0

قصه های کوچولو

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

قصه راپونزل و موهای جادویی


 

قصه کودک

 


روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند.



پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود.



زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل می شد و بیماری به سراغ او آمد.



مرد از همسرش علت بیماری را پرسید .



زن گفت : من می دانم که هیچ وقت نمی توانم از آن کاهو یی که پشت خانه امان است بخورم و می دانم که الان در هیچ جایی به غیر از آن باغ نمی توان کاهو پیدا کرد و می دانم که بزودی می میرم .



مرد خیلی نگران شد و تصمیم گرفت که به هر قیمتی که شده است آن سبزی را برای همسرش فراهم کند بنابراین یک شب مخفیانه به آن باغ رفت و از آن کاهو ها چید و به خانه برگشت و برای همسرش سالاد درست کرد



زن آنرا خورد و حالش بهتر شد . اما عجیب بود که مرتب هوسش برای خوردن کاهو بیشتر می شد . مرد دوباره به باغ برگشت ولی این بار توسط جادوگر گرفتار شد .



جادوگر در حالیکه از عصبانیت فریاد می کشید به او گفت : تو چگونه به خودت اجازه دادی که سبزیهای راپونزل ( همان کاهو ها منظورش بود ) مرا بچینی ؟



مرد ماجرای همسرش را تعریف کرد . جادوگر فکر کرد و گفت : تو می توانی هر چقدر که بخواهی از این کاهوها بچینی اما یک شرطی دارد . تو باید وقتی فرزندت بدنیا آمد آنرا به من بدهی.




مرد بیچاره که می دانست حال همسرش خوب نیست به ناچار این شرط را پذیرفت.



به زودی فرزند آنها بدنیا آمد و جادوگر او را با خودش برد . او نام این دختر را راپونزل نامید .



راپونزل بزرگ شد و هر چه می گذشت زیباتر می شد جادوگر تصمیم گرفت ،اجازه ندهد که کسی اور ا ببیند.



وقتی که راپونزل 12 ساله شد او را به برج بلندی در وسط جنگل برد . این برج خیلی بلند بود و هیچ پله یا دری نداشت و راپونزل بیچاره نمی توانست از آنجا بیرون برود. برج فقط یک پنجره داشت. زمانیکه پیرزن به دیدنش می آمد او را صدا می کرد .



راپونزل > راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .



دخترک موهای بلندش را از پنجره به بیرون می انداخت و جادوگر موهایش را می گرفت و به بالای برج می آمد



چند سالی گذشت . روزی پرنسی بطور اتفاقی از آن قسمت جنگل می گذشت که ناگهان صدای قشنگ و دلنشینی را شنید. او برج را پیدا کرد . اما هیچ راهی را برای ورود به برج نیافت.



او نمی توانست صدا را فراموش کند برای همین هر روز به آنجا می آمد و به آن صدا گوش می داد و شبها با قلبی شکسته برمی گشت



او هنوز هیچ راهی برای ورود به برج پیدا نکرده بود



تا اینکه روزی پیرزنی را دید که به سمت برج می آید در گوشه ای مخفی شد و صدای پیرزن را شنید که می گفت :



راپونزل ، راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .



سپس یک موی بافته شده بلند از پنجره به سمت زمین پرت شد و پیرزن از آن بالا رفت .



پرنس فکر کرد من هم شانس خود را امتحان می کنم تا از این برج بالا بروم .



بعد از مدتی پیرزن از آنجا رفت و پرنس کنار پنجره آمد و حرفهای او را تکرار کرد .



راپونزل > راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز .



سپس از آن موی بلند بالا رفت و به برج رسید .



در ابتدا راپونزل از دیدن مرد ترسید چون تا آن روز هیچ کسی را ندیده بود . اما پرنس برایش توضیح داد که صدای قشنگش او را به آنجا کشانده است . پرنس که تا آن روز دختری به آن زیبایی و مهربانی ندیده بود از دختر خواست که برای همیشه در کنار او باشد و پیشنهاد ازدواجش را قبول کند



.راپونزل احساس می کرد که در کنار این مرد خوش اندام و مودب زندگی لذت بخش تر از زندگی کنار آن پیرزن است بنابراین پیشنهاد پرنس را قبول کرد .



اما او از هیچ راهی نمی توانست از آن برج خارج شود بنابراین از پرنس خواست که برایش گلولهای ابریشمی بیاورد تا با آن طنابی درست کند و از آنجا خارج شود .


تا زمانی که طناب بافته شود پرنس هر شب به دیدن راپونزل می آمد . راپونزل دقت می کرد که ملاقاتش را با پرنس مخفی نگه دارد . اما یک روز بدون اینکه به حرفهایش فکر کند به جادوگر گفت : چرا شما اینقدر سنگین تر از پرنس هستید ؟



یکدفعه جادوگر با عصبانیت فریاد کشید . من چی شنیدم ؟ من فکر می کردم تو را در جای امنی پنهان کردم اما تو برخلاف نظر من با دیگران ملاقات داشتی . تو به من کلک می زدی !



او با عصبانیت موهای راپونزل را دور دستش پیچاند و با یک قیچی آنرا برید .و لحظه ای بعد موهای بلند راپونزل روی زمین افتاده بود . اما پیرزن هنوز عصبانی بود . آن سنگدل یک ورد جادویی خواند و راپونزل را به یک جای خیلی دور فرستاد تا برای همیشه بدبخت و تنها باشد .



سپس موهای راپونزل را به موهای خودش گره زد و کنار پنجره منتظرپرنس نشست . هنگامیکه پرنس از پنجره داخل شد بجای راپونزل عزیزش آن پیرزن زشت را دید



پیرزن در حالی که خنده ی مسخره ای سر داده بود گفت : تو فکر می کنی عشقت را پیدا خواهی کرد ؟ اما آن پرنده زیبا پرواز کرد و رفت و صدایش خاموش شد . راپونزل برای همیشه گم شده و تو هیچگاه او را نخواهی دید .

 

پرنس از خود بیخود شده بود و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد . اما از خطر مردن نجات پیدا کرد چون روی بوته های خار افتاد . اما خارها چشمان او را زخمی کردند و پرنس نابینا شد . حالا او چطور می توانست راپونزل را پیدا کند ؟


برای ماه ها پرنس نابینا در میان جنگل سرگردان بود . هرگاه که به کسی می رسید از آنها در مورد دختر زیبایی بنام راپونزل می پرسید . او برای همه نشانه های او را توصیف می کرد اما کسی او را ندیده بود .



او آنقدر رفت و رفت تا روزی صدای آهنگ غمگینی را شنید . او صدا را شناخت و به آنطرف رفت. صدا زد : راپونزل



راپونزل به طرف پرنس دوید و از شوق دیدار او اشک در چشمانش سرازیر شد . اما وقتی قطرات اشک بر روی چشمهای پرنس افتاد اتفاق عجیبی پیش آمد . پرنس دوباره می توانست ببیند.



پرنس راپونزل را به سرزمین خودش برد و بعد از ازدواج سالها به خوشی زندگی کردند

 

 

سه شنبه 14 شهریور 1391  3:27 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

ماجرای سه آهوی مغرور و دام شكارچی

 

 

ماجرای سه آهوی مغرور

 

 

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. پشت یک کوه بزرگ در آن طرف یک دشت وسیع چهار آهو زندگیمی ‌کردند. یکی از آهوها خال خالی، آهوی دیگر چشم درشت، آهوی دیگر گریز پا و آخری که از همه کوچکتر بود چشم سیاه نام داشتند.

آهوها از مدتی قبل وقتی که دو شکارچی به دشت آمده و پدر و مادرشان را با خودشان برده بودند، تنها شده بودند.

 

خال خالی که بزرگتر از سه آهوی دیگر بود. یک روز سه آهو دیگر را صدا کرد و گفت:

 

از وقتی پدر و مادرمان را شکارچی‌ ها با خودشان برده ‌اند، من برای شما خیلی زحمت کشیده‌ ام و به همین خاطر شماها از امروز باید هر دستوری که به شما می‌ دهم انجام دهید و دیگر روی حرف من، حرفی نزنید و گرنه من با شما قهر می ‌کنم و از اینجا می ‌روم. آن وقت شما دوباره تنها می‌ مانید، این بار وقتی که شکارچی ها دوباره به دشت بیایند حتماً شما را هم با خودشان می برند.

 

چشم درشت سرش را تکان داد و به او گفت:

 

درست است که تو از همه ما بزرگتر و عاقل ‌تر هستی، ولی اگر من به تو کمک نمی‌ کردم و تو را تنها می‌ گذاشتم تو به تنهایی هیچ کاری از دستت برنمی ‌آمد. خال خالی نگاهی به چشم درشت کرد و گفت:

 

-  تو درست می‌ گویی. من هنوز آن روزها را به خوبی به یاد دارم و قبول دارم که تو به من خیلی کمک کردی و اگر تو نبودی شاید ما موفق نمی ‌شدیم از دست شکارچی‌ ها فرار کنیم.

 

چشم درشت همین طور که سرش را تکان می ‌داد رو به دو آهوی دیگر کرد و گفت:

 

- از امروز هر دستوری که من و خال خالی به شما دو تا بدهیم باید انجام بدهید و در غیر این صورت ما دو تا از اینجا می ‌رویم و شما دو تا را تنها می ‌گذاریم.

 

از آن روز به بعد چشم سیاه و گریز پا هر روز ناچار بودند که تمام کارهای خال خالی و چشم درشت را انجام بدهند.

 

گریز پا کمی بزرگتر از چشم سیاه بود، سعی می‌ کرد که بیشتر کارها را چشم سیاه انجام بدهد. چشم سیاه که آهوی کوچکی بود، ناچار می ‌شد که از صبح تا غروب تمام دشت را بدود و تمام کارهایی را که آهوهای دیگر خواسته بودند که او انجام بدهد، انجام دهد. بعد از مدتی کم کم گریز پا با دو آهوی دیگر بنای دوستی گذاشت. او تمام کارهای خوبی را که چشم سیاه انجام می ‌داد، به نام خودش تمام می ‌کرد.

 

هر روز وقتی چشم سیاه علف ‌های خوشمزه آن طرف دشت را با دندان ‌های تیزش جدا می ‌کرد و برای خال خالی و چشم درشت می‌ آورد. گریزپا آنها را از چشم سیاه می ‌گرفت و خودش پیش دو آهوی خود خواه می ‌برد و به آنها می ‌گفت:

 

- این علف‌ های تازه را از آن طرف دشت برای شما آورده ‌ام. این همه راه را دویده ‌ام تا شما بتوانید از علف‌ های خوشمزه و خوش عطر آن طرف دشت استفاده کنید.

 

بعد هم گفت: ...

 

ادامه دارد

سه شنبه 14 شهریور 1391  3:35 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

قسمت دوم ماجرای 3 آهوی مغرور و دام شكارچی

 

ماجرای سه آهوی مغرور و دام شكارچی

 

ماجرای 3 آهوی مغرور و دام شكارچی



قسمت دوم



در شماره گذشته خواندید با آمدن شكارچی ‌ها به یك جنگل زیبا و پر درخت، چهار آهوی كوچك تنها ماندند. دو آهوی بزرگتر از دو آهوی كوچكتر خواستند كه هر روز برای آن ها غذا تهیه كنند. چون آن دو جان ‌شان را از دست شكارچی‌ ها نجات داده بودند.



یكی از دو آهوی كوچكتر كه گریزپا نام داشت یك روز به دو آهوی بزرگتر گفت: ...



ادامه داستان را بخوانید.

- نمی‌ دانم چرا چشم سیاه این همه به فکر بازی و بی ‌توجهی به حرف‌ های شماست. او خیلی تنبل شده است و من فکر می‌ کنم که شما باید او را گوشمالی بدهید. مدتی گذشت. تا این که یک روز گریز پا تمام علف‌ هایی را که چشم سیاه از آن طرف دشت آورده بود، از او گرفت و بعد هم همه آن ها را خورد. شب شده بود. دو آهوی تنبل و خودخواه حسابی گرسنه بودند. برای همین گریز پا را صدا کردند و از او پرسیدند:



- چرا امروز هیچ غذایی برای ما آماده نکرده ‌ای؟



گریزپا در حالی که سرش را کج کرده بود، به آن ها گفت:



- شما خبر ندارید که چه مشکلی پیش آمده است. چشم سیاه تمام علف‌ هایی را که آورده بودم خورده است. من که به شما گفتم او خیلی تنبل شده و باید او را گوشمالی بدهید. خال خالی که از شنیدن این حرف خیلی عصبانی شده بود، به چشم درشت گفت:



- او باید مجازات و تنبیه شود. چون او تنها به من و تو بد نکرده است، بلکه کاری که او کرده باعث ناراحتی گریزپا هم شده است. من فکر می ‌کنم که او از امروز باید تنبیه شود و از آن طرف دشت برای هر سه ما علف تازه بیاورد.




- این طوری او ناچار می ‌شود که روزی چند بار این همه راه را تا انتهای دشت بدود. چشم درشت از شنیدن این پیشنهاد لبخندی زد و گفت:



- موافق هستم. این طوری او باید زحمت بیشتری بکشد و تنها در این صورت است که متوجه اشتباهش می ‌شود. سه آهو، چشم سیاه را صدا کردند. خال خالی در حالی که به شدت عصبانی بود، به او گفت:



- شنیده ‌ام که کارهای عجیب و غریبی می ‌کنی. تو چطور به خودت اجازه می ‌دهی که هر کاری را که دوست داری انجام بدهی. از امروز تو وظیفه داری که برای هر سه نفر ما علف بیاوری.

 

ادامه دارد ...

 

سه شنبه 14 شهریور 1391  3:37 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

قسمت پایانی ماجرای 3 آهوی مغرور

 

ماجرای سه آهوی مغرور و دام شکار چی

 

 

قسمت دوم:

 

در قسمت قبل خواندید كه با ورود چند شكارچی، دو آهو به دام افتادند و 4 بچه آهوی آنها تنها ماندند. دو بچه آهویبزرگ تر از دو آهوی كوچك تر خواستند كه هر روز برای آنها غذا تهیه كنند و خودشان به استراحت پرداختند. تا این كه آهوی دیگر كه گریزپا نام داشت با خوردن علف هایی كه چشم سیاه آورده بود، ادعا كرد كه چشم سیاه به وظایفش عمل نمی كند. از آن به بعد چشم سیاه ناچار شده بود كه برای هر سه آهو غذا تهیه كند.

 

 

 

 

بخش پایانی داستان را بخوانید.

 

چشم سیاه که می دانست گریز پا چه نقشه ای برای او کشیده است، سرش را تکان داد و رفت. از آن روز به بعد او صبح زود از خواب بیدار می شد و تا قبل از پیدا شدن آهوهای دیگر از آن طرف دشت برای آنها علف تازه می آورد.

 

 

او ناچار بود برای این که سه آهو تنبل و مغرور سیر بشوند روزی چند بار این کار را انجام بدهد.

 

 

چند هفته ای گذشت چشم سیاه هر روز تندتر از روز قبل می دوید تا زودتر خودش را به آهوهای مغرور برساند چون می دانست اگر دیر کند، آنها او را سرزنش می کنند و تنبیه و مجازات می شود. تا این که یک روز وقتی چشم سیاه از میان درختان به طرف دشت حرکت کرد، از دور متوجه سایه چند مرد شد که به آرامی در حرکت بودند. چشم سیاه با دقت به آنها نگاه کرد.

 

شکارچی ها بدون آنکه او را ببینند از کنار او عبور کرده و به جلو حرکت می کردند. چشم سیاه وقتی متوجه شد آنها به طرف محلی که سه آهوی مغرور بودند، می روند تصمیم گرفت دوستانش را هرچند که به او بد کرده بودند، خبر کند. او با شتاب خودش را به آهوها رسانید و برای آنها توضیح داد مردان شکارچی درحال نزدیک شدن به آنها هستند.

 

خال خالی در حالی که لبخندی روی لب هایش بود، گفت: فکر می کنی با این نقشه می توانی ما را از اینجا دور کنی و با بهانه آوردن امروز برای ما غذا نیاوری. چشم سیاه به او گفت:

 

- تو اشتباه می کنی تا دیر نشده است از اینجا فرار کنید.

 

گریزپا جواب داد:

 


- تو چکار به ما داری. اگر سرو صدا راه نیندازی هیچکس نمی تواند ما را پیدا کند. حالا هم برو و وظیفه ات را که غذا آوردن برای ما است، انجام بده.

 

چشم سیاه سرش را زیر انداخت. چند قدمی از آنها دور شد. شکارچی ها که متوجه او شده بودند، شروع به تیراندازی به طرف او کردند سه آهو مغرور که متوجه شده بودند حرف های چشم سیاه درست است از جا بلند شدند و شروع به دویدن کردند. ولی آنها نمی توانستند خوب بدوند، چون مدت ها بود که با تنبلی کردن، آنقدر چاق شده بودند که به راحتی نمی توانستند بدوند.

 

شکارچی ها که سه آهو چاق و تنبل را دیدند، دیگر به چشم سیاه کاری نداشتند و آهوهای تنبل را دنبال کردند. چشم سیاه پشت یک درخت ایستاده بود و شکارچی ها را نگاه می کرد.

 

خال خالی که در این مدت بیشتر از بقیه غذا خورده بود زودتر از آهوهای دیگر در دام شکارچی ها افتاد. بعد از خال خالی، گریزپا بود که کناری ایستاد. او از دویدن خسته شده بود و پاهایش قدرت دویدن نداشت. چشم درشت هم با این که خیلی تقلا کرده بود، بالاخره در دام شکارچی ها افتاد .

 

چشم سیاه به یاد روزی افتاده بود که پدر و مادرش را شکارچی ها با خود برده بودند. اشک در چشمان سیاه او جمع شده بود. او با خودش فکر می کرد اگر آنها با هم مهربان بودند و تنبلی نکرده بودند غرور بین آنها اینقدر فاصله نینداخته بود که حالادر دام شکارچی ها بیفتند.

 

 

سه شنبه 14 شهریور 1391  3:38 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



داستان زیبای شنل قرمزي

 

 

شنل قرمزی

 

 

روزي روزگار ، دختر كوچكي در دهكده اي نزديك جنگل زندگي مي كرد . دخترك هرگاه بيرون مي رفت يك شنل با كلاه قرمز به تن مي كرد ، براي همين مردم دهكده او را شنل قرمزي صدا مي كردند .


يك روز صبح شنل قرمزي از مادرش خواست كه اگر ممكن است به او اجازه دهد تا به ديدن مادر بزرگش برود چون خيلي وقت بود كه آنها همديگر را نديده بودند . مادرش گفت : فكر خوبي است . سپس آنها يك سبد زيبا از خوراكي درست كردند تا شنل قرمزي آنرا براي مادر بزرگش ببرد


وقتي سبد آماده شد ، دخترك شنل قرمزش را پوشيد و مادرش را بوسيد و از او خداحافظي كرد .


مادرش گفت : عزيزم يكراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نكن در ضمن با غريبه ها حرف نزن . در جنگل خطرهاي فراواني وجود دارد


شنل قرمزي گفت : مادرجون ، نگران نباش . من دقت مي كنم


اما وقتي در جنگل ، چشم او به گلهاي زيبا و دوست داشتني افتاد ، نصيحتهاي مادرش را فراموش كرد .


او تعدادي گل چيد و به پرواز پروانه ها نگاه كرد و به صداي قورباغه ها گوش داد .


شنل قرمزي از اين روز گرم تابستاني خيلي لذت مي برد و متوجه نزديك شدن سايه سياهي كه پشت سرش بود ، نشد .



ناگهان يك گرگ جلوي او ظاهر شد


گرگ با لحن مهرباني گفت : دختر كوچولو ، چيكار مي كني ؟


شنل قرمزي گفت : مي خواهم به ديدن مادر بزرگم بروم . او در ميان جنگل ، نزديك نهر زندگي مي كند


شنل قرمزي متوجه شد كه خيلي دير كرده است و از گشتن صرف نظر كرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد .

در همان وقت ، گرگ از راه ميان بر ...


گرگ دويد و به منزل مادر بزرگ رسيد و آهسته در زد


مادربزرگ تصور كرد ، كسي كه در مي زند ، نوه اش است . گفت : اوه عزيزم ! بيا تو . بيا تو . من نگران بودم كه اتفاقي در جنگل برايت رخ داده باشد


گرگ داخل شدو بطرف مادر بزرگ دويد .


مادربزرگ بيچاره دويد و داخل يك كمد شد و درش را بست . گرگ هركار كرد نتواست در كمد را باز كند .

 

ادامه دارد:

 

سه شنبه 14 شهریور 1391  3:40 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



قسمت دوم داستان شنل قرمزی

 

 

شنل قرمزي

قسمت قبل داستان شنل قرمری

 

ادامه داستان:

 

گرگ صداي پاي شنل قرمزي را شنيد , به سمت تخت مادر بزرگ دويد لباس خواب مادربزرگ را بر تن كرد و كلاه خواب چين داريرا به سر كرد


چند لحظه بعد ، شنل قرمزي در زد .


گرگ به رختخواب پريد و پتو را تا نوك دماغش بالا كشيد و با صدايي لرزان پرسيد : كيه ؟


شنل قرمزي گفت : منم


گرگ گفت : اوه چطوري عزيزم . بيا تو


وقتي شنل قرمزي وارد كلبه شد ، از ديدن مادربرزگش تعجب كرد

شنل قرمزي پرسيد : مادر بزرگ چرا صداتون اينقدر كلفت شده آيا مشكلي پيش آمده ؟


گرگ ناقلا گفت : من كمي سرما خورده ام و در آخر حرفهايش چند سرفه كرد تا شنل قرمزي شك نكند


شنل قرمزي به تخت نزديكتر شد و گفت : اما مادربزرگ ! چه گوشهاي بزرگي داريد .


گرگ گفت : عزيزم با آن بهتر صداي تو را مي شنوم


شنل قرمزي گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهاي بزرگي داريد .


گرگ گفت : چه بهتر عزيزم با آن بهتر تو را مي بينيم


در حاليكه شنل قرمزي صدايش مي لرزيد گفت : اما مادربرزگ چه دندانهاي بزرگي داريد ؟


گرگ گفت : براي اينكه تو را بهتر بخورم عزيزم . گرگ از تخت بيرون پريد و دنبال شنل قرمزي دويد


شنل قرمزي خيلي دير متوجه شده بود ، آن شخصي كه در تخت بود مادربرزگش نيست بلكه يك گرگ گرسنه است .


او بطرف در دويد و با صداي بلند فرياد كشيد : كمك ! گرگ !


مرد جنگلباني كه آن نزديكي ها هيزم مي شكست صداي او را شنيد و تا آنجاي كه در توان داشت با سرعت بطرف كلبه دويد .


مادربزرگ وقتي صداي نوه اش را شنيد و فهميد او در خطر است از كمد بيرون آمد و ملحفه تخت را روي گرگ انداخت با يك چتر كه در داخل كمد گير آورده بود به سر گرگ كوبيد


در همين موقع جنگلبان رسيد و به مادر بزرگ كمك كرد و گرگ را اسير كردند


شنل قرمزي بغل مادر بزرگش پريد و در حاليكه خوشحال بود گفت : اوه مادربزرگ من اشتباه كردم ديگر با هيچ غريبه اي صحبت نمي كنم .


جنگلبان گفت : شما بچه ها بايد اين نكته مهم را هيچوقت فراموش نكنيد .


مرد جنگلبان گرگ را از خانه بيرون آورد و به قسمتهاي دور جنگل برد ، جائيكه ديگر او نتواند كسي را اذيت كند .


شنل قرمزي و مادربزرگش يك ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند .

 

سه شنبه 14 شهریور 1391  3:42 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

 

 

داستان شیر بد جنس و روباه باهوش

داستان شیر بد جنس و روباه

 

یکی بود یکی نبود. در جنگلی بزرگ و سرسبز شیری پیر زندگی می کرد. او آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی توانست برای خودش شکاری پیدا کند. آقا شیر از گرسنگی بسیار ضعیف شد. پس با خودش فکر کرد و بالاخره راه حلی پیدا کرد.



او تصمیم گرفت در غارش دراز بکشد و خودش را به مریضی بزند و وقتی دیگران به ملاقاتش آمدند، آن ها را شکار کند. شیر پیر نقشه ی پلیدش را عملی کرد. در غارش دراز کشید و منتظر ماند. حیوانات زیادی به ملاقات شیر آمدند، اما شیر بدجنس همه ی آن ها را شکار کرد.



یک روز، روباه به ملاقات آقای شیر آمد، اما از آن جایی که روباه طبیعتاً حیوان زرنگ و باهوشی است، دم در غار ایستاد و اطراف غار را وارسی کرد. حس ششم روباه به کمکش آمد و متوجه ی موضوع شد. بنابراین روباه از بیرون غار با صدای بلند پرسید، آقای شیر، خدا بد نده، چطوری؟



شیر گفت: اصلاً حالم خوب نیست. حالا چرا بیرون ایستادی، بیا تو؟




روباه باهوش جواب داد: خیلی دلم می خواهد از نزدیک حال شما رابپرسم، اما نمی توانم. چون تمام ردپاها نشان می دهد که حیوانات وارد غار شده اند ولی هیچ کدام برنگشته اند. منم که احمق نیستم، پس از همین بیرون احوال شما را می پرسم.



بعد روباه به سمت جنگل برگشت و همه چیز را برای بقیه ی حیوانات تعریف کرد.

 

چهارشنبه 15 شهریور 1391  11:45 AM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



آرزوی زرافه کوچولو

 

آرزوی زرافه کوچولو

 

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.



زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.



زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا.



زرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته ی آرزو کجا هستی؟




اما فرشته ی آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند.



زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد.



صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود.



زرافه کوچولو خندید. همه ی این ها ... یک خواب بود.

 

 

چهارشنبه 15 شهریور 1391  11:46 AM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

 

 

نی نی دایناسور مهربان

نی نی دایناسور مهربان

 

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند. مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.»


دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت لگد می کنی.»


چند بچه سنجاب هم همین حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ یک درخت بزرگی، فقط برای بابا و مامانت نی نی هستی.» آن وقت نی نی دایناسور دلش تنگ شد. حوصله اش سر رفت و یواشکی گریه کرد. یک روز آفتابی که خورشید خانم موهای طلایی اش را روی دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روی تپه ی سبز قایم موشک بازی می کردند. نی نی دایناسور هم بازی آن ها را تماشا می کرد. یک دفعه سر و کله ی گرگ پیدا شد.


چشمان گرگ از خوشحالی برقی زد. با خنده گفت: «به به، امروز چه غذاهایی چاق و تپلی گیرم آمده!» بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند. حیوان های کوچولو با دیدن گرگ جیغ کشیدند. قلبشان مثل یک گنجشک تند تند می زد. هر چه فرار می کردند گرگ به آن ها نزدیک می شد.


یک دفعه یکی از بچه خرگوش ها گفت: «برویم پشت نی نی دایناسور، بعد همه دویدند و پشت نی نی دایناسور قایم شدند.

نی نی دایناسور مهربان


گرگ به نی نی دایناسور رسید، نفس نفس می زد و زبانش در آمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روی پاهایشان می پریدند و گریه می کردند. دل نی نی دایناسور پر از غصّه شد. خودش را روی گرگ خم کرد و گفت: «آن ها دوستان من هستند. هر چه زودتر از این جا برو.» دل گرگ لرزید. پیش خودش فکر کرد چه بد شانسی آورده ام؛ اما به نی نی دایناسور گفت: «اگر نروم چه کار می کنی؟ نی نی دایناسور با عصبانیّت گفت: «اگر نروی با دست های بزرگم تو را هل می دهم تا از روی تپه بیفتی.» گرگ نمی خواست گرد و قلنبه شود، نمی خواست قل بخورد و از تپه بیفتد.


این بود که دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال شدند. با صدای بلند خندیدند و دور نی نی دایناسور چرخیدند.


پدر و مادر نی نی دایناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند. چون حالا روی تپه ی سبز، نی نی دایناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازی بودند.

 

چهارشنبه 15 شهریور 1391  11:47 AM
تشکرات از این پست
fatemeh35
fatemeh35
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 416
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

قصه خانم غول و آقا غول

 

قصه کودکان

 

خانم غول آمد دیگ را بردارد، پایش لیز خورد و افتاد. دماغش کج شد، چشم هایش چپ شد. خانم غول، خودش راتوی آیینه دید و گفت: « وای وای چه دماغ کجی! چه چشم چپی! تا آقا غول نیامده، باید درستش کنم.»

خانم غول یک تکه خمیر چسباند گوشه ی دماغش، دماغش صاف شد. سیم را گرد کرد، شکل عینک کرد. دو تا دکمه هم چسباند وسط دایره هایش. عینک دکمه ای را گذاشت به چشم هایش. آقا غول که آمد گفت: «به به چه بوی غذایی! چه خانه ی تمیزی! دست شما درد نکند خانمی!» بعد یکهو، عینک را دید و گفت: «چی به چشم هایت زدی خانمی؟! بگذار ببینم! تو جایی را هم می توانی ببینی؟» و آمد عینک را بردارد که عینک گیر کرد به دماغ خمیری.

 

خمیر ترک خورد و افتاد و چشم و دماغ پیدا شد. آقا غول گفت: «چرا این شکلی شدی خانمی؟» و در اتاق راه رفت و فکر کرد، هی راه رفت و فکر کرد و بعد هم از خانه رفت. خانم غول گفت: «ای داد! رفت! آقا غول دیگر برنمی گردد.» و های های اشک ریخت. هی اشک ریخت، هی اشک ریخت. اشک هایش سیل شد و خانه را برد. برد و برد تا به جنگل رسید.

 

خانه بین درخت ها گیر کرد. درخت ها گفتند: «خانم غول بس است دیگر! اگر باز هم گریه کنی، سیل ما را هم می برد!» خانم غول رفت و بالای یک درخت بلند، خوابید. ماه که آمد، آقا غول به خانه برگشت. اما نه خانه را دید، نه خانم غول را، آقا غول، رد خانه را گرفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. از درخت ها پرسید: «شما خانم غول را ندیدید؟» درخت ها، بالای یک درخت بلند را نشان دادند و گفتند: «خانم غول آن جاست!» آقا غول از درخت بالا رفت. از جیبش برگ و گلبرگ در آورد.

 


برگ ها را روی دماغ کج گذاشت، گلبرگ ها را روی چشم چپ گذاشت. خانم غول را توی خانه برد، لحاف را انداخت رویش تا سرما نخورد، بعد خانه را کول کرد و برد سرجایش گذاشت. خانم غول بیدار که شد، دید توی خانه است نه بالای درخت.


گفت: «آقا غول برگشتی؟» آقا غول گفت: «بله که برگشتم! تو هر شکلی که باشی خانومیه آقا غولی!» بعد آیینه را به خانم غول داد. خانم غول به آیینه نگاه کرد، دماغش کمی صاف شده بود. چشم هایش هم کمی راست شده بود! خانم غول از خوشحالی به آسمان پرید! آقا غول هم به دنبال او پرید!

 

جمعه 17 شهریور 1391  5:57 PM
تشکرات از این پست
fatemeh35
fatemeh35
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 416
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

قصه زیبای دم طاووس

 

دم طاووس

 

طاووسی زیبا در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. او بال و پر و دم بسیار زیبایی داشت. روی پرهایش نقطه های بزرگیمثل چشم های درشت به نظر می رسید. رنگ سبز و آبی پرها، چشم همه حیوانات را خیره می کرد. برای همین وقتی طاووس می دید که حیوانات جنگل با تعجب و تحسین نگاهش می کنند، دمش را باز می کرد و با آن چتر زیبایی درست می کرد و با ناز و غرور جلوی چشم آن ها راه می رفت و فخر می فروخت. حیوانات جنگل هم که دم زیبای او را دوست داشتند، به او نمی گفتند که پاهای زشتی دارد و صدایش هم اصلاً خوب نیست. طاووس چون خودش را از همه بهتر می دانست با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک و تنها بود.



در کنار جنگل سبز، رودخانه ای بود که تمام حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا می رفتند. یک روز طاووس به سوی رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زیبایش را به حیوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد. دو تا خرگوش که یکی از آن ها رنگش سیاه بود و مشکی نام داشت و دیگری سفید بود و به او برفی می گفتند، داشتند با هم بازی می کردند که طاووس را دیدند و به او گفتند: «سلام به طاووس قشنگ، پرنده خوش آب و رنگ، چتر دمت چه نازه وقتی که باز بازه گاهی نگاه کن به زمین، دوستای خوبت را ببین، اما طاووس به آن ها که سعی می کردند، توجه او را جلب کنند، اصلاً اعتنا نکرد و همان طور که سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد.



او بوته بزرگ خارداری را که سر راهش بود ندید و دم بلندش به آن گیر کرد. طاووس خواست دمش را آزاد کند، اما کار آسانی نبود و تعدادی از پرهایش کنده شدند. طاووس به قدری از این پیشامد ناراحت شد که فریاد کشید و با صدای بلند گریه کرد. برفی و مشکی که کمی از او دور شده بودند، صدایش را شنیدند و پشت سرشان را نگاه کردند و او را دیدند.




فوراً برگشتند و کمکش کردند تا از بوته دور شود. برفی پرهای کنده شده طاووس را جمع کرد و به عنکبوت درشتی که داشت از آنجا رد می شد گفت: «خاله عنکبوت، دم قشنگ طاووس کنده شده بیا به او کمک کن» عنکبوت ایستاد و پرسید، چه کار باید بکنم؟» مشکی گفت: «من و برفی پرها را سر جایشان قرار می دهیم و تو با آب دهانت تار درست کن و آن ها را بچسبان، خاله عنکبوت گفت: «باشد، این کار را می کنم، بعد از آن برفی و مشکی پرها را یکی یکی و با دقت سر جایشان گذاشتند و عنکبوت آن ها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شکل اولش در آمد. طاووس خیلی خوشحال شد و از خاله عنکبوت و برفی و مشکی تشکر کرد و با آن ها دوست شد.



آن روز برای طاووس روزی فراموش نشدنی بود؛ چون برای اولین بار دوستانی پیدا کرد و فهمید که نباید به خاطر زیبایی ظاهری مغرور باشد. حالا برای او مهم بود که دوستانی داشته باشد و به آن ها محبت کند؛ دوستانی که در هنگام سختی ها به یاری او بشتابند و هنگام خوشی ها در کنارش باشند. فردای آن روز طاووس از مشکی و برفی و خاله عنکبوت و دوستان آن ها دعوت کرد که به خانه اش بیایند و مهمانش باشند. آن ها آمدند و چند ساعتی را در کنار هم با شادمانی سپری کردند. پس از آن نیز حیوانات جنگل ندیدند که طاووس سرش را با غرور بالا بگیرد و به آن ها فخر بفروشد.

جمعه 17 شهریور 1391  5:58 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد !

 

 

قصه آقا موشه

 

آقا موشه از صبح زود به آرایشگاه رفته بود تا کمی سبیل هایش را کوتاه کند. آخر می خواست در جشن فارغ التحصیلی اش ازمدرسه، شیک و مرتب باشد.


تازه کارش تمام شده بود که موبایلش زنگ زد. همسایه اش پروانه خانم بود. دستپاچه بود و صدایش از پشت تلفن می لرزید.


آقا موشه، زود بیا خونه.


آقا موشه با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟


پروانه خانم جواب داد:


بدو بیا که خونه تو رو دارن صاحب میشن.


آقا موشه که خیلی خانه زیبا و آرام خودش را دوست داشت همین که این حرف را شنید، از آرایشگاه بیرون پرید و به سمت باغی که خانه اش در آن جا بود، دوید.


توی راه با عصبانیت فریاد می کشید:


خانه مرا می خواهند صاحب شوند؟ با هزار زحمت آن درخت سیب را پیدا کردم و زیر آن لانه قشنگم را ساختم . حالا به همین راحتی، یک نفر آن را از من بگیرد؟


به نزدیکی های باغ که رسید، پروانه خانم را دید که با نگرانی بال می زند و انگار منتظر آقا موشه است.


آقا موشه با صدای بلند گفت: چه کسی جرات کرده وارد خانه من بشود. نشانش بده تا با دندان هایم حسابش را برسم.


پروانه خانم که از ترس، یک بال خود را روی صورتش گرفته بود گفت: هیس، او خیلی خطرناک است.


آقا موشه که دیگر طاقت ایستادن نداشت، به سمت خانه اش دوید، و وقتی که سرش را داخل خانه کرد از ترس زبانش بند آمد.


او مار سیاه بزرگی را دید که با خیال راحت در لانه نرم و گرم او مشغول استراحت بود و صدای خر و پفش همه جا را پر کرده بود. آقا موشه، گریه اش گرفت. از جیبش دستمال کاغذی کوچکی در آورد و دانه دانه اشک هایش را پاک کرد. بعد هم به گوشه ای از باغ رفت و به مامانش تلفن کرد.


مامان آقا موشه وقتی صدای لرزان و نگران آقا موشه را شنید، با دست زد توی صورتش و گفت:


«خدا مرگم بده، چه شده موش موشکم؟»


آقا موشه ماجرای مار سیاه و لانه اش را که دیگر مال او نبود برای مادر تعریف کرد و از او راهنمایی خواست.

وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد


مامان آقا موشه فکری کرد و گفت: «پسر نازنینم» زور تو هرگز به یک مار سیاه گنده نمی رسه. خانه ات را ول کن و بیا اینجا با هم زندگی کنیم. اگر هم این جا نمی آیی، یک خانه دیگر برای خودت دست و پا کن. آقا موشه گفت: یعنی به همین راحتی تسلیم این مار زورگو بشوم؟ مامان موشه زد زیر گریه و گفت: «آره پسرم، من یه دونه بچه که بیشتر ندارم، نمی خوام بلایی سرت بیاد مادر» و گریه اش شدیدتر شد و آقا موشه با مامانش خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: معلوم است که نمی توانم با مار بجنگم، باید فکر دیگری کرد. آن وقت منتظر شد تا باغبان برای آب دادن به درخت ها، سر و کله اش پیدا شود. اما باغبان در گوشه ای از باغ خوابیده بود و حالا حالاها قصد بیدار شدن نداشت.


آقا موشه فکری به خاطرش رسید. زنگ موبایلش را روی «صدای بلند» تنظیم کرد و آن را توی جیبش گذاشت. آن وقت به پروانه خانم گفت: موبایلت را بردار و پشت سر هم، شماره مرا بگیر.


خودش هم روی سر باغبان ایستاد. صدای زنگ موبایل توی باغ پخش شد. دینگ دینگ دینگ...


باغبان دستش را به طرف جیبش برد اما متوجه شد که صدا از تلفن او نیست. برای همین دوباره چشم هایش را بست و خوابید اما یک بار دیگر صدای دینگ دینگ بلند شد. باغبان به اطراف نگاه کرد و چشمش به آقا موشه افتاد که آرام و بی خیال روی سر او موبایل بازی می کرد. برای همین هم، عصبانی شد، بیلش را برداشت و دنبال موش دوید. موش که از عصبانیت باغبان خوشحال شده بود او را به طرف خانه اش که مار در آن خوابیده بود کشاند. به دم لانه موش که رسیدند، مار سیاه را دیدند که او هم از صدای زنگ موبایل آقا موشه بیدار شده بود. باغبان همین که چشمش به مار افتاد، با بیل محکم توی سر او زد. مار بی هوش روی زمین افتاد. آن وقت باغبان او را در کیسه ای گذاشت و برد و موش به لانه اش خزید.

شنبه 18 شهریور 1391  12:20 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

قصه کودکانه ملکه گل ها

 

قصه کودکان

 

روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود .


چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .


مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .


گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .


روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است .


گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! »


كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . »


گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .


یك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .


دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود .


آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند .


ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .


صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك .


با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .


گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.

شنبه 18 شهریور 1391  3:26 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو

جادوی مار سفید

 

جادوی مار سفید

 

 

سال ها قبل پادشاهی بود که در علم و دانایی شهره ی جهان بود. هیچ چیز از نظر او پنهان نمی ماند و به نظر می رسیدکه رازها ی نهان از آسمان به او می رسد. اما این پادشاه عادت عجیبی داشت، هر شب باید خدمتکاری معتمد ظرفی سربسته را بعد از شام برایش می آورد، هیچکس از محتویات درون ظرف خبر نداشت، چون پادشاه جلوی کسی در ظرف را برنمی داشت.

 

مدت ها به همین منوال گذشت تا این که یک روز خدمتکاری که ظرف غذا را برای پادشاه می برد، وسوسه شد تا درون ظرف را ببیند ، به همین خاطر ظرف غذا را به اتاقش برد و در را قفل کرد. سپس در ظرف را برداشت و یک مار سفید درون آن دید. وقتی خدمتکار مار را دید کمی از آن را برید و در دهانش گذاشت. همین که تکه ی مار به زبانش رسید، صداهای عجیبی از بیرون پنجره شنید. او کنار پنجره رفت و به صداها با دقت گوش داد. صدای پرندگان را شنید که با هم در مورد زمین ها و جنگل هایی که رفته بودند، حرف می زدند. او بسیار تعجب کرد و فهمید خوردن مار سفید قدرت درک زبان حیوانات را به او داده است.

 

روزها گذشتند تا این که یک روز ملکه حلقه ی طلای بسیار زیبای خود را گم کرد. ملکه به خدمتکار مظنون شد، چون تنها او اجازه داشت به همه جا سر بزند. پادشاه به سربازانش دستور داد تا خدمتکار را به حضورش بیاورند. پادشاه با عصبانیت زیاد خدمتکار معتمدش را تهدید کرد که اگر تا فردا صبح حلقه را نزد او حاضر نکند، او را اعدام خواهد کرد.

 

خدمتکار بیچاره که خیلی ترسیده بود از قصر خارج شد و به باغ رفت.

 

در باغ چند اردک با هم در کنار برکه نشسته بودند و استراحت می کردند. آن ها با نوکشان بین پرهایشان را تمیز می کردند و با هم حرف می زدند. آن ها در مورد جاهایی که رفتند، غذایی که خوردند صحبت می کردند. یکی از آن ها گفت " چیزی روی دلم مونده، فکر کنم حلقه ای را که زیر پنجره ی اتاق ملکه بوده، قورت دادم." خدمتکار با شنیدن این کلمه اردک را برداشت و به آشپزخانه برد و به آشپز داد و گفت: امروز خوراک اردک آماده کن." وقتی آشپز داشت اردک را برای شام آماده می کرد حلقه ی طلا را پیدا کرد.

 

حالا خدمتکار به راحتی می توانست بی گناهیش را اثبات کند. پادشاه برای جبران اشتباهش به او اجازه داد تا چیزی از او بخواهد و حتی می خواست بهترین پست دربار را به او اعطاء کند، ولی خدمتکار قبول نکرد و از پادشاه خواست تا یک اسب و مقداری پول به او بدهد تا او رویای کودکی اش را که سفر به دور دنیا بود، به حقیقت برساند.

 

وقتی پادشاه درخواستش را قبول کرد، خدمتکار اسبش را گرفت و راهی شد، یک روز بعد به رودخانه ای رسید که سه ماهی بین نی ها گیر افتاده بودند و برای رسیدن به آب لحظه شماری می کردند. حالا بگذریم از این موضوع که می گویند ماهی ها گنگ و لال هستند، خدمتکار صدای آن ها را شنید که آه و ناله می کردند و بسیار ناامید و مایوس بودند. از آن جایی که خدمتکار قلب رئوف و مهربانی داشت، ماهی ها را با دست گرفت و در آب رها کرد. ماهی ها با خوشحالی داخل آب پریدند، سرشان را از آب بیرون آوردند و از خدمتکار تشکر کردند و گفتند یک روز لطف و مهربانیت را جبران می کنیم.

 

خدمتکار سوار بر اسبش شد و راه افتاد، کمی بعد صدایی از زیر شن و ماسه ها شنید. کمی دقت کرد و بعد متوجه شد که صدای ملکه ی مورچه هاست. مورچه با اعتراض و ناراحتی می گفت چرا این آدم ها با این اسب های بزرگ و بدقیافه شان از روی ما رد می شوند و ما را له می کنند. مرد با شنیدن این جمله افسار اسبش را کشید و کمی مسیرش را عوض کرد. ملکه ی مورچه ها از مرد تشکر کرد و گفت "هرگز لطفت را فراموش نمی کنم."

 

مرد اسب سوار رفت و رفت تا به یک جنگل رسید. او آنجا دو کلاغ پیر را دید که جوجه هایشان را از آشیانه بیرون می کردند. آن ها داد می زدند "از اینجا دور شوید، شما سه تا به هیچ دردی نمی خورید، ما دیگر نمی توانیم برای شما غذا پیدا کنیم، شما دیگر بزرگ شدید و خودتان باید غذایتان را تهیه کنید." اما جوجه های بیچاره روی زمین افتادند و گفتند "چقدر ما بدبخت هستیم، ما هنوز نمی توانیم پرواز کنیم، چطوری برای خودمان غذا تهیه کنیم، ما حتماً از گرسنگی می میریم." مرد جوان با دیدن این منظره دلش به حال جوجه کلاغ ها سوخت و غذایش را به آن ها داد.

 

آن ها از غذای مرد جوان خوردند و از گرسنگی نجات یافتند و بعد به او گفتند "هرگز لطفت را فراموش نمی کنیم."

 

مرد جوان اسب سوار روزها به راهش ادامه داد تا به شهر بزرگی رسید. در آن جا سر و صدای زیادی به گوش می رسید. مردی سوار بر اسب، بلند فریاد می زد "دختر پادشاه می خواهد از میان شما مردی را برای همسری انتخاب کند، اما هرکس بخواهد با او ازدواج کند، باید کار بسیار دشواری را انجام دهد و اگر موفق به انجام آن نشود، زندگی اش را از دست می دهد." افراد زیادی تلاش بسیار کردند، اما همه ی آن ها ناموفق بودند، با این وجود مرد جوان می خواست شانس خود را امتحان کند. بنابراین خود را خواستگار دختر پادشاه اعلام کرد.

 

بنابراین او را به دریا بردند و پادشاه حلقه ای طلا را در برابر چشمان او به دریا انداخت، سپس به او دستور داد تا آن را بیاورد و اگر نتواند خود او را به دریا خواهند انداخت. همه ی مردم دلشان به حال مرد جوان سوخت، همه رفتند و او را تنها گذاشتند.

 

مرد جوان کنار ساحل ایستاده بود که دید سه ماهی به طرفش می آیند. آن ها همان سه ماهی ای بودند که او روزی آن ها را نجات داده بود. یکی از ماهی ها صدفی در دهانش بود که آن را به مرد جوان داد. وقتی مرد جوان آن را باز کرد حلقه ی طلا را درون آن دید و بسیار خوشحال شد و آن را نزد پادشاه برد و منتظر بود که پادشاه به وعده اش عمل کند.

 

اما دختر پادشاه خیلی مغرور بود و این شرط را قبول نداشت. او خود شرطی دیگر برای مرد جوان گذاشت. دختر پادشاه به باغ رفت و ده کیسه ارزن را با دستانش روی چمن ها ریخت و گفت " تا فردا قبل از طلوع آفتاب باید تمام این ارزن ها را جمع کنی وگرنه کشته می شوی."

 

مرد جوان همانجا نشست و با خودش فکر کرد چطوری این کار را انجام دهد، اما فکری به ذهنش نرسید و مایوس و نا امید منتظر صبح شد. اما با تابش اولین پرتو آفتاب، او ده کیسه ی ارزن را کنار خودش دید. ملکه ی مورچه ها با هزاران هزار مورچه به کمک او آمده بود، سربازان ملکه تمام ارزن ها را از روی چمن ها جمع آوری کرده بودند و داخل کیسه ها ریخته بودند.

 

حالا دختر پادشاه خود به تنهایی به باغ آمد و از دیدن کیسه های ارزن سخت متعجب شد. اما دختر پادشاه بازهم مغرور و خودخواه گفت "اگرچه همه ی کارها را به درستی انجام دادی، اما نمی توانی همسرم شوی تا سیب درخت زندگی را برایم بیاوری."

 

مرد جوان اصلاً نمی دانست درخت زندگی کجاست، اما باز راهی شد و بعد از پیاده روی بسیار به جنگلی رسید. مرد جوان بسیار خسته شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. او زیر درختی نشست و خوابش برد. کمی بعد صدای خش خشی از لابه لای شاخه های درخت شنید. ناگهان سیبی طلا از میان شاخ و برگ درختان در دستانش افتاد. در همین هنگام سه کلاغ به سمت او پرواز کردند و در کنار او نشستند و گفتند " ما همان سه بچه کلاغیم که تو غذایت را به ما دادی. حالا ما بزرگ شدیم و سیب طلا را پیدا کردیم و برایت آوردیم." مرد جوان بسیار خوشحال شد و از آن ها تشکر کرد و راهی قصر پادشاه شد. او سیب طلا را به دختر پادشاه داد. دختر پادشاه دیگر بهانه ای نداشت. آن ها هر دو سیب را خوردند و برای سال های سال به خوبی خوشی با هم زندگی کردند.

 

شنبه 18 شهریور 1391  3:26 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه های کوچولو



قصه ی آقا غوله و بزهای ناقلا

 

 

آقا غوله و بزهای ناقلا

 

داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."

 

برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."

 

برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."

 

بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."

 

بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."

 

بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."

 

سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.

 

بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد.

 

ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت.

 

بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم."

 

آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم."

 

بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه."

 

آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا."

 

بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت.

 

وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت.
بزهای ناقلا

 

بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم."چ

 

آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم."

 

بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه."

 

آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد."

 

بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند.

 

بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد."

 

بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید.

 

بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند.

 

 

دوشنبه 20 شهریور 1391  3:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها