وسط کار برگشت گفت: «میدونی لشگر بره تیپ برگرده یعنی چی؟ میدونی گردان بره نفر برگرده یعنی چی؟ میدونی خط بره پارهخط برگرده یعنی چی؟ میدونی آدم با فرغون پر بره خالی برگرده یعنی چی؟ …».
آنچه در ادامه میآید کوتاهنوشتهایی از سفر جهادی دانشجوها به مناطق محروم ِ حوالی روستای خمینیشهر ـ است. این یادداشتها در کتابی جیبی «ماه عسل مجردها» به چاپ رسیده است.
***
… جای ما درست پشت سر راننده بود. جریان را برایش تعریف کردم؛ او هم شروع کرد: «شما دیگه خیلی خل و چلین. فکر کردین دو تا آجر بندازین بالا، دنیا گلستون میشه!؟» یک جور با کلاس و عالمانه گفتم: «معلومه که نه! این کارا باید همگانی بشه. البته شما که میدونین سختی کار چقدر سازنده و مفیده.»
سرش را برگرداند و گفت: «خب باشه! داداش من! توی این گرما ماشینای سنگین هم جوش میارن. اگه این بچههای فکستنی آب و روغن قاطی کنن چی؟» قلبم آمده بود توی حلقم. با صدای لرزان گفتم: «تو رو خدا حواست به جاده باشه.» توی شلوغی جاده، یک سبقت میلیمتری گرفت و باز هم سرش را برگرداند: «ببین داداش! شماها میباس بیشینین تختهگاز درستونو بخونین و…» با رنگ پریده پریدم وسط حرفش: «آقاجون! ما غیر از دانشجو بودن آدم هم هستیمها!» جایتان خالی تا بندر، مرگ هزار بار بهمان لبخند زد…
***
«کَپَر، به چند شاخه درخت خرما میگویند که کنار هم قرار گرفتهاند و مورد استفاده آن معلوم نیست؛ احتمالاً محل نگهداری دام باشد». این جمله را در مسیر بندرعباس- بشاگرد نوشتم؛ وقتی که از دور کپری را دیدم. اما وقتی در خمینیشهر از نزدیک آنها را دیدم، نوشتم: «کپر، محلی است برای زندگی مردمان کویر که با استفاده از شاخههای درخت خرما ساخته میشود؛ شبیه کلبه اسکیموهاست. طولش 3متر و یا کمی بیشتر و ارتفاعش 2متر و یا کمی کمتر. طاقی دارد از…»
دیروز مهمان یک بشاگردی بودم. نیم ساعتی با او حرف زدم. با خانواده هشت نفرهاش در یک کپر زندگی میکردند. حال تعریفهای قبلی را خط میزنم و مینویسم: «کپر، کلبهای است نقلی که تابش خورشید بر آن، گرمترین مردم روی زمین را خلق کرده است.»
***
پایمان که به خوابگاه رسید، همه ولو شدیم. خسته و هلاک و تشنه و گشنه. توی این شرایط فقط یک نفر میتوانست حالمان را جا آورد: مسئول تدارکات. یک صورت گرد و تپلی، با چشمهای باریک و موهای لخت. نیشش هم همیشه خدا باز.
رفت روی صندلی نشست. مسئول تدارکات که منبر برود، خدا به فریاد برسد: «بسم الله الرحمن الرحیم. خداوند متعال در نهجالبلاغه میفرماید: النظافة من الایمان، یعنی عالم محضر خداست؛ در محضر خدا ازدواج کنید!» خنده بچهها که با کنجکاوی حرفهای او را گوش میکردند، بلند شد. منبرش را ادامه داد امـا با یک بحث تفسیری جدی از قرآن. انصافاً هم بحث جالبی بود.
***
وصفش را زیاد شنیده بودم. برای دیدنش لحظهشماری میکردم؛ دیدمش؛ مردی با دستانی زمخت که حکایت از سالها جهادگری داشت. 23 سال خون دل خوردن و دور 900 روستا مثل پروانه گشتن. آفتاب، سفیدی صورتش را برده بود و بشاگرد دلش را. جوانیاش را به بشاگرد بخشیده بود و در عوض کولهبارش را از تواضع پر کرده بود. بشاگردیها را همانقدر دوست داشت که خانوادهاش را، حتی بیشتر. از خانوادهاش پرسیدیم، در تهران هستند، هر دو ماه یک بار سری هم به آنها میزند. این اولین دیدار ما با «حاج عبدالله والی» بود، کسی که در انتهای سفر مثل پدرمان دوستش میداشتیم.
***
یکی از قشنگترین و ماندنیترین خاطرات سفر، پشت وانتهایش بود؛ مخصوصاً موقع برگشتن از کار. بچههایی که از خستگی وارفته بودند، آنچنان با شور و نشاط شلوغ میکردند که انگار پشت سر ماشین عروس میروند. اگر از جلوی گروه دیگری رد میشدند که دیگر نگو! شاید میخواستند تلافی عروسیهای اجدادشان که توفیق حضور در آنها را نداشتهاند درآورند.
***
سد باشکوهی بود؛ با بودجه کمیته ساخته شده بود. دیدن این سد وقتی شیرینتر شد که فهمیدیم کارشناسان برنامه و بودجه، قیمت تمامشده آن را 400-500 میلیون تخمین زدهاند، درحالیکه کمیته آن را با 180میلیون تمام کرده بود! حاج عبدالله والی میگفت: «کارشناسا باور نمیکردن، فاکتورا رو که گذاشتیم جلوشون، چشمهاشون از تعجب گرد شد.»
***
شوخیهای سر سفره خیلی با حال بود: «داداش! جای نفس هم بذار، مواظب باش لپت رگبهرگ نشه!» دو ردیف سفره پهن میشد. هر ردیف میشد یک جبهه، این یکی شعار میداد، آن یکی جواب. اگر هم ناگهان برق قطع میشد یا چراغ را خاموش میکردند، باید از دست ترکشهای پرتابی بچهها سنگر میگرفتی.
***
فرغون که نبود، کامیون بود. یعنی کامیون هم نبود، اما اندازه یک کامیون ظرفیت داشت. راستش را بگویم اینطوری هم نبود، اما نمیدانم چرا وقتی فرغون دست کامبیز میافتاد هرچقدر خاک توی آن میریختم میگفت کمه! 5 تا بیل، 10 تا، 15 تا، بیفایده بود! آخرش از نفس میافتادم و با التماس ردش میکردم برود. بدبختی اینجا بود که هم خیلی زور داشت، هم خیلی سرعت، چشم بههم میزدی، دوباره پیدایش میشد و میگفت: «بریـز!»
***
وردِ زبان بچهها شده بود تیکههای جبهه و جنگ، خصوصاً از فیلم آژانس شیشهای: «اگه تا یه دقیقه دیگه فرغون نرسه یه اتفاق میافته، بشه دو دقیقه دو اتفاق، دقیقه سوم، سومین اتفاق،…». آن یکی جواب میداد: «حاجی کار رو سخت نکن.» وسط کار برگشت گفت: «میدونی لشگر بره تیپ برگرده یعنی چی؟ میدونی گردان بره نفر برگرده یعنی چی؟ میدونی خط بره پارهخط برگرده یعنی چی؟ میدونی آدم با فرغون پر بره خالی برگرده یعنی چی؟ …».
«حاجی بچهها تو خط دارن قیچی میشن». وقتی این را میگفت میفهمیدیم بچههایی که پشت دستگاه بلوکزنیاند، ملاتشان تمام شده و منتظرند فرغونها برسد.
***
یکی از سختترین کارهای اردو شده بود بیدار کردن بچهها. بعد از نماز صبح، بچهها میخوابیدند تا صبحانه. اینجا بود که بیدار کردنشان میشد مکافات. بشیر داد و بیداد میکرد که: «بلند شین تنبلای باسواد، عملههای فوق لیسانس.» خرس قطبی هم بود بیدار میشد، اما عملهها، نه! جالب اینجا بود که با همه این اوضاع و احوال، کمتر پیش میآمد که به خاطر بینظمی بچهها دیرتر از ساعت مقرر سر کار حاضر شویم.
***
هر روز بینمان برگهای پخش میشد به نام «کولهپشتی» تا هرچه دیده بودیم و چشیده بودیم، در آن بنویسیم و به یادگار از اردو جمعآوری شود. یکی از بچهها کولهپشتیاش را نوشت. خواندمش: «من در این سفر فهمیدم که به درد امام زمان نمیخورم.»