين ترتيب ديدگاه محى الدين‏بن عربى در مساله جبر و اختيار بخوبى واضح مى‏گردد.
او اختيار عبد را بعنوان يكى از ويژگيها و احكام عين ثابت عبد حفظ كرده و در عين حال وجود عبد و فعل او هر دو را منسوب به حق مى‏داند. اما نكته‏اى كه بايد روشن گردد، چگونگى رابطه اعيان ثابته با اسماء و صفات الهى است.

رابطه اعيان ثابته با اسماء و صفات الهى

آنچه در تعليمات عرفان نظرى متداول است، اين است كه حق تعالى داراى دو فيض است: فيض اول كه فيض اقدس است و همان تجلى ذات به ذات است كه از آن تعبير به حضرت علمى نيز مى‏شود. در اين فيض، حق به موجب علم به ذات خود علم به جميع اعيان پيدا مى‏كند، و اعيان چيزى جز لوازم اسماء و صفات الهى، و اسماء و صفات الهى چيزى جز لوازم ذات حق تعالى نيستند. بنابراين همانگونه كه جامى در نقد النصوص به اين مطلب تصريح مى‏كند، اعيان و استعدادات اصليه اشياء در همان علم حق و با همان تجلى اول ثبوت مى‏يابند:
«فالاعيان الثابتة هى الصور الاسمائية المتعينة فى الحضرة العلمية و تلك الصور فائضة من الذات الالهيه بالفيض الاقدس و التجى الاول بواسطة الحب الذاتى و طلب مفاتيح الغيب - التى لا يعلمها الا هو - ظهورها و كمالها، فان الفيض الالهى ينقسم الى الفيض الاقدس و الفيض المقدس و بالاول تحصل تلك الاعيان و استعدادتها الاصلية فى العلم، و بالثانى تحصل تلك‏الاعيان فى الخارج مع لوازمها و توابعها. (26)
عبارت ديگرى از نقد النصوص اين نكته را روشنتر بيان مى‏كند. (27)
حضرت ذوالجلال و الاكرام جواد على الاطلاق و فياض على الدوام است. نخست‏به حسب فيض اقدس به صور استعدادات و قابليات تجلى فرمود، و خود را در مرتبه علم، به رنگ همه اعيان بنمود. پس از آن به فيض مقدس اعيان را على قدر استعداداتهم خلعت وجود بخشيد و لباس هستى پوشانيد; «فالقابل لا يكون الا من فيضه الاقدس و المقبول الا من فيضه المقدس.»
آن يكى جودش گدا آرد پديد
و ان دگر بخشد گدايان را مزيد
بر اين اساس، بايد بررسى كرد كه چون در نگرش عرفانى ابن عربى، اختيار و افعال عبد نيز بمانند ساير خصايص او به عين ثابت او منسوب مى‏گردد، با توجه به آن كه عين ثابت او و استعدادات ذاتيه آن همگى از تجلى اول كه تجلى حبى ذاتى حق (فيض اقدس) مى‏باشد، نشات مى‏گيرد، چگونه از براى عبد اختيارى باقى خواهد ماند؟ زيرا از يك سو اعيان ثابته مجعول تلقى نمى‏گردند و از سوى ديگر لوازم اسماء و صفات الهى به حساب مى‏آيند. حال اگر به اين نكته كه علم حق به خود، عين علمش به عالم (اشياء) است، توجه نماييم، اين اشكال بسى واضحتر مى‏شود. به عبارت ديگر با كنار هم گذاردن اين مقدمات كه:
الف) علم تابع معلوم است.
ب) علم حق به خود عين علمش به اشياء است.
ج) علم و عالم و معلوم يكى است.
نتيجه اين خواهد شد كه: علم حق تابع ذات اوست(اى ذاته المعلومة له) پس مقتضيات و استعدادات اعيان ثابته نيز بالمال به ذات حق برمى‏گردد. اما اينكه علم حق به خود، عين علمش به عالم است، چنانچه محل شبهه قرار گيرد (28) ، مى‏توان از عبارت ذيل نظر او را در اين باره بدست آورد:
مسالة: سالنى وارد الوقت عن اطلاق الاختراع على الحق تعالى، فقلت له:
علم الحق بنفسه عين علمه بالعالم او لم يزل العالم مشهودا له تعالى و ان اتصف بالعدم و لم يكن العالم مشهودا لنفسه اذ لم يكن موجودا، و هذا بحر هلك فيه الناظرون الذين عدموا الكشف، و بنسبة لم تزل موجوده، فعلمه لم يزل موجودا و علمه بنفسه علمه بالعالم، فعلمه بالعالم لم يزل موجودا، فعلم العالم فى حال عدمه، و اوجده على صورته فى علمه، و سياتى بيان هذا فى آخر الكتاب (29) و هو سر القدرالذى خفى على الكثر المحققين. (30) و يا در همان جلد از فتوحات آمده است: و مما يدلك على ان علمه سبحانه بالاشياء ليس زائدا على ذاته، بل ذاته هى المتعلقة من كونهما علما بالمعلومات على ما هى المعلومات عليه، خلافا لبعض النظار فان ذلك يؤدى الى نقص الذات عن درجة الكمال و يؤدى الى ان تكون الذات قد حكم عليها امر زائد اوجب لها ذلك الزائد حكما يقتضيه، و يبطل كون الذات تفعل ما تشاء و تختار لا اله الا هو العزيز الحكيم. (31)
حاصل آنكه در بينش عرفانى اختيار در قلمرو قدر، و به عنوان يكى از ويژگيهاى عين ثابت عبد و از استعدادات آن تلقى مى‏گردد، اما از آنجا كه خود اعيان ثابته لوازم اسماء و صفات حق مى‏باشند، در نهايت همه چيز به حق منسوب است، و وجه قل كل من عندالله نيز همين مى‏باشد. و اين يك نحوه جبر است، اما نه به معناى اشعرى آن. لذا مرحوم جلال الدين همايى در رساله‏اى كه در جبر و اختيار از ديدگاه مولوى نوشته است، مى‏گويد: «اما از نظر تحقيق و كشف و شهود عرفانى كه همه موجودات امكانى را ظل وجود و پرتو ذات حق و مظهر اسماء و صفات الهى ببينند، و حقيقت
«كل شى‏ء هالك الا وجهه‏»
را به عيان مشاهده كنند، و همچنين، با منطق كسانى كه قضيه وحدت وجود و توحيد حقيقى صفات و افعال واجب را پذيرفته و آن را به درجه «عين اليقين‏» و «حق اليقين‏» دريافته باشند، ديگر از هستى مستعار و نمودار اختيار بشر اثرى نيست; بلكه هرچه هست اثر حق و فعل حق است... شايد بر اساس همين نظر بعضى عرفا مى‏گويند كه جبر و اختيار بسته به احوال سالك است، يعنى در مرحله نخستين كه مبادى سير و سلوك باشد، «قدرى‏» است كه همه افعال را اختيارى صرف مى‏بيند و اثرى از فعل حق مشاهده نمى‏كند، چون از اين وادى گذشت، به مقام «امر بين الامرين‏» مى‏رسد... در آخر كار جبرى مى‏شود، يعنى چيزى جز جلوه حق و فعل حق نمى‏بيند.» (32)

منابع

- دو رساله در فلسفه اسلامى: جلال الدين همايى
- الفتوحات المكيه: ابن العربى
- فصوص الحكم: ابن العربى

پى‏نوشت‏ها:

1) فصوص الحكم، ابن العربى، «فص هودى‏»، ص 107
2) همان ماخذ، ص 108
3) همان ماخذ، ص 112
4) الفتوحات المكيه، ابن العربى، ج 2، ص 57
5) فصوص الحكم، ص 55
6) همان منبع، «فص ابراهيمى‏»، ص 81
7) فصوص الحكم، فص يعقوبى، ص 95-96
8) اشاره است‏به آيه كريمه: و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم و الصابرين و نبلو اخباركم.
9) الفتوحات المكيه، ج 4، ص 15-16
10) همان منبع، ج 1، ص 258-259
11) فصوص الحكم، «فص ابراهيمى‏»، ص 83
12) همان منبع، «فص يعقوبى‏»، ص 98-99
13) نقد النصوص، ص 176
14) فصوص الحكم، «فص داوودى‏»، ص 165
15) همان منبع، «فص لقمانى‏»، ص 187
16) ر.ك: الفتوحات المكيه، ج 3، ص 281
17) همان منبع، ج 4، ص 17
18) همان منبع، ج 4، ص 18
19) فصوص الحكم، ص 132; نيز بنگريد به: ص‏60 و 61 و 97
20) ر.ك: فصوص الحكم، «فص ايوبى‏»، ص‏174
21) الفتوحات المكية، ج 4، ص 17
22) همان منبع
23) همان منبع، ج 3، ص 211-212
24) منظور حكما هستند.
25) نقد النصوص، ص 42 ; ر.ك: ص 44-45 وصل
26) همان منبع، ص 118
27) اما از دو مقدمه ديگر واضع است كه مقدمه الف از مباحث قبل دانسته شد، و مقدمه ج نيز در علم ذات امرى مسلم و متفق عليه است.
28) الفتوحات المكية، ص 211-212
29) دو رساله در فلسفه اسلامى، جلال الدين همايى، ص 84-86
30) منظور همان مطلبى است كه در جلد 1، ص‏258-259 آورده است .
31) الفتوحات المكيه، ج 1، ص 90-91
32) همان منبع، ص 257-259
جمعه 21 مهر 1391  6:52 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اختيار و مشيت در قرآن

اختيار و مشيت در قرآن

خليل منصوري

انسان مختار با اين همه از جهاتي بيروني و دروني با محدوديت هاي شديدي رو به رو است و نمي توان پذيرفت كه انسان فاعل ما يشاء است و هر چه را خواهد بتواند انجام دهد و يا هر اراده اي كه كرده است را به فعليت در آورد.
در نگرش توحيدي ، خداوند هستي هست كه همه چيز به او بر مي گردد و هيچ چيز از دايره قدرت و شاهي و حكومت او بيرون نيست. اگر بپذيريم كه انسان مختار محض است و هر چه را خواست و اراده كرد به دست مي آورد و هر چه را خواست ايجاد مي كند، موردي يافته شده است كه در آن جا اراده و خواست الهي نافذ نيست و بيرون از دايره حكومت و قدرت اوست؛ در حالي كه چنين بينشي به معناي شرك و بيرون رفتن از توحيد است. توحيد در انديشه و بينش شيعي فراگير و در برگيرنده همه مراتب از توحيد ذات گرفته تا توحيد عبادي تا توحيد افعالي مي باشد. از اين رو نمي توان به توحيد افعالي اعتقاد و باور داشت و در همان حال نيز به اختيار صرف و محض انسان باور داشت.
از سوي ديگر انسان مجبور محض نيست و نمي تواند باشد ؛ زيرا در اين صورت نتيجه جبري بودن ، چيزي جز لغويت تكليف و مساله پاداش و جزا نخواهد بود. از سوي وجود اين كنم و يا آن كنم كه مساله انتخاب و امكان آزادي در عمل و رفتار است خود مي نماياند كه انسان موجودي مختار است و دست كم ميان امور متفاوت دست به انتخاب و گزينش مي زند.
بنابراين مساله اختيار و انتخاب و آزادي در انسان از سويي و مساله توحيد در ابعاد ذات و عبادت و افعال از سوي ديگر موجب مي شود تا به اين نتيجه برسيم نظام آفرينش بر "امر بين الامرين و منزلة بين المنرلتين" يعني امري ميان جبر و اختيار قرار گرفته و نهادينه شده است. از اين رو تنها مي توان به اين باور رسيد كه مشيت و اراده و اختيار انسان در طول اراده و مشيت الهي است. به سخني ديگر خداوند در انسان قوت و نيروي قرار داده است تا با به كارگيري از آن عمل كند. اين قدرت در انسان به جهاتي محدود است و نمي تواند فراتر از ظرفيت هاي وجودي خود و دنيا باشد. اموري است كه دنيا ظرفيت آن را ندارد تا آن را برتابد و امكان وقوعي و يا تحقق آن فراهم نيست مانند بالابردن همزمان دو پا ؛ زيرا اين به معناي تاثير گذاري نيروي جاذبه و افتادن بر زمين است. بنابراين نيروي جاذبه زمين به عنوان يك محدود ساز عمل مي كند و اختيار تام و تمام را از انسان مي گيرد. قوانين طبيعي دنيا اقتضاءاتي دارد كه اين اقتضاءات به معناي محدودكننده مي باشند. اختيار انسان اين گونه محدود مي شود و حق انتخاب و آزادي در عمل نيز به تبع آن محودد مي شود.
البته از آن جايي كه هيچ چيز از دايره مشيت و اراده الهي و قدرت و حكومت او بيرون نيست ، قانون و طبيعت دنيا به عنوان بازدارنده در برابر قدرت الهي عمل نمي كند و اين گونه نيست كه خداوند گرفتارجبر قوانين شود و نتواند و يا امكان آن وجود نداشته باشد عملي را بيرون از قوانين انجام دهد، زيرا اين مطلب به معناي ناتواني خداوند و محدوديت ساز عمل خواهد كرد. اين گونه است كه مشيت و اراده الهي مي تواند بيرون از دايره قوانين دنيايي و طبيعت عمل كند هر چند كه اين مساله يا اتفاق نمي افتد و يا اگر صورت واقع به خود گيرد بسيار محدود خواهد بود.
توحيد افعالي به انسان اين را مي فهماند كه مشيت و اراده و اختيار او به گونه اي نيست كه بيرون از اراده و مشيت الهي باشد. از اين رو اگر بخواهد كار و عملي را انجام دهد بايد با تكيه و تاكيد بر مشيت و اراده الهي و در آن چارچوب باشد.
خداوند در قرآن به پيامبر و مومنان دستور مي دهد و مي آموزد كه چگونه بيانديشند و چگونه عمل و رفتار كنند؛ زيرا انديشه ، بينش و نگرش در عمل و رفتار انسان تاثير مستقيمي دارد. در سوره كهف به اين مساله توجه مي دهد كه انسان نه تنها در مراتب انديشه ، بينش ، نگرش و عمل مي بايست توحيدي افعالي را مراعات كند و به آن باور داشته باشد بلكه مي بايست به شكل قولي بر خود و ديگران بباوراند كه نظام آفرينش اين گونه است و بيرون رفتن از اين دايره چه تبعات و پيامدهاي سوئي را به دنبال خواهد داشت. در آيه 23 و 24 سوره كهف به پيامبرش (ص) خطاب كرده و مي فرمايد: و لا تقولن لشي اني فاعل غدا الا ان يشاء الله واذكر ربك اذا نيست و قل عسي ان يهدين ربي لاقرب من هذا رشدا؛ نبايد درباره كاري كه مي خواهي فردا انجام دهي بگويي كه من آن را انجام مي دهم مگر آن كه خدا بخواهد و خدا را هنگامي كه فراموش كردي ياد كن و بگو شايد ( و اميد است ) كه پروردگارم مرا به كوتاه ترين راه رشد هدايت و رهنمون سازد.
در اين آيه سخن از اين است كه هر اراده اي كه انسان مي كند مي بايست متوجه اراده و مشيت الهي باشد ، زيرا اراده و مشيت او فراتر و برتر از اراده و خواسته انسان است . اگر هم بخواهد كاري را انجام دهد به اين باور نيز رسيده باشد كه راه نزديك تر و سودمندتري نيز وجود دارد كه او بدان آگاه نيست پس از خدا بخواهد تا آن راه نزديك رشد آور و سود آور و كوتاه را به نشان دهد. اگر امري است كه گمان مي كند كه نمي توان انجام داد به اين باور رسيده باشد كه آن چيز بيرون از توان و اراده الهي نيست و خداوند مي تواند راه و مرفقي را نشان دهد تا به مقصد برسي . اين به معناي آن است كه مشيت الهي برتر از مشيت انسان و خواسته او فراتر هر خواسته اي است و ناديده گرفتن اين قدرت ماورايي و مشيت او مي تواند آثار زيانباري به دنبال داشته باشد كه كم ترين آن اين است كه نتواند كاري را انجام دهد و خوار و ذليل و سر افكنده گردد ؛ زيرا آن كار يا بيرون از چارچوب قوانين طبيعت بوده است و يا با اراده و انتخاب افراد ديگري در تضاد قرار مي گيرد و يا به هر علت ديگري امكان تحقق خارجي نمي يابد. از اين رو بهتر آن است كه در همان زمان ياد خدا باشد تا خدا راهي در پيش پا او قرار دهد و او را به مقصد از راه كوتاه و استوار و مفيد برساند.
آيه ديگري كه به اين مساله در همين سوره مي پردازد آيه 39 مي فرمايد: ولولا اذ دخلت جنتك قلت ما شاءالله لا قوه الا بالله . اين آيه بيان مي دارد كه هرگاه به نعمتي دست يافتيد سپاسگزار باشيد و به زبان اين مطلب را به دل القا كنيد كه هر چه خدا خواست همان است و همه قوت و نيرو از آن اوست و جز او كسي نيروي ندارد. به اين معنا كه مشيت الهي است كه اين نعمت را در اختيار من گذاشته است و اين كه علم و دانش و توان من نبوده است كه به آن رسيده باشم . اگر خدا خواست و اراده كرد اين نصيب من مي شود و از آن بهره مند مي گردم و گرنه همان گونه كه آمده است مي رود و هيچ سودي نمي برم. در اين جا نيز سخن از قدرت الهي است كه هيچ چيز حتي قوانين طبيعت بيرون از دايره قدرت او نيست و اين گونه نيست كه چون بايد اين عمل فلان نتيجه را بايد بدهد ، به حتم چنين خواهد بود، بلكه ممكن است كه اراده الهي طور ديگري باشد و به چيز ديگري تعلق گيرد. پس مي تواند اين نعمت را به نقمت تبديل سازد و چيز نيز بيرون از دايره قدرت او نيست.
تاكيد زباني به ماشاءالله و يا انشاء الله به معناي پذيرش انديشه مشيت فراتر و برتر الهي و قدرت او بر همه هستي است و اين كه نبايد خود را مستقل از او ببينم و جهان و قوانين آن را حاكم بر اراده و قدرت او به تصور آوريم.
در بينش شيعي ، انسان نه مختار محض است و نه مجبور صرف؛ بلكه با وجود مختار بودن گرفتار محدوديت هايي است كه در اصطلاح جبر ناميده مي شود. اختيار به انسان اين امكان را مي دهد كه بتواند در ميان چيزها دست به انتخاب بزند و از آزادي عمل برخوردار گردد. بنابراين ريشه آزادي و انتخاب را بايد در مساله مختار بودن انسان جست. چنان كه از اين مطلب دانسته شد كه انتخاب و آزادي دو مساله ديگري غير از اختيار مي باشند و نمي توان آن دو را با اختيار يكي دانست؛ زيرا گاه انسان مختار است ولي داراي حق انتخاب نيست مانند مواردي كه دو چيز وجود ندارد تا بتواند دست به انتخاب و گزينش بزند؛ از اين رو تا شرايط و مقتضيات انتخاب فراهم نباشد امكان انتخاب نيز فراهم نخواهد بود. بسيار ديده شده است كه انسان با وجود اختيار و مختار بودن به جهت فقدان شرايط و مقتضيات انتخاب نتوانسته از حق انتخاب بهره مند شود با آن كه اين محدوديت هاي پديد آمده براي انتخاب موجب نمي شود تا انسان از مختار بودن بيرون رود. مساله آزادي نيز اين گونه است ؛ زيرا با آن كه انسان مختار است و حق انتخاب دارد ولي شرايط براي آزادي انتخاب وجود ندارد؛ به اين معنا كه دو چيز و يا دو راه در برابر انسان است و انسان از امكان انتخاب برخوردار مي باشد ولي اموري موجب مي شود تا نتواند آزادانه از حق انتخاب خود بهره مند شود و ناچار مي بايست به اكراه و يا اجبار بيروني و يا دورني تنها يكي را انتخاب كند با آن كه مي تواند و مختار است كه آن ديگري را برگزيند ولي پيامدهاي نابهنجار دروني و يا بيروني موجب مي شود كه از دو فرض تنها بتواند يكي را برگزيند. در اين جا هم اختيار وجود دارد و هم دو راه پيش روي فرد است ولي شخص تنها مي تواند يكي را برگزيند. كاربرد گزينش و انتخاب شايد در اين مورد همراه با تسامح باشد ولي اين به معناي آن نيست كه حق انتخاب از او سلب شده است بلكه تنها حق آزادي از او گرفته شده است و او با تمام اختيار مي تواند انتخاب كند ولي آزاد نيست كه هر كدام را كه بخواهد برگزيند. البته به نظر مي رسد كه نتوان ميان حق آزادي و حق انتخاب تفكيك روشني را نشان داد و ردگيري كرد.

جمعه 21 مهر 1391  6:52 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

الجبر و الاختیار فی القرآن الکریم

الجبر و الاختیار فی القرآن الکریم

زین العابدین البکری
المقدمة :

سنتناول فی هذا البحث موضوع الجبر والاختیار علی منهجة التفسیر الموضوعی التی سار علیها الشهید آیة اللّه‏ العظمی السیّد محمدباقر الصدر قدس‏سره .
وقد عنی رحمه‏الله بالتفسیر الموضوعی مایشتمل علی مجموع أمرین :
الأوّل : اختیار الموضوعات من الساحة الخارجیة وعرضها علی القرآن الکریم ، و ذلک من قبیل موضوعات الحیاة الاجتماعیة أو العقائدیة أو الکونیة التی یدرسها المفسر من أجل اکتشاف النظریة القرآنیة حیالها ، بتحدید موقف نظری للقرآن الکریم من تلک المواضیع ، کمحاولة معرفة عقیدة التوحید فی القرآن الکریم ، أو النبوّة فی القرآن ، أو المذهب الاقتصادی فی القرآن ، أو الجبر والاختیار فی القرآن ، وهذا الأخیر هو الذی سنبدأ به فی دراستنا خلال هذا المنهج التفسیری .
وحیث إن الجبر والاختیار کموضوع قد اُشبع بحثا فی إطار علم الکلام ، وتبلور بهیئة نظریة معینة ومحددة المعالم ، فانّ ما ینبغی فعله هو محاولة معرفة الموقف النظری للقرآن الکریم من هذه النظریة ، أیّ اکتشاف موقف القرآن الکریم من النظریة المطروحة حول موضوع الجبر والاختیار من خلال عرضها علی القرآن الکریم و استلهام نصوصه فی عملیة حوار و استنطاق یقوم بها المفسر مع القرآن ، فالقرآن و کما قال عنه أمیر المؤمنین علیه‏السلام : « ذلک القرآن فاستنطقوه ولن ینطق ولکن اخبرکم عنه ، الا إنّ فیه علم ما یأتی والحدیث عن الماضی ودواء دائکم ونظم ما بینکم »(1) .
فالنتیجة التی ننتهی إلیها : أنّ الأمر الأوّل الذی یمتاز به منهج التفسیر الموضوعی أن یبدأ المفسر من الموضوع الذی هو واقع خارجی وینتهی الی القرآن الکریم ، وهذا هو عکس التفسیر التجزیئی الذی یبدأ من القرآن و ینتهی الی القرآن ، فلیس فی هذا التفسیر حرکة من الواقع الی القرآن ومن القرآن الی الواقع ، وإ نّما یبدأ بالقرآن و ینتهی بالقرآن أیضا ، ویکون دور المفسر فیه دورا سلبیا ، لأنّ استجابته للقرآن لاتتعدی مجرد الاستماع و الاستفهام ، بینما دور المفسر فی التفسیر الموضوعی یکون دورا إیجابیا ، لأنه یبدأ من واقع الحیاة مستوعبا ما أثارته النظریات البشریة من فکر إنسانی ومشاکل وحلول واسئلة و نقاط فراغ فیطرح کل ذلک علی النص القرآنی لیبدأ معه الحوار بطریقة السؤال والجواب ، فهذه استجابة فعالة وتوظیف هادف للنص القرآنی فی سبیل الکشف عن حقیقة من حقائق الحیاة الکبری .
الثانی : اختیار مجموعة من الآیات تشترک فی مدلولاتها حول موضوع معین کموضوع الجبر والاختیار ، فیقوم المفسر بعملیة توحید بین مدلولاتها من أجل استخراج نظریة قرآنیة شاملة بالنسبة للموضوع المراد تفسیره علی أساس المنهج الموضوعی ، وهذا بخلاف المنهج التجزیئی الذی ینتقل فی التفسیر من آیة الی اُخری دون النظر الی اختلاف مدلولاتها حول موضوع معین ، فالأصل فیه هو تفسیر النص بقطع النظر عن الموضوعات الخارجیة .
فعلی أساس هذین الأمرین یتقوّم المنهج الموضوعی فی التفسیر ، وقد أفاض السیّد الشهید فی بیانه و شرحه(2) .
وعلی أساس هذا المنهج من التفسیر نتناول موضوع ( الجبر والاختیار ) ، وسیکون بحثنا فیه متناولاً لثلاثة عناوین رئیسة :
الأوّل : بحث الجبر والتفویض وعرض النظریات المطروحة فی ذلک علی القرآن الکریم ، واستنتاج النظریّة القرآنیّة فی ذلک ، وهی نظریة ( الاختیار ) لا بالمعنی الذی یطابق القول بالتفویض بل بمعنی ( الأمر بین الأمرین ) کما سیأتی توضیحه .
والثانی : بحث التوحید الأفعالی فی ضوء فکرة الاختیار .
والثالث : توضیح البعد الأخلاقی لفکرة الاختیار .

معنی الجبر :

یعتقد الجبریون ـ وهم الأشاعرة ـ بأنّ الإنسان لیس مختارا فی أفعاله ، بل ان أفعال الإنسان منسوبة الی اللّه‏ تعالی ، ولیست الی الإنسان نفسه ، ذلک علی أساس ما یراه أصحاب هذا القول من إنکار وجود أیّ مؤثّر فی الوجود ما سوی اللّه‏ تعالی ، فکما أنّ ذات الإنسان مخلوقة للّه‏ تعالی فکذلک فعله ، فلا خالق إلاّ اللّه‏ تعالی ، ولا مؤثّر فی الکون إلاّ هو سبحانه ، والقول بنسبة الأفعال الی الإنسان یسوق الی الشرک ویتنافی مع فکرة التوحید فی الخلق .
لکن هذا المعتقد وان حفظ القول بفکرة التوحید فی الخالقیة إلاّ انه یعجز عن تبریر معاقبة المسیئین وإثابة المحسنین رغم کونهم مجبرین علی أفعالهم السیئة والحسنة ، ویشکّل طعنا بفکرة العدل الإلهی . بل لو قلنا بفکرة الجبر لایبقی أیّ معنیً للتکلیف والأوامر والنواهی الشرعیة .

معنی التفویض :

ویری أصحاب القول بالتفویض ـ وهم مشهور المعتزلة ـ أنّ أفعال العباد واقعة بقدرة منهم وحدهم علی سبیل الاستقلال بلا إیجاب ، بل بالاختیار ، بأن خلق اللّه‏ العباد وأقدرهم علی أفعالهم وفوّض إلیهم الاختیار ، فهم مستقلون بایجاد أفعالهم علی وفق مشیئتهم ، فأمرهم بالطاعة ونهاهم عن المعصیة . وبهذا سلم مبدأ العدل الإلهی فی ثواب المحسنین وعقاب المسیئین من أیّ مطعن ، ونزّه الحق تعالی عن الشرور و القبائح ، وأصبح للأوامر والنواهی الشرعیة معنیً معقول . . .
لکن ممّا یؤاخذ علی أصحاب هذا القول : أنّ فی قولهم تغافلاً عن مبدأ التوحید الأفعالی حین رأوا استقلالیة أفعال الإنسان عن إرادة اللّه‏ تعالی .

النظریة القرآنیة :

وتوجد فی القرآن الکریم طائفتان من الآیات المبارکات : إحداهما یتمسک بها من یری القول بالجبر ، والاُخری یتمسک بها من یری القول بالاختیار .
وأمّا الطائفة الاُولی : فأذکر منها أبرز آیتین قد یفهم منها القول بالجبر وهما :
الاُولی : قوله تعالی : « فَلَمْ تقتلوهم ولکن اللّه‏ قتلهم وما رمیت إذ رمیت ولکن اللّه‏ رمی . . . »(1) .
الثانیة : قوله تعالی : « إنّ هذه تذکرة فمن شاء اتخذ الی ربه سبیلاً وما تشاؤون إلاّ أن یشاء اللّه‏ إنّ اللّه‏ کان علیما حکیما »(2) .
وأمّا الطائفة الثانیة فتتمثل فی جمیع الآیات التی ورد فیها ثواب أو عقاب ، إذ قد یدعی دلالتها علی الاختیار بتقریب : أنه لولا کون الإنسان مختارا فی فعله لما کان هناک معنیً للثواب أو للعقاب علی فعله .
ولعل ابرز آیة وردت فی القرآن الکریم تدلّ علی الاختیار هی قوله تعالی فی سورة الحجّ : « ومن الناس من یجادلُ فی اللّه‏ بغیرِ علمٍ ولا هدیً ولا کتابٍ منیرٍ ثانی عطفهِ لیُضِلَّ عن سبیل اللّه‏ِ لهُ فی الدنیا خزیٌ ونذیقه یومَ القیامةِ عذاب الحریقِ ذلک بما قدّمت یداک وأنّ اللّه‏ لیس بظلامٍ للعبیدِ »(1) .
وکذا فی سورة الانفال ، قال تعالی : « ولو تری إذ یتوفی الذین کفروا الملائکة یضربون وجوههم وأدبارهم وذوقوا عذاب الحریقِ ذلک بما قدّمتْ أیدیکم وأنّ اللّه‏ لیس بظلامٍ للعبیدٍ »(2) .
وورد ـ أیضا ـ نفس المضمون فی سورة آل عمران فی قوله تعالی : « لقد سمع اللّه‏ قول الذین قالوا إنّ اللّه‏ فقیر ونحن أغنیاءُ سنکتب ما قالوا وقتلهم الأنبیاء بغیر حقٍ ونقول ذوقوا عذاب الحریقِ ذلک بما قدّمتْ أیدیکم وأنَّ اللّه‏ لیس بظلامٍ للعبیدِ »(3) ، وکذلک فی الآیة : « ونفسٍ وما سواها فألهمها فجورها وتقواها »(4) ، والآیة : « إنا هدیناه السبیل إمّا شاکرا وإمّا کفورا »(5) .
ولدی علمائنا منهجان فی مقام استخلاص المفهوم الموحّد من مجموع هاتین الطائفتین من الآیات المبارکات :
أحدهما : المنهج المعروف عن الشیخ الآخوند قدس‏سره الوارد فی کفایته فی بحث اتحاد الطلب والإرادة(6) ، وخلاصته : انّ اللّه‏ تعالی لو أراد صدور الفعل من العبد خلق فی نفسه الإرادة ، والإرادة عبارة عن الشوق الأکید الذی یوجد فی النفس ، فإذا تحققت تحقق الفعل ، لاستحالة تخلّف المراد عن الإرادة ، لانها بمنزلة العلة بالنسبة إلیه ، وعلیه فإنّ أفعال الإنسان ـ بسلسلة عللها ـ التی خلقت الشوق فی نفس الإنسان تنتهی الی العلّة الاُولی ، وهی اللّه‏ تعالی ، لکن بما أنّ الحلقة الأخیرة من هذه السلسلة هی إرادة الإنسان کانت أفعاله اختیاریة .
لکن بعض علمائنا ( رضوان اللّه‏ علیهم ) أشکل علی هذا المنهج من التفکیر بأن هذا عین الجبر ولکنه فی ثوب وصورة الاختیار ، ذلک لأنه إنّ کانت إرادة الإنسان معلولة لعواملها المخلوقة للّه‏ تبارک وتعالی ، لکان اللّه‏ هو الذی یخلق الإرادة أو الشوق للفعل فی نفس الإنسان و لکان ذلک عین الجبر ، لأن فعل الإنسان سوف یصدر قهرا ، وهذا ما یؤدی الی بطلان الثواب و العقاب .
والصحیح عند هذا البعض أن أفعال الإنسان إ نّما کانت اختیاریة لأجل اختیاریة إرادته ، والاختیاریة فی الإرادة صفة ذاتیة لها ، والذاتی لایعلل .
أمّا المنهج الثانی فهو القائل : بأنّ القدرة علی الفعل التی یخلقها اللّه‏ تبارک وتعالی فی البشر أمر حیادی بالنسبة للفعل والترک ، بل ان الشوق نحو الفعل الذی یحصل فی نفس الإنسان لا یؤدی الی خلق الفعل الذی اشتاق إلیه ، لان الفعل منتسب بمعنیً من المعانی الی اللّه‏ تعالی .
فإن للفعل نسبة حقیقیة الی العبد ، کما أن له نسبة حقیقیة الی اللّه‏ تعالی ، ولا تبطل إحدی النسبتین الاُخری . . . ولنذکر ما قاله صدرالمتألّهین فی أسفاره لتبیین الفکرة ، إذ یقول :
« إن فعل کلّ حاسة وقوة من حیث هو فعل تلک القوة فعل النفس أیضا ، فالباصرة لیس لها شأن إلاّ إحضار الصورة المُبصرة ، أو انفعال البصر منها ، وکذلک السامعة فشأنها إحضار الهیئة المسموعة أو انفعالها بها ، ومع ذلک فکل من الفعلین کما هو فعل القوة هو فعل النفس أیضا . . . لانها السمیعة البصیرة بالحقیقة لا کما اشتهر فی الحکمة الرسمیة : ان النفس تستخدم القوی فقط کمن یستخدم کاتبا أو نقاشا الا أن الاستخدام هاهنا طبیعی وهناک صناعی . . . مع أنا نعلم إذا رجعنا الی وجداننا [ نجد] أن نفوسنا هی بعینها المدرک الشاعر فی کل إدراک جزئی وشعور حسّی ، وهی بعینها المتحرّک بکلّ حرکة حیوانیة أو طبیعیة منسوبة الی قوانا سیما القریبة من افق عالم النفس . . . وأن النفس بعینها فی العین قوة باصرة وفی الاُذن قوة سامعة . . . فبها تبصر العین و تسمع الاُذن وتبطش الید وتمشی الرجل . . .فالنفس مع وحدتها وتجردها عن البدن وقواه و أعضائه لایخلو منها عضو من الأعضاء عالیا کان أو سافلاً ، ولا تباینها قوة من القوی ، مدرکةً کانت أو محرّکة ، حیوانیة کانت أو طبیعیة . . . »(1) .
« إذن فکما أنه لیس فی الوجود شأن إلاّ وهو شأنه کذلک لیس فی الوجود فعل إلاّ هو فعله ، لابمعنی ان فعل زید مثلاً لیس صادرا عنه ، بل بمعنی ان فعل زید مع انه فعله بالحقیقة دون المجاز فهو فعل اللّه‏ بالحقیقة . . . وهو مع ذلک شأن من شؤون الحقّ الأوّل ، فکذلک علمه وإرادته وسکونه و جمیع ما یصدر عنه منسوب إلیه بالحقیقة لا بالمجاز والکذب . فالإنسان فاعل لما یصدر عنه و مع ذلک ففعله أحد أفاعیل الحقّ الأوّل علی الوجه الأعلی الاشرف اللائق بأحدیة ذاته »(2)
وعلی هذا فلا یعنی قوله تعالی : « فلم تقتلوهم ولکن اللّه‏ قتلهم . . . » ، قطع صلة العبد بالقتل المذکور فی الآیة ، بل هو الذی یرجح القتل علی عدمه ، ومع ذلک هو منتسب الی اللّه‏ تعالیبما اودعه سبحانه من السنن فی مخلوقاته ، کجعل السیف مؤثّرا فی بدن الإنسان ومسبّبا لقتله وقس علی ذلک فی بقیة الآیات کالآیة : « . . . وما رمیت إذ رمیت ولکن اللّه‏ رمی » .

آیات الضلال والهدایة ومسألة الجبر :

الآیات التی تتحدّث عن ضلال الإنسان وهدایته کثیرة جدا . وهی آیات توحی بفکرة الجبر غالبا ، ولهذا سوف نذکر بعضها لنبحثها فی إطار المنهج الموضوعی للتفسیر . ومن هذه الآیات :
قوله تعالی : « واختار موسی قومه سبعین رجلاً لمیقاتنا فلما أخذتهم الرجفةُ قال ربِّ لو شئت أهلکتهم من قبلُ وایای أتهلکنا بما فعل السفهاء منا إن هی إلاّ فتنتک تُضلُ بها من تشاء و تهدی من تشاء أنت ولینا فاغفر لنا وارحمنا وأنت خیر الغافرین »(1) .
ففی هذه الآیة نسب اللّه‏ تبارک وتعالی الهدایة والضلال لنفسه بما یوحی بأن مسألتی الهدایة والضلال لیستا من اختیار الإنسان وإ نّما هما خاضعتان لإرادة اللّه‏ تعالی .
وهناک آیات اُخر تحکی المضمون نفسه کما فی قوله تعالی : « وما أرسلنا من رسول إلاّ بلسان قومه لیبیّن لهم فیضلّ اللّه‏ من یشاء ویهدی من یشاء وهو العزیز الحکیم »(2)وقوله تعالی : « ان تحرص علی هداهم فان اللّه‏ لایهدی من یُضلُّ وما لهم من ناصرین »(3) ، وقوله تعالی : « ولو شاء اللّه‏ لجعلکم اُمةً واحدةً ولکن یُضلُّ من یشاءُ ویهدی من یشاءُ ولتُسألن عمّا کنتم تعملون »(4) ، وقوله تعالی : «أفمن زینَ له سوءُ عمله فرآهُ حَسَنا فانَّ اللّه‏ یُضلُ من یشاءُ ویهدی من یشاءُ فلا تذهب نفسک علیهم حسراتٍ . . . »(5) ، وقوله : « . . . وَمن یُضلِلِ اللّه‏ُ فما له مِن هادٍ »(6) .
إنّ هذه الآیات وأمثالها کثیرة ویمکن ان نفسرها علی أساس قاعدة : « إنّ القرآن یفسر بعضه بعضا » ، إذ ان هناک آیات اُخری فی القرآن الکریم تفسر تلک الآیات وتوضح لنا مشیئة اللّه‏ تبارک وتعالی بالنسبة لضلال الإنسان وهدایته ، نختار منها آیتین فقط .
إحداهما : ناظرة الی جانب الضلال وهی قوله تعالی : « إنّ اللّه‏ لایستحی أن یضرب مثلاً ما بعوضة فما فوقها فأما الذین آمنوا فیعلمون أنه الحقُّ من ربهم واما الذین کفروا فیقولون ماذا أراد اللّه‏ بهذا مثلاً یُضلُّ به کثیرا ویهدی به کثیرا وما یُضلُ به إلاّ الفاسقین »(7) .
وقد اعتقد البعض فی معرض فهم وتفسیر هذه الآیة المبارکة : أنّ قوله وتعالی : « یضلّ به کثیرا ویهدی به کثیرا » ، هو قول الکفار وکلامهم ، والصحیح : أنه کلام مستأنف بقرینة قوله تعالی : « وما یضل به إلاّ الفاسقین » وهذا یعنی : أن الاضلال الذی نسب الی اللّه‏ تعالی اُخذ فی موضوعه الفسق مسبقا ـ علی حد تعبیر الاصولیین ـ ، أیّ ان هذه الآیات التی هی رحمة وهدایة للمؤمنین تصبح للفاسقین ضلال « وما یضل به إلاّ الفاسقین » .
والاُخری : ناظرة ـ بهذا المضمون ـ الی جانب الهدایة وهی الآیة المبارکة التالیة : « ویقولُ الذین کفروا لولا اُنزلَ علیه آیةٌ من ربهِ قُل إنّ اللّه‏ یُضلُّ من یشاءُ ویهدی إلیه من أنابَ »(1)فالهدایة فی هذه الآیة اُخذ فی موضوعها الانابة ، أیّ : ان اللّه‏ تعالی یهدی إلیه المنیبین ، فالإنسان هو الذی یختار الإنابة کما فی مثل هذه الآیة ، وهو الذی یختار الضلال کما فی مثل الآیة السابقة . والمنیبون الی اللّه‏ هم « الذین آمنوا وتطمئنُّ قلوبهم بذکرِ اللّه‏ِ ألا بذکرِ اللّه‏ِ تطمئنُ القلوبُ »(2) .
ویوضّح مضمون هاتین الآیتین قوله تعالی : « وما کان اللّه‏ُ لیُضلَّ قوما بعد إذ هداهم حتی یبینَ لهم ما یتقون . . . »(3) .

التوحیدالأفعالی :

یعنی أنّ الأفعال البشریة لها مستویً من الاستناد والانتساب الی اللّه‏ تبارک وتعالی ، بحیث لو أنکر أحد هذا المستوی لوقع فی الشرک الأفعالی(4) ، وهذا المستوی من انتساب الفعل الی اللّه‏ تعالی لیس هو ذاک المستوی الذی یؤدّی الی الجبر ، بل هو ما عبّر عنه أئمتنا علیهم‏السلام بالأمر بین الأمرین .
وقد ذکرنا فیما مضی أن هناک طائفتین من الآیات فی القرآن الکریم تسندان أفعال البشر أو نتائجها الی اللّه‏ تعالی . . . . وإحدی الطائفتین ناظرة الی نتائج الأفعال ولیس الی أفعال البشر نفسها .
فمن یغرس غرسا ثم یصبح شجرة ذات ثمر واکُل وظلال ، فقد یخیّل إلیه ان ذلک من فعل نفسه ، لکن اجابته هذه الآیات : بأن النسبة هی للّه‏ تعالی مطلقا . فالإنسان الساذج قد یفرّق بین شجرة غرسها بیدیه ورعاها الی أن أثمرت ، وبین شجرة نمت تلقائیّا فی الصحراء مثلاً من دون تدخل الید البشریة ، إذ قد یتصور ـ ذلک الإنسان ـ أنّ الثانیة من فعل اللّه‏ تعالی ، بینما الشجرة التی غرسها ورعاها بیده من فعله ، والصحیح بمقتضی هذه الطائفة من الآیات : أنّ کلتا الشجرتین هما من آیات عظمة اللّه‏ تعالی ومن فعله سبحانه .
أمّا الطائفة الثانیة من هذه الآیات فهی التی تنظر الی نفس أفعال البشر مباشرة فتنسبها ـ بمستوی معیّن لا یؤدی الی الجبر ـ الی اللّه‏ تعالی وکنموذج علی الطائفة الاُولی نذکر آیتین فقط : قوله تعالی : « أفرأیتم ما تحرثون أأنتم تزرعونَه أم نحن الزارعون »(1) وکذلک قوله تعالی : « افرأیتم ما تمنون أأنتم تخلقونه أم نحن الخالقون »(2) .
وکأنّ الآیة الاُولی ترید الإشارة الی هکذا حال وهو : لو أنّ نبیا من الأنبیاء مثلاً دعا اللّه‏ تعالی فأنبت له شجرة علی نحو الاعجاز لکان الأمر غریبا جدا لدی الإنسان الذی یعیش تصورات ساذجة ، ولبدت له عظمة الخالق واضحة ، بینما لو کان الزارع إنسانا باشر بنفسه عملیة الزرع ونبتت الشجرة بشکل طبیعی فحینئذ ٍ لما شعر ذلک الإنسان بالاستغراب والدهشة ، ولما أحسّ بعظمة اللّه‏ تعالی ، والآیة تشیر الی هذا الإنسان وتقول له : إ نّه لافرق بین تلک الشجرة التی نبتت بالاعجاز وبین هذه التی نبتت بشکل طبیعی ، إذ إنّهما معا دالتان علی عظمة اللّه‏ تعالی ورعایته .
وکذا الآیة الثانیة تشیر الی ظاهرة حیاتیة قد یتصورها الإنسان منقطعة الصلة باللّه‏ تعالی وهی ظاهرة الانجاب الذی هو عمل یصدر من الإنسان عن اختیار منه ، فالناس السذّج حینما یرون ان مولودا ولد من غیر أب ـ کنبی اللّه‏ عیسی علیه‏السلام ـ یحصل لدیهم الاستغراب ویکون ذلک دلیلاً قویّا علی عظمة الخالق لدیهم ، لکن المولود الذی یولد من أبوین لا یوجب عندهم الاستغراب ، ولا یکون دلیلاً قویا علی عظمة اللّه‏ تعالی لدیهم . وخطاب الآیة : « أفرأیتم ما تمنون أأنتم تخلقونه أم نحن الخالقون » یدل علی انه لا فرق فی الانتساب الی اللّه‏ تعالی وکون الظاهرتین من آیات اللّه‏ تعالی بین أمثال هذه المصادیق والاُمور ، لکن تعوّد الإنسان علی ان یری جریان الاُمور علی شکلها المألوف لدیه سبّب له الغفلة عن انها آیات عظیمة من آیات اللّه‏ تعالی . ویؤکد هذا المعنی قوله تعالی : « وانه هو اضحک وابکی وأنه هو أمات وأحیا »(1) .
فالموت والحیاة المنسوبان الی اللّه‏ تعالی واضحان فی انهما من صنع اللّه‏ تعالی ولیس من عمل الإنسان ، ولکن بنفس المستوی تقول الآیة : « . . . اضحک وابکی » مع ان الإنسان یشعر بأنه هو الذی یضحک إذا أراد الضحک ، وهو الذی یبکی إذا کان هناک داعٍ له ، والفرق واضح بین الموت و الحیاة وبین الضحک والبکاء ، لکن القرآن یقول : إنه لافرق بینهما ، فکلاهما من اللّه‏ تعالی ، وهناک أمثلة اُخری کثیرة یطول بذکرها المقام .
والنتیجة من کل ذلک : أن ترجیح أحد الجانبین من الإتیان بالفعل أو الترک هو للإنسان و اختیاره ، ولیس للشوق ـ الذی یکبّل الارادة ویفرض علی الإنسان فعلاً معینا ـ دور معیّن ، فالفعل أو الترک سیان بالنسبة للإنسان . باستثناء الشروط و المؤثرات التی هی من اللّه‏ سبحانه وتعالی . وهذا هو عین التوحید الأفعالی الذی لو دققنا فیه أکثر لانتهی الی التوحید الذاتی والذی یؤدی بدوره الی إثبات الخالق سبحانه .

تصور التهافت بین بعض الآیات :

هناک آیات فی القرآن الکریم تتحدث عن الحسنة والسیئة اللتین تصیبان البشر ، یبدو لمن یقرأها أن فیها نوع تهافت ، ومن أجل إیضاح هذا المطلب نذکر آیتین وردتا متعاقبتین .
الآیة الاُولی : قوله تعالی : « . . . وإن تُصبهم حسنةٌ یقولوا هذه من عندِ اللّه‏ِ وإن تصبهم سیئةٌ یقولوا هذه من عندِکَ . قُل کلٌ من عندِ اللّه‏ِ فمال هؤلاء القوم لا یکادون یفقهون حدیثا »(1) فالآیة صریحة فی تأکید ان الحسنة والسیئة کلتیهما من عند اللّه‏ تعالی ، فهو الذی یقدّر لعباده الحسنات وأسبابها والسیئات وأسبابها :
أما الآیة الثانیة فقوله تعالی : « ما أصابَکَ من حسنةٍ فمِنَ اللّه‏ وما أصابکَ من سیئةٍ فمن نفسکَ وأرسلناکَ للناس رسولاً وکفی باللّه‏ شهیدا »(2) فهذه الآیة التی وردت مباشرة بعد الآیة الاُولی تفصّل بین الحسنة والسیئة ، فتنسب الاُولی الی اللّه‏ تعالی ، وتنسب الثانیة الی الإنسان نفسه ، وهناک آیات کثیرة تؤکد نفس هذا التفصیل حیث تنسب السیئات الی البشر أنفسهم کقوله تعالی : « ظهر الفساد فی البر والبحر بما کسبت أیدی الناس لیذیقهم بعض الذی عملوا لعلهم یرجعون »(3) ، وقوله تعالی : « ولو یؤاخذ اللّه‏ُ الناس بظلمهم ما ترک علیها من دابةٍ ولکن یؤخرُهُم الی أجلٍ مُسمی فإذا جاء أجَلُهُم لا یستأخرون ساعةً ولا یستقدمون »(4) ، وکذلک قوله تعالی : « ولو یؤاخذ اللّه‏ الناس بما کسبوا ما ترک علی ظهرها من دابة ولکن یؤخرهم الی أجل مسمی فاذا جاء اجلهم فان اللّه‏ کان بعباده بصیرا »(5) ، وأیضا قوله تعالی : « وما أصابکم من مصیبةٍ فبما کسبت أیدیکم ویعفو عن کثیرٍ »(6) .
فهذه الآیات المبارکات ـ وأمثالها فی القرآن کثیرة ـ تصرح بأن السیئات والمظالم التی تقع فی المجتمعات إ نّما تحدث بسبب أعمال وممارسات أفراد البشریة أنفسهم ، ولو حلّت فلا تستثنی أحدا حتی الصالحین من أبناء المجتمع الذین لم یشترکوا فی تلک الممارسات السیئة ، فالإمام الحسین علیه‏السلام الذی حلّت به مصیبة کربلاء المعروفة ، إ نّما کانت بسبب سیئات أبناء مجتمعه ، وإسناد السیئة الی الإنسان فی الآیات الماضیة یشبه الی حدٍ ما مایقوله الفلاسفة : من أن جزء العلة التامة لیس علة للمعلول . لکن عدمه علة تامة لعدم المعلول . ومعنی ذلک بالنسبة لموضوعنا ان نزول الرحمة الإلهیة یبتنی علی مجموع أمرین :
الأوّل : ان یحقق البشر لنفسه الأرضیة المناسبة للرحمة الإلهیة ، وهذا أمر اختیاری له .
والثانی : تعلق إرادة اللّه‏ تبارک وتعالی بذلک ، وهذان الأمران بمنزلة العلة لنزول الرحمة الإلهیة علی البشر . وهذا یعنی انه إذا تحققت أرضیة الرحمة فی نفس الإنسان فهی لا تکفی بمفردها لتحقق الرحمة الإلهیة ، فلو کان الإنسان مؤمنا وصالحا وتحقّقت فیه أرضیة نزول الرضوان الإلهی ـ وهو جزء العلة فی المقام ـ لا یکفی ذلک فی تولّد الرحمة ـ المعلول ـ لان ذلک بحاجة الی إرادة اللّه‏ تعالی ـ وهو الجزء الآخر من العلة التامة لحصول الرحمة الإلهیة ـ فلو لم یشأ اللّه‏ إنزال رحمته ، فرحمته لا تتحقق ، ولکن حینما لا یحقّق الإنسان لنفسه الجزء الأوّل من العلة فیکون فاقدا لأهلیة الرحمة وأرضیتها ، وفقدان الأرضیة کافٍ فی عدم نزول الرحمة الإلهیة والرضوان ، لأن عدم جزء العلة علّة تامة لعدم المعلول ، وهذا ما یفسر لنا ما ورد فی الآیات من اسناد الحسنة الی اللّه‏ تعالی ، واسناد السیئة الی الإنسان نفسه بالرغم من أنهما معا تابعتان لإرادة اللّه‏ تبارک وتعالی . فالذی ینزل الرحمة ویغدق النعم علی العباد هو اللّه‏ تبارک وتعالی .

مدی استناد أفعال الإنسان إلیه :

من خلال الابحاث السابقة نستطیع تلخیص الوجوه المطروحة لتعیین مدی استناد أفعال الإنسان وحرکاته إلیه فی أربعة مستویات :
المستوی الأوّل : وهو ما قد یعبّر عنه بالجبر المادی(1) والذی یری أنّ حرکة الإنسان إن هی إلاّ کحرکة الجماد الصادرة عن قسر وفق مسارٍ محدد تحکمه نظم الطبیعة المحیطة به ، فحرکة الإنسان کحرکة یده مثلاً تشبه حرکة سقوط الحجر من مکان عالٍ ، فکما ان الحجر یسقط بلا إرادة منه کذلک الإنسان یحرّک یده مثلاً بلا إرادة أو اختیار منه . وذلک علی أساس تحلیل مادی لأفعال الإنسان بربطها بالعلل المادیة المکونة لشخصیة الإنسان ومکوناته النفسیة من العالم الوراثی والثقافی والبیئی المعبّر عنه فی السنتهم بمثلث الشخصیة .
أمّا بالنسبة لحرکة الحجر نحو الأعلی أو سقوطه من مکان ٍ عال ٍ فی کونها حرکة قسریة فهو أمر بدیهی لا نقاش فیه ، ولکن الأمر بالنسبة للإنسان مختلف کلیا ، واقل ما یجاب عنه بدعوی الوجدان ، فنحن نفرق وجدانا بین حرکة ید الإنسان المختار ، وبین حرکة ید إنسان آخر مبتلیً بالرعشة ، فهذا الأخیر لا إرادة له فی حرکة یده أو ایقافها ، بید انّ الإنسان الذی یحرک یده باختیاره فأمره حسب إدراکنا الوجدانی مختلف کلیا عن حرکة سقوط الحجر ، وهذا لا یحتاج الی بیان أو اقامة برهان لبداهته . وهو دلیل علی بطلان هذا المستوی من مستویات الجبر .
المستوی الثانی : وهو القائل : بان حرکة الإنسان تستند الی إرادته ، وارادته هی الشوق الاکید الحاصل فی نفسه الباعث علی حرکة یده مثلاً ، والشوق أیضا مستند الی الدوافع والعلل المستندة فی تسلسلها الی اللّه‏ تبارک وتعالی ، والنتیجة : أن هذه الحرکة مادامت مستندة الی إرادة الإنسان فهی اختیاریة الصدور .
ولقد تصور البعض ان هذه الفذلکة من الکلام دلیل علی الاختیار ، بید ان الصحیح : أنه دلیل علی الجبر ولیس علی الاختیار مادام ینتهی الی نتیجة الجبر بربطه لفعل الإنسان بسلسلة من العلل التی تنتهی الی إرادة اللّه‏ تعالی ، فهذا اختیار بحسب اللفظ والصیاغة ، وجبر بحسب الواقع والحقیقة . فلا یمکنه تبریر عقاب المسیئین واثابة المحسنین مادامت الأسباب الموجدة لأفعال العباد تنتهی إلیه تعالی .
المستوی الثالث : وهو القائل : بأن أفعال العباد لیست معلولة للارادة أو الشوق ، بل هی مرتبطة بالقوة والقدرة المحضة للإنسان . فالقدرة هی التی یعملها الإنسان فی طریق الفعل أو طریق الترک ولیست الإرادة هی التی تفرض علیه ذلک ، وکذلک الشوق لیس له دور فی أفعال الإنسان إلاّ باعتباره مصاحبا للعمل . فینتفی دوره باعتباره علة للفعل ، وبعبارة اُخری : أنّ ما یصدر من الإنسان من فعل أو ترک إ نّما هو بمقارنة الشوق أو مجاورته للفعل ولیس معلولاً له . وهذا الرأی یفید الاختیار بشکله المطلق ، ویتضح بطلانه من خلال طرح المستوی الرابع .
المستوی الرابع : وهو القائل : بان جبلة الإنسان وطبیعته رکّبت بنحو کان شوقه وإرادته للخیرات واطاعات علی حد شوقه وإرادته للشرور والمعاصی . . . فنسبة إرادته وشوقه الی الشر لیست بأکثر من ارادته واندفاعه الی الخیر ابتداءً وبحسب الطبع الأولی .
فانه وإن صح أن بعض الناس یندفعون الی الشر ویرغبون فی الشقاء والمعاصی أکثر من اندفاعهم نحو الأعمال الصالحة ، وأن البعض الآخر یصبحون أولیاء وأتقیاء ویرغبون فی الخیرات أکثر من رغبتهم فی الشقاء ، بل قد لا یجدون فی أنفسهم الی الشرور سبیلاً ، لکن الحقیقة التی لامراء فیها : أن نسبة الإنسان الی کلتا القوتین ـ والشوقین ـ بصورة أولیة سیان ، ویشهد لذلک قوله تعالی : « إنا هدیناه السبیل إما شاکرا وإما کفورا »(1) ، وهذه الهدایة هی هدایة طبیعیة ، ویؤکد ذلک أیضا قوله تعالی : « ونفسٍ وما سوّاها فألهمها فُجُورها وتقواها قد أفلح من زکاها وقد خاب من دساها »(2) . فالتزکیة هی من نفس الإنسان ، والفجور أیضا هو من نفسه . فقد أعطی اللّه‏ تعالی للإنسان دوافع الخیر ودوافع الشر علی حدٍ سواء . والإنسان هو الذی یختار أحد الطریقین ویرجّحه علی الآخر بمحض إرادته . لکن بحکم العوامل الخارجیة التی دلّت علیها الکثیر من الروایات ، وهی ان لکل إنسان شیطانا یغویه مع ملک یهدیه کان الإنسان مختارا . ومن هنا نفهم معنی قوله تعالی الذی مرّ ذکره : « وما یضلّ به إلاّ الفاسقین » . فالذی یختار الطریق المنحرف ینتهی الی الضلال . ومع ذلک فان قدرة الإنسان علی التبدیل کامنة فیه أیضا ، فیستطیع أن یتحوّل من الشر الی الخیر وبالعکس .

