دوشادوش
جريان نگرشهاي علمي محض در واقعيات طبيعي وانسان سه نوع بينش و آگاهي لازم نيز وجود دارد كه نگرشهاي علمي ما را ازمحدوديت و ركود جلوگيري مينمايد. اين سه نوع بينش
عبارتند از:
1
ـ بينش نظري
2
ـ بينش فلسفي
3
ـ بينش مذهبي
بنابراين،
ما با چهار نوع نگرش و بينش وارد ميدان معرفت گشته و ارتباطات خود را با جهان
واقعيتها تنظيم مينماييم.
1
ـ نگرشهاي علمي محض عبارتست از:
تماس مستقيم با واقعيات به وسيله حواس ودستگاههايي كه با كوشش و انتخاب خودمان براي توسعه و عمق بخشيدن بهارتباطات خود با واقعيات، ساخته و مورد بهرهبرداري
قرار ميدهيم. هر يكياز رشتههاي
علوم به وسيله قوانين و اصول مخصوص به خود، چهرههايي ازواقعيات را براي استفاده در حيات انسانها نشان ميدهند و راه ارتباط وتصرف در واقعيات را پيش پاي ما ميگسترانند. البته
پيرامون تعريف مسئلهعلمي و شرايط
آن، مباحث متعددي وجود دارد كه در اينجا مورد بررسي مانيستند.
2
ـ بينشهاي نظري: هر يك از رشتههاي
علوم روشناييها داردو تاريكيها و
نيمه روشناييها. آن قسمت از مسائل علمي كه در حال نيمهروشنايي است، مسائل نظري علوم را تشكيل ميدهند، مانند اينكه آياالكترونها موجند يا جرم؟ اين مسئله در فيزيك امروز
به حالت نظري وجوددارد، يعني نه
موج محض بودن الكترونها صد در صد روشن شده است و نه جرممحض بودن آنها، زيرا الكترونها هر دو خاصيت را از خود بروز ميدهند.
3
ـ بينشهاي فلسفي: بر سه
نوع مهم تقسيم ميشوند:
قسميكم: عبارتست از مقداري آگاهيهاي كلي درباره محصولات
و نتايج و مبادياوّليه علم. در
حقيقت بينشهاي نظري در ميان نگرشهاي علمي و اين قسممسائل فلسفي قرار گرفتهاند. براي پيشبرد و توسعه بينشهاي فطري از اينآگاهي فلسفي ميتوان استمداد كرد و بهرهبرداري نمود.
چنانكه بينشهاينظري، ميتوانند
براي روشن ساختن قسمت تاريك مسائل علمي كمك نموده، تكليفآن را روشن بسازند.
قسم دوم: آن
مسائل است كه از ارتباط ذهن آدمي باهستي بوجود ميآيند،
خواه به عنوان مباني كلي علوم و يا نتايج مسائل علميمنظور بوده باشند و خواه رابطهاي با آنها نداشته باشند.
قسم سوم: عبارتست
از مسائل ارزشي والا كه اصول اساسي «بايد»ها و «شايد»هاي انسان و واقعيت كل هستي
را تشكيل ميدهند.
4
ـ بينش مذهبي: عبارتست از شناخت
و پذيرش واقعيات و عمل مطابق آن شناخت وپذيرش با در نظر داشتن اينكه آن شناخت و پذيرش و عمل جنبه تكليفي در مسيرهدف اعلاي حيات دارد. ..
...اگر درست دقت شود خواهيم ديد كه اينبينش مذهبي همه نگرشهاي علمي و نظري و فلسفي را كه
تكاپو در مسير «حياتمعقول تكاملي» هستند،
معنايي معقول ميبخشد و همه آنها را نوعي از عبادتميداند كه در تعريف هدف اعلاي حيات، تكاپو براي ابديت ناميده شده و ازآيه قرآني «و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون» «جن
و انس را نيافريدممگر براي اينكه
مرا عبادت كنند.» استفاده شده است.
به عبارت
ديگربينش مذهبي عامل ارتباط معقول و
مشهود ميان نگرشهاي علمي و بينشهاي نظريو بينشهاي فلسفي با جان هدفجوي آدمي است، جز بينش مذهبي هيچ يك ازنگرشها و بينشها توانايي بلند كردن انسان را از
دامان دايه طبيعت ندارد.
باهر چه بنگريم جز اين نيست كه وسايل درك را از طبيعت
گرفته و آن را مانندنورافكن به
چهرههاي گوناگون طبيعت روشن نمودهايم. در صورتيكه دين با اينتعريف كاملاً سازنده كه ذيلاً ميآوريم، آگاهي از جان
را متن خود قرارميدهد و جان
كه پل طبيعت و ماوراي طبيعت است همه نگرشها و بينشها را درراه هدف اعلاي حيات استخدام مينمايد.
چيست دين؟
برخاستن از روي خاك تا كه آگه گردد از خود جان پاك
بينشهايمذهبي در هنر عبارتست از شناخت هنر و بهرهبرداري از
نبوغهاي هنر در هدفمعقول و تكاملي
حيات كه رو به ابديت و ورود در پيشگاه آفريننده نبوغهايهنري و واقعيتها است.
هنرنيز كه يكي از نمودها و جلوههاي بسيار شگفتانگيز
و سازنده حيات بشرياست، قابل
بررسي از ديدگاه نگرشها و بينشهاي چهارگانه ميباشد: |
هنرنيز كه يكي از نمودها و جلوههاي بسيار شگفتانگيز
و سازنده حيات بشرياست،
قابل بررسي از ديدگاه نگرشها و بينشهاي چهارگانه ميباشد:
1
ـ نگرش علمي محض كه عبارتست از
بررسيهاي عيني نمود هنري از ديدگاه تحليلي و تركيبي و محتواي مستقيم و غيرمستقيم
آن.
2
ـ بينشهاي نظري كه عبارتست از
بررسيهاي مربوط به تعيين دخالت احساس شخصيهنرمند در اثر هنري در برابر دخالت واقعياتي كه ميدان كار هنرمند و نبوغاوست.
3
ـ بينشهاي فلسفي عبارتست از يك
عده مسائل كلي كه در عواملزيربنايي و
نتايج و شناخت هويت خود هنر و نبوغ بوجود آورنده آن، مطرحميگردند.
4
ـ بينشهاي مذهبي در هنر
عبارتست از شناخت هنر و بهرهبرداري از نبوغهايهنر در هدف معقول و تكاملي حيات كه رو به ابديت و ورود در پيشگاه
آفرينندهنبوغهاي
هنري و واقعيتها است، ما در اين بحث دو بينش فلسفي و مذهبي هنررا مطرح ميكنيم و اميدواريم اين مبحث بتواند مقدمه
مفيدي براي بررسيهايعاليتر
درباره دو نوع بينش بوده باشد. بينش
فلسفي درباره هنر |
4
ـ بينشهاي مذهبي در هنر
عبارتست از شناخت هنر و بهرهبرداري از نبوغهايهنر در هدف معقول و تكاملي حيات كه رو به ابديت و ورود در پيشگاه
آفرينندهنبوغهاي هنري و واقعيتها است،
ما در اين بحث دو بينش فلسفي و مذهبي هنررا مطرح ميكنيم و اميدواريم اين مبحث بتواند مقدمه مفيدي براي بررسيهايعاليتر درباره دو نوع بينش بوده باشد.
بينش
فلسفي درباره هنر
اين بينش
را ميتوان در چند مسئله مطرح نمود:
مسئلهيكم: به استثناي هنرمندان آگاه از هويت و عظمتهاي
هنر، اكثريت قريب بهاتفاق مردم،
آثار و نمودهاي هنري را به عنوان يك پديده ثانوي مينگرند كهميتواند دقايق يا ساعتهايي آنها را به خود مشغول نمايد و حس زيباجوئيآنان را هر چند بطور ابهامانگيز اشباع نمايد، تا
حدودي هم طرز تفكرات وآرمانها و
برداشتهاي هنرمند را از واقعيتهاي محيط و جامعه خود نشانبدهد.
اكثر
تماشاگران نمودهاي هنري چه در مغرب زمين و چه در مشرقزمين، از تماشاي آن نمودها جز احساس شورش و تموّج حوض درون خود، بهرهايديگر نميبرند. كاري كه اثر هنري در درون اين
بينندگان انجام ميدهد، درستمانند اين است
كه شما چوبي به دست گرفته، محتويات يك حوض پر از آب و اشياءگوناگون را كه در آن تهنشين شده است، به حركت و تموّج در آوريد، ناگهانيك كهنه پاره از كف حوض بالا ميآيد و لحظاتي روي موج
حركت ميكند و سپستهنشين ميشود.
تخته كه در كف حوض به لجن چسبيده بود، با به هم زدن آبحوض از لجن رها ميشود و بالا ميآيد و شروع به چرخيدن ميكند و بدينترتيب لجن و كهنه پاره و تخته و ديگر اشياء بيقيمت و
باقيمت، درهم و برهمبه حركت ميافتند.
اين شورش و بهمخوردگي تنها ميتواند احساس يكنواختيزندگي را كه ملالتآور است، مبدل به تنوعي موقت نمايد، ولي پس از آنكه
چوبرا از تحريك آب حوض بازداشتيد،
همان محتويات شوريده تهنشين ميشوند و بارديگر حوض همان وضع نخستين خود را پيدا ميكند. اين گونه برخورد و برقراركردن رابطه كه مردم معمولاً با نمودهاي هنري دارند،
مسئلهاي است، و علاقهخود بوجود
آورنده هنرها به برخورد و ارتباط مزبور با آثار هنري آنان،مسئله ديگري است، تاكنون احساس لزوم آموزش و تربيت انساني از نمودهاي
هنريبراي اكثريت مردم يك تكليف و
احساس ضروري تلقي نشده است. و اين به عهدهرهبران و مربيان جامعه است كه با تعليم و تربيت صحيح ضوابط يك نمود هنريسازنده و طرز برداشت و بهرهبرداري و نمودهاي هنري را
در مراحل مختلف وموقعيتهاي
گوناگون مردم از نظر شرايط ذهني در مجراي آموزش قرار بدهند.
اماعلاقه خود بوجود آورنده اثر هنري به شورشهاي دروني
محض چنانكه در مثالفوق ديديم، فوقالعاده
اسفانگيز است، به اين معني كه بسيار جاي تأسف استكه يك هنرمند نابغه همه نبوغ و انرژيهاي رواني و عصبي و ساعات عمرگرانبهايش را صرف شورانيدن بينتيجه درون مردم نمايد
و از اين راه تنها بهجلب كردن شگفتيهاي
مردم قناعت بورزد. من نميگويم تحسين و تمجيد و تشويقو قدرداني ارزشي ندارند، بلكه ميگويم اين يك ارزش نهايي و پاداش واقعيبراي هنرمند نيست كه چند عدد «بَه بَه» و «آفرين» پاداش
واقعي تحول نبوغ وحيات پرارزش
جان هنرمند به يك اثر هنري بوده باشد. اگر شورش درونتماشاگران و تحير آنان در برابر يك نمود هنري مقدمهاي براي دگرگونيتكاملي تماشاگران و بررسيكنندگان نباشد، چيزي جز
پديدههاي رواني زودگذرنيستند. ما
نبايد عاشق و شيفته حيراني و شگفتي و شورش درون مردم شويم كهآنان آگاهانه يا ناخودآگاه رفع تشنگي روحي خود را در آب حياتي ميبينند
كهاز قعر و روان نوابغ و هنرمندان
جاري ميشود.
آقايان
هنرمنداننابغه، شما آن آزادي غيرقابل
توصيف را كه در هنگام به وجود آوردن يك اثرهنري عالي در درون خود ديدهايد كه فقط خود شما ميتوانيد عظمت آنرا درككنيد، براي پس از ظهور و بوجود آمدن آن اثر نيز كه
براي مردم مطرح خواهدگشت، حفظ
نمائيد. اين جمله را ميگويم اگر چه ممكن است براي بعضي ازمتفكران علمي و هنري قابل هضم و پذيرش نبوده باشد: «آن نوع آزادي كه درهنگام اكتشاف يك مجهول علمي و فعاليت نبوغ هنري در
مقدمه انتقال به واقعيتتازه، در درون
محقق و هنرمند شكوفان ميشود، از نظر عظمت و ارزش رواني اگربالاتر از واقعيت كشف شده و اثر هنري بوجود آمده، نبوده باشد يقينا كمترنيست. شما عاشق شگفتي و حيراني مردم نباشيد، شما خود
را رودخانهاي فرضكنيد كه يك
واقعيت مفيد مانند آب حيات از رودخانه درون شما به مزرعه معارفمردم جامعه، سرازير ميشود.»