0

ماجرای شاخه گل

 
mashhadizadeh
mashhadizadeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 25019
محل سکونت : بوشهر

ماجرای شاخه گل

ماجرای شاخه گل

 

 

 
 
مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
 

 

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟ 
 

 
دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. 
 

 
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست! 
 


http://www.meilland.com/images/roses_cut/meilland_yellow-sunset.jpg

 

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد. 
 


شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!

    حمید.bmp

 

 

دوشنبه 17 آبان 1389  6:47 PM
تشکرات از این پست
hadikousha
hadikousha
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 1358
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:ماجرای شاخه گل

حرف شکسپیر خیلی جالب بود.

اللهم عجل لولیک الفرج

دوشنبه 17 آبان 1389  9:50 PM
تشکرات از این پست
titishmili
titishmili
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 1333
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:ماجرای شاخه گل

حق با شکسپیر است!

دوشنبه 17 آبان 1389  11:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها