0

قصه های کوچولو

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



روباه، در یک روز برفی

 

قصه روباه,قصه کودکانه روباه

 

درآن كوه بزرگ خانه كوچك عمو  حسن قرار داشت. او به تنهایی در خانه ی خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه  زندگی می كرد. خانه كوچك او بیرون از جنگل كاج ساخته شده بود. او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و عاقل بود. او ریش سفید رنگ بلندی داشت  و یك كلاه خیلی بامزه می پوشید . با اینكه تنها زندگی می كرد هنوز هم دوستان زیادی داشت. همه حیوانات  و پرندگان دوستانش بودند .
هوا سرد می شد و پرندگان به مناطق گرمسیر جنوب پرواز می كردند. زمستان نزدیك بود. برخی از حیوانات كه مجبور بودند در جنگل بمانند در بدنشان برای مدتی طولانی غذا ذخیره می كردند و به زودی به خواب زمستانی می رفتند تا اینكه بهار برسد.
 این داستان درباره یكی از این حیوانات است كه در این جنگل زندگی می كرد.یكی از صبح های اواسط بهمن ماه، روباه در جستجوی یافتن صبحانه ای میان جنگل آهسته قدم می زد . هوا بد بود، برف زمین را پوشانده بود و باد هر لحظه شدیدتر می شد. در این موقع از سال غذا به سختی گیر می آمد بنابراین روباه مجبور بود مسافت بیشتری را نسبت به گذشته برای یافتن غذا جستجو كند . برف و باد شكار كردن را خیلی سخت می كرد. باد هر لحظه شدیدتر می شد. روباه می خواست به لانه اش برگردد اما پیش خودش گفت "یك كم دیگر هم می گردم، آخه خیلی گرسنه هستم و نمی توانم بودن غذا برگردم."
یک دفعه صدای زوزه شدید باد در میان درختان پیچید . روباه كه از چیزی خبر نداشت در زیر یك درخت فرسوده كه ریشه محكمی نداشت در حال راه رفتن بود كه صدای شكستن چیزی را شنید، همانطور كه به اطراف برمی گشت كه بفهمد این صدا از كجا می آید یك درخت شكسته سیاه بزرگی را دید كه به روی او می افتاد. شروع به دویدن كرد تا آنجایی كه می توانست سریع می دوید، اما پنجه هایش در داخل برفهای عمیق گیر می كردند. وقتی كه درخت شكسته كنار او روی زمین افتاد او فكر كرد كه از این حادثه نجات پیدا كرده . اما در همان لحظه ای كه او می خواست بپرد تا از آن وضعیت نجات پیدا کند، تنه ی درخت به آهستگی چرخید و روی دم او افتاد.
روباه بیچاره، گرسنه بود و كلی از خانه اش دور بود و دمش هم در زیر درخت بزرگی گیر كرده بود.خوشبختانه برف آرام می بارید و او هم صدمه جدی ندیده بود اما او ابدا خوشحال نبود. كم كم شدت بارش برف بیشتر شد . روباه به این دردسر بزرگ فكر می كرد، اگر برف همینطور ببارد بعد از مدتی حتی روی سرش را هم می پوشاند،حالا او خیلی نگران بود.
آن روز صبح عمو حسن مثل همیشه صبح زود برای قدم زدن در میان جنگل از خانه بیرون آمد. راه زیادی نرفته بود كه صدایی شنید. به اطراف نگاه كرد تا ببیند آیا می تواند محل آن صدا را پیدا كند. فهمید كه صدا از طرفی می آید كه درختی افتاده است.
تا آنجا كه پاهای پیرش می توانست وزن او را تحمل كند در میان برف سریع به آن سمت دوید. وقتی كه كنار درخت شكسته رسید هیچ كسی را ندید تا اینكه به آن طرف درخت رفت و در آنجا یك روباه كوچولو دید كه از باد و برف در خودش فرو رفته و خودش را جمع كرده است. عموحسن او را شناخت و پرسید: اینجا چیكار می كنی ؟ روباه كوچولو با صدای بغض آلود ماجرا را تعریف كرد. او خیلی سردش بود و گفت: من ساعتهاست كه اینجا گیر افتادم ،دیگه خیلی خسته ام ، خیلی تلاش كردم تا از این وضعیت رها شوم اما هنوز دم من گیر است. پیرمرد گفت: من سعی خواهم كرد كه درخت را تكان دهم تا تو رها شوی. اما عموحسن آنقدر قوی نبود و هر قدر تلاش كرد نتوانست تنه درخت را حركت دهد.
وقتی عموحسن موفق به تكان دادن تنه درخت نشد. به فكر فرو رفت و گفت: حالا فهمیدم كه چه باید بكنم . او در جنگل به دنبال چیزی می گشت تا اینكه با یك شاخه درخت دیگر برگشت . او تلاش كرد با آن چوب، تنه درخت بزرگ را كمی بالاتر ببرد اما او به اندازه كافی قوی نبود. او یك قدم به عقب رفت و با دقت به تنه درخت نگاه كرد. او یك نگاهی به برف كرد كه همه اطرافش را پوشانده  بود و سپس نگاهی به آسمان انداخت. به نظر می رسید كه بارش برف برای مدت طولانی ادامه خواهد داشت و آنها مجبورند كه سریعتر كاری كنند.
عمو حسن فكری كرد. او با سرعت به كلبه اش برگشت وقتی كه به آنجا رسید به سراغ ابزار كارش رفت و با سرعت برگشت در حالی كه یك اره بزرگ را با خود حمل می كرد.
وقتی به جنگل برمی گشت ، امیدوار بود كه مسیر را بخاطر بیاورد . زیرا بارش برف ردپای او را پوشانده بود.. بارش برف سنگین تر شده بود و باد شدیدتر می وزید اما عموحسن به راهش ادامه داد. او به محلی رسید كه روباه آنجا بود اما تمام آنچه كه او می توانست ببیند تنه درخت و برفی بود كه تمام زمین را پوشانیده بود. او فكر كرد كه دیر رسیده است اما او یك بینی قهو ه ای در میان برف دید . او با سرعت هر چه بیشتر با دستهایش شروع به خالی كردن برفهایی كرد كه دور روباه را پوشانده بودند. او هنوز زنده بود.او شروع به اره كردن درخت كرد اما نه به دو نیمه ، بلكه به سه قسمت. دو قسمت كه بلندتر بودند در هر انتها و یك قسمت كوچكتر در وسط، یعنی همان جائی كه دم روباه گیر كرده بود . او روباه را بلند كرد و در پتویی كه از كلبه اش آورده بود پیچاند.
پیرمرد به آهستگی در حالیكه روباه را بغل كرده بود به كلبه اش برگشت. آتش خوبی را روشن كرد و یك سوپ خوشمزه برای خودشان درست كرد. آن دو، روز سختی را گذرانده بودند و خیلی خسته بودند روباه روی كفپوش كنار شومینه و پیرمرد روی صندلی مورد علاقه اش بخواب رفتند. وقتی كه صبح از خواب برخاستند هر دو مایل بوند كه روباه در تمام طول زمستان كنار عمو حسن بماند و این دقیقا همان اتفاقی بود كه رخ داد.

 

 

یک شنبه 15 بهمن 1391  3:11 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

قصه ببر و مرد مسافر

 

 قصه,قصه کودکانه,قصه ببر و مرد مسافر

 

روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند.
آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده.
حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود. او نه غذایی برای خوردن داشت و نه آبی برای نوشیدن. ببر درنده از هر رهگذر و عابری درخواست می کرد تا او را نجات دهد و به آن ها قول می داد اگر او را از این قفس نجات دهند کاری به کار آن ها نخواهد داشت. اما هیچ کس حرف ببر وحشی و درنده را باور نمی کرد.
اما در آخر مسافری مهربان بعد از این که قول ببر را شنید حاضر شد او را از بند رها کند.
 ببر وحشی به محض این که از قفس آزاد شد می خواست مسافر مهربان را بکشد. مسافر از او خواست تا به قول و عهدش وفا کند. اما حیوان درنده توجهی به التماس مرد مسافر نمی کرد. ببر وحشی گفت: من گرسنه ام و تو هم شکار منی، چگونه تو را آزاد کنم؟
در همین حین، روباهی به آن جا رسید. او تمام حرف های ببر و مرد مسافر را شنید و گفت: باور نمی کنم چنین ببر بزرگی در چنین قفس کوچکی جا شده باشد.
ببر گفت: الان به تو نشان می دهم که چگونه در قفس جاشدم. و بعد داخل قفس شد و روباه ناقلا فوراً در قفس را بست و با مرد مسافر از آن جا دور شد.

یک شنبه 29 بهمن 1391  5:36 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

صدای مامانم چقدر قشنگه...

 داستان,داستانهای کودکانه

 

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه . اگه نون می خواهید لواش می خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم . دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمی رم. هر کاری می خوای بکن!
داشتم فکر می کردم خواهرم بدون اینکه کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می کنم بازهم باید این حرف و کنایه ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می شه به جای نون برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم . هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می اومدم تصادف شده بود. مردم می گفتند به یه خانم ماشین زده . خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم .فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله. دلم نمی خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر می کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی ...؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ... یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قولهایی که به خودت دادی یادت نره.

یک شنبه 27 اسفند 1391  11:23 AM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

 



کلاغ و روباه

 

 

یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانه­ای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخم­ها را جوجه کند و جوجه­ها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی 6-5 تا تخم کرد و 21 روز روی تخم­ها خوابید و از گرمی‌ بدنش به آن­ها دمید تا جوجه­ها سر از تخم بیرون آورند. رنج کلاغ زیادتر شد. هر روز این در و آن در می­زد و خوراک بچه­ها را از هرجا بود فراهم می­کرد تا بچه­ها پر درآوردند و به جیک جیک افتادند. در آن نزدیکی روباهی بود نا به کار. از صدای جیک جیک بچه­ کلاغ­ها فهمید که روزی (غذای روزانه)توی این لانه هست. رفت توی فکر که به چه حقه­ای یکی دوتا از این جوجه­ها را بگیرد و بخورد. لانه در دسترس نبود و با جست‌وخیز هم نمی­توانست خودش را به آن‌جا برساند. آخر سر این در وآن در زد و توی خاکروبه­های بیرون ده کلاه نمدی پاره­ای پیدا کرد و یک اره گل هم از باغبان دزدید. یک روز صبح پیش از آن‌که کلاغ از لانه­اش بیرون بپرد رفت پای درخت و بنا کرد اره را به پایین درخت کشیدن.کلاغ که از دور روباه را دید وقتی صدای خش خش اره بلند شد، سرش را پایین کرد، گفت: «چه می­کنی؟» گفت: «هیچ من باغبان این باغم و می­خواهم این درخت را بیندازم.» کلاغ گفت: «لانه من روی این درخت است و بچه­های من در این­جا هستند.» روباه گفت: «من این چیزها سرم نمی­شود. درخت مال من است و می­خوام همین الان بیاندازمش.» باری بگو مگو را زیاد کردند.آخر کار بنا شد کلاغ یکی از بچه­هایش را پیشکش روباه کند و 3-2 روز مهلت بگیرد بلکه فکری به روزگار سیاهش بکند. با چشم گریان و دل بریان،یکی از بچه­ها را با دست خودش برای روباه انداخت پایین. روباه نا به کار بچه کلاغ را خورد و خوشحال شد که حقش را گرفته و می­تواند این بازی را سر تمام پرنده­هایی که توی این جنگل لانه دارند، دربیاورد. روز دیگر زاغچه‌ای که همسایه کلاغ بود به دیدنش رفت. دید کلاغ سر دماغ نیست و توی غصه و فکر است. ازش پرسید:«چرا چنینی؟» کلاغ گزارشش را برای زاغچه گفت، زاغچه بهش گفت تو خیلی نادانی هیچ وقت باغبان درخت تر و سایه افکن را اره نمی­کند. اگر یک بار دیگر آمد تو بیا او را به من نشان بده تا ببینم راست می­گوید و باغبان است یا نه.

از آن طرف، روباه، روز دیگر باز اره را به دست گرفت و کلاه نمد را به سر گذاشت و به سراغ درخت و کلاغ رفت. هنوز به درخت نرسیده بود که کلاغ پرید و رفت زاغچه را خبر کرد. زاغچه از لای درخت باغبان را خوب ورانداز کرد و گفت: «ای نادان این روباه بدجنس است، گول این کلاه نمد و اره کندش را نخور. این باغبان نیست .برو و اگر گفت من می­خواهم درخت را بیندازم بگو، زود باش بینداز. مگرمی­تواند این درخت را با این اره کند بیندازد. انداختن این درخت اره تیز دو سر می­خواهد و بازوی پرزور درودگر.» 

کلاغ وقتی به لانه رسید که روباه اره را به ساق درخت می­کشید، سرش را پایین کرد و گفت: «تو کی هستی و چه کار می­کنی؟» گفت: «من باغبانم و می­خواهم این درخت تو را بیندازم تو هم زود باش هرجا می­روی برو.»کلاغ گفت: «هیچ جا نمی­روم همین جا منزلم است و تو هم باغبان نیستی و هیچ غلطی نمی­توانی بکنی، درخت را هم می­خواهی بیندازی بینداز.» روباه دید کلاغ دیروزی نیست، دیروز با آه و ناله و بیچارگی حرف می­زد، ولی امروز اشتلم می­کند. فهمید که  از یکی دیگر چیز یاد گرفته.

گفت: «من به یک شرط می­گذارم که تو، توی این درخت لانه داشته باشی که به من بگویی کی به تو گفت که من باغبان نیستم و درخت را نمی­توانم ببرم؟» این جا کلاغ نادانی کرد و راز را فاش کرد و گفت: «زاغچه.» روباه با خودش گفت همچین دمار از روزگار زاغچه بکشم که به داستان­ها بنویسند.

چند روزی گذشت. یک روز روباره رفت توی لجن­زار و خودش را لجن­مال کرد و آمد پایین درختی که آشیانه زاغچه در آن بود و مرده­وار طاق‌باز روی زمین لش شد. طوری که هرکس می­دیدش می­گفت این مرده است. زاغچه یکی دوبار از پهلویش رد شد. وقتی دید تکان نمی­خورد با خودش گفت بی­گمان این مرده است، بهتر است که چشم‌‌هایش را از کاسه درآورم.آمد پایین به سراغ روباه آمد. اول یک نوکی به پهلویش زد وقتی دید هیچ جم نمی­خورد آمد روی کله­اش نشست که چشمش را دربیاورد که ناگهان روباه او را به دهان گرفت. زاغچه دید بدجوری گیر افتاده و به روباه گفت: «تو حق داری من را بگیری و بکشی. برای این که منم میان این پرنده­ها که همه چیز را یادشان می­دهم. اگر با تو هم دوست بودم فوت و فنی یادت می­دادم که روزی دوتا مرغ گیرت بیاد، اگر پیمان دوستی با من ببندی چیزهایی یادت می­دهم که زندگیت رو به ­راه شود.» روباه با خودش گفت این زاغچه داناست و دوستی این با من برای من خیلی خوب است. باهاش دوست می­شم تا روزی یک دوتا زاغ و کلاغ بچنگم بیاید. زاغچه گفت: «خوب فکرهایت را بکن. اگر دوست می­شوی به فروغ آفتاب و روشنی ماه و خدای جنگل قسم بخور.»

اگه گفتی......

روباه دهانش را باز کرد که قسم بخورد زاغچه بیرون جست و پرید بالای درخت. روباه از حقه زاغچه انگشت به دهان و سرگردان ماند. زاغچه فردای آن تمام مرغ­های جنگلی را خبر کرد تا همه دست به یکی کنند و روباه را از میان بردارند، همه جمع شدند، وقتی که روباه کنار استخری خوابیده بود هزارها پرنده جنگلی یورش بردند و آن قدر به کمر و دمش نوک زدند تا از دستپاچگی توی استخر افتاد و غرق شد و هنوز هم که داریم سرگذشتش را برای شما می‌گویم از آب بیرون نیامده است

 

 

شنبه 25 خرداد 1392  11:08 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها