0

قصه های کوچولو

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

 

   قصه ی رودخانه ی تنها

 

علت حضور غلام و کنیز در خانه اهل بیت

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.

 

به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.

 

ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."

 

ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.

 

بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.

 

کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.

 

رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.

 

 

صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.

 

رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.

 

اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.

 

حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.

 

 

سه شنبه 21 شهریور 1391  11:11 AM
تشکرات از این پست
mohammad_43 majid68 fatemeh_75 tahmores
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



قورقوری و استخر بزرگ

 

 

قورقوری و استخر بزرگ

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک جنگل زیبا و سر سبز قورباغه کوچولویی زندگی می کرد که اسمش قورقوری بود.

 

قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر و مادرش زندگی می کرد و دوستان زیادی داشت. قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین همه ی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند. اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و مادرش یادش می رفت.

 

یک روز صبح وقتی قورقوری از خواب بیدار شد، دید که هوا خیلی خوبه، به خاطر همین تصمیم گرفت که توی جنگل گشتی بزنه.

 

اون روز وقتی قورقوری صبحانه اش را خورد، سریع از جنگل بیرون رفت. اون از بین چمنزارهای بزرگ گذشت و به جایی رسید که همه ی قورباغه ها می ترسیدن به اون جا پا بگذارند. اون یک استخر بزرگ بود.

 

حالا قورقوری خیلی از جنگل دور شده بود، اون دیگه نمی تونست جنگل را ببینه. قورقوری کمی ترسیده بود. درجنگل قورقوری سه قانون وجود داشت که همه باید از اون اطاعت می کردند. اول این که وقتی مار هیس هیسو نزدیک شماست اصلاً قورقور نکنید. دوم این که هرگز قبل از خواب پشه نخورید و آخر این که هرگز در استخر بزرگ شنا نکنید.

 

قورقوری اصلاً به قانون های جنگل توجهی نکرد و تندی توی استخر بزرگ پرید. قورقوری با خودش گفت:"این جا خیلی هم قشنگه، چرا قورباغه ها از اینجا می ترسن؟"

 

قورقوری شروع کرد به شنا کردن توی استخر بزرگ. اما کمی بعد متوجه شد که در این استخر نه گیاهی وجود داره و نه ماهی. قورقوری از این که در استخر تنهاست کمی ترسید.

 

حالا قورقوری می خواد به خونه اش برگرده، اما وقتی اون شنا می کنه اصلاً تکون نمی خوره. قورقوری ترسید و سریع تر شنا کرد، اما یکدفعه همه جا تاریک شد، آب استخر تند و تند می چرخید و داشت قورقوری را با خودش به سمت پایین می برد.

 

قورقوری هرچی دست و پا می زد فایده ای نداشت. اون دیگه همه ی امیدش را از دست داده بود که یک دفعه یک دست بزرگ اونو نجات داد. حالا همه جا روشن شده بود.

 

بعد از این که قورقوری یک کم حالش بهتر شد فهمید که اونجا استخر آدم هاست. استخر آدم ها یک چاه بزرگ داره. وقتی آب استخر کثیف می شه، آدم ها سر چاه را می گیرن تا آب های کثیف داخل چاه بره. اون کسی که قورقوری را نجات داده بود یک پسر بچه ی مهربان بود.

 

از اون روز به بعد قورقوری تصمیم گرفت که به حرف بزرگترهاش گوش بده و به قانون و مقررات آن ها احترام بگذاره.

سه شنبه 21 شهریور 1391  11:11 AM
تشکرات از این پست
mohammad_43 fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

بعضی شوخی ها اصلاً خنده دار نیستند!

 

 

 بعضی شوخی ها اصلاً خنده دار نیستند!

 

روزی روزگاری نزدیک روستایی استخر بسیار بزرگی بود که داخل آن پر از قورباغه های بزرگ و کوچک بود. هر روز غروب بچه ها نزدیک این استخر مشغول بازی می شدند.

 

یک روز، یکی از این بچه ها که مشغول بازی بود چند تا قورباغه را دید که در قسمت کم عمق استخر شنا می کردند. پسرک با خودش فکر کرد که کمی با این قورباغه ها شوخی کند. پس دوستش را صدا کرد و گفت"بیا به این قورباغه ها سنگ بزنیم، فکر کنم خیلی خوش بگذره، چون اونا به این طرف و اون طرف می پرند تا سنگ بهشون نخوره."

 

دوست پسرک قبول کرد و آن ها شروع کردند به پرتاب کردن سنگ به طرف قورباغه های بیچاره. پسرک و دوستش از این کار خیلی لذت می بردند و با صدای بلند می خندیدند، اما بعضی از این قورباغه های بینوا هلاک شدند و مردند. پسرک و دوستش از دیدن این منظره خوشحال تر شدند و بلندتر خندیدند.

 

بالاخره یکی از قورباغه ها که خیلی از کار این دو پسر عصبانی شده بود،سرش را از آب بیرون آورد و گفت"خواهش می کنم بس کنید، نخندید. این بازی شما خیلی بی رحمانه است و چند تا از دوستای ما تا الان مردند. این بازی شما اصلاً خنده دار نیست."

 

وقتی پسرک و دوستش صدای قورباغه را شنیدند از ترس پا به فرار گذاشتند.

 

آیا شما هم تا به حال با دوست خود شوخی ای کرده اید که باعث رنجش و ناراحتی اش شده باشد. اگر چنین اتفاقی افتاد، چه کاری برای جبران آن انجام داده اید؟

پنج شنبه 30 شهریور 1391  12:29 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43 fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

لاکی و فیلی

 

لاکی و فیلی

 

صدای پای فیل کوچولو بود که از دور شنیده می شد. لاک پشت کوچولو تا صدا را شنید، ترسید و و سرش را توی لاکش برد؛ ولی یادش رفت که دست ها و پاهای کوچولو موچولش را قایم کند.

 

فیل کوچولو نزدیک و نزدیک تر شد. تا لاک پشت را دید، آهسته جلو آمد و با خرطومش دُم و پاهای لاک پشت را قلقلک داد. لاک پشت ترسید و خودش را روی شن ها نرم به جلو کشید. فیل کوچولو رفت توی رودخانه.

 

لک لک تا فیل کوچولو را دید، از آب بیرون آمد و به طرف لاک پشت پرواز کرد. آب رودخانه بالا و بالاتر آمد و لاک پشت کوچولو را با خودش برد. کمی بعد او را رها کرد. لاک پشت به پشت افتاد. هر چه دست و پا زد، غصّه خورد و مامانش را صدا زد. لک لک هر کاری کرد نتوانست لاک پشت را تکان بدهد. لاک پشت هم هرچه دست و پا زد، حرکت نکرد که نکرد.

 

فیل کوچولو که داشت از رودخانه آب می خورد، لاک پشت را دید. گوش های بزرگش را تکان تان داد. آب های خرطومش را خالی کرد. خرطومش را کج کرد و لاک پشت را به جلو هل داد. لاک پشت چند بار دست و پا زد، چرخید و چرخید و به شکم روی شن ها افتاد. لاک پشت خوش حال شد و شادی کرد. دیگر از صدای تلاپ و تلوپ پای فیل کوچولو نمی ترسید.

شنبه 1 مهر 1391  8:35 AM
تشکرات از این پست
mohammad_43 fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



قورباغه ای به نام سبزک

 

قورباغه ای به نام سبزک

 

 

قورباغه ای در برکه زندگی می کرد بنام سبزک. این قورباغه همیشه توی برکه بود و دوتا آرزو توی زندگیش داشت،اول این که یه روز از برکه بره بیرون جنگل و دشت وبیشه رو ببینه ، دوم یه دوست خوب داشته باشه.یه روزی تصمیم گرفت از برکه بره بیرون که هم دشت و بیشه و جنگل رو ببینه و هم تلاش کنه تا یه دوست خوب پیدا کنه.

 

پس از مادرش اجازه گرفت و از برکه بیرون اومد و به سمت جنگل رفت .توی جنگل به حیوونا و حشرات زیادی برخورد کرد .

 

اول به لشگر مورچه ها برخورد که برای خودشون خوراکی جمع می کردند.

 

باخودش گفت : شاید بتونم با یکی از مورچه ها دوست بشم اما مورچه ها سخت مشغول کار بودند و هیچکدوم حتی متوجه سبزک نشدند، پس به راهش ادامه داد.

 

پرنده های زیادی رو دید که توی آسمون دائما پرواز می کردند اما اونها هم اون بالا بودند و نمی شد باهاشون دوست بشه.

 

بازهم تصمیم گرفت به راهش ادامه بده . به دشت رسید، همین طوری داشت به حشرات جورواجور نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد که با کدومشون می تونه دوست بشه که ملخک پرید جلوش و گفت: سلام اسم تو چیه؟

 

سبزک گفت: اسم من سبزکه!

 

ملخک گفت: می یای با هم بازی کنیم من تنهام؟

 

سبزک گفت: نه نمی تونم من اومدم دنبال آرزوهام.

 

ملخک گفت:منم می تونم با تو بیام چون منم آرزوهایی دارم؟

 

سبزک گفت: بیا.

 

دوتایی با هم حرکت کردند و کلی باهم حرف زدند و شادی کردند و از هم دیگه کارا و حرفهای خوب و جدید یاد گرفتند.خلاصه خیلی به هردوشون خوش گذشت.

 

دیگه هوا کم کم داشت تاریک می شد، سبزک و ملخک باید می رفتند خونشون اما دوستی پیدا نکرده بودند.

 

از هم خدا حافظی کردندو هر کدومشون رفتند به سمت خونشون که یکدفعه هر دو با هم گفتند: آره ما دو تا با هم دوست شدیم ، دویدند طرف هم دیگه و گفتند:

دوست خوب من خدا نگهدار تا فردا.

 

حالا دیگه سبزک هم خارج از برکه رو دیده بود و هم یه دوست خوب پیدا کرده بود.

شنبه 8 مهر 1391  2:22 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43 fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



روباه و سنجاب

 

روباه و سنجاب

 

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود

 

یک روز سنجاب مشغول بازی بود که روباه را دید. سنجاب خیلی ترسید. پا به فرار گذاشت و روباه هم به دنبال او دوید. سنجاب به لاک پشت رسید و گفت: لاک پشت جان! وقتی کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟ 

 

لاک پشت گفت: فوری می روم توی لاکم! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که لاک ندارم. فقط چند قدم مانده بود که روباه به سنجاب برسد، سنجاب دوباره پا به فرار گذاشت. دوید و رسید به حلزون.

 

سنجاب از حلزون پرسید: حلزون جان! اگر کسی بخواهد تو را بگیرد،چه می کنی؟

 

گفت: می روم توی صدفم. سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که صدف ندارم. و به سرعت از پیش حلزون رفت. در راه خارپشت را دید.

 

و گفت: خارپشت جان! تو نه لاک داری، نه صدف، بگو اگر کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟ خارپشت گفت: خودم را گرد می کنم و می شوم یک توپ پر از خار! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! تو خار داری. اما من نه خار دارم، نه لاک دارم نه صدف.

 

خارپشت گفت: اما تو لانه داری! لانه ای که فقط تو می توانی توی آن بروی! سنجاب با خوش حالی گفت: آه! راست گفتی خارپشت جان! من یک لانه دارم! سنجاب به سرعت از درخت بالا رفت و رسید به لانه اش. روباه بیچاره پایین درخت ماند و نتوانست سنجاب را بگیرد، چون او یک لانه داشت که هیچ کس جز خودش نمی توانست توی آن برود!

 

شنبه 8 مهر 1391  2:22 PM
تشکرات از این پست
mohammad_43 majid68 fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

كیسه آرد و موش كوچولو

 

 

قصه کودک

 

اسماعیل كارگر یك نانوایی بود. صبح به صبح ماشین بزرگ، كیسه‌های زیادی آرد می‌آورد و دم در نانوایی می‌ریخت. اسماعیل هم به محض این‌كه از خواب بیدار می‌شد این كیسه‌ها را داخل نانوایی می‌برد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بود و دكترها گفته بودند او باید عمل شود و پول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روز ماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد در مغازه خالی كرد.

 

اسماعیل هم بلند شد و مشغول حمل كیسه‌های آرد شد.در همان حین كه اسماعیل مشغول بردن كیسه‌های آرد بود، ناگهان دید یك موش كوچولو از بین كیسه‌ها در رفت و رفت داخل مغازه. اسماعیل دنبال موش رفت ولی اثری از او نبود كه نبود. خلاصه اسماعیل تمام كیسه‌ها را داخل مغازه برد و فكر كرد كه اشتباه دیده است. آن روز به كارش مشغول بود. فردای آن روز دوباره موش كوچولو رو دید. اسماعیل رفت به دنبالش ولی باز دوباره ناپدید شد.

 

چندین روز اسماعیل با آقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا این‌كه یك روز كه اسماعیل خیلی ناراحت مادرش بود، روی زمین نشست و پول‌هایش را ‌شمرد تا ببیند در این مدت چقدر جمع كرده است و آیا به پول عمل مادرش می‌رسد؟

 

بعد از این‌كه پول‌ها را شمرد، اسماعیل رو كرد به خداوند و گفت: «آخه خدا، چی می‌شد كه این پول‌ها دو برابر می‌شد تا من می‌تونستم مادرم رو عمل كنم.» همین موقع بود كه‌ دوباره سر و كله آقا موشه پیدا شد و خودش را به اسماعیل نشان داد و تعدادی از پول‌ها را به دهان گرفت و از مغازه در رفت و به سمتی رفت.اسماعیل هم بلند شد و دنبالش دوید و گفت: وای پولم رو بده... پولم رو بده... ای موش بد ذات...

 

موش پشت وسایلی رفت كه سال‌های سال از آنها استفاده نشده بود. اسماعیل هم تمام روزش را مشغول جابه‌جایی وسایل بود ولی آقا موشه پیدا نشد كه نشد. در همین موقع بود كه بین كیسه‌ها یك كیسه پر از طلا پیدا كرد و با تعجب گفت: با فروختن این كیسه‌ها حسابی پولدار می‌شوم و زندگی‌ام تغییر می‌كند. این هدیه‌ای از طرف خداست، ولی بعد از كمی فكر كردن تعدادی از این سكه‌ها را برای مادرش برداشت و به خودش قول داد كه بعد از این‌كه مادرش عمل شد و حالش خوب خوب شد سكه‌ها راكم كم به داخل آن كیسه برگرداند.

 

روز عمل فرا رسید و اسماعیل هم سكه‌ها را فروخت و به بیمارستان رفت. خوشبختانه عمل مادر اسماعیل بخوبی انجام شد. اسماعیل رفت كه پول عمل را پرداخت كند ولی خانم پرستار گفت: آقا پول عمل پرداخت شده. اسماعیل گفت من هنوز پول عمل را نداده‌ام به شما. پرستار گفت: یك آدم خیر پول عمل شما را پرداخت كرده.

 

اسماعیل از خوشحالی نمی‌دانست چه كار كند و دوباره به داخل مغازه سكه فروشی رفت و سكه‌ها را پس گرفت و به كیسه طلاها برگرداند و از خدای بزرگ تشكر كرد و گفت: ای خدای مهربان و بزرگ، هرگز بیشتر از حد و اندازه‌ام نمی‌خواهم.

 

منبع:جام جم

 

سه شنبه 11 مهر 1391  5:43 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

 

   شمشیر در محراب

 

شمشیر در محراب

 

آنشب ستاره ها به خانه حضرت علی علیه السلام چشم دوخته بودند .امام علی علیه السلام آن شب بارها و بارها به ستاره ها نگاه کرد و آهسته فرمود امشب همان شبی است که پیامبر خدا خبرش را به من داده بود .

 

نزدیک اذان صبح رسید و حضرت مثل همیشه برای نماز آماده شد. وارد حیاط شد .ولی مثل اینکه همه زمین و آسمان از کوچ آسمانی اش خبر داشتند . مرغابی هایی که در حیاط خانه بودند بالهای خود را باز کرده و جلوی حضرت را گرفتند . مرغابیها جیغ می زدند . بالهایشان را بهم می زدند و جلوی پای امام می دویدند.کسانی که در خانه بودند سعی کردند مرغابی ها را بگیرند امام فرمود رهایشان کنید که نوحه می خوانند و بعد از این نوحه ها ،گریه های بسیاری نیز خواهد شد .

 

سپس امام در را گشود و راهی مسجد شد .ابن ملجم که تا صبح منتظر مانده بود نزدیک اذان به خواب رفته بود حضرت علی علیه السلام او را تکان داد و صدا زد برای نماز برخیز .

 

سپس چند بار بلند فرمود: نماز، نماز ،تا همه در صفهای جماعت قرار گیرند .آخرین نماز جماعتش را قامت بست و فرمود :الله اکبر

 

ابن ملجم مضطرب و نگران به اطراف خود می نگریست و شمشیرش را هم چنان زیر لباسش پنهان نگه می داشت.منتظر فرصتی بود که نیت شومش را به انجام رساند .

 

وقت رکوع شد ابن ملجم با احتیاط رکوعی نیمه تمام کرد و سپس برخواست و منتظر ماند. او با دیگران به سجده نرفت .وقتی همه برای سجده سر به زمین گذاشتند شمشیر زهرآلودش را بیرون کشید و به سرعت به سمت محراب دوید و با تمام قدرت، شمشیر را بر سر مبارک حضرت علی در حال سجده کوبید .

 

محراب غرق در خون شد و صدای لرزان حضرت علی نماز را نیمه تمام گذاشت .صدایی که می گفت: فزت برب الکعبه :به خدای کعبه قسم من رستگار شدم.

 

 

سه شنبه 18 مهر 1391  5:34 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



قصه های نی نی و داداشی

 

 

 

قصه های نی نی و داداشی

 

این داستان:دریاچطوری درست می شه؟

 

یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.

 

مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .

 

ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا ...

 

داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .

 

نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا... داداشی گفت اصلا برو خودت بخور.

 

نی نی رفت جلوتر تاجائیکه وقتی موج میومد آب می ریخت روی کفشای نی نی .نی نی هم می خندید و هی صدا می زد دادا ،دادا

 

داداشی بالاخره جواب نی نی رو داد، گفت چیه چی می گی ؟ می خوای بدونی دریا چجوری درست شده؟

 

همه بچه ها با بیل، آنقدر اینجا رو کندن و کندن و کندن تا خسته شدن. بعدا باباهاشون هم اومدن، از صبح تا شب، کندن تا یه چاله ی خیلی بزرگ شده .بعدا یه شلنگ آب گذاشتن توش،از صبح تا شب ،آب رفته تو چالشون تا دریا درست شده .

 

مامان که داشت به حرفهای داداشی گوش می کرد خندید و گفت :« آخه ،با یه شیلنگ آب، اینهمه آب جمع می شه؟»

 

داداشی گفت : آره، شلنگشون خیلی بزرگه. شما هنوز از این شلنگها ندیدین.

 

مامان گفت :مگه خودت دیدی؟

 

داداشی گفت :آره اون شلنگه که قرمز بود ، از تو آسمون رد شده بود،بابا می خواست بگیرتش در رفت و رفت ....

 

بابا خندید و گفت: خواب دیدی؟

 

داداشی با صدای بلند گفت: آره ،فردا شب، خواب دیده بودم !!!

 

حالا همه باهم خندیدن ،وقتی ساکت شدن، نی نی زد به خنده !

 

راستی بچه ها به نظر شما دریا چطوری درست می شه؟

 

 

 

سه شنبه 18 مهر 1391  5:35 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

قصه بهترین عموی دنیا

قصه,قصه کودکانه,قصه بهترین عموی دنیا

 

عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی فکر کرد و گفت :نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا را می شناسم.
گفتم خوب او کیست؟
عمو سعید گفت بهترین عموی دنیا حضرت عباس علیه السلام است.
گفتم چرا او بهترین عموی دنیاست؟
عمو سعید گفت: خوب قضیه اش مفصل است.
 گفتم مفصل باشد خواهش می کنم برایم تعریف کنید.
عمو سعید گفت: در کربلا، کاروان امام حسین به وسیله دشمنان محاصره شده بود. دشمنان سنگدل  ،نمی گذاشتند که امام و یارانش از آب رودخانه ی فرات استفاده کنند. قحطی آب، خیلی زود همه ی اهل حرم را تشنه کرد. بیشتر از همه، بچه ها تشنه شده بودند.
 اما بچه های امام حسین می دانستند که عموی شجاعشان می تواند از میان محاصره کنندگان عبور کند و برایشان آب بیاورد. چون عموی آنها یک فرمانده ی بسیار قدرتمند و یک شمشیر زن ماهر بود.
وقتی تشنگی شدید شد، حضرت عباس به دستور امام حسین، همراه بیست نفر دیگر به سمت گوشه ای از رودخانه ی فرات حمله کرد. او با شجاعت و مهارت زیادی مشغول جنگیدن با سربازان یزید شد و حواسشان را پرت کرد تا دوستانش بتوانند مشکها را پر از آب کنند. مشکها که پر شد همگی توانستند از دست سربازهای یزید فرار کنند و آب را برای اهل حرم بیاورند.
بچه هایی که جلوی خیمه ها ایستاده بودند دیدند عمو در حالیکه مشک آب روی دوشش گرفته ،به سمت آنها می آید. بچه ها از پیروزی عمو خوشحال شدند.
من از حرفهای عمو سعید خوشم آمد و ذوق کردم اما عمو سعید با ناراحتی گفت:  روز عاشورا اتفاق دیگری افتاد. آن روز این عموی مهربان دیگر نتوانست بچه ها را خوشحال کند.
او با مشک آب به سمت رودخانه رفت اما بعضی از سربازان، پشت درختها پنهان شده بودند و از پشت سر و از پهلو ،به او حمله کردند و او را تیرباران کردند.
عمو عباس با وجود اینکه از دستهایش خون می ریخت، مشک آب را به دندانش گرفته بود و سعی می کرد هر طوری شده مشک آب را به خیمه ها برساند. اما دشمنان، او را محاصره کردند و مشکش را پاره کردند و خودش را هم به شهادت رساندند.
عمو سعید، آخر قصه را در حالی برایم تعریف کرد که اشک می ریخت. من هم آن روز برای بهترین عموی دنیا گریه کردم .

 

سه شنبه 7 آذر 1391  8:22 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

موش کوچولو و بوی شیر و بیسکوییت

 

 

یکی بود یکی نبود. در یک خانه قدیمی، دختر کوچولویی همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. مادر دختر کوچولو، هر روز صبح، یک لیوان شیر و چند بیسکوییت برای او، کنار تختش می‌گذاشت، اما وقتی بیدار می‌شد که آن‌ها را بخورد، می‌دید که ظرف، خالی است. او، همیشه با خود فکر می‌کرد که فرشته خواب، به جای او، شیر و بیسکوییت‌اش را خورده است.

یک روز، فکری به ذهنش رسید. تصمیم گرفت در تختش بماند تا وقتی فرشته خواب، برای خوردن شیر و بیسکوییت بیاید. دخترک منتظر بود که یک‌دفعه دید صدای جویدن می‌آید. آرام نگاه کرد و دید یک موش کوچولو، یواشکی آمده و خوراکی‌هایش را می‌خورد.

موش کوچولو، متوجه دخترک شد، ترسید و پشت لیوان شیر، قایم شد. دخترک، باتعجب پرسید: «پس، تو هستی که هر روز، شیر و بیسکوییت من رو می‌خوری؟!» موش، آرام، سرش را بیرون آورد و گفت: «آره، من بودم. ببخشید. آخه صبح‌ها، بوی این‌ها به دماغم می‌خوره و من هم میام می‌خورم، ولی من فکر می‌کردم که این ظرف خوراکی، برای منه.»

دخترک، با صدای بلند خندید و گفت: «پس تو بودی؟»

موش کوچولو، غمگین شد و گفت: «من نمی‌دونستم این ظرف رو برای تو میارن. من رو ببخش. دیگه این کار رو نمی‌کنم.» دخترک، با مهربانی، به موش کوچولو گفت: «حالا که فهمیدم تو هم دوست داری صبح‌ها، از این خوراکی‌های خوش‌مزه بخوری، هر روز با هم این‌ها رو تقسیم می‌کنیم؛ این‌طوری خوش‌مزه‌تره.»

تو خوراکی ها تو با دوستات تقسیم می کنی؟

چهارشنبه 22 آذر 1391  7:59 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

من دیگه خجالت نمی کشم...

داستان,داستان کودکانه,قصه کودکانه

 احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

جمعه 24 آذر 1391  11:18 AM
تشکرات از این پست
tahmores fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو




پای لی​لیا پیچ خورده!

 

 

لی​لیا دختر کوچولوی نازی بود که به همراه خانواده‌اش در مزرعه زیبای​شان زندگی می‌کرد. او هر روز عصر در باغ زیبای جلوی خانه بازی می‌کرد. دنبال پروانه‌ها و خرگوش‌ها می‌دوید، از درخت بالا می‌رفت یا با گل‌ها برای خودش گردنبند درست می‌کرد. یک روز که مثل همیشه شاد و خندان مشغول بازی بود، پایش به سنگی گير کرد و پیچ خورد و افتاد زمین. لی​لیا خیلی دردش آمد. اول کمی بغض کرد و بعد شروع کرد به گریه. پدر و مادرش صدایش را شنیدند و به کمکش آمدند.

لی​لیا به کمک مامان و بابا رفت بیمارستان. آن‌جا از پای او عکس گرفتند و بعد دکتر پای لی​لیا را بست و به او گفت: «پایت کمی ضرب دیده و باید دو هفته استراحت کنی. اگر خوب استراحت کنی زود خوب می‌شوی و می‌توانی خیلی زود به باغ برگردی و بازی کنی.»

لی​لیا چند روزی در تخت خوابش استراحت کرد. مامان برای اینکه حوصله او سر نرود و غمگین نباشد برایش کتاب داستان می‌خواند. بابا هم مرتب با او بازی‌های فکری می‌کرد.

بعد از دو هفته لی​لیا می‌توانست از تخت خواب بلند شود. او خیلی خوشحال بود. پدر و مادرش هم به او کمک کردند تا آرام از پله‌ها پایین بیاید و به باغ برود. پای لی​لیا دیگر درد نمی‌کرد و می‌توانست خودش به تنهایی مثل سابق راه برود. وقتی به باغ رسیدند سه تایی به کنار گل​های باغچه رفتند. حلزون باغچه از دیدن لی​لیا خیلی خوشحال شد و به او چشمکی زد و یواشکی گفت:« دل همه ما برایت تنگ شده بود. خیلی خوشحالیم که حالت خوب شده.»

حلزون به آرامی ادامه داد:« از این به بعد مواظب باش و کمتر شیطانی کن تا دیگر زمین نخوری. هم خودت درد می‌کشی و هم ما برایت نگران می‌شویم.»

آن روز همه درختان و سبزه‌ها و گل​های باغ از خوشحالی همراه با لی​لیا آواز می​خواندند.

نساء جابرابن انصاری

یک شنبه 10 دی 1391  2:46 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

پنگوئن کوچولوهای سرزمین برفی

 

در سرزمین برفی، می‌می، دی دی و لی لی سه پنگوئن کوچولوی شیطون، با خانواده پنگوئن​ها زندگی می‌کردند.

آن سه یک روز مثل همیشه رفتند کنار دریاچه همیشه یخ زده و مشغول بازی شدند، سه​تایی به دنبال هم می‌دویدند و با هم برف بازی می‌کردند و می​خندیدند.

بعد از کلی بازی خسته شدند و سه​تایی کنار هم دراز کشیدند و شروع کردند به تماشای ابر‌ها، اما ناگهان صدایی شنیدند، یک صدا شبیه صدای گریه. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردند صدا از پشت درخت کاج بزرگ کنار دریاچه بود، پس سه​تایی آرام آرام رفتند کنار درخت و دیدند یک آدم برفی آنجاست و دارد گریه می‌کند!

می‌می ‌از او پرسید: «چی شده آدم برفی، چرا داری گریه می‌کنی؟»

آدم برفی گفت: «من سردمه.»

دی دی با تعجب گفت: «سردته؟ مگه تو آدم برفی نیستی؟»

آدم برفی با دلخوری جواب داد: «چه ربطی داره؟ منم بدون لباس تو این همه سرما سردم می‌شه دیگه. ببینین شما چقدر لباس‌های قشنگ دارین...»

لی لی به می‌می و دی‌دی گفت: «بچه‌ها بدویین بریم.»

سه پنگوئن به هم نگاه کردند و چشمکی زدند. بعد هم به آدم برفی گفتند که منتظرشان باشد تا برگردند.

آن‌ها دویدند به سمت خانه ویکی از شال​های کهنه مادرشان را برداشتند. کلاه قدیمی بابا بزرگ را هم قرض گرفتند و رفتند پیش آدم برفی.

وقتی شال را به گردن آدم برفی بستند و کلاه را سرش گذاشتند او خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن. آدم برفی دیگر سردش نبود و تازه یک عالمه لباس‌های قشنگ هم داشت.

 

یک شنبه 24 دی 1391  10:06 AM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



پیرمرد و حیوانات جنگل

 

داستان پیرمرد و حیوانات جنگل,قصه کودکانه

 

در یک جنگل سبز و خرم، کلبه چوبی کوچکی بود که پیرمرد مهربانی در آن زندگی می کرد. او عاشق حیوانات بود و به خاطر علاقه به حیوانات بود که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد.
پیرمرد مهربان روزها در جنگل می گشت اگر حیوانی زخمی پیدا می کرد آن را به کلبه می برد معالجه و مداوا می کرد. اگر کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کرد. اگر گاهی شکارچیان برای شکار حیوانات به آن جنگل می آمد، حیوانات را خبر می کرد و کمک می کرد از دست شکارچیان فرار کنند. در جنگل سبز همه ی حیوانات پیرمرد مهربان را دوست داشتند . فقط یک عقاب بود که او را دوست نداشت بلکه دشمن پیرمرد بود.
ماجرا این بود که عقاب، پنج سال پیش در دام یک شکارچی افتاده بود. و بال بزرگش شکسته بود. اما توانسته بود از دام فرار کند. عقاب با خودش فکر می کرد شاید این پیرمرد بوده که آن دام را برای او پهن کرده و داستان شکارچیان دروغ است.او همیشه منتظر فرصتی بود تا از پیرمرد انتقام بگیرد.
 تا اینکه یک روز از حیوانات دیگر شنید که پیرمرد بیمار شده است و در کلبه ی خود استراحت می کند. عقاب دید که هر کسی دوست دارد به پیرمرد کمک کند. خرس بزرگ از رودخانه برای او ماهی می گیرد. میمون باهوش با کمک خرگوش و سنجاب ،ماهی را برای پیرمرد روی آتش کباب می کند. کلاغ و دارکوب هم به چشمه می روند و برای پیرمرد آب زلال و تمیز می آورند. عقاب با خودش فکر کرد اکنون وقت خوبی برای انتقام گرفتن است. او به اعماق جنگل رفت جایی که می دانست یک مار بزرگ زندگی می کند. او یک غذای لذیذ برای مار برد و از او خواست تا مقداری از زهر کشنده اش را به او بدهد. مار در عوض غذای خوشمزه ای که عقاب برایش آورده بود مقداری از کشنده ترین زهر خودش را به او داد. عقاب زهر را گرفت و پیش حیوانات بازگشت . به حیوانات گفت من تا حالا کاری برای پیرمرد نکرده ام اجازه بدهید این بار من غذایش را ببرم. حیوانات که از نقشه ی مار خبر نداشتند قبول کردند و غذای پیرمرد را به او دادند. مار غذا را زهرآلود کرد و به سمت کلبه راه افتاد. اما وقتی به کلبه رسید دید یک نفر دیگر در کلبه است . یک شکارچی که با تفنگ قصد کشتن پیرمرد را دارد. عقاب پشت در پنهان شد و به حرفهای آنها گوش کرد. شکارچی به پیرمرد می  گفت تو همیشه مزاحم کار من هستی. امروز تو را می کشم و برای همیشه از شرت خلاص می شوم. پیرمرد گفت اگر می خواهی مرا بکش اما کاری به حیوانات بیچاره نداشته باش.
شکارچی با صدای بلند خندید و گفت من همه ی آنها را یکی یکی شکار می کنم و هیچ حیوانی در جنگل باقی نمی گذارم این را به تو قول می دهم.
پیرمرد آهی کشید و گفت امیدوارم هرگز موفق به این کار نشوی.
شکارچی تفنگش را روی سر پیرمرد گذاشت و گفت یادت هست پنج سال پیش، عقاب بزرگ و باشکوهی را در دام انداخته بودم و تو آن دام را پاره کردی و کمک کردی تا عقاب فرار کند؟ اکنون تو را می کشم و بدنت را جلوی همان عقاب می اندازم تا تو را با منقارش تکه تکه کند.
در همین لحظه عقاب که همه ی حرفها را شنید شروع به بال زدن کرد. شکارچی متوجه عقاب شد و به دنبال او دوید و به سمت عقاب شلیک کرد. عقاب فرار کرد و ماهی زهرالود را روی زمین انداخت. شکارچی ماهی را برداشت و بی معطلی شروع به خوردن آن کرد. بعد از خوردن ماهی دوباره به سراغ پیرمرد رفت اما قبل از اینکه تیری شلیک کند سرش گیج رفت و روی زمین افتاد و مرد. یک ساعت بعد عقاب به کلبه ی پیرمرد برگشت و برایش یک ماهی کباب دیگر آورد ولی این بار ماهی زهرالود نبود. از آن روز به بعد عقاب بهترین دوست پیرمرد شد.

یک شنبه 1 بهمن 1391  4:38 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
دسترسی سریع به انجمن ها