قطرهای از اربعیناربعین، خیس گریه، و پرچم شیون بر بام هستی. کربلا، تصویرهای زخم را در دست چهلمین خورشید مینهد. دنیا کجا حریف تواند بود تحمل کسی را که با قافله صبر طومار ریز ریز شده هلهله را از شام آورده است و مرگ نیشخندها را؟! اربعین، با ردایی سرخ و صدایی بلند آمده است که: پلیدیها از یک قُماشاند؛ اگرچه نام آنها در لعن، متفاوت است. اربعین آمده است؛ با سلامی عاشورایی بر طبع آبی پروانهها کناره سرخگون فُرات و هنوز صدای بریدهای پر بوسه، از قتلگاه میوزد. اربعین آمده است؛ با درودی مشعشع بر رایحه طولانی عطش روبهروی نفسهای برهنه تیغ و هنوز همه چیز از عشق مایه میگیرد و با کربلایی شروع میشود که قوّت قلب آبهاست. اربعینای آن که لحظه لحظه کنار تو زیستم! امشب، چهل شب است برایت گریستم امشب چهل شب است که آب از گلوی من پایین نرفته، بغض عطشناک کیستم؟ بنشان به تل زینبیه، طاقت مرا من زینبم؛ نمیشود آخر نایستم آن جاده را مگو به چه حالی گذشتم و دل کندم از تو؛ آمدم ای هست و نیستم! من، چادر سیاه غمم، دور تکیهات جز ذکر یا حسین تو، تکرار چیستم؟ این اربعین هم از پی آن اربعین گذشت چشمان صد حسینیهات را گریستم زینب علیهاالسلامهمشیره خون عشق، خانم زینب! ای مثل اذان پر از ترنم، زینب گلدسته شام، بیشما صبح نشد همشیره آفتاب سوم، زینب همدرد شیارهای دستان پدر گل پینه دستهای مردم، زینب بانوی نمازهای بیآبی خاک ای دست نوازش تیمم، زینب! ای نبض بلند گشته قلب حسین شمشیر صراحت تکلم، زینب! تو لهجه دل شکسته فاطمهای ای لحن جراحت و تورم، زینب! ساقی شرابهای عرفان حسین مستی غدیرخانه خم، زینب! آن رأس به خون نشسته در ظرف آن روز میگفت به حالت تبسم: زینب من در پی دریافتنت عاشورا هفتاد و دو مرتبه شدم گم، زینب امروز خودت مرا به مولا دریاب همشیره آفتاب سوم، زینب! |
ارزوی قشنگ بابا میچکند از نگاهها، پنهان اشکها، یادگار دریایند آسمان هم به گریه میآید وقتی از چشم «کودکی»، آیند کودکی مانده در دل غربت خفته امّا درون ویرانه آن که روزی نگاه زیبایش شد حدیث هزار پروانه جرم او را کسی نمیدانست جرم پروانه را نمیدانند آنچه مردم شنیده میگویند رسمِ جانانه را، نمیدانند چشمها را گشوده، مینالید در فضای غریبِ ویرانه مثل شمعی که اشک میریزد در سکوت حزینِ یک خانه نالههایش، اگرچه میگفتند: «غربت خانه کرده بیتابش» دور میزد درون تاریکی لحظه لحظه، نگاه بیخوابش جستوجوهای او، نشان میداد انتظار کسی، به جان دارد! سر به بالا گرفته، میپرسید: عمّه، این خانه، آسمان دارد؟! آسمان را گرفت در آغوش مثل یک عقده در گلو، افسرد! آرزوی قشنگِ «بابا» هم! در همان آخرین نگاهش، مُرد |
|