نظریة الأمر بین الأمرین :

وبهذا ننتهی الی نظریة قرآنیة فی مسألة الجبر والتفویض ، وخلاصتها : أ نّه من ناحیة تکون نسبة أفعال الخیر والشر الی الإنسان نسبة واحدة ، والفعل الصادر من العبد نسبته إلیه حقیقیة . . . ومن ناحیة اُخری نقول بنسبتین واسنادین فی فعل العبد فی آن واحد ، إحداهما : نسبته بنسبة حقیقیة الی اللّه‏ تعالی والاُخری : نسبته الی العبد بنسبة حقیقة أیضا من دون أن تزاحم إحدی النسبتین الاُخری . وهو قول وسط ، لاجبر ولا تفویض . والمسمی فی روایات أهل البیت علیهم‏السلام بالأمر بین الأمرین .
وکان من ممیزات هذه النظریة أن حفظنا مبدأ التوحید الأفعالی فی نفس الوقت الذی حفظنا فیه مبدأ العدل الإلهی . . . وعلیه یصبح للتکلیف والعقاب والثواب معنیً معقول . . .
ثم استطعنا علی أساس من هذه النظریة الجمع بین الآیات التی نسبت أفعال العباد الی اللّه‏ تعالی من قبیل : « فلم تقتلوهم ولکن اللّه‏ قتلهم ، وما رمیت إذ رمیت ولکن اللّه‏ رمی . . . »أو التی نسبت نتائج الأفعال الی اللّه‏ تعالی من قبیل : « أفرأیتم ما تمنون أأنتم تخلقونه أم نحن الخالقون » وبین الآیات التی نسبت الفعل الی العبد نفسه وهی الآیات التی ورد فیها الثواب والعقاب التی یستظهر منها نسبة الفعل الی العبد نفسه ، بل بین کل الطوائف من الآیات التی قد یتراءی ابتداءً التهافت والتضارب فی ظهوراتها الأولیة . . .
وقد أکّد هذه النظریة أئمة أهل البیت علیهم‏السلام ، فقد ورد عن الإمام الهادی علیه‏السلام قوله : « فاما الجبر الذی یلزم من دان به الخطأ فهو قول من زعم أن اللّه‏ جلّ وعزّ أجبر العباد علی المعاصی وعاقبهم علیها ، ومن قال بهذا القول فقد ظلّم اللّه‏ فی حکمه ، وکذّبه وردّ علیه قوله : « ولا یظلم ربک أحدا » . . . فمن زعم أنه مجبر علی المعاصی فقد أحال بذنبه علی اللّه‏ وقد ظلّمه فی عقوبته ، ومن ظلم اللّه‏ فقد کذّب کتابه ، ومن کذّب کتابه فقد لزمه الکفر باجتماع الاُمة . . . فمن زعم أن اللّه‏ تعالی فوّض أمره ونهیه الی عباده فقد أثبت علیه العجز . . . لکن نقول : إنّ اللّه‏ عزّوجلّ خلق الخلق بقدرته وملّکهم استطاعةً تعبَّدهم بها ، فأمرهم ونهاهم بما أراد . . . وهذا القول بین القولین لیس بجبر ولا تفویض وبذلک أخبر أمیر المؤمنین ـ صلوات اللّه‏ علیه ـ عبایة بن ربعی الأسدی « سأله عن الاستطاعة التی بها یقوم و یقعد ویفعل ، فقال له أمیر المؤمنین علیه‏السلام : سألت عن الاستطاعة تملکها من دون اللّه‏ أو مع اللّه‏ ؟ فسکت عبایة ، فقال له أمیر المؤمنین علیه‏السلام : قل یا عبایة . قال : وما أقول ؟ قال ـ علیه‏السلام ـ : إن قلت : إنک تملکها مع اللّه‏ قتلتک ، وإن قلت : تملکها دون اللّه‏ قتلتک . قال عبایة : فما أقول یا أمیر المؤمنین ؟ قال علیه‏السلام : تقول : إنّک تملکها باللّه‏ الذی یملکها من دونک ، فإن یملّکها إیاک کان ذلک من عطائه ، وإن یسلُبکها کان ذلک من بلائه ، وهو المالک لما ملکک ، والقادر علی ما علیه أقدرک »(1) .
انتهینا فی بحث الجبر والاختیار الی اختیار فکرة الأمر بین الأمرین ، وهذه النتیجة لها بعد أخلاقی نتناوله من ثلاثة جوانب :
الجانب الأوّل : أصل ثبوت الفضیلة والرذیلة .
الجانب الثانی : التوکّل علی اللّه‏ تبارک وتعالی .
الجانب الثالث : التسلّح بالأسباب المعنویة .

الفضیلة والرذیلة :

أما الجانب الأوّل ( أصل ثبوت الفضیلة والرذیلة ) فهو واضح وذلک لأنه لو آمنا بالاختیار لکان هناک أساس للفضیلة والرذیلة بخلاف ما لو آمنا بالجبر فلا معنی معه لافتراض الفضیلة والرذیلة . فمثلاً الحسین بن علی علیه‏السلام الذی نفترضه إنسانا نموذجیا فی الکمالات ، فلو لم یکن ما قدمه فی وقعة کربلاء من نبل وتضحیة فی سبیل الإسلام باختیاره ، وکان مجبولاً علیه ، فما کانت فضیلة فی مواقفه وتضحیاته . وفی المقابل یزید بن معاویة ـ علیه لعنة اللّه‏ ـ إ نّما نعتبره إنسانا خسیسا وملعونا ولئیما لانه صدر منه اللؤم واتصف بالخسة عن اختیار منه وإرادة لذلک العمل القبیح .

التوکّل علی اللّه‏ تعالی :

وأمّا بالنسبة للجانب الثانی ، وهو جانب التوکّل علی اللّه‏ . فرغم اختیار الإنسان فان تمکین الإنسان من المعصیة أو من الخیر هو من قبل اللّه‏ تعالی ، لأن کل ما یجری فی العالم حتی بلحاظ نتائج أعمالنا مرتبط ـ ببعض الوجوه التی بیّناها ـ بالأسباب والمسبّبات ، وبذلک یظهر أ نّه لامعنی لتوکّل الإنسان علی اللّه‏ من غیر الأخذ بالأسباب الطبیعیة للأشیاء کأسباب الرزق مثلاً ، وأسباب الانتصار علی العدو ، وهذا ما نعبر عنه بالحالة الاتکالیة السلبیة ، فقد روی عن النبیّ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله أنه قال للأعرابی لمّا أهمل البعیر وقال : توکّلت علی اللّه‏ : « اعقل وتوکّل »(1) .
أمّا الحالة الاتکالیة الایجابیة فهی التوسّل بالاسباب واتباعها ، وهی محدودة بحدّین :
الأوّل : عدم الهلع والحرص والاهتمام الزائد بالاُمور ، وذلک لأن اللّه‏ تعالی قد قدَّر الاُمور تقدیرا ، وعلی الإنسان ان یسعی لتحصیل الاُمور المشروعة من خلال أسبابها ، ویتوکل علی اللّه‏ دون الاهتمام الزائد والهلع اللذین لا یتوافقان مع فکرة التوکّل . وقد روی أنّ رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله قد نهی عن شدة الحرص والمبالغة فی الطلب فقال : « ألا أیّها الناس ، اجملوا فی الطلب فإنه لیس للعبد إلاّ ما کتب له ، ولن یذهب عبد من الدنیا حتی یأتیه ما کتب له فی الدنیا وهی راغمة »(1) .
الثانی : ان لا یکون السبب الذی یسعی الإنسان فی تحصیله سببا محرما ، لان اللّه‏ تعالی أباح لخلقه الأسباب المحللة فی طلب الرزق فقال تعالی : « کلوا من الطیّبات واعملوا صالحا »(2) ، وقال تعالی : « ولا تأکلوا أموالکم بینکم بالباطل . . . »(3) .

الأسباب المعنویّة :

وأمّا الجانب الثالث : وهو اتباع الأسباب المعنویّة ، فبعد أن عرفنا أ نّه لامؤثر فی الوجود إلاّ اللّه‏ تعالی وأن أسباب جمیع الأشیاء بإذنه فلا بد من مراعاة ذلک فی جمیع الأعمال ، فإعداد السلاح والعدّة ووضع المخططات المناسبة للحرب مثلاً اُمورٌ لا بد منها لإحراز النصر ، وهناک أمر آخر یجب توفره وقد أکّده القرآن کثیرا ، وبدونه لا یتم الانتصار هو الجانب المعنوی . قال تعالی : « ذلک بأن اللّه‏ لم یک مغیرا نعمة أنعمها علی قوم حتی یغیروا ما بأنفسهم . . . »(4) ، وکذلک قوله تعالی : « . . . ان اللّه‏ لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم . . . »(5) ، فتغییر ما بالنفس وشکر المنعم والابتعاد عن المعاصی والاخلاص للّه‏ والتوکّل علیه کلها من الاسباب المعنویة المؤدیة الی النصر علی الاعداء وتوفیر النعم والخیرات بعد توفیر الاستعدادات المادیة لذلک ، قال تعالی : « ولو أنّهم أقامواالتوریة والانجیل وما اُنزل إلیهم من ربّهم لأکلوا من فوقهم ومن تحت أرجلهم . . . »(1) ، وقال تعالی : « ولو أنّ أهل القری آمنوا واتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء والأرض ، ولکن کذّبوا فأخذناهم بما کانوا یکسبون »(2) .
ومما تجدر الاشارة إلیه : أن للأسباب المعنویة تأثیرات ملازمة لها کما فی صلة الرحم حیث دلّت الروایات علی أنّها تطیل فی عمر الإنسان ، فقد روی عن الصادق علیه‏السلام : « ما نعلم شیئا یزید فی العمر إلاّ صلة الرحم »(3) .
والتفسیر الفلسفی للجمع بین الأسباب الظاهریة والأسباب المعنویة ـ رغم کون هذه الأخیرة غیر داخلة فی سلسلة العلل والمعلولات ـ قد أوضحه السیّد الشهید الصدر قدس‏سره إذ أفاد بأن اللّه‏ تعالی قد خلق الأسباب المادیة بشکل ینسجم ویتناغم مع الأسباب المعنویة .
أمّا التفسیر الآخر فهو ما احتمله بعض المحقّقین من أنه قد یکون هناک علاقات بین الأسباب الغیبیة والمسببات المادیة غیر محسوسة لنا ، أو هی أشبه بحلقات فراغ لانشعر بها لطغیان إحساسنا بالأسباب المادیة الظاهریة ، وهذه حلقات الفراغ لعلها تملک شکلاً من أشکال الأسباب التی اُشیر إلیها فی الکتاب(4) والسنّة ، فیتّسم هذا المنهج بالتناغم بین الأسباب الظاهریة والأسباب المعنویة ، وننتهی الی نتیجة : أنّ الأسباب المعنویّة لها أثر فی حیاتنا ، کما لصلة الرحم من تأثیر علی طول العمر ، والصدقة علی المحتاجین فی دفع البلایا ، والاخلاص للّه‏ والتوکّل علیه فی تحقیق النصر لصالح المؤمنین علی الاعداء .

الهوامش:

(1) البحث من اعداد : زین العابدین البکری ومراجعة وتقویم : الشیخ حامد الظاهری .
(1) نهج البلاغة ، خطبة : 158 .
(2) لاحظ المحاضرة الاُولی والثانیة من محاضراته التفسیریة القیّمة المطبوعة بعنوان ( المدرسة القرآنیة ) .
(1) الانفال : 17 .
(2) الإنسان : 29 ، 30 .
(1) الحجّ : 7 ، 10 .
(2) الانفال : 50 ، 51 .
(3) آل عمران : 181 ، 182 .
(4) الشمس : 7 ، 8 .
(5) الإنسان : 3 .
(6) کفایة الاُصول : 87 ـ 89 ، طبعة جماعة المدرسین .
(1) ج 6 : ص 377 ـ 378 .
(2) نفس المصدر : ص 373 .
(1) الأعراف : 155 .
(2) إبراهیم : 4 .
(3) النحل : 37 .
(4) النحل : 93 .
(5) فاطر : 8 .
(6) غافر : 33 .
(7) البقرة : 26 .
(1) الرعد : 27 .
(2) الرعد : 28 .
(3) التوبة : 115 .
(4) التوحید ینقسم الی ثلاثة أقسام : توحید فی الذات ، وتوحید فی الصفات ، وتوحید فی الأفعال .
(1) الواقعة : 63 ـ 64 .
(2) الواقعة : 58 ، 59 .
(1) النجم : 43 ، 44 .
(1) النساء : 78 .
(2) النساء : 79 .
(3) الروم : 41 .
(4) النحل : 61 .
(5) فاطر : 45 .
(6) الشوری : 30 .
(1) وهناک قول بالجبر مماثل للقول بالجبر المادی یسمی بالجبر الفلسفی ، ویستدل علیه بما ثبت فی الفن الأعلی
_
من الفلسفة : أن الشیء ما لم یجب لم یوجد . . . ویستدل علیه أیضا بجبریة الإرادة ـ کما عن بعض الحکماء کالفارابی ـ بدعوی ان الفعل کان اختیاریا بالإرادة ، ولکنها لیست أمرا اختیاریا وإلاّ لزم ان تکون مسبوقة بإرادة اُخری و ینقل الکلام الیها فإما أن تقف السلسلة فیلزم الجبر فی الارادة النهائیة . وإما أن لا تقف فیلزم التسلسل وهو باطل . . . واجاب عنه کثیر من فلاسفتنا کصدرالمتألهین والإمام الخمینی ، فراجع کتاب الإلهیات ج 2 مبحث الجبر الفلسفی إذ تجد ذلک مبسوطا .
(1) الإنسان : 3 .
(2) الشمس : 7 ـ 10 .
(1) البحار 5 : 71 ـ 75 ، کتاب العدل والمعاد ، الباب الثانی ، الحدیث الأوّل .
(1) الأخلاق ، السیّد عبداللّه‏ شبّر : 277 ـ 278 .
(1) المحجة البیضاء ج 6 : ص 51 .
(2) المؤمن : 51 .
(3) البقرة : 188 .
(4) الأنفال : 53 .
(5) الرعد : 11 .
(1) المائدة : 66 .
(2) الأعراف : 96 .
(3) الأخلاق ، السیّد عبداللّه‏ شبّر : 114 .
(4) لعله یشیر الی قوله تعالی : « له معقّبات من بین یدیه ومن خلفه یحفظونه من أمر اللّه‏ . . . » ، الرعد : 11 .

 
جمعه 21 مهر 1391  6:52 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

جبر و اختيار از ديدگاه قرآن و كلام اسلامى (قسمت نخست)

جبر و اختيار از ديدگاه قرآن و كلام اسلامى (قسمت نخست)

ايوب اكرمي

چکیده: بررسى نظام مسئله جبر و اختيار كه بخش انسانى قضا و قدر است، به ويژه از جنبه قرآنى و روايى آن، ضمن نياز به مبادى تصورى موضوع در اصل متوجه مبادى تصديقى آن مى‏باشد.
مستندات نظريه‏هاى جبرى صفات خداوند مانند علم ازلى، خالقيت مطلقه، مشيت عام است.
تقرير قرآنى و كلامى اين آرا، و دلايل آنها و نشان دادن نقطه ضعف‏هاى دلايل ايشان همراه با تذكر به توالى و همگونى نتايج اين نوع تقريرهاى ناصواب، و نيز پيش فرض‏هايى كه دست مايه برداشت‏هاى ناصواب و آيات قرآنى و صفات الهى شده‏اند، در اين نوشتار مورد بررسى قرار گرفته است.


كليد واژه‏ها: كليد واژه‏ها: قضا و قدر، جبر، اختيار، اشاعره، عليّت، علم ازلى، مشيت عام.

خاستگاه مسئله

اختلاف‏ها و نزاع‏ها پيرامون اصول نظريات دينى كه در تاريخ انديشه الهى و بشرى به ثبت رسيده است گواه اين حقيقت انكارناپذير است كه معيار اصيل و بنيادين فهم دين و معارف پايه آن در حوزه‏هاى گوناگون، روش‏مندى و نيز استوارى آراء دينى و فلسفى بر يك سلسله مبانى، اصول موضوعه و پيش فرض‏هايى است كه مستدل، قاعده‏مند و به شيوه‏اى مرتب، به بحث گذاشته شده و به اثبات رسيده باشد.
روش‏مندى به اين معنا كه يك نظريه با رعايت متد علمى جامع‏نگر، اجزاء مسئله را شناسايى نموده و وحدت اجزاء و محور آن را حفظ كند، كارآيى روش برهانى و عقلى با روش نقلى و نسبت آن دو را به مداقه بگذارد و از اصل ارجاع و ترتب پيروى نموده و موارد نقص و كمال و قوت و ضعف اين معيارها را نشان دهد.
اگر از شتابزدگى‏هاى عاميانه و تلاش‏هاى ناصوابى كه در تبديل پرس و جوهاى عالمانه به گفتگوهاى نازل و ناشايست، صورت پذيرفته صرف‏نظر نمائيم، مشاهده مى‏كنيم كه در موضوع حساس و خطيرى مانند جبر و اختيار به دلائل گوناگون از جمله فقدان روش‏مندى و عدم رعايت اصل ترتب در اثبات و نفى مسائل اين موضوع و عدم ارجاع به اصول موضوعه و محكمات، حلقه‏هاى مفقوده بسيارى پديد آمده است.
مسئله جبر و اختيار كه ساحت انسانى قضا و قدر است به پيش‏فرض‏هايى اساسى و قطعى مانند توحيد افعالى، اراده عام ازلى و مهمتر از آن، چگونگى تعلق اراده به محيط موجودات سافل و نيز اصل اصيل عدل و حكمت الهى، حسن و قبح ذاتى و عقلى، مسئله عليت حقيقى، معناى خاص شرور در نظام احسن و... وابستگى كامل دارد.
گزينش برخى آيات قرآن و متون حديثى با ظاهرى متناسب با رأى جبرگرايان، متصوفه، وحدت وجودى‏ها و... و بى‏اعتنايى به گروه‏هاى ديگر كه ظواهر آنها دلالتى متفاوت دارند، همچون نقيض اين رفتار، به منزله بى‏اعتنايى به روش‏مندى و نفى اصول موضوعه و اصل ترتب و در نتيجه نابسامانى موضوع و توسعه حلقه‏هاى مفقوده خواهد بود.
مشابه اين مشكل و بگونه‏اى متفاوت، وضعى است كه اين موضوع در فضاى انديشه مستشرقان به آن گرفتار شده است. آنان بدون اينكه صلاحيت اظهارنظر علمى درباره موضوعات اساسى را داشته باشند، به استناد برخى علائم از دوره‏هاى تاريخى كه انديشه‏هاى جبرى رواج داشته، وجود فكر قضا و قدر را به منزله جبرى بودن آئين اسلام معرفى كرده‏اند و از اين رهگذر نقدهاى بى‏پايه‏ترى را سامان داده و مغالطه‏هاى بسيارى را مرتكب شده‏اند. اين مشكل به گونه ديگر نيز خود را نمايان ساخته است. دخالت نظام‏هاى سياسى و حكومت‏ها در حوزه مسائل فكرى به فراخور ماهيت و منافع آنها و گره‏خوردن سرنوشت موضوعات علمى به جريان‏هاى سياسى و فرهنگى، مشكل مضاعفى است كه پيش روى ماست.
شايد مسئله جبر و اختيار از اين منظر در درجه نخست موضوعاتى باشد كه به چنين وضعى گرفتار آمده است. نمونه زير مورد جالبى است كه گوياى عمق فاجعه است. هاشم معروف الحسينى مى‏نويسد:
«و جاء فى الرواية ابن نباتة ان عمر ابن عبدالعزيز لمّا بلغه قول غيلان )الدمشقى) بالاختيار استدعاه و قال له: ما تقول، قال: اقول ما قال اللَّه. قال و ما قال اللَّه. قال انّه يقول: «هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكوراً» حتى وصل الى قوله تعالى: «انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً.» قال له عمر اقرأ فقرأ حتى بلغ الى قوله سبحانه «و ما تشاؤون الا ان يشاء اللَّه انه كان عليماً حكيماً» (دهر/ 30 3 1) قال يا ابن فلان تأخذ بالفرع و تدع الاصل.»1
«در روايت ابن نباته آمده است كه چون خبر رأى غيلان دمشقى در اختيار انسان به عمربن عبدالعزيز رسيد، وى را فراخواند و گفت: چه مى‏گويى؟ گفت: آنچه خداوند فرموده است. پرسيد خداوند چه گفته است؟ گفت او مى‏فرمايد: «آيا زمانى طولانى بر انسان گذشت كه چيز قابل ذكرى نبود؟!» تا رسيد به اين آيه كه: «ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد (و پذيرا گردد) يا ناسپاس!» عمر به وى گفت ادامه بده و او قرائت كرد تا به اين سخن الهى رسيد كه: «و شما هيچ چيز را نمى‏خواهيد مگر اين كه خدا بخواهد» (در اين جا) عمر به وى گفت: اى فلانى فرع را گرفته و اصل را رها مى‏كنى؟!»
از نظر وى آيه «انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً» كه ظاهرى مناسب با رأى اختيار دارد، فرع و آيه «و ما تشاؤون الاّ ان يشاءاللَّه» كه ظاهرى مناسب با رأى جبر دارد اصل است.
از اين نمونه و موارد مشابه آن كه در تاريخ اسلام فراوان به چشم مى‏خورد، مى‏توان عمق تسلط امويان را تا لحظات آخر حكومت اين نسل بر انديشه‏هاى دينى استنباط نمود بخصوص اگر توجه كنيم كه عمر بن عبدالعزيز شايد معتدل‏ترين خليفه اموى بوده است. در زمان عباسيان و ديگر حكومت‏هاى ممالك اسلامى نيز همواره چنين بوده كه برخى، از عقيده جبر حمايت كرده‏اند و برخى طرفدار تفويض معتزلى بوده‏اند.
همين گونه دخالت عنصر زمان و نيازهاى آن و رويكرد تجربى عصر حاضر در علوم، بگونه‏اى عميق در دانش‏هاى خالص تأثيرگذار بوده است. مسئله شخصيت و اختيار انسان و عملكرد او از جنبه تأثير عوامل محيطى و اجتماعى و وراثتى و زيستى كه انسان‏شناسى اجتماعى و روان‏شناسى و علم وراثت و زيست‏شناسى به آنها مى‏پردازد به ويژه به لحاظ كاربرد بيشترى كه نسبت به دانش‏هاى صرفاً ذهنى قديم دارد، قابليت موضوع بحث را افزايش داده است.
امّا از ميان رهيافت‏هاى گوناگون چه فلسفى و نظرى و چه جامعه‏شناختى و علمى و يا نقلى و روائى آنچه در نوشتار حاضر مورد نظر است رهيافت كلامى است كه به رابطه اختيار با صفات خداوند نظر دارد و نيز اشاره‏اى به ساختار فلسفى موضوع كه اختيار و اراده آزاد را از منظر اصول و قواعد فلسفى مورد توجه قرار مى‏دهد.

نظريه‏هاى جبرى
دلايل جبرگرايان
1 - علم ازلى خداوند

از ميان گروه‏هاى كلامى جبرگرا، نظريه اشاعره و كسب مهمترين آنهاست. امروزه نيز برخى متكلمان از جنبه نظرى به اين عقيده گرايش دارند. اگر چه متكلمان اشعرى چه پيشينيان و چه نواشعرى‏ها از نسبت دادن نظريه جبر به خود دورى مى‏جويند و خود را به دليل تحفظ بر توحيد افعالى، اهل توحيد مى‏شمارند. ليكن روشن است كه دلايل و مؤيدهاى آنان چيزى جز جبر محض را نتيجه نمى‏دهد و تلاش آنان در توجيه نظريه خود به عنوان نظريه‏اى غيرجبرى، بيشتر مباحث لفظى و تشريفاتى است.
اساسى‏ترين بهانه اشاعره در عقيده جبر و كسب، علم ازلى بارى است. مى‏گويند لازمه علم بارى با وصف ازليت، آن است كه آنچه خداوند صدور آن را از بندگان با همه خصوصياتش مى‏داند به اقتضاى آن علم واجب‏الصدور و آنچه كه عدم صدور آن را مى‏داند ممتنع‏الصدور باشد و جز اين، به دليل لزوم انقلاب در علم الهى استحاله خواهد داشت.
علم ازلى بارى به خودش، عين حقيقت همان علم و نيز عين علم به موجودات و معلولات است و معلول، نزد علت محيط، حاضر است. پس واجب و ممتنع در نظر حق، عين علم حق به ذات خود خواهد بود و اين مطلب البته با سلب صفات زائد بر ذات بهتر فهميده مى‏شود؛ يعنى همان چيزى كه اشعرى‏ها به آن دست نيافتند. نتيجه آن مى‏شود كه «هست» همان واجب به علم الهى و «نيست» همان ممتنع به علم الهى خواهد بود.
صدرالمتأهلين (ره) مى‏نويسد:
«قد مضى...ان العلم التام بالعلة التامة او بجهة كونها علة يقتضى العلم التام بمعلولها»2
(در مبحث علم كلامى) گذشت كه علم تام بارى به علت تامّه يا به جهت علت بودنش (علم ذات حق به خود و يا به جهت وجه علت بودنش) مقتضى علم تام به موجودات و معلولات است.»
و در جاى ديگر مى‏نويسد:
«فالعلم الذاتى الواجبى بذاته الذى هو نفس ذاته يقتضى العلم الواجبى بتلك الموجودات الذى لابدان يكون عين تلك الموجودات.»3
«پس علم واجب تعالى بذات خود كه آن (علم) عين ذات اوست، مقتضى علم واجب تعالى به موجودات است كه به ناچار عين همين موجودات خواهد بود.»
روشن است كه مسئله علم ازلى حق به ويژه از جنبه فلسفى آن آن‏گونه كه صدرالمتأهلين (ره) طرح كرده و علم الهى را علمى فعلى و ايجابى (علمى كه معلوم از علم الهى ناشى مى‏شود نه علم از معلوم) معرفى نموده بهانه و وسيله خوبى براى توجيه جبرى حوادث و پديده‏ها و افعال انسان است.
مسئله علم الهى و نسبت آن با پديده‏هاى هستى، سطوح گوناگونى دارد. سطح نازل آن تا حدى آسان‏ياب بوده و در عرف مردم عادى نيز گاهى به چنين دلايلى تمسّك مى‏شود. ليكن اين مسئله در سطوح عميق‏تر و پيچيده‏ترى نيز طرح شده است و به تدريج قواعد فلسفى بر اساس آن تمهيد گرديده است. حكيم الهى امام خمينى(ره) نظر آنان را چنين تصوير مى‏كند:
«... ان علمه تعالى بالنظام الاتم مبدأ له فانه تعالى فاعل بالعناية و التجلى فنفس تعلق مه مبدأ لمعلوماته و هى تابعة لعلمه لاالعكس.»4
«حقيقت اين است كه علم حق تعالى به نظام اتم مبدأ آن نظام است. زيرا فاعليت حق تعالى فاعليت به عنايت و تجلى است. بنابراين خود تعلق علم الهى (به موجودات) مبدأ معلومات حق تعالى است و معلومات تابع علم الهى‏اند و عكس اين صورت صحيح نخواهد بود.»
فخر رازى كه مسلك جبرى دارد، پس از طرح اين بحث و استناد اعمال آدمى به علم ازلى و ضرورتى كه از آن بدست مى‏آيد، با اشاره به قاعده فلسفى و ضرورت برآمده از آن مى‏گويد:
«لو اجتمع جملة العقلاء لم يقدروا على ان يوردوا على هذاالوجه حرفاً الابالتزام مذهب هشام و هو انه لايعلم الاشياء قبل وقوعها»5
«اگر تمام خردمندان گرد هم آيند تا بر اين قاعده (قاعده وجوب) ايرادى بگيرند، نخواهند توانست؛ مگر با پايبندى به مبنا و مذهب هشام كه مى‏گويد: خداوند قبل از تحقق اشياء به آنها علم ندارد؟!»
مايه بسى شگفتى از كسانى چون فخر رازى است، نه از آنرو كه وى امام المشككين لقب گرفته بلكه از آن جهت كه با اعتماد به دلايل نظريه خود، مذهب اماميه را با عنوان «مذهب هشام» عقيده‏اى معرفى نموده كه ويژگى آن نفى علم خداوند به اشياء و حوادث قبل از تحقق و وقوع آنهاست و اين نسبت، اشتباه آشكار و نارواست.
از جنبه ديگر، يكى از ريشه‏هاى خطا آن است كه تصور شده است فرض اختيار به منزله نوعى تغيير در علم الهى است و تغيير با تماميت و كمال ذات واجب‏الوجود ناسازگار است از اين رو راهى جز ضرورت و جبر نمى‏ماند.
علامه مرتضى مطهرى (ره) در تصوير استدلال آنان به علم الهى چنين مى‏نويسد:
«چنين فرض شده كه علم الهى مستقل از نظام سببى و مسببى جهان بوقوع يا عدم وقوع حوادث تعلق گرفته است و چون بايد علم با معلوم مطابقت كند - بايد نظام سببى و مسببى جهان (هم در بخش طبيعت و هم افعال انسان) كنترل گردد تا آنچه در علم ازلى الهى گذشته است با آنچه واقع مى‏شود مطابقت نمايد.»6
برخى از آيات قرآن كه با ماده علم و يا اراده و مشيت الهى يا نوعى تعميم مورد استناد جبرگرايان قرار مى‏گيرند به شرح ذيل است:
«و عنده مفاتح الغيب التى لايعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقة... الا فى كتاب مبين.» (انعام/ 59)
«كليدهاى غيب، تنها نزد اوست؛ وجز او، كسى آنها را نمى‏داند. او آنچه را در خشكى و درياست مى‏داند؛ هيچ برگى (از درختى) نمى‏افتد، مگر اينكه از آن آگاه است؛ و نه هيچ دانه‏اى در تاريكى‏هاى زمين و نه هيچ‏تر و خشكى وجود دارد، جز اينكه در كتابى آشكار ]= در كتاب علم خدا[ ثبت است.»
«ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبرأها.» (حديد/ 22)
«هيچ مصيبتى (ناخواسته) در زمين و نه در وجود شما روى نمى‏دهد مگر اينكه همه آنها قبل از آنكه زمين را بيافرينيم در لوح محفوظ ثبت است؛»
«تعلم ما فى نفسى و لااعلم ما فى نفسك انك انت علاّم الغيوب.» (مائده/ 116)
«تو از آنچه در روح و جان من است، آگاهى؛ و من از آنچه در ذات (پاك) توست، آگاه نيستم! بيقين تو از تمام اسرار و پنهانيها باخبرى.»
«و هواللَّه فى السموات و فى الارض يعلم سرّكم و جهركم و يعلم ماتكسبون.» (انعام/ 3)
«اوست خداوند در آسمانها و در زمين؛ پنهان و آشكار شما را مى‏داند؛ و از آنچه (انجام مى‏دهيد و) به دست مى‏آوريد، باخبر است.»
«الا يعلم من خلق و هواللطيف الخبير.» (ملك/ 14)
«آيا آن كسى كه موجودات را آفريده از حال آنان آگاه نيست؟! در حالى كه او (از اسرار دقيق) باخبر و آگاه است!»
«و ما منا الا له مقام معلوم.» (صافات/ 164)
«و هيچ يك از ما نيست جز آنكه مقام معلومى دارد؛»
«و ان من شى الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم.» (حجر/ 21)
«و خزائن همه چيز، تنها نزد ماست؛ ولى ما جز به اندازه معين آن را نازل نمى‏كنيم!»
«و لقد خلقناالانسان و نعلم ماتوسوس به نفسه.» (ق/ 16)
«ما انسان را آفريديم و وسوسه‏هاى نفس او را مى‏دانيم.»

نقد و ارزيابى

كاربرد واژه علم و مشتقات مختلف آن و موارد و متعلقات گوناگون آن در آيات قرآن به‏ويژه موارد انتساب علم به خداوند در مقام خلق و ايجاد، و نيز نظارت و هدايت حوادث و پديده‏ها، چنان فراوان و گسترده است كه خود تحقيق جداگانه مى‏طلبد؛ ليكن مى‏توان به اصولى در اين موارد اشاره نمود.
نخست اينكه لحن و سياق آيات قرآن در نسبت دادن علم به خداوند، البته داراى آن درجه از قاطعيت و تماميت واطلاقى هست كه اعتماد به صرف ظواهر آنها (مشابه آيه نخست) قابل استناد براى جبرگرايان باشد.
دوم اينكه گوناگونى معانى و موارد موجود در آيات مربوط به علم الهى و نيز تعدد شأن نزول و مقام بيان و... هرگز چنين برداشت يكسانى را به سود جبرگرايان مقرون به صواب نشان نمى‏دهد.
به‏علاوه بر هر محقق آگاه روشن است كه اين نوع برخورد با آيات قرآن با آنكه به‏دليل گزينش‏هاى بدون ملاك صحيح نبوده و مردود به شمار مى‏آيد، ضمن آن قواعد شرح و تفسيبر قرآن را نيز ناديده مى‏گيرد و روشن است كه احتمالات گوناگونى در فهم آيات قرآنى و معانى موجود در آنها قابل طرح است كه در جاى خود مدون مى‏باشد.
اين حقيقت كه افعال صادره از بندگان به اقتضاء علم ازلى و به اقتضاء قاعده و ضرورت برآمده از آن، ضرورى و حتمى بوده و عدم صدور فعل (تروك) نيز به اقتضاى علم ازلى مستند به خداوند است، حقيقتى مسلم است؛ اما روشن است كه علم الهى به صدور افعال و حوادث بدون ارتباط و همگونى با مقدمات و شرايط آن افعال و حوادث تعبير نمى‏شود؛ بلكه هر حادثه و فعلى به اقتضاى ويژگى‏هاى علل و مقتضيات مناسب آن به فعليت مى‏رسد.
مشكل ضرورت از آنجا پديد آمده است كه علم الهى و نظام سببيت و مسبيت دو نظام جداگانه فرض شده است و ارتباط حقيقى علم الهى با نظام على و معلولى به اين معنا كه هر پديده‏اى نقش ويژه و جايگاه منحصر به فردى دارد، ناديده گرفته شده است. در نظر ناقدان نظريه‏هاى جبرى، علم الهى به نظام‏هاى عالم، حوادث و افعال آن بى‏واسطه نيست؛ بلكه علمى است از مجراى وسائط گوناگون با حفظ خصوصيتِ علّيت و تأثير هر واسطه كه منجر به تحقق يك حادثه و پديده مى‏شود.
علامه طباطبايى پس از توضيح درباره اينكه آيا علم الهى تابع معلوم است يا معلوم تابع علم الهى، و بيان تفاوت ميان مرحله علم به ماهيت كه تابع معلوم است و مرحله وجود ماهيت كه معلوم تابع علم الهى است مى‏نويسد:
«العلم الازلى بمعلومه فيما لايزال انما يكون علماً بحقيقة معنى العلم اذا تعلق به على ما هو عليه بجميع قيوده و مشخصاته و خصوصياته الوجودية و من خصوصيات وجودالفعل انه حركات خاصة ارادية اختيارية صادرة عن فاعله الخاص مخالفة لسائرالحركات... و اذا كانت كذلك كانت الضرورة اللاحقة للفعل من جهة تعلق العلم به صفة للفعل الخاص الاختيارى بما هو فعل اختيارى لاصفة للفعل المطلق اذ لاوجود له اى كان من الواجب ان يصدرالفعل عن ارادة فاعله و اختياره و الاتخلف المعلوم عن العلم لا ان يتعلق العلم بالفعل الاختيار ثم يدفع صفة الاختيار عن متعلقه و يقيم مقامها صفة الضرورة و الاجبار.»7
«علم ازلى خداوند به معلوم على الدوام علم به معنى حقيقى كلمه است. چرا كه علم بارى با تمام قيود و مشخصات و ويژگى‏هاى وجودى هر معلوم به آن تعلق گرفته است و از جمله ويژگى‏هاى وجود فعل اين است كه (فعل آدمى) حركات ويژه ارادى و اختيارى برآمده از فاعل خاص است كه با ديگر حركت‏ها و افعال متفاوت است... در اين صورت، ضرورت و ايجاب ملحق به فعل از جنبه تعلق علم الهى صفت فعل اختيارى با وصف اختياريت آن است نه وصف فعل بدون اين خصوصيت؛ زيرا چنين چيزى (فعل بدون خصوصيت) وجود خارجى ندارد. يعنى اين كه ضرورتاً هر فعل از اداره فاعل خاص آن و اختيار وى ناشى مى‏شود. در غير اين صورت معلوم از علم تخلف خواهد كرد. اينگونه نيست كه علم الهى به فعل اختيارى تعلق بگيرد، سپس وصف اختيارى بودن از فعل را سلب نمايد و به جاى آن وجوب و جبر بنشيند».
توضيح آنكه ضرورت فعل «از جهت تعلق علم الهى به آن» ضرورتى است با خواستگاه هر فعل خاص با در نظرداشت مجموع مقدمات و اجزاى آن نه ضرورت مطلق و بدون قيد و گزافه و بى‏ارتباط با مقدمات و شرائط، كه در آن صورت هرگز هيچ پديده و حادثه‏اى واقعيت نمى‏يافت و شكل هستى به خود نمى‏گرفت.
نكته ديگر آنكه گر چه علم حق همان انكشاف حوادث و پديده‏ها در محضر حق بوده و علم حق به ذات خود عين علم به معلومات است، اما هيچ يك از اينها انگيزه‏هاى كارهاى انسان در مرحله فعليت نيست. در ميان فيلسوفان قديم و جديد نيز اين بحث همواره مطرح بوده است كه محض علم الهى به معلومات بدون توجه به مجارى آنها، علت تعيّن حوادث و افعال نيست؛ بلكه اراده الهى است كه علت است. زيرا به نظر آنان اراده (نه در ذات حق) بلكه در مقام تحقق و جريان نظام خارج چيزى غير از علم است و گرنه وصف اراده بى‏معنا خواهد بود. به ديگر سخن گرچه در مرتبه ذات و توحيد صفاتى، علم و اراده و ديگر صفات خداوند واحدند ولى در مرحله تعيّن و فعليت، اراده الهى همان علم به هستى نيست؛ بلكه خاصيتى به علاوه و همراه دارد و آن اينكه اراده الهى مجارى خاص و متعدد دارد. به هرحال فعليت حوادث و افعال را چه با اراده الهى و چه به استناد علم الهى بدانيم بايد آنها را با خصوصيات خودش يعنى واقعى بودن علل و وسائط و مجارى تحقق علم و اراده الهى تفسير كنيم.
نكته ديگرى كه در خور تأمل است آنكه اگر علم الهى به افعال و حوادث در مرحله تعين ماهوى، علت آن افعال و حوادث باشد، على‏القاعده بايد مبدأ حق خود همواره مجبور باشد؛ در حاليكه چنين استلزامى باطل و مردود است. فهم درست و انتقال دقيق به اين نكات مى‏تواند در فهم بهتر نظريه سخيف جبر و پاسخ‏هاى آن راه دشوار را هموار سازد.

2 - خالقيت مطلقه خداوند

جبرگرايان مى‏گويند خالقيت مطلقه و قدرت و نيز مالكيت عام الهى مى‏طلبد كه هر حادثه‏اى از حوادث و يا فعلى از افعال آدمى بى‏هيچ استثنايى خارج از محيط خالقيت و مالكيت او نباشد و گويا اگر بر اين باور باشيم كه انسان در افعال خويش مؤثر است، خالقيتى در عرض خالقيت خداوند قرار داده‏ايم و اين نكته‏اى است كه اشاعره آنرا پايبندى به توحيد و دورى از شرك تلقى كرده و توحيد افعالى مى‏نامند.
آنچه كه درباره كاربردهاى قرآنى علم ازلى گفته آمد با همان ويژگى‏ها درباره خالقيت الهى نيز عيناً مطرح است؛ زيرا آيات حاوى معناى خلق و ملك و تدبير نيز با همه گستردگى و تنوعش با تأكيد افزونترى خالقيت را با همه شئونات آن به خداوند نسبت مى‏دهند. با اصول و معيارهاى اشاعره و پيش‏فرضهاى مورد قبول آنان، مى‏توان با نوعى تعميم، بسيارى از آيات قرآنى را كه واژه علم و خلق و مشتقات آن دو را به كار برده، گواه بر ديدگاه آنان گرفت. ما در آغاز به برخى آيات قرآن با مفهوم خالقيت و مالكيت مورد استناد قرار گرفته اشاره خواهيم نمود و سپس به خلاصه‏اى از دلايل آنها نظرى خواهيم افكند.
«و جعلواللَّه شركاء الجن و خلقهم و خرقوا له بنين و بنات بغير علم... و خلق كل شى.» (انعام/ 100-101)
«آنان براى خدا همتايانى از جن قرار دارند، در حالى كه خداوند همه آنها را آفريده است؛ و براى خدا، به دروغ و از روى جهل، پسران و دخترانى ساختند... و همه چيز را آفريده.»
«و اللَّه خلقكم و ما تعملون.» (صافات/ 96)
«با اينكه خداوند هم شما را آفريده و هم بتهايى كه مى‏سازيد!»
«و لم يكن له شريك فى الملك و خلق كل شى فقدره تقديراً.» (فرقان/ 2)
«و همتايى در حكومت و مالكيت ندارد، و همه چيز را آفريد و به دقت اندازه‏گيرى نمود!»
«هل من خالق غيراللَّه يرزقكم من السماء و الارض لااله الاّ هو فانى يؤفكون.» (فاطر/ 3)
«أيا آفرينده‏اى جز خدا هست كه شما را از آسمان و زمين روزى دهد؟! هيچ معبودى جز او نيست؛ با اين حال چگونه به سوى باطل منصرف مى‏شويد؟!»
«و ما رميت اذ رميت ولكن اللَّه رمى.» (انفال/ 17)
«و اين تو نبودى (اى پيامبر كه خاك و سنگ به صورت آنها( انداختى؛ بلكه خدا انداخت!»
«يقولون هل لنا من الامر من شى‏ءٌ قل ان الامر كلّه للَّه يخفون فى انفسهم مالايبدون لك... قل لو كنتم فى بيوتكم لبرزالذين كتب عليهم القتال الى مضاجعهم.» (آل عمران/ 154)
«و مى‏گفتند: «آيا چيزى از پيروزى نصيب ما مى‏شود؟!» بگو: «همه كارها (و پيروزيها) به دست خداست!» آنها در دل خود، چيزى را پنهان مى‏دارند كه براى تو آشكار نمى‏سازند؛... بگو: «اگر هم در خانه‏هاى خود بوديد، آنهايى كه كشته شدن بر آنها مقرر شده بود، قطعاً به سوى آرامگاههاى خود، بيرون مى‏آمدند (و آنها رابه قتل مى‏رساندند.)»
از جمله آياتى كه به حصر خالقيت تأكيد دارند آيه «الا له الخلق و الامر» (اعراف/ 54) و آيه «لااله الا هو خالق كل شى‏ء» (انعام/ 102) و آيه «انا خلقنا كل شى بقدر» (فرقان/ 49) و آيه «اأنتم تزرعونه ام نحن الزارعون» (واقعه/ 64) و ديگر آيات مشابه مى‏باشند.
جبرگرايان در مقام تبيين عقلى و استدلال به مفهوم خالقيت چنين مى‏گويند:
الف - كافر و مؤمن ايجاد كننده كفر و ايمان نيستند؛ زيرا كفر در حقيقت و واقع قبيح است. در حالى كه كافر به نظر خود امر مطلوبى را قصد كرده است و مؤمن گرچه قصد ايمان كرده ولى وى ايمان بدون مشقت قصد كرده است نه با مشقت. نتيجه آن مى‏شود كه ايمان و كفر با آن ويژگى‏هاى واقعى، توسط هيچ يك از مؤمن و كافر ايجاد نگرديده است. پس توسط خداوند آفريده شده است.
ب - ديگر آنكه مى‏گويند: بديهى است حركت‏هاى اضطرارى منتسب به خداوند است و چون استثناء در انتساب امور به خداوند در هر مرتبه موجب وهن به توحيد و نوعى شرك است پس در حركت‏هاى به ظاهر اختيارى نيز ملاك استناد به خداوند كه همان حدوث و ايجاد آنها باشد وجود دارد.
ج - و نيز مى‏گويند: نسبت ذات حق به جميع هستى‏ها و ممكنات برابر است. پس لازمه‏اش آن است كه خداوند بر همه مقدورات بندگان خود همانند ديگر موجودات و حوادث بى‏هيچ تفاوتى قادر و توانا باشد و از اين رو قدرت عبد به منزله استثناء در نسبت برابر خداوند با موجودات خواهد بود.
اشاعره متأخر مانند فخر رازى، تفتازانى، قوشجى و ديگران نيز دلائل ديگرى تحت عنوان مسئله خلق اعمال آورده‏اند كه بررسى آنها با اختصار اين مقال سازگارى ندارد و بايد در منابع فلسفى و كلامى تفصيلى جستجو شود.
د - مفهوم هدايت و ضلالت كه در آيات بسيارى آمده است، نيز به استناد قدرت و خالقيت پروردگار، به او نسبت داده شده است. پس از منظر اين دو مفهوم نيز كه از متعلقات خالقيت است بايد گفت خالقيت از جمله هدايت و ضلالت منحصر در مبدأ حق است.

نقد و بررسى

1- همانگونه كه در بحث علم ازلى بيان كرديم اساسى‏تر از گزينش يكسويه آيات قرآن به بهانه تناسب دلالت ظاهرى آنها كه روش اشعرى است، توجه به معانى آياتى است كه در نقطه مقابل تلقى اشعرى از خالقيت قرار دارند. توجه به شأن نزول، خصوصيت مورد، نوع معانى و متعلقات مورد نظر در هر آيه كه عنوان خالقيت در آن آمده است دخالت عمده‏اى در فهم دقيق آيات قرآن دارد كه جبرگرا علاقه چندانى به اين نوع نگاه به آيات قرآن نشان نمى‏دهد.
بايد دقت نمود كه آيات قرآن در موارد خاص چه هدف نهائى را مورد تأكيد قرار مى‏دهد برخى از آنها در مقام بيان توحيد افعالى و نفى تأثير استقلالى موجودات ديگر است. برخى ديگر مربوط به بخش تكوين در نظام طبيعت است و بعضى در مقام ردّ و نفى شرك در آفرينش و... است و مواردى نيز ناظر به بيان دخالت و نظارت خداوند بر سلسله علل و معلولات است و نمى‏توان همه اين موارد را به بهانه كاربرد اصطلاح خالقيت يكسان تفسير نمود.
2- در همه مواردى كه آيات قرآن حاوى صيغه جمع و يا متكلم مع‏الغير مانند: انّا و نحن و خلقنا و جعلنا و الفاظ همانند است8 و در مقام نسبت دادن علل و اسباب به خداوند و به علل طولى آن همزمان به كار گرفته شده‏اند، در نقطه مقابل نظر اشعرى قرار دارند. زيرا برخلاف انتظار آنان معناى اين گروه از آيات قرآن، تأييد تأثير عرضى آن علل و اسباب نخواهد بود تا شرك لازم آيد. از سويى مى‏دانيم كه احتمال تناقض در معانى آيات قرآن راه ندارد. پس راه ديگرى جز صحت انتساب افعال و پديده‏ها به علل و اسباب‏شان به صورت يك امر حقيقى نخواهد بود و گرنه لازم مى‏آيد كه قرآن با به‏كار گرفتن اين الفاظ صرفاً تعارف نموده و تشريفاتى را رعايت كرده باشد.
3- گرچه نسبت حق با موجودات برابر است ليكن معناى نسبت برابر حق با موجودات آن نيست كه امور گوناگون و حركت‏هاى متعدد به صورت مستقيم از خداوند صادر شود. كسى ادعا نكرده است كه گروهى از افعال و حركات به خداوند و گروهى ديگر به انسان و علل ديگر نسبت دارند تا بهانه‏اى براى جبرگرا فراهم آيد و مدعى نسبت برابر خداوند باشد؛ بلكه مى‏گوئيم راه انتساب زنجيره علل به خداوند گوناگون است و كسى كه نظام عليت را درك كرده و منكر آن نباشد به آسانى اين حقيقت را خواهد پذيرفت. همانگونه كه در بخش علم ازلى يادآورى شد در مرحله فعليت و جريان عينى، حوادث و افعال آدمى با وسائطى انجام مى‏شود كه به اقتضاى تفاوت و حدود گوناگون آن وسائط و اسباب، نسبت حق تعالى تجلى‏هاى گوناگون مى‏يابد و اين مسئله با نسبت برابر حق تعالى ناسازگار نيست چون تفاوت نسبت، مربوط به سطوح و مراتب علل و اسباب است و انتساب افعال و حوادث به صورت مستقيم به خداوند عين جبر و نفى عالم و حوادث آن مى‏باشد.
از طرفى مشاهده مى‏كنيم كه خود افراد انسانى و حوادث و پديده‏ها يكسان نيستند پس نمى‏تواند مقصود از نسبت برابر، مفهومى باشد كه به اقتضاى آن هر نوع تعدد و اختلاف در سطح موجودات منتفى تلقى شود. نتيجه آنكه اگر مقصود از نفى تعدد نسبت خداوند با موجودات، مقام تجلى و ظهور علم و قدرت الهى باشد اين مطلب باطل بوده و موجب محال است؛ زيرا به معناى نفى حقايق داراى مراتب هستى تفسير خواهد شد.
علاوه بر اين، اشاعره بدينوسيله بايد نظام عليت را امرى ذهنى و اعتبارى تلقى نمايند (و چنين نيز كرده‏اند) زيرا نظام عليت نه به معنى لفظى و تشريفاتى آن بلكه به معناى نقش حقيقى و عينى در هر علت و معلول با ادعاى نسبت برابر خداوند در مقام ارتباط با علل و اسباب سازگارى ندارد از اين نظر آنها نظام عليت را به معناى عادت حق تعالى به جريان امور كه هيچ حدود قطعى و ذاتى ندارد تعريف كرده‏اند؛ مانند آنچه كه هيوم در اصل عليت ساخته و پرداخته است. نتيجه آنكه مفهوم خالقيت همانند علم، مطلب و دستاويز جديدى را در اختيار جبرگرايان براى اثبات ادعاى آنها قرار نمى‏دهد.

3 - مفهوم اراده و مشيّت

در آغاز يادآورى اين نكته بايسته است كه برخى عالمان، عنوان اراده را جداى از اصطلاح مشيت مورد بحث قرار داده‏اند و اين، از جهت بحث در صفات خداوند منطقى مى‏نمايد؛ امّا از اين جهت كه جنبه متعلق آن دو، چندان تفاوت آشكارى ندارند طرح جداگانه آنها در اين نوشتار ضرورى نيست. گرچه تفاوت‏هايى در متعلقات اراده و مشيت در كاربردهاى قرآنى مشاهده مى‏شود.
استدلال ايشان در مسئله اراده و مشيت عام، همانند استدلال آنها در علم ازلى و خالقيت است با اين تفاوت كه در موضوع اراده مسئله تفاوت يا عدم تفاوت آن با علم، همچنين تفاوت اراده و طلب9 و نيز قديم يا حادث بودن اراده و متعلقات اراده بحث‏هاى گوناگونى ميان متكلمان رخ داده است.10
در آيات قرآن بيش از 130 مورد واژه اراده و مشتقات آن حدود 200 مورد واژه مشيت و مشتقات آن به كار رفته است. حدود 40 مورد از مشتقات اراده به خداوند و بيش از 90 مورد آن به انسان و كارهاى وى نسبت داده شده است. اما موارد و متعلقات مشيت نوعاً به خداوند نسبت و ارتباط پيدا مى‏كند. آياتى كه حامل واژه اراده و مشيت هستند به متعلقات و موضوعاتى از اين دست اشاره دارند:
قطعيت اراده الهى در آفرينش و تكوين،11 يادآورى نتيجه اراده آدميان با اراده آنها،12 تطبيق اراده الهى با استطاعت انسان و نيز نفى ظلم و نفى اراده شرك از انسانها توسط خداوند،13 تحقق برخى امور، پاداش و كيفر، هدايت و ضلالت با اراده الهى،14 و آياتى كه مشيت آدميان را به مشيت خداوندى ارجاع مى‏دهد.15
از جمله آيات مورد استناد جبرگرايان در عنوان اراده و مشيت و نيز عنوان اذن و عنايت الهى با نوعى تعميم آيات ذيل‏اند:
«و لو شاءاللَّه ما اقتتلوا و لكن اللَّه يفعل ما يريد». (بقره/ 253)
«اگر خدا مى‏خواست با هم پيكار نمى‏كردند؛ ولى خداوند، آنچه را مى‏خواهد، (از روى حكمت) انجام مى‏دهد (و هيچ كس را به قبول چيزى مجبور نمى‏كند.)»
«و اذا اردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها ففسقوا فيها.» (اسراء/ 16)
«و هنگامى كه بخواهيم شهر و ديارى را هلاك كنيم نخست اوامر خود را براى «مترفين» (و ثروتمندان مست شهوت) آنجا، بيان مى‏داريم...»
«و ان يردك بخير فلا راد لفضله.» (يونس/ 107)
«و اگر اراده خيرى براى تو كند، هيچ كس مانع فضل او نخواهد شد!»
«انما قولنا لشى‏ءٍ اذا اردناه ان نقول له كن فيكون.» (نحل/ 40)
«(رستاخيز مردگان براى ما مشكل نيست؛ زيرا( وقتى چيزى را اراده مى‏كنيم، فقط به آن مى‏گوييم: «موجود باش!» بلافاصله موجود مى‏شود.»
«و ما كان لنفس ان تؤمن الا باذن اللَّه.» (يونس/ 100)
« (اما) هيچ كس نمى‏تواند ايمان بياورد، جز به فرمان خدا (و توفيق و يارى و هدايت او)»
«ماذا اراد اللَّه بهذا مثلاً يضل به كثيراً و يهدى به كثيراً.» (بقره/ 26)
«منظور خداوند از اين مثل چه بوده است؟! (آرى) خدا جمع زيادى را با آن گمراه، وگروه بسيارى را هدايت مى‏كند؛»
«ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن‏اللَّه... و لكن‏اللَّه يسلط رسله على من يشاء.» (حشر/ 5-6)
«هر درخت باارزش نخل را قطع كرديد يا آنرا به حال خود واگذاشتيد، همه به فرمان خدا بود؛... ولى خداوند رسولان خود را بر هر كس بخواهد مسلط مى‏سازد؛»
«و ما تشاؤون الا ان يشاءاللَّه رب‏العالمين.» (تكوير/ 29)
«و شما اراده نمى‏كنيد مگر اينكه خداوند - پروردگار جهانيان - اراده كند و بخواهد!»
«قل فللَّه الحجة البالغة فلو شاء لهداكم اجمعين.» (انعام/ 149)
«بگو: «دليل رسا (و قاطع) براى خداست (دليلى كه براى هيچ كس بهانه‏اى باقى نمى‏گذارد) واگر او بخواهد همه شما را (به اجبار) هدايت مى‏كند (ولى چون هدايت اجبارى بى‏ثمر است، اين كار را نمى‏كند.)»
«فان اللَّه يضل من يشاء و يهدى من يشاء فلاتذهب نفسك عليهم حسرات.» (فاطر/ 8)
«خداوند هر كس را بخواهد گمراه مى‏سازد و هر كس را بخواهد هدايت مى‏كند؛ پس جانت به خاطر شدت تأسف بر آنان از دست نرود؛»
«والبلد الطيب يخرج نباته باذن ربه والذى خبث لايخرج الا نكداً.» (اعراف/ 58)
«سرزمين پاكيزه (و شيرين) گياهش به فرمان پروردگار مى‏رويد؛ امّا سرزمينهاى بدطينت (و شوره‏زار) جز گياه ناچيز و بى‏ارزش، از آن نمى‏رويد؛»
مشاهده مى‏كنيم كه عناوينى مانند هلاكت يك گروه كه به دنبال شقاوت و گناه رخ مى‏دهد و نيز ايمان آوردن و يا كفر ورزيدن، قتال، هدايت و ضلالت و ديگر عناوين همانند، افعال و حوادثى هستند كه به خداوند نسبت داده شده‏اند.
نكته اساسى آن است كه از نظر اشاعره اراده خداوند بدون واسطه اشياء به آنها تعلق گرفته است و علل و اسباب هيچ نقشى در ايجاد آنها ندارند. آنان چنين مى‏پندارند كه تقديس و تعظيم حق تعالى مى‏طلبد كه او در تأثير نيازمند به اين واسطه‏ها نباشد و از آن چنين نتيجه مى‏گيرند كه علل و واسطه‏ها امورى ذهنى‏اند.
صدرالمتأهلين (ره) عقيده و رأى اشاعره در موضوع اراده الهى را به خوبى تصوير نموده است:
«ذهب جماعة اخرى... الى ان كل ما يدخل فى‏الوجود فهو بارادته من غير واسطة سواء كان من الامور القائمه بذاتها او من الصفات التابعة لغيرها من افعال العباد و ارادتها و اشواقها و حركاتها و طاعتها و معاصيها و غيرها... فلا موجد و لامؤثر فى الوجود و الايجاد الا اللَّه المتعال عن الشريك فى الخلق و الايجاد... و لاراد لقضائه... و لامجال للعقل فى تحسين الافعال و تقبيحها بل يحسن صدور كل منها عنه و الاسباب... لايحسب حقيقة الامر فى نفسه لكنه جرى عادته بانه يوجد تلك الاسباب اولاً ثم يوجد عقيبها تلك الاسباب ابتداءً.»16
«گروه ديگرى عقيده دارند... هستى و همه آنچه كه هست بدون واسطه به اراده حق تعالى موجود شده است؛ چه پديده‏هاى قائم به ذات و چه صفات و امور قائم به غير مانند افعال بندگان، اراده‏ها، شوق‏ها، حركات، فرمانبرى و نافرمانى آنها و...همه اينگونه‏اند. بنابراين ايجادكننده و موثرى جز خداوند برتر از انباز و شريك در آفرينش وجود ندارد و قضاء الهى را برگرداننده‏اى نيست و مجالى براى عقل در حسن و قبح وجود ندارد بلكه هر آنچه از او صادر مى‏شود نيكوست... امّا اسباب و علل امورى عينى و حقيقى نيستند؛ بلكه جريان عادت الهى به آن است كه اين اسباب را بوجود آورده و سپس به دنبال آن مسببات و معاليل را بوجود آورده است و گويا كه مسببات ابتداءً (بدون نسبت با علل) وجود مى‏يابند.»
چنانكه مى‏بينيم پيش‏فرض اساسى نظريه اشعرى انكار حسن و قبح ذاتى و انكار اصل اصيل عليت است. بر اين اساس، چنان عقايدى كه وجود واسطه‏ها و علل را امرى ظاهرى و تشريفاتى دانسته و خوب و بد پديده‏ها چه هدايت و ضلالت و چه ايمان و كفر را كار شارع و اثر مبدأ حق تلقى كنند، طبيعى مى‏نمايد.
درنگى در مفهوم اراده الهى
با اينكه جبرگرايان تلاش مضاعفى به كار بسته‏اند تا از عنوان اراده و مشيت و با نوعى تعميم مفهوم اذن و عنايت، براى ديدگاه خود دلايلى جستجو كنند، اما مى‏دانيم كه شواهد مورد نظر آنان پيرامون مفاهيم و عناوين ياد شده در آيات قرآن نمى‏تواند در تأمين مقصود آنان سودمند باشد. زيرا با دقت در موارد فراوان و گسترده و كاربردهاى اراده و مشيت، سطوح گوناگونى از معناى اراده الهى به‏دست مى‏آيد.
يك سطح از اين حقيقت آن است كه اجزاى نظام تكوين و تشريع هم در مرحله اقتضاء و هم فعليت به اراده الهى شكل مى‏گيرد، برگى كه از درخت مى‏افتد، كودكى كه بدون آموزش به دنبال نياز خود مى‏رود، آدمى كه حركت مى‏نمايد، كشاورزى كه دانه‏اى در دل زمين مى‏كارد و مجاهدى كه آهنگ دشمن مى‏كند، يا ابرى كه از آسمان سايه مى‏افكند، همه و همه به اراده عام و مشيت مطلقه حق حادث شده و واقعيت يافته‏اند.
سطح ديگر مشيت الهى آن است كه علل و اسباب متعددى كه در نظام تكوين به اقتضاى رتبه وجودى‏شان با نتايج خود ارتباط مى‏يابند. هر يك متناسب و متفاوت با رتبه وجودى خود با اراده الهى پيوند خورده‏اند. از همين جاست كه اراده الهى در مقام فعليت مجازى متعددى مى‏يابد همانگونه كه دست كشاورز براى كاشتن دانه مجراى اراده حق است و ريشه درخت مجراى افاضه است، اختيار و اراده ميل و شوق و گزينش متناسب با ساختار وجودى هر فرد كه برآمده از مجموعه علل درون ذاتى و برون ذاتى است، نيز مجراى تحقق اراده حق تعالى است و عموميت اراده الهى با وجود اين مجارى ناسازگار نيست و نه هم اين مجارى، موجب محدوديت اراده حق مى‏شود، زيرا فرض بر اين است كه اين مجارى و اسباب در حقيقتِ مجرا بودن و واقعيت سبب بودن مورد اراده الهى‏اند و اين همان مفهوم طولى بودن علل و اسباب است. در اين صورت پرسش از چگونگى جريان و فعليت اراده الهى و عليت اجزاء آن را، پرسش صورى تلقى نخواهيم كرد، آنگونه كه جبرگرايان عمل كرده‏اند.
علامه طباطبايى (ره) اين مهم را چنين تقرير كرده است:
«تعلقت الارادة الالهية بالفعل الصادرة من زيد مثلاً لكن لامطلقاً بل من حيث انه صادر عن فاعل كذا بهذه الخصوصيات و الاجزاء و الموارد و فى زمان كذا و... فاذن تأثيرالارادة الالهية فى الفعل يوجب كونه اختيارياً و الاّ تخلف متعلق الارادة عنها فخطاء المجبرة فى عدم تمييزهم كيفية تعلق الارادة الالهية بالفعل و عدم تفريقهم بين الارادة الطولية و الارادة العرضية.»17
«اراده الهى به طور مثال به فعل صادره از زيد تعلق گرفته است نه به فعل مطلق (و بدون قيد) يعنى اينكه آن فعل از فاعل خاص با خصوصيات و اجزاء ويژه و در زمان خاص صادر شده است... در اين صورت تأثير اراده الهى در فعل خاص سبب اختيارى بودن آن خواهد بود وگرنه متعلق اراده از خود اراده تخلف خواهد كرد. بنابراين خطاى جبرگرايان دراين است كه آنان كيفيت تعلق اراده الهى به فعل خاص را فهم نكرده و ميان اراده طولى پروردگار واراده عرضى او فرق نگذاشته‏اند.»
اما درباره چگونگى تعلق اراده الهى به گناهان و شرورى كه از بندگان صادر مى‏شود آنگونه كه در برخى از آيات قرآن به آن استناد شده، مى‏توان گفت گرچه نسبت فعل بندگان به خداوند نه به اعتبار و مجاز بلكه نسبتى حقيقى است؛ يعنى آنكه افعال آدمى هم از حيث آثار و نتايج داراى نقشى هستند كه حقيقى و تكوينى‏اند و هم از حيث مبادى و علل از منشأ حقيقى كه همان شأن و درجه وجودى فرد انسانى است صادر مى‏شوند. ليكن مهم فهم اين نكته است كه در اين نسبت حقيقى آن هنگام كه اراده الهى در مرتبه نازل و سافل طبيعت و قواى گوناگون و خواسته‏ها و تمايلات و وسائطى كه به آن خواسته‏ها جامعه عمل مى‏پوشانند قرار مى‏گيرد، به شكل اراده طاعت و اراده معصيت و يا ايمان و كفر و هدايت و ضلالت در مى‏آيد. يعنى اراده الهى متناسب با اجزاء هستى و مخلوقات جلوه مى‏كند و اين مطلب نه فقط در صفت اراده كه در همه صفات خداوند بويژه صفات فعل صدق مى‏نمايد كه نظام سافل محل تجلى صفات و عينيت اوصاف اوست.
صدرالمتألهين(ره) به‏صورت شيوائى اين حقيقت بلند را ترسيم نموده است.
«فاذن كما انّه ليس فى الوجود شأن الا و هو شأنه كذلك ليس فى الوجود فعل الا و هو فعله لابمعنى ان فعل زيد (طاعة كانت او معصية) ليس صادراً عنه بل بمعنى ان فعل زيد مع انه فعله بالحقيقة دون المجاز فهو فعل اللَّه بالحقيقة فلاحكم الا اللَّه و لاحول و لاقوة الا باللَّه العلى العظيم يعنى كل حول فهو حوله و كل قوة فهو قوته فهو مع غاية عظمته و علوّه ينزّل منازل الاشياء و يفعل فعلها كما انه مع غاية تجرّده و تقدّسه لايخلو عنه ارض و لاسماء كما فى قوله تعالى «و هو معكم اين ما كنتم.»18
«بر اين مبنى در هستى چيزى (مرتبه‏اى) جز مرتبه او نيست. هم‏چنانكه هيچ فعلى جز فعل او محسوب نمى‏شود. نه به اين معنى كه به طور مثال فعل زيد چه طاعت باشد و چه معصيت از بارى صادر نشده است؛ بلكه به اين معنى كه آن فعل با اينكه حقيقتاً فعل زيد است (و نه مجازاً) در عين حال حقيقتاً فعل حق تعالى نيز هست. «لاحكم الاّ اللَّه و لا حول و لاقوة الاّ باللَّه العلى العظيم» يعنى هر نيرويى، نيروى او و هر قدرتى، قدرت اوست. از اين رو بارى تعالى در غايت بزرگى و برترى در مراتب و منازل اشياء فرود آمده و فعل آن مراتب را انجام مى‏دهد. همانگونه كه او در غايت تجرد و تقدس خويش همه زمين و آسمان را در برگرفته است. آنگونه كه آيه كريمه مى‏گويد: «او با شماست هر جا كه باشيد.»
آنچه وى بر آن تأكيد مى‏نمايد همان است كه با عبارت «ينزل منازل الاشياء و يفعل فعلها» بيان نموده است كه فهم آن، معناى چگونگى صدور افعال و انتساب آنها به خداوند را روشن مى‏سازد. اما جبرگرا ناچار است كه يا مانند معتزله برخى افعال و از جمله گناهان بندگان را از شمول اراده الهى بيرون بداند كه چنين نمى‏كند و يا تلاش بى‏فايده‏اى را براى تنزيه حق به‏عمل آورد كه چنين كوشش بى‏نتيجه‏اى را انجام داده است و نظريه كسب را از همين منظر توليد نموده است.
نكته ديگرى كه شايان ياد است آنكه با تأمل در مى‏يابيم كه آيات حامل معناى اراده الهى هرگز كارهاى انسان را در تعريف و شمارش مصاديق خود نگنجانده است. يعنى افعال انسان را زيرمجموعه اراده بلاواسطه خداوند نشمرده است تا استفاده جبر بعمل آيد. علامه محمدتقى جعفرى(ره) مى‏نويسد:
«آياتى كه اراده خداوند را بيان نموده است نمى‏توان به عنوان نمونه حتى يك آيه را در آنها يافت كه اراده خداوند را به كارهاى اختيارى انسان مربوط بداند.»19
از اين رو همان گونه كه صدرالمتألهين(ره) يادآورى نموده است بايد اذعان نمود كه دلائل و شواهد موردنظر جبرگرايان و آيات و اشارات قرآنى و روائى آنها آميخته با ابهامات بسيارى است و هرگز نمى‏توان عنوان اراده را كه تناسب تامى با مراتب و منازل پديده‏ها دارد شاهدى بر ضرروت و ايجاب دانست.

 

پی نوشت‌ها:

1 - معروف الحسينى، هاشم، الشيعه بين الاشاعره والمعتزله، /174.
2 - صدرالمتألهين شيرازى، محمد، الحكمة المتعاليه فى الاسفار الاربعه، قم، المكتبة المصطفوى، 1386 ه سفر سوم، موقف 3، فصل 176/ 3.
3 - همان، فصل 230/8.
4 - موسوى خمينى، روح‏اللَّه، طلب و اراده، ترجمه و شرح سيد احمد فهرى، تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 125/1362.
5 - فخر رازى، محمد ابوعبداللَّه، شرح المواقف، 156 /8.
6 - مطهرى، مرتضى، انسان و سرنوشت،قم، انتشارات صدرا،/ 128.
7 - طباطبايى - محمدحسين، الميزان، الطبعة الثانية، بيروت، مؤسسة الاعلمى، 1391 ه 254 /15، از جمله علامه طباطبايى در جلد اول تفسير الميزان ذيل آيه 26 بقره بحث مبسوطى در موضوع جبر و اختيار طرح نموده‏اند.
8 - مانند آيات 49 قمر و 57 واقعه، 2 و 28 انسان و 7 كهف و 86 نمل و 143 بقره و 13 حجرات و 66 نساء و 32 مائده و ديگر آيات قرآن كه با مضمون جمع، حوادث و پديده‏ها را به خداوند نسبت مى‏دهند.
9 - به مباحث تفصيلى طلب و اراده تأليف حضرت امام خمينى(ره) مراجعه كنيد.
10 - از جمله تفاوتهايى كه ميان اراده و مشيت گفته شده آن است كه اراده مراتب شدت و ضعف دارد ولى مشيت چنين نيست.
11 - مانند آيات 83 و 17 مائده.
12 - مانند آيات 19 و 20 اسراء.
13 - مانند آيات 185 بقره و 108 آل عمران و 148 انعام.
14 - مانند آيات 69 كهف و 27 فتح و 248 بقره و 27 رعد.
15 - مانند آيات 29 و 30 انسان و 27 تكوير.
16 - صدرالمتألهين شيرازى، محمد، اسفار سفر سوّم، موقف 3 فصل 370/11.
17 - طباطبايى، محمدحسين، الميزان 99/1. نيز به عبارت ص 254 ج 15 تفسير الميزان مراجعه كنيد.
18 - صدرالمتألهين شيرازى، اسفار، سفر سوم، موقف 4، فصل 374/ 11 و 375.
19 - جعفرى، محمدتقى، جبر و اختيار، چاپ اوّل، تهران، مؤسسه تدوين و نشر آثار علامه جعفرى، 234/1379.
جمعه 21 مهر 1391  6:52 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

«أمر بين الأمرين» در ترازوى براهين عقلى و آيات قرآن

«أمر بين الأمرين» در ترازوى براهين عقلى و آيات قرآن

ایوب اکرمی

چکیده: از جمله مبانى فكرى شيعه، عقيده به «امر بين الامرين» است. در اين نوشتار سعى شده است درستى و استحكام نظريه «امر بين الامرين» با استناد به اصل توحيد افعالى و خالقيت استقلالى خداوند، اصل اصيل عليت و نيز اصل مراتب تشكيلى وجود نشان داده شود. نويسنده كوشيده است به اجمال و در حد ضرورت آيات قرآن را در يك منظومه مرتبط و دسته‏بندى رياضى‏گونه و قابل مقايسه قرار دهد و با نشان دادن نظارت برخى عناصر متن بر برخى ديگر، گروه‏هاى مختلف آيات قرآن را با ارجاع به اصول موضوعه و محكمات خود متن فهم نمايد و از دسته‏بندى گروه‏هاى مختلف آيات قرآن كه بيش از ده گروه است به دلالت جامعه ميان آنها كه نظريه قويم «امر بين الامرين» دست يابد

كليد واژه‏ها: توحيد استقلالى، اصل عليت، مراتب وجود، «امر بين الامرين».

«أمر بين الأمرين»

در مقاله نخست به دو گروه ازدلايل نظريه‏هاى جبرى اشاره كرده و آن‏ها را بررسى كرديم بخصوص گروه نخست از مستندات جبرگرايان را كه ناظر به مفاهيم دينى بويژه صفات خداوند مانند توصيف خاص از علم ازلى، خالقيت مطلقه، مشيت واراده عام هستند، به نقد گذاشتيم و پيش فرضهاى اين نظريه مانند توحيد در خالقيت، اعتبارى بودن اصل عليّت، انكار عدل الهى و حسن و قبح عقلى و نيز اعتقاد به صدور مباشرى افعال وحوادث از خداوند را ناصواب دانسته و با مفروضات آن گفتار خطاى آنها را روشن ساختيم.
در ادامه و در اين مقال نويسنده بر آن است تا به صورت اجمالى و درحد ضرورت ونه به تفصيل، به تبيين كلامى و قرآنى نظريه مختار پرداخته وبا بهره‏گيرى از برخى قواعد و روش فلسفى حكمت متعاليه واز رهگذر ارجاع به پيش‏فرض‏ها و اصول محكم مانند: 1- توحيد افعالى وتأثير استقلالى خداوند 2- اصل عليت و فاعليت مجارى و وسايط و 3- مراتب تشكيكى وجود و نيز بررسى گروههاى آيات قرآن، ضمن اشاره به ضعف و نقصان نظريه تفويض به نظريه قويم امربين الامرين دست يابد و وجاهت آن را نشان دهد.
عقيده امر بين‏الامرين برپايه اصولى نظرى مانند حسن و قبح ذاتى و مستقلات عقليه و نيز حكمت و عدل الهى و توحيد صفاتى استوار است هم چنانكه بر اصولى وحيانى مانند توحيد افعالى و خالقيت استقلالى خداوند، مشيّت مطلقه و علم ازلى مبتنى است كه هيچ يك را به بهانه ديگرى مورد نفى يا ترديد قرار نمى‏دهد. از اين نظر همه آنها در يك نظام فكرى رياضى گونه كه هر يك مترتب بر ديگرى و مكمل و مقوم اجزاء اين نظريه است پايه ريزى شده‏اند.

الف- تأثير استقلالى خداوند

از جمله اجزاء اساسى انديشه اماميه در مسئله امربين الامرين باور به تأثير استقلالى خداوند است. با اين توضيح كه حوادث نظام‏مند هستى ونيز افعال آدمى و مقدمات و شرايط آنها به خالقيت و دوام فيض از سوى خداوند وابسته‏اند و همه آنها در هر سطحى به خدوند انتساب داشته و فعل او به شمار مى‏آيند.
بخشى از هستى و علل و اسباب ومقدمات و نتايج آنها كه در حال تأثير و تأثرند به ضرورت و جبر و تعين در نظام خلقت جريان دارند، مانند طبيعت مادى1 و يا نظامات مافوق طبيعى «كه مصداق قدر و قضا تكوينى‏اند».
و نيز ارسال رسولان، دعوت واقامه معجزات و برهان و جعل احكام و قوانين «كه از مصاديق قضاء تشريعى اند» همه مستند به اراده و فيض بارى بوده و پيوسته به استناد همان فيض، دوام و بقاء مى‏يابند. اما بخشى ديگر از هستى كه مربوط به حيات انسان است، وضع متفاوتى دارد. همه جنبه‏هاى مربوط به حيات انسان ازجمله انديشه‏ها، ميل‏ها و غرائز و... هم چنانكه استطاعت و قدرت وى گرچه به اراده و فيض الهى وابسته است و خداوند فاعل مستقل نسبت به همه آنهاست اما شايسته است كه بدانيم فعليت همه جنبه‏هاى انسانى از مجارى اسباب وعلل خاص به خود فراهم آمده و از رهگذر تمهيد وترتيب شرائط لازم مانند تعليم و تربيت» انديشه وانتخاب ودر مرحله‏اى بالاتر، درك و پالايش موانع و عناصر مزاحم رشد و كمال كه همه گى امور اختيارى‏اند بدست مى‏آيند. گرچه مواد اوليه و حدود تأثيرهر يك از آنها نيز به ارده الهى اندازه‏گيرى شده وبه عنايت و فيض او فراهم شده است.
به تعبير ديگر خداوند يك نظام ناظر و اجزاءكنترل كننده كه دربخش تشريع، ارسال رسل ولوازم آن است، پيش بينى نموده همچنانكه در بخش تكوين ودر آفرينش انسان اين نظام ناظر را از قبيل خوف و رجاء و گرايش‏هاى متضاد تعبيه كرده است كه خود مصداق فاعليت و هدايت الهى و به ديگر سخن مصداق سنت الهى است. فهم مجمل و بسيط از اين اصل همان است كه همه سطوح تأثير استقلالاً از خداوند است، ليكن خداوند خود اراده كرده است كه يكى از مجارى تأثير، اختيار و فاعليت ارادى انسان باشد.
در مقام تفصيل بايد گفت كه اولاً بساطت وعلوّ رتبه حق كه نقطه ضعف نظريه اشعرى است اقتضاء مى‏كند كه افعال و حوادث عالم به صورت مستقيم از خداوند صادرنشوند و ثانياً جريان اختيار به صورت ارگانيك و سازمان يافته بوسيله ترتب اميال و گرايش‏ها بر همديگر، تأثير دريافت‏هاى برونى بر ادراكات درونى و تأثر آنها و مجموعه حدود و شئون وجودى كه سطوح مختلف علت و معلول و سبب و مسبب هستند با همه مقدمات ريز و درشت آن به گونه قضاء تكوينى از سوى خداوند به نظام عينى سرازير مى‏شوند. اين مطلب، سطحى از معناى آيه شريفه: «يسئله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شأن» (الرحمن /29) را پيش روى ما قرار داده و آن را تبيين مى‏كند. نتيجه آنكه به عقيده پيروان «أمر بين الأمرين» همه سطوح تأثير علل، بالاصالة از خداوند است و سببيّت و عليّت هر حلقه با افاضه الهى و اذن او در تأثير و عليت، همراه با فقر ذاتى آن است.

ب- سنت عليّت

چنان كه پيداست خداوند به جهت اوصافى مانند علوّ ذات و بساطت واطلاق و سبّوحيت در ايجاد و اصدار اشياء، نظامى را پيش‏بينى نموده است تا به اراده و فاعليت خود فعليت بخشد. دراين نظام براى هر موجود و پديده نقشى ويژه ساخته و پرداخته شده است. معناى اين حقيقت نغز آن است كه ساحت الهى به دليل همان اوصاف يادشده از نسبت وارتباط با موجودات، بدون جريان سببى و مسببى مبرّا است. پس نظام سببى و مسببى مجراى تحقّق اراده اوست.
توضيح آنكه: قضاى هر پديده به وسيله پديده و سبب ديگر كه علت اوست مى‏باشد و خود او نيز هستى خود را از سطح اسباب وعلل پيشين كسب نموده و وامدار آنهاست واين سلسله هم چنان ادامه دارد تا به خداوند مى‏رسد. پس بايد هر نتيجه‏اى را از راه سبب آن و آن را از راه سببِ سبب... انتظار داشت امّا هر سبب و علتى درجاى خود وجودى حقيقى دارد نه صورى و اعتبارى تا قابل تغيير باشد. اين نكته جاى تأمل بسيار دارد كه اعتقاد به نظارت و مالكيت خداوند و ربوبيت او بر مجموعه علل و اسباب و به طور خاص پيش بينى نظامى در درون همين نظام براى مالكيت الهى بر آن علل واسباب و هدايت آنها نه تنها به معناى سلب اثر هر پديده در جاى خود و تبديل آن به عليتى صورى و در الفاظ و تشريفات نيست كه اساساً معناى فاعليت الهى، دادن و رساندن نقش هر يك از پديده‏ها به آنهاست.
در نظر پيروان «أمر بين الأمرين» اين نظام، نظامى حقيقى و عينى است؛ يعنى براى هر يك از علل واسباب و معلومات و مسببات نقش خاص و ويژه پيش بينى شده كه آن را به عهده دارند و از آن تفكيك ناپذيرند و درواقع هستى هر واقعيتى با همان نقش و جايگاه ويژه‏اى كه دارد شكل پذيرفته و وجود مى‏يابد.
اقتضاى حقيقى بودن هر حلقه‏اى از علل و نيز لازمه تناسب و هم شأن بودن علل افعال آدمى با درجه و رتبه وجودى وى آن است كه اراده و استطاعات آدمى كه طبق فرض از حلقات علت است، وجودى حقيقى و عينى داشته باشد و به صورت يك امر واقعى منشأ اثر گردد؛ زيرا وجود انسان برآمده ازمجموع علت هاست، ذهنى وصورى دانستن هر حلقه از علت لزوماً به معناى غيرواقعى دانستن انسان است. در اينجا اشعرى نمى‏تواند بگويد نفس رابطه آن علل و اسباب با خداوند به منزله حقيقى بودن آنهاست؛ زيرا رابطه علل و اسباب با خداوند به معناى صرف ايجاد و احداث آنها بدون تعيين نقش و موقعيت آنها و تناسبى كه دارند حقيقى و عينى بودن وجود آنها را نشان نمى‏دهد. ضمن آنكه اين مطلب در جاى خود به اثبات رسيده است كه ايجاد و احداث هر شى‏ء از مرحله تأثير و عليّت و نقشى كه آن شى‏ء دارد جدا نيست يعنى اينگونه نيست كه در آغاز شى‏ء را بوجود آورند و بعد او را در جايى همانند آجرى كه در ديوار مى‏گذارند قرار دهند؛ بلكه رتبه وجودى و عليت و تأثير هر علت مساوى با بودن و ايجاد آن است همانند اعداد رياضى كه هويت و هستى هر عدد باجايى كه دارد يكسان است.سهم بسزايى كه فهم اين اصل اصيل در نظريه «أمر بين الأمرين» از جنبه تقرير فلسفى آن دارد، بسيار اساسى مى‏نمايد. علامه مرتضى مطهرى (ره) مى‏نويسد:
«از ممتنع‏ترين ممتنعات است كه ذات حق بلاواسطه در حوادث جهان مؤثر باشد؛ زيرا ذات حق هر موجودى را فقط از راه علل و اسباب خاص او ايجاب مى‏كند. قضا و قدر الهى چيزى جز سرچشمه گرفتن نظام سببى و مسببى جهان از علم ازلى و اراده الهى نيست و... چنانكه سرنوشت هر موجودى با علل متقدمه خود رقم مى‏خورد.»2
اين حقيقت بلند را آيات قرآن به درستى مورد تأكيد قرارداده و سنت قطعى ترتّب و عليّت را به روشنى معرفى نموده‏اند و در پرتو آن نظام و قوانين ثابت و غيرقابل تخلفى را تصوير نموده‏اند:
«سنةاللَّه فى الذين ظلموا من قبل و لن تجد لسنةاللَّه تبديلاً». (احزاب/ 62)
«و لا تجد لسنتنا تحويلا - فلن تجد لسنة اللَّه تبديلاً». (اسراء/ 77، فاطر/43، فتح/23)
طرح قوانين ضرورى حيات و عليت حقيقى در آيات قرآن از جمله در موضوع حيات اجتماعى، شكست‏ها وپيروزى‏ها كه از علل مسلّم خود پيروى مى‏كنند، و نيزموضوع كيفيت حيات دراين جهان وتناسب آن با آن جهان، آن هم با واژه‏هاى «وعد- كتبنا- لقد»، كه دلالت بر تأكيد دارند و نيز واژه‏هاى «لَن» و «لا» كه دلالت بر نفى قطعى و ابدى دارند، نمودهايى از سنت عليت‏اند كه قرآن بر آنها صحه گذاشته است.3

بى نيازى خداوند و نظام عليت

اگر با ژرفكارى بيشتر به دنبال معنائى معقول از نسبت عليت با خداوند باشيم تصديق خواهيم نمود كه خداوند در فعليت حوادث و افعال عالم، محتاج كمك و مساعدت علل و اسباب نيست و عينيت نظام سببى و مسببى به معنى اضطرار خداوند به آن نظام نمى‏باشد. اگر فرشتگان مدبرات امرند4 واگر ابرها وسيله و حامل باران‏اند5 و زمين وسيله كشت،6 خود به اذن و عنايت الهى است. اذنى كه يك كفّه آن تبرّى حق تعالى از اصدار و ايجاد بلاواسطه اشياء است و كفّه ديگر آن مخلوق بودن خود حلقات علت‏هاست.
آيات متعدد قرآن كه در مقام تعليم و تفهيم توحيد افعالى هستند، همين آموزه‏هاى متين را در ترازوى قوه عقل آدمى قرار مى‏دهند كه چه فاعل‏هاى طبيعى و چه غيرطبيعى همگى در يك نظام طولى به خداوند تكيه دارند و هيچگاه فقر ذاتى آنها برطرف نمى‏شود؛ ليكن نسبت خداوند با علل و اسباب باقتضاء تعدّد و كثرتشان و ذاتى بودن كثرت و حدود گوناگونى است كه دارند. اراده و فاعليت مبدأ حق از طريق امور متعدد و متكثّر كه به فاعليت و تأثير تبعى مشغولند، جريان مى‏يابد و نه بيرون ازآنها و اين تعبير ديگرى از عينى و حقيقى بودن آنهاست. خلاصه آنكه فقر ذاتى علل واسباب مبيّن خالقيت استقلالى بارى است كه با ذاتى بودن كثرت و حدود اشياء سازگار است.
بايد بيفزائيم كه كاربرد ضمير جمع و متكلم مع‏الغير مانند انّا، نحن، خلقنا، كتبنا، جعلنا و انزلنا و... در آيات قرآن هنگام انتساب پديده‏ها به خداوند شاهد تصديق نقش و فاعليت آنهاست؛ فاعليتى كه به اقتضاى مبدأ فيض و علوّ رتبه حق تعالى تبعى است وبه اقتضاى آثارى كه بر آن مترتب است و تأثيرى كه در فعليت حوادث دارد و منشأ انتزاع حسن و قبح نيز هست، حقيقى و عينى است پس فاعليت تبعى به يك نسبت با واقعى بودن به نسبت ديگر منافات ندارد هم‏چنانكه واقعى بودن با استقلالى بودن تلازم ندارد.
مولوى نيز در مثنوى در مواردى تصريح مى‏كند كه افعال انسان از يك سو به خود انسان مستند است و از سوى ديگر به خداوند:
كرد حق و كرد ما هر دو ببين
كرد ما را هست دان پيداست اين7
و در جاى ديگر نيز مى‏گويد:
نفى آن يك چيز و اثباتش دو است
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست8
مقدّمات و علل مقوّم انسان، مانند اميال، ادراكات، عواطف وانفعالات كه به عليت و تأثير مشغولند و هر يك سهمى در فعليت حالات انسان و شخصيت او دارند همگى مصاديق فيض و ربوبيت الهى‏اند كه به صورت طولى فيض الهى را دريافت و منتقل مى‏نمايند و به گفته عارفان نمود جبّاريّت و معيت پروردگار با اشياء و حوادث‏اند. به تعبير اهل فن انتساب انسان و افعال او به خداوند از درون همين نظام علّى و معلولى است؛ يعنى از مجراى تعاقب و توالى علل و اسبابى است كه هر يك با همان حدود ويژه خود به تأثير مشغولند و بدون تأثير اين علل و مقدمات كه ياد شد، هيچ فعل و حادثه‏اى و بلكه هيچ انسانى لباس واقعيت و وجود به خود نمى‏گيرد و هيچ ترتبى رخ نمى‏دهد.
حاصل آنكه تعلق فيض الهى و تأثير استقلالى خداوند در انسان و افعال او نه به هر صورت و به طور گزافه و بدون ارتباط با رتبه وجودى هر علت و سبب بلكه از مجراى آنها و از حدود وجودى آنها جريان مى‏يابد. در حقيقت استناد فعل به فاعل قريب و مباشر و استناد آن به خداوند متعال در دو سطح است. اختيار و كارهاى اختيارى كه از انسان سر مى‏زند، در سطح بالاترى كه همان ايجاد و اراده الهى باشد مستند به خداى متعال است كه اگر اراده الهى به ايجاد علل و كيفيت تأثير آن علل نباشد اختيار و فعل اختيارى هم وجود نخواهد داشت؛ يعنى آنكه خداوند اراده كرده است كه انسان كارهاى اختيارى داشته باشد و فعل اختيارى انسان متعلق اراده الهى است، از اين‏رو اساس عقيده جبر كه اسناد فعل به خداوند به طور مطلق است مردود مى‏نمايد، آنگاه نه اختيار به معناى عاملى در مقابل اراده الهى يا علل و اسباب مذكور است و نه هيچ علتى ديگر در نظام خلقت در مقابل تأثير علل ديگر و متضاد با آنهاست.
«كار اختيارى انسان با وصف اختياريت، مورد قضا و اراده الهى است و اختيارى بودن آن از مشخصات و از شئون تقدير آن است. پس اگر به صورت جبرى تحقق يابد اراده و قضاى الهى تخلف يافته است.»9
پس هرگز مقصود از اختيار انسان اين نيست كه عامل مستقلى مانند اختيار، علم و مشيت مبدأ حق و عموميت آنرا جابجا نمايد و در نقطه مقابل آن بايستد بلكه استطاعت و قدرت انسان خود حلقه‏اى از حلقه‏هاى تحقق اراده الهى است و اين تقرير اختيار در عين عموميت سنت علّى و معلولى است كه پيروان امر بين‏الامرين آنرا با عيار خرد و انطباق با متون دينى سنجيده وبهائى افزون به آن بخشيده‏اند.

ج- مراتب تشكيكى وجود

گواه ديگر حقيقت ياد شده اصل تشكيك وجود است به اين معنا كه ميان وجود واجب و وجود امكانى از حيث اطلاق عنوان وجود تباين و تمايزى وجود ندارد و اصطلاح وجود در ممكن غير از معناى وجود در واجب نيست در حقيقت كاربرد عنوان وجود بر اين دو نوع وجود، اطلاق بر دو امر يا دو مفهوم متباين نيست همانگونه كه به وضع‏هاى متعدد نيست؛ بلكه عنوان وجود به يك وضع بر همه مراتب وجود اطلاق گرديده و صدق مى‏نمايد. اين مسئله در جاى خود به صورت شايسته‏اى بررسى و تقرير شده است كه نتايج معين و پربارى بر آن مترتب است. در پرتو اين اصل هرگاه براى مرتبه عالى وجود اثرى مانند خالقيت، تأثير و فاعليت و يا ربوبيت و رزاقيت و... ثابت باشد، از اين رو كه همان حقيقت و عنوان بر مراتب نازل‏تر وجود نيز صدق مى‏نمايد بايد وجود، داراى همان آثار «گرچه در مرتبه سافل» بوده باشد.
واجب الوجود كه مرتبه اقوى و اشدّ وجود است و هيچ جنبه عدمى در او تصور ندارد، صفات علم و حيات و قدرت و رحمت و حكمت و...در او متناسب با شدت و مرتبه وجودى‏اش مى‏باشد. همين آثار در مراحل نازل هستى چه طبيعى و چه غيرطبيعى به تناسب درجه وجودى آنها سريان خواهد داشت. مشاهده مى‏كنيم كه مطابق اين اصل اصيل، وجود، هر چند در مرتبه نازل، از قدرت و فاعليت و استطاعت فعل وترك در آدمى و ديگر صفات برخوردار خواهد بود.
اين اصل هم چنين مى‏تواند تعريض ديگرى بر نظريه اشاعره باشد چرا كه به نظر آنها تأثير و فاعليت، اختصاص به واجب الوجود داشته و مراتب نازل هستى هيچ يك از صفات وجود در مرتبه اشدّ و اقوى را ندارند و از اين نظر هستى‏ها آيات و ظهورات او نيستند؛ همچنانكه در پرتو اين اصل، نظريه تفويض و اعتزال و در واقع تصور حوادث و افعال مستقل از تأثير واجب الوجود كه منقطع از معيّت او هستند نيز نادرست مى‏نمايد؛ زيرا ويژگى تأثير و فاعليت براى وجود در مرتبه اقوى و اشد، امرى ذاتى است كه هرگز و در هيچ سطحى از آن انفكاك ندارد و گرنه وصف وجود يا وجوب وجود بر آن اطلاق نمى‏شد. از همين رو است كه متون دينى بر ازليت و ابديت صفات الهى تأكيد مى‏ورزند و از طرف ديگر چون مراتب نازل هستى از مرتبه اشدّ و اقوى آن ريشه مى‏گيرند، صفات و ويژگى‏هاى وجود اشدّ را در مرتبه خود دارا هستند و به تعبيرى هستى‏هاى امكانى هستى‏هاى تعلّقى اند واين به معنى تحقق صفات قدرت و علم و اختيار در وجودِ مرتبه انسانى است.10
برخى اين اصل بنيادين رافاعليت تسبيبى الهى و فاعليت بالمباشره عبد ناميده‏اند. برخى ديگر گفته‏اند: «الفعل فعل اللَّه و فى الوقت نفسه فعل العبد»11 يعنى فعل با نسبت و جهتى به خداوند ارتباط مى‏يابد و با جهت و لحاظ ديگرى به بنده نسبت داده مى‏شود.12
صدرالمتألهين (ره) ضمن تمثيل زيبايى به اين مضمون كه قواى جداگانه حسى بدن كه هر يك فعل همان قوه مربوط به شمار مى‏آيند و در همان حال، فعل نفس نيز بحساب مى‏آيند، نشان مى‏دهد كه انتساب افعال آدمى به خداوند از همين قبيل است و در پايان نتيجه مى‏گيرد كه:
«فالانسان فاعل لما يصدر عنه و مع ذلك ففعله احد افاعيل الحق الاول على الوجه اللائق بذاته سبحانه»13
«بنابراين انسان فاعل آن چيزى است كه از وى صادر شده و در عين حال فعل انسان يكى از افعال مبدأ حق است آنگونه كه شايسته ذات اوست»
صورت لائق و شايسته به ذات حق، نه صدور مباشرى بلكه صدور سببى و مسببى اشياء است كه از مربته حق اول بر مرتبه‏هاى پايين‏تر يعنى ملكوت و عقل فعال و... تا پايين‏ترين مراتب هستى جريان مى‏يابد. به نظر وى آيات زير تعبير از همين حقيقت‏اند.
«وله المثل الاعلى فى السموات و الارض و هوالعزيز الحكيم» (روم/ 27)
«يا ايها الناس انتم الفقراء الى اللَّه و اللَّه هوالغنى الحميد» (فاطر/ 15)

معناى حرفى و معناى اسمى

مى‏توان اين اصل فلسفى را به تعبير روشن‏تر، اينگونه تقرير نمود كه رابطه علت و معلول در قلمرو ممكنات، رابطه به معناى حرفى آن است و در مرحله‏رابطه معلولات با علةالعلل، اين رابطه به معناى اسمى آن است. معناى حرفى معناى ضمنى و تعلق به غير است و معنى اسمى معناى قيام به ذات و تعلق غير به اوست.
در پرتو اين رهيافت مى‏توان نتيجه گرفت كه اشياء و پديده‏ها در رابطه اسمى خود، داراى هويت و واقعيت مى‏شوند؛ همانگونه كه حروف در يك جمله به اتكاى معناى اسمى موقعيت و هويت ويژه‏اى مى‏يابند وبدون وجوداسم و معناى اسمى، حروف هر چند هم بسيار باشند به موقعيت و معناى مستقلى دست نمى‏يابند. از اين نظر رابطه حرفى همان تعلق اشياء وعلل و معلولات به يكديگر و رابطه اسمى همان تعلق محض اشياء به مصدر تعلق است كه خود او اسم ومعناى اسمى است.
تأثيرپذيرى اشياء از مبدأ حق كه معناى اسمى است مبدأ انتقال ويژگى‏هاى معناى اسمى به معناى حرفى است همانگونه كه حروف در جمله بدون اسم وجود حقيقى ندارند به همان‏گونه به اتكاء معناى اسمى وجود مى‏يابند و با تكيه به اسم ويژگى‏هاى معناى اسمى را در خودكسب مى‏كنند. از اين رو وجود در مرتبه معلولات بايد داراى ويژگى‏هاى وجود در مرتبه اسمى يعنى علة العلل باشند كه از آن جمله علم و قدرت و استطاعت است و اين تعبير ديگرى از «أمر بين الأمرين» است كه از سنجش عقلى و فلسفى بدست مى‏آيد.

جمع‏بندى

از رهگذر بررسى فلسفى و عقلى به ترتيبى كه به عمل آمد و برخى از آنها با روش‏هاى كلامى و قرآنى درآميخته است، نظريه «أمر بين الأمرين» چه از منظر اصل تأثير استقلالى خداوند و چه از منظر اصل اصيل عليت به گونه‏اى كه نسبت آن با خداوند تبيين شد، نظريه‏اى قويم و متين خواهد بود؛ همچنانكه به اعتبار اصل تشكيك در وجود و نيز تطبيق مسئله با تفاوت ميان معناى اسمى و حرفى و مسئله فقر ذاتى ممكن چنين است.

گروههاى آيات قرآن و دلالت آنها

آنچه را كه در ذيل عنوان‏هاى سه گانه توحيد افعالى و خالقيت استقلالى خداوند، اصل عليت ونيز مراتب تشكيكى وجود گفته آمد مى‏توان در گروههاى مختلف آيات قرآن به شكل مبسوطتر، و دقيق‏تر مشاهده كرد. از اين رو شايسته است در بخش دوم اين مقال به طور اجمال اشاره‏اى به اقسام آيات قرآنى و احاديث نمائيم و آنهارا در دسته بندى منسجم‏ترى قرار داده و تعاطى و تسالم آيات و روايات را با نظريه قويم «أمر بين الأمرين» نشان دهيم.
1 - گروه نخست آياتى هستند كه در مواضع و موارد فراوان كارهاى اختيارى آدميان را به صورتى روشن و متقن به خود آنها نسبت مى‏دهند مانند:
«كل نفس بما كسبت رهينة» (مدّثّر /38)، «لايكلف اللَّه نفساً الا وسعها لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت» (بقره /286)، «فالهمها فجورها و تقواها. قد افلح من زكّاها و قد خاب من دساها» (شمس /8-10)
2- گروه دوم آياتى هستند كه با واژه‏ها و بار معنايى آن واژه‏ها مانند كسب، عمل، سعى، جزاء، مشيت و... و مشتقات آنها علاوه بر خودِ كار، نتايج آنها را نيز به انسان نسبت مى‏دهند. اين گروه بالغ بر حدود 200 آيه مى‏باشند كه با تعميم و ملاحظه مشابهت برخى لغات موجود در آيه مواردى بيش از اين را شامل مى‏شوند: «و لكن يؤاخذكم بما كسبت قلوبكم» (بقره/ 225)، «ظهر الفساد فى البرّ و البحر بما كسبت ايدى الناس» (روم/ 41)، «فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر انا اعتدنا للظالمين ناراً» (كهف/ 29)، «اليوم تجزى كل نفس بما كسبت» (غافر/ 17)، «اولئك لهم نصيب ممّا كسبوا» (بقره/ 202)، «و اما من امن و عمل صالحاً فله جزاء الحسنى» (كهف/ 88)، «و وفيت كل نفس ماعملت» (زمر/ 70)
فراوانى اين دسته از آيات قرآن نسبت به گروههاى ديگر بيشتر است و در مجموع دو اصل اساسى از آنها قابل استخراج است كه به برخى آيات به اقتضاء منطوق وبرخى به اقتضاء مفاد و مفهوم چنين‏اند.
الف( نخست آنكه آيات مذكور با تصريح بر مسئوليت انسان و آثار تكوينى و حقيقى (و نه قراردادى) كه بر اعمال صادره از انسان مترتب است، صورى بودن اصل عليت و نظام سببى و مسبّبى را نفى مى‏نمايند و بر اراده آزاد و اختيار انسان تأكيد مى‏نمايد.
ب( ديگر آنكه چون اين گروه از آيات قرآن نوعاً درمقام بيان روابط علّى و معلولى بوده و ناظر به توحيد افعالى نيستند، نبايد تصور شود خالقيت استقلالى خداوند هرگز ناديده گرفته شده است بخصوص كه در برخى از آيات ياد شده گروه دوم با انتساب سطحى از حوادث به خداوند ضمن تحفظ برتوحيد افعالى بر نظريه امربين الامرين تصريح شده است.14
3- گروه ديگر آياتى هستند كه نسبت‏هاى ناروا از جمله همه مراتب ظلم و تعدّى را از پروردگار سلب مى‏كنند كه در قرآن فراوانند. مانند:
«فما كان اللَّه ليظلمهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون» (توبه/ 70) و به همين مضمون (عنكبوت /40) و (روم /9) و (يونس /44) و (نحل /33 و 118).
«كمثل ريح فيها صرّ اصابت حرث قوم ظلموا انفسم» (آل عمران/ 17)
قابل توجه آنكه بسيارى از آياتى كه واژه ظلم و واژه‏هاى هم معناى آن و مشتقات آنها را دربردارند، نوعاً ستم‏ها و پديده‏هاى مشابه را به انسان و اعمال او نسبت مى‏دهند ونمى توان گفت كه اين انتساب صرفاً صورى و مجازى است؛ زيرا كه اولاً آميخته با تأكيد است و ديگر آنكه به صورت مكرر و در قالب‏هاى گوناگون صورت پذيرفته است. فراوانى اين آيات ضمن آنكه در خصوص نفى جبر و تفويض داراى وجه اشتراكند، نكته نغز ديگرى را پيش روى ما قرار مى‏دهد. توضيح آنكه نفى ظلم و تبرى ساحت حق از همه مراتب آن بنا به مفاد گروه سوم در كنار انتساب ظلم و ديگر سطوح مسئوليت به انسان بنا به مفاد گروه اول و دوم و نيز يادآورى برخى حالات روانى انسان مانند پشيمانى، زارى، شرمسارى، عهد و پيمان، شكر در آيات متعدد قرآن مانند: (مؤمنون /100) و (ابراهيم /7) و (انعام /27) نشان مى‏دهد كه انتساب فعل و اثر آن به انسان كه مصدق اتم اصل عليت است حاق حقيقت بوده و هيچ ترديدى را برنمى‏تابد. آنگاه اگر مفاد گروه چهارم و پنجم آيات الهى را به اين چند گروه اضافه كنيم و آنها را در يك منظومه رياضى گونه قرار دهيم چيزى جز توحيد در خالقيت و «أمر بين الأمرين» بدست نخواهد آمد.
4- گروه چهارم آيات ديگرى هستند كه تصريح در نظريه «أمر بين الأمرين» بوده و دلالت واضحى بر آن دارند. مانند آياتى كه فعل معينى را به خداوند و در مرتبه‏اى ديگر همان فعل يا مشابه آن را به مخلوقات نسبت مى‏دهند و تحليلى جز «أمر بين الأمرين» را بر نمى‏تابند مانند:
«ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهى كالحجارة او اشدّ قسوة» (بقره/ 74)
«ولكن قست قلوبهم و زيّن لهم الشيطان» (انعام/ 43) كه قساوت را به عامل انسانى نسبت داده‏اند.
«فبما نقضهم ميثاقهم لعناهم و جعلنا قلوبهم قاسية» (مائده/ 13)
«و ما رميت اذ رميت و لكنّ اللَّه رمى» (انفال /17) كه فعل خير انسان را توفيق الهى مى‏داند.
«و جعلنا على قلوبهم اكنةً ان يفقهوه و فى آذانهم وقراً» (اسراء/ 46) كه قساوت دراين دو آيه به خداوند و علل ديگر با لحاظ واژه متكلم مع الغير اسناد داده شده است.
البته در آيات قرآن غير از عنوان قساوت عناوينى مانند سلب نعمت، رنج و گرفتارى، پيروزى و شكست در برخى مراتب حيات در يك سطح به انسان و در سطح ديگر به خداوند نسبت داده شده است.
5- بخشى از آيات قرآن حوادث و پديده‏هاى هستى و نيز افعال انسانى را به طور خاص به علم و اراده بارى نبست مى‏دهند و برخى ديگر به صورت مشترك، ضمن انتساب آنهابه علم الهى آنها را به علل و اسباب خاص خودشان در نظام طولى مرتبط مى‏دانند مانند:
«و يعلم ماجرحتم بالنّهار ثم يبعثكم فيه ليقضى اجل مسمىً» (انعام/ 60)
«ذلك بانّهم استحبّوا الحياة الدنيا على الاخرة... اولئك الذين طبع اللَّه على قلوبهم و سمعهم» (نحل/ 107-108)
«الم‏تر الى ربّك‏كيف مدّالظّلّ و لوشاءلجعله ساكناً ثم‏جعلنا الشمس‏عليه دليلاً» (فرقان/ 45)
«واتبعوا اهوائهم... والذين اهتدوا زادهم هدى... اولئك الذين لعنهم اللَّه فاصمّهم و اعمى أبصارهم» (محمد/ 14 17 23)
مشاهده مى‏كنيم كه در اين آيات پديده‏هائى مانند دوستى دنيا و وابستگى به آن، به عامل انسانى و درنقطه مقابل، كورى دل و چشم و گوش به خداوند نسبت داده شده است؛ همان گونه كه در آيه ديگرى، حركت ابرها به جعل الهى، ولى دليل و راهنما بودن آفتاب ضمن انتساب به جعل الهى به علل طولى آن هم نسبت داده شده است و در آيه بعد تبعيت از هواى نفس و به موازات آن قبول و انتخاب هدايت و افزايش و كمال آن به عامل انسانى و در نقطه مقابل لعن الهى و كورى و نيز هدايت وضلالت به خداوند اسناد داده شده است.
اين مطلب و مفاد مشابه بسيارى از آيات قرآن نشان مى‏دهد كه اولاً نظام اسباب و مسببات امر واقعى و شناخته شده در قرآن است و ثانياً على القاعده در اين موارد بايد آنها را به اقتضاى شأن نزول، به خصوص سياق آيه، خصوصيت موضوع، مقام بيان و ارتباط مفهومى با آيات ديگر، مورد مداقه قرارداد. و از جمله بايد عام و خاص و مطلق و مقيد و مجمل و مبيّن و... آنها را روشن ساخت.
براى نمونه نسبت دو گروه آيات ذيل با يكديگر قابل تأمل است:
«و ان من شى الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم... انا كل شى خلقناه بقدر» (حجر/ 21 و قمر/ 49)
«وعنده مفاتح الغيب لايعلمها الا هو ويعلم ما فى البرّ و البحر...» (انعام/ 59)
«ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الاّ فى كتاب...» (حديد/ 22)
«يقولون هل لنا من الامر من شى‏ء قل انّ الامر كله للّه...» (آل عمران/ 154)
6- آياتى كه با تقسيم به ظاهر دوگانه امكان ارتباط آنها در يك سطح با علم و اراده و تقدير الهى را منتفى دانسته‏اند مانند:
«قل هل يستوى الّذين يعلمون و الّذين لايعلمون» (زمر/ 9)
«قل لايستوى الخبيث والطيب» (مائده/ 100)
«لا تزر وازرة وزر اخرى و ان ليس الانسان الا ما سعى» (نجم/ 38-39)
«ضرب اللَّه مثلاً قرية كانت امنة... يأتيها رزقها رغداً... فكفرت بانعم اللَّه فاذاقها اللَّه لباس الخوف» (نحل/ 112)
«انّ اللَّه لايغيّر ما بقوم حتى يغيّروا ما بانفسهم» (رعد/ 11)
«انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً» (انسان/ 3)
ضمن آنكه دو آيه چهارم و پنجم از جهت مفهوم دوبعدى يعنى انتساب ايمان و كفر به عامل انسانى و نيز انتساب نعمت و نقمت به پروردگار در گروه ديگر (چهارم) قرار مى‏گيرند، ولى به لحاظ اشتراك در مفهوم و عنوان ياد شده در اين گروه جاى مى‏گيرند.
7- گروه خاصى از آيات قرآن با عنوان اراده و مشيت و عناوين مشابه كه معناى اراده و مشيت را افاده مى‏نمايند، رابطه حق تعالى با موجودات را متذكر مى‏شوند كه خود انواعى دارند.
نخست: آياتى كه نتيجه اراده آدمى رامصداق اراده حق تعالى شمرده و به نوعى تطبيق و يگانگى ارجاع داده‏اند مانند:
«من كان يريد العاجلة عجّلنا له فيها مانشاء لمن نريد و من اراد الاخرة و سعى لها... كلاً نمد هولاء و هولاء» (اسراء/ 18-20)
دوم: آياتى كه بدون تطبيق و اشاره به ارتباط خاصى بين اراده انسان و اراده بارى، اراده حق و تحقق آن را يادآورى نموده و بر آن تأكيد ورزيده‏اند مانند:
«قل من ذاالذى يعصمكم من اللَّه ان اراد بكم سوءً او اراد بكم رحمة» (احزاب/ 17)
«قل فمن يملك من اللَّه شيئاً ان اراد بكم ضراً او اراد بكم نفعاً» (فتح/ 11)
«فمن يرداللَّه ان يهديه يشرح صدره للاسلام و من يرد ان يضلّه يجعل صدره ضيّقاً حرجاً» (انعام/ 125)
«و لاينفعكم نصحى ان اردت ان انصح لكم إن كان اللَّه يريد ان يغويكم» (هود/ 34)
درباره دو نوع اخير آيات از گروه ياد شده اين توضيح لازم است كه مطابق سنت جارى قرآن، فاعل اصلى خداست و انسان وسيله‏اى براى انجام فعل است ولى اين سيطره الهى بر فعل انسان و تبعيت اراده آدمى از اراده الهى به معناى جبر نيست؛ بلكه به معناى جبارى خداوند است و جباريت همان معيت حق تعالى با موجودات است؛ معيتى كه يك سطح آن آفرينش مقدمات و اسباب و ترتيب و تنسيق علل با معلولات است.
و از اين دو جباريت با جبر تكليفى مورد نظر اشاعره متفاوت است.
سوم: آياتى كه اراده الهى را در نتيجه و به تبع نوع اراده آدمى معرفى مى‏كنند مانند دو آيه مورد اشاره در تقسيم قبل يعنى آيه: «ان اللَّه لايغيّر مابقوم» و آيه «وضرب اللَّه مثلاً قرية...» و به معناى عام‏تر آن آيه: «يوم تبيّض وجوه و تسودّ وجوه... فذوقوا العذاب و... ففى رحمةاللَّه... و مااللَّه يريد ظلماً للعالمين» (آل عمران/ 106-108)
بديهى است نفى ظلم در آيه به تبع تفرقه و اختلاف اختيارى و خوشبختى و شقاوت اختيارى آمده است كه در اين چند آيه به روشنى عنوان شده است. و اينها جز نفى تفويض و جبر نتيجه نمى‏دهد.
با كاوش مفاهيم موجود در اقسام آيات اين گروه مانند نسبت تعجيل و اضلال واراده سوء و اغواء و يا اراده ضرر، به خداوند، در كنار اراده نصيحت و خير و يا اراده نفع و رحمت و هدايت و مقايسه آنها در مى‏يابيم كه نمى‏توان قسم دوم از اين گروه را حاكم و ناظر بر دو قسم ديگر و يا ناسخ آنها دانست؛ هم چنانكه نمى‏توان به عكس داورى كرد بلكه براى سازگارى آيات گروه به اعتبار سياق آيات و مقام بيان و نيز با لحاظ اصول موضوعه و محكمات آيات، بايد اراده انسان و نوع افعال او را در ارتباط با اراده الهى تحليل نمود همانگونه كه اراده بارى را بايد در رابطه با مقدمات و علل انسانى و طبيعى آن جستجو كرد؛ يعنى مقدمات و علل طبيعى و انسانى را بايد مجارى نازله تحقق اراده الهى دانست و به فهم درآورد و هر يك را در سطحى متفاوت با سطح ديگرى ارزيابى نمود. و به تعبير ديگر اسناد فعل به خداوند در يك گروه و اسناد فعل به علل طبيعى آن در گروه ديگر اسناد طولى است نه عرضى. مولوى گويد:
ما رميت اذ رميت گفت حق
كار حق بر كارها دارد سبق.15
آيات زير نيز مشابه مفاهيمى را كه در سه گروه اخير ياد شد، در بردارند.
«والذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا» (عنكبوت/ 69)
«من اهتدى فانما يهتدى لنفسه و من ضلّ فانما يضلّ عليها و ما كنّا معذّبين» (اسراء/ 15)
«ان هذه تذكرة فمن شاء اتّخذ الى ربّه سبيلا» (انسان/ 29)
همچنين آياتى كه با مضمون هم خوانى و هم آهنگى اراده الهى با توانايى و سطح انتظار انسان وارد شده‏اند، بطور خاصى معناى مورد اشاره را اثبات مى‏نمايند مانند:
«يريد اللَّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر» (بقره/ 185)
و نيز آياتى كه اراده آدمى را به صورت مستقل يادآورى نموده و اراده الهى را در كنار آن متذكر نمى‏شوند كه تأكيد فزونترى بر اراده آزاد انسان تلقى مى‏شود مانند: «فمن يعمل مثقال ذرّة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرّة شراً يره» (زلزال/ 7-8)، «كل نفس بما كسبت رهينة» (مدّثّر/ 38)، «لكلّ امرى منهم ما اكتسب من الاثم» (نور/ 11).
برخى آيات قرآن نيز با لحن ويژه و مؤكدى ترديدهاى ناشى از دوگانگى سطوح حيات طبيعى و انسانى را نفى كرده و درمواضع مختلف به دخالت دو عامل و دو سطح از علل و اسباب (علت الهى و علت انسانى) اشاره دارند. مانند آيات زير كه در حال نسبت دادن افعال به بندگان از آنها عبور كرده و گويا (تنزيلاً) آنها را اصيل و واقعى ندانسته و سپس صريحاً آنها را در سطح ديگرى به خداوند نسبت مى‏دهند: «هم يقسمون رحمة ربّك نحن قسمنا بينهم» (زخرف/ 32)، «و مارميت اذ رميت و لكن اللَّه رمى» (انفال/ 17)، «أأنتم تزرعونه ام نحن الزارعون. لونشاء لجعلناء حطاماً فظلتم تفكّهون» (واقعه/ 64-65).
و چون اين آيات نوعاً در مقام بيان توحيد افعالى‏اند نمى‏توان آن‏ها رابه لحاظ معناى متن ناظر بر آيات مقابل دانست. بلكه همانند گروه چهارم و برخى آيات ياد شده ذيل گروه هفتم، قدر متيقن معناى آيات مذكور آنگونه كه نشان داده شد امربين الامرين خواهد بود.
حال اگر همه اين گروهها را دركنار آياتى كه به گونه عام اراده قطعى خداوند در آفرينش و وقوع حوادث و افعال را ياد كرده ومصاديق جزئى آنها را به اراده و مشيت عام الهى نسبت مى‏دهند قرار دهيم، چاره‏اى نخواهيم داشت جز آنكه چندگانگى ظاهرى آيات قرآن را به سطوح متفاوت و چندگانه انتساب حوادث و افعال به علل طولى از علت مباشر گرفته تا سبب اول تفسير كنيم و هرگروه را با لحاظ نمودن واژه‏ها و مواد هر آيه و مقام بيان و نيز سياق آن به سطح ويژه خود ارجاع دهيم.
آيات قرآن كه با واژه اراده و مشيت و يا واژه هايى هم معنى، مشيت مطلقه حق تعالى را يادآورى مى‏كنند، فراوان‏اند. از جمله: «انّما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون» (يس/ 83)، «قل لااملك لنفسى ضراً و لانفعاً الا ما شاءاللَّه» (يونس/ 49)، «و لا تقولنّ لشى‏ءٍ انّى فاعل ذلك غداً الا ان يشاء اللَّه» (كهف/ 23)، «ان لو يشاء اللَّه لهدى النّاس جميعاً» (رعد/ 31)
حقيقت آن است كه گروه‏هاى آيات قرآن كه تا كنون ياد شده و موردبررسى قرار گرفتند ناظر، مفسّر و مبيّن اين آيات عام اند؛ بخصوص اين عموميّت از آن جهت موضوعيت دارد كه در آيات مذكور نوعاً مصاديق خاصى از سطوح علل و معاليل موجود ذكر نشده است، در حالى كه در آيات ناظر مصاديق و موارد متعددى از تأثير و نقش علل و اسباب و افعال انسانى يادآورى شده است.
8- در شمارى ديگرى از آيات قرآن كه دو اصطلاح سيئه و حسنه را در خود دارند نيز به خصوص برخى از آنها منشأ نيكى (حسنه) را از خداوند و سيّئه را از عامل انسانى مى‏شمارند. مانند: «ما اصابك من حسنة فمن اللَّه و ما اصابك من سيّئة فمن نفسك» (نساء/ 79)، «فاصابهم سيّئات ماكسبوا و الّذين ظلموا من هولاء سيصيبهم سيّئات ماكسبوا و ما هم بمعجزين» (زمر/ 51).
آيات بسيار ديگرى به خصوص با شقوق واژه سوء، بديها و زشتيها و هم چنين ديگر حالات روانى از جمله حالات مثبت را به انسان نسبت مى‏دهند. بطور مثال كفران و تفاخر و شتابزدگى و نسيان و خسران را كه مصاديق سوءاند به علت انسانى اسناد مى‏دهند مانند:
«افمن زيّن له سوء عمله فرآه حسناً فان اللَّه يضلّ من يشاء» (فاطر/ 8)
«و ان تصبهم سيّئة بما قدّمت ايديهم فانّ الانسان كفور» (شورا/ 48)
در اين گروه آيات ديگرى به چشم مى‏خورند كه اختيار را امرى وجدانى دانسته و چندان نيازمند ارجاع به آيات ديگر نمى‏باشند.
در اين آيات يادآورى حالات مثبت روانى و برخى در قالب تمثيل نشان دهنده مسئوليت و اختيار انسان است مانند: استغفار انسان هنگام بيمارى و نشانه‏هاى مرگ و يا حالت اميد و آرزوگرائى در انسان و يا شكر و سپاس‏گزارى و در نقطه مقابل آن كفران نعمت.
«حتى إذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون لعلىّ اعمل صالحاً» (مؤمنون/ 99 و 100)
«فقالوا يا ليتنا نرد و لا نكذّب بايات ربّنا» (انعام/ 27)
«و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر» (نمل/ 40)
«و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنكوننّ فى الخاسرين» (اعراف/ 23)
بخشى از اين آيات پس از يادآورى بديها و خطاهاى انسان، بطور عمده وعده غفران الهى را عنوان مى‏كنند ولى آنگاه كه از خوبيها نام برده مى‏شود، ضمن وعده جزاى نيك، آنها را به خداوند نسبت مى‏دهند. فراوانى اين گروه از آيات قابل توجه است.
در اين گروه از آيات قرآن «حسنة» و «سيئه» نسبت به مبادى و ريشه‏هاى آن دو به كار برده شده‏اند و مستقيماً به خداوند اسناد داده نشده‏اند. بديهى است كه نسبت «حسنة» به خداوند از آن جهت است كه انسان فقر محض است. از اين رو هرگونه ايجاد و اعطاء و امهال و مصاديق ديگر حسنة مستند به بارى تعالى است و ليكن نسبت بدى و «سيئه» به انسان به لحاظ سوء اختيار بندگان و نقض غرض حيات، متناسب با ظرفيت و زمينه‏هايى است كه از آنها بهره برده است. آيه شريفه ذيل تعبير ديگرى از مطلب يادشده را با اندك تفاوتى نشان مى‏دهد:
«و لو ان اهل القرى آمنوا و اتّقوا لفتحنا عليهم بركات... و لكن كذبوا فاخذناهم» (اعراف/ 96)
گر چه اين آيه و آياتى نظير آن در يك سطح يعنى حسن انتخاب بندگان، نيكى‏ها را به انسان نسبت مى‏دهند ولى از آن رو كه ايمان و آثار آن به لحاظ مقدمات و وسائل و تمهيد شرايط از آن خداوند است، هم ايمان و هم فتح و گشايش‏هاى ديگر بالاصالة از خداوند بوده و به او نسبت داده مى‏شوند.
برخى ديگر از آيات قرآن هر دو گروه خوبى‏ها و بدى‏ها را به خداوند نسبت مى‏دهند كه در سطحى متفاوت و به اعتبار توحيد افعالى، نسبت كلى‏ترى است كه برخى از آنها تحت تقسيم ديگرى در قسمت‏هاى قبل مورد اشاره قرار گرفتند. برخى ديگر از آيات مانند آيات زير وجود دارند:
«فاذا جائتهم الحسنة قالوا لنا هذه و ان تصبهم سيّئة يطّيّروا بموسى و من معه» (اعراف/ 131) «قل كلّ من عند ربّنا» (آل عمران/ 7، با اندك تفاوتى در آيه(
و به همين مضمون با ذيل: فما لهولاء القوم لايكادون يفقهون.» (نساء/ 78) نيز وارد شده است.
توضيح آنكه در اين گروه از آيات قرآن به تأثير استقلالى و مقام توحيد افعالى نظر شده است؛ يعنى اينكه در نهايت همه علل و اسباب، حتى آن گروه از مقدماتى كه منتج به بدى و زشتى مى‏شوند، از اين رو كه به اراده حكيمانه پيش‏بينى شده‏اند، به خداوند بر مى‏گردند و فعل او محسوب مى‏شوند و روشن است كه لازمه حكيمانه بودن فعل انسان نيز به اعتبار هدف آفرينش، كمال اختيارى است و كمال اختيارى بدون امكان انتخاب و آگاهى (هر چند محدود) و مقدمات مناسب آن ميسور نيست، همانگونه كه اختيار بدون وجود گرايشهاى متضاد كه خود فعل الهى محسوب مى‏شوند ممكن نيست.
ديگر آنكه با شمارش موارد كاربرد واژه «خير» و «حسن» و واژه‏هاى هم گروه و مشتقات آن‏ها در قرآن مى‏بينيم كه خير و حسن به صورتى دقيق، جزئى و گوناگون به خداوند و نيز به عامل انسانى نسبت داده شده و بر آن دو تطبيق يافته است و اين نشان مى‏دهد كه چون فعل خير از مبادى خاص آن كه به اراده تكوينى الهى فراهم آمده‏اند حاصل مى‏شود مصداق توفيق الهى است و نه مصداق جبر.
اما در طرف ديگر مسئله يعنى انتساب «سيئه» به پروردگار بايد دانست به اعتبار آيات عام توحيد و آياتى كه صفات كامله الهى را مطرح مى‏نمايند، خداوند خير محض بوده و از او جز خير محض نشأت نمى‏گيرد؛ به ويژه كه تأمل كنيم او صرف الوجود است و از صرف الوجود جز خير صادر نمى‏شود و لذا «سيئة» اگر امر عدمى باشد اراده الهى بالاصالة به آن تعلق نمى‏گيرد؛ بلكه منشأ انتزاع آن (سيئة) ماهيات و محدوديت‏هاى مربوط است. توضيح آنكه هستى ممكن محفوف به تعدد و گوناگونى است و آن بدون فقدان و اختلاف و مراتب شدت و ضعف موجودات متصوّر نيست.16 و اگر امر وجودى باشد از اين جهت كه مقدمات و ظروف و اسباب آن (مانند اصل خلقت، امهال و...) را خداوند به اقتضاء حكمت بالغه در اختيار انسان قرار داده «من عنداللَّه» است و ليكن «من اللَّه» نيست يعنى متعلق اراده بالاصالة حق تعالى نيست.
معيارهاى تحليل آيات
در تناسب و سازگارى معانى كه از آيات قرآن به دست مى‏آيد نمى‏توان با معيار واحد يا چند معيار نامتجانس و غيرمنعطف مانند ملاحظه صرف منشأ عمل انسان و مقدمات فعل اختيارى و يا صرفاً توجه به مقام توحيد افعالى و فاعليت مطلقه و يا صرف تنزيه و توحيد صفاتى و يا منحصراً حسن و قبح عقلى و يا عدل و حكمت و يا صحت تكليف و يا فقر وجودى اشياء و... به همه اين آيات نظر كرده و آنها را تفسير نمود. در اين صورت قرآن مجمع الجزائرى از عناصر پراكنده غيرمرتبط و بى‏معنى خواهد بود.
بلكه بايد همه عناصر يادشده را منظور نموده و به معيارهاى اساسى مانند محكم و متشابه بودن برخى آيات، اجمال و تفصيل آنها نسبت به هم، اطلاق و تقييد، خصوصيت مورد و به خصوص صدر و ذيل آيات و شأن نزول و سياق و مقام بيان و جهاتى ديگر توجه كرد تا در پرتو آن، تعيين موضوع و حدود دقيق معنا و ارتباط آيات با يكديگر، شمول و فراگيرى هر بخش و دامنه شمول هر حكم و موضوع را بهتر و كامل‏تر بدست آوريم. بخصوص در مسائل حساس و بنيادينى مانند جبر و اختيار ضرورى است موارد ظاهر و نص و موارد تداخل و شيوه‏هاى تعميم و تخصيص و در نتيجه تغيير معناى آيات با كلمات آن آيه و صدر و ذيل آنها را به درستى بشناسيم.
از اين نظر آيات قرآن موضوعاتى را كه بازگو مى‏نمايند و لغاتى را كه دربر دارند، مانند خانه‏هاى جدول متناوبى هستند كه كوچكى و بزرگى اعداد هر خانه كاملاً مرتبط با كوچكى و بزرگى اعداد خانه‏هاى ديگر مى‏باشند.
بايد توجه كرد كه بخش وسيعى از آيات قرآن، ناظر به تكاليف بندگان و امر و نهى و وعد و وعيد و بيان حدود و حقوق اجتماعى‏اند. مانند گروه اول و دوم از آيات همان گونه كه برخى ديگر در مقام تبيين حكمت آفرينش و نيز بزرگداشت تلاش رسولان و مربيان و ارزش گذارى نسبت به آنها هستند و بر همين مبنا سنت‏هائى را يادآورى مى‏كنند اينها نه تنها با اختيار منافاتى ندارند كه خود شاهدى روشن بر آنند مانند گروه دوم و سوم از آيات.
از سويى، آياتى ناظر به تعليل و ريشه‏يابى حوادث و پديده‏هاى انسانى، اجتماعى و حتى اعتقادى اند كه بر اساس نظام عليت، تأثير علل طولى در آنها يادآورى شده است مانند گروه دوم و چهارم از آيات.
از طرفى آياتى ناظر به رابطه بارى با موجودات و تبيين مقام افاضه و اذن و اراده عام الهى هستند و نيز بخشى بر فقر وجودى اشياء و از جمله انسان تكيه دارند كه اين گونه آيات هيچ نظرى به كارهاى اختيارى انسان و نفى آن ندارند. مانند گروه پنجم و ششم از آيات.
در عين حال تعدادى از آيات قرآن بر انواع اراده‏ها و قوائى كه در انسان تعبيه شده و بر افعال و نتايج آن تأكيد مى‏نمايند گاهى به شكل مختص و گاهى به صورت مشترك به علل طولى خود و يا به علت الهى و مشيت بارى نسبت داده مى‏شوند كه مربوط شدن آنها به علت الهى نه براى اين است كه به جهت دخالت مشيت بارى، افعال انسان جبرى باشند، بلكه اين آيات ضمن تبيين توحيد افعالى و فقر وجودى اشياء، همواره گواه بر عليت آورده و در برخى موارد همراه با آن و جوهر از ويژگى‏هاى انسانى مانند متربى بودن انسان و تضرع و زارى و بازگشت آدمى را ياد كرده‏اند. مثل گروه هفتم از آيات قرآن.
آيات ناظر به مشيت الهى نسبت به هدايت و ضلالت نيز هيچ يك مبين جبرى بودن آن دو نيست بلكه آشكار شدن و فعليت گمراهى يا رستگارى به سبب وسايلى است كه انجام گرفته و چون وسيله بودن آن وسائل، فعل خداوند بوده به خداوند اسناد داده شده است. به ويژه كه در برخى آيات مشيت الهى در پى نوع انتخاب انسان از حق يا باطل و هوى و هوس آورده شده است كه شاهدى بر مدعاى ماست. حاصل آنكه آيات قرآن ضرورتاً در محيط چنان مجموعه مرتبط كه فهم هر يك وابسته به فهم ديگرى است قرار مى‏گيرند و نتيجه‏اى را كه ضمن تحفظ بر محكمات، مناسب با روح و كل قرآن است به دست مى‏دهند. ارتباط حوادث و اعمال در يك سطح عالى به مبدأ حق و در سطوح ديگر به علل طولى آنها و نتايجى كه بار مى‏آورند جامعى است كه از نظر كلامى اثبات كننده «أمر بين الأمرين» و واقعى بودن نظام عليت و نيز فعليت مشيت و علم الهى در مجارى علل و اسباب است.

نقد نظريه تفويض

با صرف نظر از آنچه كه در شكل‏گيرى نظريه اعتزال و مباحث تاريخى و كلامى معتزله نقش آفرينى كرده و بدون اينكه بخواهيم دلائل نظريه تفويض را به تفصيل يادآورى كرده و به بوته نقد بگذاريم، از اين رو كه «أمر بين الأمرين» بخصوص در آيات قرآن بيش از آنكه ناظر به نفى جبر باشد ناظر به ردّ تفويض است، از شهادت آيات قرآنى بهره برده و دو نكته اساسى رايادآورى مى‏كنيم.
اول- بايد تأمل كرد كه عناوينى از قبيل قبح ظلم از خداوند و شائبه انتساب خداوند به بدى در صورت خالقيت استقلالى او يا طبيعى بودن تفاوت بين بدى و خوبى و نيز درستى پرسش از خوبى و بدى اعمال و يا بطلان حكمت و تكليف درصورت التزام به جبر كه مستندات نظريه تفويض اند17، دلائلى نيستند كه بتوانند نظريه اعتزال را اثبات نمايند؛ بلكه فقط مى‏توانند جبر را نفى نمايند از همين جهت در مقام نقد تفويض مناسب و صحيح آن است كه بحث را معطوف به بنيان‏هاى فكرى عقيده تفويض نموده و آنها را مورد ارزيابى قرار دهيم.

جهت نياز به علت

اين مسئله فلسفى كه جهت احتياج ممكن به علت و يا متأثر به مؤثر حدوث است يا جهت امكانى آن، خود از مسائل مهم فلسفى است كه در موضوع مورد بحث نقش بسزايى دارد. مفوضه معتقدند افعال آدمى در مرحله تحقق و ايجاد نيازمند به علت و فاعلند همان گونه كه در نظام تكوين معلولات در مرحله ايجاد نيازمند علت اند اما پس از وجود معلول، ديگر نياز به علت باقى نبوده و علت نقشى ندارد و در اين مورد به مثالهاى عاميانه‏اى مانند بنا و ساختمان و پدر و فرزند كه پس از ارتفاع علت فاعلى باقى مى‏مانند استشهاد مى‏نمايند. اين مسئله را خواجه در تجريدالاعتقاد18 و ديگران نيز متعرض شده و مسلم گرفته‏اند كه جهت احتياج به علت امكان است و از اين رهگذر نادرستى و خبط راى مفوضه را روشن ساخته‏اند و مى‏دانيم كه حكماى اسلامى عمدتاً جهت نياز به علت در ممكنات را وجه امكانى آنها مى‏دانند و نه حدوث و جهت امكان هميشه در موجودات امكان باقى است. سخن معتزله در اينكه خداوند پس از خلق انسان در افعال و حركات او نقشى ندارد مانند برخى از انواع معلولات كه به ظاهر نيازى به علت پس از ايجاد ندارند سخن كودكانه است.
بوعلى (ره) نظريه مفوضه را در اين خصوص چنين معرفى مى‏نمايد:
«وقد يقولون انه اذا وجد فقد ارتفعت الحاجة الى العلة حتى انه لو فقد الفاعل جاز ان يبقى المعلول موجوداً و حتى كثيراً منهم لايتما شى ان يقول لوجاز على البارى العدم لما ضرّ عدمه وجود العالم لان العالم احتاج الى البارى فى أن اوجده»19
با اين فرض هيچ مانعى نخواهد داشت كه خداوند مفوضه همانند خداى يهود پس از آفرينش هستى به كنارى نشسته و فقط به تماشاى جهان بايستد به يقين به جهت همين شباهت هاست كه نسبت يهود امت بر برخى از اين گروه‏هادر متون روائى تطبيق شده است.
«قالت اليهود يداللَّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا» (مائده/ 64)
بر اساس نظريه مفوّضه افعال و حركات انسان از هيچ قاعده و نسبتى با خداوند، تبعيت و حكايت نكرده و ارتباط خود را با خداوند بطور كلى قطع نموده است و البته مى‏دانيم كه ممكن پس از دخالت علت وجوب مى‏يابد ولى وجوب بالغير با امكان ذاتى منافات ندارد و بهر حال واجب بالغير هميشه ذاتاً ممكن خواهد ماند.
خالقيت استقلالى انسان
نظريه تفويض به علاوه آنچه گفته شد شكل ديگرى از شرك نيز هست؛ زيرا اعتقاد به خالقيت مستقل كه يكى علت اول و مفيض وجود و ديگرى علت مقارن باشد تعبير ديگرى از شرك است و مجبره بر اين نقطه ضعف اساسى راى تفويض انگشت گذاشته‏اند.
توجيهات مفوّضه در رفع ايراد خالقيت استقلالى انسان با استمداد از تعابيرى مانند خالقيت تفويضى مشكل را برطرف نمى‏سازد؛ زيرا در هر حال راه اعمال اراده الهى در مصاديق تفويض بسته است. توحيد صفاتى مورد نظر معتزله نيز مشكلى را برطرف نمى‏سازد.

مفاهيم قرآنى نفى تفويض

نكته در خور تأمل آنكه درگروههاى مذكور از آيات قرآن با عده‏اى از مفاهيم برخورد مى‏كنيم كه در نقطه مقابل نظريه تفويض قرار دارند. اصطلاحاتى مانند: غناء ذات حق، فقر مطلق موجودات20 نسبت دادن همه نيكى‏ها به خداوند21 و تكرار و تأكيد بر عنوان اذن الهى در حوادث و جريانهاى هستى از جمله در افعال انسان22 و نيز عنوان رزّاقيت دائمى بارى و شأن فاعليت دائمى او23 و ارسال رسل و وعد و وعيد و تحريص بر دعوت و هدايت آدميان و عنوان سببيت و مانعيت و صفاتى مانند مالكيت مهيمن بودن خداوند همه از شواهدى هستند كه در نقطه مقابل نظريه تفويض قرار دارند و مفوّضه هيچ توجيه و تفسير قانع كننده و منسجم در تبيين آنها ارائه نمى‏دهند اما اشاره آنها به اينكه خالقيت خداوند در افعال آدمى به خلق اختيار صورت پذيرفته گرچه نقطه روشن نظريه آنان است ليكن مى‏دانيم كه اين مقدار كافى نيست و اين بناى آن ساختمان بهم ريخته را دوباره نخواهد ساخت.
تنبيهات حول المبداء و المعاد مى‏نويسد:
«الحق ان لهدايته تعالى و توفيقاته (و منها الدّواعى) مدخلاً فى افعالهم و طاعاتهم من غير ان تصل الى حد الالجاء كما ان للخذلان و ترك النصرة و ايكالها الى انفسهم مدخلاً فى فعل المعاصى و ترك الطاعات من غير ان تصل الى حدّ الالجاء.»24
در حديث زير اين حقيقت به روشنى چنين بيان شده است:
«روى الصدوق عن حريز عن ابى عبداللَّه7 : «الناس فى القدر على ثلاثة اوجه: رجلٌ زعم ان اللَّه عزوجلّ اجبر الناس على المعاصى فهذا قد ظلم اللَّه فى حكمه و هو كافر و رجل يزعم ان الامر مفوّض اليهم فهذا وهن اللَّه فى سلطانه فهو كافر و رجل يقول انّ اللَّه عزوجل كلف العباد ما يطيقون فاذا احسن حمداللَّه و اذا اساء فاستغفر اللَّه فهذا مسلم.»25
بايد اذعان نمود كه بسيارى از شبهات و نقطه‏هاى تاريك ناشى از خلط مبحث‏ها و بى اعتنائى به فهم نظام‏مند و مرتبط آيات قرآن مى‏باشد كه سطح استناد حوادث و افعال به فاعلهاى طبيعى و علل انسانى با سطح استنادآنها به خداوند تفكيك و تقويم نشده است.
جمع بندى حاصل آنكه دخالت اراده‏اى كه در سطح مشيت الهى تقدير شده مانند اصل وجود انسان، تهيه مقدمات، اراده هدايت و فراهم آوردن عوامل پيرامونى به مصداق قاعده لطف و... همه به اراه عام حق است ولى دخالت اراده‏اى كه در سطح فاعليت انسان تقدير شده مانند شناخت و بهره بردن از آن مقدمات، و به دنبال آن فعل خير و يا شرّ وابسته به اراده انسان است كه در طول اوّلى و ليكن در دو سطح است.
از همين روست كه هيچ يك از آيات قرآن در گروههاى يادشده اراده آدمى و عمل ناشى از آن و نتايج آن را تحت تأثير اراده الهى، خنثى و بى نتيجه معرفى نكرده است. از ميان تمثيل‏هاى گوناگون يكى از رساترين آنها نمونه‏اى است كه در اجود التقريرات آمده است. خلاصه آن چنين است:
«لو فرض شخصاً مرتعش اليد فاقد القدرة فاذا ربط رجل بيده المرتعشه سيفاً قاطعاً وهو يعلم انّ السيف سيقع على اخر و يهلكه فاذا وقع و قتل ينسب القتل الى من ربط دون صاحب اليد لانه مسلوب القدرة... و امالو فرضنا ان رجلاً اعطى سيفاً لمن يملكه حركة يده و تنفيذ ارادته فقتل هو به رجلاً فالامر على العكس.»26
وى سپس چنين نتيجه مى‏گيرد كه در فرض دوم هر دو استناد يعنى اسناد فعل به مالك و دهنده شمشير و نيز اسناد آن به فرد دوم اسناد حقيقى است (كل من الاسنادين حقيقى) وى پس از آن مثال ديگرى مشابه اين تمثيل آورده و آن را عين معناى جمله مستفاد از آيه قرآن «لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم» دانسته است.27

 

پی نوشت‌ها:

1 - مقصود حيات و هستى همه موجودات غير از انسان مى‏باشد.
2 - مطهرى، مرتضى، انسان و سرنوشت،/ 56.
3 - ممضون اين آيات درآيه 55 نور و 105 انبياء نيز به چشم مى‏خورد.
4 - اعراف /57.
5 - نازعات /5.
6 - بقره /61 و يونس /24.
7 - مثنوى، دفتر اوّل، 1483.
8 - مثنوى، دفتر سوّم، 3658.
9 - مصباح يزدى، محمد تقى، آموزش فلسفه، چاپ سوّم، سازمان تبليغات اسلامى، 412/2 1368.
10 - اين تعبير از صدرالمتألهين در آثار مختلف وى از جمله در اسفار است كه در ضمن همين بحث و مسئله برهان صديقين آن را به كار برده است.
11 - ملاصدرا شيرازى محمد، الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، قم، المكتبة المصطفوى، 1386، سفر سوم، 377 /6.
12 - كه همان جهت وجود است.
13 - همان.
14 - مانند آيه 29 و 88 كهف.
15 - مثنوى مولوى، دفتر دوم، 1307 - به دفتر اول 618 و 1466 و نيز دفتر دوم 1307 و دفتر سوم 3658. و نيز دفتر پنجم، 2967 و 3024 مراجعه كنيد.
16 - به نهاية الحكمه علاّمه طباطبائى مرحله 12 فصل 18 ص 313 مراجعه كنيد.
17 - به نقل از شهرستانى، عبدالكريم، الملل و النحل، بيروت، دارالمعرفة، 1402 ه ، 85/1؛ سبحانى، جعفر، الالهيات، چاپ چهارم، قم، مركز العالمى للدراسات الاسلامية، 323/2.
18 - مقصد اول، مسئله 29.
19 - ابن سينا، حسين ابن على، الاشارات و التنبيهات، قم، بوستان كتاب، 67/3 1381.
20 - فاطر 15.
21 - نساء/ 79.
22 - يونس 100 - انعام/ 125.
23 - الرحمن 29 و...
24 - مرواريد، ميرزا حسنعلى، تنبيهات حول المبدأ و المعاد، چاپ دوّم، مشهد، بنياد پژوهشهاى اسلامى، 1418 ه،/ 168.
25 - مجلسى، محمدباقر، بحارالانوار، (كتاب العدل) چاپ دوّم، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1403 ه ، 10/5 و 11. در اين بخش احاديث متعددى پيرامون اين مسئله گرد آمده است.
26 - خوئى، ابوالقاسم، اجود التقريرات، قم، چاپخانه مهر، 90/1.
27 - «ولولا اذ دخلت جنّتك قلت ما شاءاللَّه لاقوة الاّ باللَّه» (كهف/ 39)
جمعه 21 مهر 1391  6:52 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قدر قرآن

قدر قرآن

محمد رضاستوده نیا

 

مقدمه:

به نام خداوند بخشایشگر مهربان. ما آن (قرآن) را در شب قدر نازل کردیم. و توچه می دانی شب قدر چیست؟! ـ شب قدر بهتر از هزار ماه است. فرشتگان و روح در آن شب به اذن پروردگارشان هر امری را نازل می کنند. شبی که سرشار از سلامت تا طلوع سپیده است.1
در طول سال، ساعات، روزها، شب ها و ماهها و اساساً زمان های متفاوتی وجود دارد امّا در میان همگی این زمان ها، بعضی به واسطه عنایت و توجّه خداوند و اثراتی که بر این زمان ها مقرر شده یا اتفاقاتی که در آنها روی داده یا می دهند، دارای اهمیّت، شرافت و عظمت ویژه ای هستند. یکی از این زمان ها شب قدر است. در آیین اسلام، این شب با ارزش ترین و برترین شب در طول سال است. اهمیّت این شب تا حدّی است که نه تنها آیات مختلفی از سُوَر قرآن کریم در مورد خصوصیات این شب نازل شده، بلکه سوره ای مستقل نیز به این نام و در خصوص شب قدر در قرآن کریم وجود دارد.2 آنچه در این مقاله آورده ایم علل عظمت و شرافت شب قدر است، که با بررسی آیات متوجه می‌شویم دررأس همه علل عظمت و شرافت شب قدر، نزول قرآن است و بدین ترتیب قدر قرآن مشخص می شود.

شرافت شب قدر:

به بیان روشن تر اهمیت این شب را می توان با دو دسته از آیات قرآنی که دربارة این شب نازل شده اند در نظر گرفت. دسته‌ای از این آیات به بیان عظمت و شرافت فوق العاده این شب می‌پردازند و دسته دیگر بیانگر اثرات و برکات این شب هستند. از دیدگاه قرآن کریم، عظمت و شرافت این شب آن قدر والاست که خداوند می گوید و تو چه می دانی شب قدر چیست؟3
با کمی دقّت در آیاتی از قرآن کریم که در آنها نیز این گونه خطاب به کار رفته است، در می یابیم که خداوند هنگام اشاره یا تذکر به امور بسیار پراهمیت به این صورت، پیامبر اکرم(ص) را مورد خطاب قرار داده است.
به عنوان مثال وقتی صحبت از قیامت و عظمت این روز به میان آمده و آگاهی و جلب توجّه مردم به اتفاقات بسیار بزرگ آن روز مورد نظر بوده، از این نوع خطاب استفاده شده است.4 در آیة شریفه سوره قدر هم اگر خداوند برترین مخلوق خود و آخرین فرستاده خویش را این گونه مورد خطاب قرار می دهد، به دنبال بیان عظمت فوق العاده این شب است.
در آیه ای دیگر، خداوند این شب را از (حدود) سی هزار شب که شب قدری در آنها وجود ندارد، برتر دانسته است.5 به وضوح، این مقایسه و برتری شگفت انگیز، عظمت این شب را برایمان روشن می کند.
در دسته دوم از آیات قرآن کریم، خداوند به بیان خصوصیات این شب می پردازد. دارا بودن چنین خصوصیاتی موجب می‌شود که این شب اثرات و برکات خاص و منحصر به فردی را در میان تمامی شب های سال داشته باشد. به عنوان نمونه، این شب شبی «مبارک» خوانده شده است.6 مبارک به معنای پر خیر و برکت است و به کار بردن این تعبیر در خصوص شب قدر، به این مفهوم است که این شب بلند مرتبه، گنجایش و ظرفیت خیر کثیری را دارد. تا حدی که به تصریح آیات قرآن کریم نزول قرآن در این شب صورت گرفته است.7و8 همچنین به سبب خیر و برکت فراوان در این شب، رحمت و مغفرت خداوند به سوی بندگان نازل می شود.
از دیگر اثرات مهم شب قدر می توان به عدم صدور عذاب در این شب و در اَمان بودن بندگان از عقوبت های الهی، اشاره کرد.9 چرا که خداوند صراحتاً سرتاسر این شب، از لحظه آغاز تا سپیده دم آن را سرشار از سلامت می خواند.10
هرانسان با دقّت در عظمت و شرافت این چنین شبی و تأمل در اثرات آن و وقایعی که در آن اتفاق می افتد، به طور طبیعی به دنبال شناخت بیشتر و آگاهی از جوانب مختلف شب قدر خواهد بود. ما نیز دراین مقاله کوتاه، برآنیم تا در حد توان ابعاد مختلف این شب را بررسی و در خصوص معنای قدر و رویدادهایی که در این شب، از جمله نزول آیات وحیانی قرآنی کریم می باشد بیشتر تأمل کنیم تا قدر قرآن را درک کنیم.

قرآن کریم و قدر :

ـ اساساً قدر به معنای اندازه گیری است و ظاهراً منظور قرآن کریم از گذاردن نام قدر بر این شب پرعظمت، تعیین و مشخص کردن جزئیات امور مربوط به تمامی مخلوقات در آن می باشد. به بیان روشن تر در این شب حوادث و اتفاقات مانند مرگ و زندگی، سعادت و شقاوت رزق و روزی و ... برای انسانها و حوادث طبیعی جاری شدن سیل، وقوع زمین لرزه و ... در رابطه با سایر کاینات مُعیّن و مشخص می گردد.11 سوره دخان هم در توصیف شب قدر، این مطلب را تأیید می کند. خداوند متعال در این آیه می فرماید « در آن شب12 هر حادثه ای که باید واقع شود خصوصیاتش مشخص و مُعیّن می شود»13
با دانستن عظمت فوق العاده و خیرات و برکات فراوان شب قدر، این سؤال به ذهن خطور می کند که آیا شب قدر یک شب خاصی در طول تاریخ بوده است یا امروزه نیز شب قدری وجود دارد و می توان از برکات چنین شبی بهره مند شد و آن را درک نمود؟
به جا است که پاسخ خود را در آیات مختلف قرآن کریم که به بیان ویژگیها و اتفاقات شب قدر اختصاص دارد، جستجو کنیم. با دقت در این آیات در می یابیم هنگامی که قرآن کریم به وقایع شب قدر از جمله نزول ملائک و تقدیر امور در آن شب اشاره می کند، آنها را به صورت افعال مضارع که در زبان عربی نشان دهنده استمرار و تداوم است، بیان می نماید.13 پس بدین ترتیب مشخص می شود که شب قدر استمرار دارد و محدود به زمانی خاص در گذشته و یا یک شب مُعیّن در یک سال به خصوص نیست، بلکه با گذر زمان به طور مستمر تکرار می شود و در عصر حاضر نیز چنین شبی وجود دارد و وقایع گوناگون آن (نظیر نزول ملائک، تقدیر امور و ...) نیز هم اکنون نیز به وقوع می پیوندد. اما با قدری تأمل بیشتر در آیات قرآن کریم جزئیات بیشتری درباره چگونگی این استمرار و برکات زمانی تکرار این شب به دست می آید. از ظاهر کلام قرآن این گونه استفاده می شود که شب قدر در ماه مبارک رمضان قرار دارد (این مطلب در قسمت های بعد بیشتر مورد بررسی قرار خواهد گرفت). پس همانگونه که ماه مبارک رمضان در هر سال وجود دارد و تکرار می شود، شب قدر نیز هر ساله تکرار می شود. بدین ترتیب این امکان وجود دارد که حتّی امروزه و در هر سال نیز بتوان از برکات فراوان و مواهب گوناگون الهی در این شب، به تناسب همّت و توجّه خویش بهره‌مند شد.

شب قدر شب نزول آیات وحیانی قرآن

ـ با مراجعه به آیات قرآن کریم روشن می شود که نه تنها در این شب کلیه امور مربوط به مخلوقات در سال آینده و تا فرا رسیدن شب قدر بعد، از جانب خداوند تقدیر می شود، بلکه ملائکه دراین شب به اِذن پروردگار، این امور مُعیّن و مشخص شده را به صورت فرامین الهی نازل می نمایند.14
با کمی جستجو در آیات قرآن کریم که در آنها سخن از نزول ملائک به میان آمده، می توان نزول ملائک را از نظر هدفی که در نزول خود دنبال می کنند به دو دسته تقسیم کرد. یک دسته از نزول، آن است که ملائک نازل می شوند تا امر و فرمانی از فرامین الهی را که به آنها مُحوّل می شود، اجرا نمایند؛ نظیر نزول ملائک به منظور یاری مؤمنان در جنگ بدر و حُنَین و سایر عرصه‌ها،15 نزول فرشتگان برای گرفتن جان افراد16 و یا نزول ملائک جهت اجرای عذاب الهی نظیر آنچه که در مورد قوم لوط به وقوع پیوست17 و ...
نوع دیگر نزول فرشتگان الهی، فرود آمدن آنان به منظور ابلاغ و رساندن پیام خداوند است. به وضوح روشن است که هر پیام یک دریافت کننده و مخاطبی دارد که آن پیام برای او فرستاده شده است، در نتیجه در این نوع از نزول سر و کار ملائک از طرفی با فرستنده و از طرفی دیگر با دریافت کننده پیام است، به بیان دیگر ملائک الهی باید پیام خود را پس از آنکه از خداوند دریافت نمودند بر کسی عرضه کنند یا به عبارتی دیگر بر مخلوقی از مخلوقات او نازل شوند. نمونه ای از این نزول، نزول جبرائیل امین در طول 23سال بر رسول اکرم(ص) می باشد که پیام های الهی را به طور پیوسته بر آن حضرت نازل می نمود.
حال باید ببینیم که نزول ملائک در شب قدر، جزو کدام یک از دو حالت فوق است. چهارمین آیه ی سوره قدر، خداوند از نزول ملائک و فرامین الهی سخن به میان آورده است. در حقیقت با رجوع به این آیه باید ببینیم که این فرامین، دستورات الهی هستند که به ملائک ابلاغ شده و ایشان مأمور به اجرای آنها هستند (نزول نوع اوّل)، یا نه این فرامین صرفاً به ملائکه ابلاغ شده اند و ملائک مسؤولیت اجرای آنها را ندارند بلکه مسؤولیت نازل کردن آن و حمل این فرامین را دارند(نزول نوع دوم). خداوند متعال هنگامی که در آیه چهار سوره قدر بحث نزول ملائک را مطرح می نماید، می فرماید که ملائک در این شب تمامی فرامین الهی را نازل می‌کنند به عبارت دیگرملائک در قبال این فرامین مأموریت اجرای آنها را ندارند، بلکه باید آنها را نازل کنند. پس مشخص می‌شود که این فرامین که توسط ملائک مورد نزول قرار می گیرند جنبه ابلاغی دارند و نزول ملائک برای اطلاّع رسانی و از نوع نزول ابلاغی (نزول نوع دوم) است.19

نزول ملائک به محضر قرآن ناطق:

همانگونه که اشاره شد نزول ملائک در شب قدر به صورت ابلاغی است و در این نزول، ملائک حکم قاصدانی را دارند که از جانب خداوند پیامی را برای مخاطبی فرود می آورند. در نتیجه باید مخلوقی وجود داشته باشد که در شب قدر مورد نزول ملائک باشد و فرامین الهی به او ابلاغ شود.
با توجّه به نزول ملائک و محتوای پیغامی که به همراه دارند، و در نظر گرفتن این نکته که نزول آنها کاری عبث و بیهوده نیست، می‌توان نتیجه گرفت که نزول ملائک بر هر مخلوقی نمی تواند باشد. بلکه باید بر شخصی باشد که تناسب نزول ملائک و دریافت فرمان های الهی شامل مقدّرات موجودات را داشته باشد. به بیان دیگر او باید توانایی درک مجموعه ای بسیار بزرگ و عظیم و در عین حال پراهمیّت از اطلاّعات را دارا باشد. روشن است که نه تنها اشیاء گوناگون و گیاهان و جانوران و حتّی مکان‌های مقدس قادر به فهم این پیام و شایسته این نزول نیستند، بلکه انسان‌های معمولی هم ظرفیت این نزول را ندارند. چرا که موضوع این ابلاغ، مقدّرات امور و آن هم مقدّرات همه موجودات و از جمله تک تک انسان ها است. مقدرات هر یک از انسان ها در یک سال حجم وسیعی از اطلاّعات را تشکیل می دهد که مطلع شدن از آنها در یک شب و به صورت یک باره توسط انسان معمولی امکان پذیر نیست. چه رسد به سرنوشت و مقدّرات کلیّه مخلوقات عالم.
از سوی دیگر، ملائک در هنگام نزول فرامینی را همراه خود می‌آورند که در آینده باید به اجرا در بیاید. برای این که ابلاغ این فرامین توسط ملائک امری عبث و بیهوده نباشد، نزول ملائک باید اثر و نتیجه عملی همراه داشته باشد. به عبارت دیگر کسی که مورد نُزول ملائک واقع می شود، باید در سِیر انجام این فرامین، نقش و وظیفه ای داشته باشد. حال ما با نگاهی دقیق تر به خود و اطرافیانمان آشکارا می یابیم که نه تنها شأن و تناسب ملائک را نداریم و هیچ گاه مورد نزول ملائک قرار نگرفته ایم و نخواهیم گرفت، بلکه هیچگاه نقشی در اجرای این فرامین که در رابطه با مقدّرات افراد است هم نخواهیم داشت.
حال که معلوم شد یک انسان عادی محلِّ نُزول ملائک واقع نمی‌شود، می توان انتظار داشت که افراد مخصوصی وجود داشته باشند که از نقایص و کمبودها و محدودیت های انسان های عادی دور باشند و از جانب خداوند ظرفیت ها و توانایی های ویژه ای کسب کرده باشند. در حقیقت خداوند این انسان های برگزیده را به مقام جانشینی خود بر روی زمین نائل کرده است، و این همان مقام و منزلتی است که قرآن کریم نیز صراحتاً در آیه 30 سوره بقره عدّه ای را تحت همین عنوان معرفی می نماید و از آنان با عنوان خلیفة الله تعبیر می کند.20 نماینده خدا بر زمین کسی است که وجودش نمایشگر خداوند است و به اذن خداوند کار خدایی می کند. نظیر حضرت عیسی(ع) که به اذن پروردگار مرده را زنده می کرد؛ و کارها و آثار خاصی به اراده خداوند توسط او اجرا می شد و به عبارت دیگر خلیفة الله سبب اتصال بین آسمان و زمین است. براین اساس، مشخص است که خلیفة الله بدان سبب که نماینده خداوند و در ارتباط با او است، لزوماً توانایی درک و دریافت پیام های الهی را دارد و از سوی دیگر او به اذن و اراده خداوند مأمور به اجرای دستورات خاص الهی است، پس نزول ملائک به چنین شخصی یقیناً اثر عملی به دنبال خواهد شد.21
آنچه مُسلَّم و مورد اتفاق مسلمانان است، این است که تنها کسی که در صدر اسلام محلِّ نُزول ملائک بوده و پیغام های الهی را دریافت می کرده، وجود مقدس پیامبر اکرم حضرت مُحّمدمصطفی(ص) بودند وکسی جز ایشان نیز این منصب و مقام را دارا نبود.22 امّا نزول ملائک در شب قدر و آوردن
تقدیر امور، امر استمراری و کاری هر ساله است. بنابراین به دوران حیات نبی اکرم(ص) محدود نمی شود و بر طبق آیات قرآن، پس از آن حضرت نیز تداوم دارد. لذا پس از رسول خد(ص) فرشتگان الهی باید بر شخصی نازل شوند.
بدیهی است که این شخص باید کسی باشد که بعد از پیامبر(ص) به مانند ایشان برای چنین مقام و این چنین مسؤولیت هایی از جانب خداوند انتخاب شده باشد و از ناحیه او قابلیت ها و توانایی‌های لازم به او عطا شده باشد. طبعاً او ادامه دهنده راه پیامبر(ص) و مأمور به وظائف و کارهایی است که مسؤولیت آنها در زمان پیامبر به عهدة ایشان بود و باید بعد از ایشان نیز ادامه پیدا کند. به عبارت روشن تر او جانشین پیامبر بعد از ایشان است و گذشته از این، بسان پیامبر نماینده خداوند بر زمین و حلقه ارتباط عالم ملک با ملکوت است.23
با مراجعه به تاریخ در می یابیم که بعد از پیامبرمُکّرم اسلام(ص)، تاکنون، جز افرادی محدود، کسی ادعایی مبنی بر این که ملائک درشب قدر بر او نازل می شوند، نکرده است. چرا که صحت ادعای مدعی در این زمینه با چند سؤال ساده در مورد اتفاقات آینده و جزئیات آن از سوی مردم هم عصر او معلوم می شده است. در این میان، تنها عده ای محدود را می توان یافت که مدعی این امر هستند. اینان در مقاطع مختلف زندگی خود قاطعانه از این ادعای خود دفاع کرده اند و پاسخگوی پرسش افراد در مورد اخبار و اتفاقات آینده بوده اند. ایشان در لحظه لحظه عمر خود، همانند پیامبر اکرم(ص) از چنان علم وسیعی برخوردار بوده‌اند و از وقایع جهان اطلاّع داشته اند که مردم هم عصرشان، به وضوح به مقام علمی آنها پی می بردند و ایشان را عالم ترین شخص می دانستند. با بررسی زندگانی ایشان شواهد بسیاری در تأیید این موضوع می‌توان یافت که ذکر آنها خود فرصت دیگری می طلبد.
لازم به ذکر است که اینان همان کسانی هستند که شیعیان به امامت آنها معتقدند، جانشینان پیامبر، و نمایندگان خداوند بر روی زمین، علی و یازده فرزند معصوم از نسل او.24
از آنچه گفته شد نتیجه می شود که، در هر عصری و از جمله در دوران حاضر باید حجت و نماینده ای از جانب خدا بر روی زمین وجود داشته باشد، تا در شب قدر، محلّ نزول ملائک باشد. بر این اساس شیعیان قائلند که پس از رسول خد(ص) ملائک بر ائمه اطهار که جانشینان به حق آن بزرگوار و خلفای الهی بر روی زمین بودند، نازل می شدند و در عصر حاضر نیز هر ساله در شب قدر، فرشتگان الهی بر وجود امام عصر، حضرت مهدی(ع) نازل می شوند.

قدر و نزول قرآن کریم:

با درنظرگرفتن دو آیه از قرآن کریم و دقت در آنها و با استفاده از احادیث نبوی و کلام ائمه اطهار می توان دریافت که یک چنین شبی در ماه مبارک رمضان قرار دارد. چرا که خداوند در آیه 185 سوره بقره، ماه رمضان را ماهی معرفی می کند که قرآن در نازل شده است.25 و در آیه آغازین سوره قدر نیز شب قدر را شبی می‌داند که قرآن در آن نازل شده است.26 پس به خوبی می توان نتیجه گرفت که شب قدر در ماه مبارک رمضان قرار دارد و قرآن در این شب و در نتیجه در ماه رمضان نازل شده است. روایات رسیده از پیامبر اکرم(ص) و اهل بیت(ع) نیز این مطلب را تأیید می‌نماید. نهایتاً آنچه ما می توانیم از قرآن کریم در تعیین زمان این شب بفهمیم، محدود به وقوع یک چنین شبی در ماه مبارک رمضان است. اما روایات رسیده از معصومین درتفسیر قرآن وضعیت را روشن تر می کند. در این روایات به شب های نوزدهم، بیست و یکم
و بیست و سوم ماه رمضان اشاره شده است و شب بیست و سوم از بقیه محتمل تر شمرده شده است.

در محضر قرآن :

ـ طبق آیه ای از قرآن کریم شب قدر از هزار ماه که در آن شب قدری وجود ندارد، برتر و بالاتر است.27 ائمه اطهار(ع) در مقام تفسیر و تبیین آیات قرآن، دلیل این برتری حیران کننده را، برتری عبادت و انجام عمل صالح برای بندگان در این شب دانسته اند که آیات قرآن به آن اشاره دارد.
اگر لحظه ای درنگ کنیم و کمی با خود بیاندیشیم خواهیم دید که در میان 365 شب سال تنها شبی از شب ها است که این چنین مورد عنایت و توجّه قرار گرفته و چنان اثراتی بر آن مُترّتب شده است. بنابراین با اندکی تأمل به این نتیجه خواهیم رسید که باید این فرصت را غنیمت شمرد، چرا که در این شب پر خِیر و برکت فرصتی بسیار استثنایی آن هم در ماه میهمانی خدا برای ما فراهم شده است، که می توانیم با توجّه و همتی که به کار می بندیم بهره‌ی فراوان از آن ببریم.
با رجوع به بیانات ائمه اطهار(ع) می توان از اعمال و عباداتی که مورد توصیه قرار گرفته اند، با خبر شد. از جمله این اعمال می‌توان به احیاء این شب و تفکر و تحصیل علم در باب مسایلی که انسان را به خدا نزدیکتر می گرداند اشاره کرد. مثلاً مناسب است در این شب مقداری با خود خلوت کنیم، عملکرد سال گذشته خود را مرور کنیم. اعمال و رفتار خود رادر این سال زیر ذرّه بین قرار دهیم و ببینیم در سال گذشته کجا بوده و اکنون به کجا رسیده ایم؟
با پرداختن به این افکار می توانیم مقدمة استفاده بیشتر از این شب را مهیا کنیم. از خداوند تقدیر بهتری را در سال آینده طلب کنیم. از او بخواهیم که ما را در پیمودن مسیری که مورد پسند اوست کمک کند. همچنین از او که وعده آمرزش در این ماه و به خصوص در این شب به ما داده است در مورد کوتاهی های خود طلب مغفرت و آمرزش کنیم و تصمیم بگیریم او را بیش از پیش اطاعت کنیم.
همچنین زنده نگه داشتن یاد خداوند در دل، دستگیری از محرومان و مظلومان و دعای خیر برای سایرین نیز از جمله اعمال سفارش شده هستند که مأنوس با قرآن از محضر قرآن قرار می گیرد و قدر می داند.
والسَّلام

 

جمعه 21 مهر 1391  6:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها