0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نگاهى ‏به ‏معانى‏ نفس ‏از ديدگاه ‏اهل ‏لغت ‏و اخبار و احاديث

نگاهى ‏به ‏معانى‏ نفس ‏از ديدگاه ‏اهل ‏لغت ‏و اخبار و احاديث

حسين حقانى زنجانى

«نفس‏» از ديدگاه‏هاى مختلف معانى مختلفى داشته و نظرات گوناگونى در آن ديده مى‏شود از جمله از ديدگاه اهل لغت «نفس‏» همان روحى است كه هستى و حيات جسد به آن وابسته است چنانكه در كتاب «التحقيق فى كلمات القرآن الكريم‏» ج‏12 تاليف حسن مصطفوى چاپ اول سال 1371 به نقل از كتاب لغت «العين فى اللغة‏» (1) مى‏نويسد:
«النفس: الروح الذى به حياة‏الجسد و كل انسان نفس حتى آدم(ع) الذكر و الانثى سواء و كل شى‏ء بعينه نفس و رجل له نفس اى خلق و حلاوة و سخا...».
«مراد از نفس همان روح است كه حيات و هستى جسد و بدن وابسته به آن مى‏باشد و هر انسانى به آن، نفس اطلاق مى‏گردد و حتى حضرت آدم(ع)، زن باشد يا مرد در اين مورد مساوى است و هر شيئى به ملاحظه ذاتش نفس شى‏ء گفته مى‏شود و نيز گفته مى‏شود كسى كه داراى نفس است‏يعنى صفات پسنديده داشته، داراى ذكاوت و سخاوت است‏».
تحقيق در مساله نفس از ديدگاه اهل لغت اين است كه در ماده نفس كه بكار گرفته مى‏شود، شيئى و ويژگى وجود دارد و آن همان تشخص است از جهت ذات شى‏ء و آن تشخص همان حالت رفعت و والامقامى است كه در آن موجود است و از مصاديق آن شخص انسان است از جهت معنويت و روحى كه دارد يا از جهت‏بدنش و ظاهرش يا از جهت آنچه قوام انسان و شخص او به آن وابسته است مثل خون جارى در بدنش كه به آن حيات و نفس انسان ادامه پيدا مى‏كند و ماده «تنفس‏» هم از همان ريشه مى‏آيد كه نفس كشيدن مى‏باشد كه ادامه حيات انسان در حيوان، وابستگى به آن دارد.
پس نفس اعتبارهاى گوناگونى دارد مثلا به ملاحظه بدن و روح، مركب محسوب مى‏گردد چنان كه در قرآن نيز اين معنا آمده است:
(...لا تكلف الله نفسا الا وسعها...) (2) «هيچ‏كس موظف به بيش از مقدار توانائى خود نيست‏».
(و ما تدرى نفس باى ارض تموت...) (3) «هيچ‏كس نمى‏داند در چه سرزمينى مى‏ميرد؟».
(...فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم...). (4)
«بگو به آنها بيائيد فرزندان خود را دعوت كنيم شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را دعوت نمائيم شما هم زنان خود را».
(...رب انى قتلت منهم نفسا فاخاف ان يقتلون). (5)
«موسى عرض كرد كه پروردگارا! من يك تن از آنان را كشته‏ام مى‏ترسم مرا به قتل برسانند».
(و لا تقتلوا النفس التى حرم الله الا بالحق). (6)
«و كسى را كه خداوند خون او را حرام شمرده، نكشيد جز به حق‏».
و در برخى از موارد كلمه نفس جهت روحانيت آن ملاحظه مى‏شود چنانكه در قرآن كريم چنين وارد است:
(و لا اقسم بالنفس اللوامة). (7)
«و سوگند به (نفس لوامه) و وجدان بيدار و ملامت‏گر كه رستاخيز حق است‏».
(يا ايتها النفس المطمئنة× ارجعى الى ربك...). (8)
«تو اى روح آرام گرفته به سوى پروردگارت بازگرد...».
سؤال
حال اين سؤال مطرح است مگر روح، جسم است؟ و داراى خواص ماده و جسميت كه چنين تعبيرى در قرآن به اين معنا آمده است؟
پاسخ
پاسخ اين است كه نه اين كه حقيقت روح مادى است، چنانكه بعدها به تفصيل از آن سخن خواهيم راند، بلكه تشخص و حالت رفعت در ذات، به اختلاف عوالم و ذوات مختلف است در عالم حيوانيت تشخص و رفعت‏به تجلى صفات و خصوصيات حيوانيت است از قبيل تمايلات و شهوات مادى و در عالم انسان به ظهور صفات ممتاز روحى انسانى و در عوالم برزخ و بعث و قيامت تشخص به چيزى است كه مناسب ذوات انسانها است از قبيل نورانيت و تمايلات روحانى و مجرد بودن از ماده و غير آن.
پس براى بدن و جسم در تشخص ذاتى انسانها دخالتى ندارد مگر در عالم جسمانيت همان‏طور كه چنين ادعا مى‏شود كه نفس براى بدن، برزخى مثل لباس انسان است در عالم برزخ.
ملاحظه قرآن و تفحص و بررسى آيات آن نشانگر اين حقيقت است كه كلمه نفس و انفس در قرآن كريم تنها به ملاحظه داشتن معناى متشخص و متعين است و در معناى روح به كار نرفته است چنانكه مطالعه 295 مورد از ماده نفس در قرآن چنان‏كه در معجم الفاظ قرآن مشهود و واضح است، نشانگر چنين معنائى مى‏باشد مثل اين آيات:
(و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله...). (9)
«هيچ‏كس جز به فرمان خدا نمى‏ميرد».
(كل نفس ذائقة الموت...». (10) «هركسى مرگ را مى‏چشد».
(...اقتلت نفسا زكية بغير نفس...). (11) «موسى گفت: آيا انسان پاكى را بى‏آنكه قتلى كرده باشد، كشتى؟».
(والذين يرمون ازواجهم و لم يكن لهم شهداء الا انفسهم...). (12) «كسانى كه همسران خود را (به عمل منافى عفت) متهم مى‏كنند و گواهانى جز خودشان ندارند...».
در اين آيات و نظائر آنها بديهى و واضح است كه نمى‏توان ادعا كرد كه نفس به معناى روح مى‏باشد، زيرا روح داراى موت يا كشتن يا شهادت و غير اينها از صفات نيست چنانكه آيات ديگرى از قبيل آيات زير نفوس به معناى افراد انسان اراده مى‏شود:
(و اذا النفوس زوجت) (13) .«در آن هنگام كه هركس با همسان خود قرين گردد».
(ربكم اعلم بما فى نفوسكم) (14) .«پروردگار شما از درون دلهايتان آگاه‏تر است...».
چنانكه خوانندگان ملاحظه مى‏كنند، كه كلمه نفوس جمع نفس به معناى كثرت بكار برده شده و از آن افراد انسان كثير اراده مى‏شود همان‏طور كه كلمه «انفس‏» به اعتبار ادب عربى جمع قلت محسوب مى‏گردد و در موارد مطلق اراده افراد بكار برده مى‏شود. (15)

معانى گوناگون نفس

مراجعه به كتب معتبر اهل لغت و روايات و احاديث معتبر وارد از معصومين(ع) و تحقيق در معانى نفس بيان‏گر اين حقيقت است كه نفس مى‏تواند معانى گوناگونى داشته باشد:
1 - نفس به معناى شخص.
2 - نفس به معناى روح.
چنانكه در دائرة المعارف منسوب به مرحوم آية‏الله شيخ محمد حسين اعلمى حائرى از اعلام قرن چهارده متوفاى‏1393ه ق. در ج‏29، ص‏139 در ذيل ماده «النفس‏» چنين مى‏نويسد:
«النفس بالفتح ثم السكون مذكر ان اريد به الشخص و مؤنث ان اريد به الروح و هى ذات الشى‏ء و حقيقته و عينه‏». (16)
«نفس به فتح حرف اول و سكون حرف دوم از ديدگاه اهل لغت‏يك كلمه مذكر محسوب مى‏شود و اگر نفس به معناى شخص باشد و كلمه مذكور، مؤنث محسوب مى‏گردد اگر مراد از آن روح باشد يعنى ذات شى‏ء و حقيقت و عين آن و نفس به معناى دوم در مورد خداوند نيز اطلاق مى‏گردد».
پس در مورد انسانى كه مالك بر نفس خويش باشد، كلمه نفس بر او اطلاق مى‏گردد چنانكه در روايتى از امام صادق(ع) چنين وارد است:
«من ملك نفسه اذا رغب و اذا رهب و اذا اشتهى و اذا غضب و اذا رضى، حرم‏الله جسده على النار».
«كسى كه مالك و اختياردار نفس خويش باشد، هنگامى كه به چيزى رغبت و ميل دارد، و هنگامى كه از چيزى مى‏ترسد، و يا به چيزى علاقه نشان مى‏دهد و يا حالت غضب پيدا مى‏كند و يا از چيزى راضى و خشنود مى‏گردد خداوند جسد و بدن او را از گزند آتش حفظ مى‏كند». (17)
و باز در حديثى ديگر از امام صادق(ع) وارد است كه:
«افضل الجهاد من جاهد نفسه التى بين جنبيه‏». (18)
«بالاترين جهاد در راه خدا همان مبارزه با نفس خود انسان است كه در باطن انسان قرار داشته، سراسر وجود او را اشغال نموده است‏».
از اين رو از برخى از عارفين چنين نقل شده است كه ادله قطعى وجود دارد كه مراد از نفوس همان ارواحى باشد كه حيات و هستى انسان‏ها به آن‏ها قائم است و اين ارواح اولين مخلوق خدا است چنانكه از پيامبر گرامى اسلام چنين نقل شده است كه:
«اول من ابدع الله تعالى هى النفوس القدسية المطهرة فانطقها بتوحيده و خلق بعد ذلك سائر خلقه و انها خلقت للبقاء و لم تخلق للفناء لقوله‏9 ما خلقتم للفناء بل خلقتم للبقاء و انما تنقلون من دار الى دار و انها فى الارض غريبة و فى الابدان مسجونة‏». (19)
«اولين موجودى را كه خداوند ايجاد كرده است، همان نفوس قدسى پاك ارواح مى‏باشد پس خداوند بعد از خلقت و افرينش آنان آنها را به نطق درآورد و آنان اقرار به توحيد خداوند كرده، سپس ساير مخلوقات را بيافريد و قطعا اين ارواح براى بقا آفريده شده‏اند نه براى فنا و نيستى بعد از هستى آفريده نشده‏اند، چنانكه پيامبر گرامى اسلام(ص) خطاب به انسانها مى‏فرمايد:
شما اى انسانها براى فناء آفريده نشده‏ايد، بلكه براى بقا به وجود آمده‏ايد و تنها كارى كه انجام مى‏دهيد، اين است كه از منزل دنيائى به منزل ابدى آخرت حركت مى‏كنيد و اين كه ارواح شما در روى زمين غريب بوده و در قالب بدنها زندانى محسوب مى‏شوند».
و در حديث ديگر چنين وارد شده است:
«نفس انسان به منزله دشمنى است در داخل كالبد انسان‏«كالعدو بين جنبيك‏».
شاعر عرب زبانى اشعار طولانى دارد كه اولين بيت آن اين است كه خطاب به نفس چنين مى‏سرايد:
يا نفس ماهى الا صبر ايام كان مدتها اضغاث احلام
«اى نفس اين زندگى جز صبر و شكيبائى در چند روزى بيش نيست مثل اين كه مدت آن به منزله خواب‏هائى است كه انسان‏ها مى‏بينند».
و باز در ديوان منسوب به امام على(ع) اشعار مفصلى وجود دارد كه اولين بيت آن چنين است:
النفس تبكى على الدنيا و قد علمت ان السلامة فيها ترك ما فيها. (20)
«نفس برگذران دنيا گريه مى‏كند درحالى كه مى‏داند سلامت نفس و سعادت آن در اين است كه آنچه در اين دنيا دارد(و چه بسا به آنها علاقه زيادى نيز دارد) بگذارد و از اين دنيا برود».
3 - جسم صنوبرى
4 - نفس حيوانى كه عبارت از حقيقت روح بوده كه جز خداوند از مخلوقات بر حقيقت او آگاهى ندارد.
5 - جسم لطيف كه در ظرف بدن داخل بوده مثل داخل بودن آب در درخت مثل عود سرسبز عبارت مرحوم شيخ محمد حسين اعلمى حائرى در دائرة‏المعارف ج‏29، ص 140 در مورد اين سه معنا بدينگونه است:
«...تطلق على الجسم الصنوبرى لانه محل الروح عندالمتكلمين و النفس الحيوانية التى هى حقيقة‏الروح شى‏ء استاثر الله بعلمه و لم يطلع عليها احدا من خلقه و قيل انها جسم لطيف مشتبك بالبدن كاشتباك الماء بالعود الاخضر».
«نفس چه‏بسا بر جسم صنوبرى نيز اطلاق مى‏گردد، زيرا جسم صنوبرى محل روح است نزد متكلمين و باز اطلاق مى‏گردد بر نفس حيوانى كه همان حقيقت روح يك شى‏ء است كه خداوند آن را به علم خودش ايجاد كرده، و هيچ مخلوقى از مخلوقاتش را بر حقيقت اين روح آگاه نساخته است و نيز كلمه نفس اطلاق گرديده بر جسم لطيفى كه با بدن آميخته گرديده مثل آميختن آب پا برك درخت عود سرسبز».
راستى چه اندازه جالب است روايتى كه كيفيت رابطه روح با جسم و بدن انسان را در قالب لفظ و معنا خوب تجسم نموده است و اين روايت از على(ع) نقل شده است كه فرمود:
«عن على(ع) قال: الروح فى الجسد كالمعنى فى اللفظ‏». «از على(ع) چنين نقل شده است كه فرمود: روح در جسد مثل بودن معنى در لفظ است‏». يعنى انسان سامع و شنونده از كلام گوينده معناى كلام را مى‏فهمد و لكن اين معنا از كجاى لفظ درمى‏آيد؟ و چگونه به آن دلالت دارد؟ چيزى كه مى‏فهميم و آن را ادراك مى‏كنيم و لكن به درستى از توضيح آن عاجزيم ولى در عين حال مى‏دانيم كه كلام گوينده داراى معناى خاصى بوده، هدف بخصوصى تو را دنبال مى‏كند.
6 - مراد از نفس چه‏بسا عبارت است از جوهر بخارى لطيف كه منشا پيدايش حيات و هستى و گرما و حركت ارادى در يك موجودى و آن جوهرى است كه در بدن اشراق دارد و به هنگام موت از بدن خارج مى‏گردد.
مرحوم شيخ محمد حسين اعلمى حائرى در دائرة‏المعارف خود، ج‏29، ص 140 در اين باره چنين مى‏نويسد:
«و قيل هى الجوهرالبخارى اللطيف الذى هو منشا الحياة والحر و الحركة الارادية و هو جوهر مشرق للبدن، و عندالموت ينقطع ضوئه عن ظاهرالبدن و باطنه بخلاف النوم فان ضوئه ينقطع عن ظاهرالبدن دون باطنه فالموت و النوم متفقان فى الجنس و هو الانقطاع و مختلفان بان الموت هو الانقطاع الكلى والنوم هوالانقطاع الناقص‏».
«يك معناى ديگر نفس اين است كه آن جوهر بخارى است لطيف كه سبب پيدايش حيات و هستى موجودات است و باعث پيدايش گرما و حركت ارادى است و آن جوهرى است كه به بدن اشراق دارد و به هنگام موت روشنايى آن از ظاهر بدن و باطن آن قطع مى‏گردد بخلاف حالت‏خواب براى انسان كه روشنائى آن به حسب ظاهر بدن قطع مى‏گردد نه در باطن پس مرگ و خواب در اصل انقطاع از انسان مشترك و متفقند و لكن با يكديگر اختلاف دارند در اين كه موت انقطاع كلى از بدن ولى خواب انقطاع ناقص...».
از اينرو علما و دانشمندان تصريح كرده‏اند كه رابطه و وابستگى نفس يعنى روح در انسان بر سه نوع است:
اول اين كه روشنائى و رابطه آن در جميع حالات بدن انسان در ظاهر و باطن برقرار است و آن حالت‏بيدارى است.
دوم اين كه رابطه و روشنايى آن از ظاهر بدن قطع مى‏شود نه باطن آن و آن حالت‏خواب است.
سوم اين كه به طور كلى رابطه و روشنائى آن از بدن انسان قطع مى‏گردد و آن حالت مرگ است!
7 - نفس، جوهر روحانى است كه نه جسم است و نه حالت و خاصيت جسمانيت را دارد، نه داخل در بدن است و نه خارج از آن، تنها يك نوع رابطه‏اى با اجساد دارند مثل رابطه عاشق با معشوق و اين قول، نظر «غزالى‏» را تشكيل مى‏دهد و يك جريان تاريخى فكاهى خندان‏وارى را نيز در اين مورد نقل شده است كه شخصى از غزالى در مجلسى سؤال از روح و نفس از وى سؤال نمود و در پاسخ او گفت: «الروح هوالريح والنفس هى النفس‏»(بالتحريك). (21) «روح همان باد است كه از انسان خارج مى‏گردد!! و نفس هم همان نفس (به فتح حرف فاء» در همين هنگام شخصى از افراد اهل مجلس از وى سؤال كرد پس هنگامى كه انسان نفس مى‏كشد، نفس از بدن انسان خارج مى‏گردد و هنگامى كه باد صدادار از خود خارج كرد...!! در اين هنگام بود كه مجلس منقلب شده همه به خنده افتادند!!
8 - و لغت‏نامه «فرهنگ سياح‏»، ج‏3، ص 441 در معانى نفس چنين مى‏نويسد:
«و قيل النفس جائت لمعان: الدم كما يقال سالت نفسه اى دمه و الروح كما يقال خرجت نفسه اى روحه‏». (22) و نفس به معناى «العين يقال: فلان نفس اى عين...» «و نفس به چند معنا آمده است از جمله به معناى خون، چنانكه گفته مى‏شود: نفس او يعنى خون جريان پيدا كرد و به معناى روح نيز آمده (23) چنانكه به معناى شخص و غير آن نيز آمده است‏».
در لغت نامه اقرب الموارد به معناى روان يعنى قوه‏اى است كه بدان جسم زنده است.
لغت‏نامه دهخدا به نقل از مفاتيح چنين مى‏نويسد: «خواهى پادشاه و خواهى جز پادشاه هركسى را نفسى است و آن را روح گويند».
در تاريخ «بيهقى‏» ص 100: در اين تن سه قوه است.... و هر يك از اين قوه‏ها را محل نفسى گويند».
گفتم مقام عاقله نفس است‏بى‏گمان گفتا مقام نفس حيات است‏بى‏مگر. (24)
مؤلف كتاب «نفائس الفنون‏» به نقل از لغت‏نامه دهخدا درماده نفس، ص 662 چنين مى‏نويسد: «نفس جوهرى است مجرد متعلق به تعلق تدبير و تصرف و او جسم و جسمانى نيست و اين، مذهب بيشتر محققان از حكما و متكلمان است‏يا آن كه مجرد نيست‏يعنى نفوس اجسامى اند لطيف و به ذوات خود زنده و سارى در اعماق بدن كه انحلال و تبديل بدو راه نيابد و بقاى او در بدن عبارت است از حيات و انفصال او عبارت است از موت و بعضى گويند: نفس جزوى لا يتجزى در دل و بعضى بر آنند كه او قوتى است در دماغ كه مبدا حس و حركت است و بعضى گويند قوت نيست، بلكه روحى است متكون در دماغ كه صلاحيت قبول حس و حركت دارد».
از «ناظم الاطباء» در معناى نفس چنين نقل شده است:
«خود هر كسى، خود هر چيزى و به معناى خويشتن‏».
چنانكه در تاريخ بيهقى، ص‏137 چنين وارد است: «گواه مى‏گيرم خداوند تعالى را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم‏». و در جاى ديگر مى‏نويسد: «پس هركه بيعت را مى‏شكند بر نفس خود شكست آورده است‏».
لغت‏نامه: غياث‏اللغة و منتهى الارب; اقرب الموارد;ناظم‏الاطباء نفس را به معناى حقيقت‏شئ و هستى و عين هر چيز و نيز به معناى ذات، ضمير، طينت‏بكار رفته است چنانكه ناصر خسرو در اين مورد چنين سروده است:
در نفس من اين علم عطائى است الهى معروف چو روز است نه مجهول و نه منكر اين نور در اولاد نبى باقى گشتست نفس پيمبر به وصى بود وصالش با بدان كم نشين كه درمانى خو پذير است نفس انسانى(سنائى) در آفرينش نفسى اگر بود ناقص‏رياضتش به كمالى كه واجب است رساند (25)
نفس به معناى تن و جسد نيز آمده است (غياث‏اللغة - منتهى الارب - ناظم‏الاطباء - آنندراج)
هرچه بر نفس خويش نپسندى نيز بر نفس ديگرى مپسند
(سعدى)
و به معناى شخص نيز آمده است(اقرب‏الموارد).
به حق كرسى و حق آية‏الكرسى كه نخسبيده شبى در بر من نفسى
(منوچهرى)
و به معناى نفس اماره:
تا كى در چشم عقل خار مغيلان زدن تا كى در راه نفس باغ ارم ساختن(خاقانى) مادر بت‏ها بت نفس شما است زانكه آن بت‏با روان است اژدهاست
نفس در آيات قرآنى نيز به معناى نفس اماره آمده است چنانكه مرحوم طريحى در مجمع‏البحرين، ج‏4، ماده نفس چنين مى‏نويسد:
(و نهى النفس عن الهوى)(79 / 40) اى النفس الامارة بالسوء عن الهوى المروى و هو اتباع الشهوات و ضبطها بالصبر»«مراد از نفس، نفس امر كننده بر زشتى‏ها و خواهشهاى نفسانى و آن پيروى از اميال و شهوات و ضبط شهوات نيز به صبر انجام مى‏گيرد پس نفس عبارت است از مجموع اجزاى يك شى‏ء و حقيقت آن...».
غير از اين معانى كه براى نفس ذكر گرديده معانى ديگرى از قبيل: آلت تناسلى، نزديك، قوت، خون، آب، چشم زخم، چيرگى و غير آن نيز آمده است كه خوانندگان مى‏توانند به لغت‏نامه دهخدا، ماده نفس، ص 662 -663 مراجعه نمايند.
در حديثى چنين از پيامبر نقل شده است:
«لا يفسد الماء الا ماكان له نفس اى دم سائل و ما كان له نفس كالذباب و نحوه فلا باس فيه‏».
«آب را فاسد نمى‏كند مگر افتادن حيوانى كه داراى خون جهنده باشد يعنى حيوانى كه داراى خون جهنده نباشد افتادن آن باعث فساد آب نمى‏شود». (26)

پى‏نوشتها:

1 ) ج‏7 ، ص 270 تاليف «الخليل‏» چاپ بغداد، سال 1368ه.
2 ) بقره:233.
3 ) لقمان: 34.
4 ) آل عمران: 61.
5 ) قصص:33.
6 ) اسراء:33.
7 ) قيامت: 2.
8 ) فجر:27 و 28.
9 ) آل عمران: 145.
10 ) آل عمران: 185.
11 ) كهف: 74.
12 ) نور:6.
13 ) تكوير:7.
14 ) اسراء: 25.
15 ) التحقيق فى كلمات القرآن، ج‏12، ص‏196،197، 198 و199.
16 ) در لغت نامه مجمع‏البحرين تاليف مرحوم شيخ فخرالدين طريحى متوفاى سال 1085ه در ج‏4، در ماده نفس، ص 114 چنين آمده است: «النفس انثى ان اريد بها الروح قال تعالى: (خلقكم من نفس واحدة) (سوره 4، آيه‏1) و ان اريد به الشخص فمذكر و جمعها انفس و نفوس مثل فلس و افلس و فلوس و هى مشتقة من التنفس لحصولها بطريق النفخ فى البدن‏»; يعنى نفس مؤنث محسوب مى‏شود اگر از آن روح اراده شود چنانكه در آيه مباركه خداوند همانا از يك روح آفريد و اگر از نفس شخص اراده شود نفس مذكر محسوب مى‏شود و جمع آن انفس و نفوس مى‏باشد».
17 ) مجالس الصدوق، ص 198.
18 ) دائرة‏المعارف مرحوم شيخ محمد حسين اعلمى حائرى ج‏29، ص‏139 به نقل از كتاب مجالس الصدوق، ص 198.
19 ) مدرك قبل.
20 ) دائرة‏المعارف، مرحوم محمد حسين اعلمى حائرى، ج‏2، ص‏139 و 140.
21 ) دائرة‏المعارف، محمد حسين اعلمى حائرى، ج‏29، ص 141.
22 ) مجمع‏البحرين، ج‏4، ص 114، ماده نفس - دائرة‏المعارف محمد حسين اعلمى حائرى، ج‏29، ص 142.
23 ) اقرب الموارد- غياث‏اللغة.
24 ) لغت‏نامه دهخدا، ماده نفس، ص 662.
25 )به نقل از لغت‏نامه دهخدا ماده نفس، ص 662.
26 ) مجمع‏البحرين، ج‏4، ماده نفس، ص 114.
جمعه 21 مهر 1391  6:40 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تفسيرى از روح‏

تفسيرى از روح‏

محمد كاظم شاكر

واژه «روح‏» از واژه‏هاى پر رمز و راز و ابهام‏آميز در حوزه‏هاى دين، فلسفه، عرفان و روان‏شناسى است.اين كلمه با گويشى يكسان در زبان‏هاى عبرى و عربى به كار رفته و در تورات، انجيل و قرآن كريم كاربرد فراوانى يافته است. اين مقاله، با ارايه معناى لغوى و اصطلاحى روح در زبان عربى و ضمن اشاره به نمونه‏هايى از كاربرد آن در كتاب مقدس، به بيان مفهوم و مصداق آن در قرآن كريم پرداخته است.

چكيده

واژه «روح‏» از واژه‏هاى پر رمز و راز و ابهام‏آميز در حوزه‏هاى دين، فلسفه، عرفان و روان‏شناسى است.اين كلمه با گويشى يكسان در زبان‏هاى عبرى و عربى به كار رفته و در تورات، انجيل و قرآن كريم كاربرد فراوانى يافته است. اين مقاله، با ارايه معناى لغوى و اصطلاحى روح در زبان عربى و ضمن اشاره به نمونه‏هايى از كاربرد آن در كتاب مقدس، به بيان مفهوم و مصداق آن در قرآن كريم پرداخته است.
نويسنده معتقد است كه بسيارى از تفاسير قرآن در شرح كاربرد روح دچار پراكندگى آراء شده و به جاى روشنگرى، ابهام‏آفرينى كرده‏اند.در اين ميان علامه‏طباطبايى منسجم‏ترين تفسير را از «روح در قرآن‏» بيان كرده است.اين مفسر بزرگ بر آن است كه روح در قرآن به آفريده‏اى آسمانى اطلاق شده كه نقش آن حيات آفرينى است; هر جا از حيات و آثار آن نشانى هست، اين نشان ، نشانگر وجود مرتبه‏اى از روح است.روح موجود در فرشتگان، انسانها، حيوانات و نباتات همگى از افاضات روح مطلق است.

كليد واژه‏ها:

1- انسان شناسى 2- تفسير قرآن 3- روح 4- وحى 5- كتاب مقدس 6- علامه‏طباطبايى.

1.مقدمه

از زمانى كه خداوند متعال با وحى بر پيامبرانش از دميدن «روح‏» خود در پيكر انسان پرده برداشت، واژه روح به عنوان يكى از واژه‏هاى پر رمز و راز در حوزه انسان‏شناسى مطرح شد.پس از آن فيلسوفان، متكلمان، عارفان و روان‏شناسان در بيان حقيقت آن نظراتى ابراز داشتند.به رغم پاره‏اى اشتراكات در كاربرد اين واژه در اديان و علوم، تفاسير متفاوتى از روح ارايه شده است.
اين واژه در زبان‏هاى عربى و عبرى با گويشى يكسان به كار رفته است و در آيات تورات، انجيل و قرآن نيز با همين لفظ آمده و منشا تفسيرهاى مختلفى شده است.
در زبان انگليسى الفاظى چون، Ghost, Spirit و Soul براى روح استفاده مى‏شود كه هر يك مفهوم نزديك به ديگرى ولى در عين حال متفاوتى را القا مى‏كند. (1)
براى جلوگيرى از خلط در مفاهيم، بهتر آن است كه مطالعه پديده روح در هر نظام، با تعابير خاص همان نظام فكرى مورد بررسى قرارگيرد.هدف اصلى اين نوشتار، ارايه تصويرى روشن از مفهوم، مصداق و تقسيم‏بندى روح در آينه وحى است.
واژه روح 21 بار در قرآن كريم آمده است; گاهى به صورت مقيد و مضاف، مانند روح القدس، روح‏الامين، روحى، روحنا و گاهى بدون اضافه و قيد.براى دستيابى به تحليلى متقن از روح در قرآن، لازم است از پيشينه معنايى اين واژه در زبان عربى و عبرى و كتب آسمانى پيشين نيز يارى جوييم.

2.ريشه و معناى اصلى روح
2.1.ريشه واژه روح

حروف اصلى واژه‏هاى روح، روح، ريح، رواح، رياح، ريحان و مانند آن، سه حرف ر - و - ح است.ابن‏فارس (ت‏395ق.) در معجم مقاييس اللغة واژه اصلى اين باب را ريح دانسته كه در اصل «روح‏» بوده و «واو» به دليل كسره ما قبل به «ياء» بدل شده است.به نظر ايشان روح از ريح مشتق شده است. (2)
در روايتى نيز آمده است كه: «انما سمى روحا لانه اشتق اسمه من الريح‏» . (3)

2.2.معناى اصلى روح و سير تحول

آن در مورد اصل معناى روح و مشتقات آن، نظرهاى مختلفى ابراز شده است.ابن‏فارس مى‏نويسد: «الراء و الواو و الحاء، اصل كبير مطرد يدل على سعة و فسحة و اطراد» (4) يعنى كلماتى كه سه حرف اصلى آنها ر - و - ح است داراى يك معناى اصلى هستند و آن معنا، وسعت و انبساط و گستردگى است.لغت‏پژوهان ديگرى چون خليل‏بن‏احمد (ت‏170ق)، از هرى (ت‏400ق)، جوهرى (ت‏425ق) ابن‏دريد (ت‏321ق) صرفا به ذكر معانى و مصاديق اين ماده پرداخته و در مقام تعيين معناى اصلى اين باب نبوده‏اند.

محقق معاصر، حسن مصطفوى، نويسنده كتاب «التحقيق فى كلمات القرآن الكريم‏» به اظهار نظر در معناى اصلى اين كلمات پرداخته است.وى پس از نقل اقوال لغويون مى‏نويسد: «التحقيق ان الاصل الواحد فى هذه المادة، هو الظهور و جريان امر لطيف‏» (5) يعنى يگانه معناى اصلى اين ماده، جريان امرى لطيف و ظهور آن است.ايشان جريان رحمت، جريان وحى، ظهور مظاهر قدسى، تجلى فيض حق و...را از مصاديق روح مى‏داند.وى فسحت و وسعت را از آثار ظهور و جريان دانسته است.
اگر بخواهيم يك معناى اصلى براى كلمه روح و ديگر كلمات وابسته به آن بيابيم، به نظر مى‏رسد با توجه به اينكه اصل همه اين كلمات «ريح‏» است و ريح به معناى نسيم هواست، بايد بگوييم قدر مشترك معانى اين كلمه و مشتقات آن «جريان‏» است.روح نيز حاصل يك امرى است كه جريان مى‏يابد; گاهى در جريان مادى به كار مى‏رود و گاه در جريان معنوى.با دقت در موارد كاربرد مشتقات اين كلمه، همين معنا مورد تاييد قرار مى‏گيرد. (6)
شايان ذكر است كه «روح‏» مصدر و «روح‏» اسم مصدر است مانند غسل و غسل.پس روح حاصل جريان است.

3.معناى كاربردى روح در كلام عرب

لغويون در معناى روح بيشتر به كاربردهاى قرآنى و حديثى توجه داشته‏اند و متاسفانه از متون ادبى قبل از اسلام در اين باره اثر چندانى ديده نمى‏شود.با اين حال آنچه كه از كلام عرب بدست مى‏آيد اين است كه روح در سه معنا به كار مى‏رود:

الف) جان يا عامل حيات بدن ب) نفس ج) نفس شايد بتوان گفت كه معناى مطابقى روح همان معناى اول است‏يعنى حياتى كه در موجودات جان‏دار وجود دارد.فيروزآبادى (ت‏817ق) در تعريف روح مى‏نويسد: «ما به حياة الانفس‏» . (7)
و ابن‏منظور مى‏نويسد: «هو فى الفارسية «جان‏» (8)
اما در مورد معناى دوم در كتاب العين آمده است: «الروح: النفس التى يحيى به البدن يقال خرجت روحه، اى نفسه‏» . (9)
در لسان العرب نيز از قول ابن‏انبارى آمده كه: «الروح و النفس واحد غير ان الروح مذكر و النفس مؤنث‏» . (10)
اما در مورد معناى سوم، ابن‏منظور مى‏نويسد: «الروح فى كلام العرب، النفخ‏» . (11)
در بيت‏شعرى از ذوالرمة آمده است: فقلت له: ارفعها اليك و احيها بروحك... (12)
«احيها بروحك‏» يعنى آتش را با دميدن در آن شعله‏ور ساز.

4.معناشناسى روح در زبان عبرى و كتاب مقدس
4.1.معناى روح در زبان عبرى و معادل آن در زبان يونانى

برخى از شارحان تورات گفته‏اند كلمه «روح‏» در عبرى به معناى هواى متحرك است و باد و نفس از موارد كاربرد آن است. (13)
نيز گفته‏اند: روح در عبرى از فعلى كه به معناى تنفس و دميدن است اشتقاق يافته است. گاهى به «وزيدن باد» و گاهى به «باد» ترجمه شده است. (14)
معادل يونانى واژه روح، نيوما (Pneuma) است كه از فعل «نيو» به معناى «نفس كشيدن يا دميدن‏» مشتق شده است. (15)

4.2.معناى كاربردى روح در كتاب مقدس

واژه روح نزديك به 400 مورد در عهد قديم آمده و در عهد جديد نيز واژه‏هاى روح، روح‏الله، روح‏الرب، روح‏الاب، روح‏يسوع، روح‏المسيح و روح‏القدس به كار رفته است. (16)
روح در كتاب مقدس - چه عهد قديم و چه عهد جديد - گاه به عنوان «اساس حيات انسان‏» و گاه «نيروى حيات‏» آمده است; (17) گاه مترادف با «نفس‏» انسان و گاه به عنوان «عامل حيات‏» در جهان و انسان معرفى شده است. (18)
نويسنده قاموس كتاب مقدس مى‏نويسد: «روح القدس اقنوم سوم از اقانيم ثلاثه الهيه خوانده شده است و آن را روح گويند زيرا كه مبدع و مخترع حيات مى‏باشد و مقدس گويند بواسطه اينكه يكى از كارهاى مخصوصه او آنكه قلوب مؤمنين را تقديس فرمايد» . (19)
شايان ذكر است كه روح در كتاب مقدس گاه به معناى حقيقى (نيروى حيات) و گاه به معناى مجازى به كار رفته است، به نظر نويسنده قاموس كتاب مقدس، استعمال روح در معناى مجازى به حدى است كه گفته است: «غالبا لفظ روح در كتاب مقدس به طريق مجاز وارد گشته و معناى آن به قراين معلوم مى‏شود» . (20)

اينك با ذكر چند مورد از تورات و انجيل اين قسمت از بحث را به پايان مى‏بريم:
الف - «در آغاز كه خدا آسمانها و زمين را آفريد، زمين خالى و باير بود و روح خدا روى توده‏هاى تاريك بخار حركت مى‏كرد» . (21)
در تفسير اين آيه گفته‏اند: به سبب «روح‏» ، زمين ويران به جهانى با نظم موجود تبديل شد و عامل حفظ و تجديد حيات آن نيز همين روح است. (22)
ب - «عيسى به نيروى روح به آستان (خداى) جليل باز گشت‏» . (23)
ج - «روح است كه زنده مى‏كند و در جسد فايده‏اى نيست.كلامى را كه من به شما مى‏گويم روح و حيات است‏» . (24)
در اين عبارت انجيل، واژه روح دو بار به كار رفته; بار اول به معناى حقيقى و بار دوم به معناى مجازى است.

5.وجوه معانى روح در قرآن

همان طور كه قبلا اشاره شد لفظ روح در قرآن كريم 21 بار آمده است.بى‏ترديد، در تمامى اين موارد مصداق واحدى مراد نيست.با توجه به ظاهر و سياق آيات قرآن مى‏توان موارد كاربرد را در چند گروه جاى داد.

5.1.موجودى مستقل در رديف فرشتگان

روح در آياتى از قرآن در كنار فرشتگان ذكر شده كه به ظاهر نشان دهنده آن است كه آفريده‏اى از آفريدگان خدا و غير از فرشتگان است.آيات زير از اين دسته است:
- «تنزل الملائكة و الروح..» . (25)
- «تعرج الملائكة و الروح..» . (26)
- «يوم يقوم الروح و الملائكة صفا..» . (27)

5.2.جبرئيل

در آيات زير از جبرئيل با لفظ روح ياد شده است:
- «نزل به الروح الامين..» . (28)
- «قل نزله روح القدس..» . (29)
به شهادت آيه «قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك‏» (30) مراد از روح الامين و روح القدس، جبرئيل است.

5.3.حيات افاضه شده به انسان

آياتى دلالت داردكه روح مرتبه‏اى از وجود است كه در پيكر انسان جريان يافته است.از اين روح، به عنوان روح نفخه‏اى ياد مى‏شود.اين آيات عبارتند از:
- «...و نفخت فيه من روحى..» . (31)
- «...و نفخ فيه من روحه..» . (32)
- «...فنفخنا فيها من روحنا..» . (33)

اين روح در همه انسانها مشترك است، چه حضرت آدم عليه السلام كه از پدر و مادر متولد نشده و چه حضرت عيسى عليه السلام كه پدر نداشته است و چه انسانهاى عادى كه داراى پدر و مادر هستند.نيز مؤمن و كافر از اين روح بهره يكسان دارند.

5.4.تاييد كننده پيامبران و مؤمنان

در آيات زير از روح به عنوان موجودى كه در تاييد قلوب پيامبران و اولياء الهى نقش زنى مى‏كند نام برده شده است:
- «و آتينا عيسى بن مريم البينات و ايدناه بروح القدس‏» (34)
- «اذكر نعمتى عليك و على والدتك اذ ايدتك بروح القدس‏» (35)
- «اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه‏» (36)
شايان ذكر است كه اضافه «روح‏» به «القدس‏» ، اضافه موصوف به صفت است.روح القدس در اصل الروح القدس بوده، به معناى روحى كه داراى صفت طهارت و قدسيت است.

5.5.وحى

در آيات ذيل، روح در مورد وحى بر انبياء به كار رفته است.
- «و اوحينا اليك روحا من امرنا..» . (37)
- «يلقى الروح على من يشاء من عباده..» . (38)
چنانچه روح در اين آيات به معناى وحى باشد، استعمال آن مجازى خواهد بود. در اين باره توضيح بيشترى خواهد آمد.

5.6.حضرت عيسى عليه السلام

در آيه ذيل، خداوند عيسى عليه السلام را روحى از جانب خود دانسته است:
- «انما المسيح عيسى بن مريم رسول الله و كلمته القاها الى مريم و روح منه‏» (39)

5.7.فرستاده پروردگار نزد حضرت مريم عليه السلام

- «فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا...قال انما انا رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا» (40)
از تعبير «لاهب‏» استفاده مى‏شود كه اين روح صرفا بشارت دهنده نبوده است، بلكه در پديد آمدن عيسى عليه السلام دخالت داشته است. (41)
شايان ذكر است كه آيه «يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى‏» ممكن است در دسته اول قرار گيرد و ممكن است‏خود وجه ديگرى باشد.
با توجه به مصاديق مختلفى كه براى روح ياد شد اين سئوال وجود دارد كه آيا لفظ روح مشترك لفظى است; يا اينكه در پاره‏اى موارد به نحو حقيقى و در پاره‏اى موارد به نحو مجازى به كار رفته است; يا اينكه مشترك معنوى است و در همه موارد به طور حقيقى به كار رفته است؟ در ادامه مباحث‏به دنبال جواب اين سئوال هستيم.

6.نگاهى به معناى روح در تفاسير

تفاسير در ارايه تفسير از روح عمدتا از سه مشكل دارند; 1- تشتت آراء 2- عدم انتخاب راى 3- عدم استدلال بر راى انتخابى.

6.1.پراكندگى آراء و عدم انسجام در تحليل

صرف نظر از اشتراك نظر مفسران در پاره‏اى موارد مثل روح الامين در مورد جبرئيل يا آيه «نفخت فيه من روحى‏» در مورد انسان، در ساير موارد دچار پراكندگى آراء هستند.به طور مثال در مورد «روح‏» در آيات سوره اسراء، قدر، نبا و معارج تفسيرهاى زير ارايه شده است:
1- وحى، 2- قرآن، 3- جبرئيل، 4- عيسى، 5- مخلوقى بزرگتر از فرشتگان، 6- مخلوقى شبيه انسان، 7- فرشته‏اى بزرگ (با اوصافى عجيب و غريب)، 8- فرشتگان محافظ، 9- فرشته موكل ارواح، 10- فرشته‏اى كه ارواح را به اجسام وارد مى‏كند، 11- ارواح بنى آدم، 12- ارواح مؤمنان، 13- بنى آدم، 14- نفس انسان، 15- فرشتگان بزرگ. (42)
مستند اكثر اين اقوال تفسيرى، قول تابعين و تنى چند از صحابه است و به پيامبر صلى الله عليه وآله يا معصوم نمى‏رسد.اغلب مفسران تنها به نقل اين آراء متشتت و متضاد پرداخته‏اند و نتوانسته‏اند تفسيرى از روح ارايه دهند كه با تمام موارد كاربرد اين واژه در قرآن سازگار باشد.برخى حتى در موارد مشابه، تفاسير متفاوتى ارايه داده‏اند.به طور مثال، زمخشرى در آيه «تعرج الملائكه و الروح فى يوم...» روح را جبرئيل و در «يوم يقوم الروح و الملائكه‏» به مخلوقى عظيم‏تر از فرشتگان تفسير كرده است. (43)

6.2.عدم انتخاب راى مفسران

در بسيارى از موارد به بيان آراء مختلف و گاه متضاد بسنده كرده، رايى را بر نگزيده‏اند. (44)

6.3.عدم استدلال بر راى انتخابى

مفسران در پاره‏اى از موارد كه از ميان آراء ارايه شده، رايى را انتخاب كرده‏اند، انتخابشان را مستند به دليلى قانع كننده نكرده‏اند، به طور مثال، طبرى در ذيل آيه 87 بقره، پس از نقل سه قول، قول اول (تفسير روح القدس به جبرئيل) را اولى به صواب مى‏داند در حالى كه طبق بيان خودش، اين قول متكى به راى سدى، ضحاك و قتاده است كه از تابعانند و قول تابعان، بويژه در موارد اختلافى، اعتبار ندارد.
برخى ديگر از مفسران، «روح‏» را در آيه «ينزل الملائكة بالروح...» و نيز آيه «تنزل الملائكة و الروح...» به جبرئيل تفسير كرده، دليل آن را توصيف جبرئيل به روح الامين در آيه «نزل به الروح الامين...» دانسته‏اند. (45)
اين دليل در غايت ضعف است، زيرا به صرف اينكه جبرئيل در پاره‏اى موارد به عنوان روح‏الامين يا روح القدس معرفى شده، نمى‏توان گفت كه در همه موارد مراد از روح، جبرئيل است! چرا كه در اين صورت بايد قايل شويم كه جبرئيل با عيسى عليه السلام يك فرد است، زيرا خداوند در آيه «...و كلمته القاها الى مريم و روح منه‏» عيسى عليه السلام را روح ناميده است.

7.استوارترين نظريه در تفسير «روح‏»

به نظر نگارنده، علامه سيدمحمدحسين طباطبايى در تفسير الميزان، استوارترين و منسجم‏ترين نظريه را در مورد روح ارايه كرده‏اند كه خلاصه آن را در پى مى‏آوريم:

7.1.معناى روح

علامه مى‏نويسد: مردم چه در گذشته و چه در حال، با همه اختلاف شديدى كه در باره حقيقت روح دارند، در اين معنا هيچ اختلافى ندارند كه از كلمه روح يك معنا مى‏فهمند و آن عبارت است از چيزى كه مايه حيات است; حياتى كه عامل شعور و اراده است.و در قرآن نيز همين معنا مراد است. (46)
روح از نظر ايشان «كلمه حيات است كه خداوند به اشياء القا مى‏كند و آنها را با مشيت‏خود زنده مى‏سازد» . (47)

7.2.حقيقت روح

علامه مى‏نويسد: «آنچه از كلام خداوند بدست مى‏آيد اين است كه روح مخلوقى از مخلوقات خداوند است و حقيقت واحدى است كه داراى مراتب و درجات مختلف است; درجه‏اى از آن در حيوان و انسان‏هاى غير مؤمن است، درجه‏اى از آن در انسان‏هاى مؤمن است، درجه‏اى از آن روحى است كه با آن، انبيا و رسولان تاييد مى‏شوند» . (48)

7.3.مصاديق روح در قرآن و ارتباط بين آنها

نبايد پنداشت كه چون روح حقيقت واحد است پس مصداق واحد دارد، بلكه روح مانند «نور» حقيقت واحد داراى مراتب است، لذا مى‏تواند در عين وحدت، مصداق‏هاى مختلف داشته باشد.علامه طباطبايى ضمن اذعان به اينكه روح در قرآن در موارد مختلف و مصاديق متفاوت به كار رفته و همه جا به يك معنا نيست، (49) معتقد است در همه موارد به معناى حقيقى به كار رفته است.از كلام ايشان استفاده مى‏شود كه به طور كلى دو نوع مصداق براى روح قايل است; روح مطلق و روح مقيد.روح مقيد نيز داراى مصاديقى است مانند روح انسان، روح فرشته و...
توضيح آنكه، آيات روح را مى‏توان به دو دسته تقسيم كرد; يكى آياتى كه روح در آنها به طور مطلق آمده است مانند «يوم يقوم الروح و الملائكة‏» ، «تنزل الملائكة و الروح‏» و «تعرج الملائكة و الروح...» و ديگرى آياتى كه در آنها روح به صورت مقيد و مضاف آمده است مانند «روح الامين‏» ، «روح القدس‏» ، «روحى‏» ، «روحنا» ، «روح منه‏» ايشان در مورد آيات دسته اول مى‏فرمايد: «از اين آيات اجمالا فهيمده مى‏شود كه روح موجودى مستقل، داراى حيات و علم و قدرت است و از نوع صفات و احوال قائم به اشياء نيست‏» . (50)
اين روح غير از ملائكه است. (51) و اما در مورد دسته دوم بايد گفت كه در آن موارد، مرتبه‏اى از روح در انسان يا فرشته بوجود مى‏آيد كه آن نيز حقيقتى است وجودى و منشا آثار، اما بايد توجه داشت كه مطلق غير از مقيد است. (52)
علامه نسبت‏بين روح مقيد و روح مطلق را نسبت «افاضه به مفيض‏» و سايه به صاحب سايه مى‏داند. (53) ايشان تصريح مى‏كنند كه روح موجود در نباتات، روح دميده شده در انسان، روح تاييد كننده مؤمن، روح تاييد كننده پيامبران، روح متعلق به فرشتگان همگى از افاضه‏هاى روح مطلق است. (54)
بايد توجه داشت كه هر مرتبه‏اى از روح داراى آثارى متفاوت با مرتبه ديگر است، علامه در تفسير آيه «و ايدهم بروح منه‏» مى‏نويسد: «ظاهر آيه اين معنا را افاده مى‏كند كه در مؤمنين به غير از روح بشريت كه در مؤمن و كافر هست، روحى ديگر وجود دارد كه از آن حياتى ديگر ناشى مى‏شود و قدرتى و شعورى جديد مى‏آورد و به همين معناست كه آيه «او من كان ميتا فاحييناه..» . (55) و نيز آيه «من عمل صالحا...فلنحيينه حيوة طيبة‏» (56) به آن اشاره دارد» . (57)
شايان ذكر است كه در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است كه: «ان روح المؤمن لاشد اتصالا بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها; روح مؤمن به روح خدا پيوسته‏تر است از پيوستگى پرتو آفتاب به خورشيد» . (58)
روح الهى مى‏تواند چنان در انسان تجلى يابد كه او با دم خود مرده‏اى را زنده كند و هيكل گلين پرنده‏اى را به پرنده واقعى تبديل كند.در ميان پيامبران الهى، عيسى عليه السلام ارتباط خاصى با روح مطلق داشته است.علامه طباطبايى در اين باره مى‏نويسد: «تاييد به روح القدس اختصاص به عيسى بن مريم عليه السلام ندارد، بلكه بين همه رسولان مشترك است و ليكن در خصوص عيسى عليه السلام به نحوى خاص است، چون تمامى آيات بينات آنجناب از قبيل زنده كردن مرده با دميدن، مرغ آفريدن، بهبودى دادن به پيسى و كورى و از غيب خبر دادن، امورى بوده كه متكى بر حيات و ترشحى از روح است‏» (59) و «ظاهرا همين تاييد به روح القدس بوده كه مسيح را براى سخن گفتن با مردم در گهواره آماده ساخته است‏» . (60)

7.4.ارتباط روح با جبرئيل و وحى

علامه طباطبايى كاربرد روح در آياتى مانند «اوحينا اليك روحا من امرنا» ، «ينزل الملائكة بالروح‏» و «يلقى الروح على من يشاء من عباده‏» را مجازى نمى‏داند. ايشان در ذيل آيه 2 سوره نحل مى‏نويسد: «كسانى كه گفته‏اند روح در آيه به معناى وحى است‏يا به معناى قرآن است و يا به معناى نبوت است، از نظر نتيجه، خالى از وجه نيست، يعنى نتيجه نزول ملائكه و القاى روح در پيامبر، وحى و نبوت است، اما اگر مرادش اين است كه وحى و نبوت به اشتراك لفظى يا به مجاز، «روح‏» ناميده شده (با اين توجيه كه وحى و قرآن دلها را زنده مى‏كند همان طور كه حيات بدنها به روح است) اين نظر صحيح نيست، براى اينكه ما مكرر گفته‏ايم طريق تشخيص مصاديق كلمات قرآنى، رجوع به ساير موارد قرآن است، مواردى كه صلاحيت تفسير دارند، نه رجوع به عرف و آنچه عرف مصاديق الفاظ مى‏داند» . (61)
از نظر ايشان القاى روح به پيامبران به معناى ايجاد نحوه‏اى از وجود متعالى است، به عبارت ديگر، در جريان القاى روح، روح پيامبر با درجه‏اى اعلى از روح الهى اتحاد پيدا مى‏كند.اين اتحاد با روح قدسى است كه زمينه تعليم وحى را فراهم مى‏كند.در اين باره مى‏فرمايد: «خداوند فرشتگان را نازل مى‏كند تا روح را بر قلب پيامبر صلى الله عليه وآله القا كند تا بدين وسيله معارف الهى بر او افاضه شود» . (62) اما اينكه خداوند در آيه 52 شورى القاى روح را «ايحاء روح‏» ناميده (اوحينا اليك روحا...) دليلش اين است كه روح كلمه حيات است، پس بر اين مبنا مى‏توان القاى كلمه حيات به قلب پيامبر صلى الله عليه وآله را وحى آن به پيامبر ناميد. (63)
از كلام علامه استفاده مى‏شود كه ايشان فرايند نزول فرشتگان و القاى روح را اين گونه تفسير مى‏كنند كه فرشتگان نيز صاحب روح هستند. (64) آنها نازل مى‏شوند تا با روح قدسى خود، در جان پيامبر حياتى ديگر ايجاد كنند تا مستعد پذيرش معارف الهى شود. (65) وجه تسميه جبرئيل به روح نيز به اين است كه او حامل روح الهى است. جبرئيل روح القدس را بر قلب پيامبر نازل مى‏كند و اين روح نازل شده حامل قرآن است. (66)
توضيح اينكه علامه معتقدند يكى از موارد افاضه روح مطلق، روحى است كه در فرشتگان است.فرشتگان نيز همانند انسان مورد افاضه روح هستند.علت آنكه از اين افاضه به نفخ روح تعبير نشده، آن است كه آنها با همه اختلافى كه در قرب و بعد از پروردگار دارند، روح محضند و از كدورتهاى عالم ماده منزه هستند. (67)

7.5.تقسيم‏بندى موارد روح در قرآن

از مجموع مباحثى كه علامه در ذيل آيات مربوط به روح دارند مى‏توان استفاده كرد كه مراد از روح در آيات قرآن، يكى از موارد زير است:
1) روح مطلق كه مبدء حيات است.روح در آيات سوره‏هاى قدر، معارج و نبا از اين قبيل است.
2) روح مقيد كه در واقع مرتبه‏اى نازل شده از روح مطلق است كه در موجودات اعم از نباتات، حيوانات، انسان‏ها و فرشتگان ظهور و بروز مى‏يابد و مراتب هر يك با ديگرى فرق دارد، حتى در انسان‏ها با مراتب مختلف تجلى مى‏يابد.روح در اكثر آيات ناظر به اين مورد است.
3) مطلق روح كه امرى كلى است و منطبق بر هر دو نوع مصداق است.به نظر ايشان مراد از روح در آيه «يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى‏» (68) ، نه روح مطلق و نه روح مقيد است و مصداق خاصى را در نظر ندارد، بلكه سؤال از حقيقت روح است كه اين حقيقت در همه مصاديق وجود دارد.ايشان مى‏فرمايد: «ان السؤال انما عن حقيقة مطلق الروح الوارد فى كلامه سبحانه، و ان الجواب مشتمل على بيان حقيقة الروح و انه من سنخ الامر» (69)

8.نتيجه

با توجه به آنچه ياد شد، بر نكات ذيل به عنوان بخشى از نتايج اين بحث تاكيد مى‏كنيم.
الف - هم در قرآن و هم در تورات و انجيل از روح به عنوان موجودى كه منشا حيات است نام برده شده است.حياتى كه ابتدايى‏ترين مرحله آن در گياهان و حيوانات و بالاترين و پاكيزه‏ترين مرتبه آن در فرشتگان و بويژه فرشته وحى است تا جايى كه «روح القدس‏» نام گرفته است.
ب - انسان از نظر حيات و آثار آن كه شعور و قدرت است موجودى داراى مراتب است و با ايمان و عمل صالح مى‏تواند درجات حيات طيب را كه نتيجه تاييد روح است، يكى پس از ديگرى طى كند.مولانا اين معنا را نيكو سروده است:
از جمادى مردم و نامى شدم وز نما مردم ز حيوان سر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم
حمله ديگر بميرم از بشر تا بر آرم از ملايك پر و سر
وز ملك هم بايدم جستن ز جو كل شى‏ء هالك الا وجهه
بار ديگر از ملك قربان شوم آنچ اندر وهم نآيد آن شوم (70)

ج - با تفسير علامه طباطبايى از روح، پديده وحى چهره‏اى بسيار عميق‏تر از آنچه كه در كلام ديگر مفسران آمده پيدا مى‏كند.طبق اين نظر، وحى صرفا آموزش الفاظ و معانى آيات نيست، بلكه آنچه در وحى اتفاق مى‏افتد نزول يك حقيقت وجودى متعالى به نام روح القدس بر قلب پيامبر است كه وحى نيز از آثار اين نزول است، از اينجاست كه مى‏توان نزول روح القدس بر قلب پيامبران را عاملى مهم در عصمت پيامبران قلمداد كرد.
والله اعلم بحقايق الامور

پى‏نوشت‏ها:

1) ر.ك.دايرة المعارف بريتانيكا، ج‏9 مرجع، ص‏363، و ج‏4، ص‏524، به نقل از اميرحسين ذكرگو، تلقى «روح‏» در نظام عقيدتى هندو، كيهان فرهنگى، سال نهم، شماره‏4، ص‏16.
2) ر.ك.احمدبن‏فارس، معجم مقاييس اللغة، ماده روح.مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه، قم، 1404ق.
3) محمدبن‏يعقوب كلينى، الاصول من الكافى، كتاب التوحيد، باب الروح، حديث‏3.
4) احمدبن فارس، معجم مقاييس اللغه، ماده روح.
5) حسن مصطفوى، التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ماده روح، مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، 1416ق.
6) به طور مثال «مروحه‏» به ابزارى گفته مى‏شود كه هوا را به جريان در مى‏آورد. مروحه يعنى بيابان (جايى كه محل وزش باد است)، اراح الانسان يعنى انسان تنفس كرد. راوح بين جنبيه يعنى بطور دائم از اين پهلو به آن پهلو حركت كرد.اسماعيل‏بن‏حماد جوهرى، الصحاح، ماده روح.دارالعلم للملايين، بيروت، 1404ق.
7) محمدبن‏يعقوب فيروزآبادى، القاموس المحيط، ماده روح، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1412ق.
8) ابن‏منظور، لسان‏العرب، ماده روح، نشر ادب الحوزه، قم، 1405ق.
9) خليل‏بن‏احمد، ترتيب كتاب العين، ماده روح، انتشارات اسوه، قم، 1414ق.
10) ابن‏منظور، لسان‏العرب، ماده روح.
11) همان.
12) راغب اصفهانى، مفردات، ماده روح، كتاب فروشى مرتضوى، تهران، 1362ش.
13) كتاب مقدس، سفر تكوين، باب‏6، آيه‏17، پاورقى شماره‏6، دارالمشرق، بيروت، 1989م.
14) دائرة‏المعارف الكتابية، صموئيل حبيب، فايز فارس، منيس عبدالنور و جوزيف صابر، ج‏4، ص‏141، ماده روح، دارالثقافه، قاهره، 1990م.
15) همان، ج‏4، ص‏144.
16) همان، ج‏4، ص‏144.
17) همان.
18) همان.
19) قاموس كتاب مقدس، ص‏424، انتشارات اساطير، تهران، 1377ش.
20) قاموس كتاب مقدس، ص‏424.
21) كتاب مقدس، سفر تكوين، باب‏1، آيه‏1.
22) ر.ك.دائرة‏المعارف الكتابية، ج‏4، ص‏143.
23) انجيل لوقا، باب‏4، آيه‏3.
24) انجيل يوحنا، باب‏6، آيه‏63.
25) قدر (97)، 4.
26) معارج (70)، 4.
27) نبا (78)، 38.
28) شعراء (26)، 193.
29) نحل (16)، 102.
30) بقره (2)، 97.
31) حجر (15)، 29 و ص (38)، 72.
32) سجده (32)، 9.
33) انبياء (21)، 91; نيز در آيه 12 از سوره تحريم تعبير «فنفخنا فيه من روحنا» آمده است.
34) بقره (2)، 87 و 253.
35) مائده (5)، 110.
36) مجادله (58)، 22.
37) شورى (42)، 52.
38) غافر (40)، 15.
39) نساء (4)، 171.
40) مريم (19)، 19- 17.
41) در موارد ديگر مانند يحيى و اسحاق، تعبير بشارت آمده است.
42) ر.ك.به تفاسير طبرى، بيضاوى، كشاف، مجمع البيان، روح المعانى، ابن‏كثير، برهان، نورالثقلين، المحرر الوجيز، تفسير التحرير و التنوير و الدرالمنثور، ذيل آيات 85 اسراء، 4 از قدر، 4 از معارج و 38 از نبا.
43) ر.ك.محمود زمخشرى، الكشاف، ذيل آيات‏4 معارج و 38 نبا.
44) ر.ك.اسماعيل‏بن‏كثير، تفسير القرآن العظيم، ذيل آيات 85 اسراء و 38 از نبا; عبدالله‏بن‏عمربيضاوى، انوار التنزيل و اسرار التاويل، ذيل آيه‏4 معارج; محمدبن جرير طبرى، جامع البيان فى تاويل آى القرآن، ذيل آيات 85 اسراء و 2 از نحل و 38 از نبا; فضل‏بن‏حسن‏طبرسى، مجمع البيان فى تفسير القرآن، ذيل آيات‏85 اسراء و 38 از نبا.
45) محمود آلوسى، روح‏المعانى، ذيل آيه 2 از نحل.
46) محمدحسين طباطبايى، الميزان فى تفسير القرآن، ج‏12، ص‏217، ذيل آيه‏2 نحل، دارالكتب الاسلامية، تهران، 1372ش.
47) همان، ج‏12، ص‏218، ذيل آيه 2 نحل.
48) همان، ج‏12، ص‏219، ذيل آيه 2 نحل.
49) ر.ك.همان، ج‏13، ص‏209، ذيل آيه 85 اسراء.
50) همان، ج‏12، ص‏218، ذيل آيه‏2 نحل.
51) ر.ك.همان، ج‏20، ص‏8، ذيل آيه‏4 معارج.
52) ر.ك.همان.
53) ر.ك.همان، ج‏20، ص‏274.ذيل آيه 38 نبا.
54) ر.ك.همان.
55) انعام (6)، 122.
56) نحل (16)، 97.
57) محمدحسين طباطبايى، الميزان فى تفسير القرآن، ج‏19، ص‏226، ذيل آيه 22 مجادله.
58) محمدبن‏يعقوب كلينى، الاصول من الكافى، ج‏4، ص‏490، (ترجمه كمره‏اى) .
59) محمدحسين طباطبايى، الميزان فى تفسير القرآن، ج‏2، ص.....، ذيل آيه 253 بقره.
60) همان، ج‏6، ص‏226، ذيل آيه 110 مائده.
61) محمدحسين طباطبايى، الميزان فى تفسير القرآن، ج‏12، ص‏219، ذيل آيه‏2 نحل.
62) ر.ك.همان، ج‏12، ص‏218، ذيل آيه 2 نحل.
63) ر.ك.همان.
64) ر.ك.همان.
65) ر.ك.همان.
66) ر.ك.همان، ج‏13، ص‏209، ذيل آيه 85 اسراء.
67) ر.ك.همان، ج‏12، ص‏498، ذيل آيه 102 نحل.و نيز ج‏13، ص‏209، ذيل آيه 85 اسراء.و نيز ج‏20، ص‏274، ذيل آيه 38 نبا.
68) اسراء (17)، 85.
69) همان، ج‏13، ص‏212، ذيل آيه 85 اسراء.
70) جلال‏الدين رومى، مثنوى معنوى، به تصحيح نيكلسون، ج‏2، ص‏222 (دفتر دوم، 3905- 3901)

 
جمعه 21 مهر 1391  6:40 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : معارف قرآن، الانسان فی القرآن (القسم الثانی)

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

 

 

  عنوان مقاله : معرفت نفس براساس آیات و روایات و نقش آن در معارف دینی

 

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

  عنوان مقاله : بررسی تطبیقی علم النفس از منظر قرآن کریم، حکمت اسلامی، روانشناسی و عصب شناسی

دریافت فایل pdf

جمعه 21 مهر 1391  6:41 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

چشم نعمت ظريف و دقيق

چشم نعمت ظريف و دقيق

اسماعيل نساجى زواره‏

در مقاله گذشته، پيرامون نعمت چشم و وظيفه انسان در برابر آن مطالبى بيان شد. از نظر قرآن مجيد بر اساس حالاتى كه بر آن عارض مى‏شود، چشم انواع مختلفى دارد و هر نوع، ويژگى‏ها و خصايص منحصر به خود دارد، كه در اين مقاله به بيان خصوصيات و ويژگى‏هاى هركدام، اشاراتى گذرا خواهيم داشت.

1. چشم حسّ‏

دايره ادراك چشم فقط در محدوده محسوسات است و كسانى كه مى‏خواهند فقط با ديدن ظاهرى به حقايق پى ببرند، مبناى سخنشان اصلت حسّ و و امور مادّى است و آنها از پذيرش آن‏چه محسوس نباشد، سر باز مى‏زنند و هستى را همسان با مادّه مى‏پندارند و معتقدند، آنچه مادّى نيست، موجود نبوده و پندار و خرافه‏اى بيش نيست. اين گروه، نه قائل به مبدأ فاعلى هستند و نه مبدأ غايى(1). در فرهنگ اين‏گونه افراد، عقل به منزله عينك چشم ظاهر است؛ يعنى عقل هرگز حقيقت جديدى را ادراك نمى‏كند، بلكه تنها واسطه و وسيله‏اى است براى ادراك بهتر مادّى، بدون آنكه حقيقتى افزون بر آنچه از طريق حس، تحصيل شده است، كشف نمايد(2).
آن كس كه جهان را بر اساس چشم حس مى‏شناسد و مطابق با معيارهاى حسّى ايمان مى‏آورد، اگر ابزار شناخت و حس او عوض شود، دست از عقيده خود برمى‏دارد و همچون قوم بنى‏اسرائيل مى‏شود؛ يعنى زمانى كه عصا به صورت مار درآمد به حضرت موسى‏عليه السلام ايمان آوردند ولى چون گوسله سامرى را مشاهده كردند، گوساله‏پرست شدند. آنچه آنان از مارشدن عصا و صداى گوساله دريافت مى‏كردند تنها يك امر حسى بود كه با چشم ظاهر مشاهده مى‏كردند(3).

2. چشم يقين‏

يكى از باارزش‏ترين لذايذ معنوى، آن است كه محبوبِ جامعِ كلِ كمالات، نظر لطف به انسان بيفكند و با او سخن بگويد و از آن فراتر اينكه انسان بتواند به مقام شهود ذات پاك پروردگار برسد؛ يعنى با چشم دل و يقين، او را ببيند و غرق درياى جمال او گردد(4). شهود مبدأ هستى با چشم يقين و ملكوتى صورت مى‏گيرد. اگر كسى فراسوى خود، اين راه را گشود و به اندازه هستى خويش به شهود مبدأ و معاد بار يافت، همان معرفت بلندى را كه با علم‏اليقين حااصل شده است، به دست مى‏آورد و در همين دنيا قادر به ديدن نشانه‏هاى نهايى مانند بهشت و جهنّم مى‏شود و اين همان شهودى است كه پيامبران خدا و از جمله حضرت ابراهيم‏عليه السلام با آن به ديدار باطن هستى و ملكوت آسمان‏ها نايل شدند(5): «و كَذلِكَ نُرى ابراهيمَ مَلَكوتَ السَّمواتِ و الارضَ لِيَكونَ مِنَ الموقِنينَ(6)»: «» البته اين راه منحصر به پيامبران نيست، بلكه خداوند، ديگران را هم به پيمودن آن تشويق كرده و به نظركردن در ملكوت هستى فرامى‏خواند. حصول معرفت حق با چشم يقين، انسان را به سرور و شادى دايم مى‏رساند و چون زمام و عنان خويش را به دست دوست ببيند، نگران نيست؛ همچون حضرت زينب‏عليها السلام كه در پاسخ ابن زياد كه گفت: «ديدى خدا با برادرت چه كرد؟» با ديده يقين و با كمال صلابت فرمود: «همه‏چيز را زيبا ديدم».
حضرت زينب‏عليها السلام اين سخن را در پى ديدن صحنه‏هايى بر زبان مى‏راند كه تاريخ، صحنه‏اى به تلخى و جانگدازى آنهاا نه ديده است و نه خواهد ديد، اما او با شهود ملكوتى خود، پروردگار هستى را ديده و زمام عالم و آدم را در دست او مى‏بيند و آثار جميل محض را با جمال مى‏نگرد و زيبايى شهادت را با چشم دل مشاهده مى‏كند(7).

3. چشم سفيد

چشم سفيد، همان چشم ظاهر است كه ابتدا بيناست و سپس بر اثر غم و اندوه و فراق و گريه و زارى، بينايى آن از بين مى‏رود كه در زبان عربى به آن «عين بيضاء» مى‏گويند. بعضى‏ها معتقدند كه اين نوع چشم، مقدار كمى بينايى دارد ولى مرحوم علامه طباطبايى (ره) در الميزان اين مطالب را رد مى‏كند(8). قرآن در ماجراى جدايى حضرت يعقوب‏عليه السلام و فرزندش يوسف‏عليه السلام مى‏فرمايد: «...وابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الحُزْنُ...(9)»: «از سوز هجران و داغ دل، چشمانش درانتظار يوسف، سفيد شد».

4. چشم روشن‏

وقتى دل انسان مالامال از غم و اندوه است و ناگهان خبر مسرّت‏بخشى به او داده مى‏شود و دوران فراق و جدايى به پايان مى‏رسد، دلش از غم و حزن خالى مى‏شود و حالتى در چهره و چشمان او پديد مى‏آيد كه چشمش شاد و روشن مى‏گردد؛ همچون سرگذشت حضرت موسى‏عليه السلام كه وقتى به دامان پرمهر و محبّت مادر برمى‏گردد، ديده مادر به جمال ملكوتى او روشن مى‏شود و حزن و اندوهش برطرف مى‏گردد: «فَرَدَدْناهُ الى‏ اُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُها و لاتَحْزَنَ...(10)»: «»

5. چشم اشك‏بار

شدت علاقه به امرى گاه چنان ذوقى در انسان پديد مى‏آورد كه اگر از آن محروم شود، اشك افسوس و حسرت را سرازير مى‏كند. چنانكه در جنگ تبوك، هفن نفر از فقراى مسلمانان خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله رسيدند و تقاضا كردند تا مركب و اسلحه، براى شركت در جهاد در اختيار آنان گذارده شود، اما چون پيامبرصلى الله عليه وآله وسيله‏اى در اختيار نداشت، جواب منفى به آنها داد. آنها با چشم‏هاى پر از اشك از محضر مبارك پيامبرصلى الله عليه وآله مرخص شدند و بعداً به نام «بُكّائون» مشهور گشتند(11). قرآن مجيد درباره اين عده كه از شركت در جهاد، محروم گشتند مى‏گويد: «... و أَعْيُنُهُم تَغيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً أَلّا يَجِدوا مايُنْفِقونَ...(12)»: «ناچار از نزد تو خارج شدند در حالى‏كه چشمانشان اشكبار بود و اين اشك به خاطر اندوهى بود كه از نداشتن وسيله براى انفاق در راه خدا، سرچشمه مى‏گرفت». اين نشان مى‏دهد كه اين گروه از ياران پيامبرصلى الله عليه وآله به قدرى شيفته و عاشق جهاد بودند كه نه تنها از معاف‏شدن، خوشحال نشدند، بلكه همچون كسى كه بهترين عزيزانش را از دست داده است، در غم اين محروميت، اشك مى‏ريختند.

6. چشم اعجازآميز

گاهى اراده خداوند متعال بر آن تعلّق مى‏گيرد كه چشم انسان، واقعيّت را به شكل و صورت ديگرى ببيند تا اميدوارى در قلب انسان جايگزين يأس و نااميدى شود. در جنگ بدر، مسلمانان در پرتو بيانات گرم پيامبرصلى الله عليه وآله و توجه به وعده‏هاى الهى و مشاهده حوادثى از قبيل باران به موقع براى رفع نيازهاى مسلمين و سفت شدن شن‏هاى روان زير پاى آنها در ميدان نبرد، روحيه تازه‏اى پيدا كردند و به پيروزى نهايى، اميدوار و دلگرم شدند(13) آنچنانكه، به اراده خداوند، انبوه لشكر دشمن در برابر چشمان آنان كوچك شد و كم، جلوه كرد.
«در آن هنگام كه در ميدان نبرد با دشمن روبه‏رو شديد، خداوند آنها را به چشم شما، كم نشان داد و شما را نيز به چشم‏هاى آنان كم مى‏نمود تا خداوند كارى كه مى‏بايست انجام بگيرد، صورت بخشد(14)».
اين موضوع، اثر عميقى در پيروزى مسلمانان داشت؛ زيرا از يك‏سو چشمان مؤمنان با حالت اعجازآميز، تعداد نفرات دشمن را كم مى‏ديد تا از اقدام به جنگ، ترس به خود راه ندهند و از سوس ديگر دشمنان، نفرات مسلمانان را كم مى‏ديدند تا از اقدام به جنگى كه سرانجامش، شكست بود منحرف نشوند و به علاوه نيروى زيادترى در اين راه، كسب نكنند و بر آمادگى جنگى خود به گمان اينكه ارتش اسلام، كم است، نيفزايند(15).

7. چشم خاشع‏

چشمى است كه در اثر نرمش دل و تسليم در برابر حق و حقيقت، فروهشته و در مقابل عظمت خداوند و فزع قيامت، متواضع مى‏شود. قرآن مجيد در مواردى، به ويژه در خصوص قيامت، خشوع را به چشم نسبت مى‏دهد: «أَبْصارُها خاشِعَةٌ(16)»: «از ترس، چشمانشان به زير افكنده مى‏شود». خشوع، در حقيقت از حالات قلب است نه از خصوصيات چشم و نسبت دادن آن به چشم به خاطر آن است كه اثر ترس و خشيّت و ديگر صفات باطنى انسان بيش از هر عضو ديگر در چشمان انسان، ظاهر مى‏شود. از اين‏روست كه انسان مى‏تواند از راه چشم و از كيفيّت نگاه افراد، باطن آنان را دريابد و از نيّت و حالت آنان آگاهى پيدا كند.

8. چشم لذّت‏بين‏

چشمى است كه در بهشت، از نعمت‏هاى مادى نامحدود آن لذّت مى‏برد: «... و فيها ماتَشْتَهِيهِ الانْفُسُ و تَلَذُّ الاَعْيُنُ و انْتُم فيها خالِدونَ(17)»: «و در آن (بهشت) هرچه نفوس را بر آن ميل باشد و چشم‏ها را لذّت، مهيّا باشد و شما (مؤمنان) در آن‏جا جاويدان و متنعّم خواهيد بود».
لذت نگاه در بهشت آن‏قدر اهمّيّت دارد كه خداوند «لذت چشم» را بعد از «لذت نفس» آورده ؛ يعنى تمام لذت‏هاى نفس را يك‏جا گفته و لذت چشم را به صورت «ذكر خاص بعد از عام» مورد توجه قرار داده است؛ زيرا لذت بينايى، معادل لذت ساير اعضاست و يا بيشتر(18).

9. چشم زيبا

زيبايى انسان، قبل از هرچيز و بيش از هر چيز در چشمان اوست. چشم زيبا در صورتى ارزنده است كه درون فرد، ايمان، وقار، پاكى، صداقت و... وجود داشته باشد. لذا قرآن مجيد در مورد همسران بهشتى، روى زيبايى چشمان آنها تأكيد كرده است(19). در چندين آيه از قرآن مجيد از همسران بهشتى يه «حورالعين» تعبير شده است و در سوره دخان مى‏فرمايد: «كَذلِكَ و زَوَّجْناهُم بِحورٍ عينٍ(20)»: «اين‏چنين حوريان درشت‏چشم را همسران آنان قرار مى‏دهيم».

10. چشم گواه‏

يكى از شاهدان عجيب در روز قيامت، «چشم» است كه شهادتش به هيچ‏وجه، قابل انكار نيست ؛ زيرا در تمام صحنه‏ها حاضر بوده و لذا به فرمان الهى در قيامت به سخن مى‏آيد و بر اعمال انسان، گواهى مى‏دهد: «حتّى اِذا ما جاءوُها شَهِدَ عَلَيْهِم سَمْعِهِم و اَبْصارُهُم و جُلُودُهُم بِما كانوا يَعْمَلونَ(21)»: «چون در روز قيامت همگى در پيش‏گاه خداوند حاضر شوند، چشم و گوش و پوست بدن‏ها بر گناهى كه مرتكب شده‏اند گواهى مى‏دهند».

11. چشم مسحور

وقتى انسان به بدترين مرحله عناد و لجاجت برسد بر اثر گناه و جهل، باطل را حق مى‏بيند تا آنجا كه محكم‏ترين دلايل عقلى و روشن‏ترين دلايل حسى در دل او اثر نمى‏گذارد(22). مثلاً در تاريخ، درباره ساحران زمان حضرت موسى‏عليه السلام مى‏خوانيم كه براى مسحور كردن چشمان بينندگان و اغفال مردم، ريسمان‏ها و عصاهايى را درست كرده بودند كه بر اثر وسايل حرارتى يا مواد مخصوصى كه درون آنها قرار داده بودند، به حركت درمى‏آمدند و تماشاگران، خيال مى‏كردند آنها زنده هستند(23): «فَاِذا حِبالُهُم و عَصِيُّهُم يُخَيَّلُ اِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِم اَنَّها تَسْعى‏(24)»: «ناگهان ريسمان‏ها و عصاهاى آنها در اثر سحر به نظر مى‏رسيد كه حركت مى‏كنند».
مفسران، عبارت «يُخَيَّلُ الَيهِ» را اثبات‏كننده «سحر تخييلى» مى‏دانند كه ساحر، پديده‏اى را در نگاه و چشم مردم، غيرواقعى، جلوه مى‏دهد و مردم خيال مى‏كنند حقيقت است(25).

12. چشم شور

بسيارى از مردم معتقدند در بعضى از چشم‏ها اثر مخصوصى است كه وقتى از روى اعجاب به چيزى بنگرد، ممكن است آن را از بين ببرد يا درهم بشكند و يا به نحوى به آن صدمه بزند و اگر انسان است او را بيمار يا ديوانه كند.
در روايات اسلامى، تعبيرات مختلفى ديده مى‏شود كه وجود چنين امرى را تأييد مى‏كند. در نهج‏البلاغه آمده است: «العَيْنُ حقٌّ و الرُّقى‏ حقٌّ(26)»: «چشم‏زخم حق است و توسل به دعا براى رفع آن نيز حق است». اين حالت، ناشى از نوعى حسد است و انسان حسود وقتى چيزى را مشاهده مى‏كند كه در نظرش بسيار شگفت‏آور باشد، حسدش تحريك شده و با همان نگاه، زهر خود را مى‏ريزد(27).
قرآن مجيد از تلاش كافران براى چشم‏زدن نسبت به رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله خبر مى‏دهد (آيه و ان يكاد). همچنين حضرت يعقوب‏عليه السلام براى اينكه فرزندانش توجه مردم را به خود جلب نكنند و چشم‏زخمى به آنها نرسد، طبق نقل قرآن، دستور داد كه هنگام ورود به مصر از يك دروازه وارد نشوند بلكه از دروازه‏هاى مختلف وارد شوند تا دشمن به آنها گزندى نرساند: «...يا بُنَىَّ لاتَدْخُلوا مِنْ بابٍ واحِدٍ...(28)»: «فرزندانم، از يك دروازه، وارد نشويد».

13. چشم كور

افراد منافق و بى‏ايمان نه از خود نورى دارند كه راه خدا را بپيمايند و نه از نور خدايى، بهره‏مند هستند. آنها در تيرگى‏ها به سر مى‏برند و اگر هم نورى براى روشن‏كردن راه خود فراهم كنند، خداوند آن را فوراً خاموش مى‏كند و آنها همواره متحيّر و سرگردان در تيرگى‏ها رها هستند: «...و تَرَكَهُم فى ظُلُماتٍ لايُبْصِرونَ(29)». اين‏گونه افراد هم از نورى كه راه را فرا رويشان روشن مى‏كند محروم هستند و هم از ديده بينا.

14. چشم حقارت‏

اين نوع چشم، مخصوص افراد لجوج و مستكبر است كه همه‏چيز را در مال و ثروت مى‏بينند و به افراد صالح و مؤمن و مستضعف در جامعه با ديده حقارت نگاه مى‏كنند و عامه مردم را جزو اراذل و اوباش مى‏پندارند: «و لااَقولُ لِلَّذينَ تَزْدَرى اَعْيُنُكُم لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللّهُ خَيْراً(30)»: «من هرگز درباره اين افراد كه در چشم شما حقيرند نمى‏گويم كه خداوند هيچ خير و پاداش نيكى به آنها نخواهد داد». صاحبان اين نوع چشم كه معتقدند افراد صالح، لايق هيچ‏گونه پاداش و مزدى نيستند، در پيش خداوند و وجدان در صف ستمگران خواهند بود.

15. چشم خيانت‏كار

قرآن مجيد برخى از چشم‏ها را خيانت‏كار معرفى مى‏كند و آگاهى از آنها را در انحصار علم خدا مى‏داند و مى‏فرمايد: «يَعْلَمُ خائِنَة الاعْيُنِ و ما تُخْفِى‏الصُّدورُ(31)»: «خداوند به خيانت چشم‏ها و انديشه‏هاى نهانى دلهاى مردم، آگاه ست». اگرچه هر عضوى از بدن انسان را خيانتى است چه در عيان و چه در نهان، ولى جز چشم هيچ‏يك از اعضا به عنوان عضو خائن معرفى نشده است؛ زيرا اولاً نگاه چشم سرّى‏تر، نفوذش سريع‏تر و فرجامش از ساير اعضا خطرناك‏تر است؛ ثانياً چشم در خيانت خود نياز به مباشرت ندارد و از راه دور هم مى‏تواند از ديدن صحنه‏اى لذت ببرد؛ ثالثاً چشم، منشأ خيانت ساير اعضا يا دست‏كم يارى‏بخش آنهاست، ولى ساير اعضا چنين نيستند.

16. چشم ناتوان‏

چشمى است كه در پى جستجوى خلل و نقصان در نظام عالم بزرگ است. وى مى‏خواهد با پيداكردن نقص و كاستى، مجموعه جهان هستى را زير سؤال ببرد، اما از ديدن نقص در عالم هستى درمانده مى‏شود و ناكام مى‏ماند: «ثُمَّ ارْجِعِ البَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ اِلَيْكَ البَصَرَ و هُوَ خاسِئاً و هُوَ حَسيرٌ(32)»: «»

17. چشم خيره و بى‏حركت‏

حالتى است كه در محشر به كافران و گناه‏كاران دست مى‏دهد. مجازات‏هاى آن روز آن‏قدر وحشتناك است كه اين ستمگران از شدت ترس، گردن‏هاى خود را برافراشته و به سوى آسمان بلند كرده و حتى پلك‏هايشان بى‏حركت مى‏ماند و گويى چشمانشان مى‏خواهد از حدقه بيرون بيايد و آنچنان وحشتى سراسر وجودشان را فرامى گيرد كه چشمانشان از حركت مى‏ايستد و خيره‏خيره به آن صحنه نگاه مى‏كنند: «انّما يُؤَخِّرُهُم لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فيِهِ الابْصارُ
مُهْطِعينَ مُقْنِعى رُؤُسِهِم لايَرْتَدُّ اِلَيْهِم طَرْفُهُم...(33)».
«خداوند كيفر آنان (ظالمان) را به تأخير مى‏اندازد تا آن روزى كه چشم‏ها خيره و حيران مى‏شود. در آن روز سخت، ستمكاران، هراسان سر به طرف بالا مى‏برند و چشم‏ها بى‏حركت و دل‏هايشان مضطرب خواهد بود».

پی نوشت ها:

1) شناخت‏شناسى در قرآن، آيت‏اللّه جوادى آملى، ص 152.
2) همان، ص 159.
3) همان، ص 165.
4) تفسير موضوعى پيام قرآن، آيت‏الله مكارم، ج 6، ص 296.
5) تفسير موضوعى قرآن، صورت و سيرت انسان، آيت‏الله جوادى آملى، ج 14، ص 64.
6) انعام، آيه 75.
7) مأخذ قبل، ص 71.
8) قاموس قرآن، سيد على‏اكبر قرشى، ج 2 و 1، ص 252.
9) يوسف، آيه 84.
10) قصص، آيه 13.
11) تفسير نمونه، ج 8، ص 80.
12) توبه، آيه 92.
13) مأخذ قبل،ج 7، ص 190.
14) انفال، آيه 44.
15) تفسير نمونه،ج 7، ص 191.
16) نازعات، آيه 9.
17) زخرف، 71.
18) تفسير موضوعى پيام قرآن، ج 6، ص 273.
19) همان، ص 261.
20) دخان، آيه 54.
21) فصّلت، آيه 20.
22) تفسير نمونه، ج 11، ص 38.
23) همان، ج 1، ص 268.
24) طه، آيه 66.
25) قرآن‏پژوهى، بهاءالدين خرمشاهى، ج 2، ص 1194.
26) نهج‏البلاغه، كلمات قصار، حكمت 400، ترجمه محمد دشتى‏
27) تفسير مجمع‏البيان، طبرسى، ج 10، ص 569.
28) يوسف، آيه 67.
29) بقره، آيه 17.
30) هود، آيه 31.
31) مؤمن (غافر)، آيه 19.
32) ملك، آيه 4.
33) ابراهيم، آيات 43 و 42.

 
جمعه 21 مهر 1391  6:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حالات چشم در قرآن

حالات چشم در قرآن

اسماعيل نساجى زواره

در مقاله گذشته، پيرامون نعمت چشم و وظيفه انسان در برابر آن مطالبى بيان شد. از نظر قرآن مجيد بر اساس حالاتى كه بر آن عارض مى‏شود، چشم انواع مختلفى دارد و هر نوع از آن، ويژگى‏ها و خصايص منحصر به خود را دارد، كه در اين مقاله به بيان خصوصيات و ويژگى‏هاى هركدام، اشاراتى گذرا خواهيم داشت.

1. چشم حسّ

دايره ادراك چشم فقط در محدوده محسوسات است و كسانى كه مى‏خواهند فقط با ديدن ظاهرى به حقايق پى ببرند، مبناى سخنشان اصالت حسّ و امور مادّى است و آنها از پذيرش آن‏چه محسوس نباشد، سر باز مى‏زنند و هستى را همسان با مادّه مى‏پندارند و معتقدند، آنچه مادّى نيست، موجود نبوده و پندار و خرافه‏اى بيش نيست. اين گروه، نه قائل به مبدأ فاعلى هستند و نه مبدأ غايى(1). در فرهنگ اين‏گونه افراد، عقل به منزله عينك چشم ظاهر است؛ يعنى عقل هرگز حقيقت جديدى را ادراك نمى‏كند، بلكه تنها واسطه و وسيله‏اى است براى ادراك بهتر مادّى، بدون آنكه حقيقتى افزون بر آنچه از طريق حس، تحصيل شده است، كشف نمايد(2).
آن كس كه جهان را بر اساس چشم حس مى‏شناسد و مطابق با معيارهاى حسّى ايمان مى‏آورد، اگر ابزار شناخت و حس او عوض شود، دست از عقيده خود برمى‏دارد و همچون قوم بنى‏اسرائيل مى‏شود؛ يعنى زمانى كه عصا به صورت مار درآمد به حضرت موسى عليه‏السلام ايمان آوردند ولى چون گوساله سامرى را مشاهده كردند، گوساله‏پرست شدند. آنچه آنان از مار شدن عصا و صداى گوساله دريافت مى‏كردند، تنها يك امر حسى بود كه با چشم ظاهر مشاهده مى‏كردند(3).

2. چشم يقين

يكى از باارزش‏ترين لذايذ معنوى، آن است كه محبوبِ جامعِ كلِ كمالات، نظر لطف به انسان بيفكند و با او سخن بگويد و از آن فراتر اينكه انسان بتواند به مقام شهود ذات پاك پروردگار برسد؛ يعنى با چشم دل و يقين، او را ببيند و غرق درياى جمال او گردد(4).
شهود مبدأ هستى با چشم يقين و ملكوتى صورت مى‏گيرد. اگر كسى فراسوى خود، اين راه را گشود و به اندازه هستى خويش به شهود مبدأ و معاد بار يافت، همان معرفت بلندى را كه با علم‏اليقين حاصل شده است، به دست مى‏آورد و در همين دنيا قادر به ديدن نشانه‏هاى نهايى مانند بهشت و جهنّم مى‏شود و اين همان شهودى است كه پيامبران خدا و از جمله حضرت ابراهيم عليه‏السلام با آن به ديدار باطن هستى و ملكوت آسمان‏ها و زمين نايل شدند(5): «و كَذلِكَ نُرى ابراهيمَ مَلَكوتَ السَّمواتِ و الارْضِ وَ لِيَكونَ مِنَ الموقِنينَ(6)»:
«و اين چنين، ملكوت آسمان‏ها و زمين (و حكومت مطلقه خداوند بر آنها) را به ابراهيم نشان داديم؛ (تا به آن استدلال كند) و اهل يقين گردد».
البته اين راه منحصر به پيامبران نيست، بلكه خداوند، ديگران را هم به پيمودن آن تشويق كرده و به نظركردن در ملكوت هستى فرامى‏خواند. حصول معرفت حق با چشم يقين، انسان را به سرور و شادى دايم مى‏رساند و چون زمام و عنان خويش را به دست دوست مى‏بيند، نگران نيست؛ همچون حضرت زينب عليهاالسلام كه در پاسخ ابن زياد كه گفت: «ديدى خدا با برادرت در كربلا چه كرد؟» با ديده يقين و با كمال صلابت فرمود: «همه‏چيز را زيبا ديدم».
حضرت زينب عليهاالسلام اين سخن را در پى ديدن صحنه‏هايى بر زبان مى‏راند كه تاريخ، صحنه‏اى به تلخى و جانگدازى آنها نه ديده است و نه خواهد ديد، اما او با شهود ملكوتى خود، پروردگار هستى را ديده و زمام عالم و آدم را در دست او مى‏بيند و آثار جميل محض را با جمال مى‏نگرد و زيبايى شهادت را با چشم دل مشاهده مى‏كند(7).

3. چشم سفيد

چشم سفيد، همان چشم ظاهر است كه ابتدا بيناست و سپس بر اثر غم و اندوه و فراق و گريه و زارى، بينايى آن از بين مى‏رود كه در زبان عربى به آن «عين بيضاء» مى‏گويند. بعضى‏ها معتقدند كه اين نوع چشم، مقدار كمى بينايى دارد ولى مرحوم علامه طباطبايى (ره) در الميزان اين مطلب را رد مى‏كند(8).
قرآن در ماجراى جدايى حضرت يعقوب عليه‏السلام و فرزندش يوسف عليه‏السلام مى‏فرمايد:«...وابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الحُزْنِ...(9)»:
«از سوز هجران و داغ دل، چشمانش درانتظار يوسف، سفيد شد».

4. چشم روشن

وقتى دل انسان مالامال از غم و اندوه است و ناگهان خبر مسرّت‏بخشى به او داده مى‏شود و دوران فراق و جدايى به پايان مى‏رسد، دلش از غم و حزن خالى مى‏شود و حالتى در چهره و چشمان او پديد مى‏آيد كه چشمش شاد و روشن مى‏گردد؛ همچون سرگذشت حضرت موسى عليه‏السلام كه وقتى به دامان پرمهر و محبّت مادر برمى‏گردد، ديده مادر به جمال ملكوتى او روشن مى‏شود و حزن و اندوهش برطرف مى‏گردد: «فَرَدَدْناهُ الى اُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُها و لاتَحْزَن...(10)»: «ما او را به مادرش بازگردانديم تا چشمش روشن شود و غمگين نباشد».

5. چشم اشك‏بار

شدت علاقه به امرى گاه چنان ذوقى در انسان پديد مى‏آورد كه اگر از آن محروم شود، اشك افسوس و حسرت را سرازير مى‏كند. چنانكه در جنگ تبوك، هفت نفر از فقراى مسلمانان خدمت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رسيدند و تقاضا كردند تا مركب و اسلحه، براى شركت در جهاد در اختيار آنان گذارده شود، اما چون پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله وسيله‏اى در اختيار نداشت، جواب منفى به آنها داد. آنها با چشم‏هاى پر از اشك از محضر مبارك پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مرخص شدند و بعدا به نام «بُكّائون» مشهور گشتند(11). قرآن مجيد درباره اين عده كه از شركت در جهاد، محروم گشتند، مى‏گويد:
«... و أَعْيُنُهُم تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنا أَلّا يَجِدوا مايُنْفِقونَ...(12)»:
«از نزد تو خارج شدند درحالى‏كه چشمانشان اشكبار بود و اين اشك به خاطر اندوهى بود كه از نداشتن وسيله براى انفاق در راه خدا، سرچشمه مى‏گرفت».
اين نشان مى‏دهد كه اين گروه از ياران پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به قدرى شيفته و عاشق جهاد بودند كه نه تنها از معاف‏شدن، خوشحال نشدند، بلكه همچون كسى كه بهترين عزيزانش را از دست داده است، در غم اين محروميت، اشك مى‏ريختند.

6. چشم اعجازآميز

گاهى اراده خداوند متعال بر آن تعلّق مى‏گيرد كه چشم انسان، واقعيّت را به شكل و صورت ديگرى ببيند تا اميدوارى در قلب انسان جايگزين يأس و نااميدى شود. در جنگ بدر، مسلمانان در پرتو بيانات گرم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و توجه به وعده‏هاى الهى و مشاهده حوادثى از قبيل باران به موقع، براى رفع نيازهاى مسلمين و سفت شدن شن‏هاى روان زير پاى آنها در ميدان نبرد، روحيه تازه‏اى پيدا كردند و به پيروزى نهايى، اميدوار و دلگرم شدند(13) آنچنانكه به اراده خداوند، انبوه لشگر دشمن در برابر چشمان آنان كوچك شد و كم، جلوه كرد.
«در آن هنگام كه در ميدان نبرد با دشمن روبه‏رو شديد، خداوند آنها را به چشم شما، كم نشان داد و شما را نيز به چشم‏هاى آنان كم مى‏نمود تا خداوند كارى كه مى‏بايست انجام بگيرد، صورت بخشد(14)».
اين موضوع، اثر عميقى در پيروزى مسلمانان داشت؛ زيرا از يك‏سو چشمان مؤمنان با حالت اعجازآميز، تعداد نفرات دشمن را كم مى‏ديد تا از اقدام به جنگ، ترس به خود راه ندهند و از سوى ديگر دشمنان، نفرات مسلمانان را كم مى‏ديدند تا از اقدام به جنگى كه سرانجامش، شكست بود منصرف نشوند و به علاوه نيروى زيادترى در اين راه، كسب نكنند و بر آمادگى جنگى خود به گمان اينكه ارتش اسلام كم است، نيفزايند(15).

7. چشم خاشع

چشمى است كه در اثر نرمش دل و تسليم در برابر حق و حقيقت، فروهشته و در مقابل عظمت خداوند و فزع قيامت، متواضع مى‏شود.
قرآن مجيد در مواردى، به ويژه در خصوص قيامت، خشوع را به چشم نسبت مى‏دهد: «أَبْصارُها خاشِعَةٌ(16)»: «از ترس، چشمانشان به زير افكنده مى‏شود».
خشوع، در حقيقت از حالات قلب است نه از خصوصيّات چشم. و نسبت دادن آن به چشم، به خاطر آن است كه اثر ترس و خشيَت و ديگر صفات باطنى انسان بيش از هر عضو ديگر در چشمان انسان، ظاهر مى‏شود. از اين‏روست كه انسان مى‏تواند از راه چشم و از كيفيّت نگاه افراد، باطن آنان را دريابد و از نيّت و حالت آنان آگاهى پيدا كند.

8. چشم لذّت‏بين

چشمى است كه در بهشت، از نعمت‏هاى مادى نامحدود آن لذّت مى‏برد:
«... و فيها ماتَشْتَهِيهِ الانْفُسُ و تَلَذُّ الاَعْيُنُ و انْتُم فيها خالِدونَ(17)»:
«و در آن (بهشت) هرچه نفوس را بر آن ميل و رغبت باشد و چشم‏ها را لذّت، مهيّا باشد و شما (مؤمنان) در آن‏جا جاويدان و متنعّم خواهيد بود».
لذت نگاه در بهشت آن‏قدر اهمّيّت دارد كه خداوند «لذت چشم» را بعد از «لذت نفس» آورده ؛ يعنى تمام لذت‏هاى نفس را يك‏جا گفته و لذت چشم را به صورت «ذكر خاص بعد از عام» مورد توجه قرار داده است؛ زيرا لذت بينايى، معادل لذت ساير اعضاست و يا بيشتر(18).

9. چشم زيبا

زيبايى انسان، قبل از هرچيز و بيش از هر چيز در چشمان اوست. چشم زيبا در صورتى ارزنده است كه درون فرد، ايمان، وقار، پاكى، صداقت و... وجود داشته باشد. لذا قرآن مجيد در مورد همسران بهشتى، روى زيبايى چشمان آنها تأكيد كرده است(19). در چندين آيه از قرآن مجيد از همسران بهشتى به «حورالعين» تعبير شده است و در سوره دخان مى‏فرمايد: «كَذلِكَ و زَوَّجْناهُم بِحورٍ عينٍ(20)»: «اين‏چنين حوريان درشت‏چشم را همسران آنان قرار مى‏دهيم».

10. چشم گواه

يكى از شاهدان عجيب در روز قيامت، «چشم» است كه شهادتش به هيچ‏وجه، قابل انكار نيست ؛ زيرا در تمام صحنه‏ها حاضر بوده و لذا به فرمان الهى در قيامت به سخن مى‏آيد و بر اعمال انسان، گواهى مى‏دهد: «حتّى اِذا ما جاءوُها شَهِدَ عَلَيْهِم سَمْعُهُم و اَبْصارُهُم و جُلُودُهُم بِما كانوا يَعْمَلونَ(21)»:
«چون در روز قيامت همگى در پيش‏گاه خداوند حاضر شوند، چشم و گوش و پوست بدن‏ها بر گناهى كه مرتكب شده‏اند گواهى مى‏دهند».

11. چشم مسحور

وقتى انسان به بدترين مرحله عناد و لجاجت برسد بر اثر گناه و جهل، باطل را حق مى‏بيند تا آنجا كه محكم‏ترين دلايل عقلى و روشن‏ترين دلايل حسى در دل او اثر نمى‏گذارد(22). مثلاً در تاريخ، درباره ساحران زمان حضرت موسى عليه‏السلام مى‏خوانيم كه براى مسحور كردن چشمان بينندگان و اغفال مردم، ريسمان‏ها و عصاهايى را درست كرده بودند كه بر اثر وسايل حرارتى يا مواد شيميايى مخصوصى كه درون آنها قرار داده بودند، به حركت درمى‏آمدند و تماشاگران، خيال مى‏كردند آنها زنده هستند(23): «... فَاِذا حِبالُهُم و عِصِيُّهُم يُخَيَّلُ اِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِم اَنَّها تَسْعى(24)»:
«ناگهان ريسمان‏ها و عصاهاى آنها در اثر سحر به نظر مى‏رسيد كه حركت مى‏كنند».
مفسران، عبارت «يُخَيَّلُ الَيهِ» را اثبات‏كننده «سحر تخييلى» مى‏دانند كه ساحر، پديده‏اى را در نگاه و چشم مردم، غيرواقعى، جلوه مى‏دهد و مردم خيال مى‏كنند حقيقت است(25).

12. چشم شور

بسيارى از مردم معتقدند در بعضى از چشم‏ها اثر مخصوصى است كه وقتى از روى اعجاب به چيزى بنگرد، ممكن است آن را از بين ببرد يا درهم بشكند و يا به نحوى به آن صدمه بزند و اگر انسان است او را بيمار يا ديوانه كند.
در روايات اسلامى، تعبيرات مختلفى ديده مى‏شود كه وجود چنين امرى را تأييد مى‏كند. در نهج‏البلاغه آمده است:
«العَيْنُ حقٌّ و الرُّقى حقٌّ(26)»:
«چشم‏زخم حق است و توسل به دعا براى دفع آن نيز حق است».
اين حالت، ناشى از نوعى حسد است و انسان حسود وقتى چيزى را مشاهده مى‏كند كه در نظرش بسيار شگفت‏آور باشد، حسدش تحريك شده و با همان نگاه، زهر خود را مى‏ريزد(27).
قرآن مجيد از تلاش كافران براى چشم‏زدن نسبت به رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خبر مى‏دهد (آيه «و ان يكاد»). همچنين حضرت يعقوب عليه‏السلام براى اينكه فرزندانش توجه مردم را به خود جلب نكنند و چشم‏زخمى به آنها نرسد، طبق نقل قرآن، دستور داد كه هنگام ورود به مصر از يك دروازه وارد نشوند بلكه از دروازه‏هاى مختلف وارد شوند تا دشمن به آنها گزندى نرساند: «...يا بُنَىَّ لاتَدْخُلوا مِنْ بابٍ واحِدٍ...(28)»: «فرزندانم، از يك دروازه، وارد نشويد».

13. چشم كور

افراد منافق و بى‏ايمان نه از خود نورى دارند كه راه خدا را بپيمايند و نه از نور خدايى، بهره‏مند هستند. آنها در تيرگى‏ها به سر مى‏برند و اگر هم نورى براى روشن‏كردن راه خود فراهم كنند، خداوند آن را فورا خاموش مى‏كند و آنها همواره متحيّر و سرگردان در تيرگى‏ها رها هستند: «...و تَرَكَهُم فى ظُلُماتٍ لايُبْصِرونَ(29)». اين‏گونه افراد هم از نورى كه راه را فرا رويشان روشن مى‏كند محروم هستند و هم از ديده بينا.

14. چشم حقارت

اين نوع چشم، مخصوص افراد لجوج و مستكبر است كه همه‏چيز را در مال و ثروت مى‏بينند و به افراد صالح و مؤمن و مستضعف در جامعه با ديده حقارت نگاه مى‏كنند و عامه مردم را جزو اراذل و اوباش مى‏پندارند:
«...و لااَقولُ لِلَّذينَ تَزْدَرى اَعْيُنُكُم لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللّهُ خَيْرا...(30)»:
«من هرگز درباره اين افراد كه در چشم شما حقيرند نمى‏گويم كه خداوند هيچ خير و پاداش نيكى به آنها نخواهد داد».
صاحبان اين نوع چشم كه معتقدند افراد صالح، لايق هيچ‏گونه پاداش و مزدى نيستند، در پيش خداوند و وجدان، در صف ستمگران خواهند بود.

15. چشم خيانت‏كار

قرآن مجيد برخى از چشم‏ها را خيانت‏كار معرفى مى‏كند و آگاهى از آنها را در انحصار علم خدا مى‏داند و مى‏فرمايد: «يَعْلَمُ خائِنَة الاعْيُنِ و ما تُخْفِى‏الصُّدورُ(31)»:
«خداوند به خيانت چشم‏ها و انديشه‏هاى نهانى دلهاى مردم، آگاه است».
اگرچه هر عضوى از بدن انسان را خيانتى است چه در عيان و چه در نهان، ولى جز چشم؛ هيچ‏يك از اعضا به عنوان عضو خائن معرفى نشده است؛ زيرا اولاً نگاه چشم سرّى‏تر، نفوذش سريع‏تر و فرجامش از ساير اعضا خطرناك‏تر است؛ ثانيا چشم در خيانت خود نياز به مباشرت ندارد و از راه دور هم مى‏تواند از ديدن صحنه‏اى لذت ببرد؛ ثالثا چشم، منشأ خيانت ساير اعضا يا دست‏كم يارى‏بخش آنهاست، ولى ساير اعضا چنين نيستند.

16. چشم ناتوان

چشمى است كه در پى جستجوى خلل و نقصان در نظام عالم بزرگ است. وى مى‏خواهد با پيداكردن نقص و كاستى، مجموعه جهان هستى را زير سؤال ببرد، اما از ديدن نقص در عالم هستى درمانده مى‏شود و ناكام مى‏ماند: «ثُمَّ ارْجِعِ البَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ اِلَيْكَ البَصَرُ خاسِئا و هُوَ حَسيرٌ»:
(ملك، آيه 4).
«بار ديگر (به عالم هستى) نگاه كن، سرانجام، چشمانت (در جستجوى خلل و نقصان، ناكام مانده) به سوى تو باز مى‏گردد در حالى‏كه خسته و ناتوان است».

17. چشم خيره و بى‏حركت

حالتى است كه در محشر به كافران و گناه‏كاران دست مى‏دهد. مجازات‏هاى آن روز آن‏قدر وحشتناك است كه اين ستمگران از شدت ترس، گردن‏هاى خود را برافراشته و به سوى آسمان بلند كرده و حتى پلك‏هايشان بى‏حركت مى‏ماند و گويى چشمانشان مى‏خواهد از حدقه بيرون بيايد و آنچنان وحشتى سراسر وجودشان را فرامى گيرد كه چشمانشان از حركت مى‏ايستد و خيره‏خيره به آن صحنه نگاه مى‏كنند:
«...انّما يُؤَخِّرُهُم لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فيِهِ الابْصارُ* مُهْطِعينَ مُقْنِعى رُؤُسِهِم لايَرْتَدُّ اِلَيْهِم طَرْفُهُم...».
(ابراهيم، آيات 43 و 42).
«خداوند كيفر آنان (ظالمان) را به تأخير مى‏اندازد تا آن روزى كه چشم‏ها خيره و حيران مى‏شود. در آن روز سخت، ستمكاران، هراسان سر به طرف بالا مى‏برند و چشم‏ها بى‏حركت و دل‏هايشان مضطرب خواهد بود».

پی نوشت ها:

1. شناخت‏شناسى در قرآن، آيت‏اللّه جوادى آملى، ص 152.
2. همان، ص 159.
3. همان، ص 165.
4. تفسير موضوعى پيام قرآن، آيت‏الله مكارم، ج 6، ص 296.
5. تفسير موضوعى قرآن، صورت و سيرت انسان، آيت‏الله جوادى آملى، ج 14، ص 64.
6. انعام، آيه 75.
7. مأخذ قبل، ص 71.
8. قاموس قرآن، سيد على‏اكبر قرشى، ج 2 و 1، ص 252.
9. يوسف، آيه 84.
10. قصص، آيه 13.
11. تفسير نمونه، ج 8، ص 80.
12. توبه، آيه 92.
13. مأخذ قبل،ج 7، ص 190.
14. انفال، آيه 44.
15. تفسير نمونه، ج 7، ص 191.
16. نازعات، آيه 9.
17. زخرف، 71.
18. تفسير موضوعى پيام قرآن، ج 6، ص 273.
19. همان، ص 261.
20. دخان، آيه 54.
21. فصّلت، آيه 20.
22. تفسير نمونه، ج 11، ص 38.
23. همان، ج 1، ص 268.
24. طه، آيه 66.
25. قرآن‏پژوهى، بهاءالدين خرمشاهى، ج 2، ص 1194.
26.نهج‏البلاغه، كلمات قصار، حكمت 400، ترجمه محمد دشتى
27. تفسير مجمع‏البيان، طبرسى، ج 10، ص 569.
28. يوسف، آيه 67.
29. بقره، آيه 17.
30. هود، آيه 31.
31. مؤمن (غافر)، آيه 19.

 

جمعه 21 مهر 1391  6:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پا

دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 443

پا

اندامى در بدن مهره داران كه بدن هنگام ايستادن و حركت بر آن تكيه دارد.[1] پا در انسان از بيخ ران تا سر پنجه و شامل ران، زانو، ساق و قدم است[2] كه به وسيله چندين استخوان*، ماهيچه و عصب، به انسان، امكان حركت مى‌‌دهد.[3] در چارپايان هر 4 اندام زيرين آنها پا ناميده مى‌‌شود.[4] پاها در برخى گونه‌‌ها متناسب با شرايط زيستى، در جهت پرواز، شنا، حفر زمين، دويدن و پريدن دگرگون شده است.
معادلهاى عربى پا و تواناييهاى آن مانند ايستادن، راه* رفتن و دويدن در آيات فراوانى ياد شده است. از ران تا قدم را در عربى «رِجْل» گويند
[5] و «ساق» و «قَدَم» هريك نام بخشهايى از آن است. (نك: حجّ/22، 27)
برخى واژه‌‌پژوهان بر اين باورند كه «رَجُل» و «رِجْل» هم ريشه‌‌اند و كاربرد «رَجُل» در معناى مرد مجازى است.
[6] «رجال» در قرآن گاه جمع «رَجُل» و گاه جمع «راجِل» به معناى پياده است.[7]
«ساق» از زانو تا قدم و از ريشه «سَوْق» با معناى اصلى راندن است[8] و از آن جهت در مورد بخشى از پا به كار رفته كه حركت و رانش انسان به جلو، با آن صورت مى‌‌پذيرد.[9]
«قَدَم» نيز در اصل به معناى سابقه و قدمت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 444
است، به طورى كه پيشگام را مقدم و دنباله رو را متأخر مى‌‌گويند. كاربرد اين لفظ در بخش مماس پا با زمين از آن روست كه قدم همواره متقدم و رو به پيش است.
[10]
جداى از اينها، واژه «أعْرَج» به معناى «لَنگ» نيز بيانگر عارضه‌‌اى در پاست. واژه‌‌پژوهان اين كلمه را از ريشه عروج به معناى بالاترين حد صعود دانسته‌‌اند و اعرج از آن جهت در معناى «لَنگ» به كار رفته كه لنگان راه رفتن، پستى و بلندى در قامت انسان پديد مى‌‌آورد.[11]
قرآن در نگاهى كلى تنوع حركتى جانداران را به عنوان نمودى از قدرت خداوند بر آفرينش گونه‌‌هاى متفاوت از خاستگاهى يكسان شمرده است[12]: «واللّهُ خَلَقَ كُلَّ دابَّة مِن ماء فَمِنهُم مَن يَمشى عَلى بَطنِهِ ومِنهُم مَن يَمشى عَلى رِجلَينِ و مِنهُم مَن يَمشى عَلى اَربَع ...».(نور/24،45) در كنار آيات پيشين كه به حكومت خداوند بر آسمان و زمين و نشانه‌‌هاى قدرتش در آسمان اشاره دارد، اين آيه با بيان نشانه‌‌هاى قدرت خداوند در زمين و جانوران آن، دليل ديگرى بر وحدانيت خداوند ارائه مى‌‌دهد.[13]

 يادكرد پا در آيات:

يادكرد پا در ديگر آيات، در ارتباط با سه حوزه احكام فقهى، ماجراهاى داستانى و دستورهاى اخلاقى است. گستره وسيعى از آيات هم به كاركردهاى پيوندارى قابليتهاى پا اشاره دارند. برخى استفاده‌‌ها نيز جنبه‌‌كنايى دارد و معناى حقيقى از آن اراده نشده‌‌است.

 1. در آيات احكام:

لزوم مسح* پا در وضو، جواز خواندن نماز در حالت ايستاده يا پياده در برخى شرايط، واجب نبودن جهاد بر لنگها و بيماران و ناتوانان و جواز استفاده آنان از اموال نزديكان و دوستان، يكسانى حج رفتن پياده و سواره، قطع‌‌كردن ضربدرى دست و پاى محارب احكام فقهى استنتاج شده از آيات قرآنى است كه به گونه‌‌اى در ارتباط با پاست. مهم‌‌ترين آنها حكم وضوست كه در ارتباط با آن اختلاف نظرهايى بين مفسران و فقهاى شيعه و سنى در تفسير آيه 6 مائده/5 مطرح شده است: «...‌‌فَاغسِلوا وُجوهَكُم و اَيدِيَكُم اِلَى المَرافِقِ وامسَحوا بِرُءوسِكُم واَرجُلَكُم اِلَى الكَعبَين ...»كه همگى مراد از «اَرْجُل» را قدم دانسته‌‌اند؛ ولى در كل يا جزء آن و نيز در مسح كردن يا شستن اختلاف است. در اعراب آن هم اتفاق نظر وجود ندارد؛ گروهى به نصب و برخى به جَرّ خوانده‌‌اند.[14]
از ديگر احكام، جواز نمازگزاردن در حالت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 445
ايستاده برپا يا سواره، هنگام ترس است كه بر‌‌اهميت نماز و لزوم مداومت بر آن تأكيد دارد: «فَاِن خِفتُم فَرِجَالاً اَو رُكبَانـًا...».(بقره/2،239) «رجال» را به پياده‌‌ها معنا كرده‌‌اند؛ چه در حالت ايستاده و چه در حال حركت
[15]، هرچند برخى آن را به ايستاده تأويل برده[16] و نماز خواندن در حال حركت را جايز نشمرده‌‌اند.[17] برخى نيز «فَرِجَالاً اَو رُكبَانـًا»را توجه به قبله و عدم توجه به آن تفسير‌‌كرده‌‌اند.[18] (‌‌‌‌نماز)
لنگها، نابينايان و بيماران بر اساس آيه 17 فتح/48 ملزم به شركت در جهاد نيستند. البته اختيار در ترك جهاد تنها مختص اين سه گروه نيست، بلكه همه افرادى را شامل مى‌‌شود كه شركت در جنگ برايشان دشوارى و سختى (حرج) دارد.
[19]همجوارى اين سه گروه در آيه‌‌اى ديگر نيز ديده مى‌‌شود كه مراد آن نه حصر كه تمام فقيران و بينوايان است[20]: «لَيسَ عَلَى الاَعمى حَرَجٌ ولا عَلَى الاَعرَجِ حَرَجٌ ولا عَلَى المَريضِ حَرَجٌ و لا عَلى اَنفُسِكُم اَن تَأكُلوا مِن بُيوتِكُم اَو بُيوتِ ءابائِكُم...».(نور/24،61)
در مورد اينكه حج پياده و سواره يكسان است و در فضل و ثواب تفاوتى ندارد، گروهى به آيه‌‌27‌‌حجّ/22 استناد كرده‌‌اند
[21]؛ اما برخى فضيلت حج پياده را بيشتر و برخى برعكس حج سواره را ارزشمندتر دانسته‌‌اند[22]؛ همچنين گفته شده كه مسلمانان در ابتدا از سواره به حج رفتن امتناع مى‌‌كردند كه اين آيه نازل شد.[23]
قطع ضربدرى دست و پا (دست راست و پاى چپ يا دست چپ و پاى راست)[24] از كيفرهاى محارب است: «اِنَّما جَزؤُا الَّذينَ يُحارِبونَ اللّهَ و رَسولَهُ ... اَن يُقَتَّلوا اَو يُصَلَّبوا اَو تُقَطَّعَ اَيديهِم و اَرجُلُهُم مِن خِلـف...».(مائده/5، 33) بر اساس آيات ديگرى، اين نوع مجازات در بين اقوام پيشين نيز مرسوم‌‌بوده كه اين امر نشان دهنده امضايى‌‌بودن‌‌تشريع اين نوع مجازات است. (اعراف/7،124؛ طه/20،71؛ شعراء/26، 49)

 2. در ماجراهاى تاريخى:

يادكرد پا در داستانهاى سليمان و ملكه* سبأ، ورود موسى به وادى طور و شفايابى ايوب پيامبر آمده است. ملكه سبأ هنگام ورود به قصر سليمان، گمان برد كه آبگيرى عميق فراروى او است، از اين رو ساق پاهاى خود را نمايان كرد: «قيلَ لَهَا ادخُلِى الصَّرحَ فَلَمّا رَاَتهُ حَسِبَتهُ لُجَّةً و كَشَفَت عَن ساقَيها...».
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 446
(نمل/27،44) راويان اخبار، داستانى شگفت و نامعتبر در ذيل اين آيه نقل كرده‌‌اند.
[25] در اين داستان آمده كه سليمان دستور ساخت چنين قصرى را داد تا از انسان بودن ملكه مطمئن شود؛ چه جنيان از ترس اينكه سليمان با او ازدواج كند، گفته بودند كه پاهاى ملكه مانند پاى‌‌الاغ و مادرش از طايفه جنّ است.[26]
موسى چون به وادى طور رسيد، دستور آمد تا پاپوشهاى خود را به سبب قداست زمين وادى بِكَنَد[27]:«فَاخلَع نَعلَيكَ اِنَّكَ بِالوادِ المُقَدَّسِ طُوًى».(طه/20،12) گفته شده كه خداوند با اين دستور مى‌‌خواسته موسى*(عليه السلام)با لمس آن زمين از قداست و بركت آن بهره‌‌مند شود.[28] برخى نيز برهنگى پا را نشانه‌‌اى از تواضع و فروتنى در پيشگاه خداوند دانسته، اين رفتار موسى را الگو و آغازگر طواف با پاى برهنه شمرده‌‌اند[29]؛ همچنين برخى گفته‌‌اند كه پوشاندن پا به سبب دورى گزيدن از آلودگيها و نجاستهاست و خداوند به او مى‌‌گويد: اينجا زمين پاك و مقدس است و نيازى به پاپوش نيست.[30] در روايتى ضعيف نيز آمده كه پاپوشهاى موسى از پوست الاغى مرده بود و به اين سبب خداوند دستور داد تا آنها را بكَنَد.[31]
ديگر يادكرد پا در داستان ايوب* پيامبر است كه بيمار و ناتوان افتاده بود و از خداوند كمك مى‌‌طلبيد. خدا به او وحى كرد كه با پاى خود بر زمين ضربه زند تا چشمه‌‌اى زلال و خنك از آن بجوشد و با نوشيدن از آن و شست و شوى در آن شفا يابد[32]: «اُركُض بِرِجلِكَ هـذا مُغتَسَلٌ بارِدٌ و‌‌شَراب».(ص/38،42)

 3. در دستورهاى اخلاقى:

با آرامش و اعتدال و بى‌‌تكبر و تكلف راه رفتن، و سفارش زنان مؤمن به راه رفتن آرام و باوقار و نكوبيدن پاى بر زمين، توصيه‌‌هايى اخلاقى درباره نحوه حركت است. البته موارد مزبور گاه داراى الزام فقهى و حقوقى نيز هست. خداوند در آيات 30 ـ 31 نور/24 پس از سفارش مردان به پاكدامنى و حفظ نگاه، توصيه‌‌هايى نيز به زنان مى‌‌كند؛ فروگيرى چشمان از نگاههاى آلوده، پاكدامنى، پوشاندن بدن و زينتهاى خود و در پايان، نكوبيدن پا بر زمين تا زينتهاى پنهانيشان دانسته نشود: «...‌‌و لايَضرِبنَ بِاَرجُلِهِنَّ لِيُعلَمَ ما يُخفينَ مِن زينَتِهِنَّ‌‌...».‌‌(نور/24،31)
در تفسير توصيه پايانى اين آيه گفته شده: زنان نبايد به گونه‌‌اى راه روند و پا بر زمين كوبند كه صداى خلخال آنها شنيده شود.
[33] برخى فراتر از اين گفته‌‌اند كه اصلا خلخال نپوشند تا صداى آن
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 447
موجب تحريك ديگران شود
[34]؛ همچنين در تفسيرى ديگر با اشاره به اينكه اعلان زينتهاى مستور‌‌گاه از نپوشاندن آنها مهيج‌‌تر است، آمده كه زنان نبايد به گونه‌‌اى راه روند و رفتار كنند كه جلوه‌‌گر زينتهاى پنهانى آنها باشد.[35] شايد برخى از همين رو آشكار‌‌سازى صداى زينت را از نپوشاندن آن زشت‌‌تر دانسته‌‌اند.[36]
خداوند در آيات انتهايى سوره فرقان در تعريف بندگان خاص خود و شمارش خصايص آنها، از تبيين نحوه راه رفتن و برخوردشان با سفيهان آغاز مى‌‌كند: «و عِبادُ الرَّحمـنِ الَّذينَ يَمشونَ عَلَى الاَرضِ هَونـًا واِذا خاطَبَهُمُ الجـهِلونَ قالوا سَلـمـا».(فرقان/25،63) بندگان خاص خداوند رحمان با آرامى و نرمى و بدون تكلف و ظاهر سازى بر زمين راه مى‌‌روند[37] و اين گونه راه رفتن از شخصيتى آرام، معتدل و هدفدار حكايت دارد.[38] مفسران در توضيح آيه از راه رفتن با آرامش و وقار و بدون تكبر و فساد آفرينى و معصيت كارى[39] و از روى تواضع و خشوع و نه سركشى و طغيان[40] سخن گفته‌‌اند. برخى نيز احتمالا با توجه به دنباله آيه، راه رفتن با علم و حلم را مطرح كرده‌‌اند.[41]
لقمان حكيم در توصيه‌‌هايى به فرزندش از زشتى و ناپسندى بى‌‌اعتنايى به مردم و راه رفتن مغرورانه و خودستايانه: «و لا تُصَعِّر خَدَّكَ لِلنّاسِ ولا تَمشِ فِى الاَرضِ مَرَحـًا...»(لقمان/31،18) و لزوم رعايت اعتدال در راه رفتن (نه تند رفتن و نه كند رفتن): «و اقصِد فى مَشيِكَ»(لقمان/31،19) ياد مى‌‌كند. از آنجا كه راه رفتن با تكبر و سركشى ناشى از غرور و خودستايى است، در ادامه آيه اول بيان مى‌‌شود كه خداوند متكبران و فخرفروشان را دوست ندارد[42]: «اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُختال فَخور».عبارتِ «و لا تَمشِ فِى‌‌الاَرضِ مَرَحـًا».در آيه 37 اسراء/17 نيز آمده است و در ادامه آن در قالب تمثيلى، شيوه راه رفتن با غرور و فخرفروشى نكوهش و عملى بى‌‌فايده تلقى شده است.[43] برخى «قصد در مشى» را هم معناى آيه 63 فرقان /25 دانسته‌‌اند[44]؛ همچنين به تواضع و آهسته راه رفتن نيز تفسير شده است.[45] برخى نيز قصد را به معناى اقتصاد و عدم اسراف و راه رفتن با تكلف و تكبر را مستلزم صرف نيرويى بيهوده دانسته‌‌اند.[46]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 448

 كاركردهاى پيوندارى پا:

قابليتهايى چون راه رفتن، دويدن و ايستادن از تواناييهاى پاست. گام برداشتن كه در قرآن با عنوانهايى مانند «مشى» و «سير» ياد شده است، كاركردهاى پيوندارى گوناگونى دارد. در آيات فراوانى، راه رفتن، رفتارى طبيعى و ابزارى براى كار‌‌و فعاليت روزانه جهت تأمين نيازها جلوه مى‌‌كند (انعام/6،122؛ اعراف/7،195؛ اسراء/17،95؛ طه/20، 40، 128؛ نور/24، 45؛ فرقان/25، 7، 20؛ سجده/32،26؛ ملك/67،15 و ...)؛ همچنين راه رفتن و گذر از مكانها مقدمه‌‌اى براى شناخت است، از همين رو خداوند در آيات زيادى، انسانها را به سير در زمين فرا مى‌‌خواند تا در تمدنهاى گذشته بينديشند. (آل عمران/3،137؛ انعام/6،11؛ يوسف/12،109؛ نحل/16، 36؛ حجّ/22،46؛ غافر/40،21، 82 و ...) در آياتى نيز پيوندى ميان گونه‌‌هاى راه رفتن و نهاد افراد، حالتهاى روحى ـ روانى آنها و هدف و مقصودشان يافت مى‌‌شود؛ نظير راه رفتن با خودستايى و غرور (لقمان/31،18؛ اسراء/17،37)،[47] با اعتدال (لقمان/31،19)[48]، با حيا و عفت (قصص/28،25)،[49] با انحنا و بدون توجه به اطراف (ملك/67،22)،[50] و ...؛ همچنين در مواردى راه رفتن، آيينى مذهبى است؛ مانند طواف در حج و سعى بين صفا و مروه. (بقره/2،125، 128) طواف در معناى عام‌‌ترى نيز درباره برخى ساكنان بهشت (صافّات/37،45؛ زخرف/43،71؛ طور/52، 24؛ واقعه/56،17 و...)[51] و جهنم (الرحمن/55،44) به كار رفته است.
از ديگر قابليتهاى پا، دويدن است. دويدن در آيات زيادى، تعبيرى از ترس و به جهت كمك خواهى به كار رفته است. در اين موارد از واژه‌‌هاى فرار (احزاب/33،16؛ مدّثر/74، 50 ـ 52؛ عبس/80، 34 ـ 36 و...)، هَرَب (جنّ/72،12)، رَكْض (انبياء/21،12 ـ 13)، هرع (هود/11،78؛ صافّات/37،70)، استباق (يوسف/12،17،25) و تعبير پشت كردن (تولّى الدُبُر) به منظور فرار كردن (آل‌‌عمران/3،111؛ انفال /8،15 ـ 16؛ توبه/9، 76 و...) استفاده شده است.
[52]
ايستادن با معادل عربى قيام از حالتهاى جسمى بشرى است كه پا در ايجاد آن نقشى بسيار دارد. ايستادن نيز كاركردهاى پيوندارى زيادى دارد كه از آن جمله حكايت از عزم و اراده (كهف/18، 14؛ سبأ /34، 46؛ جنّ/72،19؛ مدثّر/74،2)، ثابت ماندن و حركت نكردن، دست كشيدن[53]، پاسبانى و پشتيبانى و تحت الحمايه قرار دادن (نساء/4،34)[54]، احترام و تجليل (نبأ/78، 38؛ مطفّفين /83،6)[55]، زنده بودن (حشر /59،5)، جاى گرفتن
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 449
(مائده/5،107)، مراقب و مواظب بودن (آل عمران/3،75)، استوارى و سامان بخشيدن (مائده/5،97)
[56] و... است؛ همچنين قيام يكى از حالتهاى بدن هنگام عبادت است كه در آياتى چند نيز نمود يافته است. (آل عمران/3،191؛ يونس/10،12) بخشهاى زيادى از نماز و حج نيز در حالت ايستاده صورت مى‌‌گيرد. در مواردى هم از عبادت به قيام تعبير است.[57] (مزمّل/73،2، 20؛ شعراء/26، 218)[58]

 يادكرد پا در تعابير كنايى:

پا در آيات زيادى، ضمن تعبيرى كنايى ياد شده است؛ در برخى موارد از خود «پا» معناى واقعى اراده نشده و گاه نيز صفتى به طور مجاز بر آن حمل شده است، با اين حال در همه آيات مزبور، اقوالى مبنى بر حقيقى شمردن استعمال گزارش شده است. از جمله اين موارد شهادت دادن پاها در روز قيامت بر‌‌ضدّ صاحبانشان است: «اَليَومَ نَختِمُ عَلى اَفوهِهِم و تُكَلِّمُنا اَيديهِم و تَشهَدُ اَرجُلُهُم بِما كانوا يَكسِبون».(يس/36،65) شهادت دادن دست و پا و ديگر اعضاى بدن كه در آيات ديگرى نيز آمده است، (نور/24،24؛ فصّلت /41،20)، نوعى جوّ ارعاب و وحشت، ناتوانى و سرگشتگى دهشت‌‌بارى در ذهن مخاطب ترسيم مى‌‌كند، به گونه‌‌اى كه همه شواهد به زيان فرد است و ديگر راه گريزى نيست.[59] برخى بر اين باورند كه تكلم در روز قيامت به شيوه رايج و معمول دنيايى نيست، زيرا در قيامت امر پنهانى باقى نمى‌‌ماند كه نياز به بيان باشد. «يَومَ تُبلَى السَّرائِر»(طارق/86،9) و اگر هم در پاره‌‌اى حالات آن عالم، سخن از كلام به ميان آمده، مصداق و معنايش آشكار شدن برخى ضماير اشخاص براى يكديگر است.[60] گروهى از متكلمان نيز سخن گفتن اعضاى بدن و از آن جمله پا را استعاره و نه حقيقت دانسته‌‌اند[61]، با اين حال غالب مفسران اين آيات را به سخن گفتن حقيقى تفسير كرده‌‌اند[62]، هرچند برخى نيز از ظهور نشانه‌‌هايى بر اعضاى بدن سخن گفته‌‌اند كه تأييدى بر جرم صاحبانشان است.[63] «احاطه و شمول» مفهومى است كه در آياتى چند تعبير «از بالاى سر و پايين پا» براى آن به كار رفته‌‌است؛ مانند روزى خوردن اهل كتاب از بالاى سر و پايين پاها در صورت عمل كردن به تورات و انجيل و آنچه از سوى پروردگارشان نازل شده: «و‌‌لَو‌‌اَنَّهُم اَقاموا التَّورةَ ... لاََكَلوا مِن فَوقِهِم و مِن تَحتِ اَرجُلِهِم ...»(مائده/5،66)، و فراگيرى عذاب از بالاى سر كافران تا پايين پا در جهنم:
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 450
«يَومَ‌‌يَغشـهُمُ العَذابُ مِن فَوقِهِم و مِن تَحتِ اَرجُلِهِم...».(عنكبوت/29،55) روزى خوردن از بالاى سر و پايين پاها در آيه اول كنايه از رزق و روزى فراوان است
[64]؛ همچنين مفسران اين تعبير را در آيه اول اشاره به زمين و آسمان دانسته‌‌اند كه در اين صورت باران آسمان و روييدنيهاى زمين[65] يا ميوه درختان از بالا و محصولات زراعى از پايين[66] و بالاخره برخوردارى از نعمتهاى آسمان و زمين و احاطه و شمول بركات آسمان و زمين بر آنان[67] مقصود آيه است. آيه دوم را نيز به احاطه و فراگيرى عذاب بر تمام بدن تفسير كرده‌‌اند.[68]
ديگر مورد، ترسيم دشوارى جان دادن و هول و وحشت روز قيامت با استفاده از مفهومى استعارى در آيات 29 قيامت /75 و 42 قلم /68 است. واژه ساق در اين آيات نه در معناى واقعى كه كنايى است. عرب به هر امر سترگ و دشوارى ساق مى‌‌گويد، زيرا مردم هنگام رويارويى با وضعيتى دشوار و هولناك، آستينها و پاچه‌‌هاى خود را بالا مى‌‌زنند تا به طور جدى وارد عمل شوند يا وضعيت پيش آمده را رها كرده، بگريزند.[69] بسيارى از مفسران با بهره‌‌گيرى از اين واقعيت به تفسير پيچيده شدن ساقها به هنگام مرگ: «والتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاق»(قيامت/75،29) و برهنه شدن ساقها در روز قيامت و سپس دعوت مردم به سجود: «يَومَ يُكشَفُ عَن ساق و يُدعَونَ اِلَى السُّجودِ فَلا يَستَطيعون»(قلم/68،42) پرداخته‌‌اند، بر اين اساس پيچيده شدن ساقها هنگام مرگ به معناى تاب خوردن مرگ و زندگى يا فشار و سختى جان كندن با هراس پس از آن يا سختى آخرت و دنيا[70] يا سختى فراق دنيا و ترس از آخرت[71] و ... است. گروهى نيز معنايى حقيقى از آيه برداشت كرده‌‌اند؛ بدين صورت كه جان كندن چنان بر محتضر سخت خواهد بود كه از درد به خود پيچيده، پاهاى خود را به هم تاب مى‌‌دهد.[72] برخى نيز احتمال داده‌‌اند كه مقصود آن پيچيده شدن پاها در كفن باشد[73]؛ همچنين با توجه به معناى حقيقى ساق (آنچه بدان رانش صورت مى‌‌گيرد) تفسير ديگرى ارائه شده است. بر اساس اين تفسير، پيچيده شدن ساقها به معناى درگير شدن اشتياقها در انسان است؛ اشتياق به دنيا و آخرت كه موجب حركت و تمايل انسان به دنيا و آخرت مى‌‌شود؛ اما
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 451
چاره‌‌اى از بازگشت به خدا‌‌نيست.
[74]
در تفسير برهنه شدن ساق در روز قيامت نيز از استعاره فوق كمك گرفته شده است. مفسران آن را به معناى سخت و بحرانى شدن اوضاع و آشكار شدن دشوارى هولناكى دانسته‌‌اند كه براى رودر‌‌رويى با آن يا فرار از آن نياز به بلند كردن پاچه‌‌هاست.[75] برخى معتقدند ادامه مطلب براى ايجاد وحشتِ بيشتر در آيه بيان نشده يا چنان وضعيتْ دشوار و هولناك خواهد شد كه اصلا امكان بيان آن نبوده‌‌است.[76]
ديگر بخش پا، قَدَم نيز در آياتى چند، ضمن تعبيرى كنايى به كار رفته است. ماهيت تحرك و روبه پيش بودن قدم، به كارگيرى آن در تعبير ثبات‌‌قدم را توجيه مى‌‌كند.[77] با اين وصف ثبات قدم به معناى استوارى در عمل و خستگى‌‌ناپذيرى خواهد بود و برخلاف آن، متزلزل شدن گام به معناى انصراف و دست كشيدن و به عقب رفتن است:«و لَمّا بَرَزوا لِجالوتَ وجُنودِهِ قالوا رَبَّنا اَفرِغ عَلَينا صَبرًا وثَبِّت اَقدامَنا و ...».(بقره/2،250) طالوت و يارانش هنگامى كه با جالوت و سپاهيانش روبه‌‌رو شدند از خداوند سه درخواست كردند: صبر و تحمل، ثبات قدم و استوارى كه از نتايج آن است و سوم پيروزى بر دشمن كه با استوارى و عقب نرفتن پديد مى‌‌آيد.[78] اين تعبير در آيات 147 آل‌‌عمران/3 و 11 انفال /8 نيز آمده است، هرچند آيه دوم به جز تفسير بالا به گونه ديگرى نيز تبيين شده است: «و‌‌يُنَزِّلُ عَلَيكُم مِنَ السَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُم بِهِ ... ولِيَربِطَ عَلى قُلوبِكُم ويُثَبِّتَ بِهِ الاَقدام».(انفال/8،11) اين آيه را ناظر به داستان جنگ بدر و خستگى مسلمانان و فكر و گمانهاى نااميدوارانه آنان دانسته‌‌اند كه خداوند آنان را از لحاظ فكرى و روحى آرام مى‌‌كند و با فرستادن باران از لحاظ مادى نيز به آنان مدد مى‌‌رساند.[79] زمينى كه جنگجويان بدر بر آن ايستاده بودند، سست و روان بود و آب براى وضو و غسل و آشاميدن نداشتند كه باران آب مورد نياز آنها را تأمين كرد و زمين زير پايشان را نيز سخت گردانيد تا گامهايشان ثابت و استوار گردد.[80] برخى نيز ضمير «به» را به باران ارجاع نداده‌‌اند و از تأييد و توفيق خداوند و برخوردار كردن مجاهدان بدر از صبر و تحمل سخن گفته‌‌اند.[81]
همچنين در روايتى آسمان به پيامبر(صلى الله عليه وآله)و باران به اميرمؤمنان، امام على(عليه السلام) تأويل برده
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 452
شده است، بر اين اساس ضمير، به امام‌‌على(عليه السلام) اشاره دارد.
[82]
در مقابل تعبير ثبات قدم، آيه 94 نحل/16، از تزلزل گامها سخن مى‌‌گويد؛ گامهاى كسانى كه پس از ثابت شدن بر ايمان، متزلزل مى‌‌شود. مفسران اين آيه را مثلى دانسته‌‌اند از كسانى كه به راه مستقيم هدايت شده بودند؛ ليكن پس از آن در گمراهى فرو‌‌رفتند.[83]
از ديگر معانى قدم، چيزى است كه مقدم داشته و از پيش فرستاده مى‌‌شود تا هنگام رسيدن بتوان از آن بهره گرفت.[84] با اين رويكرد «قَدَمَ صِدق»در آيه‌‌2‌‌يونس/10 پاداشى نيك و منزلتى رفيع براى مؤمنان به سبب اعمالى كه از پيش فرستاده‌‌اند، خواهد شد[85]: «... و بَشِّرِ الَّذينَ ءامَنوا اَنَّ لَهُم قَدَمَ صِدق عِندَ رَبِّهِم...».معناى اصلى قدم را پا و كاربرد آن را در اين معانى كنايى دانسته‌‌اند.[86] دسته‌‌اى هم اين تعبير را مشابه «فى مَقعَدِ صِدق عِندَ مَليك مُقتَدِر»«قمر/54، 55) و به معناى مقام و منزلتى واقعى نزد خداوند گرفته‌‌اند. در اين صورت قدم صدق كنايه‌‌اى از مقام صدق است، زيرا اشغال مكان معمولا به وسيله قدم صورت مى‌‌گيرد[87]؛ همچنين به اطمينان و استقرار و ثبات نيز تفسير شده است؛ به اين معنا كه مؤمنان در زمانهاى گرفتارى ثابت قدم، استوار و بايقين هستند.[88] تبيينهاى ديگرى نيز از اين تعبير صورت گرفته كه غالباً با توجه به معناى لغوى آن‌‌است.[89]
جداى از پا و ساق و قدم، تعابير راه رفتن، راه رفتن بر روى زمين و راه رفتن با انحنا و افتادگى سر براى عطف به مفهومى ديگر در آيات 195 اعراف/7 و 15 و 22 ملك/67 به كار رفته است. آيه اول با استفهام انكارى از توانايى بتها بر راه رفتن، ديدن و شنيدن، به ناتوانى بتها دربرآورده ساختن خواسته‌‌هاى پرستندگان خود و تأثيرگذارى در امور زندگى آنها و در نتيجه عدم صلاحيت پرستش اشاره دارد.[90] در آيه دوم بيان مى‌‌شود كه خداوند، زمين را رام و راهوار كرد تا انسانها بتوانند براى دست يافتن به اهداف خود و كسب رزق بر آن گام بردارند و در آن تصرف كنند[91]: «هُوَ الَّذى جَعَلَ لَكُمُ‌‌الاَرضَ ذَلُولاً فَامشوا فى مَناكِبِها و كُلوا مِن رِزقِه‌‌...».(ملك/67،15) مركب راهوار
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 453
را «ذلول» گويند
[92] و «منكب» محل اتصال بازو و كتف است.[93] بر اين اساس عبارت «فامشوا فى مناكبها»كنايه از نهايت هموارى و نرمى زمين است، زيرا بر پشت زمين مى‌‌توان راه يافت، برخلاف راهوارترين مركبها كه راه رفتن بر پشت آنها، چندان آسان‌‌نيست.[94]
در آيه 22 ملك /67 با طرح استفهامى انكارى، مثالى از تفاوت كافر و مؤمن زده مى‌‌شود[95]: «اَفَمَن يَمشى مُكِبـًّا عَلى وجهِهِ اَهدى اَمَّن يَمشى سَويـًّا...».در اين آيه كافر به سبب لجاجت و سركشى و نفرت از حق، چون كسى مى‌‌ماند كه نگونسار بر چهره خويش راه مى‌‌رود.[96]بديهى است كه در اين صورت پستى و بلنديهاى مسير خود و پرتگاهها و سراشيبيها را نمى‌‌بيند. چنين كسى هرگز نمى‌‌تواند نظير كسى باشد كه سر پا و در راه مستقيم مى‌‌رود.[97]
از ديگر موارد استفاده كنايى از پا، تعبير «بين‌‌دستها و پاها» براى نوزاد زنان است: «... ولا يَأتينَ بِبُهتـن يَفتَرينَهُ بَينَ اَيديهِنَّ واَرجُلِهِنَّ...».(ممتحنه /60،12) مفسران در تبيين اين بخش از آيه گفته‌‌اند: زنان نبايد فرزند ديگران را به شوهران خود نسبت دهند و از آنجا كه كودك هنگام تولد ميان دست و پاى زن مى‌‌افتد، از اين تعبير استفاده شده است[98]؛ همچنين گفته شده: شكم زن كه محل نگهدارى نوزاد است ميان دستها و محل خروج نوزاد ميان پاهاست.[99]
رخصت خداوند به شيطان در گمراه كردن بنى‌‌آدم با استفاده از هرآنچه در توان دارد، مورد ديگرى است كه با استفاده از تعبيرى كنايى در آيه‌‌64 اسراء/17 آمده است:«و استَفزِز مَنِ استَطَعتَ مِنهُم بِصَوتِكَ واَجلِب عَلَيهِم بِخَيلِكَ و رَجِلِكَ...».«رَجِل» كه در ديگر قرائتها «رَجْل» (جمع راجل) خوانده شده به معناى پياده است.[100] مفسران گسيل داشتن لشكر سواره و پياده از سوى شيطان براى گمراه ساختن مردم، مشاركت در ثروت و فرزندانشان و ديگر موارد اشاره شده در اين آيه را تهديدى در قالب امر دانسته‌‌اند[101] و مراد آن را به استفاده از هرآنچه در توان است، تفسير كرده‌‌اند.[102] برخى نيز احتمال داده‌‌اند كه لشكريان سواره و پياده شيطان اشاره به دسته‌‌هايى از آنهاست كه تند و كند كار مى‌‌كنند.[103]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 454

منابع

 الاتصال غيراللفظى فى القرآن الكريم؛ احكام القرآن، جصاص؛ اطلس تشريح بدن انسان؛ اوائل المقالات؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسير التحرير و‌‌التنوير؛ تفسير الصافى؛ تفسير عبدالرزاق؛ تفسير العياشى؛ تفسير القرآن العظيم، ابن‌‌كثير؛ تفسير القمى؛ التفسير الكبير؛ تفسير كنزالدقائق و بحرالغرائب؛ تفسير من وحى القرآن؛ تفسير نورالثقلين؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ دائرة‌‌المعارف فارسى؛ روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ روض الجنان و روح الجنان؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ سنن الترمذى؛ السيرة‌‌النبويه، ابن هشام؛ صفوة التفاسير؛ فقه‌‌القرآن؛ فى ظلال القرآن؛ الكافى؛ الكشاف؛ كنزالعرفان فى فقه القرآن؛ كنزالفوائد؛ لسان العرب؛ مبانى علم پزشكى؛ مجمع‌‌البيان فى تفسير القرآن؛ مفردات الفاظ القرآن؛ الموسوعة‌‌العربية العالميه؛ الميزان فى تفسير‌‌القرآن، نثر‌‌طوبى.
Britannica.
محمد جواد معمورى




[1]. دائرة‌‌المعارف فارسى، ص 498.
[2]. الموسوعة العربيه، ج 11، ص 137 ـ 138.
[3]. ر. ك. اطلس تشريح بدن انسان، ص 34 ـ 37؛ مبانى علم پزشكى، ج 1، ص 2 ـ 55.
[4]. Britanica : leg.
[5]. لسان العرب، ج 5، ص 155، «رجل».
[6]. التحقيق، ج 3، ص 64، «رجل».
[7]. لسان العرب، ج 5، ص 154 ، 156.
[8]. التحقيق، ج 5، ص 272، «سوق».
[9]. همان.
[10]. همان، ج 9، ص 213 ـ 215، «قدم».
[11]. همان، ج 8، ص 76، «عرج».
[12]. فى ظلال القرآن، ج 4، ص 2524 ، 2526.
[13]. مجمع‌‌البيان، ج7، ص233 ـ 234؛ التفسير الكبير، ج24، ص15‌‌ـ‌‌19.
[14]. جامع‌‌البيان، مج 4، ج 6، ص 174 ـ 175؛ مجمع‌‌البيان، ج 3، ص‌‌255 ـ 259؛ احكام القرآن، ج 2، ص 487 ـ 490؛ فقه‌‌القرآن، ج 1، ص 19؛ كنزالعرفان، ج 1، ص 12 ـ 18.
[15]. جامع‌‌البيان، مج 2، ج 2، ص 775؛ تفسير قرطبى، ج 3، ص 146.
[16]. مجمع البيان، ج 2، ص 601.
[17]. فقه‌‌القرآن، ج 1، ص 153.
[18]. التفسير الكبير، ج 2، ص 489.
[19]. مجمع البيان، ج 9، ص 176؛ الميزان، ج 18، ص 282.
[20]. فى ظلال القرآن، ج 4، ص 2533؛ الميزان، ج 15، ص 164.
[21]. احكام القرآن، ج 3، ص 344.
[22]. تفسير قرطبى، ج 12، ص 27.
[23]. تفسير عبدالرزاق، ج 1، ص 323.
[24]. جامع البيان، مج 4، ج 6، ص 294.
[25]. تفسير ابن كثير، ج 3، ص 377 ـ 378.
[26]. جامع البيان، مج 11، ج 19، ص 205.
[27]. فى ظلال القرآن، ج 4، ص 2331.
[28]. جامع البيان، مج 9، ج 16، ص 181؛ مجمع البيان، ج 7، ص 10.
[29]. الكشاف، ج 3، ص 55.
[30]. مجمع البيان، ج 7، ص 10.
[31]. سنن الترمذى، ج 3، ص 138.
[32]. مجمع البيان، ج 8، ص 745.
[33]. مجمع البيان، ج 7، ص 218.
[34]. جامع‌‌البيان، مج 10، ج 18، ص 165.
[35]. فى ظلال القرآن، ج 4، ص 2514.
[36]. تفسير قرطبى، ج 12، ص 158.
[37]. مجمع البيان، ج 7، ص 279.
[38]. فى ظلال القرآن، ج 5، ص 2577.
[39]. جامع البيان، مج 11، ج 19، ص 43؛ مجمع البيان، ج 7، ص 279.
[40]. روض الجنان، ج 14، ص 281.
[41]. جامع البيان، مج 11، ج 19، ص 44.
[42]. فى ظلال القرآن، ج 5، ص 2790.
[43]. مجمع‌‌البيان، ج 6، ص 236.
[44]. مجمع البيان، ج 8، ص 500.
[45]. جامع‌‌البيان، مج 14، ج 29، ص 92.
[46]. فى ظلال القرآن، ج 5، ص 2790.
[47]. التحرير والتنوير، ج 14، ص 103 ـ 104.
[48]. الكشاف، ج 3، ص 497.
[49]. صفوة‌‌التفاسير، ج 2، ص 431.
[50]. التحرير والتنوير، ج 29، ص 45.
[51]. الاتصال غير اللفظى، ص 381 ـ 390.
[52]. الاتصال غير اللفظى، ص 391 ـ 399.
[53]. لسان العرب، ج 11، ص 354، 362، «قوم».
[54]. فى ظلال القرآن، ج 1، ص 650، 652.
[55]. التفسير الكبير، ج 12، ص 191.
[56]. صفوة التفاسير، ج 1، ص 367.
[57]. الاتصال غير اللفظى، ص 355 ـ 361.
[58]. صفوة التفاسير، ج 2، ص 397.
[59]. فى ظلال القرآن، ج 5، ص 2973.
[60]. الميزان، ج 11، ص 11 ـ 16.
[61]. اوائل المقالات، ص 125، 166؛ كنزالفوائد، ص 15.
[62]. جامع‌‌البيان، مج 12، ج 23، ص 30؛ التبيان، ج 8، ص‌‌471؛ مجمع‌‌البيان، ج 8، ص‌‌673؛ الميزان، ج 17، ص 378 ـ 379.
[63]. مجمع البيان، ج 8، ص 673.
[64]. التحرير والتنوير، ج 6، ص 254.
[65]. جامع البيان، مج 4، ج 6، ص 411.
[66]. مجمع البيان، ج 3، ص 341.
[67]. الميزان، ج 6، ص 38.
[68]. روض الجنان، ج 15، ص 223؛ مجمع‌‌البيان، ج 7، ص 453.
[69]. لسان‌‌العرب، ج 6، ص 436، «سوق».
[70]. جامع‌‌البيان، مج 14، ج 29، ص 243 ـ 247؛ التبيان، ج 10، ص‌‌201؛ مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 509 ـ 606؛ زادالمسير، ج 8، ص 424.
[71]. الصافى، ج 29، ص 289.
[72]. تفسير قرطبى، ج 18، ص 162؛ الميزان، ج 20، ص 113.
[73]. مجمع البيان، ج 10، ص 606؛ زادالمسير، ج 8، ص 424.
[74]. التحقيق، ج 5، ص 272، «سوق».
[75]. جامع‌‌البيان، مج 14، ج 29، ص 46 ـ 52؛ مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 509 ـ 606.
[76]. الكشاف، ج 4، ص 594.
[77]. التحقيق، ج 9، ص 215، «قدم».
[78]. التبيان، ج 2، ص 298؛ مجمع‌‌البيان، ج 2، ص 619؛ كنزالدقائق، ج 2، ص 388.
[79]. فى ظلال القرآن، ج 3، ص 1485.
[80]. روض الجنان، ج 9، ص 74؛ التحرير والتنوير، ج 9، ص 279 ـ 280.
[81]. روض‌‌الجنان، ج 9، ص 75؛ كنزالدقائق، ج 5، ص 289؛ من‌‌وحى القرآن، ج 10، ص 268.
[82]. تفسير عياشى، ج 2، ص 186.
[83]. جامع البيان، مج 8، ج 14، ص 221؛ مجمع البيان، ج 6، ص‌‌590؛ تفسير قرطبى، ج 10، ص 113.
[84]. مجمع البيان، ج 5، ص 134.
[85]. جامع البيان، مج 7، ج 11، ص 108؛ روض الجنان، ج 10، ص 93.
[86]. الكشاف، ج 2، ص 327 ـ 328؛ التفسير الكبير، ج 17، ص 7.
[87]. الميزان، ج 10، ص 9.
[88]. فى ظلال القرآن، ج 3، ص 1760.
[89]. التبيان، ج 5، ص 333؛ مجمع‌‌البيان، ج 5، ص 134؛ تفسير‌‌قرطبى، ج 8، ص 195.
[90]. روض الجنان، ج 9، ص 44؛ التحرير والتنوير، ج 9، ص‌‌222.
[91]. مجمع البيان، ج 10، ص 490؛ من وحى القرآن، ج 23، ص 23؛ الميزان، ج 19، ص 357.
[92]. لسان العرب، ج 5، ص 55، «ذلل».
[93]. مفردات، ص 822، «نكب».
[94]. الكشاف، ج 4، ص 582؛ كنزالدقائق، ج 13، ص 358؛ روح المعانى، مج 16، ج 29، ص 24 ـ 25.
[95]. التبيان، ج 10، ص 68؛ مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 493؛ زادالمسير، ج 8، ص 62.
[96]. نثر طوبى، ج 2، ص 323.
[97]. الميزان، ج 19، ص 361.
[98]. مجمع البيان، ج 9، ص 414؛ الميزان، ج 19، ص 242.
[99]. تفسير قرطبى، ج 18، ص 48.
[100]. روض الجنان، ج 12، ص 246 ـ 247.
[101]. التبيان، ج 6، ص 498 ـ 499؛ مجمع‌‌البيان، ج6، ص 657 ـ 658.
[102]. الكشاف، ج 2، ص 678؛ التفسير الكبير، ج 21، ص 806.
[103]
. الميزان، ج 13، ص 146.

 

جمعه 21 مهر 1391  6:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پشت

پشت : بخش مخالف شكم و سينه بدن انسان و حيوان

پشت واژه‌‌اى فارسى به معناى بخشى از بدن انسان و حيوان است كه در جهت مخالف شكم و سينه قرار دارد[1]؛ قسمت عقب بدن انسان از شانه تا انتهاى كمر و ستون فقرات[2] و قسمت بالاى دوش حيوان از نزديكى گردن تا دم.[3] اين واژه به معانى ديگر از جمله نسل انسان (صلب)، آن سوى شى يا شخص و قسمت بالا و بيرون هر چيز نيز آمده است.[4] معادل عربى آن واژه «ظَهْر» است.[5] «ظَهْر» در اصل به معناى آشكار بودن يا قوت داشتن است و به پشت انسان يا حيوان از آن جهت ظَهْر گفته شده كه بر خلاف «بَطْن»، آشكار است يا در آن نيرويى نهفته است.[6]
اين واژه در آيات متعددى به كار رفته كه در پاره‌‌اى موارد مراد از آن پشت انسان و حيوان است؛ مانند آيه «واِذ اَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنى ءادَمَ مِن ظُهورِهِم»(اعراف/7، 172 و نيز توبه/ 9، 35؛ انبياء/21،39) و«و اَنعـمٌ حُرِّمَت ظُهورُها»(انعام /6، 138) در شمارى از آيات نيز ظهر به معناى بالا يا روى چيزى به كار رفته است؛ مانند «ما تَرَكَ عَلى ظَهرِها مِن دابَّة»(فاطر/35، 45 و نيز شورى /42، 33) و گاه از اين واژه وراء و پشت اشيا مراد است؛ مانند «تَأتوا البُيوتَ مِن ظُهورِها».(بقره/ 2، 189) در آياتى نيز ظهر كنايه از معانى ديگر به كار رفته؛ مانند «نَبَذَ وراءَ ظُهورِهِم»(بقره/2، 101 و نيز آل‌‌عمران/3، 187) كه به معناى غفلت كردن و رويگردانى از چيزى آمده است[7]، افزون بر اين، قرآن از پشت با واژه‌‌هاى ديگرى نيز ياد كرده است؛ مانند «صلب» كه معانى گوناگونى براى آن ذكر شده؛ مانند پشت[8]، پشت حيوان يا انسانى كه ستون فقرات
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 507
دارد
[9] و خود ستون فقرات[10] يا بخشى از آن[11] كه در پشت جانوران قرار دارد. اين واژه دو بار در قرآن به كار رفته است:«يَخرُجُ مِن بَينِ الصُّلبِ والتَّرائِب».(طارق/86،7 و نيز نساء/4، 23) واژه ديگر «دُبُر» است كه به معناى پشت[12]، مقابلِ جلو و دنباله هر چيزى آمده است.[13]اين واژه و مشتقات آن بيش از 30 بار در قرآن آمده است كه در برخى موارد، مراد از آن پشت انسان است؛ مانند «المَلَئِكَةُ يَضرِبونَ وُجوهَهُم واَدبـرَهُم»(انفال/8،50 و نيز محمّد/ 47، 27)، «يُوَلّوكم الاَدبـرَ».(آل‌‌عمران/3،111 و نيز انفال / 8، 15 ـ 16 و فتح/ 48، 22) آيه اخير به معناى به كسى پشت كردن و كنايه از عقب نشينى و فرار كردن است.[14] در مجموع آيات ياد شده از برخى مباحث مربوط به پشت انسان و برخى حيوانات در دنيا و آخرت سخن به ميان آمده است.

 برگرفتن ذريّه آدم از پشت آنان:

در آيه 172 اعراف/7 از پيمان گرفتن خداوند از فرزندان آدم بر ربوبيت خود ياد شده است: «و اِذ اَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنى ءادَمَ مِن ظُهورِهِم ذُرِّيَّتَهُم واَشهَدَهُم عَلى اَنفُسِهِم اَلَستُ بِرَبِّكُم قالوا بَلى شَهِدنا».درباره چگونگى اين اِشهاد و زمان آن برخى مفسران بر آن‌‌اند كه خداوند در عالم ذَرّ همه فرزندان آدم را به صورت ذراتى كوچك از پشت آن حضرت بيرون آورد و از آنان بر ربوبيت خود و يكتاپرستى و دورى از شرك پيمان گرفت و آنان نيز بر اين امور گواهى دادند.[15] نظر ديگر اين است كه خداوند روح فرزندان آدم را از پشت آن حضرت خارج و به آنها فهم و معرفت عطا كرد. سپس از آنان اقرار گرفت[16]؛ ولى به نظر برخى ديگر اين پيمان در همين دنيا گرفته شده و در توضيح آن گفته‌‌اند: هنگامى كه خداوند هر يك از فرزندان آدم را از پشت پدران به رحم مادران منتقل كرد و آنان را مرحله به مرحله به كمال رسانده، فهم و عقل عطا كرد و ادله خلقت و ربوبيت خود را به آنان نشان داد، با زبان تكوين از آنان شهادت گرفت و آنان نيز تكويناً به ربوبيت و توحيد اقرار كردند.[17]

 پشت منشأ توليد نسل:

قرآن كريم آفرينش نسل انسان را از آبى جهنده دانسته
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 508
كه از ميان صلب (پشت) و ترائب (استخوانهاى سينه) بيرون مى‌‌آيد: «فَليَنظُرِ الاِنسـنُ مِمَّ خُلِق * خُلِقَ مِن ماء دافِق * يَخرُجُ مِن بَينِ الصُّلبِ والتَّرائِب».(طارق/86،5 ـ 7) در آيه‌‌اى ديگر، فرزندان از صلب پدران به شمار رفته‌‌اند: «و حَلئِلُ اَبنائِكُمُ الَّذينَ مِن اَصلـبِكُم».(نساء/4،23) در آيه 19 محمّد/47 نيز از علم الهى به محل حركت و فرجام انسان سخن به ميان آمده است
[18]:«واللّهُ يَعلَمُ مُتَقَلَّبَكُم و مَثوكُم».به نظر برخى مراد از محل حركت: «مُتَقَلَّبَكُم»صلب و پشت مردان است[19]؛ همچنين صلب مردان مصداق يكى از مكانهاى تاريك سه گانه در مراحل آفرينش انسان دانسته شده كه قرآن در آيه 6 زمر/36 از آن ياد كرده است[20]: «يَخلُقُكُم ... خَلقـًا مِن بَعدِ خَلق فى ظُـلُمـت ثَلـث»،افزون بر اين، در آيه 98 انعام/6 از خلقت انسانها از نفس واحد و نيز محل پايدار و ناپايدار آنان خبر داده است:«و هُوَ الَّذى اَنشَاَكُم مِن نَفس واحِدَة فَمُستَقَرٌّ و مُستَودَعٌ».درباره مكان ناپايدار و موقتى (مُسْتَوْدَع) اقوال گوناگونى نقل شده است كه طبق يك نظر مراد صلب مردان است.[21] درباره مراد از «صلب» و «ترائب» و اينكه چگونه صلب منشأ توليد نسل است اقوال متعددى مطرح شده است؛ برخى مراد از صلب را پشت مرد و مراد از ترائب را استخوانهاى سينه زن دانسته‌‌اند.[22] شمارى ديگر گفته‌‌اند كه مراد پشت و استخوانهاى سينه خود مرد است.[23] برخى ديگر مراد را صلب و ترائب هر دو دانسته و بر آن‌‌اند كه منى از پشت و سينه هر دو خارج مى‌‌شود.[24]برخى ديگر گفته‌‌اند كه منى از همه اجزاى بدن والدين خارج مى‌‌شود و از اين رو فرزندان به والدين خود شبيه هستند و از جمله حكمتهاى غسل كه در آن مؤمنان موظف به شستن همه اجزاى بدن هستند نيز همين است.[25] در برخى احاديث منقول از اهل بيت(عليهم السلام) نيز به اين مطلب اشاره شده است.[26] بر‌‌پايه اين تفسير، برخى گفته‌‌اند كه صلب كنايه از قسمت عقب بدن انسان و ترائب كنايه از قسمت جلو آن است.[27] برخى نيز برآن‌‌اند كه خاستگاه و جايگاه اصلى آب جهنده، پشت مرد است و از آنجا به ديگر اجزاى بدن از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 509
جمله بيضتين منتقل مى‌‌شود.
[28]
قرآن در ادامه آيات مذكور خداوند را قادر به باز گرداندن حيات دوباره به انسان، پس از مرگ دانسته است[29]:«اِنَّهُ عَلى رَجعِهِ لَقادِر»(طارق/86،8)؛ اما برخى گفته‌‌اند: مراد آيه اين است كه خداوند قادر است اين آب جهنده را دوباره به صلب باز گرداند يا آن را محبوس كرده، مانع خروج آن شود يا آنكه خداوند مى‌‌تواند انسان را به همان آب‌‌گنديده تبديل كند.[30]

 تشبيه پشت همسر به پشت محارم (ظِهار):

در عصر جاهليت هر گاه مردى بر همسرش خشم مى‌‌گرفت، پشت او را به مادر يا ديگر محارم خود تشبيه مى‌‌كرد و مثلاً به او مى‌‌گفت: «أنتِ علىَّ كظهر أمّى =تو نسبت به من همچون پشت مادرم هستى» و با اين سخن، مباشرت با وى را بر خود حرام مى‌‌كرد.[31] اين كار در اصطلاح شرعى «ظِهار»* ناميده مى‌‌شود كه از «ظَهر» به معناى پشت گرفته شده است. اين كار در دوران جاهليت نوعى طلاق به شمار مى‌‌رفت[32]؛ ولى اسلام آن را كارى ناپسند و مردود دانست: «ما جَعَلَ اللّهُ ... و ما جَعَلَ اَزوجَكُمُ الّــى تُظـهِرونَ مِنهُنَّ اُمَّهـتِكُم»(احزاب/33، 4 و نيز مجادله/58، 2) و براى مرتكبان آن احكامى خاص مقرر كرد.

 پشت، محل تحمل عذاب الهى:

پشت انسان از مواضعى است كه پس از مرگ در معرض عذاب الهى قرار مى‌‌گيرد و بايد عذاب خداوند را تحمل كند. در آيه 50 انفال/ 8 از سرنوشت كافران هنگام مرگ ياد شده كه فرشتگان الهى بر صورت و پشت آنان مى‌‌زنند: «و لَو تَرَى اِذ يَتَوَفَّى الَّذينَ كَفَروا المَلَئِكَةُ يَضرِبونَ وُجوهَهُم و اَدبـرَهُم».در آيه بعد علت ضربه زدن بر پشت و صورت آنان، كارهاى ناپسندشان شمرده شده است: «ذلِكَ بِما قَدَّمَت اَيديكُم».(انفال/8،51) برخى شأن نزول اين آيات را كافرانى دانسته‌‌اند كه در جنگ بدر كشته شدند.[33] بنابر روايتى، شخصى از وجود آثار زخم بر پشت ابوجهل از پيامبر‌‌اكرم(صلى الله عليه وآله)پرسيد. آن حضرت فرمود: اين، آثار ضربه‌‌هاى فرشتگان است.[34] با اين همه، مفسران بر آن‌‌اند كه آيه عام است و شامل همه كافران مى‌‌شود[35]، چنان‌‌كه در آيه‌‌اى ديگر
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 510
همين مجازات درباره مرتدان ذكر شده است: «اِنَّ الَّذينَ ارتَدّوا عَلى اَدبـرِهِم... فَكَيفَ اِذا تَوَفَّتهُمُ المَلـئِكَةُ يَضرِبونَ وُجوهَهُم و اَدبـرَهُم».(محمّد/47،25 ـ 27) افزون بر زمان مرگ، در قيامت نيز خداوند اعضاى بدن كافران و گناهكاران از جمله پشت آنان را در معرض آتش دوزخ قرار مى‌‌دهد: «لَو يَعلَمُ الَّذينَ كَفَروا حينَ لايَكُفّونَ عَن وُجوهِهِمُ النّارَ ولا عَن ظُهورِهِم ولا هُم يُنصَرون».(انبياء/21،39) در آيه‌‌اى ديگر از داغ نهادن بر پشت و نيز پيشانى و پهلوهاى آنان كه زكات نمى‌‌پردازند،
[36] ياد شده است: «والَّذينَ يَكنِزونَ الذَّهَبَ والفِضَّةَ ولا يُنفِقونَها فى سَبيلِ اللّهِ فَبَشِّرهُم بِعَذاب اَليم * يَومَ يُحمى عَلَيها فى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكوى بِها جِباهُهُم وجُنوبُهُم وظُهورُهُم هـذا ما كَنَزتُم لاَِنفُسِكُم فَذوقوا ما كُنتُم تَكنِزون».(توبه/9،34 ـ 35) بنابر روايتى از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)، خداوند با همان درهم و دينار ذخيره شده بر پشت آنان داغ مى‌‌گذارد.[37]در مورد حكمت داغ نهادن بر اين مواضع خاص، برخى مفسران گفته‌‌اند: سبب اين امر آن است كه صاحبان ثروت در دنيا با پيشانى بر درهم و دينار سجده كرده، با پهلو به آن پناه مى‌‌برند و با پشت بر آن اعتماد و تكيه مى‌‌كنند.[38] برخى علت اين امر را آن دانسته‌‌اند كه پيشانى محل علامت گذاشتن و پهلو محل درد و پشت محل اجراى حدود الهى است.[39] عده‌‌اى نيز برآن‌‌اند كه چون توانگران هنگام ديدن فقرا پيشانى درهم كشيده، پهلو تهى و به آنان پشت مى‌‌كنند، خداوند بر اين مواضع داغ مى‌‌نهد.[40]برخى مفسران صورت را در دو آيه مذكور كنايه از قسمت جلو بدن و پشت را كنايه از عقب آن دانسته و گفته‌‌اند كه در قيامت بر همه اعضاى بدن كافران و گناهكاران داغ نهاده مى‌‌شود.[41]

 استفاده از پشت حيوانات از نعمتهاى الهى:

خلقت چارپايان منافع فراوانى براى انسانها در پى دارد كه از جمله اين منافع سوار شدن انسان بر پشت آنها و حمل بار خود به وسيله آنهاست: «جَعَلَ لَكُمُ الاَنعـمَ لِتَركَبوا مِنها... ولَكُم فيها مَنـفِعُ ولِتَبلُغوا عَلَيها حاجَةً فى صُدورِكُم وعَلَيها و عَلَى الفُلكِ تُحمَلون».(غافر/40،79 ـ 80 و نيز نحل/16،4،7 ـ 8؛ مؤمنون/ 23، 22؛ يس/36، 42؛ زخرف/ 43، 12) در برابر اين نعمت، به انسانها توصيه شده كه هنگام استقرار بر پشت حيوان و استفاده از آنها نعمتهاى الهى را ياد و خداوند را تسبيح كنند: «لِتَستَووا عَلى ظُهورِهِ ثُمَّ تَذكُروا نِعمَةَ رَبِّكُم اِذا
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 511
استَوَيتُم عَلَيهِ وتَقولوا سُبحـنَ الَّذى سَخَّرَ لَنا هـذا و ما كُنّا لَهُ مُقرِنين * واِنّا اِلى رَبِّنا لَمُنقَلِبون».(زخرف/43،12 ـ 14) در احاديث نيز بر اين امور تأكيد شده است.
[42] بنابر روايتى، هرگاه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)بر پشت حيوان قرار مى‌‌گرفت، ذكر «الحمد لله على كل حال»را بر زبان جارى مى‌‌كرد. سپس آيه «سُبحـنَ الَّذى سَخَّرَ لَنا...»را تلاوت مى‌‌فرمود و سه بار تكبير و نيز جمله «لا اله الاّ اللّه»را تكرار مى‌‌كرد.[43] البته تلاوت آيات و اذكار ياد شده اختصاصى به سوار شدن بر حيوانات ندارد و سوار شدن بر مركبهاى ديگر را نيز شامل مى‌‌شود.[44] در آيه 146 انعام/ 6 از تحريم برخى چارپايان و نيز پيه گاو و گوسفند بر يهود سخن به ميان آمده؛ ولى قسمتى ازپيه اين دو حيوان از جمله پيه پشت آنها، استثنا شده و حلال به شمار رفته است: «و عَلَى الَّذينَ هادوا حَرَّمنا كُلَّ ذى ظُفُر ومِنَ البَقَرِ والغَنَمِ حَرَّمنا عَلَيهِم شُحومَهُما اِلاّ ما حَمَلَت ظُهورُهُما».برخى مراد از اين پيه را دنبه گوسفندان دانسته‌‌اند.[45] عده‌‌اى نيز برآن‌‌اند كه مراد از آن، پيه پشت و پهلوهاى حيوان است.[46]نظر گروهى ديگر آن است كه در پشت و دو پهلوى حيوان پيه وجود ندارد و مراد از اين تعبير در آيه گوشت سفيد پشت و دو پهلوى حيوان است كه به گوشت قرمز چسبيده است[47]؛ همچنين قرآن در آيه‌‌اى ديگر از تحريم پشت برخى حيوانات از سوى اعراب جاهلى خبر داده است كه پس از تحريم، آن را به خداوند نسبت مى‌‌دادند: «و‌‌قالوا هـذِهِ اَنعـمٌ ... حُرِّمَت ظُهورُها واَنعـمٌ لا يَذكُرونَ اسمَ اللّهِ عَلَيهَا افتِراءً عَلَيهِ سَيَجزيهِم بِما كانوا يَفتَرون».(انعام/6،138) حيوانات مورد اشاره عبارت‌‌اند از: «بحيره»، «سائبه»، «وصيله» و «حام»[48] كه قرآن در آيه‌‌اى ديگر تحريم خوردن اين حيوانات و سوار شدن بر پشت آنها را از جانب خداوند مردود شمرده و چنين حكمى را افترا به خداوند دانسته است:
«ما‌‌جَعَلَ اللّهُ مِن بَحيرَة ولا سائِبَة ولا وصيلَة ولا حام و لـكِنَّ الَّذينَ كَفَروا يَفتَرونَ عَلَى اللّهِ الكَذِبَ واَكثَرُهُم لايَعقِلون»(مائده/5،103) و كسانى را كه اين حيوانات و ديگر نعمتهاى حلال دنيوى را بر خود حرام مى‌‌كنند زيانكار و گمراه شمرده است: «قَد خَسِرَ الَّذينَ ... و حَرَّموا ما رَزَقَهُمُ اللّهُ افتِراءً عَلَى اللّهِ قَد ضَلّوا و ما كانوا مُهتَدين».(انعام/6،140) (‌‌<=‌‌بحيره، حام، سائبه و وصيله)
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 512

 حمل گناهان بر پشت:

در آيه 31 انعام/ 6 از به دوش كشيدن گناهان از سوى تكذيب‌‌كنندگان معاد در قيامت سخن به ميان آمده است: «قَد خَسِرَ الَّذينَ كَذَّبوا بِلِقاءِاللّهِ حَتّى اِذا جاءَتهُمُ السّاعَةُ و هُم يَحمِلونَ اَوزارَهُم عَلى ظُهورِهِم اَلا ساءَ ما يَزِرون».به نظر برخى گناهان[49] يا عذاب گناهان[50] در اين آيه به منزله بار تلقى شده كه بر پشت كافران در قيامت سنگينى مى‌‌كند؛ اما عده‌‌اى آيه را اشاره به تجسم اعمال دانسته، مى‌‌گويند: هنگام خروج مؤمن از قبر اعمال او با صورتى زيبا و بدنى خوشبو به استقبال وى آمده، خطاب به او مى‌‌گويد: در دنيا من بر پشت تو قرار داشتم و امروز تو بر پشت من سوار شو و آيه «يَومَ‌‌نَحشُرُ المُتَّقينَ اِلَى الرَّحمـنِ وَفدا»(مريم/19،85) كه از رفتن مؤمنان به سوى خدا با هيئت و مركب حكايت مى‌‌كند[51] به همين معنا اشاره دارد؛ اما اعمال كافر با صورتى قبيح و بدنى بدبو بر او مجسم شده، مى‌‌گويد: در دنيا تو بر پشت من سوار بودى و امروز من بر پشت تو سوار مى‌‌شوم و جمله «يَحمِلونَ اَوزارَهُم عَلى ظُهورِهِم»به وضعيت اين افراد اشاره دارد.[52] در برخى روايات نيز آمده است كه اعمال گناهكاران به صورت مردى سياه چهره و زشت بر آنان ظاهر شده، به كسانى كه مرتكب آن گناهان شده‌‌اند خطاب مى‌‌كند كه من در دنيا با لذتها و شهوتها تو را بر پشت خود سوار كردم و امروز تو بايد مرا بر پشت خود سوار كنى.[53]
همچنين در آيات‌‌2‌‌ـ‌‌3 انشراح/ 94 از برداشته شدن بارى سنگين از پشت آن حضرت به وسيله خداوند ياد شده است: «و وضَعنا عَنكَ وِزرَك * اَلَّذى اَنقَضَ ظَهرَك».عده‌‌اى «وِزْر» در اين آيه را به معناى گناه دانسته و گفته‌‌اند: خداوند گناهان پيامبر يا گناهان قبل از نبوت آن حضرت را كه بر پشت پيامبر سنگينى مى‌‌كرد برداشته است[54]؛ ولى با توجه به عصمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)اين نظريه پذيرفتنى نيست[55]، از اين‌‌رو عده‌‌اى گفته‌‌اند: خداوند با دادن عصمت به پيامبر(صلى الله عليه وآله) زمينه گناه را از آن حضرت مرتفع ساخت.[56] برخى نيز مراد از آن را گناهان امت پيامبر دانسته‌‌اند.[57] در مقابل عده‌‌اى «وزر» را به معناى بار سنگين دانسته و در تفسير آيه گفته‌‌اند: خداوند غمها و فشارهايى را كه از ناحيه كافران بر پشت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 513
آن حضرت سنگينى مى‌‌كرد برداشته است.
[58] برخى نيز مراد از آن را بار نبوت و رسالت شمرده‌‌اند كه خداوند سنگينى آن را از پشت پيامبر برطرف و تحمل آن را آسان كرد.[59]

منابع

احكام القرآن، جصاص؛ انوار التنزيل و اسرار التأويل، بيضاوى؛ بحارالانوار؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسيرالجلالين؛ تفسير جوامع الجامع؛ تفسير الصافى؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ تفسير القمى؛ تفسير نورالثقلين؛ تنزيه الانبياء؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى‌‌القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الجواهر الحسان فى تفسير القرآن، ثعالبى؛ الحدائق الناضرة فى احكام العترة الطاهره؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ الروضة البهية فى شرح اللمعة الدمشقيه؛ زاد المسير فى علم التفسير؛ زبدة البيان فى براهين احكام القرآن؛ العجائب فى الصلب والترائب؛ فتح القدير؛ فرهنگ بزرگ سخن؛ فرهنگ عميد؛ فرهنگ فارسى؛ فقه الرضا(عليه السلام)؛ القاموس المحيط؛ الكافى؛ الكشاف؛ اللباب فى علوم الكتاب؛ لسان العرب؛ لغت نامه؛ المبسوط فى فقه الاماميه؛ مجمع‌‌البيان فى تفسير القرآن؛ مسالك الافهام الى تنقيح شرايع الاسلام؛ المصباح المنير؛ معجم مقاييس اللغه؛ مفردات الفاظ القرآن؛ المقنعه؛ مناقب آل ابى طالب؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ النهاية فى مجرد الفقه والفتاوى؛ وسائل الشيعه.
سيد جعفر صادقى فدكى




[1]. فرهنگ بزرگ سخن، ج 2، ص 1381، «پشت».
[2]. لسان‌‌العرب، ج 8، ص 283، «ظهر»؛ فرهنگ عميد، ج 1، ص 559، «پشت».
[3]. فرهنگ عميد، ج 1، ص 559.
[4]. لغت‌‌نامه، ج 4، ص 54911؛ فرهنگ فارسى، ج 1، ص 791، فرهنگ بزرگ سخن، ج 2، ص 381، «پشت».
[5]. المصباح، ص 388؛ لسان‌‌العرب، ج 8، ص 273؛ مقاييس اللغه، ج 3، ص 471، «ظهر».
[6]. مقاييس اللغه، ج 3، ص 471، «ظهر».
[7]. جامع البيان، مج 1، ج 1، ص 622؛ مجمع البيان، ج 1، ص 329؛ تفسير جلالين، ص 18.
[8]. مقاييس اللغه، ج 3، ص 301؛ مفردات،  ص 489؛ لسان العرب، ج 7، ص 380، «صلب».
[9]. لسان العرب، ج 7، ص 380؛ المصباح، ص 345؛ مجمع‌‌البحرين، ج 1، ص 623؛ «صلب».
[10]. لسان العرب، ج 7، ص 379؛ القاموس المحيط، ج 1، ص 189، «صلب».
[11]. العجائب، ص 33 ـ 34.
[12]. مفردات، ص 306؛ لسان العرب، ج 4، ص 281؛ تفسير قرطبى، ج‌‌8، ص 20.
[13]. المصباح، ص 189؛ مقاييس اللغه، ج 4، ص 324؛ التحقيق، ج 3، ص 166، «بر».
[14]. التبيان، ج 5، ص 91؛ زادالمسير، ج 3، ص 331؛ تفسير قرطبى، ج 7، ص 241.
[15]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 9، ص 148؛ مجمع البيان، ج 4، ص 765؛ الدرالمنثور، ج 3، ص 259.
[16]. جامع‌‌البيان، مج 12، ج 24، ص 61؛ جوامع الجامع، ج 1، ص 720؛ تفسير قرطبى، ج 7، ص 199 ـ 200.
[17]. مجمع‌‌البيان، ج 4، ص 765 ـ 766؛ احكام القرآن، ج 3، ص 55؛ الميزان، ج 8، ص 310.
[18]. نمونه، ج 21، ص 453.
[19]. مجمع البيان، ج 9، ص 171؛ زادالمسير، ج 7، ص 151؛ تفسير قرطبى، ج 16، ص 160.
[20]. التبيان، ج 9، ص 9؛ تفسير قرطبى، ج 15، ص 153؛ الميزان، ج 17، ص 238.
[21]. جامع‌‌البيان، مج 5، ج 7، ص 374؛ مجمع البيان، ج 4، ص 526؛ الميزان، ج 7، ص 309.
[22]. جامع‌‌البيان، مج 15، ج 30، ص 180؛ تفسير قمى، ج 2، ص 444؛ مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 715.
[23]. جامع البيان، مج 15، ج 30، ص 181؛ تفسير ابن كثير، ج 4، ص 532؛ الدرالمنثور، ج 6، ص 560.
[24]. تفسير قرطبى، ج 20، ص 6؛ تفسير ثعالبى، ج 3، ص 466.
[25]. تفسير قرطبى، ج 20، ص 6.
[26]. بحارالانوار، ج 10، ص 213؛ ج 57، ص 333؛ مناقب، ج 3، ص 377؛ نورالثقلين، ج 5، ص 551 ـ 552.
[27]. فتح القدير، ج 5، ص 420 ـ 419؛ بحارالانوار، ج 57. ص 337.
[28]. تفسير بيضاوى، ج 4، ص 405؛ بحارالانوار، ج 57، ص 331 ـ 332.
[29]. تفسير قمى، ج 2، ص 444؛ مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 715؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 6.
[30]. التبيان، ج 10، ص 325؛ زادالمسير، ج 9، ص 84؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 7.
[31]. فقه الرضا(عليه السلام)، ص 271؛ المقنعه، ص 524 ـ 523؛ النهايه، ص 524.
[32]. شرح اللمعه، ج 6، ص 133؛ مسالك الافهام، ج 9، ص 463؛ المجموع، ج 17، ص 341.
[33]. جامع‌‌البيان، مج 6، ج 10، ص 30؛ مجمع البيان، ج 4، ص 846؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 20.
[34]. التبيان، ج 5، ص 137؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 20؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 332.
[35]. التبيان، ج 5، ص 137؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 19؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 332.
[36]. احكام القرآن، جصاص، ج 3، ص 137؛ التبيان، ج 5، ص 211؛ مجمع البيان، ج 5، ص 47.
[37]. مجمع البيان، ج 5، ص 41؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 84؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 366.
[38]. تفسير قرطبى، ج 8، ص 83؛ الميزان، ج 9، ص 252.
[39]. مجمع‌‌البيان، ج 5، ص 41؛ بحارالانوار، ج 8، ص 243.
[40].  زادالمسير، ج 3، ص 431؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 83؛ الصافى، ج 2، ص 340.
[41]. تفسير ابن كثير، ج 3، ص 429؛ الصافى، ج 2، ص 340؛ الميزان، ج 14، ص 289.
[42]. الكافى، ج 6، ص 535؛ وسائل الشيعه، ج 11، ص 387؛ بحارالانوار، ج 73، ص 261.
[43]. مجمع البيان، ج 9، ص 63؛ زبدة البيان، ص 415؛ بحارالانوار، ج 73، ص 293.
[44]. الكافى، ج 6، ص 535؛ وسائل الشيعه، ج 11، ص 387؛ بحارالانوار، ج 73، ص 261.
[45]. جامع البيان، مج 5، ج 8، ص 101؛ الدرالمنثور، ج 3، ص 101.
[46]. جامع‌‌البيان، مج 5، ج 8، ص 99؛ التفسير الكبير، ج 13، ص 223 ـ 224.
[47]. مجمع البيان، ج 4، ص 585؛ التفسير الكبير، ج 13، ص 224؛ اللباب، ج 8، ص 491.
[48]. الكشاف، ج 1، ص 685؛ مجمع‌‌البيان، ج 3، ص 389 ـ 390؛ ج‌‌4، ص 574.
[49]. مجمع البيان، ج 4، ص 453؛ تفسير قرطبى، ج 6، ص 266؛ فتح القدير، ج 2، ص 111.
[50]. التبيان، ج 4، ص 115؛ نورالثقلين، ج 1، ص 711.
[51]. تفسير قمى، ج 2، ص 53؛ التبيان، ج 7، ص 149.
[52]. جامع البيان، مج 5، ج 7، ص 237؛ مجمع البيان، ج 4، ص 453؛ تفسير قرطبى، ج 11، ص 101.
[53]. جامع البيان، مج 5، ج 7، ص 237؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 133؛ الدرالمنثور، ج 3، ص 17.
[54]. جامع‌‌البيان، مج 15، ج 30، ص 296؛ زادالمسير، ج 9، ص 162؛ تفيسر قرطبى، ج 20، ص 72.
[55]. مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 770؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 72.
[56]. مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 770؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 72.
[57]. تفسير قرطبى، ج 20، ص 72؛ الميزان، ج 20، ص 315.
[58]. مجمع البيان، ج 10، ص 771؛ تنزيه الانبياء، ص 159.
[59]
. مجمع البيان، ج 10، ص 770؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 72؛ فتح القدير، ج 2، ص 461.

 

جمعه 21 مهر 1391  6:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پستان

پستان

پستان، برآمدگى از نوع غدد است كه وظيفه‌‌اش در جنس ماده تراوش شير براى تغذيه طفل است.[1] هر انسانى دو پستان دارد؛ اما فقط پستان زنان بالغ قادر به توليد شير است و پستان در جنس نر بر اثر فقدان‌‌هورمونهاى جنسى لازم، به صورت كامل رشد و نمو نمى‌‌كنند. پستانها شامل سلولهايى ترشحى است كه غدد شيرى تشكيل داده و اين غدد به وسيله كانالهايى به نام مجارى شيرى به نوك پستان راه مى‌‌يابد. اين غدد در دختران بين سالهاى 10 تا 12 سالگى شروع به نمو مى‌‌كند و تا 18 سالگى ادامه مى‌‌يابد و زمانى كه زن باردار مى‌‌شود مجارى و غدد شيرى تكامل نهايى يافته، شروع به توليد و تراوش شير مى‌‌كند.[2] معادل عربى پستان واژه‌‌هايى مانند ثَدْى، لابِنه، ضَرَّه و كُعْب است.[3]
در سوره مؤمنون تغذيه انسانها با شير چارپايان مايه عبرت دانسته شده: «و اِنَّ لَكُم فِى الاَنعـمِ لَعِبرَةً نُسقيكُم مِمّا فى بُطونِها...»(مؤمنون/23،21) و در سوره نحل اين موضوع با تفصيل بيشترى بيان گرديده است: «و اِنَّ لَكُم فِى الاَنعـمِ لَعِبرَةً نُسقيكُم مِمّا فى بُطونِهِ مِن بَينِ فَرث ودَم لَبَنـًا خالِصـًا سائِغـًا لِلشّـرِبين =همانا چارپايان براى شما مايه عبرت است. از آنچه در شكمهايشان است؛ از بين غذاهاى هضم شده (سرگين) و خون، شيرى به شما مى‌‌نوشانيم كه خالص و گواراست». (نحل/16،66) برخى مفسران با استناد به روايتى از ابن‌‌عباس بطن را به سيرابى تفسير كرده‌‌اند كه هرگاه علف در سيرابى جاى گيرد قسمت زيرين آن سرگين و بالاى آن خون و وسط آن شير مى‌‌گردد و خون در عروق و شير در پستان جاى گرفته و سرگين به همان حال كه‌‌بود مى‌‌ماند.[4]
علامه طباطبايى منظور از «مِن بَينِ فَرث وَ دَم» را مجاورت جايگاه شير با سرگين و خون مى‌‌داند كه جايگاه سرگين در سيرابى و جايگاه شير در انتهاى شكم بين پاها و جايگاه خون در
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 489
شريانهاست.[5] برخى پيروان تفسير علمى براساس يافته‌‌هاى پزشكى، مقصود از «مِن بَينِ فَرث وَ دَم» را گذر از مراحل گوناگون توليد شير*، شامل عبور خون از دستگاه گوارش و جذب مواد مغذّى از آن و سپس گذر خون از پستان و جذب مواد لازم براى توليد شير توسط آنها مى‌‌داند[6] و ذكر «فَرث» (شكمبه) را به اين جهت مى‌‌داند كه برخى از عناصر موجود در شير در غذا نبوده، بلكه در دستگاه گوارش ساخته شده و وارد خون شده است و از آنجا به پستان مى‌‌رود.[7]
در سوره نبأ ضمن بيان پاداشهاى خداوند به پرهيزگاران در روز قيامت به «كَواعِبَ أتراباً» اشاره‌‌شده كه «كواعب» به معناى دوشيزگان نار پستان است[8] كه پستانهايشان كمى برجسته و گرد شده[9] و هنوز خميده و‌‌آويزان نگرديده است.[10] در تفاسير روايى نيز اين معنا از اهل بيت(عليهم السلام)نقل شده است.[11]
گفته شده: اين دوشيزگان در سن حدود 16‌‌سالگى هستند و در اين سن طراوت و زيبايى دختران به حداكثر مى‌‌رسد.[12]مفسران «أتراباً» را به معناى همسن و سال بودن دوشيزگان با يكديگر[13] يا با شوهرانشان[14] يا به معناى نهايت فروتنى و اطاعت آنان از شوهرانشان[15] دانسته‌‌اند.

منابع

انوار التنزيل و اسرار التأويل، بيضاوى؛ اولين دانشگاه و آخرين پيامبر؛ البرهان فى تفسيرالقرآن؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسير اطيب البيان؛ تفسير راهنما؛ التفسير المنير فى‌‌العقيدة والشريعة والمنهج؛ تفسير نمونه؛ تفسير نورالثقلين؛ حاشية القونوى على تفسير البيضاوى؛ الكشاف؛ لغت‌‌نامه؛ مجمع البيان فى تفسيرالقرآن؛ الموسوعة العربية العالميه؛ الميزان فى تفسير القرآن.
محمد حسن شاطرى




[1]. لغت‌‌نامه، ج 4، ص 4889؛ «پستان».
[2]. الموسوعة العربيه، ج 8، ص 10.
[3]. لغت‌‌نامه، ج 4، ص 4890.
[4]. مجمع البيان، ج 6، ص 572.
[5]. الميزان، ج 12، ص 288.
[6]. اولين دانشگاه، ج 6، ص 65 ـ 66.
[7]. اولين دانشگاه، ج 6، ص 87 ـ 88.
[8]. اطيب البيان، ج 14، ص 363؛ راهنما، ج 20، ص 48.
[9]. حاشية القونوى، ج 20، ص 34؛ نمونه، ج 26، ص 48.
[10]. المنير، ج 30، ص 22ـ 23.
[11]. نورالثقلين، ج 5، ص 495؛ البرهان، ج 5، ص 569.
[12]. حاشية القونوى، ج 20، ص 35.
[13]. الكشاف، ج 4، ص 690؛ تفسير بيضاوى، ج 5، ص 443؛ المنير، ج 30، ص 23.
[14]. نمونه، ج 26، ص 48.
[15]. التحقيق، ج 1، ص 383.

 

جمعه 21 مهر 1391  6:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پيشانى

پيشانى

واژه پيشانى از دو بخش پيش و آنى (پسوند نسبت مانند ياء) تشكيل شده و مركب نسبى است. پيشانى جزء فوقانى رخسار، ميان رستنگاه موى و ابروان را گويند كه در زبان فارسى تعابيرى چون بُنچه، پيچه، چماچم، چكاك، چكاد و در
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 580
عربى معادلهاى سيما، صلايه، لَطاة، مسجَد، مُقدِمه، رَمه، نَزَعَه، جبين، ناصيه، جَبهه و ... در ارتباط با آن به كار مى‌‌رود.[1]در فرهنگ و ادبيات عمومى، كنايه از لياقت و شايستگى، سعادت و شقاوت و نيز شهرت و بزرگى[2] است.
در قرآن كلمه‌‌هاى جباه (جمع جبهه) (توبه/9،35)، وجوه (جمع وجه) (فتح/48،29)، ناصيه (هود/11،56؛ علق/96، 15) و جمع آن نواصى (الرحمن/55،41) و جبين (صافّات/37،103) آمده كه جبهه معادل دقيق پيشانى و موضع سجود است[3] و جبين به هريك از دو طرف پيشانى (شقيقه) گفته مى‌‌شود.[4] ناصيه نيز رستنگاه مو و بالاى پيشانى است[5] و همچنين وجه كه اعم از پيشانى است و با قرينه به اين معنا مى‌‌آيد.[6] (نك: فتح/48، 29)
در آياتى كه مفهوم پيشانى آمده است از وصف مؤمنان، شناختن مجرمان، كيفيت عذاب، اوصاف قيامت، قدرت و قهر خداوند و داستان ذبح اسماعيل سخن رفته است. نيز در آيه‌‌هاى 43 نساء/4 و 6 مائده/5: «فامسَحوا بِوُجوهِكُم و اَيديكُم»كه كيفيت تيمم را بيان مى‌‌كند مراد از مسح‌‌وجه، به قرينه حرف باء در «بِوُجوهِكُم»و ارشاد روايات مسح پيشانى دانسته شده است.[7]
آيه 29 فتح/48 در وصف حضرت رسول‌‌اكرم(صلى الله عليه وآله) و اصحاب ايشان، وجود اثر سجود در پيشانى آنها را متذكر شده است: «مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ والَّذينَ مَعَهُ ... سيماهُم فى وُجوهِهِم مِن اَثَرِ السُّجود‌‌...».‌‌(فتح/48،29) بعضى اثر سجده* در چهره مؤمنان را به معناى ظاهرى آن يعنى پينه بستن پيشانى[8] يا اثر سجده‌‌هاى طولانى مؤمنان بر خاك، نه بر فرش و پارچه و مانند آن دانسته‌‌اند كه بر پيشانى آنان نمايان مى‌‌شود.[9] برخى هم معناهايى چون وجود نور و زيبايى چهره بر اثر مداومت بر نماز شب[10]، زرد و نحيف شدن چهره از كثرت عبادت[11]، خضوع، خشوع و تذلل در برابر خداوند[12] را بيان كرده‌‌اند. در رواياتى نورانى بودن موضع سجده چون ماه شب
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 581
چهاردهم[13] و نيز ساطع شدن نور از آن در قيامت به سبب عبادت دنيوى[14] بازگو شده است. در روايتى از امام‌‌صادق(عليه السلام)نيز مصداق آيه، شب بيداران به نماز ذكر شده است.[15]
يادكرد ديگر از پيشانى، به داستان ذبح اسماعيل اختصاص دارد؛ هنگامى كه ابراهيم(عليه السلام)فرزندش را به پهلو خواباند و يك سوى پيشانى (جبين) او را بر خاك نهاد تا خواست خداوند را درباره ذبح اسماعيل (صافّات/37،102) اجرا كند: «فَلَمّا اَسلَما و تَلَّهُ لِلجَبين».(صافّات/37،103) بعضى گفته‌‌اند: اين پيشانى بر زمين گذاردن، خواست اسماعيل بوده است تا هنگام ذبح نگاه پدر به چهره فرزند نيفتد و رقّت پدرى مانع امتثال فرمان الهى نگردد. نيز نقل است كه اسماعيل از پدر خواست تا دست و پاى او را ببندد تا حركت او مانع انجام وظيفه نگردد و لباس پدر خون آلود نشود.[16]
كلمه جبهه يك بار و كلمه ناصيه 4 مرتبه در آيات مربوط به روز قيامت و عذاب آمده است: «والَّذينَ يَكنِزونَ الذَّهَبَ والفِضَّةَ ... * يَومَ يُحمى عَلَيها فى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكوى بِها جِباهُهُم وجُنوبُهُم و ظُهورُهُم هـذا ما كَنَزتُم لاَِنفُسِكُم فَذوقوا ما كُنتُم تَكنِزون».(توبه/9،34 ـ 35) از اوصافِ قيامت، تحققِ وعده عذاب به زر اندوزان است؛ همان طلا و نقره و اموالى را كه جمع كرده و حق آنها را ادا نكرده‌‌اند، با آتشِ برافروخته داغ مى‌‌كنند و بر پيشانى و پهلو و پشت‌‌هايشان مى‌‌نهند. مفسران در تعيين مصداق زراندوزان، نظرهاى گوناگونى داده‌‌اند كه عمدتاً ناظر به ثروتمندانِ بى‌‌توجه به تهيدستان است.[17] يادكرد پيشانى: «جِباهُهُم»را در اين آيه به علت اهميت آن در بدن دانسته‌‌اند[18]، زيرا وقتى پيشانى داغ شود، به داخل بدن سرايت كرده، مغز سر انسان را هم مى‌‌سوزاند.[19] در برخى تفاسير نيز سرّ داغ نهادن به پيشانى را ظاهر بودن جايگاه علامت‌‌گذارى[20] و نيز مشهورتر و زشت‌‌تر بودن داغ زدن بر پيشانى دانسته‌‌اند[21]، زيرا صورت نمودِ زيبايى و بهترين و عزيزترين جاى آن، پيشانى است.[22] برخى نيز داغ نهادنِ جايگاه سجود را بر اثر ادا نكردن حق آن[23] و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 582
چهره درهم كشيدن و گره بر پيشانى انداختن هنگام ديدن تهيدستان دانسته[24] و نيز بيان كرده‌‌اند كه زراندوزان مال را مايه وجاهت و آبروى خود مى‌‌پنداشتند و بدينوسيله رسوا مى‌‌گردند.[25] در كيفيت عذابِ روز قيامت آمده كه مجرمان را از موى بالاى پيشانى و پاهايشان گرفته، در آتش مى‌‌افكنند يا آنها را در دوزخ مى‌‌كشانند[26]: «يُعرَفُ المُجرِمونَ بِسيمـهُم فَيُؤخَذُ بِالنَّوصىوالاَقدام».(الرحمن/55،41) مجرمان بدون اينكه از آنها پرسشى شود، از سيما و چهره‌‌هاشان شناخته و عذاب مى‌‌شوند. آثار جرم با سياهى چهره و كدر شدن چشمها، ظهور نشانه‌‌هاى ذلت و خوارى[27] يا آثار ناراحتى به سبب رسوا شدن آشكار مى‌‌گردد.[28]در آياتى از قرآن به اين مطلب تصريح شده است. (آل‌‌عمران/3، 106؛ زمر/39،60؛ قيامت/75،24؛ عبس/80، 41)
در برخى روايات شيعه بيان شده كه اين شناختن در مورد خداوند نيست، زيرا او خالق و آگاه به بندگان و اعمال آنهاست، بلكه مربوط به زمان ظهورِ حضرت مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف) است كه چون قيام كند، چهره مجرمان را با اين نشانى شناسايى مى‌‌كند.[29] اين نوع مجازات حاكى از ضعف و ذلت آنهاست كه در سوره علق /96 هم از آنها بحث مى‌‌شود: «كَلاّ لـَئِن لَم يَنتَهِ لَنَسفَعـًا بِالنّاصِيَه * ناصِيَة كـذِبَة خاطِئَه».(علق/96، 15 ـ 16) نزول اين آيه را با يادآورى دو رخداد مربوط به ابوجهل دانسته‌‌اند: نخست هنگامى كه وى، پيامبر را از نماز خواندن نهى مى‌‌كرد و ديگرى زمانى كه خواست هنگام سجده ضربه‌‌اى به گردن حضرت بزند و با اراده خداوند نتوانست، آنگاه وحى فرود آمد كه اگر از كار خود دست برندارد و به نهى كردن مؤمنان از عبادت و نماز ادامه دهد، او را از موى پيشانى گرفته، به شدّت در آتش مى‌‌افكنيم.[30] در آيه بعد دو صفت «دروغگو» و «خطاكار» به ناصيه نسبت داده شده كه در واقع صاحب ناصيه مراد است. افزون بر اين آيه كه كنايه از ذلت و خوارى نهى كننده و تسلط خداوند بر طغيانگران است، در جايى ديگر از سلطه فراگير خدا بر همه جنبندگان و كوچك و خوار شمردن و ناتوان بودن آنها در پيشگاه وى سخن مى‌‌رود: «... ما مِن دابَّة اِلاّ هُوَ ءاخِذٌ بِناصِيَتِها...».(هود/11،56) اين آيه اشاره به داستان هود(عليه السلام) دارد، هنگامى كه قومِ خود را از
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 583
بت‌‌پرستى برحذر داشت و خدايان آنها را تكذيب كرد. جمله «آخذ بِناصِيَتِها»كنايه از قدرت و قهر پروردگار و ذلت و خوارى ديگران در مقابل اوست، از اين‌‌رو هود(عليه السلام)در برابر قدرت قوم خود بر خداوند توكل مى‌‌كند.[31]

منابع

الاختصاص؛ اقرب الموارد فى فصح العربية و‌‌الشوارد؛ بصائر الدرجات الكبرى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير اثنى عشرى؛ تفسير البصائر؛ تفسير جوامع الجامع؛ تفسير شريف لاهيجى؛ تفسير كنزالدقايق و بحرالغرائب؛ تفسير منهج‌‌الصادقين؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جِلاء الاذهان و جَلاء الاحزان (تفسير گازر)؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ الصحاح‌‌تاج اللغة و صحاح العربيه؛ فى ظلال القرآن؛ القاموس المحيط؛ لسان العرب؛ لغت‌‌نامه؛ مجمع‌‌البحرين؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مفردات الفاظ القرآن؛ الميزان فى تفسيرالقرآن؛ النهاية فى غريب الحديث و‌‌الاثر.
سيد شهاب الدين حسينى




[1]. لغت نامه، ج 4، ص 5214، «پيشانى».
[2]. مفردات، ص 186، «جبه»؛ الصحاح، ج 6، ص 2510؛ النهايه، ج 5، ص 68، «نصا».
[3]. مفردات، ص 186؛ لسان العرب، ج 2، ص 172؛ القاموس المحيط، ج 4، ص 404، «جبهه».
[4]. الصحاح، ج 5، ص 2091؛ مفردات، ص 186؛ لسان العرب، ج 2، ص 172، «جبن».
[5]. اقرب الموارد، ج 5، ص 420.
[6]. لغت نامه، ج 14، ص 20450، «وجه».
[7]. تفسير الفرقان، ج 6، ص 198 ـ 199.
[8]. جوامع الجامع، ج 2، ص 502؛ منهج الصادقين، ج 8، ص 396؛ تفسير لاهيجى، ج 4، ص 207.
[9]. منهج الصادقين، ج 8، ص 395؛ مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 192؛ الميزان، ج 18، ص 300.
[10]. تفسير گازر، ج 9، ص 151 ـ 152؛ منهج الصادقين، ج 8، ص 397.
[11]. مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 192؛ منهج الصادقين، ج 8، ص 397.
[12]. فى ظلال القرآن، ج 6، ص 3332؛ الميزان، ج 18، ص 300.
[13]. مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 192؛ منهج الصادقين، ج 8، ص 395؛ الميزان، ج 18، ص 300.
[14]. مجمع البيان، ج 9، ص 192؛ الميزان، ج 18، ص 300.
[15]. من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 317.
[16]. مجمع البيان، ج 8، ص 707؛ الميزان، ج 17، ص 155.
[17]. التبيان، ج 5، ص 210؛ مجمع البيان، ج 5، ص 40؛ الميزان، ج 9، ص 350.
[18]. مجمع البيان، ج 5، ص 40؛ منهج الصادقين، ج 4، ص 252؛ كنزالدقائق، ج 5، ص 447.
[19]. مجمع البيان، ج 5، ص 40؛ الميزان، ج 9، ص 252.
[20]. مجمع البيان، ج 5، ص 40.
[21]. تفسير قرطبى، ج 8، ص 83.
[22]. تفسير اثنى عشرى، ج 5، ص 77.
[23]. مجمع البيان، ج 5، ص 40.
[24]. مجمع البيان، ج 5، ص 41؛ تفسير قرطبى، ج 8، ص 83.
[25]. جوامع الجامع، ج 1، ص 532؛ الميزان، ج 9، ص 335.
[26]. تفسير قرطبى، ج 17، ص 114؛ راهنما، ج 18، ص 330.
[27]. مجمع البيان، ج 9، ص 312.
[28]. منهج الصادقين، ج 9، ص 130؛ البصائر، ج 43، ص 148.
[29]. بصائر الدرجات، ص 376 ـ 379؛ الاختصاص، ص 304.
[30]. مجمع البيان، ج 10، ص 783؛ تفسير قرطبى، ج 20، ص 85.
[31]. مجمع البيان، ج 5، ص 259؛ جوامع الجامع، ج 2، ص 152؛ الميزان، ج 10، ص 303.

 

جمعه 21 مهر 1391  6:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پهلو

پهلو

به هر دو طرف سينه و شكم از زير بغل تا بالاى استخوان ران، پهلو[1] و در عربى «جَنْب» گويند. اين واژه در اصل به معناى كناره و نواحى اشيا بوده، از آن جهت كه پهلو كناره بدن است به اين نام خوانده مى‌‌شود.[2] البته برخى معناى اصلى جنب را پهلو و ناحيه و كناره را مجاز دانسته‌‌اند[3]؛ اما با توجه به كاربردهاى متفاوت اين ماده و مشتقاتش مانند دورى گزيدن و به كنار نهادن (ابراهيم/14،35؛ زمر/39، 17؛ اعلى/87، 11؛ ليل/92، 17)، طرف و جانب (اسراء/17،68؛ مريم/19،52) و دورى (نساء/4،36؛ قصص/28،11) به نظر مى‌‌رسد معناى اصلى اين ماده، ميل و انحراف و به كنار نهادن باشد و بدين صورت جنب بر اجسام خارجى و بسيار نزديك به انسان يا هر جسم ديگر دلالت خواهد داشت[4]، بر اين اساس پهلو يا به طور مجاز و بنابر‌‌علاقه مجاورت، جنب ناميده شده يا همچون واژه «تحت» تلقى شده است. واژه «تحت» نيز معناى مجاورت خارجى مى‌‌دهد؛ حال آنكه در آيه «تَجرى مِن تَحتِهَا الاَنهـر»بر جريان رودها در بهشت و نه خارج از آن دلالت دارد؛ به عبارتى بايد براى بدن مركزى قائل شد كه پهلوها كناره‌‌هاى راست و چپ آن هستند.[5]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 548
پهلو در قرآن بيشتر در ضمن تعبيرى كنايى به كار رفته است و تنها آيه 35 توبه/9 مى‌‌تواند به معناى حقيقى اشاره داشته باشد. در قرآن به زراندوزان وعده عذاب جهنم و داغ نهادن بر پيشانى و پهلو و پشت داده شده است: «يَومَ يُحمى عَلَيها فى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكوى بِها جِباهُهُم و جُنوبُهُم و ظُهورُهُم».(توبه/9،35) مطابق گزارش قرآن، خداوند همان طلا و نقره‌‌اى را كه ايشان مايه دلگرمى خود مى‌‌دانستند زير آتش مى‌‌گدازد و بر پيشانى و پهلو و پشت آنها مى‌‌زند تا آتش به درون سر و بدن آنها نفوذ كند.
[6] در اخبار آمده است كه آنان را به رو بر زمين مى‌‌اندازند، در حالى كه سرشان را برگردانده‌‌اند، و در اين حال از بالا بر پيشانى و پهلو و پشت آنان داغ مى‌‌زنند.[7] در وجه داغ زدن بر پهلو نيز گفته شده كه انتخاب اين عضو به سبب مجاورتش با دلهاى ناپاك است.[8]
در ديگر آيات، پهلو ضمن مفهومى كنايى آمده است. دور بودن پهلوى مؤمنان از بستر نمونه‌‌اى از آن و كنايه از كم خوابيدن براى نيايش و توجه به خداست. «تَتَجافى جُنوبُهُم عَنِ المَضاجِعِ يَدعونَ رَبَّهُم خَوفـًا و طَمَعـًا...».(سجده/32،16) پهلوى ايمان آورندگان به آيات خداوند از بستر و محل استراحت فاصله دارد.[9] استمرار و مداومت ذكر در اين آيه از فعل «تَتَجافى»دانسته مى‌‌شود، زيرا استمرار از معانى باب تفاعل است.[10] روايات بسيارى تعبير «تَتَجافى جُنوبُهُم...»را كنايه از انتظار براى نماز شب دانسته‌‌اند.[11] انتظار براى نماز عشا، نماز خواندن ميان مغرب و عشا، به جماعت خواندن نماز عشا و صبح و ... از ديگر اقوال در اين زمينه است.[12] همين تعبير در روايات در وصف پيامبر نيز به كار رفته[13] و نشان از آن دارد كه وى مصداق بارز اين آيه‌‌است.
يادآورى خداوند ايستاده، نشسته و دراز كشيده به پهلو، از ديگر تعابير كنايى است كه ضمن آن به پهلو اشاره شده است و بر يادآورى خداوند در همه حالات دلالت دارد. به پهلو خوابيدن در كنار ايستادن و نشستن، حالتهاى گوناگون بدن هنگام مناجات با خدا هستند كه در سه آيه از قرآن به كار رفته است. ترتيب حالتهاى انسان از ايستاده به خوابيده در آيات‌‌191‌‌آل‌‌عمران/3 و 103 نساء/4 بر اساس حالتهاى طبيعى فرد هنگام سلامتى است و از آنجا كه آيه 12 يونس/10 متعرض حال بيماران و گرفتاران است، اشاره به حالتهاى مناجات وى از خوابيده به پهلو آغاز شده و به
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 549
ايستاده ختم مى‌‌شود.
[14] اين آيات به اهميت يادآورى خداوند در هرحال اشاره دارند. معاذ‌‌بن جبل از حضرت‌‌رسول(صلى الله عليه وآله)نقل مى‌‌كند كه ايشان پس از توصيه بر دوام ذكر و توجه، آيه 191 آل عمران/3 را تلاوت فرمودند[15] كه در وصف مؤمنان و خردمندان است: «اَلَّذينَ يَذكُرُونَ اللّهَ قِيـمـًا و قُعوداً و عَلى جُنوبِهِم و يَتَفَكَّرونَ فى خَلقِ السَّمـوتِ والاَرض...».تعبير «قِيـمـًا و قُعوداً و عَلى جُنوبِهِم»دلالت بر ياد خداوند در هر حال و زمان دلالت دارد و بيانگر نهايت اهتمام به ياد خداوند است[16]؛ همچنين مراد از قيام و قعود مطابق روايات از اهل بيت(عليهم السلام)، برپادارى نماز شب و «عَلى جُنوبِهِم»ذكر خدا پس از فراغت از نماز وتر شمرده شده است.[17]
برخى با تأويل ذكر* در آيه فوق به نماز[18] جواز نماز خواندن بيمار در حالت خوابيده به پهلو را از آن برداشت كرده‌‌اند.[19] به اين معنا در روايات نيز اشاره شده است[20]، بر اين اساس آيه بالا بر لزوم و ثبات حكم نماز حتى براى ناتوانان تأكيد دارد.[21]طبيعتاً با اين برداشت از آيه، پهلو در تعبيرى كنايى به كار نرفته، بلكه براى بيان حكم فقهى جواز نماز خواندن ناتوان به حالت نشسته يا خوابيده بر پهلو آمده است. البته برخى در اين مورد هر دو تفسير را پذيرفته و گفته‌‌اند كه توجه به خداوند در هر حال، شامل نماز خواندن ايستاده براى سالم، نشسته و خوابيده بر پهلو براى ناتوان نيز مى‌‌شود.[22]
در آيه 103 نساء/4 به مؤمنان امر شده است كه پس از نماز و در هر حال، چه ايستاده و چه نشسته و چه خوابيده بر پهلو، خدا را ياد كنند: «فَاِذا قَضَيتُمُ الصَّلوةَ فَاذكُروا اللّهَ قِيـمـًا و قُعودًا و عَلى جُنوبِكُم فَاِذا اطمَأنَنتُم فَاَقِيموا الصَّلوةَ اِنَّ الصَّلوةَ كانَت عَلَى المُؤمِنينَ كِتـبـًا مَوقوتـا».مفسران اين آيه را در بيان حالات‌‌جهادگران دانسته و با اشاره به شباهت آن با آيه 45‌‌انفال/8 بيان كرده‌‌اند كه مجاهدان براى فتح و غلبه بر دشمن بايد در همه حال، ايستاده و نشسته و خوابيده بر پهلو به ياد خداوند باشند.[23]
عده‌‌اى هم نظير ابن عباس «اِذا قَضَيتُمُ الصَّلوة»را به معناى «إذا أردتم الصلوة» دانسته و نتيجه گرفته‌‌اند كه حالات ياد شده براى اداى نماز در مورد سالم و ناتوان چه بر اثر جنگ و چه به لحاظ جسمى است.[24] دليل ايشان نيز ادامه آيه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 550
است
[25]: «اِنَّ الصَّلوةَ كانَت عَلَى المُؤمِنينَ كِتـبـًا مَوقوتـا»كه مقصود آن عدم سقوط نماز در هر حالى است.[26] روشن است كه بنابراين تفسير ياد كرد پهلو در اين آيه كنايى نخواهد بود و تنها ضمن بيان حكمى فقهى (جواز خواندن نماز به پهلو) مورد استفاده قرار گرفته است.
خواندن خداوند در هر حال، چه خوابيده به پهلو، چه نشسته و چه ايستاده، در آيه 12 يونس/10 تمثيلى از حال منكران معاد آمده است كه گرفتارى و نياز دنيوى، زمينه ياد خدا را برايشان فراهم مى‌‌سازد: «و اِذا مَسَّ الاِنسـنَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنـبِهِ اَو قاعِدًا اَو قائِمـًا فَلَمّا كَشَفنا عَنهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَاَن لَم يَدعُنا اِلى ضُرّ مَسَّهُ كَذلِكَ زُيِّنَ لِلمُسرِفينَ ما كانوا يَعمَلون».يادآورى فراوان خداوند كه براى رفع ناراحتى و گرفتارى است، براى آنها سودى نخواهد داشت، زيرا آنان با برآورده شدن نيازشان دوباره به كار خويش باز مى‌‌گردند و لطف خداوند را فراموش مى‌‌كنند. در واقع ذكر آنان نه ذكر خدا كه ذكر دنياست
[27]؛ همچنين گاه از تعبير «دَعانا لِجَنـبِهِ اَو قاعِدًا اَو قائِمـًا»معنايى كنايى برداشت نشده است؛ بدين معنا كه حالات مختلف مناجات، اشاره به وضع جسمى افراد دارد و همه انسانها هريك به حال خود، ناتوان در حالت نشسته يا خوابيده و سالم در حالت ايستاده و ... خدا را در حالت سختى و رنج به ياد مى‌‌آورند.[28]
در آيه‌‌اى نيز به پهلو افتادن شتر هنگام نحر كنايه از جان دادن آن آمده است: «والبُدنَ جَعَلنـها لَكُم مِن شَعـئِرِ اللّهِ لَكُم فيها خَيرٌ فَاذكُرُوا اسمَ اللّهِ عَلَيها صَوافَّ فَاِذا وجَبَت جُنوبُها فَكُلوا مِنها واَطعِموا القانِعَ والمُعتَرَّ».(حجّ/22،36) بر اساس اين آيه قربانى كردن شتر با ذكر نام خداوند يكى از شعائر و مناسك حج است و هنگامى كه پهلوهاى شتر پس از نحر آرام گرفت به اين معنا كه بر پهلو افتاد يا جان داد[29] بايد مستمندان را از آن اطعام كرد.

منابع

الاتصال غير اللفظى فى القرآن الكريم؛ بحارالانوار؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ ترتيب كتاب العين؛ تفسير العياشى؛ تفسير القمى؛ تهذيب الاحكام؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ روض‌‌الجنان و روح الجنان؛ الكافى؛ الكشاف؛ لسان العرب؛ لغت نامه؛ مجمع‌‌البحرين؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مفردات الفاظ القرآن؛ من لا يحضره الفقيه؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ وسائل‌‌الشيعه.
سيد حامد شريعتمدارى




[1]. لغت نامه، ج 4، ص 5085، «پهلو».
[2]. ترتيب العين، ج 6، ص 146؛ لسان العرب، ج 1، ص‌‌275؛ مجمع‌‌البحرين، ج 1، ص 405، «جنب».
[3]. مفردات، ص 205، «جنب».
[4]. التحقيق، ج 2، ص 114، «جنب».
[5]. همان، ص 116، «جنب».
[6]. مجمع‌‌البيان، ج 5، ص 48.
[7]. الميزان، ج 9، ص 257.
[8]. مجمع‌‌البيان، ج 5، ص 48.
[9]. مجمع‌‌البيان، ج 8، ص 517.
[10]. لسان العرب، ج 14، ص 148، «جفا».
[11]. من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 481؛ تهذيب، ج 2، ص 242؛ وسائل الشيعه، ج 8، ص 163.
[12]. مجمع البيان، ج 8، ص 518؛ روض‌‌الجنان، ج 15، ص‌‌320؛ الدرالمنثور، ج 5، ص 174 ـ 175.
[13]. همان.
[14]. الاتصال غير اللفظى، ص 376 ـ 377.
[15]. روض الجنان، ج 5، ص 208.
[16]. الكشاف، ج 1، ص 453؛ مجمع البحرين، ج 4، ص 384.
[17]. روض‌‌الجنان، ج 5، ص 208.
[18]. تفسير قمى، ج 1، ص 129.
[19]. تفسير قرطبى، ج 4، ص 311؛ الدرالمنثور، ج 2، ص 110؛ التبيان، ج 3، ص 80 ـ 81.
[20]. الكافى، ج 3، ص 411؛ تهذيب، ج 2، ص 169؛ وسائل الشيعه، ج 5، ص 150 ، 481.
[21]. الميزان، ج 4، ص 87.
[22]. التبيان، ج 3، ص 81.
[23]. التبيان، ج 3، ص 312؛ مجمع البيان، ج 3، ص 178.
[24]. همان.
[25]. تفسير قمى، ج 1، ص 150؛ تفسير قرطبى، ج 5، ص 374.
[26]. تفسير عياشى، ج 1، ص 273؛ روض الجنان، ج 6، ص 96؛ الميزان، ج 5، ص 63.
[27]. التبيان، ج 5، ص 347؛ مجمع البحرين، ج 1، ص 405، «جنب»؛ الميزان، ج 10، ص 22 ـ 23.
[28]. تفسير قمى، ج 1، ص 309؛ جامع البيان، مج 7، ج 11، ص 122.
[29]
. مجمع البيان، ج 7، ص 215.

 

جمعه 21 مهر 1391  6:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بينى

بينى : اندامى در انسان و حيوان

اين اندام امورى چون بوييدن و تشخيص بو، و نيز زيبايى بخشيدن به صورت را بر عهده دارد. همچنين در چگونگى و زيبايى صدا مؤثر است. در كلام عرب به آن «اَنْف» گويند[1] و به جهت جايگاه آن در وسط صورت موضوعاتى گوناگون مانند عزّت، ذلّت، غضب، غيرت و ... را به آن نسبت مى‌‌دهند؛ مانند «شمخ فلان بأنفه»: تكبّر ورزيد، «ترب أنفه» و «رغم أنفه»: ذليل شد، «حمى أنفه»: عزيز شد يا خشمش شدت يافت و «ورم أنفه»: خشمگين شد.[2]
در قرآن در يك آيه واژه «أنف» (مطلق بينى)[3] و در آيه ديگر «خُرْطوم» (بينى بزرگ و بينى فيل)[4] آمده است. در آيه 45 مائده/5 از برخى حدود و احكام جنايى تورات ياد كرده كه براى بنى‌‌اسرائيل تشريع شده و قصاص بينى در برابر بينى را از اين احكام برشمرده است: «و كَتَبنا عَلَيهِم فيها اَنَّ النَّفسَ بِالنَّفسِ والعَينَ بِالعَينِ والاَنفَ بِالاَنفِ والاُذُنَ‌‌بِالاُذُنِ والسِّنَّ بِالسِّنِّ والجُروحَ قِصاص...».
بنابراين حكم اگر فردى بينى فردى را قطع يا آن را ناقص كند، مى‌‌بايست قصاص شده يا ديه آن را بپردازد. در اين حكم بين وارد كردن نقص عمد و غير عمد و مقدار نقصى كه وارد كرده و نيز مقدار ديه‌‌اى كه مى‌‌بايست بپردازد، آراى متعددى بين فقهاى فريقين وجود دارد.
[5]
برخى آيات سوره قلم/68 از سرنوشت دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و افترا زنندگان به قرآن خبر داده و گذاشتن نشان بر بينى را از كيفرهاى آنها در قيامت دانسته است: «ولا تُطِع كُلَّ حَلاّف مَهين...* اِذا تُتلى عَلَيهِ ءايـتُنا قالَ اَسـطيرُ الاَوَّلين * سَنَسِمُهُ عَلَى الخُرطوم».(قلم/68، 10، 15 ـ 16) بيشتر مفسران اين آيات را در ارتباط با وليدبن مغيره دانسته‌‌اند.[6] برخى «خرطوم» را در آيه به معناى شراب دانسته و گفته‌‌اند: خداوند در قيامت بر شرابخواران علامت مى‌‌گذارد[7]؛ ولى بيشتر مفسران خرطوم را به معناى بينى و علامت نهادن بر آن را نشانه‌‌اى بر گناهكار بودن اين افراد دانسته‌‌اند.[8] به كار بردن تعبير خرطوم كه بيشتر
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 434
درباره حيوانات از جمله فيل به كار مى‌‌رود به جهت تحقير اين افراد است
[9]، افزون بر اينكه داغ نهادن بر آن، نيز نهايت تحقير اين افراد را مى‌‌رساند.[10] برخى مقصود از داغ نهادن را، ابتلائات دنيايى مانند ذلت، بلا و ... دانسته‌‌اند كه جان و مال و اهل اين افراد را دربرمى‌‌گيرد؛ مانند علامتى كه در جنگ بدر بر كافران نهاده شد.[11] برخى آن را علامتى دانسته‌‌اند بر بينى مستكبران در عالم برزخ يا قيامت كه در دنيا نيز عارفان آن را مشاهده مى‌‌كنند و در مراحل بعدى براى ديگران نيز آشكار مى‌‌گردد.[12]
برخى اين جمله را تعبيرى كنايى از وضعيت نامطلوب اين افراد (دشمنان پيامبر، افترا زنندگان به قرآن، شرابخواران، مستكبران و...) در قيامت دانسته‌‌اند[13] و عده‌‌اى معتقدند اين جمله كنايه از تمكن و غلبه كامل خداوند بر اين افراد و عجز آنان در برابر خداوند است، زيرا بينى بارزترين عضو صورت و وسيله تنفس انسان است و كسى كه بر چنين عضوى مسلط شود به طور كامل بر فرد غالب گرديده است.[14]
برخى در مورد فلسفه كاربرد تعبير «مُهر نهادن بر بينى» گفته‌‌اند: روى گردانى و مخالفت كافران با پيامبر(صلى الله عليه وآله) از روى تكبر، غرور و تعصب بود. در عربى از اين ويژگى با تعابيرى چون «اَنِفَة» ياد مى‌‌شود. خداوند براى توجه دادن به منشأ كفرورزى كافران با تعبير «مُهر نهادن بر بينى» به آن اشاره كرده است[15] كه نشان دهنده نهايت ذلت و خوارى آن در روز قيامت است.[16]
آيه 98 يوسف/12، از استشمام بوى يوسف از جانب يعقوب سخن به ميان آورده است. در آيه مذكور از بينى نامى برده نشده؛ ليكن از عمل بويايى و استشمام بو سخن به ميان آمده است، برخى از مفسران اين بو را از بوهاى بهشتى دانسته‌‌اند كه به صورت اعجاز گونه از پيراهن يوسف به مشام يعقوب(عليه السلام) رسيد[17]؛ همچنين در روايتى كه در تفسير آيه «مِن شَرِ الوَسواسِ الخَناسِ»(ناس/114،4)، آمده شيطان را داراى خرطومى همانند خوك، معرفى كرده است كه فرزندان آدم(عليه السلام) را وسوسه مى‌‌كند.[18]

منابع

احكام القرآن، جصاص؛ اقرب الموارد فى فصح العربية و الشوارد؛ تفسير التحرير و التنوير؛ التفسير القمى؛ التفسير الكبير؛ تفسير منهج الصادقين؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جواهرالكلام
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 435
فى شرح شرايع الاسلام؛ الرائد (فرهنگ الفبايى عربى ـ فارسى)؛ روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ الفرقان فى تفسير القرآن؛ الكشاف؛ كشف الاسرار و عدة الابرار؛ لسان العرب؛ مجمع‌‌البيان فى تفسير القرآن؛ مفردات الفاظ القرآن؛ مواهب علّيّه (تفسير حسينى).
حسين سبحانى نيا




[1]. لسان‌‌العرب، ج 1، ص 236، «انف».
[2]. مفردات، ص 95؛ اقرب الموارد، ج 1، ص 76، 128؛ الرائد، ج‌‌1، ص 314، «انف».
[3]. مفردات، ص 95؛ لسان‌‌العرب، ج 1، ص 367.
[4]. لسان‌‌العرب، ج 4، ص 66‌‌، «خرطم».
[5]. جواهرالكلام، ج 42، ص 384 ـ 382؛ احكام القرآن، ج 2، ص‌‌617.
[6]. التحرير والتنوير، ج 29، ص 78.
[7]. مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 503؛ التفسير الكبير، ج 10، ص 607‌‌.
[8]. كشف‌‌الاسرار، ج 10، ص 191؛ مجمع‌‌البيان، ج 10، ص 503 ـ 502.
[9]. الكشاف، ج 4، ص 588؛ روح المعانى، مج 16، ج 30، ص 49.
[10]. الكشاف، ج 4، ص 588؛ التفسير الكبير، ج 30، ص 86.
[11]. تفسير قرطبى، ج 18، ص 154.
[12]. الفرقان، ج 29، ص 65‌‌.
[13]. جامع‌‌البيان، مج 14، ج 29، ص 36.
[14]. التحرير و التنوير، ج 29، ص 78.
[15]. التفسير الكبير، ج 30، ص 86.
[16]. الميزان، ج 19، ص 372.
[17]. مواهب عليه، ج 2، ص 274؛ منهج الصادقين، ج 5، ص 76.
[18]
. تفسير قمى، ج 2، ص 492.

 

جمعه 21 مهر 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پوست

پوست : پوشش سطحى بدن

پوست متشكل از سه لايه است كه بخشى از آن بى‌‌جان و بخشى زنده و داراى فعاليتهاى زيستى است. محافظت از بافتهاى زيرين در برابر ميكروبها، اشياى خارجى و گرما و سرما، تعيين رنگ بدن و انتقال داده‌‌هاى حسى از كاركردهاى پوست است.[1] پوست را در عربى «جِلْد» گويند[2] و «جَلْد» مصدر اشتقاقى از آن به معناى ضربه زدن به پوست است.[3] بخش ظاهرى پوست، «بَشَره» و باطن آن «اَدَمَه» ناميده مى‌‌شود.[4] به انسان نيز چون پوست بدنش ديده مى‌‌شود، و مانند ديگر جانداران پوشيده از مو و پشم نيست، «بَشَر»
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 532
مى‌‌گويند.
[5] برخى ديگر بر اين باورند كه معناى اصلى اين ماده شادى و خوشحالى است و چون اثر اين حالات نفسانى بر پوست ظاهر مى‌‌شود. بَشَره براى دلالت بر آن به كار رفته است.[6]
در قرآن تنها از واژه جلد براى پوست استفاده شده است. در كنار آيات پوست، گروه ديگرى از آيات با تعابيرى مانند لمس، مسّ و مسح به حس بساوايى اشاره دارد كه در ارتباط مستقيم با پوست است. اختلاف رنگ پوست در قرآن از آيات خداوند شناخته مى‌‌شود: «و مِن ءايـتِهِ خَلقُ‌‌السَّمـوتِ والاَرضِ واختِلـفُ اَلسِنَتِكُم واَلونِكُم اِنَّ فى ذلِكَ لاَيـت لِلعــلِمين».(روم/30،22) تفاوت انسانها در رنگ پوست و اختلاف زبانها حاكى از توانايى خداوند بر آفرينش گونه‌‌هاى متفاوت است. آيه 80 نحل/16 نيز استفاده از پوست حيوانات براى سكونت را از نعمتهاى خداوند قلمداد مى‌‌كند: «واللّهُ ... جَعَلَ لَكُم مِن جُلودِ‌‌الاَنعـمِ بُيوتـًا تَستَخِفّونَها».افزون بر اين نگاه نشانه شناختى، در وصف ايمان خداترسان، و در برخى احكام فقهى مانند تازيانه زدن، و در ارتباط با رستاخيز و چهره‌‌بدكاران در آن روز نيز از موضوع پوست ياد شده است؛ قرآن براى بيان حال خداترسان به توصيف حالت ظاهرى پوست آنان مى‌‌پردازد: «تَقشَعِرُّ مِنهُ جُلودُ الَّذينَ يَخشَونَ رَبَّهُم ثُمَّ تَلينُ جُلودُهُم وقُلوبُهُم اِلى ذِكرِ اللّه».(زمر/39،23) هنگام ترس پوست بدن سخت و كشيده و موهاى آن راست مى‌‌شود. آرامش و اطمينان نفس سبب مى‌‌شود دوباره پوست بدن نرم و لطيف گردد. قرآن با تشبيهى ظريف پوست خداترسان را هنگام شنيدن آيات خدا و ترس از خشم و غضب او سخت و كشيده وصف مى‌‌كند[7] و اين توصيف نشان احساس مسئوليت مؤمنان در جلب رضاى خداوند است.[8] پس از آن ياد خداوند موجب نرم شدن پوست و قلب آنان گشته، آرامش و اطمينان به وجودشان باز مى‌‌گردد. آرامش و اطمينان با شنيدن آيات رحمت خداوند[9] و تصديق و عمل به محتواى كتاب او[10] حاصل مى‌‌شود. ضربه زدن با شلاق بر پوست كيفرى است كه در آياتى چند براى خطاكاران در نظر گرفته شده است. حد زناكار از جمله اين كيفرهاست كه در قرآن 100 ضربه تعيين شده است: «الزّانِيَةُ والزّانى فَاجلِدوا كُلَّ واحِد مِنهُما مِائَةَ جَلدَة».(نور/24،2) و 80 ضربه نيز براى كسانى است كه به زنان پاكدامن تهمت زده، و نتوانند 4‌‌شاهد بر ادعاى خود بياورند: «والَّذينَ يَرمونَ المُحصَنـتِ ثُمَّ لَم يَأتوا بِاَربَعَةِ شُهَداءَ فَاجلِدوهُم ثَمـنينَ جَلدَةً».(نور/24،4) برخى مفسران استفاده از «فَاجلدوا»را بدان دليل
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 533
دانسته‌‌اند كه ضربه‌‌ها بايد بر پوست زده شود بدون اينكه گوشت بدن آسيب ببيند.
[11]
نجاست يا پاكى پوست مردار موضوع فقهى ديگرى است كه مفسران و فقها در تبيين آن به آيه 173 بقره/2 استناد كرده‌‌اند: «اِنَّما حَرَّمَ عَلَيكُمُ المَيتَةَ والدَّمَ».اين آيه ناظر به حرمت استفاده از مردار است كه مى‌‌تواند بر پوست آن نيز تعميم يابد. در اين زمينه نظرهاى متفاوت و گاه متضادى وجود دارد؛ همچنين برخى ذيل اين آيه را مجالى براى بررسى حكم پوست دبّاغى شده يافته‌‌اند.[12]

 يادكرد پوست در آيات روز جزا:

توانايى خداوند بر بازسازى سر انگشتان در قيامت* از نشانه‌‌هاى قدرت خداوند در قرآن است. قرآن در برابر پندار نادرست انسان از ناتوانى خداوند بر جمع كردن استخوانها در قيامت، بيان مى‌‌دارد كه خدا حتى قادر است خطوط سرانگشتان را دوباره بازسازى كند[13]: «بَلى قـدِرينَ عَلى اَن نُسَوِّىَ بَنانَه».(قيامت/75،4) برخى معاصران با رويكردى علمى، آيه را به طور تلويحى ناظر به تفاوت سر انگشتان انسانها دانسته‌‌اند.[14]
طبق گزارش قرآن، در قيامت صورت گناهكاران، سياه و چهره مؤمنان سفيد و نورانى مى‌‌شود: «يَومَ تَبيَضُّ وُجوهٌ و تَسوَدُّ وُجوهٌ...»(آل‌‌عمران/3،107) و مجرمان از طريق علامتهاى ظاهريشان شناخته مى‌‌شوند: «يُعرَفُ المُجرِمونَ بِسيمـهُم».(الرحمن/55،41 و نيز نك: اعراف/7،48) مفسران در وصف چهره مجرمان در روز جزا گفته‌‌اند كه پوستشان سياه و چشمانشان نيلى خواهد بود.[15]
گوشها، چشمها و پوستها در قيامت بر اعمال صاحبانشان شهادت خواهند داد: «حَتّى اِذا ما جاءوها شَهِدَ عَلَيهِم سَمعُهُم و اَبصـرُهُم و جُلودُهُم بِما كانوا يَعمَلون».‌‌(فصّلت/41،20) برخى بر اين باورند كه تكلم در آن جهان نه به شيوه رايج و معمول اين جهان است، زيرا در آن زمان امر پنهانى باقى نمى‌‌ماند: «يَومَ تُبلَى السَّرائِر»(طارق/86،9) تا به تكلم نياز باشد.[16] گروهى از متكلمان نيز تكلم اندامهاى بدن از جمله پوست را ممتنع شمرده، به توجيه آياتى كه بر اين موضوع دلالت دارد، پرداخته‌‌اند.[17] برخى مفسران پوستها را به آلت تناسلى انسان تأويل برده، اين نحوه بيان را به سبب حفظ ادب دانسته‌‌اند[18]؛ اما ديگران بر اين باورند كه مراد همه پوستهاى بدن است كه انسانها با آنها مرتكب گناه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 534
مى‌‌شوند.
[19] در بين مفسران 4‌‌ديدگاه عمده درباره تكلم پوست وجود دارد: 1.‌‌اعضا و قواى انسان داراى شعورند و گناهان صاحب خود را در دنيا فهميده و در قيامت به آن شهادت مى‌‌دهند.[20] 2. خداوند آنها را موجودى زنده و باشعور ساخته، قدرت تكلم مى‌‌دهد. 3.‌‌اصوات را براى اين اعضا خلق مى‌‌كند كه در اين صورت اسناد تكلم بر اعضا مجاز خواهد بود. 4. در آنها‌‌حالتهايى پديد مى‌‌آورد كه حاكى از گناهكارى‌‌است و در اين صورت تكلم اعضا مجازى است.[21]
مجرمان پس از رودررويى با اين حالت استيصال و سرگشتگى، به طورى كه همه شواهد را بر ضدّ خود يافته‌‌اند و ديگر راه چاره و گريزى باقى‌‌نمانده است، از پوستهاى خود سبب شهادت دادنشان را مى‌‌پرسند: «و قالوا لِجُلودِهِم لِمَ شَهِدتُم عَلَينا قالوا اَنطَقَنَا اللّهُ الَّذى اَنطَقَ كُلَّ شَىء».(فصّلت/41،21) برخى مفسران درباره اختصاص پرسش گناهكاران از پوست گفته‌‌اند كه چشم و گوش مانند ساير شاهدان بر گناه اعضاى ديگر شهادت مى‌‌دهند، حال آنكه پوست بر گناهى كه خود بدان دست يازيده و به طور مستقيم در آن شركت داشته اعتراف مى‌‌كند.[22] در جايى ديگر با رويكردى علمى چنين به توجيه اين اختصاص پرداخته شده است كه همه اندامهاى حسى (چشم، گوش، پوست، مغز و ...) در ابتدا از لايه‌‌اى پوستى‌‌تشكيل شده است، از اين رو مى‌‌توان بر همه آنها عنوان جلود اطلاق كرد.[23]
سوزاندن يا كندن پوست در آيات متعددى از عذابهاى جهنم قلمداد شده است. خداوند مكذبان آياتش را به آتش جهنم وعده داده است و هر بار كه پوستشان بريان شود و بسوزد، پوستى جديد جايگزين آن خواهد شد[24]: «اِنَّ الَّذينَ كَفَروا بِـايـتِنا سَوفَ نُصليهِم نارًا كُلَّما نَضِجَت جُلودُهُم بَدَّلنـهُم جُلودًا غَيرَها لِيَذوقوا العَذاب».(نساء/4،56) اين آيه ترسيمى هولناك از عذاب جهنم و تداوم آن دارد.[25] مفسران ديدگاههاى متفاوتى در مورد جايگزين شدن پوست جديد مطرح كرده‌‌اند؛ برخى به روييدن پوست جديد به جاى پوست سوخته شده معتقدند. آنان در توجيه عذاب شدن پوستهاى جديد با آنكه گناهى مرتكب نشده‌‌اند، مى‌‌گويند كه اين صاحبان پوستها هستند كه عذاب مى‌‌شوند و احساس و شعور درد از سوى پوستها مقبول نيست.[26] برخى ديگر چنين مى‌‌پندارند كه همان پوستهاى پيشين، دوباره روييده مى‌‌شوند و در توضيح عبارت
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 535
«جُلوداً غَيرَها»انگشترى را مثال مى‌‌زنند كه بشكند و از قطعات شكسته آن، انگشترى جديد ساخته شود
[27]؛ همچنين گفته شده كه جلود كنايه از لباسهاست. برخى نيز مجموع عبارت را كنايه از تداوم عذاب و كم نشدن احساس درد با عادى شدن آن دانسته‌‌اند.[28]

 كاركردهاى پيوندارى بساوايى :

پوست و بساوايى يكى از وسايل ارتباطى انسان با محيط اطراف و ديگران است، از همين رو بيماريهاى پوستى بيشترين تأثير را در ارتباط ميان انسانها مى‌‌گذارد. اين واقعيت در داستان حضرت ايوب ظهور يافته است؛ وى به سبب بيمارى كه تأثير فراوانى بر ظاهرش داشت و ترس مردم از شيوع و سرايت آن، مجبور شد از محل تجمع انسانها دور و‌‌به خارج از شهر منتقل شود.[29] يادكرد قرآن از معجزه عيسى(عليه السلام) بر شفاى برص نيز مى‌‌تواند ناشى از همين امر باشد. (آل‌‌عمران/3،49؛ مائده/5، 110) طبق عقيده مفسران، اشاره به اين مسئله با توجه به شفاى بيماريهاى زيادى توسط حضرت مسيح به خاطر تأثير فراوان بر ظاهر انسانها بوده است؛ همچنين اين بيمارى در آن زمان شايع بوده و پزشكان نيز ازدرمان آن ناتوان بوده‌‌اند.[30](‌‌<=‌‌پيسى)
بساوش يا لمس يكى از حواس پنج‌‌گانه انسان است و از قابليتهاى پوست به شمار مى‌‌رود. از حس بساوايى (لامسه) در قرآن با واژه‌‌هاى (لمس، مسّ، مسح) تعبير شده است. لمس در قرآن تنها يك بار به كار رفته و بيشتر از معادل فصيح‌‌تر آن، مسّ
[31] استفاده شده است. مسح هم به معناى دست كشيدن بر چيزى و پاك كردن آن، در ارتباط با وضو و تيمم به كار رفته است.[32]
بساوايى از ابزارهاى شناختى انسان است، بر همين اساس، بساوش گاه كنايه از طلب شناخت و معرفت به كار مى‌‌رود. در آيه 8 جنّ/72 از لمس آسمان توسط جنّ سخن رفته كه مفسران آن را به معناى وارسى كردن دانسته‌‌اند.[33]
قرآن از ظهور و بروز پديده‌‌ها به ملموس بودن تعبير مى‌‌كند: «و لَو نَزَّلنا عَلَيكَ كِتـبـًا فى قِرطاس فَلَمَسوه...».(انعام/6،7) لمس، دلالتى شيواتر از ديدن و شنيدن دارد، زيرا دست كشيدن تنها از فاصله نزديك امكان‌‌پذير است و چون انسان به وجود خود اطمينان دارد، به هرچه دست يازد يقين پيدا مى‌‌كند[34]، بر اين اساس خداوند خطاب به پيامبرش مى‌‌گويد: حتى اگر نامه‌‌اى روى صفحه‌‌اى بر تو نازل كنيم و كافران افزون بر ديدن و خواندن، آن را با دستهاى خود لمس كنند، باز
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 536
مى‌‌گويند كه اين چيزى جز سحر آشكار نيست.
[35]
بساوش در فرهنگ عربى از يك سو، بارزترين نوع اظهار محبت و دوستى و از سوى ديگر كارآمدترين ابزار بيان تنفر و انزجار محسوب مى‌‌شود، از همين رو تماس نداشتن با انسانها در قرآن كنايه از بهره نبردن از انس و الفت با ديگران آمده است: «قالَ فَاذهَب فَاِنَّ لَكَ فِى‌‌الحَيوةِ اَن تَقولَ لا مِسَاس...».(طه/20،97) مساس به معناى لمس كردن و تماس بدنى است[36] كه درباره عذاب سامرى در اين آيه آمده است. خداوند انس و الفت انسانى را از او دور ساخت و وهم و توحش را جايگزين آن كرد، به طورى كه از تماس با انسانها دورى مى‌‌گزيد.[37]
كنايه از آميزش جنسى، ديگر كاركرد پيوندارى بساوش است.[38] از آنجا كه آميزش جنسى نيز سبب تماس و اصطكاك بدنى مى‌‌شود، در آيات قرآن به سبب حفظ ادب، از بساوش براى اشاره به آن استفاده شده است. (بقره/2، 236 ـ 237؛ آل‌‌عمران/3، 47؛ مائده/5،6؛ مريم/19، 20؛ احزاب/33، 49)
مَسّ در فرهنگ عربى گاه استعاره از جنون است، زيرا جنون را بر اثر تماس جنّ مى‌‌پنداشتند
[39]: «اَلَّذينَ يَأكُلونَ الرِّبوا لايَقومونَ اِلاّ كَما يَقومُ الَّذى يَتَخَبَّطُهُ الشَّيطـنُ مِنَ المَسّ...».(بقره/2،275) طبق گزارش اين آيه رباخواران به گونه‌‌اى در قيامت راه مى‌‌روند كه گويا بر اثر تماس با شيطان، ديوانه شده‌‌اند.[40] برخى اين توصيف را ناظر به وضع رباخواران در زندگى دنيا دانسته‌‌اند.[41] اين تمثيل بازتابى از عقيده عرب مبنى بر تأثير شيطان در بروز‌‌ديوانگى است. برخى آن را مشعر به تأييد اصل اعتقاد ياد شده دانسته‌‌اند[42] و گروهى چنين به توجيه آن پرداخته‌‌اند كه شيطان قادر به آزار رساندن مستقيم به انسان نيست و تنها با وسوسه كردن، او را به ديوانگى مى‌‌كشاند.[43] مسّ در دو آيه نيز به معناى وسوسه شيطانى به كار رفته است. (اعراف/7، 201؛ ص /38،41)
در قرآن پيوندى نيز ميان بساوش و پاكيزگى ديده مى‌‌شود: «اِنَّهُ لَقُرءانٌ كَريم * فى كِتـب مَكنون * لا يَمَسُّهُ اِلاَّالمُطَهَّرون».(واقعه/56،77 ـ 79) طبق نظر بسيارى تعبير پايانى، وصف قرآن شمرده شده است؛ بدين معنا كه ناپاكان نمى‌‌توانند آن را لمس كنند.
[44]
در برخى آيات از ورود كافران به آتش و سوزاندن آنها در روز جزا به تماس ايشان با آتش
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 537
تعبير شده است (بقره/2،80؛ آل عمران/3،24؛ قمر/54،48)؛ همچنين در مواردى نيز تماس با عذاب كنايه از عذاب شدن آمده است. (مائده/5،73؛ انعام/6، 46؛ انفال /8، 68؛ هود/11،48؛ مريم/19،45؛ انبياء/21،46؛ يس/36،18) در ديگر آيات مس همراه با واژه‌‌هاى«البأساء، الحسنة، القرح، السوء، العذاب، الضر، الخير، الضراء و السراء، النصب والشرّ»آمده است كه در همه اين موارد به معناى مواجه گشتن و گرفتار شدن است؛ همچنين است در آيه 48 حجر/15 كه معناى گرفتار پيرى شدن مى‌‌دهد و عدم مواجهه با كمترين رنج و سختى كه با تعبير «و ما مَسَّنا مِن لُغوب»(ق/50،38 و نيز فاطر/35،35) از آن ياد شده است.
[45]

منابع

الاتصال غير اللفظى فى القرآن الكريم؛ احكام‌‌القرآن، جصاص؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسير التحرير و‌‌التنوير؛ تفسير القرآن‌‌العظيم، ابن كثير؛ التفسير الكبير؛ تفسير كنزالدقائق و بحرالغرائب؛ تفسير المنار؛ تفسير من وحى القرآن؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الكشاف؛ كشف الاسرار و عدة‌‌الابرار؛ لسان العرب؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مسالك الافهام الى آيات الاحكام؛ مفردات الفاظ القرآن؛ من دلائل الاعجاز العلمى فى القرآن الكريم والسنة النبويه؛ الموسوعة العربية العالميه؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ وجوه من الاعجاز القرآنى.
Britannica.
محمد باقر معمورى




[1]. الموسوعة العربيه، ج 8، ص 419 ـ 423؛
Britannica : integument

[2]. لسان العرب، ج 2، ص 322، «جلد».
[3]. التحقيق، ج 2، ص 99، «جلد».
[4]. مفردات، ص 124، «بشر».
[5]. همان.
[6]. التحقيق، ج 1، ص 275، «بشر».
[7]. الكشاف، ج 4، ص 124؛ مجمع البيان، ج 8، ص 773.
[8]. من وحى القرآن، ج 19، ص 324.
[9]. كشف الاسرار، ج 6، ص 404.
[10]. جامع البيان، مج 12، ج 23، ص 250.
[11]. كشف الاسرار، ج 6، ص 482.
[12]. تفسير قرطبى، ج 1 ـ 2، ص 146، 147؛ احكام القرآن، ج 1، ص‌‌161 ـ 165؛ مسالك الافهام، ج 1، ص 179 ـ 181.
[13]. مجمع البيان، ج 10، ص 597؛ الميزان، ج 20، ص 189.
[14]. وجوه من الاعجاز القرآنى، ص 131.
[15]. مجمع البيان، ج 9، ص 314.
[16]. الميزان، ج 20، ص 260.
[17]. ر. ك: التفسير الكبير، ج 27، ص 116.
[18]. جامع‌‌البيان، مج 12، ج 24، ص 133؛ كشف‌‌الاسرار، ج 8، ص516؛ الميزان، ج 17، ص 379.
[19]. مجمع البيان، ج 20، ص 12؛ الميزان، ج 17، ص 379.
[20]. الميزان، ج 17، ص 378.
[21]. مجمع البيان، ج 9، ص 12.
[22]. الميزان، ج 17، ص 379.
[23]. من دلائل الاعجاز العلمى، ص 135 ـ 136.
[24]. جامع البيان، مج 4، ج 5، ص 197.
[25]. فى ظلال القرآن، ج 2، ص 683.
[26]. جامع‌‌البيان، مج 4، ج 5، ص 198؛ مجمع البيان، ج 3، ص 97؛ تفسير المنار، ج 5، ص 164.
[27]. جامع‌‌البيان، مج 4، ج 5، ص 198؛ مجمع البيان، ج 3، ص‌‌97؛ نمونه، ج 3، ص 428.
[28]. تفسير المنار، ج 5، ص 165.
[29]. تفسير ابن كثير، ج 3، ص 275.
[30]. تفسير قرطبى، ج 4، ص 61.
[31]. لسان العرب، ج 13، ص 104، «مسس».
[32]. مفردات، ص 767، «مسح».
[33]. التفسير الكبير، ج 30، ص 157.
[34]. الاتصال غير اللفظى، ص 83.
[35]. مجمع‌‌البيان، ج 3، ص 428؛ التفسير الكبير، ج 12، ص‌‌160؛ كنزالدقائق، ج 4، ص 295.
[36]. لسان العرب، ج 13، ص 105.
[37]. التحرير والتنوير، ج 16، ص 175.
[38]. لسان العرب، ج 13، ص 105.
[39]. لسان العرب، ج 13، ص 105.
[40]. التفسير الكبير، ج 7، ص 96.
[41]. الميزان، ج 2، ص 410 ـ 411.
[42]. الميزان، ج 2، ص 412 ـ 413.
[43]. التفسير الكبير، ج 7، ص 95 ـ 96.
[44]. الكشاف، ج 4، ص 469؛ تفسير قرطبى، ج 17، ص 146.
[45]
. التحرير والتنوير، ج 15، ص 58؛ ج 26، ص 325.

 

جمعه 21 مهر 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بدن

بدن

اين واژه عربى است و بر ساختمان كامل يك فرد اطلاق مى‌شود[1]، اگرچه بعضى آن را شامل اندامهايى مانند سر، دست و پا ندانسته‌اند.[2] واژه پژوهان درباره كاربرد واژه بدن براى حيوان سخنى نگفته‌اند.[3] اين واژه در اصطلاح سالكان، كالبد كثيف را گويند.[4] واژه بدن در قرآن تنها يك بار در ذيل داستان حضرت موسى و فرعون به كار رفته است. (يونس/ 10، 92) از مشتقات آن واژه «بُدْن» جمع بَدنه به معناى شتر بزرگ و فربه است و به قولى شامل گاو نيز مى‌شود.[5] اين واژه نيز تنها يك بار در قرآن به كار رفته است. (حجّ/22،36)
از واژگان مرتبط با بدن مى‌توان به واژه جسم اشاره كرد كه به معناى چيزى است كه طول و عرض و ارتفاع دارد
[6] و در قرآن دو بار به كار رفته است. (بقره/2،247؛ منافقون/63‌،4) واژه جسد را نيز مى‌توان به معناى آن دانست كه به گفته برخى اخص از جسم است، چون جسد تنها بر آنچه رنگ‌پذير است اطلاق مى‌شود؛ اما جسم بر پديده‌هاى بى‌رنگ مانند آب و هوا نيز اطلاق مى‌شود[7] و به گفته برخى ديگر جسد به موجود بى‌جان اطلاق مى‌شود[8] و آياتى كه واژه جسد در آنها به كار رفته به همين معناست. (انبياء/21،8‌؛ ص/38،34 و ...) منظور از واژه «َسوءَة» در آيه 31 مائده/5 نيز بدن دانسته شده است. افزون بر اين موارد، در آيات ديگرى بدون كاربرد واژه‌اى كه بر بدن دلالت داشته باشد در ضمن حكايتى، از بدن افراد (سبأ/ 34، 14) و اقوامى (قمر/54‌، 20؛ حاقّه‌/ 69‌، 7؛ فيل / 105، 5) ياد شده است.
بدن انسان اندامهاى گوناگونى دارد كه خداوند در آفرينش تن آدمى آنها را تدبير كرده و براى هريك فوايد و كاركردهايى ويژه نهاده است.
[9] مهم‌ترين عضو بدن انسان مغز اوست كه با توانايى انديشهورزى آدمى پيوند دارد. قرآن با تعابير گوناگونى انسان را به انديشيدن فرا مى‌خواند. (آل‌عمران/3،191؛ سبأ/34،46؛ ...) از بين اندامها و محتويات بدن، قرآن به مواردى اشاره كرده كه مهم‌ترين آنها بدين قرار است: انگشتان (بقره/2،19)، خون (بقره/2،30) سرانگشتان (آل‌عمران/3،119)، پوست (نساء/4،56)، گردن (نساء/4،92)، آرنج (مائده/5‌،6)، دست و پا (مائده/5‌،22)، بينى،‌چشم، گوش، دندان (مائده/5‌،45)، پيشانى‌(توبه/9،35)، سر (يوسف/12،36)، دهان (رعد/13،14)، ريش (طه/20،94)اندام‌تناسلى(انبياء/21،91)، گوشت، استخوان (حج/22،5)، قلب (قصص/28،10؛ احزاب/33،10)، حنجره (احزاب/33،10) دو طرف پيشانى (صافّات/37، 103)، روده (محمّد/47،15)، رگ گردن (ق/50‌،16)، شكم (نجم/53‌،32)، تَرْقُوَه (قيامت/75،26)، ساق (قيامت/75،29)، صورت (مطفّفين /83‌،24)، زبان (بلد/90،9) و لبها. (بلد/90،9)
آفرينش عالم به گونه‌اى است كه انسان براى ارتباط با آن و كسب علوم و معارف و دستيابى به هدايت نيازمند اعضا و تواناييهايى است: «واللّهُ اَخرَجَكُم مِن بُطُونِ اُمَّهـتِكُم لا تَعلَمونَ شيــًا و جَعَلَ‌لَكُمُ السَّمعَ والاَبصـرَ والاَفـِدَةَ لَعَلَّكُم تَشكُرون» . (نحل/16،78)
[10]
بدن انسان براى سالم ماندن به امورى مانند خوراك نيازمند است: «و ما جَعَلنـهُم جَسَدًا لا يَأكُلونَ الطَّعام» . (انبياء/21،8) اسلام هيچ‌گاه به انسان يك‌سويه ننگريسته و چنان‌كه براى روح او ارزش قائل است براى بدن او نيز ارزش قائل شده تا جايى كه در برخى روايات پاكيزگى قلب و روح به صحت بدن نسبت داده شده است.[11]
قرآن، انسان را به نگاه در چگونگى آفرينش خود: «فَليَنظُرِ الاِنسـنُ مِمَّ خُلِق * خُلِقَ مِن ماء دافِق * يَخرُجُ مِن بَينِ الصُّلبِ والتَّرائِب» (طارق/86‌،5 ـ 7) و آيه و نشانه‌اى كه در وجود اوست: «وَ فى اَنفُسِكُم اَفَلا تُبصِرون» (ذاريات/ 51‌، 21) فرا مى‌خواند. مفسران تعبير «فَلا يَنظُر» در آيه 5 طارق/ 86 را به تفكر در توانايى خداوند تفسير كرده‌اند تا از اين رهگذر ايمان به توانايى خداوند بر باز آفرينى انسان پديد آيد.[12] يكى از معناهاى واژه «انفس» در آيه 21 ذاريات/ 51 را بدن انسان دانسته‌اند كه ظرايف و پيچيدگيها، تركيب اعضا و دوره‌هاى گوناگونى كه بر آن مى‌گذرد، آيه و نشانه‌اى بر توانايى[13]، وحدانيت[14] و تدبير[15] خداوند است.
قرآن در ضمن بازگويى برخى رويدادها از بدن ياد مى‌كند: 1. پس از كشته شدن هابيل، برادرش قابيل، از كلاغى دفن بدن مردگان را آموخت: «فَبَعَثَ اللّهُ غُرابـًا يَبحَثُ فِى الاَرضِ لِيُرِيَهُ كَيفَ يُورى سَوءَةَ اَخِيهِ» . (مائده/ 5‌، 31) منظور از واژه «سوءة» را در اين آيه بدن دانسته‌اند. سوءة به معناى چيزى است كه از آن دورى مى‌جويند. بعضى از مفسران كاربرد اين تعبير را براى بدن هابيل به اين سبب دانسته‌اند كه از هنگام مرگ هابيل زمانى طولانى گذشته بود و بدن او به گونه‌اى شده بود كه انسان از آن دورى مى‌جست. بعضى هم منظور از سوءة را عورت دانسته‌اند.
[16]
2. آيه 14 سبأ/ 34 داستان مرگ سليمان را بازگو مى‌كند كه پس از مرگ همچنان بر عصاى خود تكيه زده بود و كسى از مرگ او آگاه نبود تا موريانه عصاى او را خورد و بدن او بر زمين افتاد: «فَلَمّا قَضَينا عَلَيهِ المَوتَ مادَلَّهُم عَلى مَوتِهِ اِلاّ دابَّةُ الاَرضِ تَأكُلُ مِنسَاَتَهُ فَلَمّا خَرَّ...» . در اين آيه واژه‌اى به معناى بدن به كار نرفته است و سياق عبارت بر زمين افتادن بدن سليمان را مى‌رساند.[17]
3. بر اساس آيه «و لَقَد فَتَنّا سُلَيمـنَ واَلقَينا عَلى كُرسيِّهِ جَسَدًا» (جنّ/ 38، 34) خداوند براى امتحان سليمان جسدى را بر تخت او افكند. بعضى از مفسران آن را جسد فرزند سليمان دانسته‌اند.[18]
4. آيه 92 يونس/ 10 نجات بدن فرعون پس از غرق شدن او و لشكريانش را بازگو مى‌كند: «فَاليَومَ نُنَجّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكونَ لِمَن خَلفَكَ ءايَةً» . خداوند بدن فرعون را نجات داد تا آيه‌اى براى مردمان پس از او باشد.[19] هم اكنون بدن موميايى شده فرعون در موزه بولاق مصر نگهدارى مى‌شود.[20]
5‌. در داستان خواب اصحاب كهف از گرداندن آنها به سمت راست و چپ در هنگام خواب سخن رفته است: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ اليَمينِ و ذاتَ الشِّمالِ» . (كهف / 18، 18) اين گرداندن را براى سالم ماندن بدن آنان دانسته‌اند.[21]
6‌. آيه 1 اسراء/ 17 رويداد معراج پيامبر اسلام را باز گو مى‌كند: «سُبحـنَ الَّذى اَسرى بِعَبدِهِ لَيلاً...» . بسيارى از مفسّران، معراج را با بدن پيامبر دانسته‌اند.[22]
7. در دسته‌اى از داستانهاى ديگر از بدن، در ضمن تمثيلى ياد شده است؛ قرآن بدن قوم عاد را پس از عذاب، به سان تنه نخل ريشه كن شده: «كَاَنَّهُم اَعجازُ نَخل مُنقَعِر» (قمر/ 54‌، 20) و توخالى و پوشالى: «كَاَنَّهُم اَعجازُ نَخل خاوِيَه» (حاقّه/69‌، 7) مى‌داند. آيه 5 سوره فيل/105 هم، بدن اصحاب فيل را پس از عذاب مانند كاه خورده شده تصوير مى‌كند: «فَجَعَلَهُم كَعَصف مَأكول» .

مراحل آفرينش بدن:

حضرت آدم و حوا به عنوان اولين انسانها از گل آفريده شده‌اند: «وبَدَاَ خَلقَ الاِنسـنِ مِن طين» (سجده/32،7 و نيز حجر/ 15، 28)، آنگاه نسل آنها از آبى بى‌مقدار ـ كه در بعضى آيات به منى تعبير شده (قيامت/75،37) ـ آفريده شده‌اند.[23](سجده/32،8) در جريان خلقت* انسان ابتدا بدن او آفريده و سپس روح بدان اضافه شده است.[24] مراحل شكل‌گيرى بدن در دو جاى قرآن به طور كامل بيان شده است (حجّ/22،5‌؛ مؤمنون/23،14) كه به تفصيل چنين است: 1. نطفه و آن آبى است كه از جنس زن و مرد به هم آميخته شده[25] و بعضى تنها از آب مرد به نطفه تعبير كرده‌اند.[26] 2. عَلَقَه كه قطعه‌اى‌از‌خون جامد بسته شده و به شكل زالوست.[27] 3. مُضْغَه و آن چيزى شبيه گوشت جويده شده است. 4. عظام؛ در اين مرحله استخوانهاى انسان كامل مى‌شوند. 5‌.‌پوشانيدن گوشت بر استخوان.
پس از اين مراحل تعبير «اَنشَأنـهُ خَلقـًا ءاخَرَ» آمده است كه آن را دميدن روح در بدن دانسته‌اند.
[28] پس از ولادت نيز به ترتيب سه مرحله ناتوانى، توانايى و ناتوانى براى انسان ترسيم شده است: «اَللّهُ الَّذى خَلَقَكُم مِن ضَعف ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعدِ ضَعف‌قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعدِ قُوَّة ضَعفـًا و شَيبَةً» . (روم/30،‌54) مرحله ناتوانى نخست را دوران كودكى و توانايى پس از آن را دوران جوانى و ناتوانى پايانى را مربوط به دوران پيرى دانسته‌اند.[29] در تفسير آيه «ومَن نُعَمِّرهُ نُنَكِّسهُ فِى الخَلقِ» (يس/ 36، 68) نيز به ناتوانى ناشى از پيرى و كهولت پس از جوانى، اشاره شده است.[30]

رابطه روح و بدن:

به لحاظ دو‌بُعدى‌بودن انسان (جسم و روح)، كيفيت و چگونگى رابطه اين دو در ابتداى آفرينش و در‌ادامه و در پايان زندگى و پس از مرگ قابل بررسى است:

1. كيفيت تعلق روح به بدن:

فيلسوفان مسلمان[31] و به تبع آنها برخى مفسران درباره تعلق روح به بدن بحث كرده و اين وابستگى را تنها در حدوث و پيدايش دانسته، بدن را منشأ و زمينه قابلى پيدايش روح شمرده‌اند؛ اما در بقا چنين نيست.[32]

2. نقش بدن در هويت انسانى:

انسانيت انسان به نفس و روح است و بدن چيزى جز ابزار كار نفس در امور مادى نيست؛ اما بر اثر اتحاد روح و بدن نام روح و نفس بر بدن نيز اطلاق مى‌شود. جسم هر انسانى از تولد تا مرگ، پيوسته در حال دگرگونى است و چه بسا تمامى بدن تحليل برود و اجزايى جديد جاى اجزاى تحليل رفته را بگيرند و بدن به طور كامل دگرگون شود؛ اما باز نامى كه در دوران كودكى براى وى برگزيده شده بر او اطلاق مى‌شود و اين خود شاهدى قطعى است بر اينكه انسانيت و تشخّص انسان به نفس و روح اوست[33]، بنابراين همه خطابهاى قرآن به انسان در واقع ناظر به روح و روان آدمى و نه‌جسم و بدن او است.

3. معاد جسمانى:

در آيات متعددى از بازآفرينى بدن انسان در قيامت ياد شده كه بيشتر مفسران[34]، آن را دليل بر معاد جسمانى دانسته‌اند. بر‌پايه اعتقاد به معاد جسمانى بدن محشور در آخرت همين بدن دنيوى است كه نفس بدان تعلق مى‌گيرد. بدن محشور با بدن دنيوى از حيث ذات و حقيقت يكى است و هر دو بدن مظهر يك حقيقت و يك شخص هستند، هرچند ماده دنيوى به ماده اخروى تبديل شده است.[35] معاد جسمانى از هر دو راه عقل و نقل اثبات‌پذير شمرده شده‌است[36]؛ اما قائلان به معاد جسمانى بيشتر راه نقلى را پيموده‌اند‌كه ادله قرآنى آن در چند گروه قابل دسته‌بندى است[37]:
الف. آنچه درباره داستان حضرت ابراهيم(عليه السلام)و زنده شدن عُزَيْر و گاو بنى اسرائيل و... آمده است. (بقره/2،68 ـ 73، 243، 259، 260)
ب. آياتى كه به خلقت انسان از زمين و بازگشت او به آن و خارج شدنش از زمين تصريح دارد. (اعراف/7،25؛ طه/20،55‌؛ روم /30، 25؛ نوح/71، 18)
ج. آياتى كه حشر را خروج از گورها بيان مى‌كند. (حجّ/22،7؛ يس/36،51‌؛ قمر/54‌،7؛ معارج /70،43)
د. آياتى كه بر بازآفرينى استخوان و سرانگشتان (قيامت /75، 3 ـ 4) و شهادت اندامها در روز قيامت دلالت دارد. (نور/24،24؛ يس/36، 65‌؛ فصّلت/41،21 ـ 22)
هـ. آياتى كه به فروپاشيدن روده‌ها (محمّد/47، 15) و سوختن پوست و بازآفرينى آن براى عذاب دوباره (نساء/ 4، 56) در جهنم اشاره دارد.

احكام فقهى بدن:

بخشى از احكام فقهى بدن در ارتباط با اهميت و پاسداشت سلامت بدن در دو ساحت بهداشت و سلامت فردى و حرمت آسيب رساندن به سلامت ديگران، سامان يافته است. در حوزه سلامت فردى، هرگونه آسيب رساندن قابل توجه به بدن خود، قطع كردن يا از بين بردن كارآيى عضو، و خودكشى[38]حرام است و در برخى بابهاى فقه مانند طهارت و اطعمه و اشربه نيز احكام واجب و مستحبِ فراهم آورنده سلامت بدن، بازگو شده است. هرگاه عملى ساختن حكمى فقهى، آسيب ديدگى مكلف را در پى داشته باشد، با تغيير[39] يا تعطيل[40] آن حكم، سلامت بدن مورد توجه قرار مى‌گيرد[41]، افزون بر اين، آيات «لا تُلقوا بِاَيديكُم اِلَى التَّهلُكَة» (بقره/2،195) و «ما جَعَلَ عَلَيكُم فِى‌الدّينِ مِن حَرَج» (حجّ/22،78) و بعضى قواعد فقهى مانند لاضرر[42] و نفى عسر و حرج[43]، متضمن توجه به سلامت بدن در همه برداشتهاى فقهى است. (‌=>‌بهداشت) براى حفظ سلامت بدن از تعرض ديگران نيز احكام دينى بسيارى تشريع شده است. در اين احكام افزون بر حرمت تكليفى آسيب رساندن به ديگران، نظام حقوقى و قضايى گسترده‌اى در قالب احكام قصاص، حدود و ديات در فقه اسلامى ترسيم شده است تا سبب بازدارندگى از تعرض و بازستانى حق و جبران خسارت آسيب‌ديدگان باشد.
افزون بر موارد فوق كه احكامى فقهى در جهت حفظ سلامت بدن و مصونيت آن از آسيب و تعرض است، احكام فقهى متنوع ديگرى نيز مانند وجوب غسل دادن و دفن كردن بدن مرده مسلمان
[44]، حرمت تماس بدن با قرآن و وجوب غسلِ تمام بدن در موارد جنابت[45] و حيض[46]، بيان شده است. در همين جهت احكامى براى بعضى از اعضاى بدن نيز بازگو شده است كه هريك در مدخلهاى خاص خود مى‌آيد.

منابع

الالهيات على هدى الكتاب و‌السنة و‌العقل؛ تاج العروس من جواهرالقاموس؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسير غريب القرآن الكريم؛ تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير؛ التفسير الكبير؛ تفسير‌نمونه؛ جامع البيان عن آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعه؛ روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ شرح بر زاد المسافر؛ فرهنگ فارسى؛ القواعد الفقهيه؛ كتاب الصلاة؛ الكشاف؛ لغت نامه؛ المبدء و المعاد؛ المبسوط فى فقه الاماميه؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ مشارق الشموس فى شرح الدروس؛ مشرق‌الشمسين؛ معجم مقاييس اللغه؛ معارف قرآن؛ مفردات الفاظ القرآن؛ منتهى‌المطلب فى تحقيق المذهب؛ موسوعة كشاف اصطلاحات الفنون و‌العلوم؛ المهذب؛ ميزان الحكمه؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ نثر طوبى؛ النكت والعيون، ماوردى؛ النهاية فى مجرد الفقه و‌الفتاوى.
مهدى اميريان




[1]. مفردات، ص‌112؛ فرهنگ فارسى، ج‌1، ص‌487، «بدن».
[2]. لغت‌نامه، ج3، ص‌3866؛ التحقيق، ج‌1، ص‌234، «بدن».
[3]. مقاييس اللغه، ج‌1، ص‌211؛ تاج‌العروس، ج‌18، ص‌48؛ لغت‌نامه، ج‌3، ص‌3866، «بدن».
[4]. كشاف اصطلاحات الفنون، ج‌1، ص‌318.
[5]. نثر طوبى، ص‌68‌.
[6]. مفردات، ص‌196، «جسد».
[7]. مفردات، ص‌196، «جسد».
[8]. نثر طوبى، ص‌131.
[9]. التفسير الكبير، ج‌1، ص‌91.
[10]. همان، ج‌20، ص‌89‌.
[11]. ميزان الحكمه، ج‌4، ص‌2600.
[12]. جامع البيان، مج‌15، ج‌30، ص‌179؛ التبيان، ج‌10، ص‌324؛ مجمع البيان، ج‌10، ص‌715.
[13]. التبيان، ج‌9، ص‌385.
[14]. مجمع البيان، ج‌9، ص‌235.
[15]. التبيان، ج9، ‌385؛ الميزان، ج18، ص373‌ـ‌374.
[16]. التبيان، ج‌3، ص‌500‌.
[17]. جامع البيان، مج‌12، ج‌22، ص‌92؛ مجمع البيان، ج‌8‌، ص‌601‌.
[18]. تفسير ماوردى، ج‌5‌، ص‌96؛ تفسير قرطبى، ج‌15، ص‌131.
[19]. التبيان، ج‌5‌، ص‌428؛ الكشاف، ج‌2، ص‌369.
[20]. نثر طوبى، ج‌1، ص‌68‌.
[21]. التبيان، ج‌7، ص‌21؛ مجمع البيان، ج‌6‌، ص‌703.
[22]. التبيان، ج6‌، ص446؛ مجمع‌البيان، ج6‌، ص610‌؛ نمونه، ج‌12، ص‌9‌ـ‌11.
[23]. الميزان، ج‌16، ص‌250.
[24]. همان، ج‌1، ص‌352.
[25]. مجمع البيان، ج‌7، ص‌114.
[26]. مفردات، ص‌811‌، «نطف».
[27]. معارف قرآن، ج‌3، ص‌338.
[28]. التبيان، ج7، ص‌354؛ مجمع‌البيان، ج‌7، ص‌161.
[29]. جامع البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌68‌؛ التبيان، ج‌8‌، ص‌264؛ مجمع البيان، ج‌8‌، ص‌485.
[30]. جامع البيان، مج‌12، ج‌23، ص‌33؛ زادالمسير، ج‌7، ص‌33؛ غريب القرآن، ص‌313.
[31]. اسفار، ج‌8‌، ص‌326‌ـ‌327.
[32]. الميزان، ج‌1، ص‌352.
[33]. همان، ج‌10، ص‌118‌ـ‌119.
[34]. تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌306؛ روح المعانى، مج‌4، ج‌5‌، ص‌87‌؛ نمونه، ج‌2، ص‌307.
[35]. شرح بر زادالمسافر، ص‌79‌ـ‌85‌.
[36]. المبدأ و المعاد، ص‌465‌ـ‌466.
[37]. الالهيات، ص‌778‌ـ‌779.
[38]. كتاب الصلوة، ج‌2، ص‌499.
[39]. منتهى‌المطلب، ج2، ص26؛ مشرق‌الشمسين، ص342.
[40]. القواعد الفقهيه، ج‌1، ص‌255.
[41]. مشارق الشموس، ج‌2، ص‌382.
[42]. القواعد الفقهيه، ج‌1، ص‌214.
[43]. همان، ص‌255.
[44]. النهايه، ص‌30؛ المهذب، ج‌1، ص‌56‌ـ‌60‌.
[45]. المبسوط، ج1، ص27‌ـ‌29؛ المهذب، ج‌1، ص‌48.
[46]
. المبسوط، ج‌1، ص‌41؛ المهذب، ج‌1، ص‌34.

 

جمعه 21 مهر 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

استخوان

استخوان: سخت‌ترين بافت بدن مهره‌داران

واژه استخوان مترادف «عَظْم» در زبان عربى است.[1] لغت شناسان ريشه «ع‌ـ‌ظ‌ـ‌م» را دراصل به هر چيزى كه در نيروى مادى يا معنوى بر ديگران برترى دارد معنا كرده‌اند، ازاين‌رو استخوان را به سبب سختى و استحكام آن در برابر بافتهاى نرم (گوشت) «عَظْم» ناميده‌اند.[2]
در قرآن كريم افزون بر كاربرد دو واژه «عَظْم» و جمع آن «عِظام»، واژه‌هاى «ترائب»، «تراقى»، «كعبين»، «صلب»* و جمع آن «اصلاب» نيز كه هريك نامى است براى استخوانى خاص در بدن، به‌كار رفته است. اين واژه‌ها در مجموع 20 بار در 18 آيه از قرآن آمده است: «عظم» دو بار (انعام/6،146; مريم/19، 4)، «عظام» 13 بار در 12 آيه (بقره/2، 259; اسراء/17، 49، 98; مؤمنون‌/‌23، 14، 35‌، 82‌; يس / 36، 78; صافّات/37، 16، 53; واقعه/56، 47; قيامت‌/‌75، 3; نازعات/79، 11)، «صلب» و «ترائب» يك بار (طارق/86‌، 7) و «اصلاب»، «تراقى» و «كعبين» هر كدام يك بار. (به ترتيب در نساء/4، 23; قيامت/75،26; مائده/5، 6) 11 آيه از آياتى كه واژه «عظام» در آنها به‌كار رفته است مربوط به رستاخيز و آفرينش دوباره استخوانها پس از مرگ است و يك آيه ديگر آن چگونگى پيدايش استخوان را توضيح مى‌دهد. (مؤمنون/23، 14)آيات 6 مائده/ 5 و 146 انعام/6 هر يك متضمن بيان مسئله‌اى فقهى است و ساير آيات (نساء/4،23; مريم‌/‌19، 4; قيامت/75، 26; طارق/86‌، 7) نيز به بيان نقش استخوان در حيات آدمى يا كار كرد استخوانى خاص در بدن پرداخته‌است.

آفرينش استخوان و نقش آن در حيات آدمى:

قرآن‌كريم آفرينش استخوان را چهارمين مرحله از مراحل آفرينش در دوران جنينى مى‌داند: «ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقنَا العَلَقَةَ مُضغَةً فَخَلَقنَا المُضغَةَ عِظـمـًا فَكَسَونَا العِظـمَ لَحمـًا» (مؤمنون/23،14)، بر اين اساس پس از آفرينش نطفه، علقه و مضغه، استخوان از مضغه ساخته مى‌شود. كاربرد فعل «خَلَقَ» نشان مى‌دهد كه ضرورتى براى تبديل همه مضغه به استخوان وجود ندارد، زيرا اين فعل به معناى «ايجاد با كيفيت مخصوص» بوده، فقط بر چگونگى پيدايش و اندازه‌گيرى مقادير مورد نياز براى آفرينش استخوان دلالت دارد.[3] از اينجا سازگارى اين يافته پزشكى كه «بخش ميانى مضغه (ميزودرم) با پيمودن مراحلى به استخوان تبديل مى‌شود»[4] با آيه شريفه روشن مى‌گردد.
پيشينيان استخوان را جسمى مى‌پنداشتند كه تنها در استوارى قامت نقش دارد[5]; اما آيات قرآن بر كاركرد استخوان در توليد مثل (نساء / 4، 23;مريم / 19، 4; طارق / 86‌، 7) و فرايند خروج روح از بدن (قيامت / 75، 26) دلالت دارد; قرآن كريم داستان حضرت زكريا(عليه السلام) را بازگو مى‌كند كه با اعتراف به سستى استخوان: «قالَ رَبِّ اِنّى وهَنَ العَظمُ مِنّى» (مريم/19،4) و پيرى و ناتوانى در توليد‌مثل: «قالَ رَبِّ اَنّى يَكونُ لى غُلـمٌ... وقَد بَلَغتُ مِنَ الكِبَرِ عِتيـّا» (مريم/19،8) از درگاه الهى فرزند مى‌طلبد: «فَهَب لى مِن لَدُنكَ وليـّا». (مريم/19،5) با مراجعه به نظرات جديد علمى كه بر نقش استخوان در تداوم حيات آدمى و توليد مثل تأكيد دارد[6] تأثير سستى استخوان بر ناتوانى در توليد مثل روشن مى‌گردد، هرچند برخى ضعف استخوان را كه محكم‌ترين جزء بدن است كنايه از سستى همه اعضا، از جمله دستگاه توليد مثل دانسته‌اند[7]; همچنين در قرآن از تأثير «صلب» و «ترائب» در توليد مثل به‌صورت جايگاهى براى نطفه ياد شده است: «يَخرُجُ مِن بَينِ الصُّلبِ والتَّرائِب» (طارق/86‌،7)، «اَبنائِكُمُ الَّذينَ مِن اَصلـبِكُم». (نساء/4،23) واژه شناسان «صلب» را به «سخت و انعطاف ناپذير» معنا كرده‌اند[8] ومصداق آن را همه ستون فقرات يا آخرين قسمت ستون مهره‌ها مى‌دانند[9]; ولى در مورد مفهوم و مصداق واژه «ترائب» اختلاف است; گروهى به فراخور همانندى ريشه «ترائب» و «تراب = خاك»، ترائب را به معناى خوارى و خضوع گرفته، بر اين اساس آن را استخوان نرم يا عضلات بين رانها كه از پايين‌ترين اعضا و در مقايسه با ستون فقرات نرم‌تر است مى‌دانند.[10] برخى ديگر «ترائب» را جمع «تريبه» و به معناى برابرى سر دو استخوان در سينه و جاهاى ديگر بدن مى‌دانند[11] و به همين دليل آن را شامل همه اعضاى قرينه و دوتايى بدن انسان، مانند استخوانهاى دو طرف قفسه سينه، دستها و چشمها و‌... دانسته‌اند.[12] بسيارى نيز با توجه به اينكه ماده نخستين پيدايش انسان، تركيبى از نطفه زن و مرد است و براساس آنچه در كلام عرب مشهور است[13] صلب را ستون فقرات مرد و ترائب را استخوانهاى سينه زن دانسته‌اند.[14] ترائب براى اشاره به زن و به معناى قسمت پيش‌روى انسان، در مقابل صلب كه پشت انسان است، اقوال ديگرى است كه ذكر شده است; اما برخى ديگر با توجه به‌كاربرد صفت «دافق» (جهنده) براى نطفه: «خُلِقَ مِن ماء دافِق * يَخرُجُ مِن بَينِ الصُّلبِ والتَّرائِب» (طارق/86‌، 6‌ـ‌7) و اختصاص اين ويژگى به نطفه مرد، بر اين باورندكه «صلب» و «ترائب» هر دو به مرد اختصاص دارد[15]; همچنين قرآن كريم از استخوان ديگرى به نام «تراقى» كه آخرين جايگاه خروج روح از بدن است ياد مى‌كند: «كَلاّ اِذا بَلَغَتِ التَّراقى». (قيامت/75،26) «تراقى» جمع «تَرْقُوَه»، دو استخوان بالاى دو طرف سينه است كه هريك از آن دو از يك سو به كتف و از سوى ديگر به جناغ سينه اتصال دارد.[16]

ترديد منكران معاد در احياى استخوانهاى پوسيده:

در قرآن كريم براى استخوانهاى مردگان افزون بر صفت «رَميم»: «مَن يُحىِ العِظـمَ وهِىَ رَميم» (يس/36، 78) كه به معناى «كهنه و پوسيده» است[17] ويژگى «نَخِرَه» نيز به‌كار رفته است: «اَءِذا كُنّا عِظـمـًا نَخِرَه». (نازعات/79،11) «نَخِرَه» صفت مشبهه است و بيشتر واژه پژوهان آن را به معناى صداى مخصوصى مى‌دانند كه از ورود وخروج هوا در چيزى پديد مى‌آيد[18] و چون با ورود هوا به استخوان پوسيده صدا ايجاد مى‌شود وصف «نَخِرَه» در مورد آن به‌كار رفته است[19]; اما برخى اصل آن را به معناى درخت پوسيده و درون تهى مى‌دانند كه وقتى باد بر آن مىوزد صدا مى‌كند. سپس در مورد هر موجود پوسيده و متلاشى شده به‌كار رفته است.[20]
آفرينش دوباره استخوانهاى پوسيده و بازگشت دوباره زندگى به آنها پس از مرگ* ازموضوعاتى است كه منكران معاد* در آن ترديد روا داشته‌اند، ازاين‌رو قرآن كريم در 10 آيه از 11 آيه‌اى كه در آنها واژه «عظام» و بحث معاد آمده به بيان اين موضوع از زبان منكران پرداخته است: «اَءِذا مِتنا و كُنّا تُرابـًا و عِظـمـًا اَءِنّا لَمَبعوثون» (مؤمنون/23،35، 82; صافّات/37، 16،‌53; واقعه/56،47; اسراء/17، 49، 98; يس/36، 78; قيامت/75،3; نازعات/79،11) قرآن كريم با بيان اين موضوع از زبان منكران معاد، پندار آنان را به چالش مى‌كشد و در هر مورد به‌گونه‌اى بر سستى اين گفتار تأكيد مىورزد.
پاسخهاى قرآن به ترديد منكران معاد گوناگون است; بيان توانايى خداوند بر آفرينش آسمان و زمين (اسراء/17، 99)، تأكيد بر وقو ع معاد (صافّات/37، 18; واقعه/56، 40،‌50; نازعات/79، 1‌ـ‌14) و توانايى خداوند بر فراهم آورى سرانگشتهاى انسان: «اَيَحسَبُ الاِنسـنُ اَلَّن نَجمَعَ عِظامَه * بَلى قـدِرينَ عَلى اَن نُسَوِّىَ بَنانَه» (قيامت/75،3‌ـ‌4) از جمله پاسخهايى است كه در قرآن آمده است. در مياناين دسته از آيات، آيه 78 يس/36 ادعاى منكران را از زاويه‌اى ديگر بيان مى‌كند، زيرا در آيات ديگر منكران معاد تنها در وقوع معاد ترديد كرده‌اند; اما در اين آيه با انكار، از وجود كسى كه بتواند استخوانهاى پوسيده را زنده كند جويا شده‌اند: «مَن يُحىِ العِظـمَ وهِىَ رَميم» (يس/36،78) قرآن نيز با پاسخى صريح كه مى‌توان آن را جامع پاسخهاى ديگر دانست (يس/36، 77‌ـ‌82) گويندگان اين سخن را كسانى مى‌داند كه آفرينش نخستين خود را فراموش كرده‌اند و تأكيد مى‌كند: «همان كسى كه نخستين بار آن را پديد آورده است دوباره آن را زنده مى‌گرداند: «يُحييهَا الَّذى اَنشَاَها اَوَّلَ مَرَّة» (يس/36،79)
آيه 259 بقره/2 تنها آيه‌اى است كه بدون بيان ادعاى منكران معاد، از آفرينش دوباره استخوانها سخن گفته است. اين آيه داستان كسى را (به نظر مشهور يكى از پيامبران به نام عزير)[21] بازگومى‌كند كه بر ويرانه‌هاى شهرى گذشت و با خود گفت: چگونه خداوند اهل اين شهر را پس از مرگشان زنده مى‌كند؟ آنگاه خداوند او را ميراند و پس از 100 سال زنده كرد و نگاهش را به استخوانها متوجه ساخت كه چگونه به هم مى‌پيوندد: «انظُر اِلَى العِظامِ كَيفَ نُنشِزُها» (بقره/2،259)

احكام فقهى استخوان:

مباحث فقهى مرتبط با استخوان دو گونه است: نخست آنگاه كه استخوان در تبيين حكم يك موضوع فقهى ديگر نقش دارد و ديگر آنكه استخوان موضوع حكمى شرعى باشد. آيه 6 مائده/5 كه به آيه وضو مشهور است در بيان احكام وضو اندازه مسح پاها را تا كعبين مشخص مى‌كند: «وامسَحوا ... واَرجُلَكُم اِلَى الكَعبَينِ» واژه شناسان «كعب» را به معناى «ارتفاع و برآمدگى» دانسته‌اند[22]; ولى در تطبيق كعب بر استخوانهاى پا اختلاف است; برخى از فقيهان شيعه آن را استخوان برآمده روى پا و عده‌اى مفصل پيوند دهنده پا به ساق دانسته‌اند[23]; ولى اهل‌سنت كعب را استخوانهاى برآمده دو طرف ساق پا مى‌دانند.[24] (‌=>‌وضو) آيه‌146 انعام/6 نيز حكم فقهى خوردن حيوانات را براى يهوديان بيان مى‌كند و خوردن پيه چسبيده به استخوان گاو و گوسفند را حلال مى‌داند. (‌=>‌پيه)
يكى از مسائلى كه در آن استخوان در جايگاه‌يك موضوع فقهى مورد بحث قرار گرفته پاكى يا نجاست استخوان مردار است. فقيهان شيعى، با استناد به آيه 80 نحل/16 و دسته‌اى از روايات[25] و نيز اجماع، استخوان مردار* را مانند اجزايى چون مو و پشم كه فاقد روح است پاك مى‌دانند; اما در اين مسئله از اهل سنت نظرات گوناگونى بازگو شده است; مالك آن را نجس مى‌داند; اما از ابوحنيفه و شافعى قول به پاكى و نجاست، هر دو، نقل شده است.[26] بعضى از كتب تفسيرى اهل سنت نظريه نجاست استخوان مردار را ذيل آيه 78 يس/36 با اين استدلال از ابوحنيفه نقل كرده‌اند كه واژه «يُحيِيهَا» در آيه بعد گوياى وجود زندگى (روح) در استخوان است كه با پديد آمدن مرگ، استخوان نيز مى‌ميرد و نجس مى‌گردد[27]; ولى برخى از مفسران اين استدلال را نپذيرفته و مراد از «يحييها» را حيات* مجدد انسان در قيامت* و روياندن اعضاى قابل حيات مانند گوشت و پوست دانسته‌اند.[28]
افزون بر اين مسئله، ديه جنينى كه استخوان آن روييده است[29] و ديه آسيبهايى كه به شكستگى استخوان بينجامد[30] هريك موضوع بحثهايى در فقه اسلامى قرار گرفته است.

منابع

الآيات العجاب فى رحلة الانجاب; احكام القرآن، جصاص; التحقيق فى كلمات القرآن الكريم; تفسير القرآن الكريم، صدرالمتالهين; التفسير الكبير; تفسير المراغى; التفسير المنير فى العقيده والشريعة والمنهج; تفسير نمونه; التمهيد فى علوم القرآن; تهذيب الاحكام; الجامع لاحكام القرآن، قرطبى; جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام; الجواهر فى تفسير القرآن الكريم; فتح‌القدير; فرهنگ فارسى; فقه القرآن، راوندى; الفقه على المذاهب الاربعة و مذهب اهل‌بيت(عليهم السلام); قاموس قرآن; القرآن و الطب الحديث; كتاب الخلاف; لغت‌نامه; مجمع‌البيان فى تفسيرالقرآن; المصباح المنير; معجزة القرآن; معجم مقاييس‌اللغه; مفردات الفاظ‌القرآن.
تقى صادقى، رضا خراسانى نژاد




[1]. لغت‌نامه، ج‌2، ص‌1800; ج‌10، ص‌1476، فرهنگ فارسى، ج‌2، ص‌2318، «عظم».
[2]. التحقيق، ج‌8، ص‌175، «عظم».
[3]. التحقيق، ج‌3، ص‌109،«خلق»; مقاييس اللغه، ج‌2، ص‌213، «خلق».
[4]. التمهيد، ج‌6، ص‌83‌ـ‌85، الآيات العجاب، ص‌152‌ـ‌153.
[5]. القرآن والطب الحديث، ص‌46.
[6]. همان، ص‌46‌ـ‌47; معجزة‌القرآن، ص‌199.
[7]. التفسير الكبير، ج‌21، ص‌182، 509; تفسيرقرطبى، ج‌11، ص‌52.
[8]. التحقيق، ج‌6‌، ص‌262; مفردات، ص‌489; مقاييس‌اللغه، ج‌3، ص‌301، «صلب».
[9]. تفسير مراغى، مج‌10، ج‌30، ص‌113، قاموس قرآن، ج‌1، ص‌271.
[10]. التحقيق، ج‌1، ص‌383‌ـ‌384، «ترب».
[11]. مقاييس اللغه، ج‌1، ص‌346; مجمع البحرين، ج‌1، ص‌284.
[12]. تفسير قرطبى، ج‌20، ص‌5.
[13]. مجمع البيان، ج‌10، ص‌715; تفسير قرطبى، ج‌20، ص‌5.
[14]. مجمع‌البيان، ج‌10، ص‌715، التفسيرالكبير، ج‌31، ص‌129; الجواهر، مج‌13، ج‌25، ص‌114.
[15]. التمهيد، ج‌6، ص‌63‌ـ‌65.
[16]. لغت‌نامه، ج4، ص5814; مفردات، ص363، «رقى».
[17]. مقاييس اللغه، ج‌2، ص‌379، «رم».
[18]. التحقيق، ج‌12، ص‌61، «نخر».
[19]. مقاييس اللغه، ج‌5، ص‌405; المصباح، ص‌596.
[20]. نمونه، ج‌26، ص‌84; مفردات، ص‌795، «نخر».
[21]. نمونه، ج‌2، ص‌294‌ـ‌295.
[22]. التحقيق، ج‌10، ص‌71.
[23]. الخلاف، ج‌1، ص‌92‌ـ‌93; تهذيب الاحكام، ج‌1، ص‌74، مجمع البيان، ج‌3، ص‌259.
[24]. احكام القرآن، ج‌2، ص‌490; الفقه على المذاهب الاربعة و مذهب اهل‌البيت(عليهم السلام)، ج1، ص131‌ـ‌137.
[25]. الخلاف، ج‌1، ص67، جواهرالكلام، ج‌5، ص319
[26]. الخلاف، ج1، ص‌66‌ـ‌67; المنير، ج23، ص‌59.
[27]. المنير، ج‌23، ص‌59; فتح القدير، ج‌4، ص‌383
[28]. تفسير صدرالمتالهين، ج‌5، ص‌406
[29]. الخلاف، ج‌5، ص‌292; جواهر الكلام، ج‌43، ص‌365‌ـ‌366; فقه‌القرآن، ج‌2، ص‌421‌ـ‌425.
[30]. الخلاف، ج‌5، ص‌228‌ـ‌232

 

جمعه 21 مهر 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نقش قوه سامعه در آموزش قرآن كريم

نقش قوه سامعه در آموزش قرآن كريم

ابوالفضل خوش‏منش

 

چكيده

در بسيارى از آيات قرآن «سمع‏» بر «بصر» مقدم شده و در پاره‏اى از آيات و روايات سمع به معناى فهم آمده‏است . اين نكات حاكى از برترى سمع بر بصر و نقش ممتاز آن در فهم و يادگيرى است . يادگيرى قرآن به طريق سمعى از ديرباز در ميان صحابه و طبقات بعدى تاكنون كمابيش رواج دارد . برخى از مهمترين امتيازات اين روش بر روخوانى فراگيرى آن در عموم مردم اعم از كودك و جوان و پير، و باسواد و بى سواد و نيز سهولت‏يادگيرى و پايدارى آن است . نتايج پژوهش‏ها نيز همين نكات را تاييد مى‏كند .

كليد واژه‏ها: قوه سامعه، سمع و بصر، آموزش قرآن، حفظ قرآن .

 

1. مقدمه

قرآن كريم از آغاز نزول خود، قلوب خيل مشتاقان را به سوى فراگيرى خود كشيده‏است و تعليم حكيمانه پيامبر اكرم (ص) و معلم بزرگ قرآن، مكتب استوار آموزش قرآن كريم را بنياد نهاده است . مسلمانان، يكى پس از ديگرى قرآن را فرا گرفته و به ديگران آموخته‏اند . تعليم و ترويج قرآن كريم از همان آغاز و در زمانى كوتاه، شورآفرينى و آثار شگرف خود را نشان داده است و مسلمانان در قرائت و فراگيرى معارف قرآنى، خود را قرين توفيق مى‏يافته‏اند . آموزش رسول گرامى اسلام (ص) داراى ويژگى‏ها و اركانى بوده كه اگر در زمانهاى ديگر نيز فراهم آيد، همان آثار گذشته را خواهد داشت . هر زمانى قرائت و تعليم قرآن كريم فاقد شورآفرينى و سهولت و اثربخشى اوليه بود، بايد دانست كه مانع و خللى در راه فراگيرى حفظ قرآن بروز كرده‏است و آن مانع را بر اثر مداقه فراوان بايد جست و برطرف كرد .
در كشور جمهورى اسلامى ايران در طول بيست‏سال گذشته بى‏وقفه با تهيه و عرضه انواع و اقسام شيوه‏نامه‏هاى آموزشى قرآن كريم در سطوح و مراكز گوناگون رسمى و غيررسمى مواجه بوده‏ايم . اين نوآوريها كه اغلب دلسوزانه و مخلصانه است، هم‏اكنون نيز ادامه دارد . تعيين ميزان اقتران اين شيوه‏ها به موفقيت و مطلوبيت ره‏آورد آنها، نيازمند تحقيق جداگانه‏اى است . جاى تحقيقى كارشناسانه از اين دست‏خالى است; لكن نظرى اجمالى به آنچه در محافل تعليم و ترويج رسمى و غير رسمى قرآن كريم مى‏گذرد، وضعيتى را نشان مى‏دهد كه با كمال مطلوب فاصله‏اى فراوان دارد .
اين در حالى است كه با رفتن به سراغ مبدا فراگيرى قرآن كريم در حال حاضر و مقايسه آن با شيوه تعليم قرآن كريم در زمان پيامبر اكرم (ص)، تفاوتى آشكار و تعيين‏كننده مى‏يابيم كه عبارت از اهميت دادن زمان آن حضرت به نقش قوه شنوايى يا «سمع‏» و بى‏توجهى اين زمان به در حال حاضر است . چيزى كه به كارگيرى صحيح آن مورد تاكيد آيات و روايات و دانش بشرى نوين است; ولى متاسفانه در حال حاضر از جايگاه شايسته و واقعى خود به كنارى نهاده شده‏است . در اين تحقيق كوشيده شده نقش و اهميت «سمع‏» در حد مجال و از ديدگاه سه منبع مذكور مورد بررسى قرار گيرد .

2. جايگاه قوه سامعه در آيات قرآن كريم

در آيات قرآن كريم، به صراحت در مورد به كارگيرى «سمع‏» در امور آموزشى سخن گفته نمى‏شود; اما نحوه تعبير قرآن كريم در مورد مقوله «سمع‏» به صورتى است كه ما را متوجه اهميت و جايگاه اين حس در ادراك و فراگيرى مى‏كند . يكى از شيوه‏هاى بيان قرآن كريم در مورد «سمع‏» تقديم آن بر «بصر» در مواضع گوناگون است [احقاف/26] ; مانند:
«قل هو الذى انشاكم و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة قليلا ما تشكرون [ملك/23] ; بگو: او كسى است كه شما را پديد آورد و گوش و چشم و دل برايتان قرار داد . اندكى سپاس مى‏گزاريد» .

3. اهميت ‏سمع از ديدگاه حديث

اهميت‏سمع در احاديث نيز مورد تاكيد قرار گرفته است . امام رضا (ع) در روايتى به‏صراحت، گوش را دروازه قلب مى‏خواند; آنجا كه مى‏فرمايد:
. . . فملك الجسد القلب و حصن الجسد و حرزه الاذنان . لايدخلان على الملك الا مايوافقه لانهما لايقدران ان يدخلا شيئا حتى يوحى الملك اليها فاذا اوحى الملك اليها لترك الملك منصتا له حتى يسمع فيه فيجيبه بما يريد فيترجم عنه اللسان بادوات كثيرة .
فرمانروايى بدن انسان، قلب است و حزر و حصار آن گوشهايند . اين دو بر پادشاه چيزى را وارد نميكنند كه با آن موافق نباشد; زيرا پيش از اشاره پادشاه به آن دو نمى‏توانند، چيزى را وارد سازند و اگر پادشاه به آن دو اشاره كند، پادشاه خود سراپا گوش خواهد شد تا به آنچه مايل است، پاسخ دهد و زبان نيز با ابزارهاى فراوانى آن را تعبير و تفسير مى‏كند (1).
در حديثى از حضرت اميرالمومنين عليه‏السلام، نيز چنين نقل شده است:
راس العلم التواضع و بصره البرائة من الحسد و سمعه الفهم و لسانه الصدق و قلبه حسن النية، و عقله معرفة اسباب الامور (2)
در اين بخش حديث كه در اينجا نقل شده است، ضمن تشبيه اركان مختلف علم به هر يك از اعضاى بدن، «فهم‏» به مثابه «گوش‏» علم دانسته شده است .

4. حكمت تقديم «سمع‏» بر «بصر» در قرآن كريم

بدون شك فهم بشرى قادر به احاطه كامل بر حكمتهاى آيات و عبارات قرآن كريم نيست; لكن از آنجا كه همه ما به تدبر در قرآن كريم امر شده‏ايم، بايد در حد توان و ظرفيت‏خويش در حكمت آيات قرآنى انديشه كنيم . تدبر در آيات مختلفى كه در آنها الفاظ و مفاهيم سمع و بصر آمده، اين نكات را به دست مى‏دهد:
الف - «سمع‏» دروازه قلب است . حسى كه رابطه مستقيم با قلب و روح انسانى دارد، حس شنوايى است (3). دروازه‏بودن گوش براى قلب، امرى است كه در روايت، چنان‏كه خواهيم ديد، مورد تصريح قرار گرفته‏است . رابطه خاص اين دو مقوله از آيات قرآنى نيز به نحو بارزى قابل استظهار است . اين رابطه حتى در آياتى كه «قلب‏» ، «سمع‏» و «بصر» در آنها كنار يكديگر و با هم آمده، محفوظ و ملحوظ است; چنان كه مى‏فرمايد:
«ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة [بقره/7] ; خدا بر دلها و گوششان مهر نهاد و بر چشمانشان پرده‏اى است‏» .
«اقرايت من اتخذ الهه هويه و اضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة، فمن يهديه من بعد الله افلا تذكرون [جاثيه/23] ; آيا او را كه خواهش خود را خداى خويش ساخت و خدا او را از روى آگاهى گمراه كرد و بر گوش و قلبش مهر نهاد و بر چشمش پرده زد، ديدى؟ چه كسى پس از خدا او را راهنمايى خواهد كرد؟ آيا پند نمى‏گيريد؟
در آيه زير نيز ارتباط قلب و سمع به صورتى زيبا و با رعايت اين ظرافت‏بيان‏شده‏است . اين آيه از قلب شروع مى‏شود و به «سمع‏» منتهى مى‏گردد:
«ا و لم‏يهد للذين يرثون الارض من بعد اهلها ان لو نشاء اصبناهم بذنوبهم و نطبع على قلوبهم فهم لايسمعون [اعراف/100] ; آيا براى آنان كه زمين را پس از ساكنانش به ارث مى‏بردند، آشكار نشد كه اگر مى‏خواستيم به سبب گناهانشان به عذاب گرفتارشان مى‏گرديم و بر دلهايشان مهر مى‏زديم; چنانكه كه نشنوند» ؟
ارتباط يادشده در آيه زير نيز به نحوى قابل مشاهده است:
«ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد [ق/37] ; به راستى در آن پندى است‏براى كسانى كه دلى دارند يا در حالى كه شاهدند، گوش فرا مى‏دهند» .
در بسيارى از آيات نام «سميع‏» بر ديگر نامهاى الهى (عليم، بصيرو قريب) مقدم آمده‏اند .

5. به كارگيرى گوش و زبان در فراگيرى قرآن در ميان اصحاب

از عبدالله مسعود روايت‏شده است كه گفت: «بر پيامبر هفتاد سوره از قرآن را خواندم و قرائت آنها را از دهان او فرا گرفتم; در حالى كه زيد "ذو ذوآبتين" (داراى دو دسته موى بافته بر روى سر; يعنى بچه) بود و با كودكان بازى مى‏كرد و بقيه قرآن را بر بهترين اين امت و عادلترين آنان از لحاظ قضاوت پس از پيامبر امت، يعنى على بن ابى‏طالب قرائت كردم‏» (4).
شيوه «سمعى‏» تعليم قرآن كريم، يكى از ويژگى‏هاى تعليم نبوى بوده و اين موضوع در طول قرن‏ها ادامه يافته است . با توجه به آنچه درباره نحوه جمع قرآن و ميزان آشنايى مردم با هنر خواندن و نوشتن گذشت، روشن مى‏گردد، اهميتى كه به اين جنبه داده مى‏شده، در محروميت مردم از سواد و نبود نوشت‏افزار ريشه نداشته‏است; همچنانكه تا قرن‏ها بعد و تا همين ازمنه اخير، فراوانى لازم نوشت‏افزار در بسيارى از جاها، نقش قوه سامعه را از بين نبرده است . هر جا نيز اين نقش و اهميت، مورد كم‏توجهى قرار گرفته، دير يا زود آثار منفى به دنبال داشته‏است .
گفته مى‏شود، يكى از دلايل محروميت دوباره اندلس (اسپانيايى فعلى) از اسلام، آن بود كه اعراب فاتح به منظور تسريع قرآن آموزى و نيز اجبار سازى آن، براى نخستين‏بار از شيوه روخوانى استفاده كردند; يعنى شيوه بصرى را به جاى روش سمعى تعليم قرآن معمول كردند . در نتيجه، مسلمانان نوآموز آن سامان، قرآن را زمانى فرا مى‏گرفتند كه اهميت لازم را نيافته بودند و روش كارا و زنده تعليم قران، جاى خود را به شيوه‏اى ناكارآمد داد (5).
دكتر محمدسالم محسين، محقق پركار عرب، كتاب محققانه‏اى به نام «معجم حفاظ القرآن عبر التاريخ‏» تدوين كرده و در آن، شرح حال بيش از چهارصد حافظ قرآن را آورده است . بيشتر اين گروه تا قرن پنجم و شمار كمترى تا قرن نهم زيسته‏اند . تمامى اين گروه در قرائت‏سماعى از استاد خود با هم مشتركند و قرآن را از اين طريق فراگرفته‏اند . دكتر سالم محسين، استادان قرائت و سلسله سند قرائت هر يك را ذكر كرده است . بررسى زندگى تك‏تك اين حفاظ، نشان مى‏دهد كه اخذ سماعى قرائت و عرضه آن، همواره وجود داشته و وفور وسايل كتابت در قرون متمادى، به جايگاه اصيل آن، لطمه‏اى وارد نساخته است . همچنين آنچه از مطالعه اين كتاب به دست مى‏آيد، اين است كه اين گروه در اصل قاريان و مقريان قرآن ناميده مى‏شدند و اطلاق «حافظ‏» بر آنان، نسبت‏به مصطلحات قبلى جديدتر است (6).
«غانم قدورى حمد» نيز در كتاب «رسم المصحف‏» شيوه فراگيرى اصحاب پيامبراسلام را نقل دهان به دهان قرآن كريم مى‏شمارد . اين مطلب در كتاب «تاريخ القرآن و غرائب رسمه و حكمه‏» نيز به چشم مى‏خورد. (7) در واقع نه فقط عادت اهل قرآن در طول تاريخ بر اخذ سماعى قرآن كريم استوار بوده است، بلكه فراگيرى صحيح قرآن راهى جز اين ندارد .

6. اهميت و جايگاه سمع در امر آموزش از ديدگاه دانش بشرى

دانش بشرى نيز به فراخور پيشرفت‏خود توانسته‏است، به برخى از رمزها و رازهاى شنوايى و جايگاه بلند آن در آموزش دست‏يابد . محمد عثمان نجاتى در كتاب خود با عنوان «علم النفس فى حياتنا اليوميه‏» درباره علل تقديم سمع بر بصر در آيات قرآن كريم، به ذكر مواردى از ديدگاه دانش بشرى پرداخته است . وى مى‏گويد:
1. گوش در ادراك حسى و يادگيرى و تحصيل علوم از چشم مهمتر است . زيرا يادگيرى زبان و تحصيل علوم در صورت از دست دادن بينايى براى انسان امكان‏پذير است; ولى اگر شنوايى از دست‏برود، يادگيرى زبان و تحصيل دانش مشكل خواهدبود . يكى از دلايلى كه نشان دهنده اهميت تاثير گوش در ادراك و آموزش است، (8) اين است كه قرآن، آن را به تنهايى كنار عقل ذكر كرده است تا بفهماند، ميان گوش و عقل رابطه محكمى وجود دارد:
«و قالوا لو كنا نسمع او نعقل كنا فى اصحب السعير [ملك/10] ; و گفتند: اگر گوش فرا مى‏داديم يا انديشه مى‏كرديم، در ميان آتشيان نبوديم‏»
همچنين در بسيارى از آيات قرآن «سمع‏» به معناى فهم و تدبر و تعقل به كار رفته‏است; نظير:
«و انا لما سمعنا الهدى آمنا به [جن/13] ; و ما چون هدايت را دريافتيم، به آن گرويديم‏» .
«و نطبع على قلوبهم فهم لايسمعون [اعراف/100] ; و بر دلهايشان مهر مى‏نهيم; چنان كه نفهمند» .
2. حس شنوايى به طور مستقيم و بدون هيچ فاصله‏اى پس از تولد به كار مى‏افتد; زيرا نوزاد، به محض تولد مى‏تواند صداها را بشنود; حال آنكه ديدن اشيا براى او به طور واضح پس از گذشت مدتى ممكن مى‏شود .
3. حس شنوايى وظيفه خود را هميشه و بدون توقف انجام مى‏دهد; در حالى كه حس بينايى، گاهى از انجام وظيفه باز مى‏ايستد; مثل وقتى كه انسان مى‏خوابد; اما صدايى شديد مى‏تواند، او را از خواب بيدار كند . به همين دليل است كه خداوند، در داستان اصحاب كهف ذكر كرده است كه بر گوشهاى آنان مهر زديم تا در خواب عميق فرو روند و هيچ صدايى نتواند بيدارشان كند .
فضربنا على آذانهم فى الكهف سنين عددا [كهف/11].
4. حس شنوايى (گوش) همه وقت و همه جا چه در روشنايى و چه در تاريكى مى‏شنود; اما حس بينايى (چشم) تنها در روشنايى مى‏بيند. (9)
در اين جا ذكر يك نكته بى‏مناسبت نيست و آن، اين كه قرآن گوش را به صورت مفرد ذكر مى‏كند; ولى چشم را در اكثر آيات به صورت صيغه جمع (ابصار) مى‏آورد . اين خود يكى از نشانه‏هاى اعجاز در روش قرآن است .
حس سامعه صداهايى را كه از تمام جهات مى‏رسد، دريافت مى‏كند; در حالى كه چشم فقط وقتى مى‏تواند ببيند كه انسان خواسته باشد و چشم را به طرف چيزى كه مى‏خواهد به آن بنگرد، بگرداند (10) و اگر در مكانى، افرادى جمع باشند و صدايى به وجود آيد، همگى تقريبا همان صداها را به طور يكسان مى‏شنوند . در صورتى كه همين عده يك چيز را از زواياى مختلف مى‏توانند ببينند; به همين دليل ديدنشان نسبت‏به آن چيز به طور يكسان و شبيه هم نخواهد بود . نيز ممكن است، آنان در همان لحظه در جهتى كه به آن مى‏نگرند، اشياى مختلفى را ببيند . علاوه بر اين، هرگاه صدايى كه به طور مستقيم از جايى به سمت ما مى‏آيد، امواج صوتى آن در يك زمان به هر دو گوش مى‏رسد و شدت تاثير بر پرده هر دو گوش يكسان است; اما اگر به چيزى كه در برابر ما قرار دارد بنگريم، صورتى كه از آن بر شبكيه چشم راست نقش مى‏بندد با آنچه كه در شبكيه چشم چپ نقش مى‏بندد، فرق دارد; چون چشم راست اشيا را از طرف راستشان مى‏بيند; حال آنكه چشم چپ آنها را از طرف چپشان مى‏نگرد. (11)
تحقيقات جديد فيزيولوژيك نيز ثابت كرده است كه نوزاد در برابر صداهاى بلند عكس‏العمل نشان مى‏دهد; ولى در مقابل صداهاى كوتاه و ضعيف بى‏تفاوت است . اين تحقيقات همچنان روشن كرده است كه تا ماه ششم ولادت شكل اشيا در چشم نوزاد به صورت واضح ظاهر نمى‏شود; زيرا رشد ساختمان شبكيه چشم، تنها در پايان شش ماهه اول تولد كامل مى‏شود .
مصطفى محمود، نويسنده مصرى نيز درباره دقيق‏تر و پچيده‏تر بودن دستگاه شنوايى نسبت‏به دستگاه بينايى مى‏نويسد: «دستگاه شنوايى مى‏تواند، مفاهيم مجرد را نظير موسيقى درك و در حالت تداخل نغمه‏هاى گوناگون در يكديگر، هر يك از آنها را به تنهايى و جدا از ديگرى تميز دهد . همانگونه كه مادر مى‏تواند در يك لحظه صداى گريه فرزندش را ميان انبوهى كودك ديگر تشخيص دهد. (12)
ويژگى مهم ديگرى كه همچنان گوش را در مرحله برتر قرار مى‏دهد، قابليت كارآيى اين دستگاه عجيب، حتى در زمانى است كه انسان در خواب به سر مى‏برد . پژوهشگران دانشگاه «جان هاپكتز» در نشست‏ساليانه انجمن عصب‏شناسى آمريكا در «مينيالوپيس‏» اعلام كردند كه دو ناحيه را در مغز شناسايى كرده‏اند كه به پردازش اصوات در موقع خواب مى‏پردازد . ناحيه‏اى در جلوى مغز قادر است، مشخص كند كه آيا يك صدا نمايانگر بروز يك مشكل است‏يا نه . محقق اين طرح مى‏گويد: «مغز، موقعى كه ما خوابيده‏ايم، هوشيار است . وى توانسته‏است، ناحيه هوشيار را در مغز مشخص كند . اين ناحيه بر اثر صداهايى كه موقع انجام آزمايشها به گوش مى‏رسد، تحريك مى‏شود . از اين دو ناحيه يك ناحيه در بالاى گوش و ناحيه ديگر در بالاى چشم قرار گرفته است .
ناحيه جلوى مغز با ناحيه استدلال در مغز است، در ارتباط است . اين قسمت از مغز در موقع خواب اصوات را مى‏شنود و صداها را تصفيه مى‏كند و سر و صداى بى‏خطر را مانند صداى هواپيما از صداى خطرناك مثل شكستن شيشه تشخيص مى‏دهد . اين تحقيق همچنين ثابت مى‏كند، موقع بيدارى تنها ناحيه اطراف گوش نسبت‏به صداها هوشيار است; اما موقع خواب قسمت ديگر نيز وظيفه شنيدن را به عهده مى‏گيرد. (13)

7. نقش قوه سامعه در حافظه

در حافظه انسان نيز نقش قوه سامعه بالا و ممتاز است; با اين توضيح كه به طور كلى حفظ هرگونه معلومات در حافظ طى سه مرحله انجام مى‏گيرد: 1 . رمزگردانى; 2 . اندوزش; 3 . بازيابى .
رمزگردانى تنها به معنى به حافظه سپردن اطلاعات نيست; بلكه عبارت از اندوختن آنها به شكل معين يا به صورت رمزى معين در حافظه است . پژوهش نشان مى‏دهد كه مى‏توان اطلاعات را به يكى از اين صورت‏ها در حافظه كوتاه‏مدت رمزگردانى كرد: يا ديدارى است، از قبيل تصوير ذهنى حروف، كلمات و ارقام يا صوتى است، مانند صداى نامهاى موارد مزبور و يا بخشى از آن مبتنى بر تداعى معانى ميان موارد مذكور است; با وجود اين وقتى سعى مى‏كنيم اطلاعات را از راه مرور ذهنى، - (rehersal) يعنى تكرار پياپى آنها در ذهن - فعال نگاه داريم، به نظر مى‏رسد، رمز صوتى را ترجيح مى‏دهيم . حتى اگر براى مواد كلامى از رمز ديدارى نيز استفاده كنيم، اين رمز به سرعت محو مى‏شود و رمز صوتى جاى آن را مى‏گيرد. (14)

8. اهميت ‏به كارگيرى قوه سامعه در تعليم و تعلم قرآن كريم

پس از آن چه درباره جايگاه خاص قوه سامعه و اهميت آن در امر آموزش و فراگيرى معلومات و ارتباط مستقيم آن با قلب بيان شد، نوبت توجه به آن در بعد عمل، در امر تعليم و تعلم قرآن كريم مى‏رسد .
بنا كردن بنيان پر اهميت آموزش قرآن كريم بر شنوايى، آثار و بركات فراوانى دارد . يكى از اين موارد زير نفوذ گرفتن مستقيم قلب، مركز فرماندهى وجود انسانى و به دست دادن آموزشى زنده و پويا است . دستاورد ديگر رخت‏بر بستن هراس‏هايى است كه از غلط خواندن قرآن دامنگير خيل مشتاق قرآن‏آموز شده و مى‏شود و حتى خيل عظيمى از ايشان را از محافل و مجالس تعليم و ترويج قرآن طرد مى‏كند .
القاى آيات قرآن كريم به قرآن‏آموز بايد به صورت سمعى باشد و اين القا چندان تكرار گردد كه آيات قرآن كريم بر دل قرآن‏آموز نقش بندد و تا زمان عدم تحقق كامل اين حالت، بصر نبايد استعمال و كاربرد بيابد .
در چنين روشى با سواد و بى‏سواد، كوچك و بزرگ، زن و مرد، همه و همه يكسان و در يك صف مى‏توانند به فراگيرى آيات قرآن بپردازند; آيات آن را زمزمه كنند و با انواع مشقتها در تبديل علائم نوشتارى رسم الخطهاى زبان حاضر به علائم صوتى - كه جز يك روخوانى كم‏اثر و بريده از روح و قلب را به دست مى‏دهد مواجه نباشند .
شايد به اين نكته نيز كمتر توجه كرده‏ايم كه به كارگيرى روخوانى قرآن كريم و وا داشتن قرآن‏آموز به كلنجار رفتن در ابتداى كار با انواع و اقسام علايم و حروف و زير و زبر، به غلط خواندن وى منجر مى‏شود و تصحيح قرائت وى توسط مربى، معلم، داور و جز آنان، آثار بسيار سوئى را در اعماق روح و جان وى بر جا خواهد گذاشت و در بلند مدت، وى را به سمت لكنت زبان و افسردگى (15) و فرار از قرآن و اسلام سوق خواهد داد .
همچنان كه اشاره شد، به كارگيرى قوه سامعه و بلكه اولويت دادن به آن، امرى بوده كه در طول قرن‏ها در سراسر عالم پهناور اسلام مورد عمل بوده و هم اكنون نيز در بسيارى از مناطق نظير كشورهاى آفريقايى كه قرآن كريم به صورت سنتى تدريس مى‏شود، به كار گرفته مى‏شود . در كشور عزيز ما نيز تا چند دهه پيش، يعنى هنگام رونق مكتبخانه‏هاى سنتى اين روش وجود داشت و مكتبخانه‏ها توانستند، به نحوى بسيار مطلوب با كمترين امكانات ميراث غنى و عظيم فرهنگى مانند قرآن كريم و ديوان حافظ و گلستان سعدى و جز آن را به كودكان اين مرز و بوم منتقل و بدين وسيله از آنها پاسدارى مى‏كنند. (16) بسيارى از پيران امروز همان كودكان ديروز و گواه عملكرد و ميزان موفقيت اين مكتبخانه‏هايند; مراكزى كه با ورود نظام جديد آموزشى به همراه بسيارى از گنجينه‏هاى عظيم ملى و فرهنگى ديگر از ميان رفت .

پی نوشت ها:

1. محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1412ق، ج‏62، ص 309 .
2. محمدرضا حكيمى، الحيات، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1368 ش، ج‏2، ص‏335، به نقل از بحارالانوار، ج‏78، ص‏6 .
3. ر . ك: عبدالله جوادى آملى، تفسير موضوعى قرآن مجيد، عبدالله جوادى آملى به مركز نشر فرهنگى رجاء، چ‏14، 1366 ش، ج‏4، ص‏64 .
4. مجلسى، پيشين، ج 89، ص 49 .
5. محمدعلى لسانى فشاركى، طرح جامع آموزش زبان قرآن كريم، به كوشش مهدى غفارى، مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق (ع)، تهران، 1375 ش، ص 13 .
6. ر . ك: محمد سالم محسين، معجم حفاظ القرآن عبر التاريخ، 1ج، بيروت، دارالجيل، 1412ق .
7. محمد طاهربن عبدالقادر كردى مكى، تاريخ القرآن و غرائب رسمه و حكمه، مطبعة مصطفى البابى الحلبى و اولاده، قاهره، چ‏2، 1372 ق، ص 112 و 175 .
8. براى بررسى بيشتر كاركردهاى زبان و نقش آن در تفكر رك: على اكبر شعارى‏نژاد، روان‏شناسى رشد، انتشارات اطلاعات، تهران، 1364ش، ص‏159 و اتوكلاين برگ، روان‏شناسى اجتماعى، ترجمه على محمد كاردان، شركت‏سهامى انديشه، تهران، 1342ش، ج‏1، ص‏47، لوسمنوويچ ويگوتسكى، انديشه و زبان، ترجمه ا . صبورى، نشر نوين، تهران، چ‏1، 1361 ش.
9. محمد متولى شعراوى، معجزة القرآن، بيروت، 1405ق، ج‏1، ص 95- 98 .
10. مصطفى محمود، القرآن محاولة لفهم عصرى، مصطفى محمود، دارالمعارف، قاهره، 1395 ش، ص 251، به نقل از القرآن و الاعجاز العلمى، ابراهيم محمد اسماعيل .
11. محمد عثمان نجاتى، قرآن و روان‏شناسى، ترجمه عباس عرب، بنياد پژوهشهاى آستان قدس رضوى، 1364ش، ص 89 .
12. محمد هادى معرفت، التمهيد فى علوم القرآن، جامعه مدرسين حوزه علميه قم، چ‏1، 1415ق، ج‏5، ص 55، به نقل از القرآن محاولة لفهم عصرى، ص‏251 .
13. روزنامه اطلاعات، 30 تير 1377 ش .
14. ريتال . اتكينسون، ريچاردس، اتكينسون، ارنست ر . هيلگارد، زمينه روان‏شناسى، ترجمه گروه مترجمان، زير نظر و به ويراستارى دكتر محمدتقى براهنى، انتشارات رشد، تهران، 1369 ش، ج‏1، ص 403 تا 405 .
15. درباره ارتباط تصحيح گفتارى با مسائل عاطفى و لكنت زبان و . . . رك: ايلين ميويس هترينگتون، روان‏شناسى كودك از ديدگاه معاصر، ترجمه جواد ظهوريان و گروه مترجمان، معاونت فرهنگى آستان قدس رضوى، مشهد، 1373 ش، ص‏260 و جمعى از مؤلفان، روان‏شناسى رشد، انتشارات سمت، تهران، 1370، ص‏260 .
16. درباره اين مكتبخانه‏ها مراجعه كنيد به: مجله «سلام بچه‏ها» ، دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم، سال پنجم، ش‏7، مهرماه 1373ش، ص‏10- 15 و على شريعتى، «مكتب، نظام تعليم و تربيت اسلامى‏» ، ويژه نامه «مكتبخانه‏» مجله رشد معلم، سال سوم، ش‏5، بهمن 1363، و شمس‏الدين رحمانى، فرهنگ و زبان، انتشارات برگ، تهران، 1368ش، ص‏162 و 163 .

 

جمعه 21 مهر 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها