در نخستین سالگرد شهادت پاسداران غیور اسلام، شهیدان جعفرخانی و حسینپور، قلم از نوشتن عاجز است که باید با دل نوشت، شاید توانست.
یک سال گذشت و ما آرام سر بر بالین گذاشتیم، بدون حتی هیچ دغدغهای و حتی اضطرابی، ولی در همین یک سال نیز بودند کودکانی که با یاد پدرانشان بیتاب از خواب میپریدند و همسرانی که نگاهشان به آستانه در بود تا شوهرانشان را ببینند.
تنها خدا میداند که یک مادر شبهای بیفرزندش را چگونه تا صبح به سر میکند و در دل پدری که به قاب عکس فرزندش در گوشه تاقچه خیره میشود، چه میگذرد.
ولی مرهمی بر تمام این دردها هست که از دست دادن عزیز را در این لحظات برای شیعیان سهل و آسان میکند و این مرهم همان کیمیای شهادت است.

سال گذشته، این روزها تازه ماه مبارک تمام شده بود و هر کسی پی کارش بود، دانشجوها به فکر انتخاب واحد ترم جدید، دانشآموزان در فکر کتابهایی که باید جلد میکردند، کارمندان به فکر خانه و کار و مهیا شدن برای سفر تابستان و....
در صبح همین روزها بود که مانند همیشه به سمت محل کار راه افتادم، همه چیز مثل همیشه عادی بود، کوچهها به همت رفتگران از شب گذشته تاکنون تمیز، خیابانها مانند همیشه کمی شلوغ و صاحبان نانوایی و مغازههای دیگر نیز کرکرههای مغازهها رو یکی یکی بالا میدادند.
در طول مسیر هم مانند همیشه تا خود محل کار منتظر یک روزی بودم مثل همیشه تا اینکه جلوی درب درمانگاه نزدیک محل کارم با منظره عجیبی مواجه شدم.
خیلی برام تکان دهنده بود، همه چیز مثل فیلمهای جنگی که تو همون دهه 60 و 70 باهاشون زندگی میکردیم، بود.

یک آمبولانس با عکسی که روی دربش مثل یاقوت میدرخشید و این ماشین آهنی دیگه با اون عکس بزرگ خیلی جذبه داشت، اونقدر که میخواستی در برابرش ذوب و از خجالت نیست و نابود بشی.
وقتی فهمیدم امروز مهمان دو تا شهید هستیم که در درگیری با گروههای ضد انقلاب به شهدات رسیدند، قطرات اشک از کنار گونههام به پایین ریخت، آخه همیشه آرزوی شهادت داشتم و اون رو از خودم خیلی دور حس میکردم.
شهادت هم دیگه برام کم کم یه عادت شده بود، عادتی که فقط سر نماز یاد گرفته بودم آرزوشو کنم، ولی امروز داشتم نزدیکتر لمسش میکرد و حسرت میخوردم.

سنم به جنگ نمیرسید آخه وقتی جنگ تموم شده بود، من هم یک کودک چند ساله بودم، ولی بعد از جنگ هم شهید زیاد دیدم، اما هیچ وقت اینقدر حالم دگرگون نشده بود.
اون روز تشییع پیکر شهیدان جعفرخانی و حسینپور با شکوه عجیبی در قزوین برگزار شد.
همه آمده بودند، همه با هم، یکدل و یک رنگ، حسرتی هم که تو گلوشون گیر کرده بود رو میتونستی از چشماشون بخونی.

بعد از اون روز خیلی دنبال راهی گشتم که شاید بتونم، خودم رو به مناطق عملیاتی شمال غرب برسونم، تا به خیالم ما هم شهید بشیم، ولی یه مقدار که گذشت، تازه فهمیدم خیلی فاصله هست بین من بنده دنیا با حسینپور و جعفرخانی بنده خدا.
آخه ما از اون جمله معروف شهید آوینی که میگه: "زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر"، فقط قسمت اولش رو یاد گرفتیم.

عدهای اهل آخرتند و خداوند دنیا را برایشان حرام کرده، عدهای دیگر نیز اهل دنیایند و خداوند آخرت را بر آنها حرام کرده است: "انّ الدنیا حرام علی اهل الاخرة و انّ الاخرة حرام علی اهل الدنیا و کلاهما حرامان علی اهل الله"، اما عدهای هستند که جایگاهشان "فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر" است، ایشان نه اهل دنیایند و نه اهل آخرت، نه به دنبال لذائذ مادی هستند و نه در پی حور و غلمان آخرت، اینان مرزوق الهیاند و رزقشان "مقام عند اللّهی" است، همان که قرآن کریم میفرماید: "و لا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربّهم یرزقون"، بهشت نیز مشتاق دیدار صاحبان این مقام است.

==========
هادی رهبر
=========