0

داستان شیخ جنید بغدادی

 
mashhadizadeh
mashhadizadeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 25019
محل سکونت : بوشهر

داستان شیخ جنید بغدادی

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.

 

شیخ احوال بهلول را پرسید ؛ گفتند : او مردی دیوانه است !

 

گفت:

 

او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند

 

شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد.

 

بهلول جواب سلام او را داده پرسید: چه کسی؟ گفت : منم شیخ جنید بغدادی .

 

گفت

 

: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟

 

گفت: آری . گفت : طعام چگونه می خوری؟

 

گفت :

 

اول " بسم الله " می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم وهر لقمه که می خورم  " بسم الله " می گویم  و در اول وآخر دست می شویم ...

 

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و گفت : تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی !!!

 

پس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند : یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست را از دیوانه باید شنید واز عقب او روان شد تا به او رسید.

 

بهلول پرسید : چه کسی هستی؟ جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود نمی داند

 

بهلول گفت : آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ گفت :آری پرسید : چگونه سخن می گویی؟

گفت : سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شون و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم .  پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

 

بهلول گفت : گذشته از طعام خوردن ، سخن گفتن را هم نمی دانی !!!

پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت ، مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟!

 

جنید گفت : مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز بدنبال او رفت تا به او رسید

 

بهلول گفت : از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟

گفت : آری    گفت : چگونه می خوابی؟!

 

گفت : چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم ،  و پس از آن آداب خوابیدن را بیان کرد

بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی !!!

خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت : ای بهلول من هیچ نمی دانم ، تو قربة الی الله مرا بیاموز

بهلول گفت : چون به نادانی خود معترف شدی ترا بیاموزم ...

 

بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب بجا آوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود ...

 

گفت جزاک الله خیرا

 

بهلول ادامه داد : و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود ، هر عبارت که بگویی وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است ، اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد ... 

    حمید.bmp

 

 

سه شنبه 18 آبان 1389  9:30 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها