0

تاریخ ایران- دوران اسماعیلیه درایران

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تاریخ ایران- دوران اسماعیلیه درایران

مقدمات

گذشت که یکی از مذاهبی که در ایران فعالیت پنهانی داشت، مذهب اسماعیلیه بود که از آن با نام باطنیه و قرامطه یاد می شود.قرمطی گری گرایش خاصی از آن است که بیش تر در حاشیه جنوبی خلیج فارس، فعال بود.

اسماعیلیان به امامت اسماعیل فرزند جعفر صادق علیه السلام اعتقاد داشته و پس از او به امامانی که از نسل وی بودند، معتقد شدند.پس از یک دوره تلاش های پنهانی امامان مستور امامان اسماعیلی از شمال افریقا ظاهر شده و بعد از تصرف مصر در اواسط قرن چهارم، مرکز خلافت خود را به قاهره منتقل کردند.

فعالیت اسماعیلیان از اصفهان تا ری و خراسان ادامه داشت.هر منطقه، داعی ویژه ای داشت و رهبری همه داعیان به دست داعی برجسته ای بود که از دربار فاطمیان مصر دستور می گرفت .افزون بر این، آنها به کارهای علمی نیز می پرداختند و کتاب هایی از آنها بر جای مانده است.

اهمیت آنها در دوره سلجوقی رو به فزونی گذاشت.در این زمان، فعالیت دولت فاطمی مصر برای گسترش مرام اسماعیلی بسیار زیاد شده بود.آنها چهره های فرهنگی برجسته ای را به مصر می بردند و پس از تربیت شان، آنان را به نقاط مختلف گسیل می کردند.

چهره های فرهنگی اسماعیلیه، دست به تألیف کتاب ها و رساله های مختلف زده و افزون بر آن، با مناظره و بحث با دیگران، بر شمار هواداران خود می افزودند.در اینجا برای نمونه اشاره ای به ناصر خسرو، شاعر نامدار فارسی زبان که یکی ازدلباختگان تفکر اسماعیلی بود می پردازیم و پس از آن، بحث از فعالیت سیاسی اسماعیلیان را پی می گیریم.

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:26 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ناصر خسرو نماینده تفکر اسماعیلی در ایران

ناصر خسرو قبادیانی، به سال 394 در قبادیان از توابع بلخ، پا به دنیا نهاد.وی در آن دیار آموزش های رایج را در مسائل دینی و فلسفی فرا گرفت.مدتی به کارهای دیوانی اشتغال داشت و چندان گرد دین نمی گشت.این بگذشت تا آن که در چهل سالگی خوابی دید و دگرگون شد .پس از آن به مرو و سپس به نیشابور آمد و از آنجا سفری طولانی را به سوی مکه آغاز کرد .پس از آن راه تهامه و یمن و بصره و اصفهان و سرخس به بلخ بازگشت.این سفر از سال 437 تا 444 به درازا کشید و گزارش آن همان سفرنامه ناصر خسرو است که بارها چاپ شده است.

ناصر خسرو عالمی برجسته و عقل گرایی دانشمند بود.وجود صفت شاعری برای وی، نباید به این معنا باشد که او تنها شاعر است، بلکه متفکر و فیلسوفی بود که اندیشه های خود را در قالب نثر و نظم می ریخت.او یکی از پر افتخارترین حکیمان و شاعران ادب پارسی است.سفرنامه وی نشان می دهد که او سخت به آرا و اندیشه های رایج روزگار آگاه بوده و با عالمان زیادی در این سفر به مباحثه نشسته است.

ناصر خسرو در این سفر، به مصر رفت و در آنجا به آیین اسماعیلی گروید یا اگر از پیش بر این آیین بود، در آنجا آموزش های لازم را دید و اعتقادش استوارتر شد.المؤید فی الدین شیرازی، رئیس داعیان اسماعیلی در مصر، او را به گرمی پذیرفت.پس از آن ناصر خسرو دست بیعت با امام فاطمیان داد.خودش در این باره می گوید:

دستم به کف دست نبی داد به بیعت*زیر شجر عالی پر سایه و مثمر

ناصر خسرو از سلطان فاطمی لقب حجت گرفت و به ایران بازگشت.در ایران، با وجود سخت گیری هایی که بر اسماعیلیان می رفت، جان وی از سوی سلجوقیان در خطر بود.به همین دلیل، به محلی دور افتاده به نام یمگان در کوه های بدخشان پناه برد و به سال 481 درگذشت.همانجا بود که نوشته های بسیاری تألیف کرد و اندیشه هایش را میان مردم آن نواحی رواج داد.می دانیم که تاکنون نیز مردم آن سامان، بر مذهب اسماعیلی باقی مانده اند.ناصر خسرو درباره این سالها چنین می سراید: منگر بدان که در دره یمگان*محبوس کرده اند مجانینم

فخرم بس آن که در رده دین حق*بر مذهب امام میامینم

بر حب آل احمد شاید گر*لعنت همی کنند ملاعینم

گر اهل آفرین نیمی هرگز*جهال چون کنند نفرینم

ناصر خسرو با ترکان دشت قبچاق میانه ای ندارد و معتقد است که با ورود آنها به ایران، خاک ادب پرور خراسان معدن ناکسان شده است:

خاک خراسان که بود جای ادب*معدن دیوان ناکس اکنون شد

چاکر قبچاق شد شریف ز دل*حره او پیشکار خاتون شد

ناصر خسرو سخت به تشیع خویش پای بند است و قصاید فراوانی در ستایش امام علی (ع) و فرزندانش دارد:

ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم*و اولاد زنا بر اثر رأی و هوایند

وی از این که شعرش در خدمت مدح و ستایش اهل بیت و مقتل خوانی آنان است، سخت ابراز رضایت می کند:

هزار شکر خداوند را که خرسندست*دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل

شعر ناصر خسرو، گرچه به سلاست شاعران مشهور آن روزگار نیست، اما این ویژگی را دارد که تماما در خدمت معانی مذهبی و عقلی است.ناصر خسرو به جز سفرنامه و دیوان چندین کتاب و رساله دیگر در مسائل عقلی و کلامی نوشته است.

یکی از آثار مهم او، کتاب وجه دین است.این کتاب نوعی دین شناسی بر مذاق مذهب اسماعیلی است.وی در این کتاب، مباحث اعتثادی و فقهی را آورده و به مانند اسماعیلیان دیگر، آنها را داری یک ظاهر و یک باطن دانسته، هر کدام را جداگانه بحث می کند.بسیاری از آن تأویل ها، بلکه همه آنها، از اساس بی پایه بوده و وجهی در قرآن و روایات اصیل اسلامی ندارد، گر چه برخی از آنها، برداشت های ذوقی زیبایی است.

یکی دیگر از آثار وی کتاب جامع الحکمتین است.این کتاب شرحی است از قصیده ای از احمد بن حسن جرجانی است که ناصر خسرو به درخواست علی بن اسد حاکم بدخشان آن را شرح کرده است .او از حاکم بدخشان با عنوان مردی «بیدار دل و هشیار مغز و روشن خاطر و تیز فکرت و دوربین و باریک اندیش و صایب رأی و قوی حفظ و پاک ذهن و پسندیده خو» یاد کرده است.کتاب جامع الحکمتین، کتابی فلسفی است، هم فلسفه الهی و هم فلسفه طبیعی.ابتدا قصیده که محتوای آن سؤالات فلسفی و علمی است آمده و در ادامه شرح مبسوط ناصر خسرو چاپ شده است.

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:27 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فعالیت سیاسی اسماعیلیان

فعالیت پنهانی طرفداران دولت فاطمی مصر در شهرهای مختلف ایران، سبب شد تا آنان به آرامی در بسیاری از نقاط نفوذ کرده و به شناسانی مکان های امن بپردازند.این مکان ها در آن روزگار، قلعه هایی بود که به سادگی قابل دسترسی نبوده و هر امیر سرکشی، برای مقاومت در برابر دولت حاکم، با پناه بردن به این قلعه ها می توانست مدتی دوام آورد.قلعه های مزبور، به طور معمول برای پنهان کردن خزاین مالی حکومت ها و یا تبعید اشخاص مهم نیز استفاده می شد.اسماعیلیان این قلعه ها را شناسایی کرده و شماری از مهم ترین آنها را برای استقرار خود انتخاب کرده بودند.

آشفتگی اوضاع اصفهان پس از ملکشاه، سبب شد تا اسماعیلیان این شهر، در ظاهر نخستین کسانی باشد که فعالیت رسمی خود را آغاز کنند.یکی از قلعه هایی که ملکشاه در اصفهان ساخته بود، قلعه دژکوه بود که در دوران آشفتگی اوضاع اصفهان، به دست باطنیان افتاد.نوشته اند که آنها با استفاده از این فرصت، به قلع و قمع مخالفان خود در اصفهان پرداختند.

به محض آن که بر کیارق استقرار یافت، به تلافی، شروع به کشتن افراد متهم به باطنی گری در اصفهان کرد.ابن اثیر نوشته است: جهنمی از آتش آماده کردند و هر کسی را که متهم به این نحله مذهبی بود، در آتش انداختند.شگفت آن که بسیاری از بزرگان اصفهان متهم شدند که به این مذهب وابسته اند.یکی از آنها حاکم یزد، از خاندان کاکویه بود.حتی ابو ابراهیم اسد آبادی که به نمایندگی بر کیارق به بغداد رفته بود، متهم شد که از سران اسماعیلیه است.به همین دلیل، به بغداد خبر دادند تا او را دستگیر کنند.

یکی از چهره های اسماعیلی معروف اصفهان عبد الملک عطاش بود که شغل طبابت داشت.وی رهبری باطنیان این شهر را عهده دار شد و در قلعه دژکوه یاشاه دژ استقرار یافت.مردم سنی اصفهان و دولت سلجوقی برای تصرف این قلعه، نبردها و خسارت های فراوانی را تحمل کردند.

همزمان با رخدادهای اصفهان، باطنیان در بسیاری از نقاط دیگر آماده برای فعالیت سیاسی نظامی آشکارتری می شدند.

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:27 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تأسیس دولت اسماعیلی در الموت

حسن صباح، مؤسس دولت اسماعیلی در قلعه الموت به معنای آشیانه عقاب در رودبار قزوین بود، دولتی که 172 سال دوام آورد.در آنجا بر فراز کوه الموت، قلعه ای قرار داشت که رسیدن به آن بسیار دشوار بود.این قلعه از ابتدای استقرار اسماعیلیان تا آمدن مغولان، در اختیار این گروه ماند.در تمام این مدت، سلجوقیان، باوندیان و خوارزمشاهیان، حتی در گسترده ترین حملات نظامی نتوانستند آن را بگشایند.

حسن صباح حسن بن علی بن محمد بن جعفر رهبر و مؤسس این دولت، شرح حال خود نوشتی داشته که شرح زندگی خویش در آن باز گفته است.این شرح حال در کتابخانه الموت بوده و بعد از فتح آن توسط مغولان، به دست عطاملک جوینی افتاده است.وی متن آن را در کتاب تاریخ جهانگشای جوینی آورده است.

حسن از نژاد عرب و از قبیله حمیر بوده است.پدرانش از کوفه به قم و از آنجا به ری آمده و در آنجا مقیم شده اند.بنابر این او مذهب امامیه را داشته است.در ری با یکی از اسماعیلیان گفتگوی مذهبی داشته و اندک اندک مرام وی را پذیرفته است.در سال 464 در همان شهر با عبد الملک عطاش که داعی عراق عجم بوده دیدار کرده است.حسن می نویسد که عطاش «مرا پسندیده داشت و نیابت دعوت به من فرمود و اشارت کرد که به حضرت مصر باید شد» .

این سیاستی بود که پیش از این درباره بسیاری از نخبگانی که به این مذهب می گرویدند مانند ناصر خسرو اجرا شده بود.حسن از آنجا به اصفهان و سپس به آذربایجان رفت و آنگاه در سال 471 به قاهره وارد شد.

در آن زمان، مستنصر عباسی خلیفه فاطمی بود و به نوشته حسن، با این که او دیداری با مستنصر نداشته، خلیفه فاطمی از احوال وی خبر داشته و چند بار از او ستایش کرده است.

درباره جانشینی مستنصر، اختلافی در زمان حیات او در میان طرفدارانش، نسبت به دو فرزندش پیش آمد.برخی مستعلی و برخی نزار را امام دانستند.حسن صباح طرفدار نزار بود که ابتدا به ولایت عهدی انتخاب شده بود.از آنجا که امیر الجیوش مصر طرفدار مستعلی بود، پس از یک سال و نیم که از اقامت حسن گذشت او را از مصر بیرون کرد.وی از آنجا به شام و حلب رفت، سپس به بغداد و از آنجا اصفهان آمده سه سال در دامغان به سر برد.از آنجا کسانی را به این سوی و آن سوی می فرستاد تا دعوت اسماعیلی را نشر دهند.در این وقت، وی یک اسماعیلی نزاری بود.

خبر تبلیغات او به گوش نظام الملک رسید.وی به ابو مسلم رازی، حاکم ری، دستور دستگیری حسن صباح را داد.به همین دلیل حسن نتوانست به ری باز گردد.اندکی بعد، به سال 483 به الموت وارد شد.تا این زمان «از غایت زهد، بسیاری مردم، صید او شده بودند و دعوت او قبول کرده بودند.»

حسن صباح تغییرات مختصری در آیین اسماعیلی داد.به همین دلیل مرام او را در آیین اسماعیلی دعوت جدیده نامیدند.این مرام تا پیش از آن به مقدار زیادی عقلی و تأویلی شده و معتقد بود که هر آیه یا حدیث، یک ظاهر و یک باطن دارد.این بار، صباح، باب عقل را بست و همه چیز را به تعلیم و تعلم امام دانست.به همین دلیل از آن پس نام جدید آنها فرقه تعلیمی شد.باور حسن چنین بود که شناخت هیچ چیز، حتی شناخت خداوند، بدون آن که از طریق امام باشد، ممکن نیست:

سیدنا به کلی در تعلیم دربست و گفت خدای شناسی به عقل و نظر نیست، به تعلیم امامست، چه بیش تر اهل عالم عقلااند و هر کسی را در راه دین نظر است، اگر در معرفت حق تعالی نظر عقل کافی بودی، اهل هیچ مذهبی را بر خصم خود انکار و اعتراض نرسیدی و همگنان متساوی بودندی، چه همه کس به نظر عقل مزین اند.

حسن صباح با استقرار در الموت، کوشید تا نواحی اطراف الموت را به تصرف خود در آورد و دولت خویش را همانجا مستقر سازد.هدف مهم وی، تصرف قلعه های نفوذ ناپذیری بود که در اطراف الموت و نقاط دیگر ایران وجود داشت.

جدای از الموت، حسن صباح یکی از داعیان خود با نام حسین قائنی را به قهستان در جنوب خراسان، در نواحی قاینات فرستاد.وی موفق به تسخیر برخی از قلعه های آن ناحیه شد و آن مرکز، پس از الموت، دومین مرکز اسماعیلیان در ایران گردید.

تبلیغات اسماعیلی به سرعت در حال گسترش بود و داعیان در قزوین، ری، طالقان و بسیاری از نقاط دیگر توانستند طرفداران بسیاری را جلب کرده و به الموت بفرستند.

نخستین حمله سپاه ملکشاه به فرماندهی ارسلانتاش به الموت، با شکست مواجه شد.سپاه دیگر وی در قهستان، بدون آن که بتواند قلعه های اسماعیلیه را تصرف کند، با شنیدن خبر درگذشت ملکشاه، از محاصره دست برداشت و به اصفهان بازگشت.در سال 495 قلعه لمسر که در رودبار بود، به تصرف اسماعیلیان در آمد و مواضع آنها در آن دیار استحکام بیش تری یافت.

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:28 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سیاست ترور

روشن بود که حسن صباح نمی توانست به مناطق اطراف لشکر کشی کند، زیرا نیروی لازم را در اختیار نداشت.وی مصمم شد با استفاده از نیروهای زبده از جان گذشته ای که داشت، و به آنها فدائی می گفتند، به جان کارگزاران دولت سلجوقی افتاده، آنها را نابود کند.

نخستین هدف می توانست نظام الملک باشد که در سالهای پایانی عمر تلاش زیادی در قلع و قمع اسماعیلیان کرده بود.این مطلب از فصل های پایانی کتاب سیاست نامه که پیش از این شرح دادیم، به دست می آید.جوینی می نویسد:

حسن صباح مصاید مکاید بگسترد تا صیدی شگرف چون نظام الملک به اول وهلت در دام اهلاک آورد...شخصی بو طاهر ارانی نام و نسب...شب آدینه دوازدهم رمضان سنه 485 به حدود نهاوند در منزلی که آن را صحنه خوانند به شکل صوفی پیش محفه نظام الملک رفت که بعد الافطار در محفه از بارگاه با خرگاه حرم می شد، کاردی بر او زد...اول کسی که فدائیان کشتند نظام الملک بود.

تردیدهایی در این که قتل نظام الملک از سوی اسماعیلیان باشد، شده است.برخی قتل او را به تحریک تاج الملک می دانند.آنچه مسلم است این که این قبیل کشتن، از آن پس، آن چنان توسط فدائیان اسماعیلی شایع شد، که کمتر تردیدی در آن می توان کرد.پس از آن ترورها دامنه وسیعی به خود گرفت و موجی از وحشت در دل امرای ترک و نیز عالمان وابسته به دربار سلجوقی از جمله قاضیان و خطیبان و فقیهان افتاد.جوینی نوشته است:

بعد از نظام الملک به مدتی، در دو نوبت دو پسر او را کارد زدند.یکی را که نام احمد بود به بغداد مفلوج گشت و فخر الملک را در نشابور کارد زدند.و بعد از آن امرا و اسفهسالاران و معارف را به حیله فدائی متواتر و متوالی می کشت و هر که با او تعصبی می کرد، بدین بازی از دست می گرفت.

تنها در سال 491 عبد الرحمان سمیرمی وزیر مادر سلطان برکیارق و نیز برسق از امیران دربار طغرل ترور شدند.در سال 493 یکی دیگر از امرای معروف ترک با نام بلکابک در اصفهان توسط باطنیان ترور شد.در رخدادهای سالهای بعد، مرتب به نام افراد ترور شده برخورد می کنیم .به طور معمول افراد ترور شده یا خلیفه بودند، یا سلطان، یا سپهسالار جنگ یا وزیر و یا عالمانی که به قتل باطنیان فتوا داده بودند.

در سال 498 ابو جعفر مشاط از فقهای شافعی ری به دست باطنیان ترور شد.زمانی که وی از منبر وعظ خویش پایین آمد، یکی از باطنیان جلو آمده با کارد او را به قتل رساند.

در سال 500 فخر الملک فرزند نظام الملک به دست یکی از باطنیان ترور شد.زمانی که قاتل را نزد سلطان سنجر آوردند، گفت که برخی از عمال حکومتی خود وی، او را تحریک به قتل فخر الملک کرده اند.سنجر آن افراد و خود این شخص را کشت.شاید این نیز حیله ای از سوی باطنیان برای کشتن افراد دیگری از عمال حکومتی بوده باشد.از این رخداد می توان عمق کینه باطنیان را از نظام الملک به دست آورد.

در سال 502 قاضی القضاة عبید الله بن علی خطیبی در همدان و ابو العلاء صاعد بن محمد در اصفهان، در روز عید فطر به دست باطنیان کشته شدند.

در سال 516 ابو طالب سمیرمی، وزیر سلطان محمود سلجوقی توسط چند تن از باطنیان درست مثل گوسفند ذبح شد.در سال 521 معین الملک وزیر سلطان سنجر به دست یکی از باطنیان به قتل رسید.

شگفت ترین ترور آنها پس از نظام الملک، ترور المسترشد بالله، خلیفه عباسی بود که در سال 529 انجام شد و به قتل وی انجامید.الراشد فرزند وی نیز که خلیفه بعدی بود در سال 532 به قتل رسید.در سال 534 مقرب جوهر از خادمان نزدیک سلطان سنجر ترور شد.

حافظ ابرو در ضمن اقدامات محمد فرزند بزرگ امید، فهرستی از ترورهایی که در زمان او انجام شده به دست داده است.از آن جمله است: قتل قاضی قهستان در آموی که در لشکر گاه سلطان سنجر به فتوای او رفیقان را می کشتند.قتل قاضی تفلیس که به فتوای او کشتن رفیقان واجب بود.قتل قاضی همدان به دست اسماعیل خوارزمی که چند رفیق را کشته و سوخته بود.و عده ای دیگر.

شگفت آن که در سالهای بعد، زمانی که مناسبات اسماعیلیان با برخی از سلاطین حسنه شد، آنها نیز برای قلع و قمع دشمنان خود از فدائیان اسماعیلی استفاده می کردند.یک بار سنجر متهم شد که در کشتن خلیفه عباسی به فدائیان متوسل شده است.بار دیگر همو متهم شد که برای کشتن گردباز و فرزند شاه غازی مازندران، از باطنیان استمداد کرده است.حتی ناصر خلیفه عباسی نیز برای کشتن شریف مکه از اسماعیلیان کمک خواست که آنها به خطا، برادر شریف مکه را کشتند.

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:28 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حسن صباح و دیگر مسلمانان

سلجوقی ها و عالمان طرفدار آنان، اسماعیلیان را ملاحده می گفتند و آنها را کافر می خواندند .چنان که سرزمین آنها را نیز ملحدستان می نامیدند.با این حال، حتی دشمنان آنها، تأیید می کردند که حسن صباح از نظر دینی، سخت به احکام دینی احترام می نهاده است.جوینی که در کتاب تاریخ جهانگشای خود سخت به ملاحده می تازد، درباره حسن نوشته است:

و چون حسن صباح بنیاد کار و ناموس بر زهد و ورع و امر معروف و نهی منکر نهاده بود، در مدت سی و پنج سال که در الموت ساکن بود، هیچ کس در ملک او آشکارا شراب نخورد و در خم نریخت.

این در حالی بود که شرابخواری در دولت مردان سلجوقی رواج کامل داشت.بنداری اصفهانی درباره عز الملک وزیر بر کیارق نوشته است: عز الملک مردی به افراط شرابخواره بود و همواره مست می نمود.

حسن صباح از لحاظ مالی نیز فوق العاده سخت گیر بود.جوینی می نویسد که حسن صباح، در وقت محاصره الموت، زن و دو دخترش را به گرد کوه نزد امیر مظفر که از اسماعیلیان بود فرستاد و «به رئیس مظفر نوشت که چون به جهت دعوت این عورات دوک ریسند، به اجرت آن ما لابد ایشان بدهد.» یعنی آنها خود باید از دوک ریسی مخارج خویش را تأمین کنند.

در همین حال، سلجوقیان لشکر کشی خود را بر ضد اسماعیلیان آغاز کردند.در این زمان، خلافت عباسی از دو سوی تهدید می شد.یکی از غرب توسط فاطمیان مصر و اکنون از شرق از سوی حسن صباح.بنابر این تمامی اهل سنت و دستگاه خلافت، از سلجوقیان می خواستند تا ریشه این فتنه را بخشکانند.

شیعیان امامی نیز نظر مساعدی با اسماعیلیان نداشتند.نخست به دلیل آن که جدای از حسن صباح، اصولا اسماعیلیان به شریعت چندان اعتنایی نداشتند و اسباب بدنامی آنها بودند.بی توجهی به شریعت، پس از محمد فرزند بزرگ امید در الموت مبنای کار قرار گرفت.شگفت آن که از الموتیان کتاب فقهی و آثار علمی بر جای نمانده است.دیگر آن که، سخت به تأویل های بی اساس برای آیات قرآنی و احادیث اعتقاد داشته و عقاید آنها در نگاه شیعه، بسی سست و بی پایه بود .

افزون بر اینها، شدت عمل اسماعیلیان، شیعیان را نیز که در کنار اهل سنت زندگی می کردند، گرفتار مشکل کرده بود.سنیان می گفتند: آیین اثنا عشری، دهلیز و راهرو ملحدی است، یعنی افراد، اول شیعه اثنا عشری می شوند و سپس به مذهب اسماعیلی می گروند.این سخن درستی نبود و بیش تر برای تحت فشار گذاشتن شیعیان مطرح می شد.

سعد الملک بن محمد آوی، که به تناسب آن که از شهر شیعه نشین آوه بوده، باید شیعه باشد، وزیر محمد بن ملکشاه بود.وی، به رغم آن که تلاشی برای سرکوب باطنیان در اصفهان کرد، اما خودش به جرم رفض یعنی اتهام تشیع، در حوالی سال 500 کشته شد.با این که کسانی از مورخان و نویسندگان، میان امامیه و باطنیه فرق نگذاشته اند، اما در همان زمان، عالمان و سیاستمداران فراوانی بودند که حساب آنها را از یکدیگر جدا می کردند.زمانی که صدقة بن منصور (مقتول به سال 501)، بنیادگذار شهر حله، متهم شد که خود و مردم شهرش باطنی هستند، ابن اثیر از آنها دفاع می کند که آنان شیعه اند نه باطنی.اسفراینی (م 471) در تفسیر تاج التراجم خودنیز به این نکته مهم توجه داده است که «سبعیان که ایشان را باطنی خوانند خویشتن را بر امامیان بندند تا مگر ایشان را از جمله فرق اسلام شمارند.»

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:29 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سلجوقیان و اسماعیلیان

گذشت که پس از ملکشاه اوضاع سیاسی آشفته شد.در طی سالهای سلطنت برکیارق، وی همه ساله سرگرم سرکوب شورشیانی از خاندان سلجوقی بود که برای تصاحب سلطنت به جان یکدیگر می افتادند .با این حال، او در اصفهان، فرمان قتل عام باطنیان را داد و چنان که ابن اثیر خبر داده، بسیاری از متهمان به این نحله مذهبی در ادامه آن فرمان کشته شدند.

از سوی دیگر، پس از مرگ بر کیارق در سال 498 و سست شدن پایه های دولت سلجوقی، نفوذ اسماعیلیان رو به شدت گذاشت.این قدرت نه تنها در اطراف الموت که در خراسان نیز توسعه یافت و آن گونه که ابن اثیر نوشته است، قدرت آنها در سال 498 از خراسان تا نواحی بیهق و ری گسترده بود، جایی که سنیان آنجا را ملحدستان می نامیدند.

سلطان محمد سلجوقی در همین سال به اصفهان بازگشت و تختگاه دولت سلجوقی را تصرف کرد.در این زمان قلعه شاه دز هنوز در دست باطنیان به رهبری احمد فرزند عبد الملک بن عطاش بود .سلطان محمد به محاصره قلعه نشست، اما روشن بود که به سادگی امکان گشودن آن نبود.پس از مذاکرات طولانی آنها پذیرفتند برخی به طبس، برخی به الموت و برخی به قلعه ای که در ارجان از آن آنها بود، بروند.سلطان پذیرفت، اما پس از رسیدن خبر آنها به قلعه ها و مناطق مورد نظر، باز احمد قصد واگذاری قلعه را نداشت تا آن که سپاه سلجوقی حمله کرد و هشتاد نفر باقی مانده را کشته، قلعه را تصرف کرد.

سلطان محمد سلجوقی احمد فرزند نظام الملک را به وزارت گماشت و او را با سپاهی به سوی الموت فرستاد.سیاست وی در به زانو در آوردن حسن صباح، آن بود که «مدت هشت سال متصل لشکر متواتر به رودبار می آمد و غله ها تلف می کرد و از جانبین مناظره می کردند.» سپاه سلجوقی در سال 511 حمله قطعی خود را آغاز کرده قلعه الموت و لمسر را در محاصره گرفت.چیزی به تسخیر این قلعه ها نمانده بود که خبر درگذشت سلطان محمد به سپاه رسیده «لشکرها پراکنده گشتند و ایشان زنده ماندند و ذخایر و آلات حرب و اسلحه که لشکر جمع کرده بود، ایشان به قلاع خود کشیدند.»

اختلاف میان محمود و عمویش سنجر بر سر سلطنت، بار دیگر فرصتی در اختیار باطنیان گذاشت تا خود را باز سازی کنند.اندکی بعد که سلطان سنجر استقرار یافت، لشکری برای درهم کوبیدن مواضع باطنیان در جنوب خراسان بدان ناحیه اعزام کرد.حسن صباح کوشید تا به صلحی با سنجر دست یابد، اما سلطان نمی پذیرفت.پس از آن توسط یکی از نفوذی های خود، شب هنگام، کاردی در نزدیکی رختخواب سلطان فرو برد.پس از آن «حسن صباح رسولی فرستاد و پیغام داد که اگر نه به سلطان ارادت خیر بودی، آن کارد را که در شب در زمین درشت می نشاندند، در سینه نرم استوار کردندی.سلطان بترسید و بدان سبب به صلح ایشان مایل شد» .

جوینی نوشته است که تمایل سنجر به صلح، سبب رونق گرفتن کار باطنیان شد.وی افزوده است که در تمام دوران سنجر «کسی در اقلاع قلاع ویرانی قلعه ها و هدم بقاع ایشان کسی جد نمی نمود.» حسن صباح در ششم ربیع الاخر سال 518 درگذشت.درباره او آمده است:

از آن روز باز که به الموت رفت تا مدت سی و هشت سال که از دنیا برفت، از آن قلعه به زیر نیامد و از سرایی که مقام گاه او بود، دو نوبت بیش بیرون نیامده بود و دو بار بر بام سرای شده...و باقی اوقات حسن در سرایی که متوطن بود به مطالعه کتب و تقریر دعوت و تدبیر امور مملکت مشغول بود و در نجوم چند کتاب مصنف اوست و پیش منجمان آن را اعتبار تمام است و در زهد و ورع مبالغه تمام شد و مردم قلعه به تقلید او به زهد گذرانیدند، این بود سرگذشت سیدنا.

پس از درگذشت حسن صباح، بزرگ امید به جای وی نشست و تا سال 532 عهده دار رهبری باطنیان در الموت و نقاط دیگر بود.در سال 520 وزیر سلطان سنجر، سپاهی را برای حمله به باطنیان بسیج کرد تا هر کجا آنان را یافتند، بکشند.در آن زمان، بخش هایی از خراسان و حتی مناطق آبادی در اطراف بیهق، مردمانش باطنی بودند.سپاه سلطان به روستای طراز آمد و هر کسی را که در آنجا یافت، به قتل رساند.

سلطان سنجر، شاید به انتقام قتل وزیرش معین الملک، در سال 521 به الموت تاخت و هزاران نفر را به قتل رساند.این کشتارها هر از چندی از سر گرفته می شد.شگفت آن که ابن اثیر درباره امیر عباس رئیس ری، نوشته است که «وی سیرت نیکو داشت و نسبت به رعایا عادل بود .پس از آن می نویسد: وی نبردهای فراوانی با باطنیان کرد و مناری از سرهای آنان در آن شهر ساخت.نیز قلعه الموت را محاصره کرد و به یکی از روستاهای آنها در آمده همه چیز و هر کسی که در آن روستا بود آتش زد.وی در سال 541 به دست مسعود سلجوقی کشته شد.» به این عدالت می گویند!

در سال 549، زمانی که غزان خراسان را ویران کرده بودند و اوضاع سیاسی آن دیار بحرانی بود، اسماعیلیان خراسان در اندیشه شورش بر آمدند، اما توسط یکی از امرای خراسان سرکوب شدند.

اسماعیلیان الموت، طی سالها به آرامی زندگی کرده بودند و با تسلط بر مناطق اطراف، خود را به عنوان یک قدرت تثبیت شده، نشان داده بودند.این زمان، دولت باوندی طبرستان قدرت بیش تری یافته و افزون بر طبرستان، دامنه نفوذ خود را تا دیلم و دامغان گسترش داده بود .در چنین شرایطی، نمی توانست در برابر دولت اسماعیلی بی تفاوت بماند.شاه باوندی، رستم بن علی که شیعه امامی بود، سپاه زیادی فراهم آورد و یکباره بر سر الموتیان فرود آمده بسیاری از روستاهای آنها را به اشغال خود در آورد.در این حمله شمار زیادی از آنان کشته شده یا به اسارت در آمدند.

پس از بزرگ امید، فرزندش محمد به امامت باطنیان رسید.جوینی نوشته است: «و محمد بزرگ امید بر متابعت مذهب حسن صباح و پدر خویش در استحکام قواعد آن می کوشید و در اقامت رسوم اسلام و التزام شرع هم بر آن شیوه که ایشان اظهار کرده بودند، می رفت.» محمد در سال 557 درگذشت.

دوران سه امام اسماعیلی، یعنی حسن صباح، بزرگ امید و فرزندش محمد، دوران قوام گرفتن این دولت اسماعیلی است.تا این زمان، همان گونه که جوینی اشاره کرده، التزام به شرع وجود داشت، گر چه از لحاظ کلامی و فقهی، تفاوت هایی میان آنان و دیگر مسلمانان دیده می شد .همان گونه که خواهیم گفت این وضعیت، پس از محمد بزرگ امید تغییر کرد.

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:29 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

دوره دوم دولت اسماعیلی در ایران، بر پایی قیامت!

از شگفت انگیزین نکات این دوره تاریخ، آن است که به رغم فشارهای فراوانی که از سوی دولت سجلوقی و نیز باوندیان مازندران بر اسماعیلیان الموت و قهستان وارد می آمد، آنان، تنها با داشتن چند قلعه، نه تنها در تمام دوران دولت سلجوقی دوام آوردند، بلکه تا سقوط ایران به دست مغولان همچنان دولت و پایگاه های خود را حفظ کردند.

ما در مرحله نخست تشکیل دولت اسماعیلی از حسن صباح، بزرگ امید و فرزندش محمد که تا سال 557 دولت اسماعیلی را رهبری می کردند، سخن گفتیم.به گزارش جوینی که پس از فتح الموت توسط مغولان، به اسناد و کتاب های آنها دسترسی داشته است، حسن فرزند محمد، به سال 520 به دنیا آمد.وی دانشی از آنچه اسماعیلیان داشتند آموخت و در سخن گفتن و خطابه سرایی و بافتن کلمات مسجع مهارتی یافت.در زمان امامت پدرش، کسانی او را امام موعود دانستند .در این مدت به تدریج یک گرایش جدید در الموت در حال شکل گیری بود.پدرش سخت این مطلب را انکار کرده و می گفت که اساسا نه او امام است و نه فرزندش، بلکه آنها داعی و نایب امام هستند.با سختگیری های محمد در کشتن شماری از باطنیان، فتنه مزبور به طور موقت آرام گرفت.

زمانی که حسن در سال 557 به رهبری اسماعیلیان رسید، نوعی تحول فکری در الموت، از دو جهت پدید آمد.نخست آن که حسن اعتقادی به آداب و رسوم شرعی که از زمان حسن صباح در الموت تبلیغ می شد، نداشت.به نوشته جوینی «در اوایل جلوس به جای پدر، به هر وقت رسوم شرعی و قواعد اسلامی را که از عهد حسن صباح التزام آن نمودندی، مسخ و فسخ جایز می داشت و تغییری می کرد.»

وی در هفدهم رمضان آن سال، همه مردم را زیر چهار علم سپید و سرخ و سبز و زرد گرد آورد و اعلام کرد که رأفت و رحمت امام سبب شده تا پایان رسوم شریعت اعلام شود.وی گفت که قیامت فرا رسیده و دیگر نیازی به اجرای احکام شرعی نیست.او خطبه را به عربی می خواند و کسی را در پای منبر نهاده بود تا سخنان او را به فارسی برای مردم ترجمه کند.پس از خطبه، دستور داد تا غذا آورده و همه افطار کردند! این تحول، بر اساس نوعی تأویل گرایی در مفاهیم صریح دینی بود که اسماعیلیان از ابتدا، مهارتی تمام در آن داشتند.آنها هر مفهوم دینی مانند نماز، روزه و...را به گونه ای غیر عادی تفسیر می کردند.این بار نیز گفتند که «قیامت آن وقت باشد که خلق با خدا رسند و بواطن و حقائق خلایق ظاهر گردد و اعمال طاعت مرتفع شود که در عالم دنیا همه عمل باشد و حساب نه و آخرت همه حساب باشد و عمل نه...در شریعت فرموده بودند که در شبانروزی پنج نوبت عبادت خدای باید کردن و خدای را بودن، آن تکلیف ظاهر بود، در قیامت خود به دل، دائما خدای را باید بودن!» .باطنیان در این گونه تأویل ها که دین را از اساس بی هویت می کرد، استادی تمام داشته و آثار فراوانی که بسیاری از آنها به صورت محرمانه در میان خودشان وجود داشت، در این باره تألیف کرده بودند.

تحول دومی که در این زمان پدید آمد، آن بود که تا پیش از آن، حسن صباح و دو جانشین وی، بزرگ امید و محمد، خود را نایب و داعی امام می خواندند.برای آنان، امام واقعی نزار پسر مستنصر فاطمی بود که در مصر به امامت نرسید و حسن صباح امامت او را باور داشت.

اکنون باطنیان اعلام کردند که حسن از نوادگان نزار فاطمی است که روزگاری پدرش از مصر به الموت انتقال یافته است.نوشته اند که وقت تولد حسن، زنی وی را به جای فرزند محمد پسر بزرگ امید نهاد و به این ترتیب، این بار بحث جانشینی تمام شد و حسن امام رسمی اسماعیلیان نزاری ایران گردید.

تمامی امامت حسن بیش از چهار سال دوام نیاورد تا آن که برادر زنش که از بقایای خاندان بویهیان بود، وی را در قلعه لمسر به سال 561 به وسیله کارد کشت.

محمد فرزندش در حالی که نوزده سال بیش نداشت به امامت رسید و تا چهل و شش سال بعد (سال 607) امامت اسماعیلیان را عهده دار بود.او نیز پای بند به عقاید پدر بود.جوینی نوشته است:

ملاحده در روزگار او بسیار خون های ناحق ریختند و فتنه ها انگیختند و فسادها کردند و مالها بردند و راه ها زدند و بر فساد الحاد مصر بودند و بر قاعده کفر مستقر.

تلخ ترین این سالها برای اسماعیلیان، سال 595 بود که میان الناصر عباسی و خوارزمشاه صلح شد.خوارزمشاه به قلعه های اسماعیلیان حمله کرده قلعه ارسلان شاه را در نزدیکی قزوین تصرف کرد.پس از آن به محاصره الموت آمد که اسماعیلیان سخت از آن دفاع کردند و از جمله کسانی که در این محاصره کشته شد، صدر الدین محمد رئیس شافعیان شهر ری بود.به طور معمول، این فقیهان برای تحریک بیش تر مردم در جنگ بر ضد باطنیان، خود همراه سپاه می آمدند.

با بازگشت خوارزمشاه از محاصره، همان سال، اسماعیلیان وزیر وی نظام الملک مسعود را کشتند .نوشته اند که او مدرسه ای بزرگ با کتابخانه در خوارزم بنا کرده و شافعی معتقدی بود.بعد از آن باز سپاه خوارزمشاه بازگشت، اما پس از مصالحه ای که صورت گرفت، جنگ پایان یافت .علت اصلی صلح، خبر بیماری سلطان خوارزمشاهی بود.

سلاطین الموت/سالهای حکومت

حسن صباح/483 518

کیا بزرگ امید/518 532

محمد بن بزرگ امید/532 557

حسن بن محمد/557 561

محمد (دوم) بن حسن/561 607

جلال الدین حسن نو مسلمان/607 618

علاء الدین محمد (سوم) /618 653

رکن الدین خورشاه/653 654

در سال 597 قهستان و گناباد خراسان، که جمعیت آن تماما اسماعیلی مذهب بودند، مورد حمله غوریان قرار گرفتند.در این حمله برخی از روستاهای آنان به طور کامل ویران شد.در سال 600 بار دیگر غوریان بر اسماعیلیان خراسان در شهر قائن تاختند که کار با مصالحه پایان یافت.

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:29 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حسن نو مسلمان و بازگشت به اسلام

محمد در سال 607 مرد و فرزندش جلال الدین حسن به جانشینی وی رسید.جوینی نوشته است که او از همان زمان پدر، با مشی مذهبی او مخالف بود.پس از آن که به امامت رسید، بار دیگر، وضعیت را به زمان حسن صباح و دو جانشین نخست او بازگرداند.به همین دلیل حسن نو مسلمان نامیده شد.وی طی نامه هایی که به خلیفه عباسی و نیز سلطان محمد خوارزمشاه فرستاد، اظهار مسلمانی کرده اجرای رسوم شریعت را در الموت به آنان اعلام کرد.

این اقدام حسن نو مسلمان سبب شد تا علمای اهل سنت فتوا به مسلمان بودن اسماعیلیان و اجازه زن دادن به آنها و زن گرفتن از آنها دادند.به دنبال آن، حسن از علمای قزوین که سابقه عدوات میان مردم آن با الموتیان بسیار زیاد بود، خواست تا چند نفر را به الموت بفرستند.آن گاه در حضور آنها کتاب های ضاله را از کتاب خانه های موجود در الموت جدا کرده همه را آتش زد.

نتیجه دیگر این اقدام حسن، حضور او در آذربایجان و همراهی با اتابک مظفر الدین اوزبک بود که بر اران و آذربایجان حکومت داشت.وی به همراه نیروهایش در خدمت او بود، و پس از آن که بر ناصر الدین منکلی حاکم عراق غلبه کردند، ابهر و زنجان در اختیار جلال الدین قرار گرفت و تا سالها گماشتگان او بر این دو شهر حکومت می کردند.پس از آن با اجازه خلیفه ناصر عباسی، وی توانست با برخی از دختران امیران گیلان وصلت کرده و موقعیت خویش را بیش از پیش در الموت، رودبار و مناطق اطراف استوار سازد.انعطاف پذیری جلال الدین در برابر دیگران، که می توانست قدرت وی را تثبیت کرده و نفوذ بیش تری بخشد، تنها به کنار آمدن با عباسیان و امیران اطراف نبود، بلکه به نوشته جوینی «این یک واضح بود که چون لشکرهای پادشاه جهانگشای چنگیز خان در بلاد اسلام آمدند، ازین طرف آب جیحون، اول کس از ملوک که رسول فرستاد و بندگی نمود و قبول ایلی کرد، جلال الدین بود.قاعده به صواب پیش گرفت و بنیادی به صلاح نهاد.» البته زمان وی، هنوز مغولان به مرکز ایران نرسیده بودند.

پس از مرگ جلال الدین در سال 618 فرزندش علاء الدین در سن نه سالگی به جای پدرش نشست .به اعتقاد جوینی، از آنجا که او کودکی بیش نبود، کارها به رأی زنان پیش رفته و آنچه از زمان جلال الدین سامان یافته بود، از هم گسست.از جمله آن که «باز سر الحاد و بی دیانتی رفتند.علاء الدین نیز به مرور رو به عصبیت مزاج گذاشته و اوضاع اسماعیلیان آشفته گردید .با گذشت زمان، جانشین وی، رکن الدین خورشاه بزرگ شد و اندک اندک میان پدر و پسر اختلاف افتاد.این اختلاف به دیگر امرای دولت اسماعیلی نیز سرایت کرد.

علاء الدین در سال 653 به دست یکی از ندیمان نزدیک خود با نام حسن مازندرانی کشته شد و فرزندش رکن الدین خورشاه به عنوان آخرین امیر اسماعیلی الموت بر تخت نشست.گفته شده است که وی نیز در کشتن پدرش دست داشت.

دولت رکن الدین سال بعد مواجه با حمله مغول شد.فشار مغولان چندان گسترده بود که هیچ دولتی را یارای مقابله با آن نبود.رکن الدین خود را تسلیم کرد و به دیگر امیران اسماعیلی در گرد کوه و قهستان نیز فرمان داد تا به خدمت هولاگو درآیند.وی در شوال سال 654 به فرمان سلطان مغول کشته شد.بدین ترتیب دولت اسماعیلی الموت به سال 654 خاتمه یافت، گر چه اسماعیلیان تا چند قرن بعد در رودبار تا حد فاصل آذربایجان نفوذ و تشکلی برای خود داشتند.

در پایان باید اشاره کنیم که ما گر چه از اسماعیلیان چون ابو حاتم رازی و ناصر خسرو و بسیاری دیگر از کتاب ها و رساله های آنها آگاهیم، اما از اسماعیلیان الموت میراث فرهنگی خاصی بر جای نمانده است.در این باره، تنها گزارش جوینی که خود به الموت رفته و کتابخانه و رصدخانه را دیده، می تواند تا اندازه ای از کارهای فرهنگی و علمی انجام شده در الموت ما را آگاه کند.جوینی نوشته است:

به وقتی که پای لمسر بودم، بر هوس مطالعه کتابخانه که صیت آن در اقطار شایع بود، عرضه داشتم که نفایس کتب الموت تضییع نتوان کرد.پادشاه آن سخن را پسندیده فرمود و اشارت راند تا به مطالعه آن رفتم و آنچ یافتم از مصاحف و نفایس کتب بر مثال یخرج الحی من المیت بیرون آوردم و آلات رصد از کراسی و ذات الحلق و اسطرلاب های تام و نصفی و الشعاع دیگر که موجود بود برگرفتم و باقی آنچ به ضلالت و غوایت ایشان داشت که نه به منقول مستند بود و نه به معقول معتمد، بسوختم.

بنابراین روشن می شود که کتاب های فراوانی از اسماعیلیان در آرا و عقایدشان در الموت بوده که به توصیه جوینی آنها را آتش زده اند!

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:30 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تاریخ شمار خوارزمشاهیان

فرمانروایان خوارزمشاهی

1       - انوشتکین غرچه                                                           وفات در 491 هجری قمری

2       - قطب‌الدین محمد                                                          از 491 تا 521 ه‍ . ق.

3       - اتسز خوارزمشاه                                                        از 521 تا 551 ه‍ . ق.

4       - ایل ارسلان                                                                از 551 تا 568 ه‍ . ق.

5       - سلطانشاه (پسر ايل‌ارسلان)                                              متوفى 568 ه‍ . ق.

6       - علاءالدین تکش (پسر ايل‌ارسلان)                                از 568 تا 596 ه‍ . ق.

7       - علاءالدين محمد                                                        از 596 تا 617 ه‍ . ق.

8       - جلال الدین منکبرنی                                                  از 617 تا 628 ه‍ . ق.

 

سقوط قلعه الموت و برچیده شدن اسماعیلیه

سقوط قلعه الموت در 654 هجری قمری / برچیدن قدرت اسماعیلیه در ایران

حسن صباح از قبیله ی حمیر یمن

 

قلعه الموت در رودبار قزوین بر فراز کوه

 

حسن صباح از داعیان فرقه نزاریه و مؤسس فرقه صبّاحیه در ایران است. گویند وی از قبیله حمیر بود ، برخی گفته‏اند پدرش صبّاح از یمن به کوفه و از آن جا به قم و ری رفت که حسن در شهر ری ولادت یافت.
حسن در ری به دعوت چند تن از باطنیان، علی الخصوص «مؤمن» که از جانب عبدالملک عطاش  در ری مأمور دعوت بود، حسن را برای این دعوت مناسب تشخیص داد به همین دلیل به او نیابت داد و از وی خواست تا به مصر برود.
حسن در 469 ه.ق / 1076 م، در عهد خلیفه المستنصر فاطمی راه مصر را در پیش گرفت و در 471 ه.ق / 1078 م، به مصر رسید که نزدیک به یک سال و نیم در آن دیار اقامت داشت.

 

نزار به نص اول و مستعلی به نص دوم جانشین پدر بودند که طرفداران آن دو در عهد مستنصر نیز با یکدیگر اختلاف داشتند....

جانشینان حسن صباح

1 -  کیا بزرگ امید رودباری    از  518 تا 532 هجری قمری / از 1124 تا 1138 میلادی
2 -  محمد بن بزرگ امید         از  532 تا 557 هجری قمری / از 1138 تا 1162 میلادی
3 -  حسن بن محمد                از  557 تا 561 هجری قمری / از 1162 تا  1166 میلادی
4 -  محمد بن حسن                از  561 تا 607 هجری قمری / از 1166 تا  1210 میلادی
5 -  جلال الدین حسن             از  607 تا 618 هجری قمری / از 1210 تا 1221 میلادی
6 -  علاءالدین بن جلال الدین  از  618 تا 653 هجری قمری / از 1221 تا 1255 میلادی
7 -  رکن الدین خور شاه         از  653 تا 655 هجری قمری / از 1255 تا 1257 میلادی

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:32 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خوارزمشاهیان در یک نگاه

« سرزمين خوارزم که در شرق درياچه خَزَر و جنوب رودخانه جيحون قرار دارد پيش از اسلام کمابيش منطقه‌اي مستقل بود و فرمانروايان آن خوارزم شاه ناميده مي شدند. بعد از اسلام سه سلسله درآن جا فرمانروايي کردند. دو سلسله نخست، آل عراق و مأمونيان،* ايراني نژاد و مردمي با فرهنگ بودند که دربارشان کانون دانشمندان و متفکران بزرگ روزگار بود. ابن سينا و ابوريحان بيروني و بسياري ديگر از بزرگان دانش و انديشه و ادب، دوران آرامش خود را درآن جا گذراندند.

در سال 490ه/1096م ، يکي از غلامان ترک به نام انوشتََکين‌ غَرچه ، که درخدمت ملکشاه سلجوقي به رتبه طشت‌داري رسيده بود، *به حکومت خوارزم منصوب شد و خوارزم شاه لقب گرفت. فرزندان او تا سال 628ه/1230م‌ حکومت کردند. در زمان قطب الدين محمّد، ملقّب به علاءالدين، که پادشاهي مقتدر امّا مغرور و ضعيف النفس بود، مغولان به ايران حمله آوردند و با آن‌ که پسر او، سلطان جلال الدين مَنْکِبِرني، با رشادت بسيار در برابر مغولان ايستادگي کرد،* امّا با کشته‌ شدنش سلسله خوارزم شاهيان برافتاد.

خوارزم شاهيان با غلبه برحکومت هاي محلّي سلجوقيان سرزميني وسيع را به اطاعت درآوردند و در نتيجۀ قدرت بسیارآماج کينۀ خلفاي عبّاسي به خصوص الناصرالدین الله شدند. در حملۀ مغول، اين خليفه مهم ترين محرّک چنگيز به برانداختن خوارزم شاهيان بوده است.

پادشاهان خوارزم شاهي نظامياني دلير و با تدبير و سخت کوش بودند. در دوران سلطنت ايشان جنگ ها و درگيري ها ميان ايران و فرمان روايان محلّي ترک جريان داشت.* اين پادشاهان درعين حال به دانش پروري و شعرشناسي نيز شهرت داشتند. امّا در زمان ايشان شاعران رغبت چنداني به پيوستن به دربارها نداشتند و خاندان هاي بزرگ و توانگران روزگار حمايت ايشان را برعهده مي‌گرفتند.

اَتسِز، نخستين پادشاه اين سلسله که عَلَم استقلال برافراشت و سر از اطاعت سَنجَر سلجوقي برتافت به خوش ذوقي و حمايت از شاعران معروف بود.* امّا پيشرفت زبان فارسي و پيدايش شماري بزرگ شاعر و نويسنده و عارف و متفکّر در اين عصر را بيش از توجّه خوارزم شاهان ناشي از عوامل اجتماعي ديگر دانسته اند. فتوحات غزنويان و سلجوقيان موجب شد که زبان فارسي از دورترين سرزمين هاي ماوراء النهر تا سواحل درياي مديترانه و از کناره هاي دِجله تا آن سوي رود سِند و ناحيه پَنجاب گسترش يابد. دراين عرصه وسيع مردم به دانستن زبان فارسي افتخار مي کردند و به سرودن اشعار و نوشتن کتاب هاي فارسي دل بستگي بسيار داشتند. نشانه هاي اين علاقه هنوز در بسياري نواحي اين سرزمين ها بارز است.

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:33 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سلطان محمّد خوارزم شاه

قطب‌الدين ‌محمّد خوارزم ‌شاه که لقب علاءالدين را براي خود برگزيد درسال 596ه/ 1199م پس ازپدرش‌ سلطان تَکِش‌ خوارزم شاه در خوارزم بر تخت نشست.*

در آغاز، مدّعيان داخلي ‌حکومت‌ را برانداخت‌ و در جنگ‌هاي ‌متعدّد قلمرو خود را تا مرزهاي‌ جنوبي‌ افغانستان گسترش داد. وي‌ در خزاين‌ شهر غزنين نامه هايي يافت حاکي از آن ‌که الناصرالدين الله، خليفه عبّاسي، پادشاهان غور را بر ضد او تحريک مي کرده است. کشمکش و دشمني بين خليفه و سلطان محمّد خوارزم شاه تا پايان زندگي آنان ادامه داشت.

سلطان محمّد پادشاهي مقتدر، جنگ جو و پيروزمند بود.* پس از فتح افغانستان به کرمان لشکر کشيد و سلجوقيان کرمان را برانداخت و در پي آن به انتقام کشته شدن يکي از سردارانش در مغرب ايران تا اصفهان و ري و همدان پيش رفت. ابوبکر سعد بن زنگي را که اتابک فارس بود در ري شکست داد، امّا بعد او را بخشود.* از ديگر پيروزي هاي سلطان محمّد باز پس گرفتن بخارا و سَمَرقند از شهرهاي ماوراءالنهر بود که ترکان قراختايي آن ها را در جنگ با اَتسِز تصرّف کرده بودند. سلطان محمّد قراختاييان را برانداخت و سرزمين ايشان را با يکي از متّحدان خود که بر قومي از مغولان مسيحي فرمان مي راند تقسيم کرد.

در اين سال ها چنگيزخان مغول با تسلّط بر اقوام آسياي مرکزي تا قلب چين پيش رفته بود.* امّا مايل بود که در بخش غربي قلمرو خويش با خوارزم شاهيان روابط  بازرگاني داشته باشد. سلطان محمّد هنگام بازگشت از جنگي در بيابان خوارزم با دسته اي از مغولان به سرکردگي چوچي، پسر چنگيز، روبرو شد. چوچي که فرمان حمله نداشت از سلطان خواست که به وي راه عبور بدهد. امّا سلطان محمّد که پيروزي هاي پي درپي او را مغرور کرده بود پيغام داد که همه کافران در چشم او يکسانند و به ايشان حمله برد و چوچي را به فرار واداشت.* اين نخستين درگيري سپاهيان دو طرف خشم مغولان را دامن زد. سلطان محمّد، مغرور از پيروزي‌هاي خود، به خيال فتح چين افتاد و کساني را براي تحقيق دراين باره به دربار چنگيزخان فرستاد. چنگيز آن ها را گرامي داشت و در پيامي براي سلطان محمّد از او خواست که بازرگانان و مسافران به آساني بتوانند بين سرزمين هاي مغول و خوارزم رفت و آمد و دادوستد کنند.* پس از چند بار مبادلۀ سفير عاقبت پيماني بسته شد و گروهي از بازرگانان مغول با کالاهاي گران بها عازم خيوه پايتخت خوارزم شاهان شدند.

شهر اُترار کنار رودخانۀ سيحون ، مرز شمالي مغول ها با خوارزم بود. حاکم آن، غايرخان، که  از بستگان ترکان خاتون، مادر سلطان محمّد بود طمع در آن اموال کرد و به بهانه جاسوس بودن بازرگانان همه آن ها را که نزديک به پانصد تن بودند، جز يکي، کشت. آن يک گريخت و واقعه را نزد چنگيزخان باز گفت. *

سلطان محمّد مغرور و خودخواه فرستادۀ ديگر چنگيز که تقاضاي رسيدگي به واقعه و تنبيه غايرخان را داشت، کُشت.* اين بار ديگر آتش خشم مغولان زبانه کشيد و هجوم سيل آسا و خان‌ومان برانداز آنان به ايران آغاز شد. سلطان محمّد وقتي خبر حمله مغول و کشتارهاي بي امان آنان در شهرهاي مرزي را شنيد يک باره همه شهامت خود را از دست داد و هراسان به سوي عراق گريخت. او همه امکانات مقاومت در مقابل مغول، از جمله دژهاي تسخير ناپذير البرز در نواحي شمال و غرب ايران، را نديده گرفت و با آن که در بسياري ازشهرها مردم و حاکمان محلّي تا آخرين نفر در مقابل هجوم مغول ايستادگي مي کردند هراسان از راه دامغان و سِمنان و ري خود را به جزيره آبِسکون در دهانه نهر گرگان و در زاويه شرقي درياي خَزَر رساند. مغولان قدم به قدم در پي بودند، امّا چون خود کشتي نداشتند نتوانستند به او برسند. سلطان محمّد در جزيره آبسکون ، بيمار و تب دار، درحالي که از اندوه کشته شدن پسران خردسال و اسارت زنان و بستگانش رنج مي برد، درسال 617 ه/1220م درگذشت.* همراهان او پارچه‌اي نداشتند که او را کفن کنند. ناچار جسدش را در پيراهن يکي از همراهان پيچيدند و درهمان جزيره به خاک سپردند. پس از آن با وجود ایستادگی بسیار عاقبت اقوام بيابان گرد مغول به ‌ايران سرازير شدند و آن ‌قدرکشتند و سوختند و ويران کردند که ايران کمابيش به برهوتي بي‌آب و علف و خالي ازمردم بدل شد.

سلطان محمّدخوارزم شاه در تاريخ ايران با همه قدرت و شوکت دربار و جنگ آوري و پيروزمندي‌هاي بسيار پادشاهي بزرگ امّا منفور است. او با غرور و ناداني و خودسري و بي تدبيري و پس از آن با ترس و ناجوانمردي بزرگ ترين مصيبت ها را بر سرمردم ايران آورد و خود در نهايت تيره روزي و اندوه در هراس و تنهايي درگذشت.

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:33 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

سلطان جلال الدين منکَبِرني

حمله برق آساي چنگيز خان مغول به ايران با خشونت و بي رحمي که در کشتار و ويران‌گري نشان مي‌داد، ترس و هراس بسيار در دل ها افکند.* با اين حال، ايرانيان درمقابل سيل بنيان‌کن مغول مقاومتي شجاعانه کردند و در بسياري شهرها تا آخرين تن جنگيدند. اما تاریخ بیش از همه از ايستادگي سلطان جلال الدين پسر محمّدخوارزم‌شاه را در برابر مغول یاد می کند.

هنگامي‌ که‌ سلطان محمّدخوارزم شاه از وحشت لشگريان مغول ‌شهربه‌ شهر مي‌گريخت، جلال الدين را به جای پسر کوچکترش که ولیعهد بود،جانشين خود ساخت. وي سيصد سوار جمع آورد و هنگامي که از راه بيابان خوارزم مي‌گذشت با گروهي هفتصد نفري از مغولان رو به رو شد.* جلال الدين حمله را آغاز کرد و با تهوّر تمام آن ها را از پاي درآورد. نوشته اند که تني چند از مغولان گريختند و از ترس به قنات هاي شهر نِساء پناه بردند، امّا کشاورزان آن ها را از کاريزها بيرون کشيدند و تا آخرين نفر کشتند.

در اوايل سال 618ه/1221م، سلطان جلال‌الدين به هَرات رسيد و با لشکري از اقوام مختلف ترک و افغاني و غوري به جنگ سرداري که چنگيز براي مقابله با او فرستاده بود رفت و او را شکست داد. براثر اين پيروزي مردم  پَروان،* از آبادي هاي بين غَزنه و باميان، شادي هاي فراوان کردند وجلال الدين را منجي خود خواندند. امّا از آن جا که سران سپاه بر سر تقسيم غنيمت ها به جان يکديگر افتاده بودند، جلال الدين تاب مقاومت در برابر سپاهيان مغول را نياورد و ناچار به سوي هندوستان روانه شد. در کنار رودخانه سِند مغولان به سلطان جلال‌الدين و لشکر او رسيدند. سلطان دليري بسيار از خود نشان داد و قلب سپاه چنگيز را درهم شکافت. امّا پسر هفت ساله اش به دست مغولان افتاد و کشته شد. دراين جنگ سلطان جلال الدين همراه با هفتصد تن از ياران خود زماني دراز جنگيد و چون تاب مقاومت نياورد با اسب به آب زد و به سلامت از رود سِند گذشت.*

جلال الدين در دهلي بار ديگر سپاهياني گرد آورد و از راه مُکران به کرمان رسيد. شيراز، اصفهان و ري را به تصرّف آورد و به خوزستان رفت. چون خليفه بغداد از ياري او خودداري کرد سلطان جلال الدين بصره را گرفت و سرداري را که خليفه به جنگ او فرستاده بود اسير کرد.* از آن جا به آذربايجان رفت و در شمال رود اَرَس تا شهر تفليس پيش راند. وي سال ها درگیر جنگ و گريز و فتح و شکست با مغول ها، فرمانروایان محلی آذربایجان و پادشاه گرجستان و سلجوقیان آسیای صغیر بود. هرگاه درجائی پیروز می شد با همه شجاعت و جنگاوری با افراط  در شرابخواری و خوشگذرانی های بی رویه ، همچنین ابراز خشونت نسبت به اطرافیان ،* دیگران را با خود دشمن می کرد. در آخرین جنگ سلطان علاءالدین کیقباد از سلجوقیان آسیای صغیر در اتحادی با مغولان و حاکمان محلی شام او را در دیار بکر شکست دادند. وی درصد جمع آوری دوبارۀ سپاه بود که  عاقبت در سال 627ه/1230م در کوه هاي کردستان به دست کردان به هلاکت رسيد.

با وجود خشونت و بدرفتاری ها ی دشمنی برانگیز،* سلطان جلال الدين درآن هنگامۀ کشتار بی امان دلاوری بي همتا و فرمان دهی دلیر بود. او را به رستم و پهلواني هاي افسانه اي او مانند کرده اند. امّا بخت با او ياري نکرد و با آن که بيش از ده سال در برابر سپاهيان خون ريز مغول به شجاعت ايستادگي نمود، نتوانست از تسلّط اين قوم وحشي بر سرزمين ايران جلوگيري کند.»

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:34 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

جلال‌الدین‌ خوارزمشاه‌ مِنْكُبِرْنی‌ (اخرین شاه خوارزمشاهیان)

آخرین‌ سلطان‌ سلسله‌ خوارزمشاهیان‌ * و فرزند ارشد سلطان‌ محمدخوارزمشاه‌ * . نام‌ وی‌ منكبرنی‌ و لقبش‌ جلال‌الدین‌ است‌. نامِ او در منابع‌ به‌ اشكالِ گوناگون‌، همچون‌ منكبرنی‌، منكبرتی‌، منكوبری‌، منگبرتی‌ و جز آن‌، نوشته‌ شده‌ و وجه‌ تسمیه‌، نحوه‌ تلفظ‌ و معنای‌ دقیق‌ آن‌ معلوم‌ نیست‌ (رجوع کنید به نسوی‌، تعلیقات‌ مینوی‌، ص‌293ـ294؛ ذهبی‌، 1406، ج‌22، ص‌326؛ نیزرجوع کنید به جوینی‌، ج‌2، حواشی‌ قزوینی‌، ص‌284ـ287؛ قس‌ سبط‌ ابن‌جوزی‌، ج‌8، قسم‌2، ص‌668 و ابن‌تغری‌ بردی‌، ج‌6، ص‌276، كه‌ نام‌ وی‌ را تكش‌ یا محمود نوشته‌اند). برخی‌ پژوهشگران‌، با استناد به‌ نسخ‌ خطی كهن‌، تلفظ‌ مِنْكُبِرْنی‌ یا مَنْكْبُرْنی‌ را صحیح‌ می‌دانند و گروهی‌ دیگر، با استناد به‌ داده‌های‌ سكه‌شناختی‌، مَنْگُبِرْتی‌ (به‌ معنای‌ خداداد یا اللّه‌وردی‌) را شكل‌ صحیح‌ این‌ نام‌ می‌دانند (رجوع کنید به آلیاری‌، ص‌431ـ434؛ د.اسلام، چاپ‌ دوم‌؛ د.ا.د.ترك‌ ، ذیل‌ «جلال‌الدین‌خوارزمشاه‌»؛ نیز رجوع کنید به جوینی‌، همانجا). تاریخ‌ تولد او روشن‌ نیست‌. مادرش‌، آی‌چیچاك‌ (آی‌جیجك‌)، كنیزكی‌ هندی‌ بود (نسوی‌، ص‌59؛ د. ترك‌ ، ذیل‌ «جلال‌الدین‌ خوارزمشاه‌») و به‌ همین‌ سبب‌ مادربزرگش‌، تركان‌ خاتون‌ * ، با جلال‌الدین‌ رابطه‌ خوبی‌ نداشت‌ و به‌رغم‌ آنكه‌ جلال‌الدین‌ بزرگ‌ترین‌ پسر خوارزمشاه‌ بود، از ولایتعهدی‌ او جلوگیری‌ كرد (رجوع کنید به نسوی‌، ص‌38).

از حوادث‌ دوران‌ كودكی‌ و نوجوانی جلال‌الدین‌ اطلاعی‌ در دست‌ نیست‌. در اوایل‌ 612، كه‌ سلطان‌ محمد خوارزمشاه‌ به‌ دشت‌ قبچاق‌ رفت‌ و با اردوی‌ مغولان‌ به‌ سركردگی‌ جوجی‌خان‌، فرزند چنگیزخان‌ * ، مواجه‌ شد، جلال‌الدین‌ همراه‌ پدرش‌ بود و با رشادت‌، جانِ او را نجات‌ داد (جوینی‌، ج‌1، ص‌51ـ52، ج‌2، ص‌102ـ104؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌345). در شعبان‌ 612، محمد خوارزمشاه‌ قلمرو غوریان‌، به‌ جز هرات‌، را تصرف‌ كرد و حكومتِ آن‌ مناطق‌ و سیستان‌ را به‌ جلال‌الدین‌ سپرد و شهاب‌الدین‌ الپ‌ هروی‌ را وزیر و پیشكار او كرد (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌310؛ نسوی‌، ص‌38؛ منهاج‌ سراج‌، ج‌1، ص‌309، 315؛ شبانكاره‌ای‌، ص‌138؛ نیزرجوع کنید به بارتولد، 1352ش‌، ج‌2، ص‌735؛ قس‌ د.ا.د.ترك‌ ، همانجا، كه‌ هرات‌ را نیز جزو قلمرو او شمرده‌ است‌). جلال‌الدین‌ در واپسین‌ سالهای‌ حكومت‌ پدرش‌، همراه‌ او بود و در شورای‌ نظامی‌ كه‌ در 616، برای‌ اتخاذ شیوه‌ دفاعی‌ در برابر هجوم‌ مغولان‌، تشكیل‌ شد، حضور داشت‌ و پیشنهاد كرد كه‌ با مغولان‌ در اطراف‌ سیحون‌ مقابله‌ كنند، اما خوارزمشاه‌ نپذیرفت‌. او چند بار كوشید كه‌ پدرش‌ را به‌ رویارویی‌ با مغولان‌ وادار كند، اما موفق‌ نشد. جلال‌الدین‌ در تمام‌ دوره‌ عقب‌نشینی خوارزمشاه‌، او را همراهی‌ كرد. خوارزمشاه‌ اندكی‌ قبل‌ از مرگ‌ خود در جزیره‌ آبسكون‌، جلال‌الدین‌ را به‌ جانشینی‌ خود برگزید و فرزندان‌ دیگر خود را به‌ اطاعت‌ از وی‌ خواند. جلال‌الدین‌، پس‌ از مرگ‌ پدر، از طریق‌ مَنْقِشْلاغ‌ به‌ خوارزم‌ رفت‌، اما به‌سبب‌ مخالفتِ سرانِ قبچاق‌ ــكه‌ به‌ سلطنت‌ اوزلاغ‌شاه‌، برادر كوچك‌تر جلال‌الدین‌، تمایل‌ داشتند، و همدستی‌ آنان‌ در توطئه‌ قتل‌ جلال‌الدین‌ــ خوارزم‌ را ترك‌ كرد و به‌ سوی‌ خراسان‌ رفت‌. سپاهیانِ مغول‌ به‌ تعقیب‌ او پرداختند و در حدود نَسا با وی‌ روبه‌رو شدند. جلال‌الدین‌ مغولان‌ را شكست‌ داد و توانست‌ به‌ افسانه‌ شكست‌ناپذیری‌ آنان‌ پایان‌ دهد. سپس‌، برای‌ تجهیز سپاه‌، به‌ نیشابور رفت‌، اما در مطیع‌ و متحد ساختن‌ سرداران‌ و فرمانروایانِ خراسان‌، برای‌ مبارزه‌ با مغولان‌، ناكام‌ ماند و ناچار در 15 ذیحجه‌ 617 از آنجا به‌ غزنی‌/ غزنین‌ رفت‌ (نسوی‌، ص‌84ـ87، 91ـ92؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌130ـ134؛ نیز رجوع کنید به منهاج‌ سراج‌، ج‌1، ص‌312، 315ـ 316؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌347ـ348، 369ـ 370؛ شبانكاره‌ای‌، ص‌141ـ142). در غزنین‌ امین‌ ملك‌ (حاكم‌ هرات‌)، اعظم‌ملك‌ (حاكم‌ بلخ‌) و برخی‌ دیگر از حاكمان‌ محلی‌، به‌ وی‌ پیوستند و جلال‌الدین‌، با حمایت‌ آنان‌، توانست‌ سپاهیانی‌ از ایلات‌ تركمن‌، قَنْقلی‌، خلج‌ و غوری‌ گرد آورد. او در 618 چندین‌ بار گروههایی‌ از مغولان‌ را در اطراف‌ هرات‌ و بامیان‌ مغلوب‌ ساخت‌ و در جنگ‌ پَرْوان‌ (نزدیك‌ كابل‌ امروزی‌) لشكر چهل‌ هزار نفری‌ مغول‌، به‌ فرماندهی‌ شیكی‌ قوتوقو (قوتوقونویان‌)، را شكست‌ داد (نسوی‌، ص‌92ـ93، 106ـ107، با این‌ ملاحظه‌ كه‌ نام‌ فرمانده‌ مغول‌ را تولی‌ نوشته‌ است‌؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌135ـ137؛ منهاج‌ سراج‌، ج‌1، ص‌316، ج‌2، ص‌117ـ119؛ ذهبی‌، 1418، حوادث‌ و وفیات‌ 611ـ 620ه، ص‌53؛ نیز رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌395ـ396؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌431؛ شبانكاره‌ای‌، ص‌143؛ بویل‌، ص‌318). این‌ پیروزیها، ایرانیان‌ را به‌ مقاومت‌ در برابر مغولان‌ و مبارزه‌ با آنان‌ دلگرم‌ كرد، چنانكه‌ در بیشتر شهرهای‌ خراسان‌ به‌ قتل‌عام‌ مغولان‌ پرداختند.

چنگیزخان‌، با شنیدنِ اخبارِ فتوحات‌ ایرانیان‌، با لشكری‌ سترگ‌ برای‌ سركوبی‌ جلال‌الدین‌ به‌ سوی‌ غزنین‌ حركت‌ كرد. در این‌ زمان‌، میان‌ سران‌ سپاه‌ ناهمگون‌ جلال‌الدین‌، بر سر تقسیم‌ غنایم‌، اختلاف‌ افتاد و آنان‌ پراكنده‌ شدند. جلال‌الدین‌، ناگزیر، به‌ مرزهای‌ هند عقب‌ نشست‌ و در كرانه‌ رود سند مستقر گردید. با رسیدنِ سپاهِ مغول‌، جلال‌الدین‌ با لشكرِ اندكش‌ به‌ مقاومت‌ پرداخت‌ و چون‌ توانایی‌ ادامه‌ نبرد را نداشت‌، با اسب‌ از رود سند گذشت‌ و به‌ هند رفت‌. اهل‌ حرم‌ او یا اسیر شدند یا به‌ قتل‌ رسیدند یا در آب‌ غرق‌ شدند (رجب‌ و شوال‌ 618؛ رجوع کنید به نسوی‌، ص‌110ـ111؛ جوینی‌، ج‌1، ص‌103، 105ـ107، ج‌2، ص‌139ـ 142؛ ابن‌عبری‌، ص‌411ـ412؛ گروسه‌، ص‌398ـ 399). با عبور جلال‌الدین‌ از سند، یكی‌ از حاكمان‌ محلی‌ به‌ نام‌ زانه‌ شتره‌، صاحب‌ منطقه‌ كوه‌ جودی‌، كه‌ از حمله‌ مغولانی‌ كه‌ در تعقیب‌ جلال‌الدین‌ بودند، بیمناك‌ بود، بر او تاخت‌. جلال‌الدین‌ كه‌ نخست‌ قصد داشت‌ به‌ غزنین‌ بگریزد، تصمیم‌ به‌ مقاومت‌ گرفت‌ و، به‌رغم‌ كمبود سپاهیان‌ و تجهیزات‌، بر او پیروز شد. بقایای‌ سپاه‌ زانه‌ شتره‌ و دیگر غازیان‌ به‌ وی‌ پیوستند و او لشكری‌ چند هزار نفری‌ آراست‌ و به‌ توسعه‌ قدرت‌ خود در هند امیدوار شد (نسوی‌، ص‌114ـ115؛ ذهبی‌، 1418، همانجا).

چنگیزخان‌، كه‌ در این‌ زمان‌ در اطراف‌ غزنین‌ بود، سپاهی‌ را به‌ سركردگی‌ توربای‌ تَقْشی‌ (دوربای‌ نویان‌) به‌ تعقیبِ جلال‌الدین‌ فرستاد. جلال‌الدین‌ به‌ سوی‌ دهلی‌ عقب‌ نشست‌ و سپاهِ مغول‌، پس‌ از قتل‌ و غارت‌ در مُلتان‌ و لاهور و پیشاور، به‌ خراسان‌ بازگشت‌ (جوینی‌، ج‌1، ص‌112، ج‌2، ص‌144؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌377، 431ـ432). جلال‌الدین‌ در 619ـ621، برای‌ تحكیم‌ قدرت‌ خود در هند، از جمله‌ در دهلی‌ و سیوستان‌ و اُچ‌، با حكمرانان‌ آن‌ نواحی‌، اعم‌ از مسلمان‌ و هندو، همچون‌ ناصرالدین‌ قُباچَه‌ و شمس‌الدین‌ اِلْتُتمش‌، جنگید؛ اما، به‌رغمِ پیروزی‌ در این‌ نبردها، سلطه‌اش‌ در آن‌ مناطق‌ پایدار نبود (نسوی‌، ص‌116ـ120؛ نیز رجوع کنید به بویل‌، ص‌322ـ323؛ د.اسلام‌ ، همانجا).

جلال‌الدین‌ در 621، با آگاهی‌ از بازگشت‌ چنگیز به‌ مغولستان‌ و استیلای‌ برادرش‌ (غیاث‌الدین‌) و براق‌ حاجب‌ * بر ایران‌ مركزی‌ و غربی‌ و كرمان‌، تصمیم‌ به‌ بازگشت‌ گرفت‌. او نخست‌ حسن‌ قرتق‌، معروف‌ به‌ وفاملك‌، را به‌ حكومت‌ غزنین‌ و اطراف‌ آن‌ گماشت‌، سپس‌ از كویر مكران‌ و بلوچستان‌ گذشت‌ و با تحمل‌ سختی فراوان‌، به‌ كرمان‌ رسید و براق‌حاجب‌ را مطیع‌ خود ساخت‌ و دختر وی‌ را به‌ همسری‌ گرفت‌ (نسوی‌، ص‌121ـ 122، 126ـ127؛ ناصرالدین‌ منشی‌ كرمانی‌، ص‌23ـ 24؛ حمداللّه‌ مستوفی‌، ص‌498؛ قس‌ شبانكاره‌ای‌، ص‌144، كه‌ نوشته‌ است‌ جلال‌الدین‌ دختر خود را به‌ براق‌ داد). وی‌ سپس‌ روانه‌ فارس‌ شد. در میانه‌ راه‌، حكمران‌ یزد، محمود شاه‌بن‌ سپهسالار (حك: 616ـ 629)، و پس‌ از ورود به‌ فارس‌، اتابك‌ سلغری‌ فارس‌، سعدبن‌ زنگی‌ (حك: 599ـ623)، به‌ اطاعت‌ او درآمدند و او ملك‌خاتون‌، دختر سعدبن‌ زنگی‌، را به‌ ازدواج‌ خود درآورد و سپس‌ به‌ مناطق‌ مركزی‌ ایران‌ لشكر كشید و پس‌ از غلبه‌ بر برادرِ خود، غیاث‌الدین‌، قلمرو او را تصرف‌ كرد و رهسپار غرب‌ ایران‌ شد و در شاپورخواست‌، اتابكان‌ لر را به‌ اطاعت‌ خود درآورد و از آنجا به‌ خوزستان‌ رفت‌ و با تصرف‌ خوزستان‌ و محاصره‌ شوشتر در محرّم‌ 622، حكومت‌ خوارزمشاهی‌ را احیا كرد (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌425ـ426؛ نسوی‌، ص 127ـ128، 138؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌150ـ154؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌392ـ393، با این‌ ملاحظه‌ كه‌ زمان‌ واقعه‌ را 620 و تاریخ‌ محاصره‌ شوشتر را محرّم‌ 621 نوشته‌ است‌؛ حمداللّه‌ مستوفی‌، ص‌498). از این‌ پس‌، جلال‌الدین‌ مبارزه‌ با مغولان‌ را در مشرق‌ قلمرو خود و تلاش‌ برای‌ اتحاد با همسایگان‌ مسلمان‌ غربی‌ برای‌ مبارزه‌ با مغولان‌ را دو ركن‌ اساسی‌ سیاست‌ خود قرار داد؛ اما ناتوانی‌ سیاسی‌ وی‌ در جلب‌ مساعدت‌ این‌ همسایگان‌، مانع‌ از توفیق‌ وی‌ گردید و حتی‌ به‌ غفلتِ او از مغولها انجامید (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌).

جلال‌الدین‌، برخلافِ اسلافِ خود، با ابراز اطاعت‌ از خلیفه‌ عباسی‌ ناصرلدین‌اللّه‌ (حك: 575ـ622) و ضرب‌ سكه‌ به‌ نام‌ وی‌، كوشید به‌ اقتدار خود مشروعیت‌ ببخشد و نیز از پشتیبانی‌ خلیفه‌ در برابر مغولها برخوردار شود؛ از این‌رو، در محرّم‌ 621 كه‌ به‌ خوزستان‌ و اطراف‌ بصره‌ تاخت‌ و عاملِ خلیفه‌ را در شوشتر محاصره‌ كرد، برخی‌ از عمال‌ خلیفه‌ را كه‌ در خوزستان‌ دستگیر شده‌ بودند، آزاد كرد و ضیاءالملك‌ علاءالدین‌بن‌ محمد نسوی‌ را برای‌ عذرخواهی‌ به‌ بغداد فرستاد؛ اما، خلیفه‌، كه‌ اختلافاتِ گذشته‌ خود را با خوارزمشاهیان‌ فراموش‌ نكرده‌ بود، به‌ او پاسخ‌ مناسبی‌ نداد و علاوه‌ بر نگهداشتن‌ ضیاءالملك‌، سپاهی‌ را به‌ سركردگی‌ جمال‌الدین‌ قَشْتَمور به‌ جنگ‌ جلال‌الدین‌ فرستاد و به‌ مظفرالدین‌ گوكبوری‌ (حك: 586ـ630)، والی‌ اِربِل‌ (اربیل‌، در شمال‌ بین‌النهرین‌)، دستور داد تا قشتمور را یاری‌ كند و جلال‌الدین‌ را شكست‌ دهند. جلال‌الدین‌، با استفاده‌ از ناهماهنگی‌ میانِ این‌ دو سردار، قشتمور را مغلوب‌ كرد و به‌ سوی‌ بغداد پیش‌ رفت‌. او، با اینكه‌ هیچ‌ مانعی‌ وجود نداشت‌ و ظاهراً فقط‌ برای‌ اثبات‌ حسن‌ نیتِ خود، از بعقوبه‌ * جلوتر نرفت‌، اما چون‌ با مقاومت‌ اهالی‌ شهرهای‌ اطراف‌، به‌ ویژه‌ دَقوقاء، روبه‌رو شد به‌ قتل‌ و غارت‌ آنان‌ پرداخت‌. وی‌ در ربیع‌الا´خر همان‌ سال‌، سپاه‌ مظفرالدین‌ گوكبوری‌ را شكست‌ داد و مظفرالدین‌ را اسیر كرد (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌426ـ428؛ نسوی‌، ص‌138؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌154ـ 156؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌393ـ394؛ قس‌ سبط‌ ابن‌جوزی‌، ج‌8، قسم‌2، ص‌634 و ابن‌تغری‌ بردی‌، ج‌6، ص‌260، كه‌ از تلاش‌ وی‌ برای‌ اتحاد با ملوك‌ ایوبی‌ به‌ منظور حمله‌ به‌ بغداد و خلع‌ خلیفه‌ خبر داده‌اند؛ نیز رجوع کنید به شبانكاره‌ای‌، ص‌145، كه‌ والی‌ اربیل‌ درست‌ است‌ و بویل‌، ص‌324، كه‌ علت‌ حمله‌ نكردن‌ به‌ بغداد را استحكامات‌ بغداد دانسته‌ است‌).

جلال‌الدین‌ در آخر ربیع‌الآخر 622 از دقوقاء عازم‌ كردستان‌ و آذربایجان‌ شد. شهاب‌الدین‌ سلیمان‌شاه‌ اِیوائی‌، حكمران‌ كردستان‌، خواهر خویش‌ را به‌ ازدواجِ او درآورد. جلال‌الدین‌ در مراغه‌ مطّلع‌ گردید كه‌ ایغان‌ طایسی‌، دامادِ (و به‌ قول‌ برخی‌ مورخان‌، خالوی‌) غیاث‌الدین‌ و از سرداران‌ خوارزمشاهی‌، به‌ تحریك‌ خلیفه‌ عباسی‌، در همدان‌ عصیان‌ كرده‌ است‌، لذا با شتاب‌ خود را از مراغه‌ به‌ همدان‌ رساند و شورشِ وی‌ را سركوب‌ كرد (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌432؛ نسوی‌، همانجا؛ قس‌ جوینی‌، ج‌2، ص‌153، كه‌ رسیدن‌ سلیمان‌شاه‌ را به‌ خدمت‌ او در لرستان‌ دانسته‌ است‌). جلال‌الدین‌ در اواسط‌ 622، در پاسخ‌ به‌ استمداد اهالی‌ آذربایجان‌ برای‌ مقابله‌ با گرجیان‌، بار دیگر به‌ مراغه‌ و سپس‌ به‌ تبریز رفت‌. ازبك‌بن‌ محمد (حك: 607ـ622)، اتابك‌ آذربایجان‌، به‌ گنجه‌ گریخت‌ و تبریز محاصره‌ شد و، با تمایل‌ همسر ازبك‌ (دختر سلطان‌ طغرل‌ سوم‌ سلجوقی‌) به‌ جلال‌الدین‌، در 17 رجب‌ 622 شهر تسلیم‌ گردید و آذربایجان‌ نیز به‌ تصرف‌ جلال‌الدین‌ درآمد. او برای‌ تلطیف‌ احساسات‌ خلیفه‌ در حق‌ خود و جلب‌ كمكِ وی‌ بر ضد مغولان‌، دستور داد تا در همه‌ متصرفاتِ تحت‌فرمان‌ او، پس‌ از چندین‌ سال‌، دوباره‌ به‌ نام‌ خلیفه‌ ناصرلدین‌اللّه‌ خطبه‌ خوانده‌ شود (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌433ـ434؛ نسوی‌، ص‌140ـ141؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌156ـ157).

تصرف‌ آذربایجان‌، توجه‌ جلال‌الدین‌ را به‌ گرجستان‌ و قفقاز جلب‌ كرد، به‌ طوری‌ كه‌ از توجه‌ به‌ هجوم‌ مغولان‌ بازماند (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌). گرجیان‌ در این‌ هنگام‌، با استفاده‌ از فرار اتابك‌ ازبك‌، قصد حمله‌ دیگری‌ داشتند و از این‌رو، جلال‌الدین‌ در شعبان‌ 622 روانه‌ گرجستان‌ شد؛ ابتدا شهر دوین‌ را گرفت‌ و سپس‌ گرجیان‌ را در گَرْنی‌ شكست‌ داد و تا ابخاز پیش‌ رفت‌، اما با رسیدن‌ اخبارِ شورشِ هواداران‌ اتابك‌ ازبك‌، به‌ تبریز بازگشت‌ و عاملان‌ شورش‌ را سركوب‌ كرد و آنگاه‌، طبق‌ وعده‌ پیشین‌، با همسر اتابك‌ ازبك‌ ازدواج‌ نمود (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌435ـ437؛ نسوی‌، ص‌142ـ149؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌158ـ160؛ یاقوت‌ حموی‌، ج‌1، ص‌78، با این‌ ملاحظه‌ كه‌ زمان‌ آن‌ را 621 دانسته‌ است‌). جلال‌الدین‌ در ذیحجه‌ 622 بار دیگر به‌ گرجستان‌ رفت‌ و با فاش‌ شدنِ توطئه‌ سرانِ گرجی‌، كه‌ در خدمتش‌ بودند، همه‌ را به‌ قتل‌ رساند و به‌ مناطق‌ اطراف‌ لوری‌ تاخت‌ و در غیاب‌ روسودان‌، ملكه‌ گرجستان‌ (حك: 620ـ645)، توجه‌ سردارانِ گرجی‌ را به‌ خود جلب‌ كرد تا اورخان‌، حاكم‌ گنجه‌، توانست‌ در ربیع‌الاول‌ 623، به‌ تفلیس‌ بتازد و سپس‌ از دو سو سپاهیان‌ گرجی‌ را در میان‌ گرفتند و درهم‌ كوبیدند. جلال‌الدین‌، پس‌ از غلبه‌ بر تفلیس‌ و تصاحب‌ خزاین‌ و اموال‌ سلطنتی‌ و كلیساها، به‌ قتل‌ و غارت‌ مسیحیانِ گرجی‌ پرداخت‌ و مسلمانانِ آن‌ نواحی‌ را از سلطه‌ یكصد ساله‌ آنان‌ رهایی‌ داد و بدین‌ترتیب‌، نام‌ خود را بلندآوازه‌ ساخت‌ (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌449ـ450؛ یاقوت‌ حموی‌، ج‌4، ص‌251ـ252؛ نسوی‌، ص‌148، 150ـ151؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌161ـ165).

از سوی‌ دیگر، با مرگ‌ خلیفه‌ عباسی‌ ناصرلدین‌اللّه‌ در رمضان‌ 622 و ملایمت‌ جانشینانِ وی‌ با جلال‌الدین‌، مناسبات‌ آنان‌ بهبود یافت‌ (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌). با اینكه‌ جلال‌الدین‌، برای‌ مبارزه‌ با مغولان‌، خواهان‌ اتحاد با ملوك‌ ایوبی‌ مصر و شام‌، خلیفه‌ عباسی‌ و سلجوقیان‌ روم‌ بود، معلوم‌ نیست‌ چرا پس‌ از فتح‌ تفلیس‌، در جمادی‌الآخره‌ 623 دست‌اندازی‌ به‌ متصرفات‌ ملوك‌ ایوبی‌ در ارمنستان‌ را آغاز كرد و نواحی‌ اطراف‌ اخلاط‌ را غارت‌ نمود. در همین‌ هنگام‌ خبر عصیان‌ براق‌ حاجب‌ و پیوستنِ او به‌ مغولان‌ رسید و جلال‌الدین‌ سپاه‌ خود را، به‌ سركردگی‌ شرف‌الملكِ وزیر، در آنجا گذاشت‌ و با تعدادی‌ از سپاهیان‌، هفده‌ روزه‌ خود را به‌ كرمان‌ رساند و براق‌ را مطیع‌ خود ساخت‌ (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌453ـ454؛ نسوی‌، ص‌152ـ153؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌165). در غیابِ جلال‌الدین‌، سپاهیان‌ او در قفقاز و ارمنستان‌ به‌ غارت‌ پرداختند. حاجب‌ حسام‌الدین‌ علی‌ موصلی‌، كه‌ از طرف‌ ملك‌ اشرف‌ ایوبی‌ (حك: 626ـ634؛ حكمران‌ ایوبی‌ سوریه‌ و آناطولی‌) حاكم‌ اخلاط‌ بود، به‌ مقابله‌ با آنان‌ برخاست‌ و مانع‌ از غارت‌ اخلاط‌ شد. شرف‌الملك‌ از جلال‌الدین‌ یاری‌ خواست‌ و جلال‌الدین‌ با شتاب‌ از كرمان‌ به‌ آذربایجان‌ بازگشت‌ و در رمضان‌ 623 به‌ شهرهای‌ آنی‌ و قارص‌ حمله‌ برد و چون‌ با مقاومت‌ اهالی‌ مواجه‌ شد، دستور قتل‌ و غارت‌ داد (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌459ـ460). جلال‌الدین‌ در 15 ذیقعده‌ 623 اخلاط‌ را در محاصره‌ گرفت‌، اما به‌ علت‌ شورش‌ و راهزنیهای‌ تركمنهای‌ ایوائی‌ (ایوه‌ای‌) در كردستان‌ و آذربایجان‌، اخلاط‌ را رها كرد و به‌ سركوبی‌ آنان‌ پرداخت‌ (رجوع کنید به همان‌، ج‌12، ص‌462). در غیابِ جلال‌الدین‌، گرجیان‌ با مسلمانانی‌ كه‌ از سپاه‌ خوارزم‌ صدمه‌ دیده‌ و ناراضی‌ بودند، متحد شدند و در ربیع‌الاول‌ 624 تفلیس‌ را از خوارزمیان‌ گرفتند. جلال‌الدین‌ بلافاصله‌ بدان‌ سو حركت‌ كرد و آنان‌ كه‌ قدرت‌ مقاومت‌ در خود نمی‌دیدند، شهر را آتش‌ زدند و گریختند (همان‌، ج‌12، ص‌469؛ نیز رجوع کنید به جوینی‌، ج‌2، ص‌167).

در همین‌ زمان‌ (624)، به‌ سبب‌ بی‌تدبیری درباریان‌ جلال‌الدین‌، مناسبات‌ وی‌ با اسماعیلیانِ الموت‌ ــكه‌ می‌توانستند متحدان‌ خوبی‌ برای‌ وی‌ بر ضد مغولان‌ باشندــ تیره‌ شد؛ اورخان‌، دایی‌ جلال‌الدین‌ و از سرداران‌ او، كه‌ حاكم‌ بخشی‌ از خراسان‌ و قهستان‌ بود، به‌ قلمرو اسماعیلیان‌ تعرض‌ كرد و به‌ سفیرِ الموت‌، كه‌ اعتراض‌ كرده‌ بود، پاسخ‌ تندی‌ داد. در نتیجه‌، فداییان‌ اسماعیلی‌ او را در گنجه‌ به‌ قتل‌ رساندند و جلال‌الدین‌ نیز به‌ خونخواهی‌، به‌ قلمرو اسماعیلیان‌ وارد شد و آنان‌ را كشت‌ و آنجا را غارت‌ كرد. دربار الموت‌ سفیرِ دیگری‌ نزد جلال‌الدین‌ فرستاد. شرف‌الملك‌ وزیر، كه‌ از فداییان‌ اسماعیلی‌ ترسیده‌ بود، به‌ مذاكره‌ با سفیر پرداخت‌؛ اما، جلال‌الدین‌، شرف‌الملك‌ را مجبور ساخت‌ تا پنج‌ تن‌ از فداییانِ حاضر در اردو را زنده‌ در آتش‌ بسوزاند. جلال‌الدین‌ سپس‌، در پاسخ‌ به‌ سومین‌ سفیر الموت‌، ده‌ هزار دینار از خراجِ دامغان‌ را به‌ عنوان‌ خونبها به‌ آنان‌ بخشید (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌470؛ نسوی‌، ص‌163ـ164؛ نیز رجوع کنید به بارتولد، 1376ش‌، ص‌184ـ185؛ استرویوا ، ص‌869ـ871). در همین‌ زمان‌ (اواسط‌ 624)، جلال‌الدین‌ خبرِ حمله‌ مغولان‌ به‌ خراسان‌ را شنید و با شتاب‌ به‌ مقابله‌ با آنان‌ شتافت‌ و در اطراف‌ دامغان‌ آنان‌ را شكست‌ داد و برای‌ جلوگیری‌ از ادامه‌ عملیات‌ آنان‌، در ری‌ ماند (ابن‌اثیر، همانجا). در غیاب‌ جلال‌الدین‌، اختلاف‌ میان‌ شرف‌الملك‌ وزیر با همسر جلال‌الدین‌ (كه‌ دختر طغرل‌ سلجوقی‌ بود)، سبب‌ شد كه‌ ملكه‌ از حاجب‌ حسام‌الدین‌ علی‌، حكمران‌ اخلاط‌، كمك‌ بخواهد و حاجب‌علی‌ نیز در شعبان‌ 624 به‌ اطراف‌ آذربایجان‌ تاخت‌ (رجوع کنید به همان‌، ج‌12، ص‌471؛ نسوی‌، ص‌178ـ184)؛ اما، جلال‌الدین‌ در ری‌ ماند و در اوایل‌ 625، كه‌ مغولان‌ بار دیگر به‌ آن‌ مناطق‌ آمدند، با آنان‌ مبارزه‌ كرد.

درباره‌ تعداد نبردهای‌ جلال‌الدین‌ با مغولان‌، مورخان‌ اختلاف‌نظر دارند. او در یكی‌ از جنگها مغلوب‌ شد و به‌ اصفهان‌ عقب‌ نشست‌ و با یاری‌ اهالی‌ اصفهان‌ به‌ مبارزه‌ با مغولان‌ پرداخت‌ و در حالی‌كه‌ بخشی‌ از اردوی‌ مغول‌ را شكست‌ داده‌ بود، بخش‌ دیگرِ سپاهِ وی‌ با خیانتِ برادرش‌، غیاث‌الدین‌، مغلوب‌ شد و سپاهیان‌ خوارزم‌ گریختند و جلال‌الدین‌ با عده‌ كمی‌ از سپاهیان‌ باقی‌مانده‌ محاصره‌ شد؛ با این‌ همه‌، او مغولان‌ را تارومار كرد و به‌ كوههای‌ لرستان‌ و بختیاری‌ گریخت‌. اهالی‌ اصفهان‌ با ناامیدی‌ تا پایان‌ رمضان‌ 625 در مقابل‌ مغولان‌ مقاومت‌ كردند و در این‌ زمان‌، جلال‌الدین‌ بر مغولان‌ تاخت‌ و آنان‌ را شكست‌ داد و وارد شهر شد. او، پس‌ از تنبیه‌ خائنان‌، در تعقیب‌ مغولان‌ به‌ ری‌ رفت‌ و جمعی‌ از سپاهیان‌ خود را به‌ خراسان‌ فرستاد و متصرفاتش‌ را تقریباً تا جیحون‌ رساند (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌476ـ477؛ نسوی‌، ص‌167ـ172؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌168ـ170). غیاث‌الدین‌ به‌ شوشتر گریخت‌ و پس‌ از نومیدی‌ از ارتباط‌ با خلیفه‌، به‌ قلعه‌ الموت‌ پناه‌ برد. علاءالدین‌ محمد، حكمران‌ اسماعیلی‌ الموت‌ (حك: 618ـ653)، ضمن‌ پناه‌ دادن‌ به‌ وی‌، نزد جلال‌الدین‌ وساطت‌ كرد و به‌رغم‌ راضی‌ نبودن‌ جلال‌الدین‌، غیاث‌الدین‌ از الموت‌ خارج‌ شد و به‌ كرمان‌ رفت‌؛ اما، به‌ دست‌ براق‌حاجب‌ به‌ قتل‌ رسید (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌475ـ476؛ نسوی‌، ص‌175ـ176). در این‌ هنگام‌ جلال‌الدین‌ از اصفهان‌ به‌ شرف‌الملك‌ وزیر نامه‌ نوشت‌ و دستور داد تا كاروان‌ بازرگانی‌ اسماعیلیان‌ را، كه‌ یكی‌ از جاسوسانِ مغولِ مأمور به‌ جاسوسی‌ در دربارهای‌ شام‌ و مصر را همراه‌ داشت‌، تفتیش‌ و جاسوس‌ را اسیر كند. شرف‌الملك‌، ضمن‌ تفتیش‌، بازرگانان‌ را به‌ قتل‌ رساند و اموالشان‌ را تصاحب‌ كرد. حكمران‌ الموت‌ نزد جلال‌الدین‌ سفیر فرستاد و به‌ این‌ اقدام‌ اعتراض‌ نمود. جلال‌الدین‌ نیز اموال‌ را پس‌ داد و وزیر را واداشت‌ كه‌ به‌ سفیر الموت‌ غرامت‌ بپردازد (استرویوا، ص‌873).

جلال‌الدین‌ پس‌ از بازگشت‌ به‌ آذربایجان‌، در اواخر 625 به‌ تلافی‌ تعرضات‌ حاجب‌ علی‌، حكمران‌ اخلاط‌، به‌ منطقه‌ ارمنستان‌ تاخت‌ و نواحی‌ موش‌، وان‌ و اخلاط‌ را غارت‌ كرد؛ اما، با فرا رسیدن‌ فصل‌ سرما ناچار به‌ تبریز بازگشت‌ (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌481). او در آغاز 626 از اتحاد گرجیان‌ با ملوك‌ آناطولی‌ و سوریه‌، كه‌ از خوارزمشاه‌ بیمناك‌ بودند، آگاهی‌ یافت‌. وی‌ ظاهراً، برای‌ جبرانِ تعداد اندك‌ سپاهیان‌ خود، تصمیم‌ به‌ اتحاد با قبایل‌ قبچاق‌ گرفت‌، اما خشونتِ سردارانِ وی‌ با امیران‌ و صاحبان‌ قلعه‌های‌ مرزی‌، مانع‌ از اتحاد آنان‌ گشت‌ و با وجود تعداد اندك‌ لشكریانش‌، به‌ مقابله‌ با قبچاقها شتافت‌. او قبچاقهای‌ سپاه‌ روسودان‌ را از همراهی‌ با وی‌ بازداشت‌ و سپس‌ ناشناس‌ در میدان‌ جنگ‌ تن‌ به‌ تن‌ حاضر شد و با قتل‌ برخی‌ از سرداران‌ گرجی‌، آنان‌ را شكست‌ داد و سپس‌ سرزمینهای‌ اطراف‌ را غارت‌ كرد و اهالی‌ آنجا را به‌ قتل‌ رساند (جوینی‌، ج‌2، ص‌170ـ174؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌463ـ464). در شوال‌ 626 اخلاط‌ را محاصره‌ كرد. در همان‌ اوان‌، سفیران‌ ملوك‌ آناطولی‌ و سوریه‌ و شمال‌ بین‌النهرین‌، برای‌ ابراز دوستی‌ و اتحاد، نزد وی‌ آمدند؛ اما، او پاسخ‌ مساعدی‌ به‌ هیچ‌ كدام‌ نداد. همچنین‌، سعدالدین‌بن‌ حاجب‌ از طرف‌ خلیفه‌ عباسی‌ المستنصرباللّه‌ (حك: 623ـ640) نزد وی‌ آمد و از او خواست‌ كه‌ در قلمروش‌ به‌ نام‌ خلیفه‌ خطبه‌ خوانده‌ شود و همچنین‌ از محاصره‌ اخلاط‌ دست‌ بردارد و نیز ملوك‌ بخشهای‌ غربی‌ ایران‌ و شمال‌ بین‌النهرین‌ (یعنی‌ مظفرالدین‌ گوكبوری‌، سلیمان‌ شاه‌ ایوائی‌، عمادالدین‌ پهلوان‌ فرزند اتابك‌ هزاراسپ‌، و اتابك‌ لرستان‌) را به‌ اطاعت‌ خلیفه‌ وادارد. جلال‌الدین‌ جز ترك‌ محاصره‌ اخلاط‌، بقیه‌ خواستها را پذیرفت‌ و سفیرانی‌ به‌ بغداد فرستاد و درخواست‌ نمود تا خلیفه‌، سلطنت‌ وی‌ را به‌ رسمیت‌ بشناسد و برای‌ وی‌ خرقه‌ فتوت‌ نیز ارسال‌ كند. دربار بغداد برای‌ او خرقه‌ فرستاد، اما از خطاب‌ سلطانی‌ سر باز زد و به‌ خطاب‌ شاهنشاهی‌ برای‌ وی‌ اكتفا كرد. محاصره‌ اخلاط‌ بیش‌ از هفت‌ ماه‌ طول‌ كشید و سرانجام‌، در 28 جمادی‌الاولی‌ 627 جلال‌الدین‌ بر آن‌ شهر مسلط‌ شد و اهالی‌ آنجا را كشت‌ و غارت‌ كرد (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌485ـ488؛ نسوی‌، ص‌198ـ206، 211ـ219، 282؛ جوینی‌، ص‌175ـ180؛ ابن‌خلّكان‌، ج‌5، ص‌81، 332؛ ابن‌عبری‌، ص‌340؛ سبط‌ ابن‌جوزی‌، ج‌8، قسم‌2، ص‌659ـ 660). به‌نظر می‌رسد كه‌ جلال‌الدین‌، بر اثر غرور ناشی‌ از این‌ پیروزیها، بی‌تدبیری‌ كرد و با اسماعیلیان‌ الموت‌ در مشرق‌ و ملوك‌ شام‌ و آناطولی‌ در مغرب‌ به‌ جنگ‌ پرداخت‌ (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌).

تصرفِ اخلاط‌ و شدت‌ عمل‌ جلال‌الدین‌ در برخورد با اهالی‌، موجب‌ نزدیكی‌ علاءالدین‌ كیقباد سلجوقی‌ (حكمران‌ سلجوقی‌ روم‌، حك: 616ـ634) و ملك‌ اشرف‌ ایوبی‌ گردید. جلال‌الدین‌ با وجود بیماری شدید، به‌ مقابله‌ با آنان‌ روانه‌ شد؛ اما، در جریان‌ برخورد دو سپاه‌ در یاسی‌چمن‌ ارزنجان‌، شكست‌ خورد و در 28 رمضان‌ 627 عقب‌نشینی‌ كرد (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌489ـ490؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌181ـ182؛ سبط‌ ابن‌جوزی‌، ج‌8، قسم‌2، ص‌660ـ661؛ آقسرایی‌، ص‌33؛ نیز رجوع کنید به ذهبی‌، 1418، حوادث‌ و وفیات‌ 621ـ 630ه، ص‌36ـ41). در همین‌ زمان‌، منشی خود، شهاب‌الدین‌ نسوی‌، را از اصفهان‌ به‌ دربار الموت‌ روانه‌ ساخت‌ و از ایشان‌ خواست‌ تا خراج‌ معوقه‌ دامغان‌ را بپردازند و مانند زمان‌ پدرش‌، سلطان‌ محمد خوارزمشاه‌، به‌ نام‌ وی‌ خطبه‌ بخوانند و سالانه‌ یكصد هزار دینار بدو پرداخت‌ كنند. اسماعیلیان‌، كه‌ در ظاهر با او برخوردی‌ مناسب‌ كردند، از پذیرفتن‌ خواستهای‌ او خودداری‌ و حتی‌، به‌ تحریك‌ مغولان‌، به‌ قلمرو خوارزمشاه‌ حمله‌ نمودند (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌496؛ نسوی‌، ص‌227ـ233؛ نیز رجوع کنید به استرویوا، ص‌874ـ 877). جلال‌الدین‌ همچنین‌ با ندامت‌ از واگذاری‌ قلمرو اتابكان‌ لر و سلیمان‌ شاه‌ ایوائی‌ به‌ خلیفه‌، پیمان‌شكنی‌ نمود و آنها را بار دیگر زیرفرمان‌ خود گرفت‌ (بیانی‌، ج‌1، ص‌297). با انتشار اخبار یورش‌ مغولان‌ به‌ سركردگی‌ چُرماغون‌ در 628، ملوك‌ سوریه‌ و آناطولی‌، كه‌ خوارزمشاه‌ را میان‌ خود و مغولان‌ حایل‌ می‌دیدند، حاضر به‌ صلح‌ با جلال‌الدین‌ شدند و جلال‌الدین‌ نیز، برای‌ مقابله‌ با مغولان‌، از آنان‌ یاری‌ خواست‌؛ اما، فرا رسیدن‌ ناگهانی‌ مغولان‌ به‌ آذربایجان‌، مانع‌ از یاری‌رسانی‌ وی‌ به‌ آنان‌ گردید. مغولان‌ جلال‌الدین‌ را شهر به‌ شهر و با تعجیل‌ تعقیب‌ كردند و در اواسط‌ 628، در شیر كبود مغان‌، بر او شبیخون‌ زدند و سپاهش‌ را نابود كردند. او مدتی‌ در ارّان‌ و قفقاز متواری‌ بود و سرانجام‌ به‌ دیاربكر گریخت‌ (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌497ـ498؛ نسوی‌، ص‌239ـ245؛ ابن‌عبری‌، ص‌431ـ432). از آن‌ پس‌ اطلاع‌ دقیقی‌ درباره‌ وی‌ در دست‌ نیست‌ (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌504). به‌ نوشته‌ برخی‌ مورخان‌، جلال‌الدین‌ پس‌ از فرار، به‌ دست‌ كردها به‌ قتل‌ رسید و برخی‌ دیگر گفته‌اند كه‌ او در نهایت‌ نومیدی‌ به‌ لباس‌ صوفیان‌ درآمد (رجوع کنید به نسوی‌، ص‌279، 282؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌190ـ191؛ شبانكاره‌ای‌، ص‌146). این‌ عقیده‌، تا سی‌ سال‌ بعد آرامش‌ را از مغولان‌ گرفت‌، اما در مردمِ تحت‌ سلطه‌ مغولان‌، امید و انتظار به‌ وجود آورد، چنانكه‌ هر از گاهی‌ فردی‌ با نام‌ جلال‌الدین‌ قیام‌ می‌كرد و با مغولان‌ می‌جنگید (جوینی‌، همانجا؛ ابن‌عبری‌، ص‌432).

منابع‌ از وجود چند فرزند وی‌ خبر داده‌اند كه‌ سرنوشت‌ بعضی‌ از آنها نامعلوم‌ است‌. یك‌ پسر هفت‌ هشت‌ ساله‌ او، هنگام‌ عبور از آب‌ سند، در 618 به‌دست‌ چنگیزخان‌ افتاد و به‌ قتل‌ رسید. او پسری‌ به‌ نام‌ منگ‌طوی‌ شاه‌ و پسر دیگری‌ به‌ نام‌ قیمقار داشت‌. قیمقار در سه‌ سالگی‌، در زمان‌ حیات‌ پدرش‌، از دنیا رفت‌. دختری‌ نیز به‌ نام‌ تركان‌ داشت‌ كه‌ در 655 به‌ عقد ملك‌ صالح‌، حاكم‌ موصل‌، درآمد. دختر دیگری‌ هم‌ داشت‌ كه‌ علاءالدین‌ كیقباد از او خواستگاری‌ نمود، اما سلطان‌ موافقت‌ نكرد (نسوی‌، ص‌111، 235، 255، مقدمه‌ مینوی‌، ص‌فد ـ فه‌؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌201).

نسوی‌ (ص‌281) جلال‌الدین‌ را گندمگون‌ و كوتاه‌قد وصف‌ كرده‌ و او را به‌ سبب‌ شكیبایی‌، كم‌حرفی‌ و دشنام‌ ندادن‌ ستوده‌ است‌. ذهبی‌ (1418، حوادث‌ و وفیات‌ 621ـ630ه، ص‌309)، به‌ نقل‌ از عبداللطیف‌ بغدادی‌، او را گندمگون‌ متمایل‌ به‌ زرد، لاغر و زشت‌ وصف‌ كرده‌ است‌. به‌ نوشته‌ نسوی‌ (همانجا)، او ترك‌ زبانی‌ بود كه‌ گاهی‌ به‌ فارسی‌ هم‌سخن‌ می‌گفت‌، اما خواندمیر (ص‌132) گفته‌ است‌ كه‌ او حتی‌ به‌ فارسی‌ شعر هم‌ می‌سرود. جلال‌الدین‌ بسیار خوشگذران‌ و میگسار بود و حتی‌ تا آخرین‌ لحظاتِ حكومتِ خود این‌ رفتار را رها نكرد. برخی‌ آن‌ را یكی‌ از عوامل‌ سقوط‌ وی‌ دانسته‌اند (رجوع کنید به نسوی‌، ص‌274ـ 275؛ ابن‌طقطقی‌، ص‌55). براساس‌ روایاتی‌ از نسوی‌ (ص‌190ـ 191، 281)، او رعیت‌دوست‌ و به‌ اجرای‌ عدالت‌ علاقه‌مند بود و از منافع‌ توده‌ مردم‌ در برابر زیاده‌خواهی‌ سربازان‌ و درباریانِ خشن‌ خود حفاظت‌ می‌كرد. همچنین‌ به‌ عمران‌ و آبادانی‌ علاقه‌مند بود (همان‌، ص‌160،190). او در پرورش‌ ادیبان‌ و علما می‌كوشید و بدین‌ منظور مدرسه‌ای‌ در اصفهان‌ بنا كرد (رجوع کنید به ابن‌فوطی‌، ج‌4، ص‌234، 573، ج‌5، ص‌460). وی‌ اگرچه‌ فاقد شمّ سیاسی‌ قوی‌ بود و توانِ برآوردِ صحیح‌ نیروهای‌ خود و حریفان‌ و استفاده‌ از فرصتهای‌ مناسب‌ سیاسی‌ را نداشت‌، اما بدون‌ شك‌ از مهارت‌ و جسارت‌ نظامی بسیاری‌ برخوردار بود، چنانكه‌ در بسیاری‌ از نبردها با تهور خود مایه‌ تقویت‌ روحیه‌ سپاه‌ می‌شد و نتیجه‌ جنگ‌ را به‌ نفع‌ خود تغییر می‌داد. در ادبیات‌ و تاریخ‌ ایران‌، او را باصفاتی‌ همچون‌ دلاور، دلیر، شیرمیدان‌ و جز آن‌ ستوده‌اند (رجوع کنید به ناصرالدین‌ منشی‌ كرمانی‌، ص‌5؛ خواندمیر، ص‌131). او با مبارزه‌ در برابر مغولان‌، در دل‌ مردم‌ مأیوس‌ ایران‌، امید به‌ وجود آورد؛ درنتیجه‌، در منابع‌ او را به‌ گونه‌ای‌ ستوده‌اند و وصف‌ كرده‌اند كه‌ با واقع‌ تفاوت‌ دارد و برخی‌ محققان‌، به‌ درستی‌، میان‌ بُعد تاریخی‌ و واقعی وجود جلال‌الدین‌ با بُعدِ حماسی‌ و آرمانی‌ وی‌ تفاوت‌ قائل‌ شده‌اند (رجوع کنید به بیانی‌، ج‌1، ص‌121).

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:35 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خوارزمشاهیان، آل کرت و قراختاییان

خوارزمشاهیان از غلامان و امیران ملکشاه سلجوقی بودند. انوشتگین به تدریج مقامی یافت و شحنة خوارزم شد. پس از وی هشت تن بر تخت نشستند و آخرین آنان جلال الدین منکبرتی در 628ه. وفات کرد. این سلسله به دست مغولان برافتاد. آل کرت از نیمة قرن هفتم در خراسان امارت داشتند و پایتخت آنان شهر هرات بود. قراختاییان از امرای خوارزمشاه بودند که در کرمان سلطنت کرده اند و استقلال نداشتند.

 

چهارشنبه 8 شهریور 1391  6:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها