ومن بی تو چه دلتنگم درین پاییز تنهایی
نمی خواند کسی در من غزلهای شکیبایی
تومی گفتی که باران راهمیشه دوست می دارم
بیا با گریه های خود کنم از تو پذیرایی
بیاد تو نشسته ام به پشت پنجره ، پاییز
به برگ زرد و نارنجی نماید پرده آرایی
ازاین ایام بی برگی ،دلم خالی نمی گردد
اگر یک پنجره لبخند بر رویم توبگشایی
توبا اصرار بی اندازه پیمان بادلم بستی
چرا پیمان خود را یک سرسوزن نمی پایی؟
تماشا کن تمام لحظه هایم خشک و بی روح است
ندارد در خزان با غم تمایل بر شکوفایی
شب از نیمه گذشت واشک من برشیشه ها ماسید
چرا برشیشه تاریک شب پنجه نمی سایی؟
برای دلخوشی گفتی که می آیم به دیدارت
ولی احساس من گوید که تو هرگز نمی آیی
شاعر : رضا عبد اللهی