گفتند: «از شما بعید است، نماز دیر شد.» رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می کنی؟» بچه چیزی گفت. گفت: «بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.» کودک می خندید. پیامبر هم.
این روزها دل مسلمانان جهان در تب و تاب اهانتی دوباره و چندباره به ساحت مقدس رسول الله(ص) به سر می برد. بر خود می بینیم که هر چند کوچک، ادای وظیفه ای نسبت به این اتفاق داشته باشیم. و معرفی یک کتاب درباره پیامبر عظیم الشان اسلام به مخاطبان این صفحه در این راستاست. با هم برش هایی از کتاب «آفتاب آخرین» نوشته مهدی قزلی -کتاب اول از مجموعه ی «چهارده خورشید و یک آفتاب» که حاوی صد روایت از زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) می باشند- را با هم بخوانیم.
***
ایوان کسری شکافت، آتشکده ی فارس خاموش شد، دریاچه ی ساوه خشکید، خدایان سنگ و چوب عرب سرنگون شدند. نوری به آسمان بلند شد که تا فرسنگ ها آن طرف تر دیده شد. انوشیروان و موبدان خواب های وحشتناک دیدند ... . و محمد به دنیا آمد.
*
مسخره اش می کردند. می گفتند جادوگر. می گفتند دیوانه. از پشت بام خاک می ریختند روی سرش. ولی از ترس همدیگر چیزهای قیمتی شان را می بردند می دادند دست امین تا برای شان نگه دارد.
*
یهودی ها گفته بودند: «دین محمد کامل نیست. قبله ندارد. چون به سمت قبله ی ما نماز می خوانند.»
دو رکعت از نماز ظهر را رو به بیت المقدس خوانده بود که رویش را برگرداند به سمت کعبه. بقیه هم قبله شان را از یهود جدا کردند، به فرمان خدا.
*
توی جنگ احد ضربه ای به چشم یکی از افراد سپاهش خورده بود و چشمش از حدقه درآمده بود. رفت پیش محمد و گفت: «زن زیبایی دارم که من را دوست دارد، من هم او را. چند روز بیش تر از عروسی مان نگذشته. دوست ندارم با این وضع ببیندم.»
محمد چشم را در حدقه گذاشت و گفت: «خدایا! زیبایی را به او برگردان.»
چشمش سالم شد. قشنگ تر از قبل. تا آخر عمر هم درد نگرفت.
*
دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند.
گفتند: «از شما بعید است، نماز دیر شد.»
رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می کنی؟»
بچه چیزی گفت.
گفت: «بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.»
کودک می خندید. پیامبر هم.
*
ایستاده بودند به نماز جماعت. از میانه های نماز، محمد تندتر خواند و نماز را زودتر تمام کرد.
پرسیدند: «پس چرا با عجله؟»
گفت: «مگر صدای گریه ی بچه را نمی شنیدید؟ حتما مادرش با ما جماعت می خوانده که کسی بچه را آرام نمی کرد.»
*
نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود. پرسید: « این پا شبیه چیست؟»
هرکس چیزی به مبالغه گفت. از ستون هستی تا عصای موسی. لبخندی زد و گفت: «نه! شبیه این یکی است.» بعد آن یکی پایش را دراز کرد. دیگر خستگی پایش در رفته بود.
*
حالش خیلی بد بود. گفت به برادرم بگویید بیاید. همه فهمیدند علی را می گوید. به علی گفت کمک کند تا بلند شود. علی سر محمد را گرفت و بلندش کرد تا بنشیند. محمد نشسته بود و سرش در آغوش علی بود که رفت.